جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,888 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
گذشته رفیق پدرم بود.
نگاهم به تابلوی روی گالریش افتاد، با رزق و برق خاصی رو تابلو "گالری اتومبیل صالحی" حک شده بود.
با جاس هم‌قدم شدیم و هر دو ژست محترمانه و اقتدار مانندی گرفتیم. هیچ‌کدوممون به ظاهرهامون نمی‌خورد معتاد باشیم و این هم از صدقه سری بزک‌هامون بود.
لبخندی رو چهره‌هامون نشست و به‌طرف صالحی که رو جایگاه نشسته بود رفتیم.
مرد نه‌چندان جوونی با موهای یک‌دست سفید و کت‌شلوار رسمی. خوش‌قیافه بود، معلوم بود جوونیش جواب بوده.
با دیدن ما لبخند قشنگی زد که سریع گفتم:
- سلام آقای صالحی‌.
صالحی به رسم ادب و احترام از جا برخاست و گفت:
- سلام دخترم، خوش‌اومدی.
جاسمین هم خیلی معدبانه سلام کرد که صالحی گفت:
- بفرمایید بشینید‌.
و به صندلی‌های رو به میزش اشاره کرد. با لبخند سر تکون دادیم و رو صندلی‌ها نشستیم. هنوز به صندلی‌ها پلاستیک پلمپی بود، خندم گرفت از صدای خش‌خش نشستمون که خنده‌م رو کنترل کردم‌.
صالحی گفت:
- چه خبر از این طرف‌ها مریلاجان؟ خانواده خوبن؟
دست‌هام رو تو هم قفل کردم و لبخند زدم.
- مچکرم. خوبن، شما رو به راه هستین؟ آلما جان، عطیه خانم.
بعد از کمی احوال پرسی مکثی کردم و مانتوی کتی و نارنجی رنگم که به‌شدت عاشق رنگش بودم رو صاف کردم و گفتم:
- راستیتش آقای صالحی من می‌خواستم که ماشینم رو عوض کنم؛ اما چیزی مد نظرم نیست، این شد که اومدم پیش خودتون.
جاسمین از حرفم یکه‌خورد. لابد با خودش فکر می‌کرد تصمیمم مثل همیشه الکیه؛ اما نه. آدم وقتی امیدش رو داشته باشه، قطعاً رو تصمیمش مصممه.
صالحی لبخند گرمی زد.
- خیلی کار خوبی کردی که اومدی این‌جا دخترم.
مکثی کرد و نگاهی به ماشین‌های صفر تو گالری انداخت.
- این ماشین‌های تو گالری هست، اگر چیزی ازشون پسند نمی‌کنی آلبوم ماشین‌های سفارشی رو بهت میدم.
لهجه‌ی شمالیش تو لحنش کاملاً مشهود بود!
لبخندی زدم و نگاه گذرایی به سالن وسیع گالری انداختم.
گفتم:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- سپاس. پس من میرم یه نگاهی بهشون بندازم.
- راحت باش جانم.
نگاهی به جاسمین انداختم که یعنی بلند شو!
بعد از بلند شدن جاسمین آروم ببخشیدی زمزمه کردم و ازش دور شدم‌. تو سالن انواع ماشین‌ها با رنگ‌های مختلف برای دیدن موجود بود؛ اما ماشینی که چشمم رو گرفته بود، اوبتیمای آلبالویی رنگ بود که انتهای سالن موجود بود.
لبخند پررنگی زدم و به جاسمین گفتم:
- قشنگه، نه؟
دستش رو، رو کابوت ماشین کشید و با نگاهی به داخل ماشین لبخند زد و گفت:
- عالیه.
قدم‌های صالحی که نزدیکمون میشد رو حس کردم، بنابراین برگشتیم و با دیدن صالحی با هموت لبخندم گفتم:
- آقای صالحی من از این اوبتیما خوشم اومده، قیمتش هر چی هم باشه مهم نیست.
صالحی کت خاکستری رنگش رو صاف کرد و با تحسین نگاهم کرد.
- سلیقه‌ی خوبی داری دختر! خیلیه‌خب؛ ولی این ماشین رو باید سفارش داد، تا نهایتاً چند هفته‌ی دیگه خدمتت می‌رسه. با همین رنگ؟
نگاه دوباره‌ی به دکوراسیون داخل و بیرونش انداختم و مطمئن‌ و محکم گفتم:
- بله، دقیقاً با همین رنگ.
بعد از سفارش دادن ماشین و چک پیش پرداخت از گالری بیرون زدیم.
جمله‌ای که انتظارش رو داشتم از جاس بشنوم، تو گوشم پیچید‌.
- فکر نمی‌کردم بخوای علایقی که سامر داشت رو یک‌روزی عوض کنی‌.
به‌طرف ماشینش رفتیم و سوار شدیم. هوا خیلی بود بود؛ اما طبق معمول شرژی دریا بدنمون رو چسب‌چسبی می‌کرد.
ابروهام رو بالا انداختم و شیشه‌ی ماشین رو با دکمه پایین آوردم.
ماشین که راه افتاد گفتم:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- مهم نیست طرف باشه یا نباشه، مهم نیست طرف علایقش باشه یا نباشه، مهم این‌که یادش تو دل و قلب آدم باشه!
مکثی کردم و نگاهی به نیم‌رخ جذابش انداختم و که فرمون رو چرخوند و منتظر ادامه‌ی حرفم بود‌.
ادامه دادم:
- من شش سال از عمر و جوونیم رو پای خاطرات سامر گذاشتم، باز نتونستم فراموشش کنم. خاطرات خوب و بد آدم هر چی باشن با هر کی باشن، فراموش کردنشون غیر ممکنه؛ مهم وفاییه که بهشون داریم. حتی اگر بخوام ازدواج کنم یا هرچی، تا آخر عمرم یاد و خاطرات سامر رو فراموش نمی‌کنم.
جاسمین لبخند کوتاهی زد و دستش رو به نشونه‌ی لایک بالا آورد. خوب می‌دونستم سخته براش حین رول صحبت کنه.
نگاهی به میدون بزرگ‌ خیابون انداختم و بعد به مانتور ماشین. اوه قرارم با شنتیا داشت دیر میشد!
هول گفتم:
- ببین من و ببر اسکله، گفتم که با شنتیا قرار دارم.
همون لحظه پیامی از طرف موبایلم اومد، بازش کردم. از طرف شنتیا بود.
پیغام داده بود:
- سلام بانوی زیبا.
مثل این‌که اسکله رو بستن به‌خاطر صید، می‌تونی بیای دریای کناردشت؟
لب‌هام رو غنچه کردم و در حالی که از تردد ماشین دست‌هام می‌لرزید تایپ کردم:
- سلام. احوالت؟
حله، می‌رسونم خودم رو تا یه ساعت دیگه.
و سند کردم.
سریه موبایلم رو تو جیب مانتوم گذاشتم ک گفتم:
- برو سمت کناردشت.
ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت:
- این آقا شنتیا خوب بهت ساخته‌ها!
غریدم:
- خفه‌شو. تند برون بابا تا فردام نمی‌رسیم کناردشت که‌.
***
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
خنده‌ی ریزی کردم و سر از سرما خودم رو کمی جمع کردم و دست‌هام رو، رو آتیشی که مدام باد بهش برخورد می‌کرد گرفتم.
شنتیا خیلی ژست ماهرانه‌ای گرفت و سیخ سیب‌زمینی‌ها رو از تو آتیش بیرون کشید و گفت:
- اصولاً با سیب‌زمینی آتیشی بیشتر حال می‌کنم تا با سلطانی!
قهقه‌ای زدم و نگاهی به آسمون انداختم.
- خیلی‌ هم خوب.
مکثی کردم و ادامه دادم:
- چه‌قدر هوا زود تاریک شد.
شنتیا رو صندلی رو به روم نشست.
- اوهوم‌.
سیخی رو، رو بهم گرفت. با احتیاط سیخ رو ازش گرفتم، بخار ازش در می‌اومد.
ساحل زیاد شلوغ نبود، چون شب بود اکثراً تو چادرها یا سوئیت‌های چوبیشون بودن.
عجیب شنتیا ساکت بود! موج‌های درد و صدای سوختن چوب‌های تو آتیش صدای محشر و آرامش بخشی داشت.
گفتم:
- سفارش‌های سفره و میزهای تالار آماده نشد؟
شنتیا نگاهش رو از آتیش گرفت و به چشم‌هام گره زد.
- چرا چرا، اتفاقاً فردا از تهران میارنشون در تالار.
باد محکم و خنک دیگه‌ای وزید، اون‌قدر سرد نبود؛ اما برای منی که بدنم ضعیف شده بود و دردش رو بزور تحمل می‌کردم، شدید عذاب‌آور بود.
فکر کنم شنتیا دردم رو فهمید، با لبخند زیبا و همیشگیش به‌طرفم اومد و پلیور سیاه و بلندش رو درآورد و رو کمرم گذاشت.
با لبخندم ازش تشکر کردم، دوباره رو صندلیش نشست و دستی لای موهای حالت‌دارش کشید.
- می‌دونستی آدم باارزش و جذابی هستی؟
ابروهام بالا پرید و دلم ریخت.
- یه آدمی که تعادل روانی نداره، معتاده، به اصطلاح درونش پر خورده شیشه‌ست چه‌طور می‌تونه جذاب و جذب کننده باشه؟
لبخندش از رو ‌هاش پاک شد، نگاهش رو از آتیش گرفت و به‌ چشم‌هام دوخت.
- تلقین نکن. تو آدم باارزش و محکمی هستی، قبلاً بهت گفتم؛ تو می‌تونی بهترین باشی!
‌هاش به طرح کج‌خندی کش اومد و ادامه داد:
- من بهت کمک می‌کنم. فقط نباید جا بزنی، باید محکم باشی! هر دردی بکشی، در عوضش خوش‌بختی نصیبت میشه.
مکثی کرد و ادامه داد:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- نکشیدی که دیگه؟
دست‌هام رو بهم گره زدم و سرم رو پایین انداختم. می‌دونستم برای خودش هم پرسیدن این سوال سخت بود.
آزرده جواب دادم:
- نه؛ اما تموم تنم درد می‌کنه، فکر نمی‌کنم تا فردا بتونم تحمل کنم و سراغش نرم.
نیش‌خندی زد و آروم آروم پوست‌های سیب زمینی رو درآورد.
- نگران نباش، می‌برمت یک‌جایی که بتونی در عرض سه الی دو هفته پاک بشی.
خوب بود که از کلمه‌ی معتاد استفاده نمی‌کرد. این‌که فردی بخواد اعتیاد رو به روی فرد متقابلش بیاره، کار اشتباهی بود؛ به اطلاح موج منفی داشت‌ و صحبت‌ها و ترفندهای شنتیا رو می‌پسندیدم.
کنجکاو دستم رو زیر چونه‌م گذاشتم و نگاهش کردم.
- خب کجا؟ بگو بدونم‌.
مرموز نگاهم کرد و تکه‌ای از زسیب زمینی رو نمک زد و به طرفم گرفت. کمی از سیب زمینی رو تو دهانم گذاشتم؛ الحق که تو هوای سرد مزه می‌داد!
گفت:
- خودت می‌فهمی.
مکثی کرد و ادامه داد:
- البته که باید چند وقت هم کارهای تالار رو متوقف کنیم، وقتی هر دو سالن کامل شدن، اون‌وقت پذیرش اجاره تالا مجازه. حله؟
ما دو نفر، دانش‌جو یا نوجوون پونزده ساله نبودیم که بی‌خود و بی‌جهت بخوایم از رو مهر و محبت کاری برای هم انجام بدیم. هر لحظه از این‌که شنتیا هم بهم حس داره، مطمئن‌تر می‌شدم. فقط درنگش رو نمی‌فهمیدم، شاید می‌خواست ترک کنم تا.... .
- حله.
نگاهش رو به آسمون دوخت و بعد نگاه‌معناداری بهم انداخت. از نگاهش چیزی نفهمیدم که گفت:
- تو، تو آسمون‌ حکم یک ستاره رو داری و یک ستاره هم هیچ‌وقت اجازه‌ی این رو نداره که عاشق ماه بشه‌‌.
مکث کوتاهی کرد و نگاهش رو به چشم‌هام دوخت.
- چرا؟ چون ماه همیشه تنهاست و دل به ستاره نمیده؛ پس دنبال دستاره‌ای باش دوستت داره.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
و به‌سرعت از رو صندلیش بلند شد و من رو تو خلسه‌ی عمیقی فرو برد. حرفش پر معنا بود و دو پلهو! داشت می‌گفت سامر دیگه وجود نداره و تو باید عشقش رو از سرت بیرون کنی و دوباره عاشق بشی؛ اما عشق که فراموش کردنی نبود! بود؟ شاید من ستاره‌ای بودم که ماه رو دوست داره و عاشق ستاره‌ی رویاهاش!
***
یک هفته بعد
طبق گفته‌هام بیش از دو روز نتونستم مواد مصرف نکنم، اگر هم مقاومت می‌کنم شاید کارم به اورزدو می‌کشید!
دیروز ماشینی که سفارش داده بودم به دستم رسید و بقیه‌ی پول رو چک روز کشیدم‌. آزرا هم سپرده بودم برای فروش. هم‌چنان خبری از مامان نبود؛ اما چند بار از تلفنی صبحت کردن‌های جاس با مامان شدم.
امروز قرار بود بریم همون‌جایی که شنتیا می‌گفت. کنجکاو بودم سریع‌تر به اون‌جا برم؛ هرچند می‌خواستم به اون چیزی که تو سرمه فکر نکنم، خدا کنه که اون نباشه!
دو سه دقیقه بعد، آئودی شنتیا رو به روم ترمز کرد.
استرس داشتم و دست‌هام یخ کرده بود، علتش رو هم نمی‌دونستم.
لبخند مصنوعی زدم و سوار ماشین شدم.
- سلام‌.
مثل همیشه لبخند قشنگی رو ‌هاش بود.
راه افتاد و جواب داد:
- سلام بانوی زیبا! احولت؟
خودم رو از تو آینه‌ نگاه کردم و جواب دادم:
- خوبم. خودت خوبی؟
عینک آفتابیش رو، رو موهای خوش‌حالتش گذاشت و از کوچه خارج شد و تو خیابون افتاد.
- مگه میشه آدم بانویی به زیبایی شما ببینه و خوب نباشه؟
حس کردم پوست دستم داره منجمد میشه!
- خوبه.
با موزیک ملایمی راه رو طی کردیم؛ اما راه زیادی طولانی بود و من رو به حدسم نزدیک می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
طاقت نیاوردم و بعد از نگاهی به جاده گفتم:
- چرا داریم از شهر خارج می‌شیم؟
این‌بار نگاه معنادارش رو نمی‌خواستم؛ جواب می‌خواستم! برخلاف میلم جوابی نداد. سعی کردم صدام رو کنترل کنم.
پرسیدم:
- شنتیا کجا داریم می‌ریم؟
شنتیا که انتظار فوران من رو نداشت، دستش رو به پیشونیش کشید و با ملایمت جواب داد:
- آروم باش مریلاجان. نزدیکیم!
آروم پرسیدم:
- داری می‌بریم کمپ؟
سکوتش حکم تایید بود و ایست کردنش جلوی "کمپ خصوصی ترک اعتیاد بانوان" مطمئن‌ترم کرد. انرژیم تخلیه شده بود؛ اما اول تا آخر باید به همچین‌جایی می‌اومدم‌.
تو خاکی پارک کرد و کمی زاویه‌ی بدن ورزشکاریش رو به طرفم کج کرد. دست‌هایی که از انجماد استرس سفید شده بودن رو تو دست‌های گرمش گرفت؛ انگار کوره‌ی آتیش بود!
خندید و گفت:
- تو چرا ان‌قدر یخی دختر؟
خنده‌ش رو قورت داد و ادامه داد:
- ببین مریلا، من این‌جا ثبت‌نامت کردم؛ فقط دو الی سه هفته باید دووم بیاری! فقط دووم بیار و محکم باش. بهت قول میدم بهترین آینده رو می‌سازی!
مکثی کرد و ادامه داد:
- وقتی پاک شدی، می‌ریم پیش مامانت و... .
ابروهام بالا رفت و کنجکاو نگاهش کردم.
- و؟
- و بهش ثابت می‌کنی که پاکی!
اخم‌هام رو در هم کردم، انتظار حرف دیگه‌ای رو داشتم!
- اون مادرم بود، باید میشد سنگ صبورم، تسکین دردم، نه‌این‌که تنها بذاره و از خونه بیرونم کنه!
فکرم به‌طرف مهیار کشیده شد، اگر اون می‌فهمید قطعاً دیدش نسبت بهم عوض میشد.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
شنتیا می‌خواست من ترک کنم و بعد برم خونه‌ی مادرم و این رو نمی‌تونستم بپذریم. نصف بدبختی جامعه‌ی ما این بود که به معتادها به چشم دزد و جیب‌بر و حروم‌خور نگاه می‌کردن! نمی‌دونم تا کی می‌خوان این افکار الکی و عقب‌مونده رو تو ذهنشون گنجایش بدن و روز به روز گستردش کنن‌.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- ولی فکرهات رو بکن؛ می‌دونم بهترین تصمیم رو می‌گیری. حالا از ماشین پیاده شو.
و به در اشاره کرد. سری تکون دادم و پیاده شدم، غافل از همه‌چیز با دیدن دک و پز و سر وضعم‌ خنده‌م گرفت. کسی باور نمی‌کرد چنین فردی اعتیاد داشته باشه!
شنتیا جلوتر از من راه افتاد و تقه‌ای به در آهنگی زد. دقایقی بعد مردی که گویا نگهبان بود در و باز کرد و نگاهی به ما کرد.
دستی به ریش‌هاش کشید، یاد گروه فشار افتادم!
گفت:
- سلام. بفرمایید؟
شنتیا دستش رو به در تکیه داد و با لحن جدی‌ای گفت:
- سلام. اومده بودیم برای بسـ*ـتری.
مرد ابرویی بالا انداخت و اول شنتیا و بعد من و برانداز کرد.
- کدومتون می‌خواید ترک کنید؟
شنتیا به منی نگاه کرد که اخم‌هام در هم بود، اون هم دست‌کمی از من نداشت. این‌جا زده کمپ ترک اعتیاد بانووان، کی‌ می‌تونست ترک کنه؟ اسکله؟
شنتیا گفت:
- عذر می‌خوام؛ ولی مگه این‌جا کمپ بانوان نیست؟
مرد نگاهی به پیرهن آبی‌رنگ و هم‌رنگش کرد.
- بله هست.
شنتیا معلوم بود، اگر جاش بود میزد فکش و پایین می‌آورد!
- پس معلومه. اجازه‌ی ورود هست؟
- بفرمایید.
نگاه نه‌چندان خوبی به مرده انداختم و وارد محوطه شدم. قلبم فشرده شد! شبیه زندان بود.
زن‌هایی با لباس‌های ورزشی در حال ورزش بودن، دور حیاط درخت‌های کاجی کاشته شده بود و باعث میشد کمی نما به حیاط بده.
قیافه‌هاشون تعریفی نداشت. پوستشون زرد و ‌های خشک و چشم‌هایی با مردک‌های گشاد و خیلی‌ انـدام لاغر!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
وارد سالن بزرگی شدیم که از قضا من رو یاد مدرسه‌های قدیمی دوران شاه می‌انداخت! دیواره‌های زرد و کاشی‌های سنگی.
با ورود و اون بوی وحشتناکی که به مشامم خورد حس حالت تهوع گرفتم و آب و دهانم رو قورت دادم.
پرستارهایی که رد می‌شدن اکثراً با ماسک بودن و یک‌جورایی براشون عادی بود!
اشک‌ تو چشم‌هام جمع شد.
من نمی‌تونستم تو این فضا اون هم دو الی سه هفته شاید هم بیشتر دووم بیارم. خوبه کمپ خصوصی بود، دولتی‌ها چی می‌کشن!
شنتیا که مثل همیشه حالم رو درک کرده بود و حالم و فهمیده بود، آزره نگاهم کرد و به صندلی‌های فلزی اشاره کرد و گفت:
- مریلا بشین این‌جا. من الان میام؛ فقط این‌که... .
مکثی کرد و نگاهی به چهره‌ی نه‌چندان رو به راهم انداخت‌.
- چند وقته درگیره... .
نذاشتم ادامه بده و بدون این‌که بخوام نگاهش کنم گفتم:
- نزدیک یک سال.
سری تکون داد و ازم دور شد.
سرم رو بین دست‌هام گرفتم و چشم‌هام رو بستم. خدا می‌دونست که زنده از این‌جا بیرون می‌اومدم‌ یا نه! منی که مصرفم شیشه بود و بیش‌ از دو روز نمی‌تونستم از مواد دوری کنم، دووم نیاوردن اصلاً عجیب نبود.
این‌که تهش چی میشه و چه اتفاقی می‌افته، آینده‌ی نامعلوم و بدون برنامه‌ ریزیم من رو می‌ترسوند، منی که تازه پی برده بودم شنتیا رو دوست دارم و اون هم من رو دوست داره و داره بهم کمک می‌کنه؛ اما غافل از این‌که هیچ‌ک.س از یک‌ ثانیه‌ی دیگش خبر نداره!
دقایقی بعد شنتیا از همون راه‌رو بیرون اومد. به‌طرفم برگشت و با ملایمت همیشگیش گفت:
- الان باید بریم اتاق دکتر، یک‌سری سوال‌ها ازت می‌پرسه. همین!
***
دکتر خوش‌قیافه‌ و به‌نظر مهربون، دست‌هاش رو، رو میزی که پر بود از اسناد و برگه‌های به اصطلاح باطله، قفل کرد.
نیم‌چه لبخندی به رسم احترام زد و گفت:
- خیلیه‌خب؛ این‌جا من ازت چند تا سوال می‌پرسم.
اما مکثی کرد و لبخندش رو بیشتر کش داد و ادامه داد:
- قبل باید بگم‌ نامزد با وفایی داری!
چندان تعجب نکردم. چون قبل این‌که بریم تو اتاق دکتر، شنتیا باهام هماهنگ کرده بود؛ چون فقط کسی می‌تونست برای بسـ*ـتری اقدام کنه که نسبت دست اولی با فرد داشته باشه.
بنابراین به لبخندی محو اکتفا کردم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
دستی به شلوار چرمم کشیدم و ابروهام رو بالا دادم.
- خب؟
نفس عمیقی کشید و نگاهی بهم انداخت.
- خب اول بگو چه‌طور درگیر این بیماری شدی؟
اگر جاش بود پوزخند می‌زدم؛ چون فقط دکترها بلند بودن ما آدم‌ها رو مریض و بیمار صدا کنن؛ اما آدم‌های دورمون حتی حاضر نبودن تیمارمون کنن.
نگاهی به شنتیا کردم، با اخم خاصی پاهاش رو تکون می‌داد.
گفتم:
- تو مهمونی.
مرد، خودکار آبی تو دستش رو مدام جا به جا می‌کرد.
- خب، چند وقته درگیرش شدی؟
جواب دادم:
- یک‌سال کم‌تره.
ابروهاش رو بالا داد و تکیه‌ش رو به صندلی چرخیش داد.
- خانواده‌ت خبر دارن؟
با یادآوری طرد شدنم؛ اون هم توسط مامان، اخم‌هام رو در هم کشیدم.
- بله؛ مادرم.
دکتر دستش رو لای موهاب کوتاهش کشید و نفس عمیقی سر داد.
- بسیارخب رفیق. از الان قرنطینه‌ت شروع میشه. زیاد سخت نیست؛ اما باید تحمل کنی. خیلی زود این دو، سه هفته می‌گذره و سالم از این در بیرون میری؛ حالا هم می‌تونی بری.
به حرف‌هاش تنها نیش‌خندی زدم. با برخاستن شنتیا، من هم بلند شدم.
شنتیا گفت:
- مچکر.
بعد از شنیدن جواب دکتر، از اتاق خارج شدیم‌.‌
شنتیا
با لـ*ـذت به چهره‌ش خیره بودم، حس خوبی داشت خر کردن یکی که تموم زندگیت رو ازت گرفته. خودت بدبختش کرده باشی و خودت هم بخوای ترکش بدی!
لذتی که می‌کشیدم به تمام زجرهایی که تو این چند سال کشیدم، برام بس بود. بعضی وقت‌ها از این‌که دارم ازش استفاده می‌کنم حالم از خودم بد میشد؛ اما یادم می‌اومد که این دختر، خواهر همون آشغالیه که اول خواهرم رو به کشتن داد و بعد هم پدرم رو از بین برد و یه مادر مریض برام گذاشت؛ بنابراین همون حس بدم پاک میشد و برای انجام کاری که این همه سال وقت گذاشتم تا به آتیش بکشمش مصمم‌تر می‌شدم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین