جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,881 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
سـ*ـینه‌م رو جلو دادم و لبخند زدم؛ بالاخره من، مریلا ماجدی تونستم! تونستم یکی از ننگی‌های زندگیم رو پاک کنم. من تونسته بودم ترک کنم، با هر درد و رنجی که کشیده بودم؛ اما تونسته بودم، تونسته بودم با مرگ سامری که عزیزم بود کنار بیام و یکی دیگه رو وارد قلبم کنم. همه‌چیز تغییر کرده بود و اون موقع تغییرش رو دوست داشتم؛ اما غاقل از این‌که سرنوشت چیز دیگری رو برام رقم زده بود، انگار سرنوشت من با خوش‌بختی لج‌بازی داشت و قراردادش رو با وانحسی تمدید کرده بود.
استرس بی‌وقفه‌ای تو دلم بی‌داد‌ می‌کرد، به‌معنای خداحافظی دستی برای شنتیا بلند کردم و اون هم با تک‌بوقی از در عمارت رد شد.
به رفتنش نگاه کردم که همون حین تکون دست‌های جاس رو جلو صورتم حس کردم.
- اسگل چرا تو افق محو شدی؟ رفت بابا رفت. بیا بریم خاله منتظره.
مکثی کرد و نگاهی به در گاراژی عمارت انداخت‌ و ادامه داد:
- نبینم رفتار سردی داشته باشی‌ها! مادرت خیلی عذاب کشید، گذشته‌ها باید فراموش بشه.
به جمله‌ی آخرش پوزخند صداداری زدم، اگر گذشته‌ها فراموش میشد، وضعیت من این نبود!
- ببند در جهنمت رو، اون زنگ بی‌صاحاب رو بزن بریم تو.
نفسش رو حبس کرد و با تعلل زنگ آیفن رو فشرد، صدای مردونه‌ی مهیار تو گوشم پیچید:
- بَه! مریلا خانوم، بالاخره اومدی؟ بیا بالا که تو چشم من رو دور دیدی حسابی روزگار به مذاقت خوش اومده.
گویا ساک مشکی رنگ تو دست‌هام مسافرت دروغینم و تایید می‌کرد، لبخند دندون‌نمایی زدم.
- عزیزم اون در رو باز کن، فکت و ان‌قدر به‌کار ننداز.
با تقه‌ای در عمارت باز شد و جاسمین خنده‌رو از کل‌کل‌های ما شونه به شونه‌ی من وارد باغ شد.
‌هام رو تر کردم و آروم گفتم:
- ببینم، به‌ چه بهونه‌ای می‌خوای بری کمپ؟ می‌فهمن که همه.
شال زرد رنگش رو از رو گردنش درآورد و تو دست‌هاش گرفت و نیش‌خندی زد.
- چمی‌دونم؛ لابد به بهانه‌ی همون مسافرت! بایرام تصمیم می‌گیره.
سر تکون دادم و ساکم رو تو دستم جا به جا کردم.
- هنوز باهاش سردی؟
لبخندی زد و نگاهی به دور و اطرافش انداخت.
- آره‌.
نگاهم کرد و با مکث گفت:
- هردومون سردیم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
شونه‌ش رو فشردم و جواب دادم:
- نترس؛ درست میشه!
گزیدم و با تردید گفتم:
- مامان که سالمه؟
نگاهی به در ویلا انداخت و سر تکون داد.
- آره؛ فقط عصب پاهاش ضعیف شدن.
از درد و رنجی که مادرم کشیده قلبم تیر کشید؛ بغض غریبی تو گلوم کمین کرد، شاید اگر این فلاکت گریبان‌گیرم رو نمی‌گرفت، مادرم هم این وضعیت رو نداشت؛ اما الان برای افسوس دیر بود و فایده‌ای نداشت!
در ورودی ویلا باز شد و هیکل مهیار و چهره‌ی شاد و خندونش نمایان شد. بعد از بابا اون مرد خود بود؛ اما هیچ‌وقت نموند و مرد بودنش رو اثبات کنه! چرا که اون هم همه‌چیز رو تو پول می‌دید‌. من هم نگاه به خنده‌ش و لبخندهای جاس، لبخندی زدم و از پله‌های سنگی عمارت بالا رفتم.
مهیار جلو چهارچوب در دست‌هاش رو بار کرد، ازش دل‌گیر بودم؛ اما الان وقت دل‌گیری نبود؛ ولی وقت گذشتن از حقیقت‌ها هم نبود.
با همون لبخندی که میشد دل‌خوری رو ازش حس کرد، کنارش زدم و وارد عمارت شدم. می‌تونستم حدس بزنم چه‌قدر شک‌زده‌ست و حیره‌ت زده؛ اما من از برادرم دل‌گیر بودم. خیلی زیاد!
زنی با پوشش لباس‌های روشن و موهای لـ*ـخت و باز، رو مبل جای گرفته بود‌؛ می‌تونستم احتمال بدم که مامانه. دست‌هام رو فشردم و آب دهانم رو قورت دادم، با قدم‌های آرومم رو پارکت‌ها، صدای ریزی ایجاد میشد.
بلند شد؛ اما به سختی. برگشت و نگاهم کرد؛ شکه شدم! این چهره، چهره‌ی مادر من نبود! زنی که تو این سن هنوز جبروت داشت، این بود!
چشم‌هاش کاسه‌ی خون بود، رگه‌های خونی تو چشم‌هاش رو نمی‌دونستم چی تعبیر کنم و ‌های خشکش تکون می‌کرد.
به سختی چند قدم به جلو اومد، نگاهم کرد. خیره و یک‌نواخت! دستش رو، رو موهام زیر شال کشید. چونه‌م رو بالا گرفت و با فکی که از بغض تکون می‌خورد گفت:
- چیشد به این‌جا رسیدیم؟
سوالی بود که من همیشه از خودم می‌پرسیدم! شاید تحلیلش کار آسونی بود‌.
کج‌خندی زدم و دستم رو، رو دست‌های نرمش گذاشتم.
نمی‌خواستم تلخ باشم؛ اما همین روزگار نحس تلخم کرده بود!
- می‌دونی چیشد؟ عشق! معمای غریب عشق. عشق باعث شد شش سال عمرم هدر بره و گند بزنه به تموم وجودم! عشق باعث شد کور بشم و همدمم بشه دود دم، مخفی و دور از همه. از وقتی مادرم فهمید اعتیاد دارم و به‌جای این‌که دستم رو بگیره، خونم رو تو شیشه کرد. از وقتی که بهترین مادر، مادری برام نکرد و از خونه بیرونم کرد؛ به‌جای این‌که کمکم کنه شد نمک رو زخمم. به‌جای این‌که دردم رو دوا کنه طردم کرد، گفت تو دختر من نیستی! آره نیستم. چون عوض شدم! بارها خواستم ترک کنم؛ اما نداشتم امیدی به زندگی. ترکم می‌کردم به چه امید و واهی؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
اشک‌ها و مزاحم‌های همیشگیم رو کنار زدم و به چشمه‌ی اشک‌های مادرم خیره شدم‌، ادامه دادم:
- کسی رو نداشتم که با امید به اون زندگی کنم، شاد باشم؛ اما این‌که الان پاکم رو مدیون یه مردم! یه مرد واقعی. مردی که بهم‌ ثابت کرد دوباره میشه عاشق شد، دوباره میشه جنگید. میشه زندگی کرد؛ تلخی من، انتقام از خودم بود نه از بقیه! نه از اون دریا! نه از اون خدایی که غم و تو دلم جا داد. گفت نمیشه از دریا و خدا انتقام گرفت. این من بودم که تو باتلاق می‌افتادم و فقط نیاز به یک تلنگر داشتم!
نگاهم به‌طرف در کشیده شد، از جاسمین ممنون بودم که سر مهیار رو گرم کرده بود!
ادامه دادم:
- مامان من عوض شدم، خیلی هم عوض شدم! تغییر کردم، از سر تا پا! من حسرتی رو داشتم که مادرم پشتم رو خالی نکنه؛ اما اشتباه فکر می‌کردم. مامان چرا؟ چرا طردم کردی؟ مگه معتادها آدم نیستن؟ مگه دل ندارن؟ چرا باید طرد بشن؟ چرا باید قصاوت بشن؟
تن صدام رفت بالا و لرزون گفتم:
- بگو مامان؛ چرا نمیگی؟ چرا نمیگی ثریا بانو؟
رنگش به سفیدی می‌رفت و این من رو می‌ترسوند. زیاده روی کرده بودم!
دستم رو گرفت و به‌طرف مبل کشید و نشوندم.
اشک‌هاش رو پاک کرد و به گونه‌هاش ضربه زد، صدای خش‌دارش به گوشم خورد که می‌گفت:
- بسه مریلا، بسه! من مادرم؛ من عاشق اولامم، درست؛ اما نمی‌تونم ذلت بچم رو ببینم. من با چنگ و دندون و تنهایب بزرگتون کردم. مهیاری که اون سر کشوره و تو هم درگیر اون قضیه‌ی ناالاج! کور شده بودی مریلا، کور! من به هر دری زدم تا سالم ببینمت، خندون ببینمت. وقتی دیدم آریامهر عاشقته، دل‌گرم شدم. فکر نمی‌کردم بهش دل ندی و وقتی اون سرنگ کوفتی رو تو اتاقت دیدم دود از سرم بلند شد؛ اما به روت نیاوردم تا این‌که صبرم سر رسید... تموم لباس‌هات بو گنده سیگار و مواد رو می‌داد. شب‌ها که نگاهت می‌کردم رو دست‌هات جای سوزن بود و پوستت روز به روز تیره‌تر میشد، طاقت‌ نیاوردم، نیاوردم و از خونه بیرونت کردم بلکه ترک کنی و از این باتلاق بیرون بیای؛ اما وقتی بیرونت کردم فهمیدم چه‌کار کردم‌. برای پشیمونی دیر بود و من هرروز رو با گریه سر کردم و به پرسیدنت از احوال جاس دل‌گرم‌ شدم.‌
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
دست‌هام رو گرفت و فشار داد، اشک‌هایی که ‌های خیس رو تر می‌کرد و با بازوش پاک کرد.
- مریلا تو جوونی و زیبا. هر پسری برای داشتنت له‌له می‌زنه؛ درسته حقیقت اینه بیشتر برای پولته؛ اما می‌تونی سامون بگیری. مریلا، عزیزکم تو هم حق زندگی داری، این‌که دوباره عاشق شی و خوش‌حالم که می‌بینم داری حرف از عاشق شدن می‌زنی. من تو عصبانیت تصمیم غلطی گرفتم؛ اما الان خوش‌حالم که کنارم دارمت.
سرش رو پایین انداخت. می‌تونستم درکش کنم؛ آدمی بود که تو عصبانیت از خود بی‌خود میشد و از کور در می‌رفت و بعد هم‌پشیمون میشد؛ اما بعضی وقت‌ها پشیمونی سودی نداشت و من خوش‌حال بودم که این‌بار پشیمونیش به جا بود.
نمی‌خواستم بیشتر از این سستی مادری رو ببینم که از لبخندهاش ابهت می‌ریخت!
- باشه مامان، باشه‌. گذشته؛ نمی‌خوام تحت تاثیر گذشته زندگی کنم!
صدای مهیار باعث شد دست‌های مامان رو ول کنم و بهش نگاه کنم.
- خوب مادر و دختری خلوت کردید؛ شما، مریلا خانوم خوب تحویل می‌گیری برادرت رو!
جاس با کفش وارد شد و دستش رو محکم به شونه‌ی مهیار زد و خندون گفت:
- همین الان که خانوم سرت رو با باد نداده باید خدات رو شکر کنی جانم!
دستم رو به عادت همیشه، به نشونه‌ی لایک بالا آوردم و ابرویی بالا انداختم و از رو مبل بلند شدم.
- باید خدات رو شکر کنی؛ شکر! البته الان خسته‌م؛ ولی به خدمتت می‌رسم‌ عزیزم.
دستم رو بالا آوردم و ادامه دادم:
- فعلاً.
اشاره‌ای به جاس دادم.
- تو هم پاشو بیا بالا کارت دارم.
***
من مدیون شنتیا بودم و کم‌ترین کاری که می‌تونستم براش انجام بدم، تشکر کردن بود. از نظر تشکر خود آدم خیلی باارزش بود تا این‌که آدم بخواد کادو یا چیزی بگیره!
بنابراین موهای حالت‌دارم رو افشون دور کتفم ریختم و گفتم:
- هوی جاس؟ این‌جایی؟
سرش رو از تو گوشیش درآورد و کنارش گذاشت.
- بنال‌.
نفس عمیقی کشیدم و به صورتی نگاه کردم که از قبل‌تر، خیلی رنگش بازتر شده بود.
- اوم... می‌خوام یه تشکر ساده از شنتیا بکنم و یه مهمونی چهار نفره بگیرم؛ البته وقتی بایرام اومد و حرمت‌های بینمون برگشت. نظرت؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
آهی کشید ‌هاش رو تر کرد‌ و رو تـ*ـخت جا به جا شد.
- خوبه؛ اما من با بایرام صحبت کردم، خیلی عوض شده‌؛ خیلی!
پوزخندی زدم و رژ مایع تو دستم رو، رو ‌های قلوه‌اییم کشیدم، عاشق رنگ جیغ بودم!
- عوض شده یا عوضی شده؟
- عوض شده. مثل قبل نیست و اون شور قبل رو نداره‌؛ اما خودش قصد برگشته به شادیه گذشته رو داره، فقط زمان می‌خواد‌‌ تا بتونه با خودش کنار بیاد.
درکش می‌کردم، دیدن مادری بعد از سال‌ها اون هم درگیر سرطان کم چیزی نبود و بماند مرگ پدر و رفیقی که جای برادرش بود!
- درکش می‌کنم؛ حالا وقت انتقام از اون حرف‌ها نیست، باید برگردیم و مثل قبل دست هم رو بگیریم‌. حالا شازده کی میادش؟ زیر لفظی می‌خواد؟
خنده‌ی بی‌صدایی کرد و جلو موهاش رو دور انگشتش دور داد.
- نه پس فردا پرواز به ایران داره و برمی‌گرده.
چهره‌ی خسته‌ای به خودم گرفتم و با حالت گریه گفتم:
- وای چه‌قدر کار دارم، تالارها و تولیدی... ‌.
با یاد ماشینم محکم تو یک‌ور صورتم کوبیدم و بلندتر گفتم:
- اوبتیمای نازنینم کدوم قبرستونیه؟ قرار بود بعد یک هفته برسه دستم!
خیلی ریلکس خمیازه‌ی بلندی کشید و به پهلو دراز کشید و در همون حین گفت:
- بیار پایین بابا اون صدای نکره‌ت رو! ماشینت تو پارکینگ آپارتمان منه؛ جوش نزن.
و بعد چشم‌هاش رو بست و یکی از انگشت‌هاش رو بالا آورد، تعجب نکردم؛ با من که گشته بود ادب و قورت داده بود‌.
ادامه داد:
- یعنی اون آقای سپانلو هیچ زری به تو نزده؟ پس می‌اومد کمپ چه زری میزد؟ عجب! جایگاه‌ عروس و دوماد تو سالن درست شده، فقط مونده نورپردازی. برگه‌های تبلیغاتی و بنر هم چاپ شده. فردا کارای نورپردازی رو انجام بده که مرحله بعد جذب نیرو، عکاس و آشپزو و و و... هست.
با ذوق دست‌هاش رو بهم کوبوند و ‌هاش رو تر کرد و جیغ خفیفی کشید. چشم‌هام گرد شد؛ اسگل شده بود؟ صندل کنار دستم رو به طرفش پرتاپ کردم که نیشش بسته شد.
- وحشی! خب می‌گفتم؛ بعد هم می‌تونید اجاره بدید تالارها رو، وای به حالت اگر اولین عروسی تو سالن، عروسی من نباشه!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
خنده‌ی بلندی به آینده نگریش کردم و در رژم رو بستم.
- بله بله حتماً، عروسی با شکوه، تو سالن اورکیده با مدیریت مریلا ماجدی و شنتیا سپانلو با تدارکات عالی، انواع غذاها با گیف‌های متنوع و... ‌‌.
با تشری وسط حرفم پرید.
- اوه بابا خفه شو تایپم رو کنم! اسگل مگه اومدی چاپ‌خونه آگهی تبلیغاتی بدی؟ چه غلطی کردم‌ها!
بینیم رو چین دادم و گفتم:
- ببند در جهنمت رو.
بعد سـ*ـینه‌م رو جلو دادم و بـ*ـو*سی برای خودم تو آینه فرستاد. اسپری ساواشم رو نزدیک گردنم بردم و بعد از آراسته کردن خودم گفتم:
- می‌خوام برم از خجالت مهیار در بیام، خجالت هم نمی‌کشه بیشعور بعد نه ماه اومده شمال.
اون هم به حالت مسخره‌ای از رو تـ*ـخت بلند شد و قوصی به کمرش داد.
- برو هم‌شیره، برو؛ من هم عین گا... ببخشید، شیر پشتت هستم!
با شرارت سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم. کنار اتاق خودم، اتاق مهیار بود. احتمال می‌دادم تو اتاقش باشه، تکه‌ای به در زدم و بعد از تایید ورودم، دست‌گیره در رو بالا آوردم و در رو باز کردم.
رو تختش دراز کشیده بود و گویا عکسی تو دست‌هاش بود. با دیدن من بلافاصله عکس رو زیر بالشتش گذاشت و رو تـ*ـخت نشست. ‌
ابرویی بالا دادم و رو پاتختی اسپرت و ست تختش نشستم. با تعجبی آمیخته از تمسخر زد:
- بَه! چه عجب یادی از ما کردی خواهر گرام!
دستی لای موهای خوش‌رنگم‌ کشیدم و مثل خودش جواب دادم:
- نَکه خیلی داداشمون با معرفته، واسه همون!
سکوت کرد و من این سکوت نه‌چندان لـ*ـذت پخش رو قاپیدم و از رو پا تختی بلند شدم و جای‌جای اتاق رو نگاه کردم و در نهایت گوشه‌ی اتاق ایستادم و اخم‌هام رو در هم کردم.
- واقعاً خیلی بی‌معرفتی!
برای دفاع پیشی گرفت که دستم رو به نشونه‌ی سکوت بالا آوردم.
- نه نه چیزی نگو مهیار. واقعاً جای تاسف داره؛ این‌که این‌جوری ما رو تنها بذاری و حتی ماهی یک بار هم نیای بهمون سر بزنی. حواست به ما نبوده که وضعمون اینه! اگر یه جو مردونگی داشتی، بعد از بابا فکر و ذکرت ما می‌شدیم. نه اون پول و پله‌ی تهران! مامان باید سکته می‌کرد تا می‌اومدی؟
از حرف‌هام عصبی شده بود و این رو از تغییر رنگش میشد حس کرد.
از رو تـ*ـخت بلند شد و اخم‌هاش در هم شد.
- اوه تند نرو، تند نرو مریلا! خودت کجا بودی وقتی مامان رو تـ*ـخت بیمارستان بود؟ کجا بودی وقتی مامان فقط اسم تو رو صدا میزد؟ هوم؟ کجا بودی؟ کجا بودی وقتی اون همه دستگاه به بدن مامان وصل کرده بودن؟ خانم برای خودش رفته خوش‌گذرونی! بعد ده روز تازه فهمیده چه اتفاقی افتاده بعد طلب‌کار هم هست. احسنت بر تو!
برادرم بود و هیچ‌وقت برام برادری نکرده بود.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
برادرم بود و نمی‌دونست بدترین فاجعه‌های زندگی من‌ رو و فقط از ظاهر من رو قضاوت می‌کرد!
دلم می‌خواست بهش بگم، بگم‌ که چه‌قدر سختی کشیدم و هیچ‌ک.س کنارم نبود جزء یک مرد غریبه‌. غریبه‌ای آشنا!
قلبم از این همه قضاوت‌های نا به جا فشرده شده بود؛ اما خودم هم بی‌تقصیر نبودم. اگر... .
اگرهای زیادی بود برای اثبات تقصیر داشتنم!
دستم رو به در تکیه دادم و لبخند تلخی مهمونش کردم.
- یک روزی می‌رسه که از این حرفت پیشمون بشی! مطمئن باش.
و بدون این‌که بذارم حرف دیگه‌ای بزنه، اتاقش رو ترک کردم.
شنتیا
برق نحس انتقام تو چشم‌هام نهفته بود و اون لحظه خوش‌حال بودم، قافل از این‌که بعدها چی در انتظارم بود... .
رابـ*ـطه‌ای عمیق با مریلا ماجدی، کم چیزی نبود! به هر حال پدرش جزء برترین تاجرهای شمال بود و خیلی‌ها برای نزدیکی به منافع این خانواده دست و پا می‌شکوندن.
به تابلوی رو به روم نگاه کردم، دختری تنها تو جنگل با موهای رقصنده در باد و ‌های خندون می‌تونست عطش انتقامم رو پررنگ‌تر و نفرتم رو بیشتر کنه!
می‌تونستم به راحتی بگم که مریلا روحش هم از رابـ*ـطه‌ی صدف و اون برادرش الدنگش مهیار خبر نداره؛ اما جمله‌ی معروف همیشگی:
- کارما رو عزیزانت پس میدن!
می‌خواستم به مهیار یاد بدم، یاد بگم و بفهمونم داغ نداشتن خواهر چه طعمیه!
دیدن زجر و درد و ناله‌های بی‌وقفه‌ی خواهرت چه‌جوریه؛ و خوشا به روزی که عجز و درد مریلا ماجدی فوران کنه و خانواده‌ای که دیگه سر پا نشه!
لبخندی به آینده‌ی هردوشون زدم و فنجون قهوه‌م رو بیشتر تو دستم فشردم.
حالا یک ماهی از ترک کردنش می‌گذشت و پسر عموش، بایرام هم خیلی‌وقت بود درگیر ترک دادن جاسمین بود.
خوش‌حال بودم از این‌که این همه اطلاعات رو ازشون دارم! دو قدم، فقط دو قدم مونده بود تا این‌که بخوام انتقام صدفی که زیر خروارها، خروار خاک خوابیده بود رو بگیرم!
قدم آخر، شب عقد جاسمین اون هم تو تالاری بود که هردومون تاسیسش کرده بودیم.
تالاری که نسبتاً بهتر از بقیه تو یک ماه اسم در کرده بود و شاید زحمات با شور و شوق مریلا بی‌تاثیر هم نبود‌. گاهی اوقات از تصمیماتم صرف نظر می کردم؛ اما وقتی یادم می‌اومد چه‌جوری خواهرم جلو چشم‌هام جون داد، کور می‌شدم!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
تا روز موئد شش روز مونده بود و امشب، باید تیر خلاصی رو می‌زدم!
قراری تو رستوران با جاسمین و نامزدش و البته همراه با مریلا. خوش‌حال بودم از این‌که مهیار تو اون جمع حضور نداره وگرنه تمامیه نقشه‌هام، نقشه بر آب میشد!
مریلا
خط چشم آبی پررنگم رو، رو پلکم کشیدم و کارم رو کامل کردم و بعد از اتمام کارم رژ مایعی روشن هم‌رنگ شلوار چرم قهوه‌‌ای رنگم رو، رو ‌هام مالیدم.
همیشه عاشق آرایش بودم، آرایش آدم رو جوون و زیبا می‌کرد و به آدم روحیه می‌داد!
لبخندی زدم و کیف دستی مشکی رنگم‌ رو دست گرفتم و از عمارت خارج شدم. با ذوق خواستنی‌ای به اوبتیمای خوش‌رنگم نگاه کردم و سوارش شدم.
همیشه عاشق این بودم که انواع ماشین‌های خارجی زیر پام باشه!
ماشین رو روشن کردم و از عمارت خارج شدم.
با پلی کردن آهنگ good for you از سلناگومز، غرق از اتفاقات اخیر شدم‌.
برگشت بایرام و ترک دادن جاسمین تو خونه، هرچند سخت گذشت؛ ولی شد.
خوب می‌دونستم جاس عاشق بایرامه و هم‌چنین برعکس و این عشق بینشون بود که باعث شد تا این‌جا کنار هم باشن!
برگشت مهیار به تهران؛ اما قول زود برگشت همیشگیش به شمال امیدوارم کرد. می‌دونستم یک دردی داره؛ اما قادر به گفتنش نیست. می‌شناختمش و این رو خوب می‌فهمیدم!
و اما امشب، شبی که عجیب استرس داشتم و علتش رو هم نمی‌دونستم!
تو این مدت، بیشتر افکارم به‌طرف شنتیا تلاقی میشد. شاید اون بعد از سامر، پسری که عاشقانه دوستش دارم؛ تونست من رو به خودش جذب کنه؛ اما اون ‌پسری نبود که خودش بخواد یکی بهش جذب بشه، بدون این‌که بخواد، آدم‌ها رو به خودش جذب می‌کرد و این برای من جذاب بود؛ یا شاید کمک‌هاش و حرف‌های خاصش من رو مجذوب خودش کرده بود.
سری تکون دادم و دستم رو، رو فرمون چرخوندم حواسم رو به ماشین‌ها دادم و جلوی رستوران مد نظرمون پارک کردم.
با لبخند گنده‌ای که سعی داشتم به وضوح از وسعتش کم کنم، نگاهی به آسمونی که غروب شده بود انداختم و وارد رستوران شدم.
طبق شماره‌ی رزرو شده توسط بایرام، میز سیزد نگاهم رو تو سالن چرخوندم.
چشم‌های آرایش شده‌م گرد شد! هر سه نفر اومده بودن؛ نگاهی به ساعت مچی رو دستم انداختم.
خداروشکر دیر نبود، اون‌ها هول بودن و زود اومده بودن. چینی به بینیم دادم و در چند قدمیه میز بودم که جاس من رو دید و چشم‌هاش رو درشت کرد و دستش رو تو هوا تکون داد.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
این‌بار چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و صندلی رو کنار دادم و نشستم.
آخه آدم هم این‌قدر ضایع؟
با تک‌تکشون سلام کردم و به جاسمین که رسیدم اخم‌هام‌ رو در هم کردم و گوشش رو تو دست‌هام گرفتم.
زیر گوشش گفتم:
- اسگل آخه تو چرا ان‌قدر ضایع‌ هستی؟ کل ملت برگشتن از تو صندرم‌داون دیدار کنن! ابروم رو بردی خاک‌برسر!
و بعد خیلی نامحسوس گوشش رو ول کردم و لبخند ژکوندی به چشم‌های کنجکاو بایرام و شنتیا زدم.
جاسمین ‌های سرخش رو گزید و نشگونی از رونم گرفت، از درد ‌هام رو فشردم. ای درد نگیری که قطع نخاعم کردی!
آروم و با همون لبخند ریزش گفت:
- خوردی؟ هستش رو تف کن!
بایرام دستی لای موهای مشکی رنگش کشید و بشقابش رو تو دست‌هاش گرفت و با لبخند شیطنت‌آمیزی گفت:
- بریم سر سلف که من یکی از ظهر هیچی نخوردم.
کیفم رو، رو میز گذاشتم و بشقابم رو برداشتم.
چینی به بینیم دادم و به شوخی گفتم:
- تو فامیل من نیستی‌ها؛ فقط شوهر این نکبتی!
و بعد پشت چشمی نازک کردم که چشم‌هام به چهره‌ی خندون شنتیا ایستاد و قلبم دوباره به تپش افتاد و علتش رو هم نمی‌دونستم. شاید علتش دوست داشتن بود؛ شاید!
همگی با خنده به طرز میز سراسری سالن رفتیم و تکه‌ای از غذاهای مد نظرمون رو تو بشقابمون گذاشتیم.
ترجیحاً من غذا زیاد نمی‌خوردم، بیشتر عاشق دسرها بودم!
بنابراین یکمی قارچ‌ و میگو سخاری تو بشقابم گذاشتم و به برداشتن تکه‌ای از تارت، کنار میز ایستادم تا بقیه کارشون تموم بشه.
رستوران شیک و خلوتی بود و موزیک ملایم تو فضا به آدم آرامش می‌داد و بوی غذاهای مختلف و دیوونه کننده، آدم رو برای خوردنشون حریص‌تر می‌کرد و شکل‌ و شمایل غذا به نوبه‌ای جذب کننده بودن.
برنج شمالی کته‌ای که نصف زعفرانی و نصف ساده بود رو تو قالب ژله گذاشته بودن و برش گردونده بودن و با چند دونه آلبابالو دورش رو تزئین کرده بودن.
انواع ترشی‌های شمالی و میوه‌ای، انبه، گوجه سبز و آلبالو به طرز خاصی دور غذا تزئین شده بود و من این رو دوست نداشتم.
کلاً از ترشی‌هایی که با غذا خورده میشد، خوشم نمی‌اومد؛ اما ترشی‌های میوه رو دوست داشتم‌‌‌.
بعد از اتمام کار بقیه، به طرف میزمون رفتیم و مشغول غذا خوردن شدیم‌‌‌‌.
شنتیا ابروهاش رو بالا داد و طبق عادت همیشه، دستی دور ‌هاش کشید و رو به بایرام گفت:
- ببینم، این رستوران رو از کجا پیدا کردی؟ خیلی جای دنج و خلوتیه! غذاهاش هم نسبتاً با کیفیت و خوش‌مزه هستن.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
چنگالم رو تو قارچ برو بردم و نگاهم رو به‌ شنتیا دوختم و لبخندی کم‌رنگ از روی خاطرات گذشته رو ‌هام نشست.
بایرام با نگاهم فهمید می‌خوام خودم جوابش رو بدم سکوت کرد.
- خیلی قبل‌تر، شیش، هفت سال پیش خیلی جنب‌ و جوش زیادی داشتیم و دقیقه تو یک رستوران و مرکز خریدها بودیم و از این‌جور کشف‌ها زیاد داریم.
ابروهاش رو بالا داد و کمی از آشپیل تو بشقابش رو خورد. مشخص بود که شوریش کمی اذیتش کرده.
- اوه چه خوب‌. پس خیلی فعال بودیم!
جاسمین با خنده نگاهی به من کرد و چشمکی زد و با لحن مرموزی گفت:
- آره بیش از حد فعال بودن!
بایرام برداشت و دور ‌هاش رو تمیز کرد و مشکوک پرسید:
- رمزی حرف می‌زنید؟
خنده‌ی پرحرصی کردم و با پا کوبیدم رو پاهاش تا خفه بشه، و با همون خنده‌ی ضایع گفتم:
- نه بابا چه رمزی؟ این زر اضافی می‌زنه‌.
***
غذای همگی تموم شده بود و تقریباً همه از غذا خوردن دست کشیده بودن.
جاسمین دست‌هاش رو به هم مالید و لبخندی رو ‌هاش نشوند و گفت:
- بچه‌ها بریم تو باغ رستوران یکم بگردیم؟
شنتیا نگاهش رو به من دوخت. عجیب، عجیب شده بود نگاهش امشب و این من رو می‌ترسوند!
لبخند خاصی بهم زد و بعد نگاهش رو تو نگاه جاسمین چرخوند‌.
- چرا که نه. خیلی هم خوبه!
بایرام ابروهاش رو بالا داد و یقه‌ی پیرهن سفیدش رو صاف کرد و با خنده‌ی مرموزی گفت:
- البته زوج‌ها تنها! می‌دونید که ما الان دروان عقدمونه و... .
چینی به بینیم دادم و کیف دستیم رو برداشتم، در حالی که عزم بلند شدن داشتیم، با حالت چندشی گفتم:
- شما که شصت سال تو دروان عقد بودید، امشب هم روش!
همه خندیدن، در صورتی که حرفم خنده نداشت! به چی خندیدن؟
جاسمین دست بایرام رو گرفت و از رستوران خارج شدن.
شنتیا تیشرت زرد رنگش رو صاف کرد و با لحن خاصی گفت:
- مثل این‌که فقط خودت موندی و خودم. بریم؟
لبخند قشنگی کردم و با چشم‌هام تاییدش کردم.
وقتی به نرده‌های باغ رسیدیم، از تاریکی و سکوت بی‌وقفه‌ی شب ترسیدم؛ علتش رو نمی‌دونستم. فقط می‌دونستم همون‌قدر که زیبا بود، همون‌قدر هم ترسناک بود؛ اما با وجود شنتیا دل‌گرم شدم، غاقل از این‌که فرشته‌ی من، شیطانی بیش نبود!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین