جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,886 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
آهی کشید ‌هاش رو تر کرد‌ و رو تـ*ـخت جا به جا شد.
- خوبه؛ اما من با بایرام صحبت کردم، خیلی عوض شده‌؛ خیلی!
پوزخندی زدم و رژ مایع تو دستم رو، رو ‌های قلوه‌اییم کشیدم، عاشق رنگ جیغ بودم!
- عوض شده یا عوضی شده؟
- عوض شده. مثل قبل نیست و اون شور قبل رو نداره‌؛ اما خودش قصد برگشته به شادیه گذشته رو داره، فقط زمان می‌خواد‌‌ تا بتونه با خودش کنار بیاد.
درکش می‌کردم، دیدن مادری بعد از سال‌ها اون هم درگیر سرطان کم چیزی نبود و بماند مرگ پدر و رفیقی که جای برادرش بود!
- درکش می‌کنم؛ حالا وقت انتقام از اون حرف‌ها نیست، باید برگردیم و مثل قبل دست هم رو بگیریم‌. حالا شازده کی میادش؟ زیر لفظی می‌خواد؟
خنده‌ی بی‌صدایی کرد و جلو موهاش رو دور انگشتش دور داد.
- نه پس فردا پرواز به ایران داره و برمی‌گرده.
چهره‌ی خسته‌ای به خودم گرفتم و با حالت گریه گفتم:
- وای چه‌قدر کار دارم، تالارها و تولیدی... ‌.
با یاد ماشینم محکم تو یک‌ور صورتم کوبیدم و بلندتر گفتم:
- اوبتیمای نازنینم کدوم قبرستونیه؟ قرار بود بعد یک هفته برسه دستم!
خیلی ریلکس خمیازه‌ی بلندی کشید و به پهلو دراز کشید و در همون حین گفت:
- بیار پایین بابا اون صدای نکره‌ت رو! ماشینت تو پارکینگ آپارتمان منه؛ جوش نزن.
و بعد چشم‌هاش رو بست و یکی از انگشت‌هاش رو بالا آورد، تعجب نکردم؛ با من که گشته بود ادب و قورت داده بود‌.
ادامه داد:
- یعنی اون آقای سپانلو هیچ زری به تو نزده؟ پس می‌اومد کمپ چه زری میزد؟ عجب! جایگاه‌ عروس و دوماد تو سالن درست شده، فقط مونده نورپردازی. برگه‌های تبلیغاتی و بنر هم چاپ شده. فردا کارای نورپردازی رو انجام بده که مرحله بعد جذب نیرو، عکاس و آشپزو و و و... هست.
با ذوق دست‌هاش رو بهم کوبوند و ‌هاش رو تر کرد و جیغ خفیفی کشید. چشم‌هام گرد شد؛ اسگل شده بود؟ صندل کنار دستم رو به طرفش پرتاپ کردم که نیشش بسته شد.
- وحشی! خب می‌گفتم؛ بعد هم می‌تونید اجاره بدید تالارها رو، وای به حالت اگر اولین عروسی تو سالن، عروسی من نباشه!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
شنتیا می‌خواست من ترک کنم و بعد برم خونه‌ی مادرم و این رو نمی‌تونستم بپذریم. نصف بدبختی جامعه‌ی ما این بود که به معتادها به چشم دزد و جیب‌بر و حروم‌خور نگاه می‌کردن! نمی‌دونم تا کی می‌خوان این افکار الکی و عقب‌مونده رو تو ذهنشون گنجایش بدن و روز به روز گستردش کنن‌.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- ولی فکرهات رو بکن؛ می‌دونم بهترین تصمیم رو می‌گیری. حالا از ماشین پیاده شو.
و به در اشاره کرد. سری تکون دادم و پیاده شدم، غافل از همه‌چیز با دیدن دک و پز و سر وضعم‌ خنده‌م گرفت. کسی باور نمی‌کرد چنین فردی اعتیاد داشته باشه!
شنتیا جلوتر از من راه افتاد و تقه‌ای به در آهنگی زد. دقایقی بعد مردی که گویا نگهبان بود در و باز کرد و نگاهی به ما کرد.
دستی به ریش‌هاش کشید، یاد گروه فشار افتادم!
گفت:
- سلام. بفرمایید؟
شنتیا دستش رو به در تکیه داد و با لحن جدی‌ای گفت:
- سلام. اومده بودیم برای بسـ*ـتری.
مرد ابرویی بالا انداخت و اول شنتیا و بعد من و برانداز کرد.
- کدومتون می‌خواید ترک کنید؟
شنتیا به منی نگاه کرد که اخم‌هام در هم بود، اون هم دست‌کمی از من نداشت. این‌جا زده کمپ ترک اعتیاد بانووان، کی‌ می‌تونست ترک کنه؟ اسکله؟
شنتیا گفت:
- عذر می‌خوام؛ ولی مگه این‌جا کمپ بانوان نیست؟
مرد نگاهی به پیرهن آبی‌رنگ و هم‌رنگش کرد.
- بله هست.
شنتیا معلوم بود، اگر جاش بود میزد فکش و پایین می‌آورد!
- پس معلومه. اجازه‌ی ورود هست؟
- بفرمایید.
نگاه نه‌چندان خوبی به مرده انداختم و وارد محوطه شدم. قلبم فشرده شد! شبیه زندان بود.
زن‌هایی با لباس‌های ورزشی در حال ورزش بودن، دور حیاط درخت‌های کاجی کاشته شده بود و باعث میشد کمی نما به حیاط بده.
قیافه‌هاشون تعریفی نداشت. پوستشون زرد و ‌های خشک و چشم‌هایی با مردک‌های گشاد و خیلی‌ انـدام لاغر!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
وارد سالن بزرگی شدیم که از قضا من رو یاد مدرسه‌های قدیمی دوران شاه می‌انداخت! دیواره‌های زرد و کاشی‌های سنگی.
با ورود و اون بوی وحشتناکی که به مشامم خورد حس حالت تهوع گرفتم و آب و دهانم رو قورت دادم.
پرستارهایی که رد می‌شدن اکثراً با ماسک بودن و یک‌جورایی براشون عادی بود!
اشک‌ تو چشم‌هام جمع شد.
من نمی‌تونستم تو این فضا اون هم دو الی سه هفته شاید هم بیشتر دووم بیارم. خوبه کمپ خصوصی بود، دولتی‌ها چی می‌کشن!
شنتیا که مثل همیشه حالم رو درک کرده بود و حالم و فهمیده بود، آزره نگاهم کرد و به صندلی‌های فلزی اشاره کرد و گفت:
- مریلا بشین این‌جا. من الان میام؛ فقط این‌که... .
مکثی کرد و نگاهی به چهره‌ی نه‌چندان رو به راهم انداخت‌.
- چند وقته درگیره... .
نذاشتم ادامه بده و بدون این‌که بخوام نگاهش کنم گفتم:
- نزدیک یک سال.
سری تکون داد و ازم دور شد.
سرم رو بین دست‌هام گرفتم و چشم‌هام رو بستم. خدا می‌دونست که زنده از این‌جا بیرون می‌اومدم‌ یا نه! منی که مصرفم شیشه بود و بیش‌ از دو روز نمی‌تونستم از مواد دوری کنم، دووم نیاوردن اصلاً عجیب نبود.
این‌که تهش چی میشه و چه اتفاقی می‌افته، آینده‌ی نامعلوم و بدون برنامه‌ ریزیم من رو می‌ترسوند، منی که تازه پی برده بودم شنتیا رو دوست دارم و اون هم من رو دوست داره و داره بهم کمک می‌کنه؛ اما غافل از این‌که هیچ‌ک.س از یک‌ ثانیه‌ی دیگش خبر نداره!
دقایقی بعد شنتیا از همون راه‌رو بیرون اومد. به‌طرفم برگشت و با ملایمت همیشگیش گفت:
- الان باید بریم اتاق دکتر، یک‌سری سوال‌ها ازت می‌پرسه. همین!
***
دکتر خوش‌قیافه‌ و به‌نظر مهربون، دست‌هاش رو، رو میزی که پر بود از اسناد و برگه‌های به اصطلاح باطله، قفل کرد.
نیم‌چه لبخندی به رسم احترام زد و گفت:
- خیلیه‌خب؛ این‌جا من ازت چند تا سوال می‌پرسم.
اما مکثی کرد و لبخندش رو بیشتر کش داد و ادامه داد:
- قبل باید بگم‌ نامزد با وفایی داری!
چندان تعجب نکردم. چون قبل این‌که بریم تو اتاق دکتر، شنتیا باهام هماهنگ کرده بود؛ چون فقط کسی می‌تونست برای بسـ*ـتری اقدام کنه که نسبت دست اولی با فرد داشته باشه.
بنابراین به لبخندی محو اکتفا کردم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
دستی به شلوار چرمم کشیدم و ابروهام رو بالا دادم.
- خب؟
نفس عمیقی کشید و نگاهی بهم انداخت.
- خب اول بگو چه‌طور درگیر این بیماری شدی؟
اگر جاش بود پوزخند می‌زدم؛ چون فقط دکترها بلند بودن ما آدم‌ها رو مریض و بیمار صدا کنن؛ اما آدم‌های دورمون حتی حاضر نبودن تیمارمون کنن.
نگاهی به شنتیا کردم، با اخم خاصی پاهاش رو تکون می‌داد.
گفتم:
- تو یه مهمونی.
مرد، خودکار آبی تو دستش رو مدام جا به جا می‌کرد.
- خب، چند وقته درگیرش شدی؟
جواب دادم:
- یک‌سال کم‌تره.
ابروهاش رو بالا داد و تکیه‌ش رو به صندلی چرخیش داد.
- خانواده‌ت خبر دارن؟
با یادآوری طرد شدنم؛ اون هم توسط مامان، اخم‌هام رو در هم کشیدم.
- بله؛ مادرم.
دکتر دستش رو لای موهاب کوتاهش کشید و نفس عمیقی سر داد.
- بسیارخب رفیق. از الان قرنطینه‌ت شروع میشه. زیاد سخت نیست؛ اما باید تحمل کنی. خیلی زود این دو، سه هفته می‌گذره و سالم از این در بیرون میری؛ حالا هم می‌تونی بری.
به حرف‌هاش تنها نیش‌خندی زدم. با برخاستن شنتیا، من هم بلند شدم.
شنتیا گفت:
- مچکر.
بعد از شنیدن جواب دکتر، از اتاق خارج شدیم‌.‌
شنتیا
با لـ*ـذت به چهره‌ش خیره بودم، حس خوبی داشت خر کردن یکی که تموم زندگیت رو ازت گرفته. خودت بدبختش کرده باشی و خودت هم بخوای ترکش بدی!
لذتی که می‌کشیدم به تمام زجرهایی که تو این چند سال کشیدم، برام بس بود. بعضی وقت‌ها از این‌که دارم ازش استفاده می‌کنم حالم از خودم بد میشد؛ اما یادم می‌اومد که این دختر، خواهر همون آشغالیه که اول خواهرم رو به کشتن داد و بعد هم پدرم رو از بین برد و یه مادر مریض برام گذاشت؛ بنابراین همون حس بدم پاک میشد و برای انجام کاری که این همه سال وقت گذاشتم تا به آتیش بکشمش مصمم‌تر می‌شدم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
درست بود که می‌گفتن؛ تاوون کثافت‌کاری‌های آدم رو عزیزانش پس میدن و من به این‌ جمله ایمان داشتم.
حالا منتظر بودم این چند هفته بگذره و... ‌.
می‌فهمیدم با این‌که شکست عشقی از سال‌ها پیش خورده، نسبت بهم بی‌حس نیست. چه حالی میشد اگر می‌فهمید من از تموم زندگیش خبر دارم! با این فکر قهقه‌ای زدم و با سرعت بیشتری به‌طرف خونه‌ی رفیقش روندم‌.
هر روز تو کمپ بهش سر می‌زدم؛ چیزی از چهره‌ی زیباش نمونده بود. شاید اگر عطش انتقام گریبان گیرم رو نگرفته بود، زوج خوبی برای هم می‌شدیم!
هر روز با کمپوت‌های متنوع، لباس‌های رنگارنگ و جمله‌های دیوونه کننده و حمایت‌هام سعی می‌کردم دیوونه‌ش کنم و به وضوح تغییر حالش رو متوجه می‌شدم.
درد زیادی می‌کشید، تو خواب از درد ناله می‌کرد و تن و بدنش به گفته‌ی خودش کوفته بود و صورتش رنگ زردی به خودش گرفته بود و ‌هاش خشک و بی‌رنگ شده بود، شاید اگر دو الی سه روز دیگه تحمل می‌کرد، کاملاً پاک میشد و مریلا ماجدی، کسی که هر پسری آرزوش رو داره به دست من نابود
جلو آپارتمان شیکی با نمای آجرهای قهوه‌ای رنگی ترمز کردم و بعد از خاموش کردن ماشین، از ماشین پیاده شدم. اول نگاهی طبقه‌های مجتمع کردم‌. به‌نظر هشت واحده می‌اومد. اون‌جور که مریلا می‌گفت طبقه‌ی هم‌کف واحد رفیقش بود.
بنابراین بعد از مکثی کوتاه، دستم رو، رو دکمه‌ی آیفون فشار دادم‌.
صدای ظریفی تو گوشم پی‌چید:
- بله؟
کمی از آیفون فاصله گرفتم تا چهره‌م به درستی مشخص باشه.
- سپانلو هستم، شنتیا سپانلو. شریکه... .
سریع تو حرفم پرید و با لحن مرموزی گفت:
- اوه بله بله. شناختم؛ بفرمایید؟
ابروهام رو بالا دادم. قبلاً سر ساختمون من رو دیده بود.
جواب دادم:
- راستش یه عرضی داشتم، اگر لطف کنید بیاید دم در.
خودم از این همه ادبی صحبت کردنم حالت تهوع می‌گرفتم؛ اما چاره‌ای نبود.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
گفت:
- بله بله حتماً.
از آیفون فاصله گرفت و دست‌هام رو تو جیب شلوارم گذاشتم. سرسبزی خیابون آدم رو وادار می‌کرد جای جایش رو نگاه کنی؛ اما خیلی وقت بود که زیبایی تو زندگیم نمی‌دیدم!
دقایقی بعد با باز شدن صدای در ناخودآگاه جهت بدنم تغییر کرد و برگشتم.
حالا باید نقاب اون شنتیای مهربون و به اصطلاح عاشق رو، رو صورتم می‌آوردم.
مثل همیشه لبخند آرومی زدم.
گفت:
- سلام خوش اومدید‌؛ بفرمایید.
نگاهی به دختر رو به روم کردم؛ جثه‌ و انـ*ـدام ظریفی داشت.
- مچکرم؛ نه همین جا خوبه ممنون.
مکثی کردم و ترید رو تو صدام جا دادم و دستی لای موهای حالت‌دارم کشیدم‌.
- راستش اومدم این‌جا تا بریم کمپ و به مریلا خانوم سر بزنیم. یکم بهش روحیه بدیم؛ تا دو، سه روز دیگه کاملاً پاک میشه.
آویز شال نارنجی رنگش رو لای انگشت‌هاش گرفت و ‌های بی‌رنگش رو گزید.
- حتماً حتماً. بفرمایید داخل، تا من لباس می‌پوشم.
سری تکون دادم و دوباره دست‌هام رو تو جیبم فرو بردم؛ با احترام و لبخند گفتم:
- ممنونم. تو ماشین منتظرتون هستم.
بیش از این اصراری نکرد و داخل ساختمون شد. من هم طبق گفته‌هام تو ماشین نشستم، در همین حین گوشیم رو تو دست‌هام‌ گرفتم و انگشتم رو، رو جای اثر انگشتش گذاشتم و با باز شدن صفحه‌ی موبایل، مثل همیشه چشم‌هام خیره‌ی دختر رو به روم شد‌.
دختری با موهای قهوه‌ای و چشم‌های مشکی و ‌هایی کوچیک. دختری که قیافه‌ش از نظر خیلی‌ها کاملاً ساده بود؛ اما برای من قشنگ‌ترین و زیباترین بود‌‌. دختری که با نامزدی خودش رو از بین برد و هرروز افسوس من و خانواده‌م، می‌دونستم آه و اشک‌های مادرم دامنشون رو می‌گیره!
با صدای باز شدن چفت در، چند بار با انگشت اشاره‌م رو صفحه‌ش کوبیدم و بعد از این‌که مطمئن شدم قفل شده، او رو تو جیبم گذاشتم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
زودتر از حد انتظارم اومده بود پایین. اخلاق و طرز حرف زدنش و همین‌طور لباس پوشیدنش هم شبیه به مریلا بود. مانتوی کاملاً ساده و زرد رنگ و البته گشاد با اسلش سیاه رنگ یه تیپ لش ازش ساخته بود.
به‌طرف ماشین اومد و درش رو باز کرد و رو صندلی شاگرد نشست.
بعد از بستن در، از کوچه خارج شدم.
سکوت بی‌وقفه‌ای فضای ماشین رو در بر گرفته بود، نیم‌نگاهی به رخش انداختم.
این‌بار مثل این‌که اون هم حس مشترکی با من داشت.
خیلی صریح و بی‌مقدمه پرسید:
- چرا به مریلا کمک کردی ترک کنه؟
از این‌ همه رک بودنش ابروهام بالا پرید. دستی دور ‌هام کشیدم و نگاهم رو به جاده دوختم.
سری تکون دادم و گفتم:
- تو فکر کن کمک به یه هم‌وطن!
احمقانه‌ترین جمله‌ای بود که تو سرم جولان می‌داد.
خنده‌ی مرموزی کرد و موهای فر قهوه‌ای رنگش رو تو شالش فرو برد.
گفت:
- تو این دنیا برادر دلش برای برادر نمی‌سوزه.
مکثی کرد و سنگینی نگاهش رو حس گردم که ادامه داد:
- اون‌وقت می‌خواید باور کنم به عنوان یه هم‌وطن کمکش کردی؟
از این‌که بعضی فعل‌ها رو مفرد به کار می‌کرد ک بعضی‌ها رو جمع می‌بست خنده‌م گرفت.
منظور از جمله‌ای که داده بود، این بود که حس تو نسبت به مریلا چیز دیگرییه، در ظاهر که این‌طور بود و حقیقته ظاهری به‌زودی آشکار میشد؛ پس چرا پنهان شه؟
تقریباً به کمپ نزدیک بودیم.
گفتم:
- هوم درسته. خب شاید بشه گفت یه حس دوست، یه حس خوب نسبت به یه نفر یا... .
این‌بار خودش رو به‌طرفم کج کرد و نیش‌خندی زد.
- یا شایدم عشق!
لبخند کجی زدم؛ تو دلم قهقه‌ بار افکارشون می‌کردم. من مردی بودم که آرزوی هر دختری بود و این قافله از نسل دختران خاندان ماجدی دور از تصور بی‌شک نبود!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
نزدیک‌ به کمپ، تو خاکی پی‌چیدم. زمین ناهموار باعث میشد ترکیب زمین خراب بشه و تردد برای ماشین سخت شه.‌ بعد از خاموش کردن ماشین، بعد از برداشتن پلاستیک کمپوت‌ها در رو قفل کردم.‌
مریلا
کمی زیپ بالای گرم کنم رو پایین دادم و نفس عمیقی کشیدم. تو اون هوای شرژی حسابی تو گرم‌کن ورزشی گرمم شده بود. به پنجره‌ی اتاق نگاه کردم، جزء ساختمون‌های نیمه‌کاره چیزی دیده نمیشد. خسته بودم، جسمم خسته بود، روحم سخته بود! خسته بود از هر درد! دادهایی که از سر بدن درد می‌کشیدم، بی‌خوابی‌هام و اشک ریختن‌های شبونه‌‌م من رو داغون کرده بود و همدم این روزها فقط شنتیا بود. اون بود که آرومم می‌کرد و بهم امید به ادامه دادن و تسلیم نشدن می‌داد و من رو مصمم می‌کرد.
لبه‌ی تـ*ـخت رو گرفتم و نگاهم رو به مزایک‌ها دوختم که همون حین تقه‌ای به در خورد و بلافاصله در باز شد.
اوه خدای من. اون جاسمین بود!
دوست نداشتم این چند روز آخر به دیدنم بیاد، خودم ازش خواستم که پاش رو این‌جا نذاره! چون نمی‌خواستم درد کشیدنم، داد کشیدن‌ها و زجر‌هام رو ببینه و من جلوش بیشتر از این خورد بشم.
پلاستیک کمپوت‌هایی که تو دستش بود رو، رو میز کنار تـ*ـخت گذاشت و لبخند تنبلی زد.
دست‌هاش رو به معنای بـ*ـغل باز کرد و گفت:
- سلام خره!
خنده‌ی خسته‌ای کردم و با بینیم بدنم رو بو کردم، ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
- ورزش بودم. ترجیح میدم بـ*ـغلت نکنم!
قهقه‌ی بلندی زد و کنارم نشست، دست‌هاش به طرف موهای ژولیده‌م رفت و کمی مرتبشون کرد.
- تو چرا این ریختی شدی؟ این موهات رو بکن اون تو خب!
نگاهی به در کرد و آروم ادامه داد:
- من نمی‌دونم این شنتیا عاشق چیه تو شده!
عقب کشیدم و با تعجب ابروهام رو دادم بالا، نگاهی به چهره‌ش کردم. مثل همیشه آرایش لایتی رو صورتش بود.
گفتم:
- چی میگی تو؟ حالت خوبه؟ مَتات رو عوض کردی؟
بی‌توجه به حرفم لبخندش رو بیشتر کش داد و ادامه داد:
- خیلی خو‌ش‌حالم! قراره دو یا سه روز دیگه کاملاً پاک بشی.
لحظه‌ای بعد خنده‌ش رو خورد و نگاهم کرد؛ انگار می‌خواست از چشم‌هام یک چیزی رو بخونه.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
گویا نتونست و بی‌طاقت پرسید:
- ببینم مری، اذیت شدی خیلی؟
خندیدم و انگشت‌های استخونی و ظریفم رو در هم حلقه کردم.
سعی کردم لحنم شاد باشه، گفتم:
- اوه جاس. نترس دختر؛ به زودی خودت می‌فهمی!
و شیطنت‌وار چشمکی حواله‌ش کردم.
انگار که چیزی یادش اومده باشه با هول بلند شد و دست‌هاش رو بهم کوبید.
- مریلا‌‌‌ یادم رفت که بهت بگم، انگار بایرام کارهاش تموم شده و هفته‌ی دیگه میاد ایران!
لبخندی زدم و با بدنی که کرخت بود و خسته از جنبش ورزش ار رو تـ*ـخت بلند شدم و رو شونه‌ش آروم ضربه زدم.
- حیفه که بیشتر از این بخواید لج‌بازی کنید. هر دوتون فهمیدید نمی‌تونید بدون هم دوام بیارید؛ پس تو هم اگر دوستش داری که داری، باهاش راه بیا و بهترین تصمیم رو بگیر. نذار تصمیم اشتباه تا آخر عمرت پیشمونت کنه.
متفکر اخمی کردم و دستم رو از رو مانتوی زرد رنگش برداشتم.
- چه خبر از مامان؟
لبخند هول و ضایعی زد و دست‌هاش رو در هم گره زد.
دست‌پاچه گفت:
- آم... خوبه خوبه؛ می‌دونه در حال ترکی.
اخم‌هام بیشتر در هم شد؛ جاسمین دروغ‌گوی خوبی نبود و همیشه دروغ‌هاش با حال خودش لو می‌رفت و این‌جا یک چیزی رو داشت از من پنهون می‌کرد.
محکم‌تر پرسیدم:
- جاس اتفاقی افتاده؟
هول‌تر از قبل از من فاصله گرفت و در یکی از کمپوت‌های گیلاس رو باز کرد.
- نه، نه مریلا. نگران نباش؛ اما مهیار برگشته. به‌خاطر مهیار هم که شده باید برگردی به عمارت. فعلاً چیزی نفهمیده، یعنی خاله بهش گفته تو مسافرتی و جدا از اون مادرت خیلی نگرانته!
پوزخندی زدم و دونه‌ای از گیلاس‌های قرمز و درشت رو تو دهانم گذاشتم.
- اگر نگرانم بود از خونه پرتم نمی‌کرد بیرون.
آب گیلاس رو تو لیوان ریختم و سر کشیدم، عاشق طعمش بودم!
- ببینم چه‌جوری کمپ رو پیدا کردی؟
خندید و ابرویی بالا انداخت.
- آقازاده‌ی آینده‌ی شما ما رو این‌جا آورد‌.
سر در نمی‌آوردم؛ چرا این‌قدر مطمئن حرف میزد؟
خنده‌ش رو خورد و دونه‌ای گیلاس تو دهانش گذاشت.
گفت:
- لج‌بازی بسه مریلا! اتفاقیه که افتاده. تو الان باید به فکر سلامتیه مادرت باشی؛ نه لج‌بازی باهاش!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
یکه ‌خورده دست از جوییدن برداشتم؛ حالا مطمئن شدم که یک‌چیزی هست و جاس به من نمیگه! یعنی چی؟
- جاس حرف بزن؛ چه اتفاقی افتاده که بهم نمیگی؟ چی باعث شده مهیار برگرده انزلی؟
چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و مردد گفت:
- باشه بهت میگم؛ اما آروم باش. باشه؟
دست‌هام رو مشت کردم، حداقل ترک کردنم این‌ بود که می‌تونستم خودم رو کنترل کنم!
- آرومم جاس، آرومم. بگو؛ بگو چی‌شده؟
نفس عمیقی کشید و شالش رو از دور گردنش فاصله داد.
- ببین، چیزی نشده فقط..‌. فقط... .
با صدای بلندتری گفتم:
- فقط چی؟ د بگو لعنتی!
‌های سرخش رو تر کرد و سریع گفت:
- خاله ثریا سکته کرده، سکته ناقص؛ اما حالش خوبه و تو خونه‌ست‌.
و سریع من رو با امواجی از حس‌های منفی تنها گذاشت.
شکه و ناامید دستم رو رو سـ*ـینه‌م گذاشتم و لباسم رو چنگیدم. اشک‌ تو چشم‌هام جمع شد و ‌هام رو گزیدم.
بعد از رفتن جاس، عطر آشنایی رو کنارم حس کردم؛ شنتیا بود. با همون چشم‌های لبریز از اشک برگشتم گله‌مند چشم‌های سبزش رو نگاه کردم.
با بغض و صدایی که می‌لرزید گفتم:
- چرا؟ چرا به من نگفتی؟
شنتیا کلافه دستش رو پشت گردنش کشید و جلو اومد.
- نخواستم بیش از این درد بکشی مریلا. خواهش می‌کنم؛ حالا که تا دو سه روز دیگه پاکه پاکی، بیا و بریم پیش مادرت.
‌هام رو محکم رو هم قرار دادم و از ریزش اشک‌هایی که داشتن رسوام می‌کردن، جلوگیری کردم.
- معلومه که میرم به دیدنش! اون... اون هرچی که بود؛ ته تهش مادرم بود! اون با همه فرق داشت؛ اما نمی‌دونم، نمی‌دونم چرا این‌کارا رو با من کرد.
شنتیا چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و دستی به تی‌شرت لجنی رنگش کشید‌.
- آروم باش؛ آروم باش مریلا. عصر چهارشنبه میام دنبالت.
مکثی کرد و با لبخند اطمینان‌بخشی گفت:
- می‌برمت پیش مادرت.
و فکری که تو اون لحظه تو سرم جولان داد، این بود که شنتیا رو چی معرفی کنم!
البته گفت؛ "می‌برمت" پس یعنی من رو می‌ذاره در عمارت و بعد فلنگ‌رو می‌بنده؟ هوف!
***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین