جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,878 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
احساس کردم فردی به بازوم زده، برگشتم و با دیدن تانیا که بین رق.ص نور‌ها دیدنش واضح نبود آروم گرفتم.
در گوشم طوری که از بین آهنگ‌ها بفهمم چی میگه، گفت:
- مریلا در تالار یه آقایی کارت داشت.
اخمی کردم که ادامه داد:
- اسمش هم شنتیا بود.
با آوردن اسم شنتیا، اخم‌هام باز شد.
- اوکی.
کلاهی که به کت لباسم وصل بود رو، رو موهام انداختم. پوششم تکمیل بود.
خرامان‌خرامان از سالن خارج شدم که مامان و خاله گلشیفته رو کنار هم دیدم.
به لبخندی بسنده کردم که مامان دستی به کت و دامن سفیدش کشید و گفت:
- کجا میری عزیزم؟
سریع گفتم:
- در تالار کارم دارن انگار.
سری تکون داد و سریع‌تر به‌طرف در رفتم.
چند قدم جلوتر رفتم؛ اما هیچ‌ک.س نبود!
فقط ماشین‌های مدل‌بالایی جلو در تالار پارک شده بودن. وا! بازیش گرفته؟
ابرویی بالا انداختم و عقب‌گرد کردم که با پیچیدن پارچه‌ای دور بینیم دیگه چیزی متوجه نشدم و تو خلسه‌ی سیاهی فرود اومدم.
شنتیا
با لـ*ـذت به جسم بی‌جونش نگاه کردم.
با دست‌هام چونه‌ش رو گرفتم، پوزخندی زدم و گفتم:
- چنان شبی برات بسازم، هر روزت آرزوی مرگ کنی!
هنوز کامل بهوش نیومده بود و ناله‌هاش رو اعصابم بود.
بدون این‌که کنترلی رو اعصابم داشته باشم، با چاقوی رو پاتختی، دیواره‌ی کلبه رو چنگ انداختم. با تمام قدرت! عرق از تمام تنم سرازیر بود. عطش انتقام روحم رو دریده بود و من قادر به پس گرفتنش نبودم!
جسمم می‌لرزید و از فرط نفس‌نفس زدن شونه‌هام بالا و پایین میشد.
چاقو رو گوشه‌ی کلبه پرت کردم و چشم‌هام رو بستم.
حالم از اینی که بودم بهم می‌خورد، من همیشه یک‌سر زندگیم باخت بود؛ اما این‌بار نمی‌ذاشتم! این من بودم که باید انتقامم رو می‌گرفتم!
با صداهای ریزی از مریلا چشم‌هام رو باز کردم و نگاهش کردم. چشم‌هام علامت سوال بود! نمی‌دونست چرا این‌جاست و قضیه از چه قراره!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
آروم چسب رو دهنش رو باز کردم و با اخم‌ و تموم نفرتی که این سال‌ها رو دوشم بار کردم نسبت به این تایفه، نگاهش کردم.
یه سختی دولا شد و نگاهی به دورش انداخت. به وضوح شکه بود و حیرت‌زده!
بی‌جون پرسید:
- شنتیا؟ این خودتی؟ این‌جا کجاست؟ ما چرا این‌جاییم؟
بی‌توجه به سوال از کنار تـ*ـخت بلند شدم و نگاه نفرت انگیزم رو ازش گرفتم و به پنجره‌ی کلبه‌ای که به دریا راه داشت نگاه کردم.
با لحنی که شرط می‌بستم ازم چیزی نشنیده بود شروع کردم به حرف زدن.
- من شنتیا سپانلو، اون‌قدر خر نبودم که تموم عمرم رو جهت بهبود یه معتاد صرف کنم، اون هم صرف کی؟ خواهره قاتل صدف! صدف من! صدفی که دنیام بود، عشقم بود تنها نور امیدم.
برگشتم و با اوج نفرتی که داشتم صدام رو بالا بردم.
- آره! آره! من با دوز و کلک سراغت اومدم. آره! من عاشقت نبودم؛ ازت متنفرم. متنفر! اون برادر حروم لقمه‌ت آینده‌ی خواهرم رو به گند کشوند و تر زد به زندگیه یک خانواده!
مادرم رو شکوند، جوونیم رو تباه کرد و عطش انتقام رو تو دلم جا کرد! آره من کردم، من بودم و آدم‌های من اون نامه‌ها رو برای تو می‌فرستادن.
سرخ شده بودم بی‌توجه به اشک‌هایی که می‌ریخت صدام ر‌و بالاتر بردم‌.
- آره اعتیادت به دست من بود، من گفتم معتادتون کنن! چرا؟ چون همون برادر الدنگت باعث شد خواهر من تو حشیش و مواد غرق بشه و هر روز جلو چشم‌هام جون بده. آره من تو رو عاشق خودم کردم تا انتقام اون برادر لاش‌خورت رو بگیرم. هیچ برات برادری کرده؟ فقط دود کثافت‌ کاری‌هاش تو چشم تو رفته و خواهد رفت!
بدون این‌که کنترلی از خودم داشته باشم، قهقه‌ی بلندی زدم و چند قدم به‌طرفش اومدم.
- آوردمت این‌جا، جایی که عشق سابقت مرد و تو هم باید این‌جا بمیری و اون برادر پوفیوزت هم باید هزار بار در برابر عزای تو بمیره!
شکه بود و تمنایی برای حرف زدن نمی‌کرد. صورت پر از آرایشش به گند کشیده شده بود و پوستش به سفیدی می‌رفت.
سخت با صدار لرزونی گفت:
- چی میگی شنتیا؟ این‌ها دروغه من می‌دونم!
قهقه‌م رو تجدید کردم و بهش نزدیک‌تر شدم، حالا صورتش دقیقاً جلو صورتم بود.
- اما ای کاش که دروغ بود؛ اون وقت‌ شاید به عشقه به تو فکر می‌کردم!
چونه‌ش لرزید و زد:
- چی میگی شن... .
با عصبانیت تو دهنش کوبیدم و داد زدم:
- خفه‌شو؛ خفه‌شو!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
مریلا
با حیرت نگاهش کردم. سر از هیچی در نمی‌آوردم. دستم رو به طرف صورتم بردم خون جاری از ‌هام رو پاک کردم.
نمی‌تونستم اتفاقات اخیر رو باور کنم، شنتیای من نمی‌تونست چنین حرف‌هایی رو به من بزنه!
آره، آره نمی‌تونه‌.
می‌لرزیدم و هیچی حالیم نبود.
از دادی که زده بود گوشم درد گرفت و با سکوت دردم رو فریاد زدم.
دستش رو صورتم نشست. برای اولین بار چندشم شد و خودم رو عقب کشیدم، با لبخند کثیفی گفت:
- همین امشب کارت تمومه. هم شب حجلته، هم شب مرگت!
قهقه‌هاش مو رو به تنم سیخ می‌کرد و حرف‌هاش لحظه به لحظه قلبم رو بیشتر می‌فشرد.
دست‌هاش جای‌جای تنم می‌نشست و با جیغ‌های پی در پیَم نه برای عفتم، بلکه برای آینده‌م از خدایی که سال‌ها بود باهاش قهر بودم کمک خواستم؛ اما انگار این‌بار خدا با من قهر کرده بود.
باز هم قهقه‌های رو مخش... .
- جیغ نزن عروسک، این‌جا کسی به دادت نمی‌رسه!
اشک‌هام بی‌صدا رو صورتم می‌ریختن و با دست‌هام پتو رو می‌چنگیدم.
با هر زور و بازویی که داشت لباس‌هام رو به طرف وحشیانه‌ای ازم دور کرد.
فقط زیر خدا رو صدا می‌زدم بلکه به دادم برسه؛ اما... .
مشت‌های پی‌درپیم هیچ تاثیری رو شونه‌های برهنه‌ش نداشت.
زمان زود می‌گذشت و روزگار لحظه به لحظه برام تیره و تار تر میشد.
تن بی پوشش شنتیا دهنم رو بست. دیگه صدا زدن‌ها فایده‌ای نداشت!
دست‌هام رو رو چشم‌هام گذاشتم، جونی برای مقابله نداشتم و هر لحظه از خدا تقاضای مرگ آنی می‌کردم!
شنتیا
بالاخره انتقام خون صدفم رو گرفتم! با لـ*ـذت به تن بی پوشش و جسم بی‌جونش نگاه کردم. لباس‌هام رو تن کردم، با نگاه خیره‌ای بهش که هنوز دست از جیغ و داد بر نداشته بود، جعبه کبریتی بیرون آوردم و چندتا رو آتیش زدم و کنار کلبه آتیش زدم.
با لبخند زهرآگینی زدم:
- دیدار به قیامت مریلا بانوی ماجدی!
و از کلبه دور شدم.
حسی تو که قلبم بیشه کرده بود، اجازه نمی‌داد بمونم و ذره‌ذره مردنش رو ببینم‌؛ ولی بعد سال‌ها انتقام صدف رو گرفتم، انتقام حال بدم، شکستگی مادرم رو گرفتم و پشیمون نبودم.
و ای کاش که باز هم رو این حرفم می‌موندم و پشیمون نمی‌شدم!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
مریلا
لحظه به لحظه آتیش بیشتر میشد و حرارت هم بیش از اندازه. زمانی برای گریه کردن نداشتم. بدنم خونی بود و کمرم درد فراوونی داشت؛ اما اگر دست نمی‌جنبوندم جونم رو هم می‌دادم! نمی‌دونستم چه امیدی تو آینده‌م دیدم که قادر به تلاش کردن و نجات پیدا کردن، کردم.
با عجز بلند شدم و اشک‌هام رو پس زدم تا دیدم تار نباشه. با دیدن این‌که آتیش و حرارت هنوز به در نرسیده، نور امید تو دلم روشن شد.
به سختی به طرف در رفتم و دست‌گیره‌ی چوبیش رو پایین کشیدم. لعنتی! باز نمیشد.
درد کمرم هر لحظه بیشتر میشد و حرارت باعث میشد کلافه بشم.
سریع نگاهی به دور و ورم انداختم، تموم کلبه رو دور سیاه گرفته بود و به سرفه افتاده بودم. چشم‌هان می‌سوخت و تنفس برام دشوار بود؛ اما تو اون سیاهی با دیدن میزی که کنار تـ*ـخت بود، به طرفش هجوم آوردم و به‌طرفش رفتم کشون کشون به‌طرف در بردمش، هر لحظه آتیس بیشتر میشد و بغض من فرا تر!
با تمام زوری که داشتم تو در کوبیدم؛ ولی باز نشد. دیگه داشتم بی‌هوش می‌شدم؛ اما نباید کم می‌آوردم!
بینیم رو گرفتم تا دود تو بینیم نره، با تمام قدرت ضربه به در وارد کردم، وقتی لای در باز شد، مصمم‌تر بعد از وارد کردن چند ضربه‌ای به در، به سختی خودم رو بیرون کلبه کشیدم.
دست‌هام سیاه شده بود و چشم‌هام می‌سوخت. تنفس برام به‌شدت سخت بود و از گرما و سوزش پوستم داشتم جون می‌دادم.
قطره اشک مزاحمی رو گونه‌م ریخت، باید از کلبه دور می‌شدم تا آتیشش، آتیشم نزده بود.
جونم اون‌قدر کم شده بود قادر به راه رفتن نبودم.
با جنگ زدن ماسه‌ها، خودم رو از کلبه دور کردم. پوست دست گندومیم که از دود سیاه شده بود، با فشردن ماسه‌های دریا و برخورد با تکه‌های خورد شده‌ی صدف، دست‌هام خونی کرده بود و سوزشش به‌قدری نبود که بقیه‌ دردهام رو فراموش کنه‌‌.
حالا شب بود و من نزدیک دریا.
تنها و حیرون!
دست‌هام مشت شد و با تموم جونم رو ماسه‌های خیس دریا کوبیدم؛ اما جونی نداشتم.
اشک‌هام تندتند صورتم رو نقاشی می‌کردن.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
چنگ دیگه‌ای به ماسه‌ها زدم و با گریه داد زدم:
- چرا؟ چرا؟ چرا من ان‌قدر سیاه بختم؟ خدایا مگه من بنده‌ی تو نیستم؟ پس چرا ان‌قدر سیاهه بخت من؟
با مشت‌هام غمم رو خالی می‌کردم؛ اما غمم خالی بشو نبود!
آروم‌تر و زمزمه‌وار ادامه دادم:
- خدایا من اشتباه کردم، تو چرا دستم رو نگرفتی؟ ببین چیشد! ببین غرورم رو! ببین چه‌کار کردن باهام. یعنی به همین سادگی؟ یعنی اون دوست دارم‌ها و اون کمک‌هاش الکی بود؟ خدایا مگه میشه؟ ینی من باز هم تو عشق باختم؟ خدایا مگه من چه‌قدر دل دارم که ان‌قدر داری بدبختم می‌کنی؟ می‌بینی؟ غرورم رو شکوند، عفتم رو گرفت، خواست جونمم بگیره! این حق من بود؟ حقم بود کارمای کثافت‌های کاری‌های این و اون رو پس بدم؟ خدایا تو که می‌دونستی من روحمم خبر نداشت، چرا بدبختم ‌کردی؟ چرا گذاشتی دوباره طعم دوست داشتن رو بچشم؟ چرا گذاشتی غرورم له بشه و تموم رویاهام دود بشه؟ تو که می‌دونستی من دوستش داشتم، تو که می‌دونسته من تازه طعم دوباره‌ی عاشقی رو چشیده بودم، چرا گذاشتی این‌جوری خوردم کنه؟ من امشب مردم. مردم به دست کسی که موفق شد انتقامش رو بگیره؛ ولی انتقامی که من روحمم ازش خبر نداشت! چرا جواب نمیدی؟ چرا هیچی نمیگی؟ فقط باید به درگاهت سجده کنیم تا بهمون نگاه کنی؟ د من هم بنده‌ی سیاه بختتم، یه نگاه هم به ما بکن و بگو، فقط بگو چرا سرنوشت من رو ان‌قدر سیاه نوشتی؟
سرم رو، رو ماسه‌ها گذاشتم و هق‌ زدم و زیر زدم کردم:
- چرا؟ چرا؟
و دقایقی بعد، جزء‌ سیاهی چیزی نصیبم نشد.
***
صدای صحبت‌های ریزی تو گوشم پیچید. تنم کوفته بود و گردنم خشک شده بود.
آروم لای چشم‌هام رو باز کردم، اول کمی سوخت و جز صحنه‌های تالار چیزی ندیدم؛ اما بعد کم‌کم واضح شد و آدم‌های دورم رو دیدم‌‌.
بدنم اون‌قدر بی‌جون بود که نمی‌‌تونستم خودم رو تکون بدم.
صدای آشنایی رو شنیدم که با گریه می‌گفت:
- الهی بمیره برات مادرت، الهی بره برات که تو بهشون اومدی عزیز مادر!
به سختی گردنم رو تکون دادم، سعی کردن اتفاقات گذشته رو به یاد بیارم.
چشم‌هام رو بستم و کم‌کم اتفاقات رو مرور کردم.
عقد جاسمین، شنتیا، انتقام، بی احترامی، آتیش سوزی... با یاد آوردی تموم صحنه‌ها اشک تو چشم‌هام جمع شد و ملحفه‌ی سفید رنگ بیمارستان رو فشردم و خودم رو بالا کشیدم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
جاسمین بی‌صدا گوشه‌ی اتاق اشک می‌ریخت و بایرام‌ با اخم به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود تانیا گوشه‌ی اتاق جمع شده بود و گریه می‌کرد و در آخر...‌ مهیار!
مهیاری که به خودش زحمت نداده بود بیاد عقد یکی از بهترین رفیق‌هاش، الان اومده بود این‌جا چی بگه؟
بزنه تو سرش که ای وای تو جوونی چه گلی به سرش زده؟
جاسمین با دیدن چشم‌های باز و اشک‌های روونه‌ی صورتم، با لبخندی میون گریه به‌طرف اومد و دستش رو سرم نشست.
بدم اومد و خودم رو تکون دادم و دستش رو پس زدم.
همه به‌طرفم اومدن؛ کلافه شده بودم و صحنه‌های اون شب کزایی تو ذهنم تداعی میشد، مهیار خوش‌حال از به هوش اومدنم دستم رو گرفت، بدون این‌که تعالی از خودم داشته باشم دستم رو از دستم بیرون کشیدم و با صدایی که کنترلش رو نداشتم داد زدم:
- نمی‌خوام ببینمش، نمی‌خوام این آشغال رو ببینم، از من دورش کنید.
با گریه و بلندتر داد زدم:
- دورش کنید عوضی‌ها، دورش کنید! حالم ازت بهم می‌خوره، تف به اون غیرتت بی‌غیرت، حتی برازنده‌ی فحش هم نیستی آشغال!
بایرام شکه از حرف‌ها و واکنش بدون تعادل من، مهیاری رو که خشکش زده بود رو از اتاق بیرون برد.
جاسمین که اشک‌هاش تجدید شده بود، دستی رو، روسریم کشید و با بغض گفت:
- گریه نکن آجی، رفتش. گریه نکن!
می‌لرزیدم و هیچ‌کدوم از کارهام دست خودم نبود!
از بین دندون‌هایی که می‌لرزیدن و صداشون به وضوح شنیده میشد گفتم:
- بهم... دس..‌ دست نزن. دس..ت نرن!
شکه کنار کشید و با چشم‌های لبریز از اشک نگاهم کرد. تانیا زبونش قفل کرده بود و چیزی برای گفتن نداشت؛ و اما مادرم، به‌طرفم قدم برداشت چشم‌های سرخش رو بهم دوخت.
- آخه چت شده جیگرگوشه‌ی من؟ چی‌شده قشنگ مادر؟
رو پاهاش کوبیدم، غاقل از این‌که بیمارستان بود و هر لحظه ممکن بود بریزن تو اتاق.
- آخه خدایا این چه مصیبتی بود که رو دوشمون آوار شد؟ خدایا چرا سهم بچه‌های من از این دنیا ان‌قدر نحسه؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
با حرف‌هاش جری تر می‌شدم، سرم تو دستم رو کشیدم و قهقه‌ی بلندی زدم و باز هم بی‌اختیار دهانم باز شد و شاید همون حرف‌ها باعث میشد سبک بشم؛ اما به مرحله‌ی سبکی خیلی مونده بود!
- می‌دونی چرا؟ چون اون پسر خدا نشناست باعث شد من این‌جوری بدبخت بشم. این‌جوری له و خورد بشم!
دست‌هام رو سرم نشست و با کوبش دست‌هام به سرم دیدم هر لحظه تار تر میشد‌.
- چرا اون شب زنده موندم؟ چرا نمردم؟ چرا خودم کاری کردم که دوباره رنگ این دنیای سیاه رو ببینم؟ لعنت بهت شنتیا، لعنت بهت مهیار.
با صدایی که از جیغ دو رگه شده بود، داده زدم:
- لعنت بهت صدف سپانلو، لعنت بهت!
دیگه نایی برای حرف زدن نداشتم و هیچ‌ک.س هم جزئتی برای حرف زدن نداشت؛ تنها اشک می‌ریختن و این دردی از من دوا نمی‌کرد.
یک‌هو در اتاق باز شد و پرستاری ژیگولی با اخم مسخره‌ای وارد اتاق شد و دست به‌کمر گفت:
- چه خبر خانوما؟ این‌جا بیمارستانه‌ها! سر باغ نیست که هی داد و هوار بکشید!
دیگه داشت زر میزد!
دست‌هام رو مشت کردم و گلدون رو میز کنارم رو برداشتم و محکم پرتش کردم.
خسته از تموم غم‌های دلم داد زدم:
- ولم کنید بابا! ولم کنید. تو دیگه چی واسه خودت واق‌واق می‌کنی؟ ولم کنید!
با مشت به تـ*ـخت می‌کوبیدم و کنترلم سخت بود!
چند تا پرستارن رو بلکه بتونن آرومم کنن، از اون بین گریه‌های مادرم جیگرم رو آتیش میزد!
پرستاری که اصلاً با پرستار قبلی شباهت نداشت، خیلی آروم سرم رو به دستم وصل کرد و با تزریق آرام‌بخشی به سرم، همه رو بیرون کرد.
به نقطه‌ی نامشخصی خیره شدم، اشک بود که از چشم‌هام سرازیر میشد و من از بانی این اشک‌ها نمی‌گذشتم!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
کم‌کم با اثر آرامش‌بخش، چشم‌هام رو هم رفت و باز هم سیاهی مطلق.
***
دست می‌زدن بهم، چندشم میشد! دستم رو به پله‌های عمارت گرفتم و کلافه با صدای بلندی گفتم:
- خودم می‌تونم برم!
جاسمین و تانیا هر دو سر جاشون متوقف شدن.
جاسمین سریع گفت:
- باشه، باشه مریلا.
زنی که بهش می‌خورد خدمه جدید باشه، در رو برام باز کرد و بی‌توجه به سلام و احترام گذاشتنش، وارد وارد سالن شدم و یک‌راست به طرف اتاقم رفتم و درش رو بستم.
حالم از خودم و جودم بهم می‌خورد. حس می‌کردم بوی تعفن میدم! نه از این‌که بی‌عفت شده بودم، از این می‌سوختم که قربانی انتقام اون مرد شدم. هنوز هم نمی‌تونستم باور کنم اون کسی که از نظرم مهربون‌تر از چشم‌هاش نبود، این‌جوری من رو داغون کرده بود!
تو آینه به خودم نگاه کردم، خودم از دیدن خودم اشک‌هام سرازیر شد.
با بغض دستم به پوست صورتم کشیدم، پوستم زرد شده بود و ‌هام خشک. زیر چشم‌هام گود شده بود و رو پیشونیم خراش‌های ریز، دست‌هام پر از زخم‌های ریز و درشت، ان‌قدر پوستم خشک شده بود، که نمی‌تونستم تکونش بدم!
اشک اول به‌خاطر چهره‌م ریخت، اشک دوم به‌خاطر دست‌هام، اشک سوم به‌خاطر اون شب کذایی و اشک‌های دیگه، برای تموم بدبختی‌های دیگه‌م!
چشمم به گردن‌بندی افتاده که اون شب شنتیا بهم داده بودش، سگکش رو تو دست‌هام گرفتم و نوازشش کردم.
حرفط موقع دادن گردن‌بند تو سرم اکو شد:
- هیچ‌وقت این گردن‌بند رو از گردنت در نیار‌. این نشونه‌ی عشق بین من و تواِ مریلا! عشقی که هرگز بهش پایان نمی‌دیم. باشه مریلا؟
چشم‌هام رو فشردم و با داد وحشتناکی گردن‌بند رو از تو گردنم درآوردم و به گوشه‌ی اتاق پرتش کردم.
دیوونه شده بودم و خون جلوی چشم‌هام رو گرفته بود؛ کم چیزی نبود، آدم باید تو اون شرایط کزایی گیر می‌افتاد تا بتونه من رو درک کنه!
برای خاموش کردن شعله‌ی خشمم دست به دامان وسایل اتاقم شدم، با داد و گریه تموم پرده‌های اتاق رو کشیدم، پاتختی رو با پا پرت کردم و میز آرایشی رو هول دادم و در نهایت وسط اتاق نشستم و سرم رو بین دو دست‌هام گرفتم.
زمزمه می‌کردم:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- این رسمش نبود، این رسمش نبود من قربانی کارمای دیگران بشم‌. لعنت بهت، لعنت بهش، لعنت به همتون!
بدنم می‌لرزید و اختیاری از رو کارهام نداشتم، تداعی تمام اون صحنه‌ها دیوونه‌م می‌کرد!
در به‌شدت باز‌ شد؛ ولی حتی نگاه ننداختم بهشون، با این‌که می‌دونستم نگاهشون پره از ترحم و من از ترحم بی‌زار بودم!
مانتوی مشکی رنگم‌ رو از رو تختم برداشتم و تن کردم، سر تا پا مشکی! عین بختم. پوزخندی زدم و تانیا و جاسمین و مامان رو کنار زدم ازشون دور شدم و به دو خودم رو از عمارت بیرون کردم، بدون این‌که اعتنایی به صدا زدن‌هاشون بکنم!
بینیم‌ رو بالا کشیدم و بدون این‌که مقصدی داشته باشم، هندزفریم رو تو گوشم گذاشتم و بعد از پلی کردن آهنگی، چشم‌هام رو بستم و شروع کردم پرسه زدن میون آدم‌هایی که از غم دل یکی من من خبر نداشتن.
آهنگ شروع به نواختن کرد و من شروع به باریدن... .
*فکر می‌کردم‌ اون یه‌ذره آدمه
رفت و تنها شد دلم‌ یه عالمه
البته تا اون‌جایی که یادمه
هر چی خوردم از این دل سادمه
من خسته شدم از آدما و طنعه‌هاشون
سخته شدم از اومدن و رفتناشون
سختم از خیابون و پیادروهاش
ازت که خواسته بودم
مراقبم باش
چه‌قدر تنهام، تنهام، تنهام
چه‌قدر سرده بی‌تو دستام
تو رو می‌خوام، می‌خوام، می‌خوام
پر از اشک سرده چشمام
چه‌قدر تنهام، تنهام، تنهام
چه‌قدر سرده بی‌تو دستام
تو رو می‌خوام، می‌خوام، می‌خوام
پر از اشک سرده چشمام
آهنگ بعدی، آهنگ بعدی و بعدی... اون‌قدر گوش دادم و اون‌قدر زار زدم که هر ک.س از راه می‌رسید می‌گفت:
- خانوم حالت خوبه؟
یا بازیچه‌ی مسخره‌بازی بعضی‌ها که شعور نداشتن.
زن چادری‌ای دستش رو، رو شونه‌م گذاشت و با همون چادری کا لای دندون‌هاش بود، با لهجه‌ی گیلکی گفت:
- دخترم؟ کمکی لازم نداری؟
اما من نیار به ترحم نداشتم!
بیشتر آزرده می‌شدم تا این‌که خوش‌حال بشم و بگم وای یکی به خیال، به فکرمه!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
عصبی شونه‌م‌ رو از دست زن کشیدم و بی‌توجه به نگاه خیره‌ی مردم، به‌طرف صندلی‌ای که کنار عابر بود رفتم و روش ایستادم.
به‌طرف همون‌هایی که نگاهم می‌‌کردن ایستادم و سیم هندزفری رو از گوشم بیرون کشیدم و با عصبانیت داد زدم:
- آره نگاه کنید؛ به بدبختی من نگاه کنید! به بدبختی دختری که روزی برای خودش اسمی در کرده بود، نگاه کنید.
رو به آقایی که با تاسف نگاهم می‌کرد، نگاه کردم و داد زدم:
- آره آقا، با تاسف نگاه کن؛ من هم بودم تاسف می‌خوردم!
رو به زنی که در حال فیلم گرفتن بود با اوج نفرت گفتم
- آره خانوم، فیلم بگیر؛ از تویی که هم‌جنسمی و این‌جور نگات متمسخر باشه چیزی جزء‌ این ازت برنمیاد!
نگاهی به جمعی که دورم حلقه زدم بودن انداختم و انگشت اشاره‌م رو بالا آوردم.
- تاسف بخورید، خوبه؛ اما برای خودتون! برای خودتون تاسف بخورید که همین شماها باعث می‌شید بدبخت بشیم. همین شماها هستید که یه گندی رو می‌زنید؛ ولی کارماش رو عزیزانتون پس میدن!
بلندتر داد زدم:
- این حقه؟ اگر آره بیاید همین‌جا من رو بکشید؛ شیر مادرم حرومم اگر صدام در اومد!
همه ساکت بودن و حرفی نمی‌زدن و این راه من رو برای حرف زدن باز می‌کرد.
رو به زن چادری‌ای که ایستاده بود کردم و انگشتم و به‌طرفش دراز کردم.
- همین شما خانمی که چادر زدی و با دیدن آدم‌هایی عین من میای می‌زنی تو صورتت و میگی خاک‌برسرم نگاه وضعش رو... .
صدام بالا تر رفت و ادامه دادم:
- تو مسلمونی؟ صد تا زن اروپایی به تو و اون چادرت شرف دارن! اون‌ها نمیان چنگ بزنن صورتشون رو، میان به‌طرف کمک می‌کنن! از خدا خجالت بکش، از چادرت خجالت بکش که اسم خودت رو گذاشتی مسلمون.
رو کردم به‌طرفم مردها و ادامه دادم:
- نصف بدبختی مردم تقصیر شماست لعنتیا!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین