جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,878 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد و برای اولین‌بار پرستیدم سکوتی رو که برای حرف‌های من راه باز کرده بود.
ادامه دادم:
- چرا فکر می‌کنید چون از ما زن‌ها قدرت‌مند ترید، حتماً باید از اون قدرتتون استفاده کنید؟ فکر می‌کنید شماها مردید؟ شماهایی که راه می‌افتید تو خیابون برای بدبخت کردن دخترهای مردم، فکر کردید شماها مردید؟ نه! مقایسه شما با آشغال هم کاری می‌کنه به آشغال‌ها برخوره، بریزنتون تو سطل‌آشغال، سطل‌آشغال اعتراض می‌کنه!
اشک مخالفم رو پس زدم و رو به مردهایی که یقه‌های بسته و تسبیح به دست زیر "استغفرالله" می‌گفتن، پوزخندی زدم و گفتم:
- اون‌هایی که باید خودشون رو اصلاح کنن، همون‌هایین که وقتی چهارتا دختر می‌بینن چشمشون میاد کف پاشون، و البته این هم تقصیر اون‌ها نیست‌ها! از بس چشم روشون بستن و محدودشون کردن گذاشتن تموم جوون‌ها با عقده بار بیان! به خودتون بیاید، اون استغفرالله‌هاتون رو کنار بذارید، با همین‌ها ما رو بدبخت کردید. الان درد من من این نیست؛ درد همه‌ی دخترای سرزمین من اینه. نذارید عین من دستمال بشن، یک‌بار مصرف بشن. به پسرهاتون آزادی بدید تا عقده‌ای نشن و گند بزنن به آینده‌ی دخترها، تا عقده‌ای نشن ک به دختر هفت ساله دست‌درازی کنن و بعد انگ بد*کاره بزنید به دخترها و بگید اون‌ها مفسدن و بد گشتن و عامل علاقه‌مند جنس مذکر شدن! این جامعه‌ست ما داریم؟ پر از گرگ و آدم‌هایی که منتظر دریدن زن‌هاهستن! به خودتون بیاید، به خودتون بیاید یکم رو خودتون کار کنید و آینده‌ی یکی مثل من رو به فنا ندید. فقط لازمه خودتون رو جای ما بذارید، اون‌وقته که شاید یکم حرف‌های من رو درک کنید!
گفته‌های من، زیاد شبیه به سرنوشتم نبود، دلم پر بود؛ دلمون پر بود و من لازم دونستم این‌جا بین مردم خودم رو خالی کنم، همیشه نباید سکوت کرد، همیشه نباید طعم خاموشی رو چشید. شاید اگر طرز فکر سیاه جامعه‌ی ما روشن میشد، آینده‌های دخترهایی مثل من هم رنگ روشنی و امید می‌گرفت.
خیلی‌ها باید قربونی می‌شدن تا طرز فکرهای قدیمیه بقیه درست میشد، خیلی از امسال من باعث شدن ورژن جدیدی از ایران ساخته بشه و ورژن‌های قدیمی تنها ما رو به چشم یک بد*کاره می‌دیدن. چه ما می‌خواستیم تو راهش قرار بگیریم، چه نمی‌خواستیم!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
***
زانوهام رو بـ*ـغل کرده بودم و با آهنگ ‌خونی می‌کردم، حرف‌های دلم رو میزد و احساس خواننده رو دوست داشتم.
نگاهم رو به عکسی دوخته بودم که شب مهمونی و افتتاحیه‌ی تالار بود. دلم نمی‌خواست اسمش رو به زبونم بیارم! هر لحظه فشار دستم‌ به موبایل بیشتر میشد و در نهایت، با نگاه نفرت انگیزی به چشم‌هاش که حالا برام کثیف‌ترین چشم‌ها بودن، موبایلم رو گوشه‌ی اتاق پرت کردم و گذاشتم مزاحم‌‌های همیشگیم واسه‌ی خودم، خودم رو رسوا کنن.
*کی فکرش و می‌کرد یه روز قلب برام سنگر بگیره
روزای خوبم با تو این‌جوری یهو بمیره
هر کاری کردم که به چشم تو بیام اما تهش این شد
رو دست زدی به این دل وا مونده آخه هرکی هرکی شد
رکب زدش، دلت تفنگ زدش
به زندگیم گند زدش، بعدش بهم زدش آخر سر
چی بگم؟ برم به کی بگم؟ با چه رویی بگم؟
تو که سربارم شدی آخر سر
حیف از دل سادم که پای عشق پوچ تو هدر رفتش
کلی برات جون کند دل لامصب اما این نبود حقش
چی داری واسه گفتن آخه لعنتی تو خیلی رو داری
داری یه داغ گنده روی قلب این دیوونه می‌ذاری
رکب زدش، دلت تفنگ زدش
به زندگیم گند زدش، بعدش بهم زدش آخر سر
چی بگم؟ برم به کی بگم؟ با چه رویی بگم؟
تو که سربارم شدی آخر سر*
لرستانی
با باز شدن یک‌هویی در از جا پریدم و آهنگ رو اسپیکر رو قطع کردم.
جاسمین با لبخند کم‌رنگی به‌طرفم اومد. اون شب عقدش به خاطر من زهرش شده بود؛ من باید شرمنده می‌شدم؛ اما هیچ حسی جز نفرت تو وجودم بی‌داده نمی‌کرد!
کنارم نشست و دستش رو، رو شونه‌م گذاشت. چندشم میشد! چشم‌هام کاسه‌ی اشک شد و عقب کشیدم.
لبخندش پاک شد و سرش رو پایین انداخت و با ناخن‌هاش بازی کرد و آروم گفت:
- مریلا بایرام و مهیار یه فصل اون مرتیکه رو کتک زدن، اون‌قدری که فقط خون بالا می‌آورد؛ ولی می‌دونی که نباید سکوت کنی. اون روحت رو ازت گرفت، عشقت رو خاموش کرد؛ اما تو باید مثل همیشه استوار باشی. تو باید بری ازش شکایت کنی و خودت طناب دار رو بندازی گردنش، تا تاوان دل شکسته و ِغرور له شده‌ت رو پس بدی. فقط باید دست بجنبونی تا اثر لکه‌های خون رو لباس‌ها جوری نشه که پزشک‌قانونی و دادگاه مدرکت رو قبول نکنه. تو قوی هستی مریلا، اگر نبودی تا الان دووم نمی‌آوردی. ما کنارتیم و کمکت می‌کنیم تا حقت رو بگیری و ببینی، البته مهیار، شنتیا روتو که سربارم شدی آخر سرتو که سربارم شدی آخر سر برده بود آگاهی منتهی به شهادت تو حتماً نیازه با این‌که خودش جرمش رو اعتراف کرده بود و نیازی هم به پزشک‌قانونی نیست، باید شکایت ثبت شه و بررسی پرونده و نوبت دادگاه.
راست می‌گفت، شاید اصلاً به خاطر این‌که سزای کارش اون مرتیکه رو عملی کنم زنده موندم! نباید کوتاه بیام.
من آینده‌ی سیاه و دل تیره‌ای داشتم؛ ولی دلم آروم می‌گرفت وقتی خفت اون مردک رو ببینم!
من یک‌روزی واقعاً دوستش داشتم؛ اما اون فقط من رو به چشم نطفه‌ی انتقامش می‌دید.
پوزخندی زدم و گفتم:
- مهیار تازه یادش افتاده خواهر داره که افتاده دنبال یارو عین سگ زدتش؟
چهره‌ش بی‌رنگ و روح بود، به‌خاطر من به این روز افتاده بود؟
- مریلا، میشه از اون روز بهم بگی؟ چرا اون حرف‌ها رو به مهیار زدی؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
با یادآوری اون روز سرم رو پایین انداختم، غرورم بیش از حد جریحه‌دار شده بود؛ اما بالاخره چه می‌خواستم و چه نمی‌خواستم باید می‌گفتم چرا اون حرف‌ها رو زدم.
- نمی‌دونم چی تو گذشته‌ی لعنتی مهیار هست که هیچ احدی ازش خبر نداره و انتقام و دست‌درازی اون مردک به من، انتقامی از مهیار بوده. می‌خواست من رو بکشه تا مهیار عزای خواهرش ببینه و طعم مردنش رو بچشه. اون خودش باید بیاد بگه چه غلطی کرده که این‌جوری گند زده به بخت سیاه من!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- مریلا، بذار مهیار ببینتت و باهات حرف بزنه، همه‌چیز رو براش توضیح بده تا همه‌چیز رو برات توضیح بده.‌ قضاوت نکن!
لبخند کجی زدم، چی می‌خواست بگه؟
با ابروهام اشاره‌ای به در کردم‌.
- بهش بگو بیاد، ببینم چی داره واسه گفتن!
خنده‌ی ریزی کرد؛ اما من می‌خواستم بخندم؛ ولی نمی‌تونستم! ان‌قدر من ذلیل بودم که خنده من خودش رو از من دریغ می‌کرد.
سریع بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
نگاهم به اتاقی افتاد که بازار شوم بود و نگاه کردن بهش حال آدم و رو بد می‌کرد.
تو همین فکر بودم که تقه‌ای به در وارد شد و بعد قامت بلند مهیار نمایان شد.
حسی بهش نداشتم؛ نه عصبانیت، نه نفرت و نه دوست داشتن! خنثی خنثی!
سرم رو بین پاهام گرفتم تا مبادا چشم‌هام به چشم‌هاش بیافته.
هر قدمی که جلوتر می‌اومد، تنم سردتر و بی‌حس‌تر میشد. همون حس ترسی رو داشتم که اون شب کزایی بهم حمله شد!
آب دهنم‌ رو قورت دادم و کمی جا به جا شدم؛ اما جای فرار نبود.
دست‌هام یخ شده بود و سکوتش... همون سکوتی که ازش بی‌زار بودم!
جلو اومد و دستش رو موهام نشست؛ چندشم شد. بدون این‌که بخوام!
جیغ کشیدم و به‌عقب پریدم، قلبم عین گنجشک تند میزد!
چشم‌هام که به چشمش افتاد، از دیده‌ی خودم شک کردم! چشم‌هاش کاسه‌ی خون بود و مهیار رو حتی زمان مرگ پدرم هم این‌جور ندیده بودم!
باورم نمیشد؛ از برادر بودم هم می‌ترسیدم! خنده‌دار بود و باورش برام سخت بود؛ ولی هیچ‌کدوم از کارهام دست خودم نبود، بدون این‌که بخوام کنترل کنم خودم رو.
‌های خشکش رو تر کرد و حیرت‌زده گفت:
- آروم مریلا، آروم! کاریت ندارم.
چونه‌م لرزید و نگاهم رو ازش گرفتم، احساس تنهایی با یک مرد مذکر برام خوش‌آیند نبود؛ بنابراین خیلی خشک و سرد گفتم:
- خب؟
می‌تونستم کلافگیش رو از حرکاتش هم بخونم!
- ببین مریلا، من از چیزی خبر نداشتم؛ روحمم در جریان نبود! وقتی تانیا گفت اون مرتیکه در تالار کارت داره، وقتی دیدمش فهمیدم اون حروم‌لقمه به چه دیدگاه و قصدی به تو نزدیک شده!
تو تک‌تک کلماتش نفرت حس میشد، همون نفرتی که تو کلام شنتیا آشکار بود!
این همه نفرت من رو می‌ترسوند.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
اشک‌هام رو پس زدم و با صدایی دورگه از بغض آروم گفتم:
- از اول بگو، بگو جریان چیه؟ چه‌کار کردی با اون دختر؟
دست‌هاش مشت شد. می‌تونستم تصور کنم براش سخته چیزی از گذشته بگه! اگر مریلای قبل بودم، درکش می‌کردم؛ اما چیزی دیگه از اون مریلای قبل نمونده بود!
دقایقی در دست سکوت سپری شد که نگاهش رو به پرده‌ای افتاده‌ی کنار اتاق دوخت.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- جوون بودم و مثل همه‌ی جوون‌های دیگه دوست‌ دخترهای رنگارنگی داشتم؛ خودت می‌دونی.
با یادآوری گذشته تو دلم لبخند تلخی زدم؛ ادامه داد:
- اما با یکی آشنا شدم که با همه دخترها فرق داشت، ظاهرش مثل بقیه بود، به خودش می‌رسید، شیطنت می‌کرد؛ اما دنیای خیالی خودش رو داشت. شجاع بود! سوسول نبود و با هیبت تو دهن شیر می‌رفت و من شیفته‌ی این صفتش شدم. رابطمون خیلی خوب بود و من و صدف برای آیندمون برنامه ریزی می‌کردیم. برای ازدواجمون، حتی انتخاب اسم برای بچه‌هامون!
زهرخندی زد و جهت نگاهش رو، رو من تنظیم کرد.
- اما یک‌هو همه‌چیز خراب شد! یک‌شب که با هم رفته بودیم ‌دریا، رفتم براش قهوه بگریم و تو همون مسیر یه کلیپی برام ارسال شد؛ باورم نمیشد صدفی که ادعا می‌کرد عاشقمه این‌جوری بهم خیـ*ـانت کنه. من از اون شب مردم؛ رفتم تهران بلکه از همه دور باشم و بتونم با خودم کنار بیام تا خبر خودکشیش رو شنیدم. کمرم خم شد زیر آجزهای تیکه‌تیکه‌ی زندگیم، نتونستم بیام چون منی که اسم مرد روم بود، شب‌ها هق‌هقم رو همسایه می‌شنید‌. غرورم ترک برداشته بود و نمی‌خواستم جلوی خانوادم هم خار بشم!
من روحم از این‌که اون مردک به تو نزدیک شده بود، خبر نداشت مریلا!
اشک چشم‌هام رو پاک کردم، تو لحنش لرزش بغض مشهود بود و می‌دونستم به‌زور خودش رو جلوی من گرفته‌.
عاشقی بد دردی بود؛ معمای ناشناخته‌ای بود و هیچ‌ک.س جوابی برای این معما نداشت.
عشق بود که سرنوشت همه‌ی ما رو به نوبه‌ای رقم زده بود.
عشقش رو می‌فهمیدم‌ و حالش رو درک می‌کردم، مهیاری که فکر می‌کردم بی‌خیال‌ترینه، غم بزرگ و کهنه‌ای تو قلبش داشت که دودش تو چشم من رفته بود.
دوباره صدای دورگه‌ش به گوشم‌ خورد:
- می‌دونم که برات برادری نکردم مریلا، چرا؟ چون غرق گذشته‌م بودم. من اون‌قدر بی‌حس و حال بودم که حواسم به هیچ‌ک.س نبود. مریلا من اون مرتیکه‌ی حروم لقمه رو زنده نمی‌ذارم؛ ولی تو بذار من برات برادری کنم، بذار... .
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
با تندی وسط حرفش پریدم.
- اوه تند نرو! تو کاری با اون پوفیوز نداری، اگر قرار باشه کسی اون مردک رو مجازات کنه، مجازاتش دست قانونه، نه تو. با این کارت اثبات کن برادرمی!
مکثی کردم و دستم رو به دیوار گرفتم تا بلند بشم، بدنم کوفته شده بود!
- الان هم می‌خوام برم حموم.
و بدون این‌که منتظر جواب باشم، به‌طرف حموم اتاقم حجوم آوردم.
لباس‌هام رو درآوردم و نگاهی به بدنم انداختم، جای‌جایش کبود بود، بوی نجسی و تعفن می‌دادم! از خودم چندشم میشد. بدن سفیدم با اون کبودی‌ها هراون‌چه زیبایی داشت، گرفته بود.
مهمون ناخواسته‌ی همیشگی، بغض تو گلوم نشست.
دوش آب رو باز کردم و رو زمین سر خوردم، هر چه‌قدر به بدنم دست می‌کشیدم احساس تمیزی بهم دست نمی‌داد‌. انگار تو باتلاق لجن دست و پا زده بودم! از این زندگی خسته بودم.
به سرم میزد تو حموم، خودم رو خلاص کنم؛ اما نه. من از بین اون آتش سوزی زنده مونده بودم تا به شنتیا بفهمونم انتقام چاره‌ی درد نیست.
لعنتی!
اون به راحتی دوست داشتنم رو نسبت به خودش پودر کرد و بهم فهموند کسی لیاقت عشق رو نداره؛ اما خوش‌حال بودم که فهمیدم عاشق نبودم. من باور کرده بودم عاشقم؛ ولی نبودم! عشق، سامری بود که هنوز یادش تو قلبم جوونه میزد. عشق خنده‌های سامر بود و حال خوش من. من کار سامر آرامش داشتم؛ اما کنار شنتیا استرس، ضربان قلب و این بهم فهموند؛ عشق، یعنی کنار معشوقت آروم بگیری و حالت خوب باشه!
عشق یعنی، حالت خوب باشه.
و من اشتباه محض رو کرده بودم، من عاشق شنتیا نبودم و از این بابت خوش‌حال بودم!
ولی آخه لعنتی چرا من رو آورد به اون کلبه‌ی لعنتی؟ که چی رو ثابت کنه؟ بگه همون‌جایی که سامر مرد، تو هم مردی؟
بخار آب دیدم رو تار کرده بود، دلم هوای خوندن کرده بود. هوای گیتار زدن و گریه کردن میون خوندن! اون‌قدر بخونی تا غم دلت خالی بشه.
خیره به سرامیک‌های حمام، بی‌توجه به آبی که تو دهانم ورود می‌کرد آروم صدای دورگه‌م رو بلند کردم.
اون‌قدر با سوز خوندم که دلم برای خودم خون گریه کرد؛ این سرنوشت من بود، این‌که برای بخت سیاه خودم ببارم!
- از دست من میری
از دست تو میرم
تو زنده می‌مونی
منم که میمیرم
تو رفتی از پیشم
دنیام و غم برداشت
برداشت ما از عشق
با هم تفاوت داشت
این آخرین باره
من ازت می‌خوام
برگردی به خونه
این آخرین باره
من ازت می‌خوام
عاقل شی دیوونه
صدای سوزناک تانیا رو می‌تونستم پشت در حس کنم که باهام می‌خوند:
- این آخرین باره
من ازت می‌خوام
برگردی به خونه
این آخرین باره
من ازت می‌خوام
عاقل شی دیوونه
اون‌قدر بزرگه
تنهایی این مرد
که حتی تو دریا
نمیشه غرقش کرد
من عاشقت هستم
این و نمی‌فهمی
یه چیز و می‌دونم
که خیلی بی‌رحمی
همیشه می‌گفتی
شاهی گدایی کن
ظالم بمون؛ اما
از دور نمایی کن
هر چی بدی کردی
پای من بنویس

***
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
دوباره‌ چهره‌ی نحسش، به بدنم دست میزد، قادر به جیغ زدن نبودم، آتیش کلبه، رفتنش! روانیم کرده بود و نمی‌ذاشت بخوابم. نفس‌نفس می‌زدم و از فرط ترس. تو خواب هم دست بردارم نبود!
صدای آشنایی باعث شد با هول برگردم و صاحب صدا رو ببینم.
نه نه... اون مادر من نبود! مادر من این‌قدر شکسته نشده بود؛ پس چرا الان... باورم نمیشد! شدت‌ اشک‌هام بیشتر شد، ‌هام تکون می‌خورد؛ اما قدرت حرف زدن نداشتم.
مادرم اشک‌هاش رو پاک کرد و دستش رو، رو موهام کشید‌. بدم می‌اومد؛ ولی تحمل کردم! با من اشک می‌ریخت و نوازشم می‌کرد و جسم می‌لرزید!
با همون بغض سنگین تو گلوش سرم رو بـ*ـو*سید گفت:
- الهی مادر برات بمیره، الهی مادر برات بمیره که این‌جوری به خاک سیاه نشستیم. عزیزمادر، بدون که نمی‌ذاریم اون مردک برای خودش بچرخه و... .
دیگه حرف‌هاش رو گوش ندادم؛ گوشم از این حرف‌ها پر بود. می‌اومدن رو زخمم نمک بپاشن و دآغم رو تازه کنن؟ مثلاً با این حرف‌ها می‌خواستن حالم رو بهتر کنن؟ به‌جای این‌ که روحیه بدن و بگن مثل همیشه قوی و استوار باش، تو همون مریلای قبلی، میگن نمی‌ذاریم اون مردک راست راست برای خودش تو شهر بچرخه! اون‌که نباید اصلاً بچرخه؛ ولی من چی؟ من و حال و روزم مهم نبود؟
منی که تو خواب هم آرامش نداشتم و تو بیداری از ترس جنس مذکر در حال جون دادن بودم، از برادر خودم ترس داشتم... این‌ها رو نمی‌دیدن؟
با تلخی گفتم:
- مامان جون اگر می‌خوای رو زخمم نمک بپاشی ترجیح میدم بهم دل‌داری ندی.
مکثی کردم و بی‌توجه به چهره‌ی بهت زده‌ش که خشک‌ شده بود گفتم:
- جاسمین کجاست؟ تانیا هست؟ می‌خوام با یکیشون حرف بزنم.
با همون بهت اشک‌هاس رو پاک کرد و از رو تـ*ـخت دونفره‌م بلند شد و گفت:
- آره مادر، تانیا اتاق پایینه. جاسمین رفته خاله و زن‌عمو رو بیاره‌.
سری تکون دادم، چهره‌م جمع شد. حوصله‌ی دیدن هیچ احدی رو نداشتم! آروم از رو تـ*ـخت بلند شدم و از اتای خارج شدم. باد خنکی به صورتم برخورد کرد و چشم‌هام از برق روشنایی عمارت، ریز شد.
کنار ستون آریامهر با اخم غلیظی به پارکت‌های سالن زل زده بود، ناخودآگاهم به‌طرف گذشته رفت‌. اسرارهای مکرر مامان و جاسمین برای ازدواجم با آریامهر... اگر تن به خواسته‌ی اون‌ها می‌دادم، شاید الان چنین دختری نبودم که همه به چشم دستمال می‌بیننش!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
بدون حرف نگاهم رو ازش گرفتم و به‌طرف اتاق مهمان رفتم، تانیا به گوشه‌ای خیره بود و غرق فکر. نمی‌خواستم این‌جوری ببینمشون! اون‌ها به‌خاطر من غم‌زده بودن.
از این همه محبتشون موفق شدم لبخند تلخی بزنم، کنارش نشستم و سرم رو، رو پاهاش گذاشتم.
با لبخندی که به لبخند خودم شبیه بود نگاهم کرد، ازش ممنون بودم که دستش بهم برخورد نکرده بود.
به تابلوی بزرگی که عکس من و مهیار توش قاب شده بود نگاه کردم، چه‌قدر زیبا بودم و از این زیبایی هیچی نمونده بود!
آهی کشیدم و گفتم:
- تانی، حوصله داری حرف بزنیم؟
چشم‌های بسته‌ش رو باز کرد و با لحنی که سعی می‌کرد شاد باشه، گفت:
- معلومه دیوونه، سر تا پا گوشم.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو از رو پاهاش برداشتم و نگاهم رو به گلیم کرم‌رنگ کف اتاق دوختم.
- تانیا، من چه‌کار کردم که ان‌قدر بدبخت شدم؟
نگاهم کرد، چشم‌های تیله‌ایش من رو یاد غربی‌ها می‌انداخت!
- مریلا این حرف رو نزن؛ کی گفته تو بدبختی؟
- هستم! اگر نبودم، وضعم این بود؟
نفس عمیقی کشید و موهای قهوه‌ای رنگش رو به‌طرف راستش هدایت کرد و بعد خیره تو چشم‌هام گفت:
- ببین مریلا، هیچ آدمی بدبخت نیست. فقط بعضی وقت‌ها تو باتلاقی فرو میره که بیرون کشیدنش سخته؛ اما مرگ نیست! پس شدنیه. تو باید بخوای‌، قوی هستی و من می‌دونم و این هم می‌دونم در مقابل مرگ عشقت هم دووم آوردی؛ پس این هم می‌تونی پشت سر بذاری، فقط باید بخوای!
خودت رو آزاد کن، رها کن و برای سبک شدنت هر کاری که لازما انجام بده، ان‌قدری تکرارش کن تا اون غم برات اون‌قدر تکراری بشه که خودت دست از فکر کردنه بهش برداری. تو باید راه‌های سخت‌تری رو بری و نیازه که قوی باشی، نه‌که جا بزنی و وسط راه اشک‌هات رسوات کنن مریلا. ممکنه هر کی ببینتت چهارتا تیکه بارت کنه، تو باید وایسی و جوابشون رو بدی؛ اما اول باید سرنوشتت رو بپذیری! وقتی پذیرفتی اون‌وقت تصمیم بگیر می‌خوای چه‌کار کنی. ترس! نذار ترس بهت غلبه کنه، شاید مسخره باشه؛ اما همین ترس آدم رو از پا در میاره.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
بینیم رو بالا کشیدم، سعی کردم نذارم اشکی از چشم‌هام پایین بیاد. ناخن‌های بی‌رنگم که از همیشه بی‌رنگ‌تر بودن رو تو گوشت دستم فرو بردم و آروم گفتم:
- خب من باید چه‌کار کنم؟
موهای آشفته‌م رو از صورتم کنار زد و به چشم‌هام نگاه کرد‌، کمی لحنش سرحال‌تر شده بود از پی‌گیری من.
- اول ببین از چی می‌ترسی؟ از این‌که کسی بهت برخورد کنه؟ از تنهایی؟ از رابـ*ـطه؟ از خوابیدن؟ از چی؟
با یادآوری ترس‌هام رعشه به تنم می‌افتاد و سوز اون آتیش دوباره تنم رو می‌لرزوند!
آب دهانم رو قورت دادم.
- از از رابـ*ـطه، از اسمش هم وحشت دارم! از این‌که بهم دست بزنن چندشم میشه، از همه مردها، حتی برادر خودم هم می‌ترسم! از..‌ از آتیش وحشت دارم، نمی‌تونم حتی بهش فکر بکنم!
لبخند آرومی زد و ‌های خشک و قلوه‌اییش رو تر کرد و بلند شد و در رو بیشتر قفل کرد.
- خب مریلا، این‌که می‌دونی از چه چیزهایی می‌ترسی، عالیه! باید از ترس‌های کوچیکت شروع کنی که از ناخودآگاهت پاکشون کنی! ترس رو باید اون‌قدر تکرار کرد تا برات عادی و عادت بشه؛ مثلاً این‌که یکی بهت دست بزنه، یا نوازشت کنه... باید بذاری نوازشت کنن، باید بذاری بهت دست بزنن. هر چه‌قدر هم که چندشت بشه و بدت بیاد؛ ولی باید بذاری تا برات عادی بشه!
از ترس کوچیکت شروع کن تا برسی به بزرگ‌ترینش مریلا. یادت نره که اول باید اصلاح بشی و اون‌قدر قوی بشی که هیچ احدی نتونه تو رو از پا درت بیاره.
راست می‌گفت؛ من باید از دوست و آشنا، از دور و نزدیک کنایه می‌خوردم. خصوصاً که اون اتفاق شب عقد جاس افتاده و... آره من باید قوی باشم؛ مثل همیشه! نباید بذارم حرف‌های این و اون داغی بشه رو دلم. می‌ایستم و جواب تک‌تکشون رو میدم.
نباید ترسو باشم، باید به ترس‌هام غلبه کنم؛ هر چند سخت بود؛ ولی شدنی بود. مرگ نبود که ناعلاج باشه!
عمیقاً تو فکر حرف‌های تانیا بودم، عین حقیقت حرف میزد و آینده رو جوری برام توصیف کرد که یعنی من باز ‌هم می‌تونم زندگی خوبی داشته باشم، با هر ننگ و لکه‌ی نحسی که تو زندگیمه! ازش ممنون بودم که با این حرف‌ها باعث شد تکونی به خودم بدم. زندگی من رمان یا فیلم نبود که دست رو دست بذارم و عین آدم‌های افسرده تو خونه بمونه تا تقدیر زندگیم رو درست کنه، من خودم باید سرنوشتم رو می‌ساختم!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
باید از همین الان می‌پذیرفتم چی‌بودم و چی‌شدم و چی‌هستم! این، من بودم و من، باید من رو می‌پذیرفت با همون سرنوشتی که داشتم‌.
باید می‌جنگیدم با تقدیر تا بتونم سرنوشتم رو عوض کنم، تا بتونم مثل بقیه با عشق زندگی کنم!
لبخند بی‌جون و محوی زدم و گفتم:
- ممنون ازت تانیا‌. حرف‌هات خیلی رو تاثیر گذاشت!
با لبخند جوابم رو داد و لای در ایستاد و گفت:
- نباید تاثیر بذاره، باید عملی بشه و نتیجه‌ش رو ببینی.
***
نمی‌دونستم این‌که سر تا پا سیاه می‌پوشیدم چه جذابیتی داشت؛ اما روح انگار از تنم خارج شده بود.
رو به مامان گفتم:
- مامان من رفتم.
عمه مستانه نگاه بدی بهم نداخت و گفت:
- ثریا هنوز هم می‌ذاری تنها بیرون از خونه بره؟
دست‌هام مشت شد و می‌تونستم حدس بزنم پوستم به قرمزی میره! مهیار با ابروهای گره خورده‌، پشت من ایستاد و رو به عمه گفت:
- خیلی ببخشید؛ ولی مریلا چه‌کاری کرده که نباید تنها از خونه بیرون بره؟
عمه که بهش بر خورده بود، دستش رو، رو اون‌یکی دستش گذاشت و بدون این‌که نگاهی به مهیار بکنه گفت:
- چه‌کار بگو نکرده؟
خونم به جوش اومد!
بس بود خفه خون گرفتن، بی‌این‌که حواسم باشه جثه‌ی مهیار رو کنار زدم و تموم خشم این یک هفته رو تو چشم‌هام ریختم و بی‌توجه به چهره‌ی ترسیده مامان گفتم:
- اِ؟ خوب سر زبونت باز شده عمه‌جون! تا دیروز که بابام مرده بود به خودت زحمت ندادی بیای مراسم چهلش، حالا که یه بهونه اومد دستت بتونر تیکه بپرونی اومدی این‌جا؟ فکر کردی ما خفه خون می‌گیریم؟ نه از این خبرها نیست. برو به اون دخترهای جلف و پسربازت که هر روز تو بـ*ـغل یکی پلاسن تیکه بنداز! خودتون خوب می‌دونید اتفاق کذایی اون شب به دست من ناخواسته بود! چی بهتون می‌رسه از این‌که بیاید این‌جا و داغ مادر من رو با تیکه‌هاتون تازه کنید؟
با فشار دست مهیار رو آستین به نفس‌نفس افتادم و بی‌توجه به چهره‌ی سرخ عمه و تحسین مامان، از عمارت خارج شدیم. با محض خارج شدن صدام رو انداختم تو سرم و دستم رو مشت کردم و جلوی دهانم گذاشتم.
- اِ، اِ، اِ، زنیکه‌ی عفریته! آخرین بار یادم نمیاد تو مجسل ختم کدوم بی‌چاره‌ای دیدمش‌ها، بعد شصت سال یادش اومده اِ برادرزاده‌هایی هم داره! من اگر این زنیکه رو نشناسم که یابوام!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
مهیار با ریموت در گاراژی عمارت رو باز کرد و با پوزخند گفت:
- به زخم‌زبون گفته برو کنار، من جات هستم!
نفس عصبی کشیدم و چیزی نگفتم. یکم که آروم شدم به نیم‌رخش نگاه کردم، مهیار شبیه من بود.‌ چشم‌هاش کشیده بود و موهاش تقریباً لـ*ـخت و بینش قلمی!
من رو یادت بابا می‌انداخت‌. پدرم چهره‌ی جوان و زیبایی داشت! دلم براش تنگ شده بود، هرچند رابـ*ـطه‌ی خوبی نداشتیم؛ اما پدرم بود!
باید بعد از ثبت شکایت، می‌رفتم سر قبرش و باهاش حرف می‌زدم.
سرم رو به صندلیه مگان مهیار تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. افکارم به طرف اتفاقات اخیر تلقی شد؛ تو اون یک هفته خودم رو از گل بیرون کشیدم و کم‌کم گذاشتم بهم دست بزنن و اون حس چندش رو از خودن دور کنم. ترس از مرد همراهم بود؛ اما لااقلش این بود که از تنهایی با برادرم نمی‌ترسیدم. باز از حرکت‌های ناگهانیش وحشت داشتم و این خجالت داشت؛ ولی دست خودم نبود!
تو سکوت دقایق سپری شد و ایست ماشین کنار آگاهی، باعث شد به خودم بیام و بعد از درنگ گوتاهی، هر دو از ماشین پیاده شدیم و به داخل آگاهی رفتیم.
***
نگاهم رو به پرونده‌ها دوختم و بعد از نگاه گذرایی به پلیس، باز کردم:
- من از جناب شنتیای سپانلو به قصد بی احترامی و آتش سوزی عمدی شکایت دارم!
مرده هم‌چنان ریلکس بود، عینک رو چشم‌هاش رو جا به جا کرد و برگه‌ی سفیدی رو همراه با خودکار بیرون آورد و بهم داد‌.
- بفرمایید خانوم. شکایتتون رو بنویسید، تمامیه جزئیات اتفاقات رو بنویسید. اگر کتکی در کار بوده و اجباری، همه و همه تا بذارم تو پروندتون.
نگاهم به نگاه مهیار گره خورد، چشم‌هام رو با اطمینان بست و دست‌هام رو کاغذ لغزید و شروع به نوشتن کرد.
از همه‌چی گفتم، از کبودی‌های مشهود بدنم، از مخالفتم، از دست درازیش، از آتیش زدن اون کلبه و جلوی خودم رو گرفتم تا با یادآوری گذشته اشکی مهمون چشم‌هام نشه که موفق شدم. در آخر با نوشتن ادعای حیثیت، با نگاهم به مهیار فهموندم نوشته‌هام تموم شده، مرد کلاه سبزش رو درآورد و سر تاسش رو به نمایان گذاشت.
- مجرم تو بازداتشگاهه، قبلاً حضرت‌عالی، برادرتون تحویلش دادن و با توجه به عدم رضایتتون، تاریخ دادگاه براتون پیامک میشه.
***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین