جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,888 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
بعد از رسیدت به ماشین، با افکار نا به سامانی راه عمارت رو در پیش گرفتم. در کسری از زمان جلو در طرح چوب عمارت ایست کردم و به عبارتی ماشین رو پارک کردم. هر قدمی که برداشته میشد، با صدای برخورد پاشنه‌ها برروی زمین احساس خوبی می‌گرفتم! با رسیدن جلو ورودی عمارت، پاکتی از لای در خودنمایی می‌کرد، کنجکاوانه پاکت رو برداشتم و با تعجبی سرشناخته از حس عجولانه‌ای نامه رو باز کردم، با دیدن محتوای نامه، ناخودآگاه اخمی به منظور دقت رو ابروهام طراحی شد؛ رسوندن منظور از این نوشته‌ها گذشته مهیاری بود که سال‌ها این شهر رو ترک کرده بود. با اعصابی نه‌چندان راحت، نامه رو درون پاکت قرار دادم و نگاهی گذار به کوچه انداختم و داخل شدم. افکارم به‌شدت درگیر نامه بود، چه معنی داشت؟ و می‌تونست کار چه کسی باشه؟ عکس‌هایی از من و جاسمین و همین‌طور و سامر و عماد که به دست جاسمین رسیده بود... یک جای کار می‌لنگید!
کاشی‌های طرح سنگ رو یک به یک طی کردم و از پله‌های ورودی بالا رفتم، سردی و اجنماد نرده‌ی پله‌ها حس خوبی رو به بدنم هدیه می‌داد اما اعصاب خرابی که داشتم، این حس رو از تنم فارغ می‌‌کرد. سعی کردم به اون پاکت مسخره فکر نکنم جلوی مامان گاف ندم، با باز شدن و ورود به عمارت و دیدن چهره‌ی ثریا بانو، با لبخندی عریضی به چشم‌های عسلیش نگاه کردم.
- به به مادر عزیزم، سلام.
چندین قدم به جلو اومد و به اصطلاح چهره‌م رو از زیر نظر گذروند، حس کردم دل‌خوری مشهوتی تو چشم‌هام جولان میده و این آزارم می‌داد!
لبخند کم‌رنگی رو صورتش نشست. جواب داد:
- سلام مادر.
با افکار درگیر، کاملاً ضایع لبخندی زدم و به طرف پله‌ها پا تند کردم‌؛ هر پله‌ رو یکی در میون رد کردم و به اتاقم رسیدم. از این ضایع‌تر هم بود؟ ‌هام رو تر کردم و کیفم رو گوشه‌ی اتاق پرتاب کردم. جلو آینه ایستادم و در حالی که به چهره‌م‌ نگاه می‌کردم، شماره‌ی جاسمین رو گرفتم؛ بعد از سه بوق جواب داد:
- بگو.
کمی جلو رفتم و خودم رو به آینه تکیه دادم‌؛ اخم ظریفی بین ابروهام شکل گرفت. زیر "بی‌ادبی" زمزمه کردم و جواب‌گو شدم:
- کجایی؟ یه‌سر بیا این‌جا کارت دارم؛ یک‌سری اتفاقات افتاده.
و بعد انگشت‌هام رو، رو چشم‌های رنگ شبم کشیدم. زیر چشم‌هام گود افتاده بود و تیره شده بود!
- باشه، باشه‌، میام. چیشده؟ خوبی؟
بی‌حال نگاهم رو از آینه گرفتم و رو دوشی مشکی رنگم‌ رو، رو تـ*ـخت گذاشتم و با شتاب خودم رو، رو تـ*ـخت انداختم. گفتم:
- خوبم‌ بابا، بیا حالا. توضیح میدم بهت؛ البته اگر افتخار بدی بیای!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
خنده‌ی بدجنسی از سر داد و در نهایت قطع کرد. خنده‌ی خسته‌ای کردم و چشم‌هام‌ رو، رو هم‌ گذاشتم؛ بدنم درد می‌کرد شدید! با صدای پیامکی از طرف موبایل، چشم‌هام رو باز کردم و رو پیام فرستنده کلیک کردم‌. شریکم بود؛ شنتیا سپانلو! ابروهام از فرط تعجب بالا پرید و با کنجکاوی پیامش رو باز کردم. نوشته بود:
- سلام.‌ احوالت مریلا بانو؟ می‌خواستم درباره‌ی پروژه‌ای که در حال ساخته یک صحبت‌هایی باهات داشته باشم.
‌هام رو تر کردم، حس‌های منفی به سراغم اومد؛ یعنی تو کارم تعلل و اشکالی داشتم؟ نه این‌طور نبود!
با این‌ حال تایپ کردم:
- سلام شنتیا. مانعی نیست؛ پس جای همیشگی منتظر دیدارت هستم.
هیچ‌وقت نتونستم نفرتم رو با جمل بستن کلمات کنار بذارم و ترجیح می‌دادم با طرفم راحت باشم تا که یوبس عمل کنم!
***
کیف سیاه رنگش رو بی‌خیال به گوشه‌ای پرتاپ کرد و رو تـ*ـخت ولو شد‌. چینی به بینی قلمیش داد و گفت:
- خب؟ چی‌شده؟
‌هام رو تر کردم، بدنم درد و می‌کرد و خوابم می‌اومد.‌ خمیازه‌ای کشیدم که با صدای جاسمین بدنم متوقف شد:
- اَه، خمارم کردی بدبخت!
برو بابایی زیر زمزمه کردم و عین جت سیخ ایستادم و با عجز گفتم:
- امروز یک نامه از طرف یک شخص ناشناس برام فرستاده شد!
جاسمین ‌های تیره رنگش رو گزید و به چشم‌های مشکی رنگ من نگاه کرد؛ آروم گفت:
- چه‌قدر نامه زیاد شده این روزها!
لحظه‌ای دست از فکر کردن کشیدم و پوکر به جاسمین نگاه کردم، خمیازه‌ی بلند دیگه‌ای کشیدم و گفتم:
- خفه شو جاس!
قری به گردنم دادم و از جا برخاستم و به چهره‌م تو آینه نگاه کردم و آروم دستم رو رو تک‌تک اجزای صورتم کشیدم و همون‌طور گفتم:
- یه حرفایی میزد؛ این قضیه بو داره!
و بعد برگشتم و به میز آرایشی تکیه‌م رو دادم.
متفکر گفتم:
- قطعاً فرستنده‌ی اون عکس‌ها برای تو و این نامه برای من از طرف یک شخصه!
جاسمین ابرویی بالا انداخت، قوصی به کمر باریکش داد و گفت:
-اِ؟ نه بابا! عجب هوشی داری تو!
با چهره‌ای در هم خسته و با چشم‌های خواب‌ آلود زدم:
- ببند اون دهنت رو! ببینم پایه‌ای یه دور بزنیم؟
لبخند شروری رو ‌هاش جای گرفت؛ اما لحظه‌ی بعد لبخندش به زهرخند تبدیل شد و با نگاهی به سر تا پا زیر گفت:
- ان‌قدر نزن بدبخت می‌میری! مردمک چشم‌هات گشاد شده، زیر چشم‌هات گود افتاده، لـ*ـبات تیره شدن، لاغر شدی، همش در حال خمیازه‌ای بدبخت! من‌که می‌دونم آخر خاله ثریا می‌فهمه به فنا می‌ریم!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
دست‌هام‌ رو با عصبانیت مشت کردم و دندون‌هام رو رو هم فشار دادم، مشتم رو محکم به کشوی میز کوبیدم و زیر غریدم:
- لعنتی! گندت بزنن!
بی‌خیال ابرویی بالا انداخت و به سقفی خیره شد که گچ‌بری بی‌نظیرش آدم رو محو می‌کرد. خیره به سقف گفت:
- بایرام کی بر می‌گرده؟
شکه از سوالش، تمام خشمم فروکش شد‌. ‌هام رو تر کردم و کنارش رو تـ*ـخت نشستم؛ نرمی تـ*ـخت باعث شد جای راحتی برام باز شه‌.‌ با اخم محو و ذهنی درگیر گفتم:
- این همه سال گذشت، می‌خواست بیاد تا حالا لااقل خبرش اومده بود!
سرش رو از رو بالشت برداشت و صاف نشست، به نیم‌رخ چهره‌ی بی‌آرایشم خیره شد و با زهرخند تلخی گفت:
- کی وقت کردی ان‌قدر ناامید و تلخ زبون بشی؟
این‌بار من پوزخند تلخی رو ‌هام نشوندم. نگاهم رو به چشم‌های سبز رنگش سوق دادم و گفتم:
- از همون موقعی که اون بالایی یادم داد آدم‌هایی که عاشقشونم یه روزی تک‌تک ازم می‌گیره. سامر، مهیار، دلیل خنده‌هام!
و بعد پوزخندم به لبخندی تلخ تبدیل شد.
- سخته تحملم؟
در سکوت نگاهم کرد.
سکوتی که از هر فریاد بلندی سنگین‌تر بود! گذشت و بعد از دقایقی از روی تـ*ـخت بلند شد، رو دوشی حریرش رو تن کرد و تو آینه نگاهی به خودش انداخت، لبخند بزرگی زد و گفت:
- پایه‌ای یه دور مشتی هستی؟
بحث رو عوض کرده بود و خوش‌حال شدم! بد نبود من هم‌ مثل همه بی‌خیال باشم و بخندم. با این حال با لبخندی بزرگی گفتم:
- چار پایتم مشت... .
در آن‌واحد زبونم متوقف شد و محکم رو پیشونیم کوبیدم. سریع از رو تـ*ـخت پریدم و هول گفتم:
- وای نه! امشب نمیشه. با سپانلو قرار دارم!
ابروهایش بالا پرید و متفکر نگاهم کرد. سریع گفتم:
- بابا شریکم، شریک سالن پریدس؛ شنتیا سپانلو.
چشم‌هاش رو گرد کرد، به طرف آینه رفتم و نگاهی نچندان راضی به چهره‌م‌ انداختم؛ گفت:
- با شنتیا قرار داری نکبت؟ چرا هول شدی؟ تا دیروز که با وزیر رئیس‌جمهور ملاقات می‌کردی به کتفتم نبود!
اخم ظریفی روی ابروهای مرتبم نشوندم. "ایشی" زیر زمزمه کرد و سریع به طرف کمد لباس‌هام رفتم و در همون حین نگاه گذرایی به ساعت انداختم. خوبه وقت داشتم!
- چرت نگو؛ می‌ترسم از این‌که از طرح ساخت و نقشه راضی نباشه و کل زحماتم بره رو هوا!
لبخند کجی زد و موبایلش رو از رو تـ*ـخت برداشت.
گفت:
- آره باشه. تو که راست میگی! من میرم‌ پس، فعلاً.
سریع مانتوی جلو باز زرد رنگم در آوردم‌ و روی زیر سرافونیم پوشیدم‌ و در همون‌ حالت گفتم:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- زر نزن. دارم آماده میشم؛ بمون با هم بریم.
جاسمین هم از خدا خواسته با لبخند تنبلی قبول کرد. بعد از پوشیدن لبا‌س‌هام به طرف میز آرایشی رفتم. عاشق آرایش بودم؛ دختری نبودم که مثل رمان‌ها بیام و بگم علاقه‌ای به آرایش نداشتم و فلان! رژ مایع سرخ رنگم‌ رو روی ‌های قلوه‌ای کشیدم. خط چشم نچندان نازکی رو چشم‌هام‌ کشیدم و برای مخفی کردن گودی ضایع چشم‌هام با کمی کرم پودر صوتم رو تغییر دادم. لبخند دندون‌نمایی رو به جاسمین زدم و گفتم:
- برو که رفتیم.
***
لبخند مردونه‌ و آرومی روی ‌هاش آشکار بود. از دور و حتی بدون مذاکره‌ای هم میشد گفت فرد با شعوری به‌نظر میاد. دست‌های قدرت‌مندش رو به دور فنجون سفید حلقه کرد و گفت:
- خیلی‌خوبه که ان‌قدر روشن فکری؛ این طرز فکر باز واقعاً قابل تحسینه. آدم حس راحتی داره! خب... می‌تونم بپرسم کارای پروژه و سالن پردیس تا به کجا پیش رفته؟
لبخند کجی از تعریفش روی ‌هام‌ نشست. جرعه‌ای از طعم تلخ قهوه‌ی ترکی‌ای که عاشقش بودم کام‌ گرفتم و موزیک ملایمی تو فضا می‌پیچید و آرامشی تقدیم حضورمون می‌کرد. گفتم:
- آدم‌ها چه دختر و چه پسر می‌تونن با هم ارتباط بر قرار کنن، این اصلاً چیز عجیبی نیست. آدم‌ها بزرگش کردن و به‌قولی طرز فکر بسته‌ای دارن.
و بعد صدام رو جدی کردم و رو به چشم‌های زمردیش ادامه دادم:
- پروژه‌ای که دستمه به زودی طبق تاریخ قرار داد به پایان می‌رسه. مشکلی هست؟
در جوابم سر تکون داد و فنجونش رو کنار گذاشت. دست‌هاش رو روی میز قفل کرد و خیلی رک بدون هیچ مقدمه چینی گفت:
- تالاری که قراره طراحی بشه و احتیاج به یه شریک مورد اعتماد برای اداره‌ی سالن دارم و از قضا با شراکت با تو راضی هستم. چه بسا نظم و دقتت حیرت زده‌م کرده‌!
به صندلی مخلمی چسبیده به دیوار تکیه داد و ادامه داد:
- و می‌خوام درخواست شراکت دوباره‌ای رو بهت بدم.
نگاهش رو مستقیم به چشم‌هام دوخت.
- نظرت چیه؟
شکه از این همه رک بودن، لبخند کج و کوله‌ای زدم‌ و سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم. نگاهمون هنوز به چشم‌های هم بود؛ نمی‌تونستم نگاهم رو از چشم‌هاش بگیرم. انگار تو دریای عمیقی از زیبایی فرو رفته بودم! گفتم:
- راستش خب... خوش‌حالم که از شراکت با من راضی بودی؛ اما لااقل باید بدونم چه شراکتی!
لبخند کجی زد و ‌های گوشتی و تقریباً تیره رنگش رو تر کرد و با مکث گفت:
- اون سالن همون‌طور که می‌دونی قراره به عنوان‌ یک تالار فعالیت کنه. سرمایه از من، ایده و دیزاین از تو! چطوره؟
لبخند کجی رو ‌هام شکل گرفت. از لحن صحبت کردنش خوش می‌اومد؛ حس می‌کردم کلمات رو با حس خاص و تاکید خاصی بیان می‌کنه!
- خیلیه‌خب. من فکرهام رو می‌کنم؛ بهت خبر میدم. تفهیمه؟
با غرور خاصی گردنش رو به طرفین کج کرد و زیر تکرار کرد:
- تفهیمه.
***
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
ای ناله‌های وهم‌برانگیزم رو حتی خودم‌ هم می‌شنیدم؛ اما جونی برای برخاستن نداشتم! صحنه‌های وحشتناک چندین ساله پیش حتی تو خواب از دست‌بردار نبود. چهره‌ی بی‌رنگ سامر، دست و پا زدن‌هاش! خدای من از زهر هم تلخ‌تر بود. حس می‌کردم اشک جاری از چشم‌هام رو، تقلای بی‌وقفه‌ی سامر و جیغ‌های من در هم تلاقی شده بود. در همین حالت با تکون‌های شدیدی با حین بلندی از خواب پریدم، هنوز هم‌ به پهنای صورتم اشک می‌ریختم و مادرم هم همراهیم‌ می‌کرد. دست‌های ظریفش رو رو چهره‌ی غرقه عرقم نشوند و گفت:
- چیزی نیست مادر، چیزی نیست عزیز مادر، خواب دیدی آروم باش!
و مدام حرف‌هاش که سعی داشت آرومم کنه تو گوشم می‌پیچید؛ اما بی‌توجه بهش می‌لرزیدم، دندون‌هام به هم می‌خوردن صدای تقه‌ای ایجاد می‌کردن! جنین‌وار تو خودم جمع شده بودم و ناله‌های مبهمی از بین دندون‌هام خروج می‌کرد. لحظاتی با این حال سپری شد و یک‌آن با حس دردی تو ناحیه چپ صورتم به ناله‌هام خاتمه دادم‌. نگاهی به چهره‌ی دردناک مادرم انداختم یک‌هو بـ*ـغلم کرد و دست‌هاش رو نوازش وار روی موهای رنگ شبنم نشوند. ‌هاش رو تر کرد و اشک‌هاش رو پس زد، با کاسه‌ای از چشم‌های پر از نگاهش رو به رو به رو سوق داد.
آهی کشید و گفت:
- من و بابات برای رسیدن به هم خیلی سختی کشیدیم و پل‌های نامیزون و لرزون دنیا با قدرت گذر کردیم؛ چرا؟ چون عاشق بودیم! عاشق! من وسط راه پدرت رو از دست دادم، با دو تا بچه‌ی قد و نیم قد. جنگیدم و هر کدومتون رو به دندون گرفتم، سخت بود؛ ولی شدنی بود! می‌دونی چرا این‌کارو کردم؟
سوالی نگاهش کردم، دیگه اثری از اشک رو چشم‌های قهوه‌ای رنگش هویدا نبود.
لبخند زد و گفت:
- چون عاشق یادگاری‌هایی بودم که عشقم برام به‌جا گذاشته بود‌. من یک زن قوی شدم، تنها یک زندگی رو چرخوندم. می‌دونم که تو هم اگر بخوای می‌تونی قوی باشی، شاد زندگی کنی. نمیگم عشقت رو فراموش کن؛ تو داری با یادش زندگی می‌کنی پس با یادش بخند و شاد باش. سامر هیچ‌وقت نمی‌خواست تو رو داغون ببینه به‌خاطر سامر هم که شده قوی و محکم باش. یه زندگی جدید رو شروع کن!
لبخند روی ‌هام نشست، بدون این‌که متوجه گذر زمان بشم اشک‌هام خشک‌ شده بود. آروم شده بودم با حرف‌های مامان! آرامش وجودش حس خوبی داشت. آروم گفتم:
- مرسی از وجودت مامان. قول میدم تغییر کنم!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
با لبخند گونم رو نوازش کرد و پلکی زد و از اتاقم خارج شد. سعی کردم به صحنه‌های مزخرف تو خوابم فکر نکنم، سری تکون دادم و با خمیازه‌ی عمیقی از رو تـ*ـخت بلند شدم. کش‌وقوصی به بدنم دادم و به سمت سرویس بهداشتی تو اتاقم رفتم. خیره به آینه‌ی دست‌شویی فکر کردم که برای بیشتر مشغول شدن افکارم که چه بهتره اگر پیشنهاد شنتیا رو قبول کنم! با این‌ حال لبخندی زدم و شیر آب رو باز کردم و مشتم رو پر آب کردم و به صورتم پاشیدم. صدای‌ شرشر آب تو گوشم می‌چید و بی‌توجه بهش به چهره‌م نگاه می‌کردم. چی بودم و چی شدم! تنها ۲۶ سال داشتم و این چهره‌ی شکسته... نفس عمیقی کشیدم و بعد از بستن آب از سرویس خارج شدم، از امروز باید وضعیتم رو تغییر می‌دادم؛ می‌شدم اون مریلای هجده ساله‌ای که با شیطنتش گل مجلس بود! لبخندی شرور رو ‌هام نشوندم و به جاسمین پیامکی دادم تا ببینم اوضاع چه خبره و البته باید به دفتر خدمات پست‌چی می‌رفتیم و فرستنده‌ی اون نامه رو پیدا می‌کردیم. بعد از خروج از اتاقم، پله‌های مارپیچ سالن رو که از پارکت‌های طلایی رنگی پوشیده شده بود پایین اومدم و به طرف آشپزخونه رفتم. با نگاه خیره‌ای به شکلات صبحانه روی صندلی چوبی میز نشستم و با قاشق کوچیکی کمی از کاکائو رو تو دهانم گذاشتم. در همون حین رو به مامان گفتم:
- این‌ آقای مهیار نمی‌خواد تشریف بیاره؟
و بعد با غرغر زیر ادامه دادم:
- فرش قرمز انگار باید براش پهن کرد، مرتیکه گنده!
مامان دستی به پوست صورتش که سفیدی چشم‌گیری داشت کشید و جرعه‌ای از چای چشید و در همون حین گفت:
- نه. مثل این‌که پروژه‌شون حدود یک‌سال طول می‌کشه!
پوزخندی زدم و خودم رو به صندلی تکیه دادم، با طعنه گفتم:
- آهان بعد ایشون دو روز هم فرصت نمی‌کنن از تهرون پاشن بیان شمال؟ ان‌قدر پروژه‌ی کاریش مهمه؟
مامان آهی کشید و استکان بی‌رنگ چای رو، روی میز گذاشت؛ آهی کشید و گفت:
- چی‌ بگم والا؟
سری تکون دادم و حرفی نزدم‌. قاشق دیگه‌ای از نوتلا رو تو دهانم گذاشتم که مامان تشر زد:
- شکلات خالی نخور دختر؛ صبحانه بخور!
اشتهایی به غذا نداشتم حتی اگر ۲ الی ۳ روز هم بی‌غذا می‌موندم! تو دلم پوزخندی زدم؛ لااقل عوارض شیشه خاصیت کوهان شتر رو بهم می‌داد! در ظاار با شیطنت لبخندی زدم و گفتم:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- می‌دونی که از وعده‌ی صبحانه بدم میاد‌ مامان.
و سریع از روی صندلی بلند شدم و خواستم جیم بزنم که صدای حرصی اما آروم مامان یک‌آن لبخندم پاک شد. خیلی ریلکس قدم برداشتم، اگر می‌فهمید... وای خدای من بی‌چاره می‌شدم!
- آره ارواح عمه‌ت، اگر که علت غذا نخوردنت رو ندونم که دیگه ثریا نیستم!
آب دهانم رو قورت دادم و از آشپزخونه خارج شدم، سعی کردم به اتفاق‌های منفی فکر نکنم. در همون حین موبایلم رو چک کردم؛ با دیدن مسیجی از جاسمین رو اسمش کلیک کردم، نوشته بود:
- هِلو جیگر، آماده شو میام دنبالت بریم جدشون رو بیاریم ملاقات کنن.
لبخند پررنگی زدم و در حالی که به طرف پله‌ها می‌رفتم تایپ کردم:
- هلو نکبت، انشالله دیداری از عزیزانشون می‌کنن. عجله کن فقط!
و سند کردم.
***
با اخم غلیظی به مرد نگاهی انداختم؛ ذره‌ای ادب و احترام هم بد نبود! با عصبانیت نچندان نرمالی صدام رو انداختم تو سرم و داد زدم:
- مرتیکه تو غلط می‌کنی با من این‌جوری صحبت می‌کنی!
تمامیه افراد دور من، به عصبانیت غیر معمول من با تعجب نگاه می‌کردن. جاسمین دستم رو می‌کشید تا مبادا حرکت پرخاش‌گرانه‌ای ازم سر بزنه! به‌ هرحال تعادلی از خودم نداشتم! مرد هم متقابلاً اخم‌هاش رو در هم کرد و با همون لهجه‌ی شمالیش گفت:
- او چه خبرته خانوم؟ مگه سر آوردی؟
خنده‌ی عصبی کردم و بی‌توجه به آدم‌های دورم، یک‌قدم جلو تر رفتم و با صدای بلندتری گفتم:
- آقا شما یک‌سری نامه برای بنده و دوست من فرستادید، ما باید بدونیم این‌ها از طرف چه کسیه یا نه؟ خلافه آیا؟
جاسمین بدتر از من، با حرکت یک‌هویی من رو کنار زد و سگرمه‌هاش رو در هم کرد، با خون‌سردی ‌های سرخش رو تر کرد و نگاهی به ناخن‌های آغشته به لاکش کرد، با همون نگاه خیره گفت:
- یا فرستنده‌ی این نامه‌ها رو تا دو روز دیگه پیدا می‌کنید یا... .
نگاهش رو از ناخن‌هاش گرفت و با پوزخند نگاهی به من انداخت، متقابلاً سر تکون دادم و پوزخندی زدم؛ رو به مرد گفتم:
- این‌جا رو رو سرت خراب می‌کنم!
و بعد با تمسخر اضافه کردم:
- تا دیداری دیگر؛ بدرود!
مرد دستی به ته ریش گندمی رنگش کشید و خواست از خودش دفاع کنه که با اخم به جاس اشاره کردم. هر دو با قدم‌های تند و سریع از دفترخدمات خارج شدیم. با خروج هردمون شلیک خنده‌ی جاسمین باعث شد خنده‌ی شروری روی ‌هام بنشونه، گفتم:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- خب بابا توام؛ ولی حال کردی؟ چه قلدریم ما؛ مرتیکه دوزاری فقط هیکل گنده کرده عرضه‌ی زر زدنم نداره!
با کوبش دست‌هامون به هم، سوار آذرای مشکی رنگم شدیم و با گذاشتن موزیک "تیمار از تتلو" ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم، در حینی که دست‌هام رو، روی رل می‌چرخوندم و نگاهم خیره به ماشین‌های مختلف جلوم بود گفتم:
- دیشب سپانلو بهم پیشنهاد شراکت داد؛ راستش... می‌گفت سرمایه از من طراحی و دیزاین از تو.
جاسمین ابرویی بالا انداخت، آدامسش رو تو دهانش چرخوند و عینک‌ روی موهاش رو به درستی تنطیم کرد و در جوابم گفت:
- اوه! نه بابا؟ تو چی گفتی؟
شونه‌ای بالا انداختم، ولوم آهنگ رو پایین‌تر آوردم و از تو آینه نگاهی به عقب انداختم، گفتم:
- چیزی نگفتم، گفتم فکر می‌کنم و خبرش میدم. باید لااقل با یکی مشورت کنم؛ خیالم از بابت مامان راحته، می‌دونی که با کار کردنم مشکلی نداره.
سری تکون داد و شال زرد رنگش رو از دور گردنش جمع کرد و با خمیازه‌ی طولانی جواب داد:
- خوبه لااقل. به‌نظر من هم پیشنهاد بدی نیست؛ پول خوبی توشه! منتهی باید یکی رو بذاری روی تولیدی نظارت کنه. البته که اگر بهش اعتماد داری!
و بعد با شیطنت اضافه کرد:
- شاید این شراکت پایان بازی داشت.
با نیم‌نگاهی به بهش انداختم خفه شد، فرمون رو حول میدون دور زدم و گفتم:
- بابا تولیدی که تو دیگه هستی، یک‌نفر هم کافیه! خوبه پس، به مامان هم میگم‌. اعتماد هم که آره... همه‌چیزش به موقع و سر وقت بوده و علتی برای رد کردنش ندارم؛ حالا میگم بیاد تولیدی برای توافق نامه و قرار داد.
سری تکون داد و حرفی نزد.
خیلی وقت بود خبری از خاله گلشیفته نداشتم، زشت بود این همه بی‌معرفتی! به هرحال این خانواده همیشه تو هر شرایطی کنارمون بودن. جلوی مقصد مورد نظر پارک کردم و در حالی که هر دو کمربندها رو باز می‌کردیم پرسیدم:
- خاله گلشیفته چه‌طوره؟
پیاده شدیم و علیک‌های آفتابیمون رو درون جعبه‌ی مخصوص گذاشتیم. گفت:
- خوبه بدک نیست!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
شونه به شونه‌ی هم وارد تولیدی شدیم، با تن صدای آرومی گفتم:
- ببخشید من اصلاً نمیام سراغی بگیرم، خودت که از اوضاعم خبر داری! به زودی میام لنگر می‌ندارم.
لبخندی زد و دستم رو فشرد. وارد محوطه‌ی تولیدی که شدیم، صدای سرسام آورد چرخ‌ها روی مخمون یورتمه می‌رفتن! اما با توجه به این‌که عادت هرروزمون بود سری برای افرادی که از وردمون برخاسته بودن تکون دادیم و به طرف دفترم رفتیم. این تولیدی به دست من و جاس اداره میشد، در نبود من جاسمین حاضر بود و در نبود اون من! کیف چرم سبکم رو، روی صندلی انداختم و خودم هم روی صندلی ولو شدم‌. ساعاتی بی‌حرف گذشت. تمام تنم درد می‌کرد، سرم، چشم‌هام، کمرم، همه جام! گوش‌هام گزگز می‌کردن و بینیم کیپ شده بود. دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم؛ با شتاب و عجله به طرف کشوی میز هجوم آوردم، درش رو باز کردم و پاکت بی‌رنگ مواد رو بیرون کشیدم‌ و روی میز انداختم. با پیدا کردن لوله‌ی خودکار لبخند کم‌رنگ و خسته‌ای زدم و دور از دید دوربین بی‌توجه به جاسمینی که ریلکس رژش رو تمدید می‌کرد زیر میز نشستم. سردم بود! بدنم کرخت شده بود. بازوهام از فرط تزیغ سرنگ سوزن‌سوزنی و سرخ شده بودن، بی‌توجه به بازوم کارم رو انجام دادم و لوله‌ی خودکار رو به گوشه‌ی اتاق پرت کردم. نفس‌ عمیقی کشیدم و با کمک میز هیکلم رو بلند کردم و صدای جاسمین رو شنیدم:
- به موقع بزن بدبخت، یهو می‌بینی اوردوز کردی هیچ خری هم نیست به دادت برسه!
عصبی روی صندلی نشستم و سرم رو روی میز چوبیه دفکر گذاشتم و غریدم:
- از بس تو نکبت هی میگی نکش نکش شبیه مرده‌ها شدی! به کدوم سازت بندری برقصم؟
ریلکس‌تر از همیشه شونه‌ای بالا انداخت و از تو شیرینی خوری کاکائوی تو دهانش انداخت و چشم‌هاش رو بست.
- به موقع عزیزمن، به موقع بزن! می‌دونی اگر به موقع نزنی یا زیاد بزنی اوردوز می‌کنی.
زیر "باشه‌ای" گفتم و با پاهام روی زمین‌‌ رو ضرب گرفتم؛ با یادآوری جمله‌ی صبح مامان با ترس سرم رو بلند کردم و گفتم:
- امروز... امروز مامان سر صبحانه گفت علت غذا نخوردن و کم خوردنم‌ رو می‌دونه! اگر فهمیده باشه چه‌گلی تو سرم بریزم؟
نفس عمیقی کشید و برگه‌هایی رو از تو کیفش درآورد و گفت:
- گل نه، خاک رس.
و بعد پوکر ادامه داد:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- دِ آخه‌ اون عقل مفنگیت رو بنازم، اگر فهمیده بود که... .
چندبار سر تکون دادم که با تعلل از جا برخاست و چندین برگه رو جلو روم گذاشت. با دیدن بهترین طرح‌ها همه‌چیز از حافظه‌م پاک شد و با تحسین هریکشون رو نگاه کردم. جاسمین بهترین طرح‌ها رو میزد و من بهش ایمان داشتم! با ذوق هرکدومشون رو نگاه کردم و گفتم:
- یک از یک بهترن جاس!
با غرور ابروهایی بالا انداخت و پاهاش رو، روی هم گذاشت.
- می‌دونم، می‌دونم.
چهره‌م رو در هم کردم "بروبابایی" زیر زمزمه کردم. از روی صندلی چرخ‌دار دفتر بلند شدم و به طرف پنجره‌ی قدی اتاق رفتم. به عبور تک‌تک ماشین‌های مختلف نگاه می‌کردم، تکون‌تکون‌های شاخ‌وبرگ درخت‌ها ندا می‌داد نسیم محکمی درحال وزشه! نگاهم رو از پنجره گرفتم و به طرح‌ها دوختم و گفتم:
- باید برم با مامان صحبت کنم، تو هم این طرح‌ها رو بده بهشون.
***
نیم‌چه لبخندی زد و استکان چایش رو بین‌ دست‌هاش گرفت. نگاهش رو به روی تلویزیون سوق داد و گفت:
- تو که می‌دونی هیچ‌وقت با کار کردنت مخالف نبودم، فقط ازت می‌خوام تو کارت دقت داشته باشی؛ و بهترین تصمیم رو بگیری!
لبخند کجی روی ‌هام نشست. مادر من مثل مادرهای دیگه نبود که جلوی پیشرفتم رو بگیره، به‌قولی سعی داشت قوی بارم بیاره! از این بابت خوش‌حال بودم. من خودم بودم و خودم به این‌جا رسیدم، یه نقشه‌کش موفق! درسته تولیدی ارث پدری بود و به دست من اداره میشد اما ساخت پروژه‌های برتری که به دست من اداره میشد ندا می‌داد کارم خوبه! کار مامان رو تحسین می‌کردم، آدم باید زمین بخوره تا مرحله به مرحله‌ی راه رفتن رو یاد بگیره! با همون لبخند روی ‌هام به روی صفحه‌ی موبایلم کلیک کردم و برای شنتیا تایپ کردم:
- فردا وقت داری بیاری تولیدی؟
طبق معمول سلام ندادم، عادتم بود و هر فردی از ملاقته باهام متوجه‌ی این موضوع میشد! در واقع علاقه‌ای به سلام کردن نداشتم‌. به دقیقه‌ای نکشید که جواب داد:
- سلام بانو. راستش فردا جلسه دارم؛ اما سعی می‌کنم بعد از جلسم راس ساعت ده و نیم تولیدی باشم.
‌هام رو با دندون‌هام به بازی گرفتم و تایپ کردم:
- باشه، منتظرتم. موفق باشی!
و سند کردم و گوشی رو روی مبل انداختم که با صدای مامان لبخندم به اخم تبدیل شد.
- آریامهر امروز زنگ زد، یه چیزایی می‌گفت!
با همون اخم‌ غلیظ نگاهم رو از روی تلویزیون گرفتم و به مامان دوختم.
- چه چیزایی؟
مامان به مبل‌ سلتنطی سالن‌ تکیه‌ش رو داد و لبخند معناداری زد و گفت:
- مهم نیست.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین