سـ*ـینهم رو جلو دادم و لبخند زدم؛ بالاخره من، مریلا ماجدی تونستم! تونستم یکی از ننگیهای زندگیم رو پاک کنم. من تونسته بودم ترک کنم، با هر درد و رنجی که کشیده بودم؛ اما تونسته بودم، تونسته بودم با مرگ سامری که عزیزم بود کنار بیام و یکی دیگه رو وارد قلبم کنم. همهچیز تغییر کرده بود و اون موقع تغییرش رو دوست داشتم؛ اما غاقل از اینکه سرنوشت چیز دیگری رو برام رقم زده بود، انگار سرنوشت من با خوشبختی لجبازی داشت و قراردادش رو با وانحسی تمدید کرده بود.
استرس بیوقفهای تو دلم بیداد میکرد، بهمعنای خداحافظی دستی برای شنتیا بلند کردم و اون هم با تکبوقی از در عمارت رد شد.
به رفتنش نگاه کردم که همون حین تکون دستهای جاس رو جلو صورتم حس کردم.
- اسگل چرا تو افق محو شدی؟ رفت بابا رفت. بیا بریم خاله منتظره.
مکثی کرد و نگاهی به در گاراژی عمارت انداخت و ادامه داد:
- نبینم رفتار سردی داشته باشیها! مادرت خیلی عذاب کشید، گذشتهها باید فراموش بشه.
به جملهی آخرش پوزخند صداداری زدم، اگر گذشتهها فراموش میشد، وضعیت من این نبود!
- ببند در جهنمت رو، اون زنگ بیصاحاب رو بزن بریم تو.
نفسش رو حبس کرد و با تعلل زنگ آیفن رو فشرد، صدای مردونهی مهیار تو گوشم پیچید:
- بَه! مریلا خانوم، بالاخره اومدی؟ بیا بالا که تو چشم من رو دور دیدی حسابی روزگار به مذاقت خوش اومده.
گویا ساک مشکی رنگ تو دستهام مسافرت دروغینم و تایید میکرد، لبخند دندوننمایی زدم.
- عزیزم اون در رو باز کن، فکت و انقدر بهکار ننداز.
با تقهای در عمارت باز شد و جاسمین خندهرو از کلکلهای ما شونه به شونهی من وارد باغ شد.
هام رو تر کردم و آروم گفتم:
- ببینم، به چه بهونهای میخوای بری کمپ؟ میفهمن که همه.
شال زرد رنگش رو از رو گردنش درآورد و تو دستهاش گرفت و نیشخندی زد.
- چمیدونم؛ لابد به بهانهی همون مسافرت! بایرام تصمیم میگیره.
سر تکون دادم و ساکم رو تو دستم جا به جا کردم.
- هنوز باهاش سردی؟
لبخندی زد و نگاهی به دور و اطرافش انداخت.
- آره.
نگاهم کرد و با مکث گفت:
- هردومون سردیم.
استرس بیوقفهای تو دلم بیداد میکرد، بهمعنای خداحافظی دستی برای شنتیا بلند کردم و اون هم با تکبوقی از در عمارت رد شد.
به رفتنش نگاه کردم که همون حین تکون دستهای جاس رو جلو صورتم حس کردم.
- اسگل چرا تو افق محو شدی؟ رفت بابا رفت. بیا بریم خاله منتظره.
مکثی کرد و نگاهی به در گاراژی عمارت انداخت و ادامه داد:
- نبینم رفتار سردی داشته باشیها! مادرت خیلی عذاب کشید، گذشتهها باید فراموش بشه.
به جملهی آخرش پوزخند صداداری زدم، اگر گذشتهها فراموش میشد، وضعیت من این نبود!
- ببند در جهنمت رو، اون زنگ بیصاحاب رو بزن بریم تو.
نفسش رو حبس کرد و با تعلل زنگ آیفن رو فشرد، صدای مردونهی مهیار تو گوشم پیچید:
- بَه! مریلا خانوم، بالاخره اومدی؟ بیا بالا که تو چشم من رو دور دیدی حسابی روزگار به مذاقت خوش اومده.
گویا ساک مشکی رنگ تو دستهام مسافرت دروغینم و تایید میکرد، لبخند دندوننمایی زدم.
- عزیزم اون در رو باز کن، فکت و انقدر بهکار ننداز.
با تقهای در عمارت باز شد و جاسمین خندهرو از کلکلهای ما شونه به شونهی من وارد باغ شد.
هام رو تر کردم و آروم گفتم:
- ببینم، به چه بهونهای میخوای بری کمپ؟ میفهمن که همه.
شال زرد رنگش رو از رو گردنش درآورد و تو دستهاش گرفت و نیشخندی زد.
- چمیدونم؛ لابد به بهانهی همون مسافرت! بایرام تصمیم میگیره.
سر تکون دادم و ساکم رو تو دستم جا به جا کردم.
- هنوز باهاش سردی؟
لبخندی زد و نگاهی به دور و اطرافش انداخت.
- آره.
نگاهم کرد و با مکث گفت:
- هردومون سردیم.