گذشته رفیق پدرم بود.
نگاهم به تابلوی روی گالریش افتاد، با رزق و برق خاصی رو تابلو "گالری اتومبیل صالحی" حک شده بود.
با جاس همقدم شدیم و هر دو ژست محترمانه و اقتدار مانندی گرفتیم. هیچکدوممون به ظاهرهامون نمیخورد معتاد باشیم و این هم از صدقه سری بزکهامون بود.
لبخندی رو چهرههامون نشست و بهطرف صالحی که رو جایگاه نشسته بود رفتیم.
مرد نهچندان جوونی با موهای یکدست سفید و کتشلوار رسمی. خوشقیافه بود، معلوم بود جوونیش جواب بوده.
با دیدن ما لبخند قشنگی زد که سریع گفتم:
- سلام آقای صالحی.
صالحی به رسم ادب و احترام از جا برخاست و گفت:
- سلام دخترم، خوشاومدی.
جاسمین هم خیلی معدبانه سلام کرد که صالحی گفت:
- بفرمایید بشینید.
و به صندلیهای رو به میزش اشاره کرد. با لبخند سر تکون دادیم و رو صندلیها نشستیم. هنوز به صندلیها پلاستیک پلمپی بود، خندم گرفت از صدای خشخش نشستمون که خندهم رو کنترل کردم.
صالحی گفت:
- چه خبر از این طرفها مریلاجان؟ خانواده خوبن؟
دستهام رو تو هم قفل کردم و لبخند زدم.
- مچکرم. خوبن، شما رو به راه هستین؟ آلما جان، عطیه خانم.
بعد از کمی احوال پرسی مکثی کردم و مانتوی کتی و نارنجی رنگم که بهشدت عاشق رنگش بودم رو صاف کردم و گفتم:
- راستیتش آقای صالحی من میخواستم که ماشینم رو عوض کنم؛ اما چیزی مد نظرم نیست، این شد که اومدم پیش خودتون.
جاسمین از حرفم یکهخورد. لابد با خودش فکر میکرد تصمیمم مثل همیشه الکیه؛ اما نه. آدم وقتی امیدش رو داشته باشه، قطعاً رو تصمیمش مصممه.
صالحی لبخند گرمی زد.
- خیلی کار خوبی کردی که اومدی اینجا دخترم.
مکثی کرد و نگاهی به ماشینهای صفر تو گالری انداخت.
- این ماشینهای تو گالری هست، اگر چیزی ازشون پسند نمیکنی آلبوم ماشینهای سفارشی رو بهت میدم.
لهجهی شمالیش تو لحنش کاملاً مشهود بود!
لبخندی زدم و نگاه گذرایی به سالن وسیع گالری انداختم.
گفتم:
نگاهم به تابلوی روی گالریش افتاد، با رزق و برق خاصی رو تابلو "گالری اتومبیل صالحی" حک شده بود.
با جاس همقدم شدیم و هر دو ژست محترمانه و اقتدار مانندی گرفتیم. هیچکدوممون به ظاهرهامون نمیخورد معتاد باشیم و این هم از صدقه سری بزکهامون بود.
لبخندی رو چهرههامون نشست و بهطرف صالحی که رو جایگاه نشسته بود رفتیم.
مرد نهچندان جوونی با موهای یکدست سفید و کتشلوار رسمی. خوشقیافه بود، معلوم بود جوونیش جواب بوده.
با دیدن ما لبخند قشنگی زد که سریع گفتم:
- سلام آقای صالحی.
صالحی به رسم ادب و احترام از جا برخاست و گفت:
- سلام دخترم، خوشاومدی.
جاسمین هم خیلی معدبانه سلام کرد که صالحی گفت:
- بفرمایید بشینید.
و به صندلیهای رو به میزش اشاره کرد. با لبخند سر تکون دادیم و رو صندلیها نشستیم. هنوز به صندلیها پلاستیک پلمپی بود، خندم گرفت از صدای خشخش نشستمون که خندهم رو کنترل کردم.
صالحی گفت:
- چه خبر از این طرفها مریلاجان؟ خانواده خوبن؟
دستهام رو تو هم قفل کردم و لبخند زدم.
- مچکرم. خوبن، شما رو به راه هستین؟ آلما جان، عطیه خانم.
بعد از کمی احوال پرسی مکثی کردم و مانتوی کتی و نارنجی رنگم که بهشدت عاشق رنگش بودم رو صاف کردم و گفتم:
- راستیتش آقای صالحی من میخواستم که ماشینم رو عوض کنم؛ اما چیزی مد نظرم نیست، این شد که اومدم پیش خودتون.
جاسمین از حرفم یکهخورد. لابد با خودش فکر میکرد تصمیمم مثل همیشه الکیه؛ اما نه. آدم وقتی امیدش رو داشته باشه، قطعاً رو تصمیمش مصممه.
صالحی لبخند گرمی زد.
- خیلی کار خوبی کردی که اومدی اینجا دخترم.
مکثی کرد و نگاهی به ماشینهای صفر تو گالری انداخت.
- این ماشینهای تو گالری هست، اگر چیزی ازشون پسند نمیکنی آلبوم ماشینهای سفارشی رو بهت میدم.
لهجهی شمالیش تو لحنش کاملاً مشهود بود!
لبخندی زدم و نگاه گذرایی به سالن وسیع گالری انداختم.
گفتم: