جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تیماردار] اثر «فاطمه اکبری کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه اکبری با نام [تیماردار] اثر «فاطمه اکبری کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,051 بازدید, 33 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیماردار] اثر «فاطمه اکبری کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع فاطمه اکبری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فاطمه اکبری
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
IMG_20240908_171154_175.jpg
《به نام دوست که هرچه داریم از اوست》

نام اثر: تیماردار
نویسنده: فاطمه اکبری
ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه

عضو گپ نظارت (9)S.O.W


خلاصه: در دلش اقیانوسی از محبت است و بر دوشش کوله‌باری از مشقت. امواج مشکلات بی‌محابا خود را به صورتش می‌کوبند و یک دم او را به حال خود رها نمی‌کنند. در این تلاطم اما اتفاقی کوچک بدون آنکه بداند او را در آن‌چنان باتلاق عمیقی فرو می‌اندازد که نه تنها آینده‌اش بلکه گذشته‌اش نیز به یک‌باره زیر و رو می‌شود و... .

مقدمه: می‌دانم که زندگی نیمه‌ی خاکستری‌اش را بر پرده‌ی دیدگانت نمایان کرده. می‌دانم که سیاهی همچو باتلاقی پرتلاطم، بی‌محابا تو را در آغوشش کشانده. می‌دانم این درد بی‌امان، این غم چرکین و ماندگار که همچون بازوانی تو را در آغوش خود گرفته، بی‌محابا دلت را در مشتش، در زیر بار فشار انگشتانش له و روحت را در زیر پاهایش لگدمال نموده؛ اما اگر از من می‌شنوی، شاید گاهی باید صبور بود... .
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,444
مدال‌ها
12
1723458988441.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
پلک‌هایش را به آرامی می‌گشاید.
باد ماهرانه در میان پیچ و تاب مژگانش خود را می‌رقصاند و بازتاب پرتوهای آفتاب از شیشه‌ی چشمانش تمام خانه را به بازی می‌گیرد.
خورشید طلوع کرده است.
از جایش بر‌می‌خیزد و بعد از شستن دست و صورتش، روانه‌ی آشپزخانه‌ی نقلی خانه گشته، مشغول حاضر کردن صبحانه می‌شود.
پنیر، کره، مربا و نان سنگکی که آن را از قبل تهیه نموده بود را بر روی میز چوبی و کوچکی که در کنج آشپزخانه جای گرفته بود، می‌گذارد.
همزمان راهروی طویل و باریک خانه را طی کرده، به اتاق برادرش می‌رود تا او را برای رفتن به مدرسه بیدار کند.
- داداشی بیدار شو، صبح شده عزیزم.
الیاس خمیازه‌ی بلندی سر می‌دهد.
- ساعت چنده آبجی؟
الماس همان‌طور که از اتاق خارج می‌شود می‌گوید:
- شیش صبحه الیاس. بلند شو دست و صورتت رو بشور بیا صبحانه.
الیاس آبی بر سر و صورت خود می‌زند. وارد آشپزخانه شده، روبه‌روی او می‌نشیند و شروع به خوردن می‌کند.
الماس نگاه محبت‌آمیزی به مشکی چشمان برادرش می‌اندازد و می‌گوید:
- الیاس ظهر که اومدی خونه شام دیشب رو از یخچال بردار گرمش کن با بابا بخورین تا من بیام.
الیاس سری به نشانه‌ی تأیید حرف‌های او تکان داد.
- خیالت راحت آبجی. مثل همیشه حواسم هست تا تو برگردی.
الماس لبخندی به سیمای زیبای برادرش که از بچگی او را همانند دایه‌‌ای پرورش داده بود، می‌زند.
بعد از اینکه الیاس را راهی مدرسه‌اش می‌کند، صبحانه و داروهای پدر مریضش را هم می‌دهد و بعد از اطمینان از حال او به رستوران می‌رود.
گارسون یک رستوران شیک، بزرگ و گران قیمت است. رستورانی که مختص افراد سرمایه‌دار و بالامرتبه است.
خرج خانه و خانواده‌اش را از این راه در می‌آورد.

از پله‌های پهناور و متشکل از سنگ مرمر رستوران بالا رفته، درب شیشه‌ای رستوران را می‌گشاید و با گذر از دفتر مدیریت، به‌سمت اتاق رختکن می‌رود تا لباس فرمش را بپوشد و آماده‌ی کار شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
همان که پا به رختکن می‌گذارد، مهسا را می‌بیند که همکارش و در واقع تنها دوست اوست.
مهسا با دیدن او، موهای فر بلوند شده‌اش را پشت گوشش می‌فرستد و با لبخند گشادی که تمام دندان‌های سفیدش را به نمایش می‌گذارد می‌گوید:
- به‌به ببین کی اینجاست، جوجه اردک زشت.
الماس پشت چشمی برایش نازک می‌کند و مشتی به بازوی او می‌کوبد.
- اولاً سلام، دوماً خودت رو مسخره کن زردآلو.
مهسا قهقهه‌ای سر می‌دهد و رو به او می‌گوید:
- این حرف‌هارو بیخیال، یه خبر توپ دارم برات.
الماس همان‌طور که لباس فرمش را می‌پوشد و وسایلش را داخل کمد آهنی نقره‌ای رنگ می‌گذارد می‌گوید:
- امیدوارم این خبر توپت مثل سری قبل من رو به سکته نندازه.
- نه این‌بار واقعاً خبرم خوبه. من و سینا آخر همین ماه بالاخره عروسی می‌کنیم.
الماس لحظه‌ای با درنگ به زمردین چشمان او می‌نگرد و بعد چنان به‌سمت او می‌رود و او را در بغل خود می‌فشارد که گویی بعد از سالیان سال فراق او را دیده است.
- وای خدا جونم باورم نمیشه، بزغاله‌ی من داره عروس میشه.
مهسا همزمان که در آغوش او قرار دارد کنار گوش او لب می‌زند:
- ولی حتماً یادم بنداز دست گل رو بندازم طرفت بلکه بختت باز بشه و خدا به توهم نظر کنه.
الماس از آغوش او بیرون می‌آید و چنان چشم غره‌ای به او می‌رود که مهسا به خنده می‌افتد.
- اولاً من حالا‌حالاها قصد بدبخت کردن خودم رو ندارم. دوماً بخوامم شرایطش رو ندارم. سوما‌ً که بیا بریم سرکارمون تا نیومدن بیرونمون بندازن از اتاق.
مهسا به شوخی نگاه ترسانی به خود می‌گیرد و با بالا بردن دستانش می‌گوید:
- اوه‌اوه چشم خانم اطاعت امر میشه شما فقط من رو نزن.
الماس سری به تأسف برایش تکان می‌دهد.
- تو آدم نمیشی.
بازویش را می‌گیرد و اورا به دنبال خود به بیرون از اتاق می‌کشاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
هر دو مشغول کار می‌شوند.
هر کدام به همراه دیگر گارسون‌ها، به‌نوبت سفارش‌ها را از محل تحویل آشپزخانه‌ی رستوران که در قسمت پشتی رستوران قرار داشت، دریافت کرده و به‌سمت میزهای سلطنتی و پایه‌بلند غذا که آن افراد ثروتمند و بالامقام بر مبل‌های سلطنتیه سبز و زرشکی‌رنگ پشت آن تکیه زده‌ بودند، می‌برند.
افرادی که غرور و تکبر ناشی از ثروتمندی در چهره‌ی تمامی‌‌شان هویدا است.
تابلو‌فرش‌های بزرگ و ابریشمی دیوار‌های سرخ‌فام رستوران را زینت بخشیده بودند و چلچراغ بزرگی که از سقف آویزان بود، تلالو خاصی به رستوران بخشیده بود‌.
در گوشه‌ترین قسمت رستوران پیانوی بزرگ و مشکی‌رنگ مجللی قرار داشت که آقای نیکو مانند همیشه در حال نواختن آن بود و موسیقی دلنواز آن در جای‌جای رستوران به گوش می‌رسید.
***
بعدازظهر است که شیفتشان به پایان می‌رسد و از هم خداحافظی می‌کنند و هر کدام راهی خانه‌ی خود می‌شوند.
پس از چندین دقیقه در راه بودن به خانه می‌رسد، کلید می‌اندازد و داخل می‌شود.
همان که پا به خانه می‌گذارد، پدرش را می‌بینید که بر زمین افتاده و الیاسی که گریان بالای سر او شیون می‌کرد.
وحشت زده کیف خود را بر زمین می‌اندازد و به سمت پدرش پا تند می‌کند.
رو به الیاس فریاد می‌زند:
- بابا چرا افتاده روی زمین الیاس؟ از کی این‌طوری شده؟
الیاس با صدای لرزان و از پس چشمان تارش به چشمان همچون آسمان شب خواهرش می‌نگرد و می‌گوید:
- آبجی به‌ خدا همین الان این‌جوری شد. ناهار که می‌خوردیم حالش خوب بود. داشت می‌رفت به سمت اتاقش که بی‌هوش شد و افتاد زمین.
الماس با استرسی که در تمام حرکاتش نمایان بود، به‌سمت کیفش پا تند کرد و گوشی موبایلش را برداشت تا با آمبولانس تماس بگیرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
***
بر روی ردیف صندلی‌های فلزی راهروی بیمارستان نشسته بودند.
پدرشان بستری بود.
هوا سرد بود و سوز این سرما، نمی‌توانست آن‌چنان لرزی که غم پدر مریضشان هر بار بر جان و تن آنها می‌اندازد، بیاندازد.
الماس حتی ناهار هم نخورده بود.
با اندوهی فراوان، با سکوتی که دردش را اسیر قلبش کرده بود، به روبه‌رویش خیره شده بود؛ اما هیچ چیز نمی‌دید جز خاطرات و تصاویر گذشته‌ای که همچون وحی‌ای بر پرده‌ی چشمانش نازل میشد.
دیگر چشمانش حتی اشکی برای ریختن هم نداشتند!
زمانه او را صبور کرده بود یا روحش را در هم شکسته بود؟
برادرش را در بغل گرفته بود و به گذشته‌شان فکر می‌کرد.
گذشته‌ای که با گذر هشت سال، حتی لحظه‌ای او را به حال خود رها نمی‌گذاشت و خودخواهانه حال و آینده‌اش را نیز از آن خود می‌کرد.
درست هشت سال پیش بود.
زمانی که او چهارده ساله و الیاس دو ساله بود.
مادرشان برای خرید از خانه به بیرون رفت؛ اما هرگز بازنگشت. تصادف کرد و تقدیر بی‌رحمانه او را از آنها گرفت.
پدرشان بعد از آن واقعه‌ی تلخ سکته‌ی قلبی کرد و مریض احوال و زمین‌گیر شد.
او ماند و پدری زمین‌گیر و برادری که هیچ‌وقت هیچ تصویری از مادرشان در یاد و ذهنش نماند.
اگر آن زمان که این اتفاق افتاد، عمویشان نبود، الماس با آن سن کم زیر بار این همه مسئولیت کمر خم می‌کرد.
از دار دنیا فقط او را داشتند که گاهی کوه میشد برای خانواده‌ای که پناهشان درهم شکسته است که اوهم دو سالی می‌شود که از ایران رفته است و عملا تنهای تنها شده‌اند.
با بیرون آمدن دکتر از اتاق، الماس از جایش برمی‌خیزد و به‌سمت او پا تند می‌کند.
با صدای لرزانی شروع به سخن گفتن می‌کند:
- چی‌شد آقای دکتر؟ حال پدرم خوبه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
دکتر نگاه ناراحتی روانه‌اش می‌کند.
- پدر شما نیاز به مراقبت و رسیدگی ویژه داره. تو شرایط قلبی نامساعدی قرار داره. مگه شما ازش مراقبت نمی‌کنین که به این حال و روز افتاده؟
الماس نگاه ناراحتش را از چهره‌ی او می‌دزدد.
- من سرکار میرم. بعضی ساعات پدرم تنها می‌مونه.
دکتر نگاه متعجبی روانه‌اش کرد.
- چطور می‌تونین مریض قلبی رو تنها بزارین؟ اگه شرایط مراقبت ندارین باید حتماً براش پرستار بگیرین.
دکتر بدون فوت وقت از کنار او می‌گذرد و الماس را با هزاران فکر و خیال به حال خود رها می‌کند.
در جای قبلی خود می‌نشیند و با مهسا تماس می‌گیرد تا کمی با او درد و دل کرده و اندکی روح زخمی‌اش را التیام ببخشد.
مانند همیشه صدای شاد و سرزنده‌ی مهسا از آن طرف خط به گوشش می‌رسد:
- سلام بر تو باد، ای بانو.
الماس لبخند تلخی می‌زند و گیسوان بلند مشکی‌اش را پشت گوشش می‌فرستد. دلش نمی‌آید او را ناراحت کند و یک لحظه از تماسش پشیمان می‌شود، اما او در آن لحظه همچون آتش‌فشانی است که اگر آتش دلش آرام نگیرد و شعله‌ور شود، فوران خواهد کرد.
با صدای لرزان و آرامی لب به سخن باز می‌کند:
- سلام.
الیاس سر بر پاهای خواهرش می‌گذارد و الماس دست بر زلف سیاه او می‌کشد.
- الماس؟ خوبی عزیزم؟ چیزی شده؟ برای پدرت اتفاقی افتاده؟
صدای نگران مهسا باز هم لبخند تلخی را مهمان چهره‌اش می‌کند.
- حال بابام بد شد.
سکوت تلخی حاکم می‌شود. الماس پر بغض ادامه می‌دهد:
- آوردیمش بیمارستان. بستری شده.
- الهی قربونت برم من بغض نکن خب؟ آدرس بیمارستان رو بفرست من سریع میام اونجا.
- نه‌نه. نمی‌خواد بیای باشه؟ نمی‌خوام بیخودی اذیتت کنم. فقط زنگ زدم یکم باهات حرف بزنم.
- آخه این‌طوری که نمیشه. نمی‌تونم تنهات بذارم تو این شرایط.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
- نه نیازی نیست، نگران من نبا‌ش. اگه مشکلی پیش اومد خودم بهت خبر میدم تا بیای پیشم.
- پس حداقل غصه نخور خب؟ توروخدا زیاد به خودت سخت نگیر، بیشتر از این به خودت فشار نیار. مطمئنم حال پدرت خوب میشه باشه؟
الماس لبخند بی‌حالی می‌زند.
- باشه، ببخشید مزاحمت شدم.
صدای جیغ مهسا بلند می‌شود. الماس خنده‌ی آرامی می‌کند.
- بی‌شعور مثلا من دوستتم. دیگه نبینم با من این‌جوری حرف بزنی.
لبخند محوی بر لب‌های الماس جا خوش می‌کند.
- چشم.
- الماس خواهش می‌کنم نگران نباش، نبینم بشینی گریه کنی ها. خدا همیشه هوای بنده‌هاش رو داره، مطمئن باش هر لحظه کنارته و تنهات نمیزاره. بهش تکیه کن و نترس. من می‌دونم حال پدرت خوب میشه و برمی‌گردین خونه. همراه هم، سه‌نفری، قوی‌تر از همیشه.
الماس بازهم لبخند محوی می‌زند.
چشمان ترش را با سر انگشتان ظریفش پاک می‌کند.
- ممنون بابت بودنت، ممنون که بهم آرامش میدی.
- خواهش می‌کنم عزیزم، وظیفم رو انجام میدم.
- مواظب خودت باش.
- توهم مواظب خودت و الیاس و پدرت باش قوی ترین دختر دنیا.
- چشم، خداحافظ.
- خداحافظ.
الماس تماس را خاتمه می‌دهد.
خدا می‌داند که در دلش چه آشوبی‌ست؛ اما اشک نمی‌ریزد، هم بخاطر مهسا و هم به این خاطر که مبادا برادرش با دیدن اشک‌های او دل مرده شود. می‌خواهد مانند همیشه، قوی بماند و ناراحتی‌ها و درد‌هایش را درون خودش به اسیری بگیرد و مانند همیشه استوار و سرسخت باشد.
***
از تاکسی پیاده می‌شود و پا به رستوران می‌گذارد. بالاخره پدرش را مرخص کرده بودند و او حالا بعد از دو روز توانسته بود به محل کارش بازگردد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
بعد از صحبت با مدیریت رستوران، به اتاق رختکن می‌رود و به محض اینکه مهسا را می‌بیند، بی‌معطلی او را در آغوش می‌گیرد و به خود می‌فشارد.
مهسا همان‌طور که الماس را محکم در آغوش گرفته، لب به سخن باز می‌کند:
- با اینکه دو روز بیشتر نیست که ندیدمت، اما دلم برات یه ذره شده بود.
الماس از آغوش او جدا می‌شود و لبخندی به درخشندگی پرتو‌های آفتاب مهمان صورتش می‌کند.
- منم همین‌طور. هم دلم برای تو تنگ شده بود و هم برای این رستوران.
مهسا با حالت پرسشگری به او خیره می‌شود و می‌گوید:
- برای من بیشتر مگه نه؟
الماس با شیطنت نگاهی به او می‌اندازد.
- والا دروغ چرا؟ برای رستوران بیشتر.
مهسا مشت محکمی به او می‌کوبد.
- ای بی‌شعور.
الماس خنده‌ای سر می‌دهد و بدون گفتن هیچ سخن دیگری به سمت کمدش می‌رود تا لباسش را بر تن کند؛ اما مهسا سر جایش ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. الماس به چشمان سبز و زمردین او چشم دوخت.
- چیزی شده؟ چرا لباست رو نمی‌پوشی و زل زدی به من؟
مهسا نگاه تردید‌آمیزی به او انداخت.
- اوضاع خوب پیش میره؟
الماس لبخند تلخی چاشنی صورتش کرد و نگاهش را به سمت دیگری سوق داد.
- مگه قراره خوب پیش بره؟ گاهی اوقات کم میارم؛ اما وقتی به این فکر می‌کنم که الیاس و بابا جز من کسی رو ندارن، بی‌رحمانه می‌فهمم چاره‌ای ندارم جز اینکه به جنگ با زندگی برم و بتازم. دکتر می‌گفت پدرم حتی تو خونه هم باید تحت نظر یه پرستار باشه؛ ولی من بازم تنهاش گذاشتم و اومدم اینجا. چاره‌ای ندارم. زندگی خرج داره و از طرفی پول پرستار گرفتن رو ندارم.
مهسا لبانش را با زبان تر کرد و به‌سمت الماس آمد. دستش را در دستانش گرفت و گفت:
- همه‌چیز درست میشه. مطمئنم بالاخره خدا یه راهی پیش روت قرار میده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
37
403
مدال‌ها
2
الماس دست اورا نوازش کرد و گفت:
- انشالله، امیدوارم.
مهسا نیز در جواب لبخندی بر صورتش نشاند و گفت:
- یونیفرمت رو بپوش تا بریم.
الماس سری برای او تکان داد. یونیفرم‌هایشان را بر تن زده، از اتاق خارج گشتند.

الماس مانند همیشه بدون آن‌که به چشمان هیچ‌کدام از آن مردها نگاهی بیاندازد و با سرسنگینی تمام سفارش‌هایشان را برایشان می‌برد؛ اما از خنده‌های مهسا و چشمک‌های شیطنت‌آمیزی که تحویل الماس می‌داد، به خوبی معلوم بود که بازهم دست از شیطنت‌های همیشگی‌اش برنداشته. الماس سری به نشانه‌ی تأسف برای او تکان داد و مهسا در جوابش لبخندی زد که ردیف دندان‌‌های سفید و مرواریدی‌اش را به نمایش گذاشت.
در دلش خداراشکر کرد که مهسا مجرد نیست و آخر همین ماه ازدواج می‌کند؛ وگرنه هیچ بعید نبود که شماره‌اش را بنویسد و همراه غذا بر سر میز آن‌ها بگذارد.
***
مهمان‌ها رفته بودند و الماس داشت ظرف‌های غذا را جمع می‌کرد تا تحویل آشپزخانه بدهد؛ اما جسم کوچک‌ و قهوه‌ای‌رنگی در پشت پایه‌های مبل توجهش را به خود جلب کرد. زانوهایش را خم کرد و دستش را دراز کرد و آن را برداشت. با دیدن کیف پول کوچک و چرم قهوه‌ای‌رنگ تعجبش دو چندان شد. یکی از مهمانان کیف‌ پولش را جا گذاشته بود. به امید اینکه بتواند نشانی‌ای از صاحب کیف پول پیدا کند درش را باز کرد. چند اسکناس دلار و چند کارت بانکی که نام یزدان دادگر بر آنها حک شده بود و همچنین یک کارت تبلیغاتی در داخل آن قرار داشت. کارت تبلیغاتی را از جایش در آورد و در دست گرفت. شرکت بازرگانی دادگر با مدیریت یزدان دادگر.
تصمیم گرفت از این ماجرا به کسی نگوید تا بتواند آن را به صاحبش برگرداند؛ زیرا مطمئن بود اگر مهسا بفهمد، او را از این کار منصرف می‌کند و می‌گوید خودت را در دردسر ننداز و آن را برگردان به جایی که بود؛
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین