جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,896 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
بی‌تفاوت و با شیطنت گفتم:
- اوا! چه‌جوری نگاه نکنم؟
خندید و برای جواب دادن مقدم شد که با ورود مدیریت دفتر پوکر بهش نگاه کردم.
می‌مردی الان نمی‌اومدی؟ این همه نیومدی خب الانم می‌چپیدی تو اون‌ لونه‌ت!
و بعد با لبخند زشتی روی صندلی چرخ‌دارش نشست و گفت:
- خب، چیزی پسندتون شد؟
شنتیا اخم ریزی کرد و سوالی نگاهم کرد، طرح‌های مد نظرم رو نشونش دادم که با لبخند شیرینی سلیقه‌م رو تحسین کرد و این باعث شد به هیچ عنوان نتونم جلوی لبخند بزرگم‌ رو بگیرم! خوبه که احساسی برام مونده بود.
ابروهام رو بالا فرستادم و بعد از نگاه گذرایی به کولر قدی اتاق گفتم:
- البته من سفید و یاسیش رو درنظر گرفتم؛ لایه‌ی دور صندلی‌ها یاسی باشه. تضاد جالبی با دیزاین سالن داره!
شنتیا با تحسین به طرح روی آلبوم نگاه کرد و سر تکون و داد و رو به پسره گفت:
- بله‌. پس ما همین رو سفارش می‌دیم.
لبخند کجی از روی رضایت روی ‌هام‌ نشست؛ بعد از کارهای سفارش از دفتردیزاین بیرون اومدیم.
طبق معمول با رطوبت شمال حس چسبندگی می‌کردم؛ اما عادی شده بود!
صدای موبایلم باعث شد تکون ریزی بخورم و با درآوردن موبایلم از تو کیفم کنار جاده ایستادم و شنتیا هم به تبعیت کنارم کمی اون‌ور تر ایستاد. جاسمین بود، جواب دادم:
- بله؟
صدای هق‌هقش گواهی از اتفاق بد می‌داد؛ ناخودآگاه نگران زدم:
- جاس؟ جاسمین؟ خوبی؟ اه جاسمین یه چیزی بگو! چی‌شده؟
ما بین هق‌هق‌هاش زد:
- بایر... ام، بایرا... م.
بایرام چی؟ خدای من! صداش قطع و وصل میشد و تردد ماشین‌ها اجازه‌ی شنواییم رو گرفته بودن.
آزرده گفتم:
- بایرام چی؟ چه اتفاقی افتاده؟
هق زد و نالید:
- برگشته!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
شکه از خبری که بهم داده بود و تلفن رو از گوشم فاصله دادم، برگشته بود؟
این‌همه مدت نیاز به وجودش بود، الان یادش اومده باید باشه؟
دندون‌هام رو فشار دادم و گوشیم رو دوباره روی گوش‌هام گذاشتم و تنها زمزمه کردم:
- میام طرفت.
و بعد قطع کردم.
با عجله به طرف شنتیا رفتم و گفتم:
- متاسفم، امروز برای نور پردازی نمی‌تونم باهات بیام. می‌تونی من رو تا یه جایی برسونی؟
مبهوت و شک‌زده سرش رو مثل یویو تکون داد. پوکر به طرف ماشینش رفتیم و در سکوت راه رو سپری کردیم. وقتی خواستم پیاده بشم‌ با صداش برگشتم و دوباره نگاهم اسیر رو دو گوی شده بود، خدایا من چم شده بود؟
گفت:
- نگفتی امروز چت شده و الانم ان‌قدر هولی!
نگرانم شده بود؟ دیگه تو این دنیا کسی بود که نگرانم‌ بشه؟
لبخند اطمینان بخشی به روش پاچیدم و گفتم:
- پسر عموم از خارج برگشته، همین!
نامطمئن سر تکون داد و با خدافظی سرسری به طرف آپارتمان جاسمین رفتم. واقعاً بایرام برگشته بود؟ یعنی اتفاقی افتاده بود؟
با همین فکرها به خودم اومدم و خودم رو جلوی واحد جاسمین دیدم. با تعلل در زدم و لحظاتی بعد در توسط جاسمین باز شد.
ظاهرت رو بنازم بشر! چشم‌هاش کاسه‌ی خون بود و ‌هاش خشک و ترکیده‌. مثل‌ این‌که هیچ کدوممون روز خوبی رو پشت سر نذاشتیم!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
با کفش‌هام به سالن ورود کردم و دست‌های جاسمین رو فشردم و سعی کردم بهش دل‌گرمی بدم. دل‌گرمی دادم؟ دل‌گرمی این بود؟ سال‌ها بود دل‌گرمی رو فراموش کرده بودم‌‌!
چند قدم جلو رفتم و با دیدن بایرام که روی مبل‌های اسپرت و طلایی رنگ سالن جای گرفته بود و خیره به‌ نقطه‌ای، پوزخند بی‌صدایی سر دادم و کیف چرمم رو، روی مبل انداختم و شروع کردم قدم زدن تو سالن، هال پر بود از تابلوهای زیبا و قیمتی!
بعد از نگاه سرسری به هال، برگشتم و چهره‌ی مستصلی با خودم گرفتم و با چاشنی حالت فکر گفتم:
- به به! آقا بایرام، چه عجب از این طرفا؟ اومدید صفا بیارید یا بدبختی به وجودمون تزریق کنید؟
اخم‌هام رو به وضوح در هم کشیدم و ‌هام رو تر کردم، بدون این‌که توجهی به چشم‌های غمناکش بکنم ادامه دادم:
- کدوم گوری بودی تا حالا؟ چی‌کار می‌کردی تا حالا؟ از حالمون خبر داشتی؟ می‌دونستی چی کشیدیم؟ می‌دونی؟
عصبی‌ از سکوتش داد زدم:
- می‌دونی؟
اخم ریزی کرد و از روی مبل بلند شد، ته ریشش رو نوازش کرد. چه‌قدر شکسته شده بود! نامطمئن زبون باز کرد:
- قرار نبود... .
با تعلل تو حرفش پریدم و با خشم گفتم:
- قرار نبود بری و ثابت کنی بی‌غیرتی! قرار نبود کوهی که به زمین قفل بود رو از تکیه‌گاهش جدا بشه! قرار نبود مجنون، لیلیش رو تنها بذاره! د لعنتی اگر تو بعد از سامر داغون شدی من هم داغون شدم؛ اما نرفتم بمیرم! ولی تو چی؟
زهرخندی ‌کردم و با تمسخر ادامه دادم:
- اسم خودت رو هم گذاشتی مرد!
با داد جاسمین ساکت شدم و روی مبل نشستم. سرم از عصبانیت نبض میزد!
بایرام عصبی و کلافه دست‌هاش رو مشت کرد و کت قهوه‌ای رنگش رو با سرعت درآورد.
- هنوز هم مثل قبل کنترلی روی خودت و اعصابت نداری!
در سکوت نگاهش کردم، درست می‌گفت؛ حرف حق جواب داشت؟ نداشت!
ادامه داد:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- واقعاً فکر کردی شیش سال به‌خاطر سامر غیب شدم؟ اون بخشی از گرفتاری‌های من بود. حتی هیچ کدومتون حاضر نیستید بدونید چرا و به چه علت من غیبم زده بود؟ خواستید بدونید؟
نرم شده بودیم هردو؛ اما غرورمون اجازه‌ی تغییر حالت رو تو چهرمون نمی‌داد!
جاسمین بینی قلمیش رو بالا کشید و در جوابش خیلی سرد گفت:
- می‌شنویم.
چشم‌هام رو به گل‌های طلایی فرش دوختم و صدای مردونه‌ی بایرام تو گوشمون پیچید:
- بعد از مرگ وحشتناک سامر، خبر دادن یک‌سری چیزا درباره‌ی گذشته من تو چنگ پدرمه‌. پدرم داشت می‌مرد و انگار دم مرگ به فکر باز کردن افتاده بود! روز مرگش، بهم گفت مادرت زنده‌ست و در به در دنبالته؛ اما نشونی‌ای از تو نداره!
فکش تکون خورد، از عصبانیت بود!
دستی پشت گردنش کشید و به طرف پنجره قدیه هال رفت و ادامه داد:
- دروغ گفته بود، به من گفته بود مادرت زنده‌ست و حالا... من در به در دنبال مادرم گشتم، اون از خاندان ماجدی بود، ماجد! می‌فهمی که برای به‌دست آوردن پول دست به هر کاری می‌زنن و حالا... بعد از ماجدی بزرگ، اموالش با وجود من باید رونق می‌گرفت و ترس داشت از این‌که بفهمه من مادرم زنده‌ست و اون‌وقت مادرم رو به پدرم ترجیح بدم و اموالی برای خاندان ماجدی نمونه.
آهی کشید و با نگاهی خیره روی جاس ادامه داد:
- وقتی مادرم رو پیدا کردم که درگیر سرطان شده بود، فکرش رو بکن تو اون موقع بعد از ۳۲ سال مادرت رو تو این وضعیت ببینی... .
هر دو به‌مراطب شکه بودیم؛ اما طبق معمول واکنشی تو حالاتمون دیار نبود‌. خوشم میاد در هرصورت خنثی هستیم!
با لحن سوزناکی ادامه داد:
- من تو وضعیت بدی گیر کرده بودم! وضعیتی که دور از تصورتونه؛ سرطان مادری که تازه پیدا شده بود و‌ خودتون که می‌دونید پدرم فوت کرده بود و...
ادامه نداد و همین باعث شد جاسمین سرش رو پایین بگیره، باید تنهاشون می‌ذاشتم!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم و از روی مبل بلند شدم و به‌طرف بایرام رفتم، لبخند کجی زدم و با بشکن محکمی از جلوی چشم‌های متعجب هردوشون رد شدم و به‌طرف اتاق جاسمین رفتم، حالا‌حالاها براش داشتم؛ ولی بیشتر تو کف این بودم که مادرش زنده‌ست و... اوه‌مای گاد! زن‌عمو دار شدم!
با این فکر لبخندی روی ‌هام نشست؛ اما با شرایط پیش‌روی من و جاسمین خنده روی ‌هام ماسید!
گاومون شونصد قلو زاییده بود!
نمی‌دونستم چرا تو این وضعیت خوابم می‌اومد، حله دیگه چهارچوب مشخصات بیماری اعتیاد کامل شد!
در حین اراجیف‌بافی، با صدای خورد شدن شیء چشم‌هام گشاد شد و با قدم‌های بلند خودم رو به هال رسوندم.
ضربان قلبم بالا رفت و دهانم خشک شد، شیشه‌ی تو دست جاسمین و اشک‌های پی‌درپیش نشون می‌داد وضعیت قهوه‌ای در‌ پیش داریم!
از بایرامی که از فرط تعجب خشک شده بود فاصله گرفت و با شیشه‌ی تو دستش صورت بایرام رو هدف گرفت. مردمک چشم‌های به خون نشسته‌ش گشاد شده بود و فکش می‌لرزید. می‌دونستم این کارهاش تاثیراتی جزء مواد ندارن و الان‌ متوجه نمیشه دقیقاً داره چه غلطی می‌کنه! در کسری از زمان به حالات عادی خودم برگشتم که با داد جاسمین چشم‌هام رو محکم فشردم.
- تو... تو من رو بدبخت کردی! ببین، تماشا کن! ببین چه بلایی سرم آوردی!
شیشه رو، روی رگش گذاشت و با بغض داد زد:
- د لعنتی ببین! شیش سال، شیش سال حتی خبری هم ازم نگرفتی و الان... .
ترسیده به سمتش قدم برداشتم که با پرش بایرام به طرف جاسمین پاهام متوقف شد.
با اخم به طرفش دوید و در یک‌آن شیشه رو از زیر اگشت‌هاش کشید و با صدای بلندی گفت:
- گند زدی به... ‌.
خیلی خون‌سرد تو حرفش پریدم و گفتم:
- تو خفه.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
و بعد جاسمینی که لرز به تنش افتاده بود رو تو بـ*ـغلم گرفتم، کمی آروم گرفت؛ اما به هق‌هق‌هاش پایانی نداده بود! آروم به طرف اتاق هدایتش کردم و در سکوت موهاش رو نوازش کردم. می‌دونستم سرش رو بذاره رو بالشت، راحت می‌خوابه! برای همین به بعد از این‌که کمی در سکوت به هق‌هق‌هاش گوش دادم به خوای دعوتش کردم و دوباره به‌طرف حال رفتم.
روی صورتم نقاب خون‌سردی کشیدم و رو به بایرام که با اخم خیلی غلیظی به‌نقطه‌ای خیره بود و با دیدن من جهت نگاهش تغییر کرد، باز کرد تا چیزی بگه که گفتم:
- تو آشپزخونه منتظرتم‌.
و بدون این‌که محل سگ بهش بدم به‌طرف آشپزخونه رفتم و روی صندلی تک‌نفره میز نهارخوری جای گرفتم. دست‌هام رو، روی میز ضرب گرفتم که با ورد بایرام ریتم انگشت‌هام قطع شد. بدون این‌که حتی نیم نگاهی بهم بندازه روی صندلی رو به روم نشست و بدون این‌که مقدمه‌چینی بکنه، با عصبانیت؛ اما آروم غرید:
- کی فرصت کردید ان‌قدر خود‌سر بشید و هر غلطی بخواید بدون این‌که به کسی بگید کنید؟
یکه‌خوردم! منظورش چی‌بود؟ به‌وضوح پرش رنگ و جا خوردنم رو دید؛ با این واکنش پوزخند صدا داری زد و تای ابروش رو بالا انداخت. دست‌های بزرگ و تنومندش رو، روی میز دو نفره‌ی آشپزخونه حلقه کرد و ادامه داد:
- خب؟ دیگه چی‌کار کردید؟ دیگه چه... .
اخم‌هام رو در هم کردم و دستم رو با مشت روی میز کوبیدم و مثل خودش غریدم:
- حاشا به این غیرتت، حاشا! نذار دهنم رو باز کنم و هر چی دم‌ دستمه بارت کنم! کدوم گوری بودی وقتی هردومون عین سگ اشک می‌ریختیم؟ کدوم قبرستونی بودی وقتی رفیق من از دل‌تنگی تو جون می‌داد؟ کدوم جهنم‌ دره‌ای بودی که ببینی چه‌جور این شیش سال رو گذروندیم؟ د احمق ما مرد شدیم! مرد؛ ولی تو اسم خودت رو گذاشتی مرد؛ اما در حقیقت نه تو مردی، من نه ما خودسر!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
ساکت شدم. از خشم تنم به عرشه افتاده بود! نمی‌تونستم توهین به خودم و شخصیتم رو بی‌جواب بذارم چه بسا که وضعیتم آه در جریان بود!
هر دو از عصبانیت سرخ شده بودیم؛ اما این‌بار طاقت نیاورد و با صدایی که سعی می‌کرد کنترلش کنه جواب داد:
- ان‌قدر بی‌درکی که بعد از اون همه توضیح؛ این همه چرت میگی؟
مثل خودش جواب دادم:
- می‌مردی بگی به فلان علت به فلان دلیل بنده تا ته تو گل فرو رفتم خبر مرگم نمی‌تونم برگردم ایران؟ یه خبر ان‌قدر سخته؟
آروم گرفت و هیچی نگفت. حقیقتاً تعجب کردم؛ اما این آرومی از صد تا داد و سیلی بدتر بود! کمرش رو به تکیه‌گاه صندلی، تکیه داد و با لبخندی به تلخیه زهرمار، دستش رو درون جیبش کرد و با درآوردن شعی که روی میز گذاشت.
گفت:
- این چیه؟
نگاهم لرزون شد، دلم هری فرو ریخت و چشم‌هام‌ سوز شدیدی گرفت شد، باورم نمیشد روز اولش این رو فهمیده باشه!
فکش منقبض شد و رگ گردنش هر لحظه بیشتر پررنگ‌تر میشد، غرید:
- د لعنتی این سرنگ چیه؟ می‌دونی کجا دیدمش؟ رو اپن آشپزخونه! د یالا بگو، این اون‌جا چه غلطی می‌کرد؟ لامصب می‌دونی چی به من می‌گفت؟ می‌دونی چه‌جوری توهم میزد؟ د نمی‌دونی دیگه؛ نمی‌دونی!
زبونم قفل کرده بود و اجازه‌ی صحبت رو به خودم نمی‌دادم‌.‌ خون‌سرد بودم؛ اما از درون هله‌هله‌ی رعب آوری تو دلم برپا بود!
انگار که به جاسمین وهی شده بود، قدمی جلو اومد. سرش رو کج کرد و به من نگاه کرد.
با چشم‌های تیره رنگش در حالی که سعی داشت اشک‌هاش رو پنهان کنه طرفم گفت:
- بهش بگو مریلا، بهش بگو چیه! بگو باهاش چی‌کار کردم، بگو در نبودش، در نبودشون چه بلایی سرمون اومد! بگو روانی شدیم، بگو تر زدن به زندگیمون!
رفته‌رفته صورتش سرخ‌تر میشد و رگ‌های دست‌هاش بیرون‌ میزد، یک‌هو داد بلندی زد و گفت:
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- د بهش بگو لعنتی! بگو مرهم دردامون شده بود یه سرنگ و چهارتا تیکه پودر و دو لیوان مـشروب!
تغییری تو چهره‌م ایجاد نکردم؛ اما دست‌هام از فرط فشار مشتم در معرض آرامش بود. این‌بار بایرام به‌شدت از جا بلند شد و صندلی با برخورد به زمین صدای وحشتناکی ایجاد کرد. نگاه وحشتناکی به جاسمین کرد و زمزمه‌وار گفت:
- به خدمتت می‌رسم، نگران نباش‌.
و بعد به منی که نگاهم خیره به پنجره‌ی آشپزخونه بود کرد و با عصبانیت حرف‌هایی زد که قلبم مچاله شد!
- به خودت بیا! به خودت بیا مریلا ماجدی! ببین چی‌بودی و حالا چی‌شدی!
قهقه عصبی زد و ادامه داد:
- دختر عمو، به وَالله زشته فرزند بزرگ، جناب ماجدی ان‌قدر عاشق پسری باشه که بخواد هر لحظه از زندگیش رو زهر کنه، همدم دردهاش بشه سرنگ و سیگار! تو ان‌قدری غرور داشتی که کوه جلوت کم می‌آورد! زن! مریلا ماجدیه بزرگ، همونی که اقتدار از قامتش ریزش می‌کرد، ذلتت رو می‌بینی؟ به‌ خودت بیا مریلا! داری خودت رو بدبخت می‌کنی، تا چه موقع می‌خوای تو لجنی که برای خودت درست کردی دست و پا بزنی؟ ها؟ حرف بزن و بگو! د بگو لامصب!
طاقتم سر رسید و محکم از جا برخاستم. سرم روم با عصبانیت به طرفش برگردونم و بدون این‌که اختیاری از خودم داشته باشم دستم روی صورتش فرو اومد و بعد پوزخندی که روی ‌هام‌ نشست آشکار شد.
گفتم:
- فقط می‌تونم بگم‌ خفه‌شو و دهنت رو ببند!
پوزخندم لبخند تلخی شد و ادامه دادم:
- تو از عشقم به سامر خبر داشتی، می‌دونستی چه‌قدر عاشق هم‌ بودیم؛ من مرگش رو جلوی چشم‌هام دیدم!
بغض تو گلوم نشست و چشم‌هام‌ شد کاسه‌ی اشک.
- د لعنتی تو درک می‌کنی؟ نمی‌کنی! درک نمی‌کنی مرگ عزیزترینت رو جلوی چشم‌هات ببینی! اگر درک می‌کردی به حال زارم حق می‌دادی. تا اطلاع‌ثانوی جلوی چشم‌هام نیا، تو کار به کار من هم نداری! پس فکر ترک دادن من به‌سرت نزنه.
و با به‌سرعت از کنارش گذر کردم و به جاسمینی نگاه کردم که می‌دونستم پام رو از در بیرون بذارم، دعوای وسیعی سر می‌گیره؛ اما تحمل موندن نداشتم. شالم رو، روی موهام انداختم و با برداشتن کیفم از در هال رو باز کردم و محکم‌ بهم کوبیدم. فقط قدم زدن آرومم می‌کرد!
***
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
من یه تایتانیک شکستم، که عشقش مرده و رفته
یه اقیانوس دل‌گیرم که توفانه و موجیه همه هفته
من یه مهد تمدن پر از خاکی کوهم
یه جنگل پر از وحشی؛ ولی خب پاک انبوهم!
یه کمنیستم من، که میگم دیگه خدایی نیست...
پیش تو خب نیستم، آره نیستم؛ ولی مثلت خدایی نیست!
من می‌خوره به دیوار سرم، هی می‌گیره به سیگار پرم؛
من حق کسی و نخوردم؛ ولی از همیشه که بیمارترم!
من ته یه چاه عمیقم، پنچر وسط راه حقیقت...
من یکی شدم که دیگه خیلی فرق باهام داره سلیقت
از بیرون کلاً جر، از درون منفجر!
از این‌جا طرد شده، از اون‌جا سرد شد که
فرق نداره با این‌جا و اونا، یه جوری بین دیدنا سرد شله
جمعماشونم خر شد؛ هه!
از بیرون سرصدای مریض، خاکی‌ان همه بچه‌های تمیز
دلای پاک، پاکن هنوزا؛ ولی خب وسط زجه‌های سرریز
وسط گرگای وحشی، باید همین‌جوری خب پاره تر شی!
وسط جشن و خنده‌ها یهو میوفته یه خمپاره‌ی مشتی
هی! عجب روزایی داشتم؛ از رفیقایی رفتن زیر خاک...
به این‌جا که رسید، اشک‌هام رو پس زدم و آهنگ رو قطع کردم.
انگار این آهنگ برای خوده‌من ساخته شده بود!
درست مثل تشبیهی که تتلو به خودش کرده بود، من آدم تنهایی بودم که عشقش رو از دست داده بود! عشقی که هرگز نمیشد بهش دست یافت.
درست مثل خودم و افکارم که می‌گفتم؛ خدایی نیست! اگر بود دستم رو می‌گرفت و سرپا نگهم می‌داشت.
درست مثل گفته‌هاش کنج تنهایی‌هام تنها به سرنگ و سیگار، مسکن‌هام پناه می‌بردم!
من وسط راه طولایی‌ای چرخ‌هام پنچر شده بود و متوقف شده بودم. طرد می‌شدم، از طرف این و اون و نمونه‌ش حرف‌های بایرام!
اشک دیگه‌ای راه خودش رو در پیش گرفت، صدای موج‌های پی‌درپی دریا باعث شد شدت اشک‌هام بیشتر بشه.
اون خدایی که میگن در هر شرایطی دست آدم رو می‌گیره کجاست؟ چرا نمی‌بینمش؟ چرا از این چاه عمیق درم نمیاره؟ چرا؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
همه‌ی حرف‌های دلم رو، روی زبونم آوردم و به آسمون نگاه کردم؛ آسمون هم با چشم‌های من می‌بارید. زمزمه کردم:
- خدایا؟ کجایی؟ چرا نیستی؟ چرا نمی‌بینمت؟ چرا کمکم‌ نمی‌کنی؟ چرا اون غرور و اقتدار قبل رو بهم نمیدی؟ خدایا چرا مجنونم و گرفتی؟ چرا گذاشتی اون دریای لعنتی وجودش رو ازم بگیره؟ چرا گذاشتی مرگش رو به چشم‌هام ببینم؟ خدایا چرا خلاصم نمی‌کنی؟ بس نیست این همه ذلت؟ این همه خاری؟ خدایا خسته شدم؛ خسته شدم کمکم کن سر پا بشم! کمکم کن یقین پیدا کنم وجود داری و می‌تونی مریلای ماجدی رو زنده کنی! به کی بگم؟ از کی بخوام؟ انتقام بگیرم؟ از دریایی که... .
ادامه ندادم؛ باد محکم و سردی وزید و گوله‌های بارون تندتر روی ماسه‌ها فرود می‌اومدن! لرزی از سرما به تنم نشست، بدنم ضعیف بود و روز به روز ضعیف‌تر میشد!
همین حین، یه چیز پشمی رو دور شونه‌هام حس کردم، ترسیده اشک‌هام خشک شد و به عقب برگشتم. با دیدن چهره‌ی غرق آرامش شنتیا حیرت زده بهش نگاه کردم که لبخندی زد و به کلبه‌ی دور دست اشاره کرد، با یادآوری اون روز لبخندی شکه زدم.
دست‌هاش کمی پالتو رو، روی شونه‌م مرتب کرد و کنارم روی ماسه‌ها نشست.
ناراحت از این‌که حرف‌هام رو شنیده و اشک‌هام رو دیده، اخم کردم و پریدم:
- از کجا فهمیدی این‌جام؟
ذره‌ای لبخندش کم‌رنگ نشد، به دریایی نگاه کرد که موج‌های بلندی بر اثر بارون به ساحل می‌اومد. با همون نگاه خیره و عمیق گفت:
- مواقعی که حس تنهایی می‌کنم، به این‌جا میام.
راحت! آسوده! تنها و بی‌ک.س؛ اما آرامشی که بهم میده بی‌نظیره.
سکوت کردم.
رعد و برق بلندی که زده شد، لحظه‌ای رنگ کبودی رو تو آسمون دیدم. صدای بارون، صدای دریا، رعد و برق فضای قشنگی رو ساخته بود.
با مکث طولانی گفت:
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین