احساس کردم فردی به بازوم زده، برگشتم و با دیدن تانیا که بین رق.ص نورها دیدنش واضح نبود آروم گرفتم.
در گوشم طوری که از بین آهنگها بفهمم چی میگه، گفت:
- مریلا در تالار یه آقایی کارت داشت.
اخمی کردم که ادامه داد:
- اسمش هم شنتیا بود.
با آوردن اسم شنتیا، اخمهام باز شد.
- اوکی.
کلاهی که به کت لباسم وصل بود رو، رو موهام انداختم. پوششم تکمیل بود.
خرامانخرامان از سالن خارج شدم که مامان و خاله گلشیفته رو کنار هم دیدم.
به لبخندی بسنده کردم که مامان دستی به کت و دامن سفیدش کشید و گفت:
- کجا میری عزیزم؟
سریع گفتم:
- در تالار کارم دارن انگار.
سری تکون داد و سریعتر بهطرف در رفتم.
چند قدم جلوتر رفتم؛ اما هیچک.س نبود!
فقط ماشینهای مدلبالایی جلو در تالار پارک شده بودن. وا! بازیش گرفته؟
ابرویی بالا انداختم و عقبگرد کردم که با پیچیدن پارچهای دور بینیم دیگه چیزی متوجه نشدم و تو خلسهی سیاهی فرود اومدم.
شنتیا
با لـ*ـذت به جسم بیجونش نگاه کردم.
با دستهام چونهش رو گرفتم، پوزخندی زدم و گفتم:
- چنان شبی برات بسازم، هر روزت آرزوی مرگ کنی!
هنوز کامل بهوش نیومده بود و نالههاش رو اعصابم بود.
بدون اینکه کنترلی رو اعصابم داشته باشم، با چاقوی رو پاتختی، دیوارهی کلبه رو چنگ انداختم. با تمام قدرت! عرق از تمام تنم سرازیر بود. عطش انتقام روحم رو دریده بود و من قادر به پس گرفتنش نبودم!
جسمم میلرزید و از فرط نفسنفس زدن شونههام بالا و پایین میشد.
چاقو رو گوشهی کلبه پرت کردم و چشمهام رو بستم.
حالم از اینی که بودم بهم میخورد، من همیشه یکسر زندگیم باخت بود؛ اما اینبار نمیذاشتم! این من بودم که باید انتقامم رو میگرفتم!
با صداهای ریزی از مریلا چشمهام رو باز کردم و نگاهش کردم. چشمهام علامت سوال بود! نمیدونست چرا اینجاست و قضیه از چه قراره!
در گوشم طوری که از بین آهنگها بفهمم چی میگه، گفت:
- مریلا در تالار یه آقایی کارت داشت.
اخمی کردم که ادامه داد:
- اسمش هم شنتیا بود.
با آوردن اسم شنتیا، اخمهام باز شد.
- اوکی.
کلاهی که به کت لباسم وصل بود رو، رو موهام انداختم. پوششم تکمیل بود.
خرامانخرامان از سالن خارج شدم که مامان و خاله گلشیفته رو کنار هم دیدم.
به لبخندی بسنده کردم که مامان دستی به کت و دامن سفیدش کشید و گفت:
- کجا میری عزیزم؟
سریع گفتم:
- در تالار کارم دارن انگار.
سری تکون داد و سریعتر بهطرف در رفتم.
چند قدم جلوتر رفتم؛ اما هیچک.س نبود!
فقط ماشینهای مدلبالایی جلو در تالار پارک شده بودن. وا! بازیش گرفته؟
ابرویی بالا انداختم و عقبگرد کردم که با پیچیدن پارچهای دور بینیم دیگه چیزی متوجه نشدم و تو خلسهی سیاهی فرود اومدم.
شنتیا
با لـ*ـذت به جسم بیجونش نگاه کردم.
با دستهام چونهش رو گرفتم، پوزخندی زدم و گفتم:
- چنان شبی برات بسازم، هر روزت آرزوی مرگ کنی!
هنوز کامل بهوش نیومده بود و نالههاش رو اعصابم بود.
بدون اینکه کنترلی رو اعصابم داشته باشم، با چاقوی رو پاتختی، دیوارهی کلبه رو چنگ انداختم. با تمام قدرت! عرق از تمام تنم سرازیر بود. عطش انتقام روحم رو دریده بود و من قادر به پس گرفتنش نبودم!
جسمم میلرزید و از فرط نفسنفس زدن شونههام بالا و پایین میشد.
چاقو رو گوشهی کلبه پرت کردم و چشمهام رو بستم.
حالم از اینی که بودم بهم میخورد، من همیشه یکسر زندگیم باخت بود؛ اما اینبار نمیذاشتم! این من بودم که باید انتقامم رو میگرفتم!
با صداهای ریزی از مریلا چشمهام رو باز کردم و نگاهش کردم. چشمهام علامت سوال بود! نمیدونست چرا اینجاست و قضیه از چه قراره!