- Apr
- 699
- 1,997
- مدالها
- 2
یوتاب که با خنده نگاهم میکرد میون خندهاش گفت:
- ب... ببخشید نمی... نمیدونستم پشت دری!
دستم رو تخته سی*ن*هم که از برخورد در بهش، درد گرفته بود گذاشتم و با حرص چپ، چپ نگاهش کردم و از حموم زدم بیرون!
چهار ساعت از پشت در باهاش حرف زدم اونوقت میگه نمیدونستم پشت دری!
به طرف آشپزخونه حرکت کردم.
یوتاب پشت سرم به راه افتاد و گفت:
- یزدان گفتی هر کاری بگم میکنی.
خودم رو زدم به کوچه علی چپ:
- کی من؟ همچین حرفی زدم؟ یادم نمیاد.
با لحنی تند و تیز گفت:
- یزدان؟!
برای اینکه بیشتر حرصش در بیاد لبخند به لب کشدار گفتم:
- جانم خواهری؟!
یه فنجون برداشتم و از فلاسک روی اپن چای ریختم که... اینکه چایی نیست. آب جوش بود.
نگاهم رو سر تا سر آشپزخونه چرخوندم تا چشمم به یه فلاسک دیگه افتاد که روی کابینت بود.
یوتاب به اپن تکیه داد و خودش رو کشید بالا و روش نشست!
گفت:
- امروز میخوام برم همون گردش تفریحی که بهت گفتم از طرف دانشگاهه، یه وقت دبه نکنی که یادت نیست. قبول کردی برم.
جالب بود که روی حرفی که توی حموم بهش زده بودم ( هر کاری بگه براش میکنم) پا فشاری نکرده بود.
با چند قدم بلند خودم رو به کابینت رسوندم و گفتم:
- یه روزهاس دیگه؟!
اصلاً نیازی به اجازهی من نداشت چون هر چی هم میگفتم اون کار خودش رو میکرد اما برای حفظ احترام بزرگتری هم که شده ازم اجازه خواست.
یوتاب: آره نمیخواد نگران باشی. فردا همین موقع خونهام!
یه لیوان دیگه برداشتم و چایی ریختم.
من: الان ور دل من نشستی که چی؟ نباید بری آماده بشی؟ برو وسایلت رو جمع کن.
از روی اپن پرید پایین و گفت:
- هنوز وقت هست اما چون اصرار زیادی میکنی روت و زمین نمیاندازم، میرم وسایلم رو جمع کنم.
چپ، چپ نگاهش کردم و کمی از چاییم رو همونطور تلخ و بدون قند هورت کشیدم.
قهوه که ندارم هر روز بخورم و تلخیاش باعث افسوسم بشه حداقل چای میتونه برام نقش قهوه رو داشته باشه.
یوتاب همزمان با خارج شدنش از آشپزخونه گفت: فکر نکنی یادم رفته چه قولی دادی آقا یزدان، نه جانم! فردا که برگشتم باید جبران کنی.
دستی توی موهای خیس و نمدارم کشیدم و کمی دیگه از چاییم رو هورت کشیدم.
- ب... ببخشید نمی... نمیدونستم پشت دری!
دستم رو تخته سی*ن*هم که از برخورد در بهش، درد گرفته بود گذاشتم و با حرص چپ، چپ نگاهش کردم و از حموم زدم بیرون!
چهار ساعت از پشت در باهاش حرف زدم اونوقت میگه نمیدونستم پشت دری!
به طرف آشپزخونه حرکت کردم.
یوتاب پشت سرم به راه افتاد و گفت:
- یزدان گفتی هر کاری بگم میکنی.
خودم رو زدم به کوچه علی چپ:
- کی من؟ همچین حرفی زدم؟ یادم نمیاد.
با لحنی تند و تیز گفت:
- یزدان؟!
برای اینکه بیشتر حرصش در بیاد لبخند به لب کشدار گفتم:
- جانم خواهری؟!
یه فنجون برداشتم و از فلاسک روی اپن چای ریختم که... اینکه چایی نیست. آب جوش بود.
نگاهم رو سر تا سر آشپزخونه چرخوندم تا چشمم به یه فلاسک دیگه افتاد که روی کابینت بود.
یوتاب به اپن تکیه داد و خودش رو کشید بالا و روش نشست!
گفت:
- امروز میخوام برم همون گردش تفریحی که بهت گفتم از طرف دانشگاهه، یه وقت دبه نکنی که یادت نیست. قبول کردی برم.
جالب بود که روی حرفی که توی حموم بهش زده بودم ( هر کاری بگه براش میکنم) پا فشاری نکرده بود.
با چند قدم بلند خودم رو به کابینت رسوندم و گفتم:
- یه روزهاس دیگه؟!
اصلاً نیازی به اجازهی من نداشت چون هر چی هم میگفتم اون کار خودش رو میکرد اما برای حفظ احترام بزرگتری هم که شده ازم اجازه خواست.
یوتاب: آره نمیخواد نگران باشی. فردا همین موقع خونهام!
یه لیوان دیگه برداشتم و چایی ریختم.
من: الان ور دل من نشستی که چی؟ نباید بری آماده بشی؟ برو وسایلت رو جمع کن.
از روی اپن پرید پایین و گفت:
- هنوز وقت هست اما چون اصرار زیادی میکنی روت و زمین نمیاندازم، میرم وسایلم رو جمع کنم.
چپ، چپ نگاهش کردم و کمی از چاییم رو همونطور تلخ و بدون قند هورت کشیدم.
قهوه که ندارم هر روز بخورم و تلخیاش باعث افسوسم بشه حداقل چای میتونه برام نقش قهوه رو داشته باشه.
یوتاب همزمان با خارج شدنش از آشپزخونه گفت: فکر نکنی یادم رفته چه قولی دادی آقا یزدان، نه جانم! فردا که برگشتم باید جبران کنی.
دستی توی موهای خیس و نمدارم کشیدم و کمی دیگه از چاییم رو هورت کشیدم.
آخرین ویرایش: