جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,902 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
افزودن به نمی‌دونستم چرا کنجکاو بودم فردا واکنش شنتیا رو نسبت به چهره‌م ببینم! اوه مریلا اون فقط دوست تواِ همین! درسته، دوسا منه؛ اما چه‌جور دوستی که با آوردن اسمش، سامر رو از یاد می‌برم؟ شدنی بود؟
بی‌خیال رژ مایعم رو برداشتم و روی ‌های گوشتی و برجسته‌م کشیدم که در همین حین در با شتاب باز شد و دست‌هام روی هوا خشک شد و متعجب به جاس نگاه کردم، موهاش و چشم‌های قهوه‌ای رنگش عضو زیبای صورتش بودن. بعد از قورت دادن آب دهانم گفتم:
- آروم باش حیوون‌، طویله نیست! چه اسبی، چه یال‌‌های شکلاتی‌ای! به، بیوتیفول!
لبخندش وسعت گرفت و بدون این‌که به وضعیتم توجه کنه داخل شد و دستش رو به قوص کمرم که با حوله مخفی شده بود کشید و گفت:
- چه آفتاب پرست خوشگلی، چه پشمای خوش‌رنگی! فقط هیکلت رو به بوق دادی! گرچه قیافتم داغون شده؛ ولی با آب‌رنگ‌ حله‌.
راست می‌گفت.‌
هیکل بی‌نقصم شده بود نی‌قلیون و چهره‌م زیبا بود؛ اما زیبایی سابق رو نداشت و دلیلش آشکار بود... .
تنها مواد بود و مواد بود و مواد!
***
یک‌جورایی شور و شوق داشتم برای دیدن زن‌عموم. طبیعی بود؛ اون من رو وقتی دید که شیرخواره بودم! فقط عکس‌های جوونیش رو دیده بودم، خیلی زیبا بود؛ زیبا اما کاملاً ساده. مشخص بود که چهره‌ی شیطونی داره.
دقیقاً روز برگشت زن‌عمو، بایرام پرواز به اِمریکا داشت و خب می‌رفت و برگشتش حدود پنج‌ الی شش ماه طول می‌کشید، چرا که کارهای فروش شرکت و خیلی کارهای دیگه روی دوشش بود. یعنی تقریبا ساعت پیش پرواز داشت، می‌دونستم با برگشتنش کدورتمون پاک میشه چون اون‌هم مثل سامر مهربونیش پایان نداشت.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
جاسمین گوشه‌ی لـ*ـبش رو می‌گزید، با شونه‌ش آروم به شونه‌م کوبید و گفت:
- درسته من دوست خانوادگیتونم و جورایی نامزد بایرام، هرچند شش سال گذشته؛ اما حضورم درسته؟
لبخند نمکی زدم و ریلکس پا روی پا انداختم و به مسافرهای در حال تردد تو فرودگاه نگاه کردم.
- حداقل حضورت به عنوان دم من احتیاجه جانم!
خنده‌ش رو قورت داد و با اخم گفت:
- لیاقت نداری!
انگار که چیزی یادش اومده باشه سریع گفت:
- ببینم شریفی رو چرا اخراج کردی؟
نگاه گذرایی به مامان انداختم، چشم انتظار بود و با این‌که کنارمون بود، محل بهمون نمی‌ذاشت. آفرین!
با آوردن اسم شریفی اخم‌هام به وضوح در هم شد و گفتم:
- اسم اون زنیکه رو جلوی من نیار! پاشده به من گفته... آخه دختره‌ی... لاالله الله! وقتی چیزی رو ندیده و زر مفت می‌زنه لیاقتش اخراجه!
به تبعیت از من اخم‌هاش رو در هم کرد و شال مدل شروک صورتی رنگش رو کمی جلو آورد و گفت:
- چی گفته بهت مگه؟
نگاهم رو به سربازهای کنار در چشمی فرودگاه دوختم و با پوزخند جواب دادم:
- زر اضافه!
و آروم‌تر اضافه کردم:
- چند تا از کارگرها متوجه‌ی اعتیادم شدن.
همون حین صدای نازک و رسای زنی تو گوش‌ها پیچید که اعلام می‌کرد هواپیما نشسته، با این حرف همه‌ی مردم بلند شدن و با اشتیاق به طرف در چشمی رفتن. همه خندون بودن، یکی گل دستش بود، یکی دست پچش رو گرفته بود و یکی چمدون‌های مسافرش رو گرفته بود و بساط مـ*ـاچ به راه بود!
همین حال، مامان خشکش زده بود و به زنی نگاه می‌کرد که زیبایی چندانی نداشت و علتش نداشتن مژه و ابرو بود! چشم‌هاش پر از اشک بود، چند قدم به هم نزدیک شدن و در نهایت تو آ*غو*ش هم فرو رفتن‌. من و جاسمین میون اون همهمه لبخند کجی روی ‌هامون نشوندیم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
پوششی سیاه، پوست سفید و موهایی که هویدا بود مصنوعیه! باورم نمیشد اون زن زیبای عکس، این آدم باشه؛ واقعاً تقدیر آدم رو به کجاها می‌کشونه؟
بعد از ریزش چند اشک و هندی بازی از هم جدا شدن. نوبت من بود که جلو برم، باید معرفی می‌کردم خودم رو؟ قطعاً! فقط این‌جور مواقع خندم می‌گرفت و اگر گند می‌زدم آبروم از همون دیدار اول می‌رفت!
جلو رفتم، خیلی مهربون باهام دست داد و مامان با بغضی که داشت دستش رو به‌طرفم کشید.
- مریلا دخترم‌‌.
و بعد دستش رو به سمت جاسمین حرکت داد.
- و ایشون هم جاسمین عزیزم، نامزد بایرام جان؛ بایرام ازش برات گفته بود.
تفلکی از دیدن دو تا داف زیبا اون هم در یک‌دیدار جا خورده بود و دوباره چشم‌هاش پر از اشک شده بود.
آروم به‌طرفم اومد و من رو تو بـ*ـغلش فشرد و من هم بت لبخند کوچیکی بـ*ـغلش کردم و آروم گفتم:
- به ایران خوش اومدی زن‌عموی عزیزم.
سریع من رو از خودش جدا کرد و با اخم شیرینی گفت:
- من خواهر مادرتم؛ خاله! اوکی؟
پس درست حدس زده بودم، شور و شوقش تو این سن زیاد بود! خندیدم و با چشمکی اوکی دادم؛ حق داشت نخواد زن‌عمو صداش کنم.
با ذوق گفت:
- تو چه‌قدر خوشگلی دختر، آخرین باری که دیدمت فقط چند ماهت بود!
و با لبخند ازم جدا شد و با چشم‌های ستاره‌ای به‌طرف جاسمین رفت و تا تونست قربون صدقه‌ش رفت؛ الهی، بمیرم! چه صحنه‌ای!
بالاخره از فرودگاه خارج شدیم و به‌طرف ماشین من رفتیم، حرف‌های ناتمام مامان و خاله تو ماشین ندا از دل‌تنگی‌های بی‌وقفشون می‌داد؛ همین باعث میشد لبخند کجی روی ‌هام‌ بنشینه. همون حین صدای زنگ موبایلم بلند شد، با نگاه‌ دقیقی به ماشین‌های در حال تردد، نگاهم‌ رو به مخاطب دوختم. با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشتم جواب دادم:
- بله؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
دوباره صدایی که هوش و هواسم رو می‌گرفت تو گوشم نوا زد، هوش و هواس؟ خفه‌شو مریلا!
گفت:
- سلام بانوی زیبا، خوبی؟
چشم غره‌ای به نگاه شیطون جاسمین رفتم و جواب دادم:
- آره، آره خوبم؛ پشت رلم.
خنده‌ی کوتاهی کردم.
- ببین هفته‌ی دیگه سالن پردیس برای افتتاحیه آماده میشه، حضور تو تو مهمونی‌ای که می‌خوام بدم واجبه، ازت درخواست دارم که تو هم باشی. متوجهی که؟
اوه! مهمونی؟ پروژه‌های بزرگی رو به اتمام رسوندم؛ اما نه مهمونی‌ای دادم و نه‌چیزی! دلش خوش بود؛ یا بهتر بود بگم دلش رو خوش می‌کرد با این‌چیزها!
جواب دادم:
- اوه! چه‌قدر عالی، حتماً حتماً.
با لبخندی که می‌دونستم الان رو ‌هاشه جواب داد:
- خیله‌خب. و این‌که دادم اطلاعیه‌های تبلیغ رو چاک کنن و فکر می‌کنم کارهای تالار شروع شه، کاری نداری؟
جواب دادم:
- خیلی‌خوب و عالی؛ نه.
مردد ادامه داد:
- مواظب خودت باش، خداحافظ.
خداحافظی آروم زمزمه کردم و بعد از قطع کردن با نگاه مامان مواجه شدم؛ ته نگاهش چی‌بود؟ نگرانی؟ دلهره؟ نمی‌دونستم!
همون حین، خاله لبخندی روی ‌هاش نشوند و از عقب نگاهم کرد و رو به من پرسید:
- مریلا جان شما الان چه‌کار می‌کنی؟
فرمون رو چرخوندم و در حالی که سعی می‌کردم خیلی با حوصله و باادب جواب بدم، گفتم:
- والا من و جاسمین الان تولیدی رو اداره می‌کنیم، جدا از اون من مهندسیه نقشه‌کشی هم دارم و الان چهارمین طرح‌های بزرگم در حال ساخته و این هفته افتتاح میشه.
خاله لبخند رو صورتش کش اومد، ماشالله ماشالله از دهنش نمی‌افتاد!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
زن سرحال و مهربونی بود و آدم با دیدار اول باهاش حس راحتی پیدا می‌کرد.
***
روزها عین برق و باد می‌گذشتن و هفته‌ای بود که با شنتیا دیداری نداشتم؛ اما تلفنی در اتباط بودیم و هرروز بهم انگیزه می‌داد و به‌قولی که داده بود، وفا کرد و امروز به مناسبت افتتاحیه تالار، در اولین‌بار اون رو تو خونش ملاقات می‌کنم و این هیجان خاصی بهم می‌داد.
موهای حالت‌دارم رو که حالا شلاقی روی شونه‌هام ریخته بود رو کنار زدم و رژ کالباسی خوش‌رنگم رو تمدید کردم. چشم‌های کشیده و درشتم که حالا با خط چشم غلیظی طراحی شده بود، زینت زیبایی به چهره‌م داده بود و کرم‌پودری که باعث شده بود تیرگی زیر چشم‌هام پاک شه، چهره‌م رو بهتر کرده بود.
لبخند کجی زدم و دکلته‌ی بلند و مشکی رنگم رو صاف کردم و از اتاق مهمان خارج شدم.
بساط رقص و خنده به‌پا بود، آخه تالار یکی دیگه افتتاح شده، شما واسه چی این‌جا پلاس شدید می‌رقصید؟ واقعاً که دور از واقعیت بود؛ اما همچنین چیزهایی تو ایران جود داشت قطعاً، ایرانی که خنده رو از زن‌ها گرفته الان به هر بهونه‌ای به هر دری می‌زنن تا تو مهمونی‌ها پلاس شن.
با اقتدار و غروری که از بابام به ارث برده بودم، بین آدم‌ها قدم برداشتم و به طرف میز رفتم. همون حین، مردی رشید و قد بلند، با لبخند جذابی روی لـ*ـبش نگاهم می‌کرد. اوه! خدای من؛ این شنتیا بود؟ با لبخند جواب لبخندش رو دادم که جام رو، رو میز گذاشت و به‌طرفم اومد.
صدای بلند باندها، خنده‌های بلند دخترها فضا رو شاد جلوه می‌داد، بهم که رسید گفت:
- سلام بانوی زیبا! خوش‌حالم این‌جا می‌بینمت.
متقابلاً لبخند زدم و بعد از دست دادن جواب دادم:
- من‌هم خوش‌حالم که می‌بینمت.
اخمی از روی صداهای فضا کرد و گفت:
- اه صدات رو نمی‌شنوم؛ بیا بریم تو باغ.
با تکون دادن سرم حرفش رو تایید کردم و دنبالش رفتم. عمارت بزرگ و سرسبزی داشت! پر بود از گل‌ها و درخت‌های بزرگ. دختر بلند ازگیلی که انتهای باغ بود توجهم رو جلب کرده بود.
با لبخند گفتم:
- عمارت زیبایی داری!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
بی‌توجه به حرفم سرامیک‌های سفید باغ رو ضرب گرفت و نگاهم کرد؛ عمیق!
گفت:
- شرابی بهت میاد و زیبا شدی، اما... .
لبخندی زد و ادامه داد:
- موهای خودت قشنگ‌تر بودن!
لبخندم دندون‌نما شد و آروم با قدم‌هام باغ رو وارسی می‌کردم. شونه‌ای بالا انداختم.
- اوم بعضی وقت‌هام تغییر خوبه، نه؟
وقتی جوابی نشنیدم ادامه دادم:
- بریم بالا؟
کلافه موهای ژل زده‌ش رو نوازش کرد و سری به‌طرفین تکون داد. علت کلافگیش رو نمی‌فهمیدم! شونه به شونه‌ی هم وارد سالن شدیم و هر دو روی صندلی‌های میز نشستیم.
با برداشتن جام طلایی رنگی تکیه‌م رو به صندلی دادم و به رقص‌های دختر و پسری نگاه کردم که دلشون به همین رقص‌ها خوش بود.
جام رو به ‌های آغشته به رژم نزدیک کردم و از طعم تلخ نوشیدنی کام‌ گرفتم، چهره‌م رو در هم نکردم؛ چون غرورم نمی‌ذاشت یک‌ طعم بهم زور بگه و حالت قیافه‌م رو عوض کنه!
رقص نورها پی‌درپی تو چشم‌ها می‌خورد و دید رو برامون ناواضح می‌کرد. نگاهم همین هنگام می‌چرخید که چشم‌هام روی یک‌ صحنه‌ای زوم کرد، ناخودآگاه بدنم دستور داد تا از جا بلند شدم و به اون طرف برم. اخم‌هام در هم شد و بلند شدن ناگهانیم باعث تعجب شنتیا و اجزای میز که از قضا مهندسین اون پروژه بودن، شد.
زیر غریدم:
- مرتیکه بی‌نامـ*ـوس!
و بعد به‌طرف اتاق کوچیکی که انتهای راه‌پله‌ی سالن بود رفتم. چند بار با پاشنه‌ی بلند کفش‌هام نزدیک بود با مغز برم تو زمین؛ اما تعادلم رو حفظ کرده بودم.
به‌ اتاق که رسیدم و صحنه‌ی درگیری خفیفی که دیدم باعث شد اختیارم رو از دست بدم و پیرهن پسری که به جون دختره افتاده بود رو بکشم، ان‌قدر راحت کشیده شد که با کمر به دیوار خورد، ان‌قدر تا خرخره خورده بود که تعال سر پا وایسادن هم‌ نداشت!
نگاه گذرایی به دختری که گوشه‌ی اتاق افتاده‌ بود و اشک می‌ریخت انداختم و دوباره به پسره دوختم و با عصبانیت غریدم:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- آخه مرتیکه تو که جنبه نداری، خیلی گو*ه می‌خوری زیاده روی می‌کنی!
ان‌قدر صدای باندها زیاد بود که هق‌هق‌های دختره که هیچ، صدای داد من هم بیرون نمی‌رفت!
با چهره‌ی سرخ از عصبانیتم بهش خیره شدم و به‌طرفش هجوم بردم و با کشیدن یقش ادامه دادم:
- د آخه عوضی، می‌دونی بدمت دست دادگاه چه حکمی برات می‌برن؟ ها؟
مشخص بود از اون پسرهای ترسو، پول‌دار و سوسوله که با یه "پخ" از دستت فرار می‌کنن!
خنده‌ی شلی کرد، پلک‌هاش تعادلی نداشتن! با لحن شلی گفت:
- ولم کن؛ پروندیش!
با نفرت بهش خیره شدم و فشار دیگه‌ای به یقش وارد کردم و غریدم:
- خفه‌شو و تن لشت رو از این اتای ببر بیرون تا ندادمت دست پلیس!
درست حدس می‌زدم؛ با اون وضعیت شل و داغونی که پسره داشت با چهار تا تهدیدم تلوتلو خوران از اتاق بیرون شد. به‌طرف دختری که گوشه‌ی اتاق افتاده بود رفتم، آروم هق میزد!
کنارش نشستم و سرش رو تو بـ*ـغلم گرفتم تا آروم بگیره. هیچ‌وقت دختری نبودم که این مرز زنونگی برام مهم باشه یا اهمیت چندانی داشته باشه! از نظرم مسخره بود.‌
آروم موهای لـ*ـختش رو نوازش کردم که با هق‌هق از بـ*ـغلم جدا شد با چشم‌هایی که به زور باز میشد نگاهم کرد و لرزون زد:
- ممنونم ازت... نمی‌دونم، نمی‌دونم اگر تو نبودی چی در انتظارم بود!
جوابم تنها لبخند محوی بود که روی صورتم نشست.
گفتم:
- بلند شو عزیزم، رفتش. تو حال خودش نبود! بلند شو چشم‌هات رو خیس نکن، اتفاقی خداروشکر نیوفتاد.
با کمکم بلند شد و به‌طرف آینه‌ی قدی اتاق رفت. کمی دماغش رو بالا کشید و چشم‌هاش رو پاک کرد.
روی چهره‌ش دقیق شدم، ریز بود و قشنگ. چشم‌های سیاه و گیرایی داشت و به شدت آشنا!
اوه، مهندس ظِلی بود؛ کسی که مجوز ساخت سالن پردیس و اورکیده رو صادر کرد!
با لبخند کجی پرسیدم:
- چهره‌م برات آشنا نیست؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
دست از فین‌فین برداشت و به‌طرفم برگشت، دکلته‌ی شب‌نمای صورتی رنگش رو صاف کرد و مردد گفت:
- قیافت آشناست، خیلی! می‌شناسمت؟
با تاسف به همون پسری نگاه کردم که گوشه‌ی سالن ایستاده بود و هنوز هم دست از خوردن برنداشته بود! می‌دونستم چه‌کار کنم!
جواب دادم:
- من ماجدی هستم؛ مریلا ماجدی. طراح ساختمون پردیس و اورکیده.
‌های درشت و صورتی رنگش کمی باز شد و با ابراز خوش‌حالی گفت:
- اوه خدای من! درسته.
و بعد آروم گفت:
- فقط کاش جای بهتری هم رو دیده بودیم.
سرسری سری تکون دادم و ازش دور شدم، این مرتیکه باید امشب و همین الان از عمارت بیرون میشد؛ چرا که گندی بالا می‌آورد و این وسط آبروی شنتیا برام مهم بود.
اگر می‌فهمید چه واکنشی داشت؟
با اخم‌های درهام جای‌جای سالن رو گشتم؛ اما با قرار گرفتن دست گرمی روی شونه‌های لـ*ـختم یکه‌خوردم و به عقب برگشتم.
با دیدن شنتیا که با اخم‌ نگاهم می‌کرد و می‌پرسید:
- کجا بودی؟ کل سالن رو دنبالت گشتم!
دستش رو کشیدم و به دومین اتاق زیر راه پله بردم تا بتونم جای آرومی باهاش حرف برنم.
به‌محض رسیدن به اتاق دستش رو از دست‌هام بیرون کشید و حرصی پرسید:
- کجایی تو آخه دختر؟
بی‌توجه بهش دستم رو، روی شونه‌ش گذاشتم و به پسره اشاره کردم.
گفتم:
- میشه بگی اون پسره، کت آبیه؛ چه‌کارست؟
اخم‌هاش رو در هم کرد و دستش رو دور ‌های برجسته‌ش کشید و جواب داد:
- پسر یکی از رفیق‌های پدرم بود، چه‌طور؟ اتفاقی افتاده؟
آزرده نگاهم رو به پرده‌ی مخمل طلایی رنگ اتاق دوختم که با صدای بلندتر و بی‌صبرانه گفت:
- چی‌شده مریلا؟ اذیتت کرده؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
طبق معمول خشم به سراغم اومد و بلندتر ازش جواب دادم:
- نه!
هر دو نفس‌نفس می‌زدیم؛ من تند رفته بودم‌ یا اون؟
سری تکون دادم و آروم زمزمه کردم:
- می‌خواست به مهندس ظلی دست‌درازی کنه؛ می‌دونی که تو حال خودش نیست!
خشم به چشم‌هاش حجوم آورد و پا به رفتن گذاشت و همون حین گفت:
- مرتیکه‌ی حرو... .
دستش رو گرفتم. با اخم به چشم‌هام زل زده بود؛ چی باعث میشد این‌قدر از این چشم‌هام آرامش بگیرم و به همون اندازه قلبم ًضربان پیدا کنه؟
فشتر ریزی به مچش دادم و با نگاهم به چشم‌هاش گفتم:
- شنتیا! نرو؛ تو که نمی‌خوای مهمونیت بهم بریزه، درسته؟ پس برو و بی‌سر و صدا بیرونش کن. با داد و هوار چیزی تغییر نمی‌کنه.
خودم‌هم خوب می‌دونستم دارم چرت میگم و تو این شرایط نمی‌تونستم خشمم رو فروکش کنم؛ با یادآوری گرد و خاکی که تو دفترپست‌چی کردم خنده‌م گرفت؛ اما پنهانش کردم!
به‌طرز عجیبی خشم از چشم‌هاش پاک شد، هیچ‌جوره نمی‌تونسیم نگاه درنده‌ی هم رو پنهان کنیم!
آروم و کلافه بهم نزدیک شد و تو گوشم زمزمه کرد:
- چه‌کار می‌کنی که آروم میشم؟
نفسی عمیقی کشید و باعث شد بدنم مورمور بشه، گردنم کج شد.
ادامه داد:
- باشه، به‌خاطر تو!
ازم فاصله گرفت و خواست از اتاق خارج بشه که دستم رو، روی گردنم گذاشتم. صدای قلبم به‌وضوح واضح بود!
گفتم:
- نه شنتیا، به‌خاطر من نه؛ به‌خاطر ابروی خودت!
و تنها لبخندی بود که روی ‌هاش نشوند.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
چه‌طور می‌تونستم این‌همه در برابرش سست باشم؟ این غیر ممکن بود! من یک‌ آدم عملی بودم؛ که از قضا این‌چنین آدم‌های میل‌های بدنشون بالا بود و من دآغ کرده بودم! اوه خدای من. چی‌میگم؟ همون‌جا روی تـ*ـخت تک‌نفره‌ی گوشه‌ی اتاق نشستم. پاهام سست بود، این حس رو هیچ‌وقت کنار سامر نداشتم! چرا این‌قدر سامر رو با شنتیا مقایسه می‌کردم؟
یعنی من، بعد از شش سال عذاب عشق اولم عاشق شدم؟ نمی‌تونستم باور کنم!
من دو سال بود که شنتیا رو می‌شناختم و از دیدار اول برام خاص بود؛ حتی مدل حرف زدنش!
خنده‌م گرفت، واقعاً خر بودم؛ مریلا ماجدی، برای بار دوم دل‌باخته‌ی یک مرد شد؟ به‌ همین راحتی؟ یعنی من هم می‌تونستم دوباره کنار عشقی که دارم زنده باشم و خوش‌حال؟ نیش‌خندی زدم.
شاید میشد‌؛ اما خودم باید می‌خواستم، که خواستم ای کاش که نمی‌خواستم!
با دیدن اخم‌های در شنتیا در حالی که سعی می‌کرد حین صحبت کردنش آبرو داری کنه خنده‌م گرفت و از اتاق بیرون شدم.
باد یخی به شونه‌های لـ*ـختم خورد و لرزه‌ای به تنم انداخت، مهندس ظلی خیره به زمین بود. بد نبود از این حال و هوا درش بیارم!
لبخند شیطونی زدم و از بین اون‌همه آدم‌ به‌طرفش رفتم و جامی از روی میز برداشتم.
در گوشش زدم:
- به چی فکر می‌کنی خوشگله؟
کمی یکه‌خورد و جا به جا شد، لبخندی روی ‌هاش نشوند. چشم‌هاش از اثر گریه سرخ بود!
گفت:
- به این‌که اگر نبودی چه اتفاقی برام می‌افتاد!
اخم‌ کردم. جام رو به ‌هام نزدیک کردم جرعه‌ای از طعم تلخ نوشیدنیم کام گرفتم؛ نگاهم رو به زوج‌هایی انداختم که در حال رقص بودن.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین