بعد از رسیدت به ماشین، با افکار نا به سامانی راه عمارت رو در پیش گرفتم. در کسری از زمان جلو در طرح چوب عمارت ایست کردم و به عبارتی ماشین رو پارک کردم. هر قدمی که برداشته میشد، با صدای برخورد پاشنهها برروی زمین احساس خوبی میگرفتم! با رسیدن جلو ورودی عمارت، پاکتی از لای در خودنمایی میکرد، کنجکاوانه پاکت رو برداشتم و با تعجبی سرشناخته از حس عجولانهای نامه رو باز کردم، با دیدن محتوای نامه، ناخودآگاه اخمی به منظور دقت رو ابروهام طراحی شد؛ رسوندن منظور از این نوشتهها گذشته مهیاری بود که سالها این شهر رو ترک کرده بود. با اعصابی نهچندان راحت، نامه رو درون پاکت قرار دادم و نگاهی گذار به کوچه انداختم و داخل شدم. افکارم بهشدت درگیر نامه بود، چه معنی داشت؟ و میتونست کار چه کسی باشه؟ عکسهایی از من و جاسمین و همینطور و سامر و عماد که به دست جاسمین رسیده بود... یک جای کار میلنگید!
کاشیهای طرح سنگ رو یک به یک طی کردم و از پلههای ورودی بالا رفتم، سردی و اجنماد نردهی پلهها حس خوبی رو به بدنم هدیه میداد اما اعصاب خرابی که داشتم، این حس رو از تنم فارغ میکرد. سعی کردم به اون پاکت مسخره فکر نکنم جلوی مامان گاف ندم، با باز شدن و ورود به عمارت و دیدن چهرهی ثریا بانو، با لبخندی عریضی به چشمهای عسلیش نگاه کردم.
- به به مادر عزیزم، سلام.
چندین قدم به جلو اومد و به اصطلاح چهرهم رو از زیر نظر گذروند، حس کردم دلخوری مشهوتی تو چشمهام جولان میده و این آزارم میداد!
لبخند کمرنگی رو صورتش نشست. جواب داد:
- سلام مادر.
با افکار درگیر، کاملاً ضایع لبخندی زدم و به طرف پلهها پا تند کردم؛ هر پله رو یکی در میون رد کردم و به اتاقم رسیدم. از این ضایعتر هم بود؟ هام رو تر کردم و کیفم رو گوشهی اتاق پرتاب کردم. جلو آینه ایستادم و در حالی که به چهرهم نگاه میکردم، شمارهی جاسمین رو گرفتم؛ بعد از سه بوق جواب داد:
- بگو.
کمی جلو رفتم و خودم رو به آینه تکیه دادم؛ اخم ظریفی بین ابروهام شکل گرفت. زیر "بیادبی" زمزمه کردم و جوابگو شدم:
- کجایی؟ یهسر بیا اینجا کارت دارم؛ یکسری اتفاقات افتاده.
و بعد انگشتهام رو، رو چشمهای رنگ شبم کشیدم. زیر چشمهام گود افتاده بود و تیره شده بود!
- باشه، باشه، میام. چیشده؟ خوبی؟
بیحال نگاهم رو از آینه گرفتم و رو دوشی مشکی رنگم رو، رو تـ*ـخت گذاشتم و با شتاب خودم رو، رو تـ*ـخت انداختم. گفتم:
- خوبم بابا، بیا حالا. توضیح میدم بهت؛ البته اگر افتخار بدی بیای!
کاشیهای طرح سنگ رو یک به یک طی کردم و از پلههای ورودی بالا رفتم، سردی و اجنماد نردهی پلهها حس خوبی رو به بدنم هدیه میداد اما اعصاب خرابی که داشتم، این حس رو از تنم فارغ میکرد. سعی کردم به اون پاکت مسخره فکر نکنم جلوی مامان گاف ندم، با باز شدن و ورود به عمارت و دیدن چهرهی ثریا بانو، با لبخندی عریضی به چشمهای عسلیش نگاه کردم.
- به به مادر عزیزم، سلام.
چندین قدم به جلو اومد و به اصطلاح چهرهم رو از زیر نظر گذروند، حس کردم دلخوری مشهوتی تو چشمهام جولان میده و این آزارم میداد!
لبخند کمرنگی رو صورتش نشست. جواب داد:
- سلام مادر.
با افکار درگیر، کاملاً ضایع لبخندی زدم و به طرف پلهها پا تند کردم؛ هر پله رو یکی در میون رد کردم و به اتاقم رسیدم. از این ضایعتر هم بود؟ هام رو تر کردم و کیفم رو گوشهی اتاق پرتاب کردم. جلو آینه ایستادم و در حالی که به چهرهم نگاه میکردم، شمارهی جاسمین رو گرفتم؛ بعد از سه بوق جواب داد:
- بگو.
کمی جلو رفتم و خودم رو به آینه تکیه دادم؛ اخم ظریفی بین ابروهام شکل گرفت. زیر "بیادبی" زمزمه کردم و جوابگو شدم:
- کجایی؟ یهسر بیا اینجا کارت دارم؛ یکسری اتفاقات افتاده.
و بعد انگشتهام رو، رو چشمهای رنگ شبم کشیدم. زیر چشمهام گود افتاده بود و تیره شده بود!
- باشه، باشه، میام. چیشده؟ خوبی؟
بیحال نگاهم رو از آینه گرفتم و رو دوشی مشکی رنگم رو، رو تـ*ـخت گذاشتم و با شتاب خودم رو، رو تـ*ـخت انداختم. گفتم:
- خوبم بابا، بیا حالا. توضیح میدم بهت؛ البته اگر افتخار بدی بیای!