جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,888 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
دوباره بغض تو گلوم نشست و اشک لبریز چشم‌هام شد، چیزی نگفتم که نگران ادامه داد:
- مریلا؟ مریلا هستی؟
بغضم رو قورت دادم و به‌زور گفتم:
- میشه ببینمت؟
هول و نگران جواب داد:
- آره، آره. چرا که نه، من می‌تونی بیای؟
بینیم رو بالا کشیدم و جواب دادم:
- آره.
تایید کرد و بعد قطع کردم؛ لحظاتی بعد ماشین رو، روشن کردم و به طرف عمارت شنتیا روندم.
سرم رو به بالشتک کوچیک بالای صندلی تکیه دادم، خیابون‌ها خلوط بود و گه‌گاهی عابر تنهایی از کناره‌ی خیابون گذر می‌کرد. دستم به‌طرف ظبط رفت و روشنش کردم. آهنگ بود که آرومم می‌کرد!
- اونی که رو نمی‌داد، بهت
حالا اسمت و می‌نویسه روی دیوار
یه حس، یه نفس، یه گرد گیری این خونه می‌خواد، برس
که تنهایی می‌کنه تو خونه بیدار، برس
اونی که رو نمی‌داد، بهت
حالا اسمت و می‌نویسه روی دیوار
یه حس، یه نفس، یه گرد گیری این خونه می‌خواد، برس
که تنهایی می‌کنه تو خونه بیدار، برس
پرم از غر، گله! تنهایب سوختم، بدنم گر گرعت!
پرم از غم، برس
تو تاریکی موندم، دلمم مرد چه حیف!
من ازت دورم، تو برس
من یکمی غد و مغرورم، برس
اگه بد بودم اگ فاصله‌س مجبورم، برس
اونی که رو نمی‌داد، بهت
حالا اسمت و می‌نویسه روی دیوار
یه حس، یه نفس، یه گرد گیری این خونه می‌خواد، برس
که تنهایی می‌کنه تو خونه بیدار
‌هام از فرط بغض تکون میخورد.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
شاید اگر فردی نظاره‌گر زندگی من بود، حق نمی‌داد بهم این‌قدر شکستی رو؛ اما من شیش شال غم کشیدم، خون‌دل خوردم، همدمم سرنگ و سیگار بود، روی پای خودم ایستادم!
برای خودم خانمی شدم؛ اما اگر کسی از باطنم خبردار میشد... .
جلوی عمارت شیک شنتیا ایست کردم و پیاده شدم. دستی به صورتم کشیدم و کمی بینیم رو بالا دادم. کشی به بدنم دادم و بعد از صاف کردن صدام به‌طرف در گراژی عمارت رفتم.
بی‌حوصله و غصبناک به دو تا نگهبان رو به رو در نگاهی کردم که یکیشون گفت:
- با کی کار دارید؟
نگاهی به سر تا پاش انداختم و جواب دادم:
- با شنتیا کار دارم‌‌.
مرد کناریش نگاه بدی بهم انداخت و با منظور گفت:
- آقا هیچ‌وقت این موقع شب مهمون زن راه نمی‌دادن!
از این فکر تو دلم لبخندی زدم؛ اما به‌ظاهر اخم‌هام رو در هم کشیدم و صدام رو کمی بالا بردم:
- خیلی ببخشید؛ ولی حضرت‌عالی کی باشید؟
خیلی قشنگ حضورش رو قهوه‌ای کردم!
سریع دکمه‌ی اف‌اف رو زدم، صدای شنتیا تو گوشم پیچید:
- بله؟
با نگاه شروری به هر دو، بی‌توجه به حال زاری که چند ساعت پیش داشتم، کرمم عود کرد و با لحن‌ حرص‌دراری گفتم:
- شنتیا جان، چند لحظه میای دم در؟ یه مشکلی پیش اومده.
شنتیایی که تو شوک "جان" گفتن من بود، قبول کرد و دقایقی بعد در عمارت باز شد و قامتش نمایان شد.
با گرم‌ کن هم جذاب بود!
با دیدنم لبخندی زد و سری تکون داد که متقابلاً سر تکون دادم.
نگاهی به دو نگهبان‌ انداخت که قلبشون تو دهنشون بود.
گفت:
- اتفاقی افتاده؟
اخم‌هام رو در هم کشوندم و پوزخند صدا داری زدم، تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:
- خیلی معذرت می‌خوام، من باید به ایشون جواب پس بدم چرا این موقع شب اومدم خونت؟
به وضوح اخم‌های وحشتناک شنتیا در آن‌واحد در هم شد.
نگاه وحشتناکی به هر دو کرد و آروم؛ اما وحشناک‌ از زیر دندون‌هاش غرید:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- به خدمت شما دو نفر می‌رسم.
و بعد رو به من کرد و ملایم گفت:
- بیا تو مریلا جان.
بدون این‌که اون دو نفر رو آدم حساب کنم وارد باغ عمارت شدم، شنتیا شرمنده نگاهم کرد و گفت:
- بی‌ادبیشون رو ببخش. گوششون رو می‌برم، بیا بریم تو.
به لبخندی اکتفا کردم و نگاهی به باغ انداختم. شب مهمونی تو ذهنم تداعی شد، چه شبی بود!
میز و صندلی دو نفره‌ای انتهای باغ بود که باعث شد بگم:
- ممنون. هوا خوبه، تو باغ بهتر نیست؟
دستش رو تو شلوار خاکستری رنگ راحتیش گذاشت، اخمی کرد و گفت:
- هوا خوبه یا اعتماد نداری؟
هول شده رو دوشی سیاه رنگم‌‌ رو صاف کردم و جواب دادم:
- نه، نه. این چه‌حرفیه؛ معلومه که دارم.
مکثی کردم و ادامه دادم:
- باشه بریم داخل.
اخم‌هاش رو باز کرد و راه افتاد، همون حین گفت:
- به‌هرحال هرجور راحتی، اگر دوستی همین‌جا می‌مونیم.
***
با یادآوری اتفاقی که برام افتاده یک‌باره تمام غم عالم رو دلم آوار شد، مانتوم رو چنگیدم و فنجون قهوم رو تو دست‌هام فشردم.
اصلاً اومده بودم این‌جا که چی؟ که چی‌بگم؟ راجعم چی فکر می‌کرد؟ تموم اعتبارم زیر سوال می‌رفت!
شنتیا از تو شکلات خوری، کاکائو بی‌روکشی رو برداشت و به‌طرفم گرفت. ازش گرفتم و باهاش ور رفتم.
با تعلل گفت:
- نمی‌خوای بگی چی‌شده که صدات اون‌جور می‌لرزید؟
خنده‌ی تلخی کردم و فنجون قهوه رو، رو عسلی جلوم گذاشتم.
- چی‌بگم؟
چشم‌های جنگلیش پلک زدن و با لحن قبل جواب داد:
- اون چیزی که باعث شده به این روز بیافتی!
مکثی کرد و ادامه داد:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- قرار بود بهم کمک کنیم، کمک کنیم تا بتونیم سر پا وایسیم! با هم، درسته؟
از لفظ با هم، دلم ریخت و ضربان قلبم بالا گرفت. حرف‌هاش سرشار از آرامش بود!
‌های خشکم رو تر کردم و آروم گفتم:
- مادرم... ‌.
تو حرفم پرید و گفت:
- از اعتیادت باخبر شده؟
در آن‌واحد گردنم به طرفش کج شد و با چشم‌های گرد نگاهش کردم، انگار زمان ایست کرده بود! حس می‌کردم لحظه‌ای قلبم نزد. آب دهانم رو قورت دادم و شکه‌تر از همیشه زدم:
- من... من... .
اخم محوی کرد و از روی مبل‌های سلتنطی سالن بلند شد.
جواب داد:
- من از همه‌چیز خبر دارم مریلا!
دست‌هام رو مشت کردم و اخمی کردم.
- چه‌طوری؟ تو از کجا خبر داری؟
دستی به گردنش کشید و لبخند آرومی زد و رو برگردوند و به عکس بزرگ و قدی‌ رو دیوار نگاه کرد. دختر زیبایی که شباهتی بسیار با شنتیا داشت. پس این خواهرش بود!
گفت:
- وقتی یک آدم برای فردی مهم باشه، کوچک‌ترین دغدغه‌هاش رو می‌فهمه!
برگشت و ادامه داد:
- سرنگ‌های تو دفترت حرفم رو تایید می‌کنن و تو حق تکذیب نداری!
چند قدم به‌طرفم اومد.
- اما من مثل بقیه سرزنشت نمی‌کنم و به یه دختر بد*کاره نمی‌بینمت! تو فقط به یه چیز عادت کردی. همه‌ی ما انسان‌ها اعتیاد داریم، به‌حرف زدن، راه رفتن، غذا خوردن. این همه‌ی عادات ماست و تو مواد رو جزئی از عاداتت کردی، پس تو معتاد نیستی؛ تو بیماری! فقط همین. هر بیمار هم‌ درمان میشه، این‌طور نیست؟
نرم شدم از حرف‌هاش، راست می‌گفت! اون تنها فردی بود که نشون می‌داد دیدگاهش نسبت به من عوض نشده‌.
چی‌ میشد اگر من هم اعتماد می‌کردم؟ می‌تونست کمکم کنه؟
نامطمئن سری تکون دادم که کنارم روی مبل نشست.
چشم‌های سبزش به چشم‌های رنگ شبم خیره شد.
- بهم اعتماد کن؛ باشه مریلا؟
نمی‌دونم چیشد که لبخندم باعث رضایتم شد.
اون گفت:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- حالا بگو، بگو چه اتفاقی افتاده؟
آه عمیقی کشیدم و کمی از قهوه‌م نوشیدم و با لحن تلخی گفتم:
- مادرم از قضیه‌ی اعتیادم خبردار شده، اومدم خونه و با یه سیلی مواجه شدم! و در آخر هم... .
لبخند تلخی زدم و خیره به چشم‌های نافذش ادامه دادم:
- گفت تا وقتی پاک نشدی، پاک رو اون‌جا نذار؛ من برای بار هزار شکستم!
چشم‌هاش بست، انگار نگاه عمیقمون، حضمش برای شنتیا هم دشوار بود‌.
گفت:
- مریلا تو جوونی، زیبایی، تباهی جوونیت کار درستی نیست! تو می‌تونی بهترین باشی. می‌خوای که یه زندگی خوب داشته باشی و از این منجلاب بیای بیرون، درسته؟
کی چنین چیزی نمی‌خواست؟
جواب دادم:
- قطعاً همین‌طوره.
با اطمینان‌حاصل گفت:
- پس هرکاری که بهت میگم رو انجام بده تا یک عمر از تصمیماتت راضی باشی و افسوس نخوری. خوبه؟
لبخند آرومی زدم.
- خوبه‌.
پاکت سیگار رو، از تو جیبم درآوردم و یک نخ رو بیرون کشیدم. خواستم روشنش کنم که شنتیا اخم شیرینی کرد و سیگار رو از روی انگشت‌های ظریفم بیرون کشید.
- مرحله‌ی اول، همینه. اول باید سیگار رو کنار بذاری!
ناراضی پوفی کردم و با حسرت به سیگار تو دست شنتیا نگاه کردم، یک‌باره پاکت سیگار و فندک رو هم از دست‌هام کشید و بلند شد.
خب دیگه عالی شد!
به‌شدت نیاز به متا داشتم؛ اما وضعیت قهوه‌ای داشتم. کم‌کم به اعصابم فشار می‌اومد و سعی داشتم کنترلش کنم.
کیف دستی چرمم رو از روی مبل برداشتم و از جا برخاستم.
- مرسی از این‌که می‌خوای کمکم کنی. قرار فردا رو یادمه! من میرم.
شنتیا از آشپرخونه‌ی لوکس و خوش‌دکورش بیرون اومد و با لبخندی گفت:
- فردا با هم، بهترین شب رو رقم می‌زنیم!
مکث کوتاهی کرد و با تردید ادامه داد:
- کجا میری بخوابی؟
لبخندم پاک شد و دستم روی دست‌گیره فلری در نشست.
- خونه‌ی دوستم، از فردا می‌گردم دنبال خونه.
***
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
خمیازه‌ای کشیدم و کیف رو، رو هوا پرت کردم و خودم هم روب مبل‌ها رو به رو کولر آبی دراز کشیدم و گفتم:
- خفه‌شو بذار بمیرم بابا، به خاک رفتم!
جاسمین با چشم‌های گرد رو به روم ایستاد و موهای بازش رو از روی گردنش کنار زد.
- یعنی چی؟ چی‌شده نکبت؟ آخه عقل کن ساعت یک شب پاشدی اومدی این‌جا؟ خب بنال ببینم چه خاکی تو سرت شده.
برای این‌که بیشتر از این مورد عنایتش قرار نگیرم، پوفی کشیدم و رو دوشی رو درآوردم و با شومز مشکی که زیر رو دوشیم بود، راحت دراز کشیدم و بی‌تفاوت گفتم:
- هیچی. مامان فهمیدم اعتیاد دارم؛ از خونه پرتم کرد بیرون.
صدایی نیومد، بعد از چند لحظه برخورد شیء‌ رو به بازو حس کردم که یک‌هو چشم‌هام باز شد و از جا پریدم.
اخمی کردم و با حرص داد زدم:
- مگه مرض داری قضمیته صحرایی؟
با حرص و صورت سرخ به طرف صورتش کوبوند و با صدای بلندی گفت:
- خاله فهمیده و تو ان‌قدر راحت و آسوده این‌جا تمرگیدی؟
با یکی از دست‌هام، چشم‌هام پوشوندم و با پوزخند صدا داری گفتم:
- ببند در جهنمت و بابا! تا دو ساعت پیش داشتم می‌مردم که... .
پ
ادامه ندادم که با لحن مشکوکی گفت:
- که؟
دست رو از روی چشم‌هام برداشتم و رو مبل نشستم و به چهره‌ی علامت سوالش نگاه کردم.
- شنتیا زنگ زد و رفتم خونش.
انگار که درست متوجه نشده بی‌خیال دستش رو به نشونه‌ی لایک بالا آوردم که بعد از حضم جمله، چشم‌هاش گرد و شد گفت:
- آخه احمق، ساعت دوازده شب رفتی خونه پسر غریبه چی بخوری؟
چشم‌هام رو گرد کردم.
- مگه باید چیزی بخورم؟
ادامه داد:
- خب چیشد حالا؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
‌هام رو تر کردم و کاکائویی از رو عسلی برداشتم و جعبش رو باز کردم.
- از قضیه‌ی اعتیادم خبر داشت.
خندیدم و کاکائو رو تو دهانم گذاشتم و ادامه دادم:
- پرسیدم چه‌جوری؟ گفت؛ "وقتی یک آدم برای فردی مهم باشه، کوچک‌ترین دغدغه‌هاش رو می‌فهمه!" باور کن عاشقمه!
با حرص صندل کنارش رو هم به طرفم پرتاپ کرد.
- چیشد سامر رو یادت رفت؟ احمق تو چرا ان‌قدر خون‌سردی؟ مادرت از خونه بیرونت کرده‌ها!
پوزخندی زدم و کاکائو رو تو دهنم آب کردم و با برداشتن کیفم بلند شدم و به‌طرف اتاق خواب رفتم.
گفتم:
- سامر تا ابد یادش تو قلبمه. خون‌سردم چون اتفاقیه که افتاده! اگر مادرم، اون مادر سابق بود؛ من رو از خونه پرت نمی‌کرد بیرون. دستم رو می‌گرفت تا دوباره سر پا بشم؛ اما جز پس زدنم کاری نکرد.
مکثی کردم و در اتاق رو باز کردم و بلند که صدام به گوش برسه گفتم:
- فردا میرم دنبال خونه.
بلند جواب داد:
- غلط می‌کنی، مگه این‌جا طویلست؟
خودم رو، رو تـ*ـخت ولو کردم و چشمم به سرنگ رو دراور افتاد. آرومم می‌کرد؛ اما این‌جوری می‌خواستم تغییر کنم؟
رو برگردوندم.
- جایی که تو، توش باشی طویلست دیگه، پس کجاست؟
خوابم می‌اومد شدید!
بی‌توجه به جیغ و دادهاش، سرم رو تو بالشت فرو بردم و بعد از فکر‌های مختلف، فکر به خودم، مامان، شنتیا و سامر به خواب عمیقی فرو رفتم‌.
***
کارم این بود بگم از امروز تلاش می‌کنم، از فردا فلان می‌کنم؛ اما این‌بار رو تصمیمم مصمم بودم و می‌خواستم راه زندگیم رو تغییر بدم. این من بودم که از زندگیم خسته شده بودم!
بنابراین لبخندی زدم و موهای نمناکم رو به آرومی شونه زدم و بعد از جدا کردن چتری‌هام، موهام رو دم اسبی محکم و بالا سرم بستم و بعد از شونه‌ی ریزی به چتری‌هام، روی پیشونیم رهاشون کردم و شال سیاه و حریر جنس رو، روی موهام انداختم و بعد از تکمیل آرایشم کیف دستیم رو برداشتم و بعد از نگاه خیره‌ای به جاسمین داد زدم:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- بی‌چشم و رو بلند شو گم‌شو نهار بپز، من رفتم دنبال خونه.
سرش رو بیشتر تو بالشت فرو برد و خواب‌آلود نالید:
- شرت کم.
دهن‌کجی کردم و بعد از زدن فلشم به اسپیکر کوچیک و قرمز رنگ روی میز، صداش ر‌و کامل زیاد کردم و یک‌هو آهنگ رو پلی کردم. گزینه‌ی خوبی بود برای بیدار کردنش!
سرخوش از اتاق بیرون زدم و با فکر این‌که گند زدم به خوابش، خندیدم و هم‌زمان با آهنگ زیر خوندم:
- they fell in love one summer
کفش‌های پاشنه‌ بلند و مشکی رنگ جاسمین رو از تو جاکفشی چوبی کنار در هال برداشتم و ادامه دادم:
- a little too wild for each
پوشیدن کفش‌هام و بستن در سالن مانع شنیدن بقیه‌ی آهنگ و زمزمه‌م شد.
دست چپم رو درون جیب مانتوی نارنجی‌رنگم‌ گذاشتم و خواستم از پله‌ها پایین برم که واحد جاسمین باز شد و چهره‌ی خواب‌آلود و شلختش نمایان شد.
چشم‌هام رو گرد کردم، کدوم ابلهی با این وضع می‌اومد دم در؟
- احمق این چه وضع بیرون اومدنه؟ گم‌شو داخل یکی می‌بینتت همون ابروی نداشتت هم به خاک میره!
بی‌خیال دستش رو جلوی دهنش برد و خمیازه‌ای کشید، با صدای گرفته‌ای گفت:
- لالش شو بذار یک‌لحظه! بیا برو تو، مگه من می‌ذارم تو بری خونه بگیری؟ گم‌شو داخل.
چشم‌هام گردتر شد و ‌های آغشته به رنگ سرخم رو تر کردم.
- سر صبحی ایسگاه نکن‌ها!
مکثی کردم و آروم ادامه دادم:
- نمی‌دونم کی وضعیتم درست میشه، یک ماه، ده ماه، ده سال! نمی‌دونم.
چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند و موهای پف‌پفیش رو با کش تو دست‌هاش بست.
تو همون حالت گفت:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- تو بگو یک قرن! خجالت بکش، می‌خوای بری واسه این مدت خونه بگیری؟ تو کِی خونه هستی که بخوای الکی خونه بگیری؟
راست می‌گفت. من اکثراً خونه نبودم! بنابراین ناچارا پوفی کردم و بعد از درآوردن کفش‌ها، وارد خونه شدم.
نگاه وحشتناکی بهم انداخت و گفت:
- کفش‌های من هم که می‌پوشی! آفرین.
شونه‌ای بالا انداختم و شالم رو پرت کردم روی مبل.
گفتم:
- همینه که هست. یه قهوه‌ای چیزی بیار، مردم بابا از سر درد!
نیش‌خندی زد و به‌طرف آشپزخونه رفت و از یخچال نوتلایی رو درآورد و هم‌زمان گفت:
- سر درد تو از یه چیز دیگه‌ست مریلا!
اخم محوی کردم و روی مبل نشستم و چشم‌هام رو بستم. چتری‌هام رو کنار زدم و بلند جوری که صدام به آشپزخونه برسه گفتم:
- من امشب با شنتیا قرار دارم.
صدایی نیومد تا زمانی که جاسمین رو نوتلا به دست با قاشق کوچیکی دیدم که رو به روم نشست. شیشه رو، رو میز گذاشتم و نگاه دقیقی بهم‌ انداخت.
- پس واقعاً دوستش داری؟
شونه‌ای بالا انداختم و لبخندی زدم.
- نمی‌دونم، خب می‌دونی... برام جذابه! حس می‌کنم بعد از سامر و نبودش می‌تونم با شنتیا زندگی خوبی داشته باشم.
مکثی کردم و ادامه دادم:
- می‌دونم که نسبت بهم بی‌حس نیست.
نوتلا رو برداشتم و قاشق لبریزی از کاکائو رو تو دهانم گذاشتم‌.
- خواهرش رو تو خودکشی از دست داده و می‌گفت دغدغه‌هامون مشترکه.
لبخند شیرینی زدم و ادامه دادم:
- بردم به یه کلبه‌ی خیلی خوشگل کنار دریا!
جاسمین ابروهاش رو بالا داد. هنوز آثار خوب تو صورتش هویدا بود.
- خوبه که دوستش داری. دوست داشتن می‌تونه زندگیت رو نجات بده.
مکثی کرد و ادامه داد:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- اگر حسی هم بهت داشته باشه، به‌نظرت با دختری که... .
اخم‌هام رو در هم کشیدم و بدون این‌که کنترلی رو خودم داشته باشم گفتم:
- گفتم که، خودش می‌دونه اعتیاد دارم! من ترک می‌کنم، خودش گفت... گفت کمکم می‌کنه!
جاسمین نفس عمیقی کشید.
- ترک کردن آسون نیست مریلا!
با حرص قاشق دیگه‌ای رو از نوتلا تو دهانم چوپوندم.
- می‌دونم؛ اما اگر بخوام می‌تونم ترک کنم، خسته شدم از این زندگی‌ای که همش شده دود و دم، مواد، حرص و بدبختی! خسته شدم، خسته!
نیش‌خندی زد و تکیه‌ش رو به مبل داد و چشم‌هاش رو بست.
- درسته؛ پس بخواه که بتونی!
***
جاسمین موهای قهوه‌ای رنگش رو مرتب کرد و بعد از پلی کردن آهنگ Dance again از سلنا راه افتاد.
دستم رو، رو دست‌گیره‌ی در اتومبیل گذاشتم و گفتم:
- برو سمت گالری اتومبیل ظلی، مال بابای مهندس آلما ظلیه.
چشم‌هاش رو گرد کرد و بدون این‌که نگاهش رو از شیشه بگیره گفت:
- اون‌جا چرا؟
بینیم رو با صدا بالا کشیدم. زمختی و درد تنم بدجور رو اعصابم بود، دستم رو تو هوا تکون دادم.
- تو برو، کارِت نباشه.
و بعد صدای سیستم رو به در حد پارگی مفاصل و پرده‌ی گوش بالا بردم. حداقل سعی می‌کردم خودم رو با این‌جور چیزها سرگرم کنم؛ اما درد بدن و درد روحی که می‌کشیدم با آهنگ تسکین نمیشد!
ناخن‌های بلند آغشته به لاک مشکی رنگم رو تو پوست‌ دست‌هام فرو بردم و تا مقصد چشم‌هام رو، رو هم گذاشتم.
دقایقی بعد، با ایست ماشین توسط جاسمین ناخودآگاه چشم‌هام باز شد و کیف‌دستی کوچیکم رو از رو داشبرد برداشتم و همون حین خمیازه‌ی طولانی کشیدم.
جاسمین در رو باز کرد و با اخم و بی‌حوصله، اعتراض مانند گفت:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین