جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,899 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
جدی گفتم:
- بهش فکر نکن؛ حالا که من رسیدم و چیزی نشد.
این‌جور مواقع اگر کسی می‌فهمید اعتیادم رو، باورش نمیشد من به مهندس ظلی کمک کنم!
و واقعیت جامعه‌ی ما این بود؛ همه معتادها رو یک‌ بد*کاره می‌دیدن، چرا؟ چون مواد مصرف می‌کردن! این اشتباهه و با این افکار افکار بسته‌ی آدم‌ها نمایان میشه. آدم‌هایی که درگیر اعتیادن، باز هم آدمن، حس دارن، احساس دارن، نمیشه گفت دنبال کثافت‌کاری هستن! نه این دید اشتباهه جامعه، به زن‌های معتاد بود.
اعتیاد بیماری‌ای هست که انسان‌ها خودشون باعث میشن، اعتیاد درون بدنشون دخول کنه؛ اما آدم‌ها حق ندارن قضاوت بی‌جا کنن!
به چشم آدم‌های خراب نگاهشون می‌کنن، به چشم یک‌ بد*کاره، دزد و خلاف‌کار، بهشون کار نمی‌دادن! چرا؟ چون معتاد بودن!
رفتن ترک کردن، رفتن دنبال کار؛ باز بهشون کار ندادن. چرا؟ چون سابقه‌ی اعتیاد دارن! این ممکلت بود که افکار بسته رو به ما آموزش می‌داد‌. اون آدم به اشتباهش لابد پی برده که رفته ترک کرده؛ د آخه آدم حسابی باز هم بهش کار نمیدی؟
خیلی آدم‌های معتاد، خیلی از آدم‌های سالم؛ آدم‌تر بودن و بهتر و مهربون‌تر!
بعضی چیزها واقعاً توضیحی براشون نبود، چون افکار بسته‌ی ما توضیحات رو از همه می‌گرفت.
من دختری بودم به اهمیتی به این چیزها نمی‌دادم؛ ارشاد هم‌ نبودم و اگر اشک‌های اون دختر رو نمی‌دیدم به کمکش نمی‌رفتم، چرا که اون بدن خودش بود و اختیارش رو خودش داشت!
اون شب هم به نگاه‌های گاه و بی‌گاه شنتیا و لبخندهای گرم و زیباش تمام شد؛ لبخندهاش زیباترین لبخندهایی بود که تو عمرم می‌دیدم!
فکر نمی‌کردم روزی زیباتر از لبخندهای سامر جایی ببینم؛ عجیب بود.
***
سکوت عظیمی جمع رو فرا گرفته بود، خاله گلشیفته از خانواده‌ی بایرام که نه؛ ولی از خودش ناراحت بود! می‌دونست جاسمین چه‌قدر بایرام رو دوست داشت‌.
همین‌که دعوت مامان رو پذیرفته بود با حضور خاله گلاره خودش دنیایی بود!
جاسمین برای حرف زدن مقدم شد و عین جت از جا بلند شد و با لبخند ضایعی گفت:
- آم چیزه‌... قرار بود و من و مری با هم بریم بازار، خوش باشید و خوش‌بگذرونید!
و سریع دستم رو کشید، تو بهت سرعت عملش بودم که در چوبی حال رو باز کرد و در حالی که دست‌هام تو دستش بود بیرون رفتیم و در رو بست.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و در حالی که سوار زانتیای جاسمین می‌شدم گفتم:
- خاک بر اون سرت کنم، می‌ذاشتی مامانت از راه برسه بعد دستم و بکشی بیاریم بیرون.
چینی به بینیم دادم و چهره‌ی آراستم رو از تو آینه‌ی بـ*ـغل نگاه کردم و ادامه دادم:
- ضمناً، این دسته؛ تنبون که نیست هی می‌کشیش!
بعد از این‌که دکمه‌ی ON/OF ماشین رو زد جواب داد:
- ول کن بابا، بذار سه نفری برای خودشون خلوت کنن!
و بعد به حرف بی‌مزه‌ش قهقه زد و ماشین رو راه انداخت، من نمی‌دونم کی به این گفته با مزه؟
زیر گفتم:
- بی‌مزه!
بلندتر ادامه دادم:
- یه آهنگی چیزی بذار بابا سکوت مطلق دهنمون رو درید!
با گذاشتن آهنگ slow Down از سلناگومز هر دو با نیش باز و بدنی که سعی در کنترلش داشتیم، صدای سیستم رو بلند کردیم و تو جاده افتادیم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
شال سفید رنگی که با موهام تضاد جالبی داشت رو کمی جلو آوردم. چشم‌های آرایش شدم بدجور خودشون رو به رخ می‌کشیدن! به چهرم لبخند بزرگی زدم.
با ایست ماشین جلوی کافه‌ی شیکی پرسشی به جاسمین نگاه کردم.
- این بازاره آیا؟
کیف دستی مشکی رنگش رو از صندلی عقب برداشت و در حالی که می‌گفت پیاده بشیم ادامه داد:
- بازار هم می‌ریم، اول بریم یه چیزی بخوریم؛ یکم حرف بزنیم.
با لبخند دندون‌نمایی قبول کردم و هر دو وارد کافه شدیم.
الان دیگه شمال چیزی از تهران کم نداشت! باد خنکی به صورت‌هامون خورد و روی دومین صندلی کافه نشستیم. شلوغ بود؛ اما آروم! تعجب‌آور بود.
دست‌هام رو، روی میز گرد چوبی کافه حلقه کردم که با اشاره‌ی جاسمین به گارسون متعجب گفتم:
- بار چندمه میای این‌جا؟
نگاهی به نور پردازی شیک کافه انداخت، چراغ‌های ریز یاسی با ریسه‌های صورتی‌ قشنگ بودن.
با لحن نه‌چندان تلخی گفت:
- قبلاً با بایرام این‌جا می‌اومدم.
موزیک ملایمی تو فضا می‌پیچید، لبخندی زدم و سعی کردم بحث رو عوض کنم که با رسیدن گارسون به میز، هردومون صاف نشستیم‌.
گارسون منو به دست لبخند زد و گفت:
- سلام خانوم. خوش اومدید؛ چی میل دارید؟
جاسمین لبخند کوتاهی زدم و با ناخن‌های قرمز رنگش طره‌ای از موهای فر شده‌ش رو داخل شال فرو فرستاد.
گفت:
- ممنونم، من‌که همیشگی.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
گارسون رو به من کرد و منو رو جلوم گذاشت. منو رو باز کردم و نگاه گذرایی به فهرستش انداخت و منو رو بستم.
- قهوه لطفاً.
گارسون سری تکون داد و ازمون دور شد.
نگاهی به دور و اطرافم انداختم، اکثراً زوج بودن.
رو به جاس گفتم:
- به‌نظرت آدم بعد از عشق اول، عاشق میشه؟
ابروهای قهوه‌ای رنگ و پرپشتش بالا پرید. دستش رو زیر چونش گذاشت و گفت:
- به‌نظرم عشق دوام زیادی نداره، اون دوست داشتنه که هیچ‌وقت اثرش وجود آدم نمیره.
مکثی کرد و شیطون پرسید:
- خبریه؟
نگاهی به گل رز تو گلدون روی میز انداختم، شونه‌ای بالا انداختم.
- نمی‌دونم؛ شاید.
چشم‌هاش گرد شد و کمی خودش رو به میز نزدیک کرد و کنجکاو و با ذوق پرسید:
- شرافتاً؟ بنال ببینم، با اون پسره؟
چینی به بینیم دادم و بند انگشت نقره‌اییم رو تو دستم چرخوندم و گفتم:
- کدوم پسره؟
ابرویی بالا انداخت.
- همون شریکت، یه اسمی داشت... آها شنتیا.
‌هام رو ورچیدم و نفس عمیقی کشیدم، کلافه گفتم:
- نمی‌دونم، نمی‌دونم که واقعاً دوستش دارم‌ یا نه!
با خنده گزید و به‌طور نامحسوسی بشکن زد.
- وای باورم نمیشه! خیلی خوش‌حال شدم.
دهن‌کجی کردم که همون موقع سفارش‌ها رو آوردن، و من مثل همیشه قهوه‌م رو تا تونستم بو کشیدم، بوش عالی بود و سرخوشم می‌کرد. جرعه‌ای از طعمش چشیدم و گفتم:
- مطمئن نیستم؛ اما فکر می‌کنم می‌تونم دوستش داشته باشم.
مکثی کردم و با نگاه گذرایی به در ورودی پرسیدم:
- برنامت بعد از برگشت بایرام چیه؟ چه‌کار می‌کنی؟
نفس عمیقی کشید و جواب داد:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- نمی‌دونم. از این فلاکت و بدبختی‌ای که توش گیر کردم پشیمونم، پشیمونم که اون روز لعنتی به اون مهمونی رفتم! این ثابت شدست بدون بایرام نمی‌تونم زندگی کنم، شاید وقتی برگشت به حرفش گوش بدم و باهاش برم کمپ و به‌نظرم تو هم یه فکری برای وضعیتت بکن‌. به‌خدا که اگر ترک کنیم خیلی وضع بهتری داریم! تو هم که بعد از سال‌ها یکی رو پیدا کردی که بهش بی‌میل نیستی، خودمون باید گندی که زدیم رو جمع و جور کنیم.
و تنها جوابم سکوت بود.
***
تند، تند تخمه‌ها رو می‌شکوندیم و هر وری عشقمون کشید پوستش رو پرت می‌کردیم، چشم‌هام رو بین تاریکی شب ریز کردم.
فیلم جیغ پخش میشد، فیلمی که لحظه به لحظه مو رو به تن آدم سیخ می‌کرد!
فیلم جیغ پخش میشد، فیلمی که لحظه به لحظه مو رو به تن آدم سیخ می‌کرد!
آخراش بود و جاهای حساسش، دختره به طرز وحشتناکی صورتش روی گاز افتاد و آتیش گرفت و با جیغ وحشتناک جاسمین یکی شد، تکونی خوردم و چهره‌م رو مچاله کردم و با سرم کوبوندم روی سرش.
- اه ببند در جهنمت رو جاهای حساسشه!
هر صحنه‌ای که نشون می‌داد و چاقو کشی‌های وحشتناک فیلم لرزه‌ای به تن آدم وارد می‌کرد، حس می‌کردم همون ناحیم تیر می‌کشه!
آب دهنم رو قورت دادم و کاسه‌ی چیپس‌ها رو برداشتم و همون حین سامانتا چاقو رو تو گردن قاتل فرو کرد و خون بود که از بدنش بیرون میزد! وای خدای من! حاضر بودم هزارتا فیلم ترسناک ببینم؛ اما فیلم‌های جنایی نبینم! قشنگ هردومون خفه‌خوت گرفته بودیم و چسبیده بودیم به مبل.
جاسمین که دیدنش تو تاریکی برام سخت بود، با نگاه خیره به تلویزیون گفت:
- نظرت چیه امشب بریم خونه‌ی ما بخوابیم؟
دستم رو، روی دهنش گذاشتم و به ادامه‌ی نگاه کردم. دختری که آتیش گرفته بود زنده شده بود و یک‌طرف از صورتش کاملاً سوخته بود، با این حال باز هم چاقو تو دستش بود و جیغ میزد؛ عجب زوری داشت این!
بعد از اتمام فیلم یکم تو خودم جمع شدم، واقعاً خوب بود که این فیلم‌ها واقعیت نداشتن!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
جاسمین چراغ رو روشن کرد و خمیازه‌ی بلندی کشید.
- واقعاً معنی واقعیه جنایت رو فهمیدم؛ درود بر سازنده‌ی این فیلم!
چهره‌م رو مچاله کردم و خودم رو، روی مبل سلطنتی سالن ولو کردم‌.
- خفه‌شو بابا تو هم با این فیلم آوردنت!
دستش رو، روی سوراخ چپ بینیش گذاشت و چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید‌.
- ولمون کن، بذار آخر اعتیادی حال کنیم.
چشم‌هام رو بستم و دستم رو، روی چشم‌هام گذاشتم‌‌.
- کم‌ بزن فقط به خاکمون ندی!
بعد از زمزمه "بروبابایی" ازم دور شد. سرم به‌شدت درد می‌کرد و علتش بی‌خوابی بود.
فردا قرار بود با شنتیا بیرون برم و دفترهامون رو ببینیم. جورایی اشتیاق داشتم! هم برای دیدنش، هم برای مکان کارم!
خمیازه‌ی طولانی کشیدم و بدنم رو کش دادم.
دلم هوای خوندن کرده بود! ناخودآگاه افکارم به‌طرف گذشته تلاقی شد.
فلش بک
با خنده دستم رو، روی شونه‌های پنهش گذاشتم و خیلس مرموزانه زیر گوشش زدم:
- د نشد دیگه جانم؛ شرط رو باختی، الان باید بخونی! بخون دیگه سامر.
چهره‌ش رو مچاله کردم و دستم رو که به گردنش آویزون بود رو از خودش جدا کرد و گفت:
- عزیزم آروم باش، باشه می‌خونم.
دهن‌کجی کردم و آب انارم رو سر کشیدم و با سماجت گفتم:
- آرومم عشقم، بخون!
لبخند آرومی زد و دستش رو لای موهای لـ*ـختش کشوند.
لبخند کجی زد و با استایل خاص خودش دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت و جواب داد:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- اوکی؛ ولی می‌خونیم، اونم با هم! حله؟
کمی فکر کردم و با چهره‌ی متفکری روی صندلی ساحل جا‌ به جا شدم با لبخند تنبلی گفتم:
- حله، برو بریم!
دستم رو بلند کرد و کشید، همراهش بلند شدم و با هم به طرف سکوی بلند ساحل رفتیم و از روش پریدیم و به‌طرف دریا رفتیم. پرنده هم کنار دریا پر نمیزد!
مثل این‌که اول منتظر من بود، خنده‌ی بلندی کردم و دستش رو محکم‌تر فشردم و صدام رو صاف کردم‌، صدام نازک بود ویه تابی تو لحنم بود که همیشه تو جمع‌ها واسشون می‌خوندم.
چشم‌هام رو بستم و به عشقش خوندم:
- من از دستت ندارم، فقط یه مرحله میرم بالاتر
هر چی نزدیک‌تر میشم به قله، تو خیالم می‌بینم باهاتم!
من از دستت ندادم، با دست پر بر می‌گردم یه روزی...
وقتی خورشید و می‌خوای، یه وقتایی بایدم بسوزی!
قشنگ ریتم آهنگ تو ذهنم پلی میشد و بلافاصله صدای پر احساس و مردونه‌ی سامر تو گوشم پیچید‌.
- اون زمان‌که خبر رفتنت و تو سرم زوزه کشید
من شدم زمزمه گرگ و تنم خونه‌ی شیر
اون زمان که غم دوریت، به دلم چنگش و زد
شب من شد شب یلدا و نبودت می‌کنه رنگش و بد...
همه تنها و شب گردن، هزاران راه و سد کردم!
نبود همراه که برگردم؛ ولی من با خیالت از شب یلدا گذر کردم
عجب شبای دلگیری، عجب دلهره نابی
همش ترس و غلق گیری، اه عجب کره‌ی خوابی!
شب یلدا_تتلو
همون حین صدای جیغ و دست‌ها بلند شد، شگفت زده برگشتم و متعجب بهشون زل زدم و خندیدم.
ان‌قدر غرق خوندنش شده بودم که حضور و جمع شدن مردم رو دورمون حس نکردم.
حس صداش ان‌قدری بود که مسـت می‌شدم از حسش!
با لبخند بزرگش من هم خندیدم و با نگاهش به چشم‌هام آروم گرفتم‌‌.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
زمان حال
با یادآوری گذشته تلخ خندیدم و اشکی روانه‌ی صورتم شد، من هنوز فراموشش نکرده بودم و هرگز نمی‌کردم.
به یاد گذشته، چشم‌هام رو فشردم و زیر خیلی آروم زمزمه کردم:
- دوباره دل هوای، با تو بودن کرده
نگو این دل دوریه، عشقت و باور کرده
دل من خسته ازین، دست به دعاها مرده
همه‌ی آرزوهام، با رفتن تو مردن!
حالا من یادت و دارم تو سـ*ـینه
که دوباره چشم من تو رو ببینه
حالا من یادت و دارم تو سـ*ـینه
که دوباره چشم من تو رو ببینه
واسه پیدا کردنت، تن به دل سرما میدم
آخه تو رنگ چشات حیبت دنیا رو دیدم
تو بدق آسمون تو تک ستاره‌ی منی
ادامش رو ناخودآگاه از زبون جاسمین شنیدم و با همون چشم‌های بسته لبخند زدم.
- به‌خدا ناز دو چشمات و به دنیا نمیدم!
مکثی کرد و ادامه داد:
- یادش بخیر این آهنگه.
دستم رو از روی چشم‌هام برداشتم و به دهن کفی جاسمین‌ نگاه کردم، در حال مسواک زدن بود!
چندش‌وارانه چهره‌م رو در هم کردم و کوسن طلایی رو مبل رو برداشتم و سرش رو نشونه گرفتم و کوسن رو پرت کردم.
جیغ زدم:
- خاک بر اون سرت کنم برو گم‌شو حالم رو بهم زدی چندش! هز چی حس داشتم به بوق دادی!
خیلی ریلکس کوسن رو از روی سرامیک برداشت و روی مبل انداخت و شونه‌ای بالا انداخت.
بی‌تفاوت گفت:
- من هم هدفم به خاک دادن حست بود جانم! الانم گم‌شو رو تـ*ـخت بخواب، اون‌جا جای خواب نیست.
و بدون این‌که منتظر جوابم باشه عزم رفتن کرد که یک‌هو انگار چیزی یادش اومده با پرش برگشت و با هیجان گفت:
- استوری بایرام رو دیدی تو اینستا؟
چشم‌هام گرد شد و از روی مبل بلند شدم و در حالی که سعی داشتم فکم رو جمع کنم گفتم:
- چه‌جوری فرصت کردی پیجش رو بگیری؟ مگه اصلاً آشتی کردین؟
با دندون‌های کفیش خنده‌ی بلندی کرد و نگاهی به ساعت قدی انداخت.
جواب داد:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- نه جانم، مادرش پیجش رو داد.
ژست مغروری گرفت و ادامه داد:
- عاشقم شده بود!
این دفعه دندون‌هام رو محکم رو هم گذاشتم و کوسن بـ*ـغلی رو با شتاب بیشتری به طرفش پرت کردم و جیغ زدم:
- لال شو می‌خوام بکپم صورت!
اما یک لحظه به عقل خودم شک کردم، خودم سوال می‌پرسیدم بعد می‌گفتم لال شو؟
***
اتاق تقریباً مستطیل شکل بود و میز دراز و مستطیلی و بزرگی وسطش بود.‌ نور پردازی محشری داشت، پنجره‌های بزرگ‌ و تمیز! دیواره‌های اتاق با کاغذ دیواری کرم رنگی پوشیده شده بود.
صدای شنتیا باعث شد با لبخند رضایت بخشی برگردم و نگاهش کنم؛ اما این باعث نمیشد چیزی از استرسم کنارش کم کنه!
- بانو پسندیدن؟
کیف چرم و سنگینم رو، رو میز قهوه‌ای رنگ وسط اتاق گذاشتم.
با رضایت کامل گفتم:
- عالیه.
با غرور سری تکون داد و دستی به پیرهن ساده و سفید مردونه‌ش کشید.
- می‌دونستم می‌پسندی!
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم و چیزی نگفتم که به کنار پنجره‌ی دفتر رفت و با لجن جدی ادامه داد:
- این‌جا مطلق به تو هست. می‌تونی هر چیزی، از دکوراسیون گرفته تا تک‌تک‌ کاشی‌ها رو عوض کنی! دفتر من هم کنار دفتر خودته.
برگشت و با لبخندی عمیق گفت:
- امیدوارم هم‌کاری خوبی داشته باشم.
لبخند کجی زدم و شال حریر سفید رنگم رو پشت گوشم‌‌ زدم؛ مطمئن جواب دادم:
- حتماً همین‌طوره!
با چند قدم رو به روم ایستاد، بلندی قدش کاملاً مشهود بود!
به چشم‌هام زل زد و خیلی‌خیلی آروم زمزمه کرد:
- همین الان یه تنهایی دو نفره می‌خوام باهات!
ضربان قلبم بالا‌تر رفت، صدای گوم‌گوم قلبم کاملاً شنیدنش واضح بود؛ اما آرامش خودم رو حفظ کردم و لبخند کجم رو تمدید کردم و با ابروهای بالا رفته زدم:
- خب بخواه!
ازم فاصله گرفت و کلافه دست‌هاش رو تو موهاش فرو کرد.
زیر گفت:
- من باید برم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
به سرعت به‌طرف در رفت و از دفتر خارج شد. ابروهام گره خورد، این حجم از کلافگیش رو درک نمی‌کردم! می‌دونستم نسبت به من بی‌حس نیست.
کلافه صندلی چوبی کنار میز رو کنار زدم و روش نشستم و بسته‌ی سیگارم رو از تو کیفم در آوردم و با فنک تو جیب مانتوم روشنش کردم و پک محکمی زدم و دودش رو از بینیم بیرون دادم و به انتهای سیگاری نگاه کردم که دود ازش خارج میشد. تندتند نفس عمیق می‌کشیدم تا رایحه سیگار رو استشمام کنم!
دقایقی بعد در باز شد و قامت شنتیا نمایان شد، اوه چه اخمی!
به‌طرفم اومد و به سیگار لای انگشت‌هام نگاه کرد، در آن‌واحد سیگار رو از تو دستم‌ها کشید و روی زمین انداخت و با کفش‌های اسپرتش خاموشش کرد.
نفس عمیقی کشیدم و کمی خودم رو به صندلی تکیه دادم.
- مگه نرفته بودی؟
با همون اخم جواب داد:
- نه.
مکثی کرد و صندلی کناریم رو کنار کشید و نشست.
پرسید:
- چرا می‌کشی؟
لبخند تلخی زدم و با ناخن‌هام میز رو ضرب گرفتم.
- چون آرومم می‌‌کنه.
جواب قشنگی بهم داد، گفت:
- گاهی وقت‌ها آدم، آدم رو آروم می‌کنه و بدون اون بی‌معناست. خودت رو وابسته‌ی این آشغالا می‌کنی که چی؟
شونه‌ای بالا انداختم، مثل همیشه حرف حق جواب نداشت!
شرط می‌بندم تتلو گوش می‌داد.
- نمی‌دونم.
نیش‌خندی زد و دستی به ته ریشش کشید.
- د نه د، نشد! باید از الان شروع کنی بندازیش دور.
تو دلم بهش پوزخند زدم، می‌دونست آدم جلوی روش مواد مصرف می‌کنه؟ نمی‌دونست! اگر می‌دونست این حرف و تقاضا رو نمی‌کرد و قطعاً دیدش هم نسبت بهم عوض میشد؛ مثل همه!
کج‌خندی زد و ادامه داد:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- من به تو که دخترم بودی اعتماد داشتم و تو ازم پنهون کردی! فکر می‌کردم میای و خودت بهم میگی؛ ولی هر چه‌قدر صبر کردم نیومدی که نیومدی. ای کاش لااقل دلیلت عشق نبود!
و بعد با طعنه‌ی محکمی از اتاق خارج شد.‌
شکه از اتفاقات اخیر، سرخورده‌ روی سرامیک‌های‌ یخ و منجمد اتاق نشستم و دونه دونه اشک‌هام راه خودشون رو پیدا کردن. به همین راحتی من رو از خونه بیرون کرد؟ واقعاً مادر من بود؟ مادری که همه از روشن فکری و درکش می‌گفتن؟
به‌جای این‌که دستم رو بگیره، رو زمین انداختم و مثل همه لگدمالم کرد؟
به سرنگ افتاده‌ی رو سرامیک نگاهی کردم و "لعنتی" بلندی گفتم. نمی‌خواستم بشم آینه‌ی دق مادرم!
در یک تصمیم آنی، چند دست لباس و وسایل شخصیم رو تو ساک مشکی رنگم گذاشتم و با اثر گریه‌ای که تو صورتم هویدا بود بی‌توجه به مامان که به چشم‌های اشکی به عکس خانوادمون زل زده بود از عمارت خارج شدم و سوار ماشین شدم.
سوار شدنم مصادف شد با ریزش مجدد اشک‌هام!
چرا هیچ‌ک.س نبود آرومم کنه؟ چرا هیچ‌ک.س نبود که آرامش بده بهم؟ چرا هیچ‌ک.س کنارم نبود؟ باز هم مثل همیشه از خودم پرسیدم:
- چیشد که به این‌جا رسیدم؟
اشک‌هام رو پس زدم و سرم رو، روی فرمون گذاشتم.
مادرم باید به جای این‌که بیرونم می‌کرد، همدمم میشد، همدمم‌ میشد و کمکم می‌کرد؛ اما... ‌.
با صدای زنگ موبایلم بی‌حوصله سرم رو از فرمون فاصله دادم و گوشیم رو از رو داشبرد برداشتم.
با دیدن اسم شنتیا در اوج ناامیدی، نور امیدم رو دیدم! چه‌قدر به موقع.
بدون این‌که بخوام فکر کنم چرا این موقع شب زنگ زده، سعی کردم صدام رو صاف کنم.
جواب دادم:
- بله؟
با مکث صدای گرمش تو گوشم طنین انداخت.
- مریلا؟ خوبی؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین