صدای داد مامان باعث شد چشمهام رو بهم بفشارم.
- کجایی دختر؟ میدونی ساعت چنده؟ کجایی؟
گزیدم و آروم گفتم:
- ببخشید مامان. یکی از کارگرا از روی داربست افتاده بود؛ مجبور شدم برم بیمارستان یادم رفت خبرت کنم.
انگار که خیالش راحت شده، آه آسودهای کشید و گفت:
- دلم هزار راه رفت! حالا خوبه حالش؟
- آره، آره.
و بعد با نقشهای که تو سرم نشست با شرارت لبخندی زدم و هول گفتم:
- مامان مامان من یه لحظه برم دوباره بهت زنگ میزنم؛ خدافظ.
و قطع کردم و با عجله به طرف میز رفتم، رو به شنتیا خیلی با عجله گفتم:
- ببخشید من یه مشکلی برام پیش اومده؛ خیلی متاسفم! باید برم، بدرود.
و بعد کیفم رو سریع برداشتم و بیتوجه به صدای شنتیا از بستنی فروشی خارج شدم و به طرف بیمارستان بدو کردم. تو راه کمکم لبخندی که به قهقه تبدیل شده بود روی هام نشست و زمزمهوار گفتم:
- پروردگارا چشمام کف پات!
چه بازیگری بودم من!
***
روزها پشت سر هم گذر میکردن و من باخاطرات گذشتهم شبم رو صبح میکردم، تفاوتی که تو حالم ایجاد شده بود شاید عمق رابـ*ـطهم با شنتیایی بود که حس میکردم رابـ*ـطهی شراکتمون از یه شراکت معمولی گذر کرده بود و نمیدونستم اسمش رو دقیقاً چی بذارم و چی تعبیرش کنم! تعجبآور بود، اما سعی میکردم به قولی حواسم رو به کارهام بسپارم. بدتر از اون تعفنی بود که نسبت به خودم داشتم و هیچجور نمیتونستم این حس رو راجع خودم تغییر بدم، چرا که از سستی خودم نسبت به معتاد بودنم متنفر بودم! تو لجنی گیر کرده بودم که خودم هم قادر نبودم خودم رو از عمقش بیرون بکشم، درست مثل غذایی بود که اگر بهم نرسه خیلی راحت میکشتم.
تو همین هنگام صدای جاسمین باعث شد از افکارم دست بکشم و اخمهام رو تو هم کنم.
- راستی، فرستادی یکی رو در اداره پستچی؟
طرهی از موهای حالتدارم رو پشت گوشم زد و با پوزخند تمسخرآمیزی گفتم:
- آره، میدم تاتوی این قضیه رو در بیارن.
و بعد پوزخندم رو از روی هام پاک کردم و صدام رو به حالت مسخرهای کلفت کردم و ادامه دادم:
- او چه خبرته خانوم؟ مگه سر آوردی؟
و بعد با صدای خودم گفتم:
- مرتیکه دوزاری! تو در ادارت رو ببند باد نبرتت! بدبخته بیمسئولیت.
جاس قهقهی بلندی زد و جام نوشیدنیش رو محکمتر فشرد و لبهی جام رو، روی هام برجستهش قرار داد و جرعهای از طعم تلخ توشیندنی چشید. در برابر تلخیه نوشیدنی در حال مقاومت بود تا چهرهش در هم نشه، گفت:
- تا ببینیم چیزی دستگیرمون میشه یا نه!
ته سیگارم رو با فندک روی عسلی آتیش زدم و با پک محکمی که به سیگار زدم زیر گفتم:
- که بعید میدونم بفهمیم!
با پک محکم دیگهای به سیگار به مبل تکیه دادم و با چهرهی در هم گفتم:
- احتیاجه که من برم ملاقات این کارگرم که از روی داربست افتاده؟
- کجایی دختر؟ میدونی ساعت چنده؟ کجایی؟
گزیدم و آروم گفتم:
- ببخشید مامان. یکی از کارگرا از روی داربست افتاده بود؛ مجبور شدم برم بیمارستان یادم رفت خبرت کنم.
انگار که خیالش راحت شده، آه آسودهای کشید و گفت:
- دلم هزار راه رفت! حالا خوبه حالش؟
- آره، آره.
و بعد با نقشهای که تو سرم نشست با شرارت لبخندی زدم و هول گفتم:
- مامان مامان من یه لحظه برم دوباره بهت زنگ میزنم؛ خدافظ.
و قطع کردم و با عجله به طرف میز رفتم، رو به شنتیا خیلی با عجله گفتم:
- ببخشید من یه مشکلی برام پیش اومده؛ خیلی متاسفم! باید برم، بدرود.
و بعد کیفم رو سریع برداشتم و بیتوجه به صدای شنتیا از بستنی فروشی خارج شدم و به طرف بیمارستان بدو کردم. تو راه کمکم لبخندی که به قهقه تبدیل شده بود روی هام نشست و زمزمهوار گفتم:
- پروردگارا چشمام کف پات!
چه بازیگری بودم من!
***
روزها پشت سر هم گذر میکردن و من باخاطرات گذشتهم شبم رو صبح میکردم، تفاوتی که تو حالم ایجاد شده بود شاید عمق رابـ*ـطهم با شنتیایی بود که حس میکردم رابـ*ـطهی شراکتمون از یه شراکت معمولی گذر کرده بود و نمیدونستم اسمش رو دقیقاً چی بذارم و چی تعبیرش کنم! تعجبآور بود، اما سعی میکردم به قولی حواسم رو به کارهام بسپارم. بدتر از اون تعفنی بود که نسبت به خودم داشتم و هیچجور نمیتونستم این حس رو راجع خودم تغییر بدم، چرا که از سستی خودم نسبت به معتاد بودنم متنفر بودم! تو لجنی گیر کرده بودم که خودم هم قادر نبودم خودم رو از عمقش بیرون بکشم، درست مثل غذایی بود که اگر بهم نرسه خیلی راحت میکشتم.
تو همین هنگام صدای جاسمین باعث شد از افکارم دست بکشم و اخمهام رو تو هم کنم.
- راستی، فرستادی یکی رو در اداره پستچی؟
طرهی از موهای حالتدارم رو پشت گوشم زد و با پوزخند تمسخرآمیزی گفتم:
- آره، میدم تاتوی این قضیه رو در بیارن.
و بعد پوزخندم رو از روی هام پاک کردم و صدام رو به حالت مسخرهای کلفت کردم و ادامه دادم:
- او چه خبرته خانوم؟ مگه سر آوردی؟
و بعد با صدای خودم گفتم:
- مرتیکه دوزاری! تو در ادارت رو ببند باد نبرتت! بدبخته بیمسئولیت.
جاس قهقهی بلندی زد و جام نوشیدنیش رو محکمتر فشرد و لبهی جام رو، روی هام برجستهش قرار داد و جرعهای از طعم تلخ توشیندنی چشید. در برابر تلخیه نوشیدنی در حال مقاومت بود تا چهرهش در هم نشه، گفت:
- تا ببینیم چیزی دستگیرمون میشه یا نه!
ته سیگارم رو با فندک روی عسلی آتیش زدم و با پک محکمی که به سیگار زدم زیر گفتم:
- که بعید میدونم بفهمیم!
با پک محکم دیگهای به سیگار به مبل تکیه دادم و با چهرهی در هم گفتم:
- احتیاجه که من برم ملاقات این کارگرم که از روی داربست افتاده؟