جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط AtLaS با نام [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,014 بازدید, 65 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع AtLaS
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
یوتاب که با خنده نگاهم می‌کرد میون خنده‌اش گفت:
- ب... ببخشید نمی... نمی‌دونستم پشت دری!
دستم رو تخته سی*ن*ه‌م که از برخورد در بهش، درد گرفته بود گذاشتم و با حرص چپ، چپ نگاهش کردم و از حموم زدم بیرون!
چهار ساعت از پشت در باهاش حرف زدم اون‌وقت میگه نمی‌دونستم پشت دری!
به طرف آشپزخونه حرکت کردم.
یوتاب پشت سرم به راه افتاد و گفت:
- یزدان گفتی هر کاری بگم می‌کنی.
خودم رو زدم به کوچه علی چپ:
- کی من؟ هم‌چین حرفی زدم؟ یادم نمیاد.
با لحنی تند و تیز گفت:
- یزدان؟!
برای این‌که بیش‌تر حرصش در بیاد لبخند به لب کش‌دار گفتم:
- جانم خواهری؟!
یه فنجون برداشتم و از فلاسک روی اپن چای ریختم که... این‌که چایی نیست. آب جوش بود.
نگاهم رو سر تا سر آشپزخونه چرخوندم تا چشمم به یه فلاسک دیگه افتاد که روی کابینت بود.
یوتاب به اپن تکیه داد و خودش رو کشید بالا و روش نشست!
گفت:
- امروز می‌خوام برم همون گردش تفریحی که بهت گفتم از طرف دانشگاهه، یه وقت دبه نکنی که یادت نیست. قبول کردی برم.
جالب بود که روی حرفی که توی حموم بهش زده بودم ( هر کاری بگه براش می‌کنم) پا فشاری نکرده بود.
با چند قدم بلند خودم رو به کابینت رسوندم و گفتم:
- یه روزه‌اس دیگه؟!
اصلاً نیازی به اجازه‌ی من نداشت چون هر چی هم می‌گفتم اون کار خودش رو می‌کرد اما برای حفظ احترام بزرگ‌تری هم که شده ازم اجازه خواست.
یوتاب: آره نمی‌خواد نگران باشی. فردا همین موقع خونه‌ام!
یه لیوان دیگه برداشتم و چایی ریختم.
من: الان ور دل من نشستی که چی؟ نباید بری آماده بشی؟ برو وسایلت رو جمع کن.
از روی اپن پرید پایین و گفت:
- هنوز وقت هست اما چون اصرار زیادی می‌کنی روت و زمین نمی‌اندازم، میرم وسایلم رو جمع کنم.
چپ، چپ نگاهش کردم و کمی از چاییم رو همون‌طور تلخ و بدون قند هورت کشیدم.
قهوه که ندارم هر روز بخورم و تلخی‌اش باعث افسوسم بشه حداقل چای می‌تونه برام نقش قهوه رو داشته باشه.
یوتاب هم‌زمان با خارج شدنش از آشپزخونه گفت: فکر نکنی یادم رفته چه قولی دادی آقا یزدان، نه جانم! فردا که برگشتم باید جبران کنی.
دستی توی موهای خیس و نم‌دارم کشیدم و کمی دیگه از چاییم رو هورت کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
چند دقیقه‌ای که توی آشپزخونه موندم صدای در خونه اومد و تا خواستم داد بزنم یوتاب کجا رفتی؟ مامان با اخم و خشمی که از راه رفتنش معلوم بود وارد آشپزخونه شد.
پلاستیکی که داخلش خوراکی بود رو روی میز پرت کرد با دیدن من بلند و حرصی گفت:
- چند سالته تو؟!
خندیدم و گفتم:
- مگه آلزایمر گرفتی خدایی نکرده؟!
حرصی‌تر از قبل گفت:
- یزدان بچه‌ی چهار ساله نیستی که بهت بگم این‌کار رو بکن اون‌کار رو نکن.
و من بدبختی که حتی نمی‌دونستم موضوع از چه قراره، از ترس خشم مامان فقط سر تکون دادم.
مامان: توی فروشگاه عمه‌ات رو دیدم!
اسم عمه که به گوشم خورد فهمیدم موضوع از چه قراره و آه پر سوزی از حرف‌های تکراری‌ای که قرار بود از جانب مامان بشنوم کشیدم.
ادامه داد:
- کلی پز امیر علی و نامزدش رو می‌داد ( پسر عمه‌ام بود) هی از نامزد پسرش تعریف می‌کرد و می‌گفت پسر تو چرا زن نمی‌گیره؟ خب راست میگه دیگه، تو بیست و هشت سالته، تا الان باید دوتا بچه به دنیا می‌آوردی!
چند ثانیه با تعجب به مامان نگاه کردم بعد با خنده‌ای که نمی‌تونستم کنترلش کنم گفتم:
- ولی مامان من توی به دنیا آوردن بچه نقشی ندارم. من فقط توی... .
دوباره حرصی شد و پرید وسط حرفم:
- خب حالا، می‌خواد توضیح هم بده.
خندیدم که چشم غره‌ی وحشتناکی بهم رفت و خفه شدم.
چند دقیقه‌ای سکوت بینمون حکم فرما بود اما از مامان که هر چند لحظه یه بار دهنش برای زدن حرفی باز می‌شد اما دوباره بسته می‌شد معلوم بود می‌خواد چیزی بگه!
من: مامان چیزی می‌خوای بگی؟!
با این حرف من زمینه‌ی حرف زدن براش چیده شد و سریع گفت:
- یزدان تو مگه مثل قبلاًها اون چیزها رو می‌بینی؟
با این‌که می‌دونستم منظورش چیه اما به روی خودم نیاوردم و پرسیدم:
- کدوم چیزها؟
وقتی دیدم چیزی نمیگه برای از بین بردن اون جو سنگین و منحرف کردن مامان از اون بحث، با شیطنت گفتم:
- منظورت همون چیزهاییه که از تو و بابا نباید می‌دیدم؟ شرمنده بعضی شب‌های جمعه رو اشتباهی راه چشم‌هام به سمت اتاقتون کج شد.
چند ثانیه‌ای طول کشید تا معنی حرفم رو بفهمه اما به محض متوجه شدن داد زد.
- چی گفتی؟!
و بعد هم جلو اومد و گرفتم زیر مشت و لگد و من طبق عادت بچه‌گیم که هر وقت کتک می‌خوردم می‌خندیدم، شروع کردم به خندیدن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
وقتی خودش خسته شد دست از کتک زدن من بدبخت برداشت و عقب رفت.
با دست خودش رو باد زد و چند تا نفس عمیق کشید و گفت:
- جدی دارم میگم، هنوز هم توی خواب آینده رو می‌بینی؟!
درست بود. می‌دیدم، صحنه‌های کمی از آینده و اتفاق‌هاش رو توی خواب می‌دیدم برای همین بود که دلم می‌خواست حداقل توی بیداری حرفی از آینده و این موضوع زده نشه و آرامش داشته باشم.
دو سالی میشه که دیگه به مامان و بابا چیزی راجبش نگفتم چون می‌دونستم این موضوع اون‌ها رو نگران می‌کنه.
با صدای مامان از فکر بیرون اومدم:
- یزدان بگو دیگه!
لحنش نگران بود و برای همین یه لبخند الکی واسه قرص شدن دلش زدم و گفتم:
- مامان خیلی وقته که دیگه عین آدم می‌گیرم می‌خوابم و خبری از آینده نیست.
مامان: مطمئن باشم راستش رو میگی؟!
با مکث جواب دادم:
- البته، نمی‌خواد نگران باشی!
لبخند زد و بعد از گفتن خدا رو شکر از آشپزخونه رفت بیرون!
با بحثی که مامان پیش کشیده بود یاد اون زن افتادم. هفته‌ی پیش خواب دیده بودم شوهر زنه، میکشش و چون اولین باری بود که آینده‌ی بقیه رو می‌دیدم حسابی ترسیده بودم. خب حق داشتم، پای مرگ و زندگی یه آدم در میون بود.
ولی چیزی که عجیب بود این بود که من اون زن رو فقط روز قبلش توی سوپرمارکت محله دیده بودم.
بعداز صحنه‌ای که از مرگش دیدم دو روز کامل در حال التماس صاحب سوپری بودم تا آدرس زن رو بهم بده ولی یه کلمه حرف از دهنش در نمی‌اومد، می‌گفت اطلاعات مشتری رو نمی‌شه به کسی بگم ( ساقی موادِ انگار) بعد فهمیدم نه این‌که نخواد اطلاعی بده هاااا، نه این‌طور نبود. صاحب سوپری هیچ آدرس و نشونی‌ای از زن نداشت ولی چون دفعه اول با غرور گفته بود می‌شناسمش دیگه روش نشد بگه اصلاً نمی‌دونم اون زنه کیه، بعد از برملا شدن این حقیقت تلخ حتی به فکر شکایت کردن از یارو هم افتادم اما به‌خاطره قلب پاک و رئوفی که داشتم بخشیدمش!
خب یارو با شصت سال سن هنوز غرور کاذب داره و زورش میاد بگه اون رو نمی‌شناخت!
حالا خلاصه روز سوم خیلی تصادفی توی پارک محل دیدمش و دنبالش راه افتادم، آخ چشمتون روز بد نبینه، زن متوجه شد دنبالشم و چند بار گفت آقا من متاهلم مزاحم نشو ( آخه به من مظلوم میاد مزاحم ناموس مردم بشم؟) آخرش ‌هم با کیفش زد توی صورت قشنگم اما کم نیاوردم و بالاخره بهش فهموندم چرا دنبالش بودم و صد البته که حرف‌هام رو باور نکرد و رفت.
بیخیالش نشدم چون پای جون یه آدم در میون بود اما کاری هم نمی‌تونستم بکنم تا همین دیروز که دوباره اتفاقی توی خیابون دیدمش و بهم گفت با این‌که حرف‌هام رو باور نکرده اما رفته پیش روان‌شناس و روان‌شناسش گفته برای دور کردن استرس از خودت یه مدت از شوهرت دور باش و داره برای مدتی می‌ره یه شهر دیگه و خیال منم حالا راحته و امیدوارم یکی از پیش‌بینی‌هام اشتباه از آب دربیاد تا شاید این‌طور دیگه آینده رو نبینم و بتونم یه خواب راحت و بی‌اضطراب داشته باشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
سوگل
برای جواب دادن گوشیم که خودش رو کشته بود از بس زنگ خورده بود؛ ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و از توی کیفم که روی صندلی بغل دستیم بود درش آوردم.
ناشناس بود و شماره‌ای نبود که یه آدم عادی داشته باشه. لابد دوباره از بانک زنگ می‌زنن اَه، حوصلشون رو ندارم.
خواستم گوشی رو دوباره توی کیف بزارم اما لحظه‌ی آخر پشیمون شدم و با خودم گفتم برام دردسر میشه و جواب دادم:
- الو؟!
صدای جدی یه مرد توی گوشم پیچید:
- سلام، خانم مقدم؟ سوگل مقدم؟!
من: بله بفرمایید؟!
بعد‌از کمی سکوت گفت:
- از اداره‌ی آگاهی تماس می‌گیرم، شما باید بیاین اینجا تا در رابطه با مرگ مرحوم خانم غفوری اظهاراتتون رو بگین!
یه لحظه به گوش‌هام شک کردم. چی‌گفت؟ از اداره‌ی آگاهی؟ مرگ خانم غفوری؟ درست شنیدم؟!
چند بار پلک زدم. بیدارم! نکنه سر‌کاریه؟ دارن سر به سرم می‌زارن.
سعی کردم با این فکر خودم رو آروم کنم اما با جمله‌ی بعدی طرف رسما هنگ کردم:
- الو خانم؟ مگه شما سوگل مقدم نیستین؟ به ما اطلاع دادن شش روز پیش مرحوم غفوری به مطب شما اومده بود. باید بدونیم چرا اومده بودن پیش شما و چی بهتون گفتن، پس هر چه سریع‌تر به کلانتری ----------- بیاین و با ما هم‌کاری کنین.
فقط تونستم با همون شوکی که بهم وارد شده بود آروم بگم:
- باشه!
تماس قطع شد و من با شوک از شیشه‌ی ماشین به خیابون خیره شدم.
هنوز باورم نشده بود. خانم غفوری که شش روز پیش باهاش حرف زده بودم و از مرگش بهم گفته بود؛ واقعاً مرده!
چشم‌هام رو بستم و چند بار سرم رو تکون دادم تا به خودم بیام و مغزم بتونه توی اون شرایط یه تصمیمی بگیره.
اولین کاری که کردم گرفتن شماره‌ی خواهرم سوگند بود تا بهش بگم نمی‌تونم برم دنبالش هر چند این اصلاً اهمیتی نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
بعد از تماس با سوگند ماشین رو روشن کردم و به سمت کلانتری‌ای که گفته بود حرکت کردم.
وارد کلانتری نسبتاً شلوغ شدم. هنوز یه ثانیه از ورودم نگذشته بود که سرم از سر و صداهای قاطی به‌درد اومد!
بعضی‌ها با فریاد حرف می‌زدن و بعضی‌ها با التماس و بعضی‌ها با گریه، همه‌ی این صدا‌ ها ترکیب شده بودن و برای دیوونه کردن آدم‌های حاضر در اون‌جا کافی بود.
نمی‌دونستم چی‌کار کنم و کجا برم، تا حالا کلانتری نیومده بودم. چند دقیقه‌ای بلاتکلیف کنار در ورودی ایستاده بودم تا این‌که چشمم به پسر بچه‌ای افتاد که خوب می‌شناختمش؛ پسر خانم غفوری!
انگار متوجه‌ی نگاه خیره‌ام شد که نگاه اشکی‌اش رو بهم دوخت!
بچه‌ی بیچاره! چرا آوردنش توی کلانتری؟!
نفس عمیقی کشیدم و به سمت پسر بچه و چند مرد و زنی که همه سیاه پوش بودن و کنارش ایستاده بودن حرکت کردم. وقتی بهشون رسیدم و توجهشون بهم جلب شد با صدای آرومی سلام کردم اما اون‌ها با تعجب نگاهم می‌کردن.
زن جوونی که کنار آراد ایستاده بود و دست‌هاش روی شونه‌هاش بود با صدای گرفته‌ای گفت:
- شما؟!
صدام رو صاف کردم و گفتم:
- من مقدم هستم. روان‌شناس خانم غفوری!
زن مُسن با شنیدن این حرف سریع یه قدم به سمتم برداشت و با بغض گفت:
- دخترم به تو چیزی نگفته بود؟
آب دهنم رو قورت دادم، تمام حرف‌هاش رو به یاد داشتم اما هنوز‌ هم باورم نشده بود و شک داشتم به زبون بیارمشون!
مرد پیری که عصا به دست داشت و موهای سفیدش و صورت چروکیده‌اش حدس بر این رو می‌داد که بابای خانم غفوریه با صدایی که لرزش به خوبی ازش پیدا بود گفت:
- میرم به جناب سرگرد بگم شما اومدین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
با قدم هایی لرزون که به این معنی بود اگه عصا به دست راستش نبود راه رفتن براش سخت می‌شد، به طرف در یکی از اتاق‌ها رفت.
زن هنوز نگاهم می‌کرد؛ انگار منتظر جواب سؤالش بود.
اهمیتی به نگاه اون ندادم و رو به زن جوون‌تر پرسیدم:
- ببخشید؟ چه بلایی سر خانم غفوری اومده؟
آراد رو عقب کشید و برای این‌که حرف‌هایی که می‌خواست بزنه رو اون نشنوه. بهم نزدیک شد و گفت:
- دیشب به ما خبر دادن جنازه‌اش توی ویلایی که توی شمال داشتن پیدا شده؛ شوهرش کشتش!
با بهت حیرت و صدایی بلند گفتم:
- چی؟!
چند نفری که کنارمون بودن با تعجب ما رو نگاه کردن اما نگاه اون‌ها اهمیتی نداشت؛ مهم حرفی بود که این زن زده بود. شوهرش کشتش؟
صدای خانم غفوری توی ذهنم پیچید:
- یه نفر بهم گفت به زودی شوهرم من رو به قتل می‌رسونه.
چطور امکان داره هر حرفی که زده بود درست از آب در اومده باشه؟
مرد پیر از اتاق بیرون اومد و به سمت ما قدم برداشت.
با همون صدای لرزون و شکسته گفت:
- جناب سرگرد می‌خواد باهاتون حرف بزنه.
بدون هیچ حرفی به سمت اتاقی که ازش بیرون اومده بود، رفتم.
چند تقه به در زدم و وقتی صدای بفرمایید رو شنیدم، در رو باز کردم و رفتم داخل!
سلامی به مرد پشت میز کردم و جوابم رو داد. با اشاره‌ی اون روی یکی از صندلی‌های مشکی رنگ نشستم و نگاهم رو به انگشت‌هام دوختم که در هم قفلشون کرده بودم.
سرگرد: خانم مقدم! درسته؟
سر تکون دادم و زیر لب گفتم:
- بله!
سرگرد: شنیدین چه اتفاقی برای مرحوم افتاد؟
با یادآوری دوباره‌اش حس کردم بغضی به گلوم نفوذ کرد.
با سر به زیری گفتم:
- گفتن که شوهرش به قتل رسوندنشون!
سرگرد:
- همین‌طوره! مقتول به دست همسرش به قتل رسیده اما... .
وقتی دیدم ادامه نمی‌ده، سرم رو بالا گرفتم.
عینکش رو از روی چشم‌هایش برداشت و به روی میز قرار داد.
سرگرد: ما باید تمام جزئیات پرونده رو حل کنیم؛ همسرش گفته که این چند روزه خانم غفوری خیلی غمگین و افسرده شده بود؛ به طوری که به یه روان‌شناس هم مراجعه کرد. گفت که وقتی از پیش روان‌شناس برگشت اصرار داشت به خونه‌ی عمه‌ش که توی کرمان بود، بره؛ اون‌هم بدون شوهرش!
عینک رو روی میز گذاشت و بلند شد و ادامه داد:
- اما گویا به کرمان نرفتن و به ویلایی که توی شمال داشتن می‌رن و شوهرش هم به ویلا میره و ادعا می‌کنه که اون‌جا، مقتول رو با یه مرد می‌بینه و این دلیل انجام قتل می‌شه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
با شنیدن کلمه‌ی مرد بی اختیار گفتم:
- چی؟ با یه مرد؟ امکان نداره.
یه تای ابروش رو داد بالا و چند قدم برداشت و روی صندلی روبه‌روی من نشست.
گفت:
- چرا امکان نداره؟ شما چیز بیش‌تری می‌دونین؟
باید همه‌ی حرف‌های اون روز خانم غفوری رو به زبون می‌آوردم تا شاید می‌فهمیدن خانم غفوری مرتکب خ*یانت نشده. اون این‌قدر نگران و مضطرب بود که بعیده به فکر بودن با یه مرد دیگه افتاده باشه؛ بهش گفته بودن داری می‌میری اون‌وقت با مردی به شوهرش خ*یانت کنه؟ ممکن نیست.
گلوم رو صاف کردم تا لرزش بغض در صدام پدیدار نباشه و شروع به حرف زدن کردم. تک به تک حرف‌هایی که خانم غفوری بهم زده بود و هر حرفی که من بهش زده بودم رو به زبون آوردم و سرگرد بعد از کلی سؤال پرسیدن بهم اجازه‌ی رفتن داد.
وقتی دستم روی دست‌گیره‌ی در بود و می‌خواستم برم بیرون، دوباره پرسید:
- هیچ نشونی‌ای از پسری که خانم غفوری ازش گفته بود؛ ندارین؟
منظورش پسری بود که به خانم غفوری اطلاع داده شوهرش می‌کشش!
من: نه! اون موقع حرف‌های خانم غفوری به نظرم غیر منطقی اومد؛ برای همین ازش در مورد اون پسر سؤالی نپرسیدم.
بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون زدم. جز مرگ غفوری و پیش‌بینی شدن مرگش یه چیز دیگه هم بود که آزارم می‌داد و اون‌هم این بود که من بهش گفته بودم از شوهرش فاصله بگیره برای همین هم رفت شمال و اون‌جا کشته شد. یعنی من مقصرم؟
نگاهم به پسر بچه‌ای افتاد که دست پدر بزرگش رو گرفته بود و با مظلومیت به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود.
آراد پسر خانم غفوری بود. این پسر چه گناهی کرده بود که حالا باید بی مادر و پدر، بزرگ بشه؟!
ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد. آراد با خانم غفوری توی شمال بود یا نه؟!
خواستم دوباره به اتاق سرگرد برگردم و بهش بگم ممکنه این بچه‌ یه چیز‌هایی دیده باشه اما بعد با خودم گفتم:
- حتماً پلیس همه‌ی جوانب رو در نظر گرفته.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
( یزدان )
خم شد و دست‌هاش رو روی میز گذاشت و زل زد به چشمام! محکم و جدی گفت:
- برای بار آخر می‌پرسم! از کجا می‌دونستی اون خانمی که به گفته‌ی خودت سه بار بیشتر ندیده بودیش قراره به دست شوهرش کشته بشه؟
کلافه از سؤال تکراریش سرم رو به میز چسبوندم و عجز و نا امیدی‌ای که به دلیل باور نکردن حرف‌هام بود گفتم:
- آخه چند بار باید بگم؟ من از بچگی این مرض رو دارم؛ می‌تونم بعضی از صحنه های آینده رو ببینم!
صدای پوزخندش برای چندمین بار به گوشم خورد. خدایا! چرا با من این‌جوری می‌کنی؟ حالا من چه‌طوری به این‌ها بفهمونم که حرف‌هام حقیقته و دروغ نمی‌گم؟ البته منم بودم باور نمی‌کردم.
سرگرد: الان انتظار داری این چرندیات رو باور کنم؟
سرم رو از روی میز بلند کردم و نگاهش کردم، گفتم: نه! هیچ انتظاری ندارم اما شما هم مدرک و دلیل کافی برای نگه‌ داشتن من ندارین.
پوزخندی که روی لبش بود پر رنگ تر شد و گفت:
- مشخص می‌شه.
مونده بودم منظورش چیه که در اتاق به صدا در اومد و یه نفر گفت:
- قربان متهم رو آوردم.
با اجازه‌ی سرگرد در اتاق باز شد و یه سرباز همراه مردی که توی خواب لعنتیم دیده بودم زنش رو می‌کشه دست‌بند به دست وارد شدن.
سرگرد از مرد پرسید:
- این رو می‌شناسی؟
مرد نگاهم کرد. چه‌قدر بدم اومد از این‌که هم‌چین آدمی این‌طور بهم زل بزنه.
مرد: نه! اولین باره می‌بینمش!
نفس راحتی کشیدم و رو به سرگرد گفتم:
- بفرما! حالا می‌تونم برم؟
سرگرد با اخم نگاهم کرد. گفت:
- فکر کردی حرفش رو باور می‌کنم؟ شاید برای نجات تو داره دروغ می‌گه!
بدجور اعصابم به هم ریخت. همیشه از این‌که حق با من باشه و حرفم رو باور نکنن متنفر بودم و چه بسا که این باور نکردن ممکنه برام گرون تموم بشه.
مرد: واقعاً نمی‌شناسمش! چرا؟ مگه کیه؟
سرگرد جوابش رو داد: یکی که امکان داره توی کشتن زنت هم‌دستت بوده باشه.
کنترلم رو از دست دادم. هم‌دست توی قتل؟ این‌ دیگه خیلی زیادی بود.
بلند و عصبی گفتم:
- کی گفته من هم‌دستش بودم؟ اصلاً کی به شما گفته من به اون خانم حرفی زدم؟
صندلی رو به روی من رو عقب کشید و نشست.
سرگرد: این‌که کی بهم گفته مهم نیست. مهم اینه که اگه هم‌دست این مرد بودی چرا به خانم غفوری خبر دادی شوهرش قراره بکشش؟ یا اصلاً این یه قتل برنامه ریزی شده بود؟
تو رو خدا نگاه چه حرف‌هایی‌ که نمی‌زنن‌هااا! با ذهن خلاقی که ایشون داره حتماً یه نویسنده‌ی خوب از توش در میاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
با خشم غریدم.
- به من هیچ ربطی نداره که این مرد به زنش خ*یانت کرد و وقتی زنش با یه دختر دیدش، اون رو به قتل رسوند.
سرگرد، مرد و حتی سرباز با تعجب نگاهم کردن.
نگاه کوتاهی به هر کدومشون انداختم و رو به سرگرد پرسیدم.
- چیه؟ چرا تعجب کردین؟
مرد سریع، قبل از سرگرد با صدای بلندی گفت:
- چی داری میگی برای خودت؟ من به ریحانه ( غفوری) خ*یانت نکردم؛ اون به من خ*یانت کرد و به خاطر آبروم و غیرتم کشتمش.
این دفعه من بودم که بهت و حیرت به سراغم اومد؛ این مرد به پلیس‌ها چی گفته؟
سرگرد که بالاخره سؤالاتش از من، به یه نتیجه‌ای رسوندنش گفت:
- الان گفتی که این مرد به خانومش خ*یانت کرد؛ درسته؟
سر تکون دادم و گفتم:
- نمی‌دونم این یارو چی تحویلتون داده اما من با توجه به چیز‌هایی که دیدم حرف می‌زنم. درسته که مدرکی ندارم تا ثابت کنم حرف‌هام درستن اما مطمئن باشین حقیقت بالاخره معلوم می‌شه، حالا هم اگه اجازه بدین دیگه برم.
مرد شروع به داد و بی‌داد کرد. می‌خواست با فریاد، دروغ‌هاش‌ رو به پلیس بقبولونه اما سرگرد بی توجه به اون، در کمال تعجب بهم گفت:
- می‌تونی بری. ممنون از هم‌کاریت، شاید توی این چند روز زیاد مزاحمت بشیم.
چیزی نگفتم! بلند شدم و با فاصله از کنار یارو گذشتم ولی قبل از این‌که خارج بشم خطاب بهش گفتم:
- بهتره‌ اعتراف کنی چرا کشتیش.
از اتاق زدم بیرون اما صداش رو شنیدم که گفت:
- می‌کشمت عوضی!
جلوی پلیس تهدید به قتل می‌‌کنه؟ چه روانی‌ایه!
خ*یانت می‌کنه، زنش رو می‌کشه بعد هم برای کمتر مجازات‌ شدن؛ قصه رو به نفع خودش بیان می‌کنه.
***
نگاهی به آدرس روی کارت انداختم و نگاه بعدی رو به ساختمون پزشکی بلند رو به روم! خودش بود؛ ساختمون پزشکی رویا!
نگاهم رو به روی تابلو هایی که جلوی ساختمون آویزون شده بودن چرخوندم و اون‌ها رو از نظر گذروندم تا چشمم به تابلویی که دنبالش بودم خورد.
دکتر روان‌شناس سوگل مقدم! طبقه‌ی پنجم!
خیلی خب! پیداش کردم. این خانم محترم باید بدونه که تهمت زدن به یه فرد بسیار، بسیار بی‌گناه خلاف اخلاقه!
ذهن پلیس‌ها رو با کلی دروغ و تهمت پر کرد و سرگرد به من می‌گه هم‌دست قاتل! انگ قاتلی بهم نخورده بود که به لطف این خانم خورد.
حتی جرئت ندارم برم خونه! اگه برم که بهم اجازه‌ی توضیح نمیدن و فکر می‌کنن واقعاً قاتلم و تیکه تیکه‌ام می‌کنن.
از طریق پدر خانم غفوری که با دختر دیگه‌اش حرف می‌زد فهمیدم کی راجبه من به پلیس‌ها گفته و کارتش رو از خواهر خانم غفوری گرفته بودم.
البته اون‌ها نمی‌دونستن من چه نقشی توی پرونده دارم وگرنه باهام خوب برخورد نمی‌کردن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
وارد ساختمون شدم و دکمه‌ی آسانسور رو فشردم تا بیاد اما طبقه‌ی هشت بود و حوصله‌ی انتظار برای رسیدن آسانسور رو نداشتم.
به طرف پله ها حرکت کردم و با قدم‌های محکم پاهام رو به روی پله ها می‌کوبیدم و می‌رفتم بالا! خلاصه که جونم در اومد تا رسیدم به طبقه‌ی پنجم! اون‌قدر بین پله ها ایستادم تا نفس تازه کنم که ده دقیقه طول کشیده بود.
دری رو که بالاش نوشته شده بود: ( روان‌شناس سوگل مقدم! ) رو باز کردم و رفتم داخل!
اوه بابا چه دکوری! ایول سلیقه رو!
دیگه حوصله‌ی تعریف دقیق دکور رو نداشتم فقط بدونین خیلی قشنگ بود.
پنج نفر روی صندلی‌ها نشسته بودن و یه دختر جوون هم پشت میز بزرگی ایستاده بود و با کامپیوتر ور می‌رفت.
این سوگلِ؟ لابد خودشه دیگه!
رفتم جلو و با لحنی که تهدید توش موج می‌زد گفتم:
- سوگل تویی؟!
دختر نگاهش رو از کامپیوتر گرفت و به من دوخت.
انگار متوجه‌ی لحنم نشده بود که با لبخند گفت:
- خیر آقا! من منشی ایشون هستم. خانم مقدم توی اتاق دارن با بیمارشون صحبت می‌کنن.
من: آهان! حالا که شما سوگل نیستی می‌شه یه لیوان آب بهم بدی؟ پله ها رو تا این‌جا بالا اومدم.
با انگشت به جایی اشاره کرد و گفت:
- آب سرد کن اون‌جاست!
تشکر کردم و به طرف آب سرد کن که به فاصله‌ی دو قدم، اون طرف تر از در اتاق روان‌شناس بود حرکت کردم و از جای مخصوصش لیوانی کشیدم بیرون و با آب پرش کردم و به لب‌هام نزدیکش کردم.
توی دلم گفتم:
- حالا اگه یوتاب می‌اومد هم‌چین جای با کلاسی آب می‌خورد، می‌گفت مزه‌ی آبشون هم با مال ما فرق داره.
از این فکر لبخندی به لبم اومد و آب رو سر کشیدم.
یا خدا! مزه‌ی آبشون واقعاً با مال ما فرق داره. چطور ممکنه؟ نکنه آب کربلاس؟
احمقی نصار خودم کردم. آخه مرد حسابی مزه‌ی آب هم می‌تونه فرق داشته باشه؟
با باز شدن در اتاق به خودم اومدم. یه زن با لبخند از اتاق خارج شد. بله! اگه منم بودم وقتی می‌اومدم هم‌چین جایی پول ویزیت می‌دادم افسردگیم بر طرف می‌شد.
دختر جوون پشت میز اسم دو نفر رو خوند و اون دو نفر که یه زن میان‌سال با پسری جوون بودن، وارد اتاق شدن.
به سه باقی‌مونده نگاه کردم. الان باید علاف این‌ها بمونم؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین