جدی گفتم:
- بهش فکر نکن؛ حالا که من رسیدم و چیزی نشد.
اینجور مواقع اگر کسی میفهمید اعتیادم رو، باورش نمیشد من به مهندس ظلی کمک کنم!
و واقعیت جامعهی ما این بود؛ همه معتادها رو یک بد*کاره میدیدن، چرا؟ چون مواد مصرف میکردن! این اشتباهه و با این افکار افکار بستهی آدمها نمایان میشه. آدمهایی که درگیر اعتیادن، باز هم آدمن، حس دارن، احساس دارن، نمیشه گفت دنبال کثافتکاری هستن! نه این دید اشتباهه جامعه، به زنهای معتاد بود.
اعتیاد بیماریای هست که انسانها خودشون باعث میشن، اعتیاد درون بدنشون دخول کنه؛ اما آدمها حق ندارن قضاوت بیجا کنن!
به چشم آدمهای خراب نگاهشون میکنن، به چشم یک بد*کاره، دزد و خلافکار، بهشون کار نمیدادن! چرا؟ چون معتاد بودن!
رفتن ترک کردن، رفتن دنبال کار؛ باز بهشون کار ندادن. چرا؟ چون سابقهی اعتیاد دارن! این ممکلت بود که افکار بسته رو به ما آموزش میداد. اون آدم به اشتباهش لابد پی برده که رفته ترک کرده؛ د آخه آدم حسابی باز هم بهش کار نمیدی؟
خیلی آدمهای معتاد، خیلی از آدمهای سالم؛ آدمتر بودن و بهتر و مهربونتر!
بعضی چیزها واقعاً توضیحی براشون نبود، چون افکار بستهی ما توضیحات رو از همه میگرفت.
من دختری بودم به اهمیتی به این چیزها نمیدادم؛ ارشاد هم نبودم و اگر اشکهای اون دختر رو نمیدیدم به کمکش نمیرفتم، چرا که اون بدن خودش بود و اختیارش رو خودش داشت!
اون شب هم به نگاههای گاه و بیگاه شنتیا و لبخندهای گرم و زیباش تمام شد؛ لبخندهاش زیباترین لبخندهایی بود که تو عمرم میدیدم!
فکر نمیکردم روزی زیباتر از لبخندهای سامر جایی ببینم؛ عجیب بود.
***
سکوت عظیمی جمع رو فرا گرفته بود، خاله گلشیفته از خانوادهی بایرام که نه؛ ولی از خودش ناراحت بود! میدونست جاسمین چهقدر بایرام رو دوست داشت.
همینکه دعوت مامان رو پذیرفته بود با حضور خاله گلاره خودش دنیایی بود!
جاسمین برای حرف زدن مقدم شد و عین جت از جا بلند شد و با لبخند ضایعی گفت:
- آم چیزه... قرار بود و من و مری با هم بریم بازار، خوش باشید و خوشبگذرونید!
و سریع دستم رو کشید، تو بهت سرعت عملش بودم که در چوبی حال رو باز کرد و در حالی که دستهام تو دستش بود بیرون رفتیم و در رو بست.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و در حالی که سوار زانتیای جاسمین میشدم گفتم:
- خاک بر اون سرت کنم، میذاشتی مامانت از راه برسه بعد دستم و بکشی بیاریم بیرون.
چینی به بینیم دادم و چهرهی آراستم رو از تو آینهی بـ*ـغل نگاه کردم و ادامه دادم:
- ضمناً، این دسته؛ تنبون که نیست هی میکشیش!
بعد از اینکه دکمهی ON/OF ماشین رو زد جواب داد:
- ول کن بابا، بذار سه نفری برای خودشون خلوت کنن!
و بعد به حرف بیمزهش قهقه زد و ماشین رو راه انداخت، من نمیدونم کی به این گفته با مزه؟
زیر گفتم:
- بیمزه!
بلندتر ادامه دادم:
- یه آهنگی چیزی بذار بابا سکوت مطلق دهنمون رو درید!
با گذاشتن آهنگ slow Down از سلناگومز هر دو با نیش باز و بدنی که سعی در کنترلش داشتیم، صدای سیستم رو بلند کردیم و تو جاده افتادیم.
- بهش فکر نکن؛ حالا که من رسیدم و چیزی نشد.
اینجور مواقع اگر کسی میفهمید اعتیادم رو، باورش نمیشد من به مهندس ظلی کمک کنم!
و واقعیت جامعهی ما این بود؛ همه معتادها رو یک بد*کاره میدیدن، چرا؟ چون مواد مصرف میکردن! این اشتباهه و با این افکار افکار بستهی آدمها نمایان میشه. آدمهایی که درگیر اعتیادن، باز هم آدمن، حس دارن، احساس دارن، نمیشه گفت دنبال کثافتکاری هستن! نه این دید اشتباهه جامعه، به زنهای معتاد بود.
اعتیاد بیماریای هست که انسانها خودشون باعث میشن، اعتیاد درون بدنشون دخول کنه؛ اما آدمها حق ندارن قضاوت بیجا کنن!
به چشم آدمهای خراب نگاهشون میکنن، به چشم یک بد*کاره، دزد و خلافکار، بهشون کار نمیدادن! چرا؟ چون معتاد بودن!
رفتن ترک کردن، رفتن دنبال کار؛ باز بهشون کار ندادن. چرا؟ چون سابقهی اعتیاد دارن! این ممکلت بود که افکار بسته رو به ما آموزش میداد. اون آدم به اشتباهش لابد پی برده که رفته ترک کرده؛ د آخه آدم حسابی باز هم بهش کار نمیدی؟
خیلی آدمهای معتاد، خیلی از آدمهای سالم؛ آدمتر بودن و بهتر و مهربونتر!
بعضی چیزها واقعاً توضیحی براشون نبود، چون افکار بستهی ما توضیحات رو از همه میگرفت.
من دختری بودم به اهمیتی به این چیزها نمیدادم؛ ارشاد هم نبودم و اگر اشکهای اون دختر رو نمیدیدم به کمکش نمیرفتم، چرا که اون بدن خودش بود و اختیارش رو خودش داشت!
اون شب هم به نگاههای گاه و بیگاه شنتیا و لبخندهای گرم و زیباش تمام شد؛ لبخندهاش زیباترین لبخندهایی بود که تو عمرم میدیدم!
فکر نمیکردم روزی زیباتر از لبخندهای سامر جایی ببینم؛ عجیب بود.
***
سکوت عظیمی جمع رو فرا گرفته بود، خاله گلشیفته از خانوادهی بایرام که نه؛ ولی از خودش ناراحت بود! میدونست جاسمین چهقدر بایرام رو دوست داشت.
همینکه دعوت مامان رو پذیرفته بود با حضور خاله گلاره خودش دنیایی بود!
جاسمین برای حرف زدن مقدم شد و عین جت از جا بلند شد و با لبخند ضایعی گفت:
- آم چیزه... قرار بود و من و مری با هم بریم بازار، خوش باشید و خوشبگذرونید!
و سریع دستم رو کشید، تو بهت سرعت عملش بودم که در چوبی حال رو باز کرد و در حالی که دستهام تو دستش بود بیرون رفتیم و در رو بست.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و در حالی که سوار زانتیای جاسمین میشدم گفتم:
- خاک بر اون سرت کنم، میذاشتی مامانت از راه برسه بعد دستم و بکشی بیاریم بیرون.
چینی به بینیم دادم و چهرهی آراستم رو از تو آینهی بـ*ـغل نگاه کردم و ادامه دادم:
- ضمناً، این دسته؛ تنبون که نیست هی میکشیش!
بعد از اینکه دکمهی ON/OF ماشین رو زد جواب داد:
- ول کن بابا، بذار سه نفری برای خودشون خلوت کنن!
و بعد به حرف بیمزهش قهقه زد و ماشین رو راه انداخت، من نمیدونم کی به این گفته با مزه؟
زیر گفتم:
- بیمزه!
بلندتر ادامه دادم:
- یه آهنگی چیزی بذار بابا سکوت مطلق دهنمون رو درید!
با گذاشتن آهنگ slow Down از سلناگومز هر دو با نیش باز و بدنی که سعی در کنترلش داشتیم، صدای سیستم رو بلند کردیم و تو جاده افتادیم.