جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,899 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
صدای داد مامان باعث شد چشم‌هام رو بهم بفشارم.
- کجایی دختر؟ می‌دونی ساعت چنده؟ کجایی؟
گزیدم و آروم گفتم:
- ببخشید مامان. یکی از کارگرا از روی داربست افتاده بود؛ مجبور شدم برم بیمارستان یادم رفت خبرت کنم.
انگار که خیالش راحت شده، آه آسوده‌ای کشید و گفت:
- دلم هزار راه رفت! حالا خوبه حالش؟
- آره، آره.
و بعد با نقشه‌ای که تو سرم نشست با شرارت لبخندی زدم و هول گفتم:
- مامان مامان من یه لحظه برم دوباره بهت زنگ می‌زنم؛ خدافظ‌.
و قطع کردم و با عجله به طرف میز رفتم، رو به شنتیا خیلی با عجله گفتم:
- ببخشید من یه مشکلی برام پیش اومده؛ خیلی متاسفم‌! باید برم، بدرود.
و بعد کیفم رو سریع برداشتم و بی‌توجه به صدای شنتیا از بستنی فروشی خارج شدم و به طرف بیمارستان بدو کردم. تو راه کم‌کم لبخندی که به قهقه تبدیل شده بود روی ‌هام نشست و زمزمه‌وار گفتم:
- پروردگارا چشمام کف پات!
چه بازیگری بودم من!
***
روزها پشت سر هم گذر می‌کردن و من باخاطرات گذشته‌م شبم رو صبح می‌کردم، تفاوتی که تو حالم ایجاد شده بود شاید عمق رابـ*ـطه‌م با شنتیایی بود که حس می‌کردم رابـ*ـطه‌ی شراکتمون از یه شراکت معمولی گذر کرده بود و نمی‌دونستم اسمش رو دقیقاً چی بذارم و چی تعبیرش کنم! تعجب‌آور بود، اما سعی می‌کردم‌ به قولی حواسم رو به کارهام بسپارم. بدتر از اون تعفنی بود که نسبت به خودم داشتم و هیچ‌جور نمی‌تونستم این حس رو راجع خودم تغییر بدم، چرا که از سستی خودم نسبت به معتاد بودنم متنفر بودم! تو لجنی گیر کرده بودم که خودم هم قادر نبودم خودم رو از عمقش بیرون بکشم، درست مثل غذایی بود که اگر بهم نرسه خیلی راحت می‌کشتم.
تو همین هنگام صدای جاسمین باعث شد از افکارم دست بکشم و اخم‌هام رو تو هم کنم‌.
- راستی، فرستادی یکی رو در اداره پست‌چی؟
طره‌ی از موهای حالت‌دارم رو پشت گوشم زد و با پوزخند تمسخرآمیزی گفتم:
- آره‌، میدم تاتوی این قضیه رو در بیارن.
و بعد پوزخندم رو از روی ‌هام پاک کردم و صدام رو به حالت مسخره‌ای کلفت کردم و ادامه دادم:
- او چه خبرته خانوم؟ مگه سر آوردی؟
و بعد با صدای خودم گفتم:
- مرتیکه دوزاری! تو در ادارت رو ببند باد نبرتت! بدبخته بی‌مسئولیت.
جاس قهقه‌ی بلندی زد و جام نوشیدنیش رو محکم‌تر فشرد و لبه‌ی جام رو، روی ‌هام برجسته‌ش قرار داد و جرعه‌ای از طعم تلخ توشیندنی چشید. در برابر تلخیه نوشیدنی در حال مقاومت بود تا چهره‌ش در هم نشه، گفت:
- تا ببینیم چیزی دست‌گیرمون میشه یا نه!
ته سیگارم رو با فندک روی عسلی آتیش زدم و با پک محکمی که به سیگار زدم زیر گفتم:
- که بعید می‌دونم بفهمیم!
با پک محکم دیگه‌ای به سیگار به مبل تکیه دادم و با چهره‌ی در هم گفتم:
- احتیاجه که من برم ملاقات این کارگرم که از روی داربست افتاده؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
نگاه زشتی بهم انداخت و جامش رو، روی میز گذاشت.
- خفه‌شو عزیزم؛ هیچیت مثل آدمی‌زاد نیست‌ها! نه‌بابا چه نیازی؟ دیگه بیمارستان که رفتی، حسابش هم تصویه کردی، مرخصی هم دادی. پر رو میشن بابا!
‌هام رو تر کردم و خمیازه‌ای کشیدم‌، گفتم:
- جاس، بدنم درد می‌کنه؛ دیگه اینم حتی بی‌تاثیره!
و بعد با عصبانیت سیگار رو، روی کاغذ روی میز انداختم و نگاهش کردم. بوی سیگار... عاشقش بودم!
ادامه دادم:
- زنگ بزن رفیعی یکم‌ جنس بیاره بابا خماریم.
خنده‌ی شلی کرد و دستش رو به معنای "لایک" بالا آورد. در یه تصمیم آنی جام رو از جلو دستش برداشتم و با یه حرکت خیلی ساده نوشیدنی رو، روی میز خالی کردم. چشم‌های گشادش هیچ تاثیری روی حالت و چهره‌ی خون‌سردم نداشت؛ اما تو دلم قهقه می‌زدم! تو حال خودش نبود و زیر برای خودش حرف میزد. بی‌حوصله خواستم شماره‌ی رفیعی رو بگیرم که با مسیجی از طرف شنتیا ابروهام بالا پرید. پیامش رو باز کردم، نوشته بود:
- جمله‌ای خواندم و حس کردم:
شنیدنش آدم را مهربان‌تر می‌کند؛ نوشته بود:
به‌خاطر بسپار که در زمین، مسافر و غریبی!
لبخند کجی روی ‌هام نشست. حس کردم درد تو وجودم متوقف شده و حس‌های مزخرفم آتش بس اعلام کردن. دست‌هام رو کیبورد لغرید؛ اما نمی‌دونستم چی بنویسم و چی‌بگم. جمله‌ی کامل و زیبایی بود که جوابی نداشت.‌ بنابراین تایپ کردم:
- چه جمله‌ی پر مفهوم و زیبایی!
و سند کردم. ناخودآگاه از زنگ زدن به رفیعی منصرف شدم! چراش رو نمی‌دونستم؛ اما... . پوفی کشیدم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- نکبت؟ الو نکبت؟ جاس؟
دستش رو نوازش‌وارانه روی گردنش می‌کشید و چشم‌هاش بسته بود. گفت:
- چه مرگته بابا؟ اون زهرماری رو که ریختی؛ لااقل بذار با خودم خلوت کنم!
با نگاه تحسین‌برانگیزی به شاهکارم نگاه کردم و بدون حرف از روی مبل بلند شدم. دست‌هام رو باز کردم و کمی خودم رو بو کشیدم. بوی سیگار آشکارا تو حلقم جولان می‌داد و ضایع بود! و بعد چهره‌م رو در هم کردم و گفتم:
- اه چه بو گندی گرفتم!
پوفی کردم و به‌طرف حموم اتاق جاسمین حرکت کردم و در همون حالت داد زدم:
- من میرم حموم، اون جل و پلاست رو جمع کن خونه بو گند گرفته!
دست‌گیره‌ی سرد در حموم رو فشردم و با یک فشار بازش کردم، با دیدن وان پر از آب لبخند گنده‌ای زدم و وارد حموم شدم، پریدن خوابم با یه دوش آب اگر حل میشد.
***
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
روی سطح تقریباً صاف سالن قدم برداشتیم، هر مکان تالار رو با دقت خاصی توضیح می‌دادم، ‌هام رو تر کردم و در ادامه‌ی راه، گفتم:
- این‌جا رو به سالن غذا خوری مهمون‌ها اختصاص می‌دیم، انتهای سالن به آشپرخونه تالار می‌رسه.
سری تکون داد و با لبخند وارد سالن شد، از صورتش رضایت رو کاملاً میشد حس کرد! جای‌جای سالن رو نگاه کرد و گفت:
- هیچ ایرادی برای گرفتن وجود نداره، کارت عالیه!
لبخندش عمق گرفت و چند قدم نزدیکم شد، دست‌هاش رو، روی چهارچوب ورودی سالن گذاشت و روی صورتم خم شد و گفت:
- مونده دفتر تالاردار!
از این حد نزدیکی عاجز بودم، خودم رو عقب کشیدم و تنها سری تکون دادم. چشم‌هام ثانیه‌ای برای خواب روی هم‌ می‌رفتن، اما حیف که جایی برای خواب نبود! سعی کردم خمیازه‌هام رو بی‌صدا بکشم. می‌تونستم حدس بزنم کاسه‌ی چشم‌هام پر از اشک شده! یک‌هو قدمی جلد اومدم و انگار چیزی یادم اومده سریع گفتم:
- بعد از نورپردازی باید صندلی‌ها و صندلی‌ روج هم سفارش بدیم‌، هم‌چنین سفره‌ی عقد ابتدای سالن.
ابرویی بالا انداخت و از فاصلم نسبت به خودش لبخند معناداری زد، این‌بار من اخم کردم. کمی از چهارچوب ورودی سالن فاصله گرفت و دست‌هاش رو درون جیب شلوار جینش فرو کرد، با لحن خاصی گفت:
- آرامش رو دوست داری؟
اخم‌هام باز شد و جاش رو به تعجب داد، عزیزم من مواد می‌زنم، تو دوز خماریت عود می‌کنه؟ ابرویی بالا انداختم و در جوابش گفتم:
- همه آدم‌ها آرامش رو دوست دارن!
لبخندی کج کنج ‌های تیره و مردونه‌ش نشست، دستی دور ‌هاش کشید. می‌تونستم کاملاً حس کنم این عادتشه! در حالی که از کنارم گذر می‌کرد گفت:
- پس تو ماشین منتظرتم! زود بیا.
هم شکه و هم عصبی اخم‌هام رو دومرتبه تو هم کردم، دستور می‌داد؟ حالا این من بودم که تو سالن بزرگی تنها بودم.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به گچ‌بری‌های ماهرانه تالار انداختم.
سعی کردم حساس نشم و به‌طرف ماشین شنتیا برم، جلوی در گراژی سالن، آئودی مشکی رنگش پارک بود. نامحسوس لباس‌هام رو بو کشیدم و با استشمامم رایحه‌ی گل لبخند نمکی زدم و سوار ماشین شدم‌. رطوبت هوا موهای لـ*ـخت و حالت‌دارم رو کمی فر کرده بود، بی‌توجه به ظاهرم فکرم به مکانی بود که شنتیا به سمتش می‌روند. ابروهام طبق معمول بالا پرید و به نیم‌رخش نگاه کردم، چشم‌های سبز رنگش معنی زیبایی رنگ سبز رو بهم درس داده بود! بی‌حوصله گفتم:
- آهنگی چیزی نداری؟ چه خشک!
خنده‌ی آرومی کرد و بدون این‌که نگاهش رو از شیشه‌ی ماشین بگیره، ظبط رو روشن کرد. با پخش موزیک ملایمی لـ*ـبم به حالت چندش‌وارانه‌ای بالا پرید و با چهره‌ی در هم به ظبط نگاه کردم و گفتم:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
گذرایی جواب داد:
- آهنگ بهتری داری جانم؟
با غرور سری تکون دادم و با درآوردن USP درون کیفم و پلی شدن آهنگ توسط ظبط لبخند گنده‌ای روی ‌هام نقش بست. a sweeter place از سلنا گومز. با پخش صداش نتونستم جلو لبخندم رو بگیرم، مثل همیشه!
با یادآوری سوال تو ذهنم اخم ظریفی کردم و گفتم:
- تو نمی‌خوای بگی می‌خوای من رو کجا ببری؟
دستش روی رل چرخید و با پوزخند بی‌صدایی گفت:
- نترس آسیبی بهت نمی‌زنم!
شکه از حرفش، ناخودآگاه زمزمه‌ کردم:
- نه! منظورم این نبود.
خودش رو به اون راه زد و فرمون رو حول میدون دور زد.
- مگه منظورت چی‌بود؟
پوفی کشیدم و جوابی ندادم، ترجیح دادم صحبتی نکنم بلکه کمی از گاف دادن‌هام کاهش پیدا کنه.
درورادور سایه‌ی دریا نمایان میشد، چهره‌م به وضوح در هم شد، یکی از اعتیادهام رو ترک کرده بودم، دریا درست برای من مخدری بود که اگر یک‌بار دیگه می‌دیدمش معتادش می‌شدم! هر لحظه فکر می‌کردم یک‌جایی پارک کنه؛ اما دریغ از یک‌درصد حدس درست من!
نگاهم روی دریا قفل بود، چه‌قدر بزرگ بود و زیبا! خیلی از زیبایی‌ها مواقعی ان‌قدر ترسناک و خطرناکن که آدم تو تصورش هم نمی‌تونه تصویری ازش بسازه‌.
دقایقی بعد صدای شنتیا باعث شد به چشم‌هاش نگاه کنم، می‌گفت:
- مریلا؟ مریلا هستت؟
سرم رو تکون دادم و دست‌پاچه دستم رو، روی دست‌گیره در ماشین گذاشتم و گفتم:
- حواسم نبود.
و بدون این‌که اجازه‌ی حرفی بهش بدم پیاده شدم، درست کنار هم ایستادیم، به سمتی که قدم بر می‌داشت قدم برداشتم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم با شریکم، این‌جا، کنار دریا قدم بزنم! باز سوزناکی وزید و لرزه‌ی نحیفی به تنم افتاد. از بدن ضعیفم که تنها عامل مواد بود متنفر شدم و برای بار هزارم پشمونی خودم به خودم اثبات شد.
شنتیا یک لحظه ایست کرد و با لبخند بزرگی به رو به روش نگاه کرد، دل خوشی داشت که هر لحظه به هر نحوی خنده روی ‌هاش هویدا بود! دست‌هاش رو در هم قفل کرد و در حالی که نگاهش به رو به رو بود گفت:
- اون‌جا رو ببین‌.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
سر تکون دادم و جهت نگاهم رو تغییر دادم، با دیدن کلبه‌ی چوبی و کوچیکی کنار ساحل چشم‌هام گرد شد و کم‌کم لبخندی روی ‌هام نشست. خدای من چه‌قدر این کلبه زیبا و رویایی بود! با شک برگشتم طرفش و متعجب و بلند خندیدم. گفتم:
- پسر این کلبه چه‌قدر زیباست!
به تعجب و لبخند یک‌هویی من، خنده‌ی کوتاهی روی ‌هاش نشوند و ابرویی بالا انداخت. با لحن همیشه خاصش گفت:
- می‌دونستم دریا رو دوست داری!
متعجب‌تر بهش نگاه کردم، حالا دقیقاً جلوی در کلبه ایستاده بودیم‌. دسته‌ی چوبی کلبه رو با فشار ریزی تکون داد و دستش رو به معنای ورود به مکانی دراز کرد. وارد شدم و سوالی که تو سرم جولان می‌داد رو، روی زبون آوردم:
- از کجا می‌دونستی من دریا رو دوست دارم؟
این‌بار لبخند مرموزی زد و روی صندلی کوچیک و چوبی کلبع نشست.
- عکس‌های زیادی از دریا تو دفترت دیدم!
شک سوم وارد شد! این همه دقت؟ تعجب‌آور بود! نگاهم جای‌جای کلبه چرخید، چندین متر دور تر از ساحل، پر بود از سوئیت و کلبه‌های این ریختی.
تـ*ـخت کوچیک و تک‌نفره‌ی تو کلبه جای گرفته بود، محلفه‌ی گل‌گلی و نازکش خنده رو، روی ‌هام نشوند. تـ*ـخت چوبی، مسز و صندلی چوبی، بوی رطوبت شمال! این حس رو چند سال پیش داشتم؛ ولی کنار یک‌فرد دیگه‌ای!
شنتیا سریع بلند شد و دستی لای موهای قهوه‌ای رنگش کشید و گفت:
- من الان بر می‌گردم‌.
و سریع از کلبه بیرون پرید. نفس عمیقی کشیدم و روی تـ*ـخت نشستم. همه دختر‌ها این‌جور مواقع از ترسه تنهایی با یک پسر تو خونه‌ی خالی در وهم بودن؛ اما تنها حسی که نداشتم، ترس بود! با این فکر، قهقه‌ای کشیدم و این‌بار در با شتاب باز شد، متعجب‌ خنده‌م‌رو خفه کردم که چهره‌ی شنتیا دوباره باعث شد بپوکم از خنده!
خیلی آروم گفت:
- خوبی؟
با ته‌مونده‌ی خنده‌م دستم رو به نشونه‌ی لایک بالا آوردم و گفتم:
- به، چه‌جورم!
خنده‌م رو به اتمام رسوندم و با حس شروع سر درد، بی‌توجه به شنتیا سیگاری از درون جیبم درآورم و با فندک تو جیبم‌ روشنش کردم. فنجون سفید رنگ قهوه رو، رو به روم گرفت و کنارم نشست، پک محکمی به سیگار زدم و با نگاهی عمیق به فنجون، فنجون رو از تو دست‌هاش گرفتم.
روی تـ*ـخت، کنارم نشست و با نیش‌خندی پرسید:
- سیگار می‌کشی؟
این‌جور مواقع دوست دارم بگم:
- کوری؟
ولی چه بسا که دست و بالم بسته‌ست! آری، مسئله این است! پوکر نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- نه، حشیش می‌کشم؛ توام می‌کشی؟
و بعد سیگار لای انگشت‌هام رو جلوی صورتش گرفتم، اخم غلیظی مابین ابروهاش جای گرفت؛ لحظه‌ای بعد نخ سیگارم رو، از لای انگشت‌هام بیرون کشید و روی میز چوبیه کنار تـ*ـخت گذاشت. لـ*ـبم چندش‌وارانه بالا پرید جرعه‌ای از نوشیدنی تلخ درون فنجون چشیدم؛ قهوه! عاشق طعم و عطرش بودم. ناخودآگاه به زبون آوردم:
- عاشق عطر قهوه و مزه‌ی تلخشم!
نیش‌خندش رو تمدید کرد و بی‌توجه به حرفم جواب داد:
- نکش!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
فنجون رو، روی میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
گفتم:
- آرومم می‌کنه.
ترجیح داد چیزی نگه، بلند شدم و با لبخندی رو بهش گفتم:
- می‌خوام کنار دریا قدم بزنم.
سری تکون داد و از جا برخاست.
نمی‌دونستم چرا و به چه علت علاقه داشتم کنارش، کناره دریا قدم بزنم! عجیب بود و این حسی که نمی‌دونستم اسمش رو چی‌ بذارم، لحظه‌به‌لحظه ریشه‌ی خودش رو درون وجودم محکم‌تر می‌کرد.
نمی‌دونستم چرا و به چه‌ علت این‌ حرف‌ها رو بهش زدم! و به خودم‌ اومدم و خودم رو در کنارش در حال قدم زدن دیدم. صدای موج‌های پی‌درپی دریا تو گوشم نوا میزد و گه‌گاهی پاهامون با برخورده به صدف‌ها صدای خاصی ایجاد می‌کرد. با دیدن صدف ریز و سفید؛ اما زیبا خم شدم و یک‌دونشون رو برداشتم. لبخندی زدم و تو دستم گذاشتمش. صداش در گوشم، ضربان قلبم رو بالا برد؛ این حس رو کنار کسی نداشتم، حتی سامر! داشتم؟ نه!
- قشنگه؛ صدف! دوستش دارم.
دست‌هاش رو طبق معمول تو جیبش فرو برد و نگاهی به ساحل آروم و خلوت انداخت.‌ گفت:
- اسم خواهرم صدف بود، کسی که عاشقش بودم! می‌تونی عشق رو درک کنی؟
بود؟ بودم؟ چرا فعل گذشته؟ مگر اون هم عاشقه زندگیش رو از دست داده بود؟
به جهت مخالفش عقب‌گرد کردم و با اخم ریزی پرسیدم:
- بود؟ بودم؟ چرا فعل گذشته؟
لبخند تلخی زد و چیزی نگفت؛ اما من رو به‌شدت تو خلسه فرو برده بود.
کم‌کم بدن درد داشت کل بدنم رو در بر می‌گرفت، فکم روی هم قرار گرفت و سعی کردم به سر دردم اعتنایی نکردم و چشم‌هام رو کاملاً باز نگه‌دارم. امیدوارم بودم با این همه دقت و تیزی ازش طرفش لااقل اعتیادم رو نفهمیده باشه؛ اما سوالی تو ذهنم جرقه زد، چرا برام مهم شده بود طرز فکرش؟ این از اون که بی‌توجه بهش جلوی خودش سیگار کشیدم و این هم از این‌که می‌خوام چیزی از اعتیادم نفهمه! این‌باد خودم هم از رفتارهای غیرعادی خودم عصبی بودم.
***
با انگشت‌هام مانتوی خاکیم رو چنگیدم، نفس‌نفس می‌زدم و راه تنفس برام راحت نبود! از چهره‌م عرق می‌بارید و ‌هام خشک شده بود. می‌لرزیدم و از تکون خوردن عاجز بودم!
با عجز ناله‌هام بلند شد، گرمم بود؛ اما عرق سردی که روی بدنم جولان می‌داد حالم رو بد می‌کرد! در حالی که روی صدام کنترلی نداشتم داد زدم:
- محدثه، محی بیا تو! محدثه.
یک‌هو در با شتاب باز شد و چهره‌ی نگران محدثه آشکار شد، با دیدن وضعیت من چشم‌هاش گرد شد، در حالی که جسمم می‌لرزید به کشوی میزم اشاره کردم و با لرزشی که به وضوح تو صدام هویدا بود گفتم:
- با... بازش کن! بازش کن و اون... اون سرنگ رو در بیار! سریع باش، زود باش!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
اما محدثه بی‌حرکت و منگ ایستاده بود! از عصبانیت و خاریه اعتیاد نایی نداشتم؛ اما با این حال با داد گفتم:
- د احمق با توام! وایستادی چی رو تماشا می‌کنی؟
با این حرف، از شک در اومد و با نگرانی کاری که گفتم رو انجام داد. سرنگ تمیزی با ماده‌ی سفیدی تو دست‌هاش باعث شد نور امیدم روشن شه! لبخند کم‌رنگی زدم و اشاره دادم به روی سرامیک.
- بشین این‌جا.
نشست.
حرف زدن برام سخت بود؛ ولی به زور زدم:
- آستینم رو بالا بکش.
دست‌هاش از ترس می‌لرزید و درون چشم‌های مشکی رنگش ترس مشهود بود، بی‌اعتنا داد زدم:
- د یالا با توام! به چی نگاه می‌کنی؟ بزن بالا!
با لرزش فکش، متوجه‌ی حال بدش شدم، به‌همین خاطر سعی کردم آروم‌تر برخورد کنم؛ آروم شال مشکی رنگم‌ رو درآوردم و اشاره کردم‌.
- پاره‌ش کن؛ سریع!
طاقت نیاورد و اشک از چشم‌هاش جاری شد، حالم از ترحم‌هاشون بهم می‌خورد! با نفرت نگاهم رو ازش گرفتم دستم رو دور جسمم پی‌چوندم و سعی کردم لرزشش رو کم‌تر کنم. شال با صدای بدی پاره شد، گفتم:
- ببندش دور دستم، یالا! محکم.
از فشار دستش آخی گفتم و با چهره‌ی مچاله شده ادامه دادم:
- سرنگ رو بزن تو رگم.
با بغض و آروم گفت:
- خانوم... .
پریدم وسط حرفش و داد زدم:
- خفه‌شو! سریع باش.
در عجب بودم از قدرت صدام تو این وضعیت! ترسید و لرزون "چشمی" زمزمه کرد.
سرنگ رو تو پوست نازک دستم فرو کرد و با حس درد وحشتناکی از درد ناله‌ای کردم و داد زدم:
- احمق تا ته فرو نکن! حالا بکشش بیرون‌.
حس هوشیاریم لحظه‌به‌لحظه کم‌تر میشد، با این حال بی‌توجه به چهره‌ی هراسونش گفتم:
- بیرون.
معترضانه مقنعه‌ی مشکی رنگش رو جلو کشید و گفت:
- نه خانوم‌، شما حالتون خوب... .
در یک‌آن چرخش گردنم‌ به طرف چهره‌ش باعث شد خفه شه، با صدای آروم؛ اما‌‌ تهدید آمیزی گفتم:
- نشنیدی چی گفتم؟
چند لحظه نگاهم کرد و از دفتر خارج شد، کم‌کم‌ راه تنفسم باز شده بود و چشم‌هام دید بهتری داشتن. بی‌حال روی زمین خاکی افتاده بودم؛ این‌قدر خار شده بودم؟ تکه‌های پاره شده‌ی شالم رو، از روی زمین برداشتم و تو دستم‌ گرفتم. کم‌کم حالتم داشت به حالت نرمال برمی‌گشت. بعض نهفته‌ای راه گلوم‌ رو سد کرده بود، تکه‌های شال رو بیشتر فشردم و اجازه دادم اشک‌‌هام سبکم کنن.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
چیشد؟ چیشد که مریلا ماجدی، فرزند رمضان ماجدی، تک‌‌دختر این خانواده‌ای که عزتش زبون زد بود، به این‌جا کشیده شد؟
با حس این‌که کرختی تو بدنم اثرش کم شده، با کمک دیوار از جا بلند شدم‌. مانتوی رسمی مشکی رنگم پر بود از خاک و خل! خودم رو به میز رسوندم تا بلکه بتونم جسمم رو به جایی تکیه بدم. روی صندلی چرخ‌دارم نشستم و سرم رو، روی دست‌هام‌ گذاشتم. جای سرنگ تو دستم درد می‌کرد؛ اما نه به اندازه‌ی دردی که تو این شش سال کشیدم! بارها گفتم، گفتم تغییر کنم؛ اما همون دختری که همه استوار بودنش رو تحسین می‌کردن، الان تو آتیش اعتیاد داره دست و پا می‌زنه! کمی که حس کردم آروم گرفتم، مقنعه‌ی زپاس تو کشوم رو درآوردم و سر کردم و با برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم. تمامیه خطاط‌ها به صف و ترتیب مشغول کار بودن و صدای رو مخ چرخ‌ها باعث میشد متوجه نشن از اتاق خارج شدم.
دو زن کنار ایستاده بودن و در حال حرکت زدن، ناخودآگاه گوش‌هام به‌طرفشون تیز شد.
- آره والا! معلوم نیست این دختره‌ی معتاد چه کارایی که نمی‌کنه، چه شبایی که تو... .
با شنیدن حرف‌هاشون، حس کردم از گوش‌هام دود می‌زنه بیرون! زنیکه‌ی بی‌دست و پا!
با عصبانیت عقب‌گرد کردم و به‌طرف اتاقم رفتم و در رو محکم بهم کوبوندم. "لعنتی" بلدی گفتم و کیف رو، روی صندلی‌ مهمان پرت کردم. همیشه از طرز فکر خراب آدم‌ها نفرت داشتم! این‌که بی‌علت و بی‌گدار آب بهم می‌زنن و بدون این‌که علت چیزی رو بدونن میرن درباره‌ی فردی، با کسی صحبت می‌کنن! همیشه بیمارهای معتاد رو قضاوت می‌کنن، چرا؟ چون معتادن! معتاد بودن جرم نیست، این زندگیه که باعث میشه آدم بره طرف چیزایی که نباید! این قضاوت که یه دختر معتاد، هرشب تو بـ*ـغل یکیه اشتباهه! این شل‌مغزی و کند ذهنی آدم رو می‌رسونه که متاسفانه بیشتر مردم کشور ما تحت تاثیر این حرف‌ها و قضاوت‌های نابه‌جا قرار می‌گیرن!
بدون این‌که بتونم عصبانیت خودم رو کنترل کنم، شدت اخم‌هام بیشتر شد و در اتاق رو با شتاب باز کردم. دختر لاغری با مانتوی آبی‌کاربنی مشغول بررسی طرح‌ها بود که از پشت احتمال می‌دادم محدثه باشه، خیلی خشک و بلند گفتم:
- خانوم شریفی به اتاق من بیاید، منتظرم!
و بدون این‌که منتظر قبول کردنش باشم در رو محکم بستم و به طرف میزم رفتم.
حالش رو جا میارم تا هـ*ـوس غیبت و دهن‌لقی به سرش نزنه! لحظه‌ای بعد تقه‌ای به در وارد شد و بعد هم ورود محدثه. از چهره‌ی هراسونش آروم گرفتم و لبخند آرومی روی ‌هام نشوندم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
لابد فکر می‌کرد تغییر رفتار، در این حد؟ عجیب نبود! از روی صندلی بلند شدم و به‌طرفش رفتم. تق‌تق کفش‌هام فضا رو پر کرده بود.
رو به روش ایستادم و یک‌تای ابروم رو بالا دادم. دستی به مقنعه‌ی سیاه رنگش کشید و زمزمه کردم:
- چی‌شده عزیزم؟ چرا ترسیدی؟
دست‌پاچه لبخندی زد، چشم‌های مشکی رنگش گشاد‌تر شد و آروم گفت:
- ترس؟ نه خانوم، ترس برای چی؟
لهجه‌ی شمالیش تو لحن صحبت کردنش کاملاً مشهود بود! کمی ازش فاصله گرفتم و ژست قدم زدن به خودم گرفتم. دستم رو زیر چونه‌م گذاشتم لبخند مسخره‌ای زدم و جواب دادم:
- خب شاید فکر کنی به‌خاطر دهن لقی‌هات می‌خوام‌ اخراجت کنم‌.
جلوی قفسه‌ی پرونده‌ها ایستادم و لبخندم رو پاک کردم و بعد از مکثی، جدی و صریح ادامه دادم:
- درست حدس زدی.
و بعد با اخم ظریفی پرونده‌ی کارگرها رو درآوردم و با شتاب روی میز انداختم که با صدای بدی مواجه شدم. بی‌توجه به صدای ناهنجاری که ایجاد شد و گرد و خاکی که از پرونده‌ها بلند میشد با همون لحن ادامه دادم:
- پرونده‌ت رو پیدا کن، حقوق این ماه رو هم به حسابت می‌ریزم.
چشم‌هاش کاسه‌ی اشک شده بود؛ اما من اون مریلای قبل نبودم که بخوام دل بسوزونم، بودم؟ نه!
بی‌توجه بهش با قدم‌های بلند خودم رو بهش رسوندم و یقه‌ی لباسش رو تو دست‌هام گرفتم و اجازه‌ی حرف زدن بهش ندادم.
از زیر دندون‌هام غریدم:
- ببین خانوم شریفی، دفعه‌ی آخرت باشه دهن‌لقی می‌کنی! اگر یک‌بار دیگه، فقط یک‌بار دیگه ببینم یه حرف بی‌ربط درباره‌ی من، رئیست زدی؛ بی‌چارت می‌کنم!
و بعد با فشار ریزی یقه‌ش رو ول کردم و چشم‌های پر از خونم رو ازش گرفتم. فکش تکون می‌خورد؛ اما حرفی برای گفتن نداشت! نفس عمیقی کشیدم و آروم‌تر از لحن قبل گفتم:
- برو سر کارت، به صادقی بگو بیاد برای تصویه حساب.
برق شادی رو تو چشم‌هاش دیدم و باعث شد پوزخند بزنم!
از صادقی نمی‌تونستم بگذرم، درسته حر و مرز مشخصی برای جنس مخالف نداشتم و به‌نظرم یه چیز مسخره می‌اومد؛ اما این یه تهمت بیش نبود!
هیچ‌وقت نتونستم محدودیت رابـ*ـطه‌ی پسر، دختری رو درک کنم؛ اون‌ها هم آدم بودن، از جنس خودمون! این‌همه محدودیت و سختی رو باید به‌جون می‌خریدیم؟ مسخره‌ترین موضوع عالم بود، اون‌هم تو کشور ما!
قبل از اخراج هر کارگر، من و جاس با هم‌ مشورت می‌کردم؛ اما این نفر جزء استثناعات بود و زودتر باید از لیست حذفش می‌کردم!
باید کارما پس می‌داد، نمی‌داد؟
***
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
آلبوم روی پام رو کمی جا به جا کردم، جثه‌ی تقریبا بزرگ و البته سنگینی داشت.
در آرامش و تنهایی دونه‌دونه برگ‌های کلفت آلبوم رو کنار زدم و در حین نگاه کردن به مدن سفره‌های عقد زمزمه‌ کردم:
- نه میشه با تو سر کنم، نه میشه از تو بگذرم؛
بیا به داد من برس، من از تو مبتلا ترم!
بگو کجا رها شدی، بگو کجای رفتنی؟
من از تو درگریز و تو، چرا همیشه با منی
کسی به جز تو یار من نیست، گذشتن از تو کار من نیست
به جزء خیال‌تو هنوزم، ببین کسی کنار نیست... .
با صدای آروم و گیراش زمزمه‌هام ته کشید و باعث شد لبخند کجی روی ‌هام بنشینه‌.
- صدای قشنگی داری!
مثل دخترهای دیگه‌ای که ادعا می‌کردن تو این وضعیت خجالت کشیدن، من خود واقعیم رو نشون دادم!
دستی به ته ریشش کشید و روی مبل، کنارم نشست.
گفت:
- رو به راه نیستی بانو!
لبخندم کم‌رنگ‌ شد، این مرد همیشه به من و حالم دقت می‌کرد! خدایا، یعنی ان‌قدر بی‌کاره؟
از این فکر خنده‌م گرفت؛ اما می‌دونستم که تیزه و این دلیلش نیست!
یه‌جورایی کنارش دوست داشتم به چیزی فکر نکنم و خوش بگذرونم، به‌ هیچی فکر نکنم حتی سامر!
‌هام، دندون‌هام رو به اسارت گرفته بود، به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- خوبم.
کج‌خندی زد و آلبوم رو از روی پام برداشت و به سفره‌ها نگاه کرد.
شنتیا گفت:
- مانتوت رو ببین، صورتت رو ببین و بعد جواب‌گو باش.
چیزی نگفتم، دوست داشتم بشینم و چشم‌های سبز رنگش رو با نگاه عمیقیم، از نظر بگذرونم.
کلافه دستش رو لای موهای خوش فرمش لغزوند و محکم آلبوم رو بست و کلافه زد:
- این‌جوری نگاه نکن!
شیطنتم براق شد! چی‌میشد که کنار این مرد شیطنت می‌کردم؟ مگه من آدم‌ نبودم؟
فقط تو کف رابـ*ـطه‌ای بودم که اسم "شراکت" روش دوخته شده بود!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین