بیتفاوت و با شیطنت گفتم:
- اوا! چهجوری نگاه نکنم؟
خندید و برای جواب دادن مقدم شد که با ورود مدیریت دفتر پوکر بهش نگاه کردم.
میمردی الان نمیاومدی؟ این همه نیومدی خب الانم میچپیدی تو اون لونهت!
و بعد با لبخند زشتی روی صندلی چرخدارش نشست و گفت:
- خب، چیزی پسندتون شد؟
شنتیا اخم ریزی کرد و سوالی نگاهم کرد، طرحهای مد نظرم رو نشونش دادم که با لبخند شیرینی سلیقهم رو تحسین کرد و این باعث شد به هیچ عنوان نتونم جلوی لبخند بزرگم رو بگیرم! خوبه که احساسی برام مونده بود.
ابروهام رو بالا فرستادم و بعد از نگاه گذرایی به کولر قدی اتاق گفتم:
- البته من سفید و یاسیش رو درنظر گرفتم؛ لایهی دور صندلیها یاسی باشه. تضاد جالبی با دیزاین سالن داره!
شنتیا با تحسین به طرح روی آلبوم نگاه کرد و سر تکون و داد و رو به پسره گفت:
- بله. پس ما همین رو سفارش میدیم.
لبخند کجی از روی رضایت روی هام نشست؛ بعد از کارهای سفارش از دفتردیزاین بیرون اومدیم.
طبق معمول با رطوبت شمال حس چسبندگی میکردم؛ اما عادی شده بود!
صدای موبایلم باعث شد تکون ریزی بخورم و با درآوردن موبایلم از تو کیفم کنار جاده ایستادم و شنتیا هم به تبعیت کنارم کمی اونور تر ایستاد. جاسمین بود، جواب دادم:
- بله؟
صدای هقهقش گواهی از اتفاق بد میداد؛ ناخودآگاه نگران زدم:
- جاس؟ جاسمین؟ خوبی؟ اه جاسمین یه چیزی بگو! چیشده؟
ما بین هقهقهاش زد:
- بایر... ام، بایرا... م.
بایرام چی؟ خدای من! صداش قطع و وصل میشد و تردد ماشینها اجازهی شنواییم رو گرفته بودن.
آزرده گفتم:
- بایرام چی؟ چه اتفاقی افتاده؟
هق زد و نالید:
- برگشته!
- اوا! چهجوری نگاه نکنم؟
خندید و برای جواب دادن مقدم شد که با ورود مدیریت دفتر پوکر بهش نگاه کردم.
میمردی الان نمیاومدی؟ این همه نیومدی خب الانم میچپیدی تو اون لونهت!
و بعد با لبخند زشتی روی صندلی چرخدارش نشست و گفت:
- خب، چیزی پسندتون شد؟
شنتیا اخم ریزی کرد و سوالی نگاهم کرد، طرحهای مد نظرم رو نشونش دادم که با لبخند شیرینی سلیقهم رو تحسین کرد و این باعث شد به هیچ عنوان نتونم جلوی لبخند بزرگم رو بگیرم! خوبه که احساسی برام مونده بود.
ابروهام رو بالا فرستادم و بعد از نگاه گذرایی به کولر قدی اتاق گفتم:
- البته من سفید و یاسیش رو درنظر گرفتم؛ لایهی دور صندلیها یاسی باشه. تضاد جالبی با دیزاین سالن داره!
شنتیا با تحسین به طرح روی آلبوم نگاه کرد و سر تکون و داد و رو به پسره گفت:
- بله. پس ما همین رو سفارش میدیم.
لبخند کجی از روی رضایت روی هام نشست؛ بعد از کارهای سفارش از دفتردیزاین بیرون اومدیم.
طبق معمول با رطوبت شمال حس چسبندگی میکردم؛ اما عادی شده بود!
صدای موبایلم باعث شد تکون ریزی بخورم و با درآوردن موبایلم از تو کیفم کنار جاده ایستادم و شنتیا هم به تبعیت کنارم کمی اونور تر ایستاد. جاسمین بود، جواب دادم:
- بله؟
صدای هقهقش گواهی از اتفاق بد میداد؛ ناخودآگاه نگران زدم:
- جاس؟ جاسمین؟ خوبی؟ اه جاسمین یه چیزی بگو! چیشده؟
ما بین هقهقهاش زد:
- بایر... ام، بایرا... م.
بایرام چی؟ خدای من! صداش قطع و وصل میشد و تردد ماشینها اجازهی شنواییم رو گرفته بودن.
آزرده گفتم:
- بایرام چی؟ چه اتفاقی افتاده؟
هق زد و نالید:
- برگشته!