جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,885 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2

هو یا حق

نام رمان: تیکاف

نویسنده: مبیناحسینی‌فر

ژانر: تراژدی، اجتماعی

عضو گپ نظارت: S.O.V(1)

خلاصه:

در تلاطم واهی روزگار، خجسته از دردهای عالم یاد گرفتند و حال نیز قهرمان شدند‌.
او آتش‌های موج‌فشانِ آتشفشان را خاموش کرد و این نیز بگذرد؛
تقدیری که برای او رقم خورده بود، وانحسی روزگار را برایش پدیدار می‌کرد؛ ولیکن دخترک قصه‌ی ما استوار ایستاد و حال نمی‌دانست، عشق در انتظارش است یا... .

 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
مقدمه:
تاریکی و غم را زِ تو آموختم!
دل او سنگ نبود، هر چه به دنبال آ*غو*شی ز جنس آرامش گشت سرخورده بر روی زمین فِتاد. او دخترکی خیره به در، انتظار می‌کشید تا روزگاری از معشوقش دیدار کند! معشوقی که دیگر نبود.
دل او سنگ نبود، خوشه‌ای از احساسات معشوقش می‌خواست و حال او نبود تا دست نوازش بر روی احساساتش بکشد. عشقی که همان روز جلوی چشمانش جان داد و شد کابوس شبانه‌اش!
دل او سنگ نبود، تلنگری می‌خواست تا برود حق بگشاید، اما زِ کی؟
خدا می‌دانست... .
سخنی از نویسنده:
درود.
اول از همه متشکر از عزیزانی که وقت می‌ذارن و رمان بنده‌ی حقیر رو مطالعه می‌کنن. امیدوارم مثل همیشه بهم انرژی بدید تا بتونم این رمان رو هم به اتمام برسونم؛ اما قبلش یک‌سری نکات هست که باید بدونید. (به هیچ عنوان گفته‌هام حذف نشه در غیر این صورت رمان رو هم انتشار ندید!)
خب، تک‌تک شخصیت‌های رمان من خوب و عالی نیستن! در واقع هیچ فردی گل بی‌خار نیست، بنابراین شخصیت‌های رمان من هم عیب ایراد دارن. فرشته‌ی کامل نیستن! چه از لحاظ زیبایی، چه اخلاقی و..‌. ‌.
نوشته‌ها و رویدادهای رمان من واقعیت جامعه ی امروز ماست، خیلی از دخترایی مثل شخصیت اصلی "مریلا" هستن که به دردهای زیادی مبتلا هستن. و این یعنی واقعیت!
پس یعنی چی؟ هیچ ک.س حق قضاوت نا به جا رو نداره چون برای تک‌تک حرف‌ها بنده دلیل دارم که آخر رمان همه چیز هویدا میشه.
و ناگفته نماند، تمامیه رویدادهای بزرگ از جمله حکم های قضاییه و... طبق قوانین اساسی کشور ایران پی میره و کاملاً بر اساس واقعیته!
پس باز هم تکرار می‌کنم، این ایده واقعیت‌های جامعه ست اما در قالب رمان.
پیشاپیش مرسی از همراهیتون
عاشقتونم به مولا

m.h
1666551580620.png
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
به آرومی دست‌هام روی بوم لغزید و با اثری که خلق کرده بودم، لبخندی آذین رو ‌هام جای گرفت.‌
تو تاریکی شب و هوایی سرد، تنها تو دریا شناگر باشی و نفهمی چه‌جور خودت رو می‌بازی و از بین میری عجیب ترسناک‌ بود!
درسته تنها یک نقش و نگار بود؛ اما همون نقش و نگار هم حس بدی رو بهم القا می‌کرد و باز هم باعث میشد ذهنم به سمت گذشته خطور کنه! نفس عمیقی کشیدم و با نگاهی گذار به ساعت‌مچیم از جا برخاستم‌. به‌شدت از کارم راضی بودم و این باعث میشد لبخند از روی ‌هام کنار زده نشه! با همون لبخنده آروم، نگاهم رو از بوم گرفتم و به ماه دوختم. دود و عودِ قهوه در هوا به رقص در اومده بود و بوی تلخش مشامم رو قلقلک داد تا جرعه‌ای از طعمش مزه‌مزه کنم، فنجون سفید رنگ قهوه رو به ‌هام نزدیک کردم و ازش کام گرفتم. هنوز هم عاشق طعم تلخ بودم! امشب برخلاف روزهای دیگه دلم آرامش می‌خواست، نه شیطنتی که صرفاً جهت این‌که اطلاع بدم، "خوبم"
ماه تنها بود! خیلی تنها‌‌‌‌... احساس می‌کردم شباهت خاصی به ماه دارم، درسته ستاره‌های زیادی دورش رو گرفته بودن؛ اما هیچ ستاره‌ای همدم یک ماه نمیشه یک ماه هم همدم ستاره! پس ترجیحاً کلمه‌ی "تنها" برازنده‌ی ظاهرش بود. صدای جیرجیرک‌های باغ کمی کنجکاوم می‌کرد تا دور و اطرافم رو به‌پام، ذره‌ی دیگری از قهوه نوشیدم. احساس کردم لرز بدی به تنم نشست و دست‌هام دور شونه‌های ظریفم حصار و بخاری از دهانم خارج شد. با جسم نرمی مثل پتو رو بدنم، ترسیده عقب برگشتم و با دیدن جاسمین نفسی از سر آرامش کشیدم.
لحظه‌ای به سکوت ختم شد و مثل من نگاهش رو به ماه دوخت، روی صندلی درست رو به روم جای گرفت و با لبخندی که آرامش را بهم القا می‌کرد زد:
- قشنگه! مگه نه؟
پتوی نرم و گرم رو بیشتر به خودم فشردم و به خیره به ‌های تیره رنگش گفتم:
- اوهوم.
بی‌هوا خندید، یک‌تای ابروم بالا پرید و منتظر نگاهش کردم. خاتمه‌ای به خنده‌ی بی‌جاش داد و نگاهش رو با ماه یکی کرد، حالا نیم‌رخ جذابش در معرض دیدم قرار داشت و صدای نازکش گوشم رو نوازش کرد.
- روزهایی که بابام زنده بود، همیشه می‌رفتم تو حیاط و ساعت‌ها خیره‌ی زیبایی ماه می‌شدم؛ البته بعضی وقت‌ها از ترس یخ می‌کردم و با وجود این‌که فکر می‌کردم خانوادم تو خونه‌ هستن و فاصله‌ی چندانی باهاشون ندارم... آروم می‌گرفتم!
نگاه نافذش رو از ماه گرفت و به چهره‌ی کنجکاو من دوخت و ادامه داد:
- یک شب که مثل همیشه تو حیاط بودم و خیره به ماه، وجود یک فردی رو کنارم حس کردم؛ ترسیده عقب کشیدم که با دیدن چهره‌ی خندون بابام نفس آسوده‌ای کشیدم. دست‌های مردونش رو شونم نشست و از خنده‌ی قشنگش تنها لبخند کم‌رنگی دیار بود. می‌دونی چی گفت؟
گفت؛ ما آدم‌ها ادعا می‌کنیم عاشق بارونیم، عاشق تنهایی با نگاهی خیره به ماه یا خیلی چیزهای دیگه؛ اما وقتی بارون می‌باره به جای این‌که بریم زیرش قدم بزنیم و لـ*ـذت ببریم چترهامون باز میشه! وقتی تو سکوت و تنهایی شب به ماه خیره می‌شیم و فکر می‌کنیم هیچ‌ک.س کنارمون نیست از ترس دلهره می‌گیریم. گفت؛ همه‌ی ما آدم‌ها ادعایی بیش نیستیم، زمانی که اتفاقی که در انتظارشیم بی‌افته، بی‌افته با دو ازش فرار می‌کنیم!
جمله‌ی موندگاری شد برام، درسته؛ نه؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
لبخندی به وسعت و زیبایی دریا رو ‌هام نشوندم، عین حقیقت بود! چی‌میشد اگر عمو اسفندیار تنهامون نمی‌گذاشت و الان کنارمون بود و از جمله‌های زیباش تقدیممون می‌کرد؟ اما حیف!
‌‌هام رو تر کردم و دست‌های ظریفم رو روی میز باغ در هم حلقه کردم و گفتم:
- تا حالا بهش فکر نکرده بودم؛ درست نیست، عین یه حقیقت کشف نشده‌ست!
لبخند روی ‌هام کمی چاشنی تلخ به خودش گرفت:
- کاش عمو اسفندیار الان کنارم بود!
ولی تنها با حرف‌هام داغ چندین ساله‌ی جاسمین رو تازه می‌کردم، بنابراین لبخند رو ‌هام مهمون شد و گفتم:
- ببینم جاس، می‌خوای برای فردا چی‌کار کنی؟
جاسمین هول زده یکه خورد و با استرس گزید، چشم‌های تیره رنگش که اندازه مردمک‌ چشم‌هاش از حد معمول گذر کرده بود رو کمی ریز کرد و جواب داد:
- وای مریلا یادم ننداز استرس دارم!
خنده‌ی بلندی روی ‌هام نشست، کمی از صندلی فاصله گرفتم. دمای سرد هوا رو خوب به خودش جذب کرده بود!
- وا استرس چرا؟ استرس که نداره، میری خیلی رک راست بهش میگی نه آقا بنده شما رو به غلامی نمی‌پذرم. یالا جمع کن برو!
و بعد بینیم رو با صدا بالا کشیدم و با ناخن‌های ظریفم زیر گردونم رو خاروخندم و نگاهی به ورودی ویلا انداختم و آروم زدم:
- جنس آوردی؟ بدجور خمارم امشب!
جاسمین با سگرمه‌های در هم موهای حالت‌دارش رو به کناری زد و مثل خودم آروم زد:
- بسته دیگه چه‌قدر میزنی؟ لعنتی آخه یازده بسته تو یک هفته؟ عجب رویی داری‌ها تو! این همه می‌زنی چه‌طور تا حالا زنده‌ای؟
و بعد کمی این پا و اون پا کرد، تابی به هیکل نحیفش داد و با تردید گفت:
- تو فکر اینم که ترک کنم! چیه بابا نصف روز خماریم نیمه دوم روزمون نَئشه! به‌نظرم... تو هم بیا؛ با هم ترک کنیم!
با این حرف اون هم از طرف جاسمین چهره‌ی متعجبی به خودم گرفتم و با لحنی که تعجب درش شعله میزد به چشم‌های زیبای درشتش خیره شدم و گفتم:
- نه بابا! جدی میگی؟ ترک کنی؟ اونم تو؟
و بعد با پوزخندی که می‌رفت تا روی ‌هام بنشینه و وسعت پیدا کنه بی‌تفاوت به لحن قبل ادامه دادم:
- چاییدی بابا! بدبخت دِ آخه اگر می‌خواستیم ترک کنیم از همون اول نباید دست به اون زهرماری می‌زدیم! ما اگر ترک کن بودیم تا حالا ترک کرده بودیم. حالا تو باغ نیستی نمی‌فهمی چی میگی، دو روز که مواد بهت نرسید باید زنگ بزنم بیان لشت و جمع کنن. جمع کن، جمع کن این چرت و پرتا به ما نمی‌خوره! ما اگر این‌کاره بود... .
با عجله‌ی و تند بین حرف‌هام پرید و در حالی که از روی صندلی یخی باغ بلند میشد گفت:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- اه بسه بابا! یک کلمه گفتم دیگه، نخواستم فردا بریم کمپ که! ان‌قدر بزن تا بمیری، ان‌قدر بزن تا خانوادت بفهمن، ان‌قدر بزن که اختیار اون تولیدیتم از دستت خارج شه! یک‌هو به خودت میای میبینی... اِ! خاک بر اون سرم کنن که قالم گذاشتن و رفتن!
و به سرعت داخل ویلا شد، دهن کجی کردم. حرف‌هاش عین حقیقت بود، عصبی بودم! منگ بودم! با نفس عمیقی از جا برخاستم و آروم به طرف ورودی ویلا قدم برداشتم... هر قدمی که بر می‌داشتم زیر تکرار می‌کردم:
- چیشد؟ چیشد که به این‌جا رسیدم؟
و جوابم هویدا بود! یه کار احمقانه و حماقت!
روزی نبود که این سوال ورد زبونم نباشه و از ترس این‌که دوباره پاسخش برام تکرار شه از تو ذهنم ریستش می‌کردم؛ اما امان از حافظه‌ای که بر می‌گشت و روانم رو پر از خورده شیشه می‌کرد!
***
برای بار هزارم قدم‌هام به سمت دریا شتابان شد، تقدیر نحس زندگیه من دست به دست هم داده بودن تا هر روز و هر ثانیه اتفاقات گذشته رو تو ذهنم زنده بسازن و این‌ اصلاً به مذاقم خوش نمی‌اومد!
صدای موج‌های در هم دریا، آفتابی که پشت‌ ابرها پنهان بود و نورش چشم‌هام رو تصاحب می‌کرد مثل گذشته غرق لـ*ـذت و آرامشم نمی‌کرد؛ اما نمی‌دونم این مکان لعنتی چه قدرتی داشت که هر روز وادارم می‌کرد قبل این‌که کاری بکنم‌ پام رو بذارم روی ماسه‌های دریا و به فردی فکر کنم که همین عظمت و بزرگی دریا اون الماس رو ازم گرفت، همین دریای زیبا بود که تمام زندگی من رو به اسارت گرفت و باعث شد هیچ‌وقت نشم اون مریلایی که قهقه و برق حس شادی از ‌هاش و روح درونش جدا نمیشد! دل من مملو از حس‌های غریبی بود که وقتی از دستش دادم، شدم آدم دیگه‌ای! فکر نمی‌کردم درد یک احساس من و از پا دربیاره و روانم رو خدشه‌دار کنه؛ آه عمیقی کشیدم، هیچ‌‌ک.س نبود، درست مثل همون روز! من بودم صدای دریا!
دقایقی بعد با صدای مزاحم موبایل بدون این‌که جوابی بدم یا نگاهی به گیرنده‌ی تماس بندازم فارغ از این‌که شاید اتفاقی افتاده باشه و هزار بد و هزار خوب، مکانی که جسم عزیرترینم درش بود و هرروز می‌اومدم و بهش سر می‌زدم رو با کمی تعلل ترک کردم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
به خودم که اومدم پشت میز جای گرفته بودم، مثل همیشه! روزهام از قضا به لطف وقف دیار تماماً کسل کننده و یک‌نواخت بود. ‌ تر کردم و به افق خیره شدم؛ رنگ و دیزاین دفترم رو دوست داشتم، ساده؛ اما به تعبیری شیک!
میزی نیم داره و حلال مانند به رنگ قهوه‌ای سوخته. ناخودآگاه چشم‌هام به طرف عکسی که روی میز بود افتاد، میون دست‌هام‌ قابش کردم و با تلخی لبخندی که تو عمق نگاهم شعله‌ور بود به چشم‌هاش نگاه کردم، عکسی از شکار لحظه‌ها تو اوج قهقه‌های هر چهارن نفرمون بود! اما با تقه‌ای که به در خورد عکس از ما بین انگشت‌هام ول شد و با صدای رسایی جواب دادم:
- بفرمایید داخل.
با ورد جاسمین به اتاق، متوجه شدم آن‌چنان انعطاف برای صدام نیازی نبود! بی‌رمق سری تکون دادم و جاس بدون این‌که اجازه‌ای به من بده با صدای تقریباً بلند و لحنی که حرص درش هویدا بود نالید:
- دِ آخه دختره‌ی بی‌عقل چرا زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟ تاقچه بالا می‌ذاری؟ کدوم جَ... .
بی‌حوصله با دست‌هام رو میز ارتباط برقرار کردم و صدای برخورد ضربم به میز فضای سکوت رو فراهم کرد.
با امواجی از حس حرص جواب دادم:
- عزیزم خفه شو تا بگم!
و بعد از کمی درنگ از جا برخاستم؛ دو تا دست‌هام ر روی میز قرار دادم و وزنم رو روی هر دو دستم قرار دادم. خیره به چشم‌هایی که تشخیص نمی‌دادم به چه رنگه ادامه دادم:
- مکان همیشگی بودم، وقتی جواب نمیدم خبرم معناش اینه می‌خوام تنها باشم نه زرت زرت زنگ بزنی من هم ریجکت کنم! حالا واسه چی زنگ زدی؟
انتهای جمله انگار یادآودی مسئله‌ای بود که کیف شونی چرمش رو روی صندلی گذاشت و چندین لحظه سکوت کرد و روی صندلی جای گرفت. حالم از این سکوت بهم می‌خورد! بنابراین قدمی به طرف پنجره‌ی قدی اتاقم برداشتم و با تحکم گفتم:
- می‌دونی از سکوت بی‌زارم! پس بدون این‌که بخوان سوالی بپرسم بگو ببینم چیشده.
و در آن‌واحد به طرفش برگشتم و هر دو مستقیم به چشم‌هامون نگاه کردیم. با لحنی که نمی‌دونم چرا و به چه علت ترس درش آشکار بود آروم زد:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- امروز یه پست از طرف یه فرد ناشناس برام فرستادن، هر چه‌قدر پرسیدم؛ "کیه و چه کسی؟" جوابی دست‌گیرم نشد. آخر هم که پست رو باز کردم عکس‌هایی از گذشتم درش بود و پشت همون یکی از عکس‌ها تاریخ روز رو زده بود‌. پاینشم نوشته بود؛ "این روز رو یادته؟ روزی که بعد از مرگ سامر، بایرام تا چند ماه گم و گور شد؟ زمان همه چیز رو آشکاره می‌کنه." و تعجبم این‌جاست که چرا تو و سامر هم تو عکس‌ها بودید‌. فکرم بدجور مشغوله! نمی‌دونم؛ ولی غلط نکنم بایرام برگشته، نه نه نمی‌دونم!
با تعجب و گنگ نگاهش کردم، عجیب بود! نبود؟ یک‌آن تو خلق و خوی اتفاقات گذشته غرق شدم، ما دشمنی نداشتیم که بخواد با چند تا تیکه عکس تهدید کنه یا اخطاری بده! مگر این‌که بایرام‌ برگشته باشه. سرم رو بالا گرفتم و دست‌هام رو تو رو دوشی تابستونیم قرار دادم و خیره به سرامیک‌های کرمی اتاق با اخم و سگرمه‌های در هم‌ جواب دادم:
- عجب بابا عجب! بعد ۵ سال دم درآورده هر خری که هست؟ نه بابا کار بایرام نیست؛ ولی ببینم این یارو باید برای چی بگه و بدونه بایرام چند ماهی تو زندگب ما در خلاء به سر می‌برده؟ قضیه بو داره!
با بدبختی سرش رو بین دست‌های ظریفش قالب کرد و با لحن آزرده‌ای گفت:
- نمی‌دونم، نمی‌دونم! به وَاللهِ نمی‌دونم. دارم دیوونه میشم، منگم!
با کمی مکث دستش رو از روی سرش جدا کرد و ‌های آغشته به لرژش رو تر کرد و با تردید گفت:
- این عکس برای همون روزیه که... .
چشم‌هام ناخودآگاه روی هم قرار گرفت و تند و پرخاشگر غریدم:
- می‌دونم، می‌دونم. لازم نیست یادآوری کنی!
لحظاتی در دست سکوت سپری شد، انگاری که هر دو نیاز به تفکر داشتیم؛ اما این نیاز به دقیقه‌ای نکشید که با صدای آروم و نازک جاسمین شکسته شد:
- حالم بده، دو روزه نکشیدم!
پوزخند تمسخر آمیزی روی ‌هام نقاشی شد و در جوابش گفتم:
- اِ؟ نه بابا؟ شما که تا دیشب می‌گفتی بیا پاشیم بریم ترک کنیم؛ الان که باید پاشم لَشت و جمع کنم! تو که دو روز بهت نمی‌رسه خماری... .
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
عصبی و با حرص، خسته از پرید و با لحن نه‌چندان آرومی گفت:
- اَه بسه بابا بسه؛ آدم یه غلطی می‌کنه یه چیزی به تو میگه‌ها!
آروم‌تر ادامه داد:
- زنگ می‌زنم رفیعی یکم جنس بیاره، تو تکمیلی؟
افکارم درگیر حرف‌های اخیر بود، بدون این‌که حرفی بزنم سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم‌. الحق که تو باتلاق لجن و کثافت دست و پا می‌زدم!
نفس عمیقی کشیدم و خیره به گلدون‌های طبیعی روی میزم سکوت رو شکستم:
- طراح‌هات کِی حاضر میشه؟ لنگ طرح لباسیم، این خیاطا الکی الکی به بهونه‌ی نیاوردن طرح می‌خوان بمونن تو خونه‌!
آزرده چشم‌هاش رو روی هم قرار داد، می‌تونستم حدس بزنم که چه‌قدر خستست و نایی نیست تا بخواد دردهاش رو بیرون بریزه و خستگیش رو در کنه.
- تا فردا تحویل میدم؛ طراح‌ها رو یک چک کلی می‌کنم‌ تحویل میدم!
و کلماتش ‌ریز حرص و عصبانیت! دقایقی مثل همیشه با حکم سکوت خطور کرد و بانیه کمی آروم گرفتن جاسمین شد.
- از آریامهر چه خبر؟
حالا این‌بار من بودم که باید عصبانیتم رو ‌ریز می‌کردم! هر گوشه از زندگیم رو مورچه‌ای گزیده بود که هیچ‌جوره با هیچ‌چیزی نمیشد پُرش کرد!
دوباره روی نشیمن‌گاه تیره رنگم جای گرفتم و در نهایت خیره به عکسی که روی میز رها بود زدم:
- هیچی. بهم شک کرده؛ میگه تغییر کردی، چهرت، اخلاقت؛ غلط نکنم یه بوهایی برده همین و کم دارم این سرخر مثل بختک روم خیمه بزنه!
جاس در حالی که عزم رفتن گرفته بود و کیف در دست به سمت در خروجی هجوم می‌آورد گفت:
- نذار آریامهر رو از دست بدی، فراموش کن گذشته رو! یک‌سری چیزها اگر بمیری هم برنمی‌گردن‌.
دست‌گیره‌ی نقره‌ای در اتاق رو فشرد و من و با افکار عظیمی از گذشته و حال تنها گذاشت.
من نمی‌تونستم! خودخواه بودم و قلبم تنها فرد دیگری رو می‌پرستید، نمی‌تونستم جسمم رو به کسی تقدیم کنم که روح و قلبم‌ حسی بهش نداره!
***
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
یک تای ابروم رو بالا فرستادم و کوبش کیف چرمم روی میز خاکی ساختمون گرد و خاک ایجاد کرد. لبخند کجی روی ‌هام نشوندم و قوصی به کمر باریکم دادم و با آرامش گفتم:
- برادرا، حرف تو حرف بیارید، اطاعت نکنید؛ قاط می‌زنم، آمپر می‌چسبونم، اون‌وقت که باید با کمپوت بیام‌ دیدن کارکنان پروژه!
یک‌آن لبخند از روی ‌هام محو شد، چهره‌ی هر دو مرد پا به سن گذاشته سرریز از ترس بود، با لحن تمسخر آمیزی بی‌توجه به کارگرهای روی ساختمون زدم:
- زردآلو دوست دارید یا هلو؟
لحنم کامل جدی شد و قدمی به سمتشون برداشتم، صدای پاشنه‌ی کفش‌هام حس خوبی بهم می‌داد!
- لازمه برای مجوز زیر میزی بدم یا چی؛ مشکلی نیست. فقط مجوز رو بگیرید. شریک من حق خسارت داره، قرار باشه خسارتی بدم کل رو از حلقومتون بیرون می‌کشم. هفته‌ی دیگه باز برای بازرسی میام ساختمون و عمل‌کرد قوی می‌خوام؛ عزت زیاد!
مرد دستی به ته ریش گندمی رنگش کشید و حق دفاع رو صادر کرد؛ اما اجازه‌ای ندادم و کیف بر دوش از دو مرد دور شدم و حرصی زیر زمزمه‌وار گفتم:
- مردیم تا مجوز ساخت دادن، اینم شد دردسری!
به سرعت باد و قدم‌های تند زمین خاک گرفته‌ی ساختمون رو ترک کردم، این برج باید تا آخر ماه به اتمام می‌رسید. نمی‌خواستم دردسری به پا کنم تا سپانلو بهونه‌ای برای خسارت گرفتن از من داشته باشه، گر چه چنین آدمی نبود ولی پروژه‌های من طبیعتاً باید به موقعه قرار داد و طبق تاریخ و شرایط تموم میشد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین