جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,874 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
نسیم خنکی وزید و بعضی ماسه‌های چسبیده به مانتوی حریرم رو، رو زمین انداخت.
امیدوار بودم دیگه چنین روزی نداشته باشم!
من دیوونه شده بودم؛ این رو خودم هم پذیرفته بودم.
***
روزها می‌گذشت و خونه در سکوت من غرق شده بود. عجب این‌جا بود که مهیار تهران نمی‌رفت و پیش من مونده بود. شاید می‌خواست از عذاب وجدانش کم کنه! به‌هرحال من چیزی نمی‌پرسیدم. هر روز آریامهر بهم سر میزد و باهام حرف میزد؛ مهربون بود و مهربونیه مرد رو دوست داشتم؛ ولی ازش بدجور ضربه خورده بودم! تانیا و جاسمین و بایرام همش کنارم بودن و سعی می‌کردن به هر شیوه‌ای خنده رو، رو ‌هام بیارن. ازشون ممنون بودم؛ اما من اون مریلای قبل نبودم که قهقه‌هام تا هفت‌تا آسمون هم اون‌ورتر بره. با جاسمین‌ گاهی‌اوقات حرف می‌زدم و اون‌ هم بهم امید به زندگی می‌داد. نمی‌دونستم حرف‌هاش راست بودن یا برای دل‌گرمی به من اون حرف‌ها رو میزد. با تانیا به جد جاسمین صمیمی نبودم، حتی قبل از عقد از اومدنش مطلع نبودم تا این‌که جاس بهم خبر داد؛ اما تو این مدت کنارم بود و ریشه‌ی صمیمیت به هم گرفتیم. بایرام! کلی از بابت این‌که اون آشغال رو زده تشکر کردم که با خنده جوابم رو داد. خوش‌حال بودم که رفیق‌هام می‌خندیدن و در آخر مادرم... مادری که پای من سوخت و ساخت. نه تنها پای من، بلکه پای هر سه‌ی ما! من، مهیار و پدرم. طی روزهای عاطی، تاریخ و روز اجرای حکم شنتیای سپانلو مشخص شد. امروز، پانزده بهمن! روز موئد فرا رسیده بود و همگی جمع شده بودیم تا به محل قوه‌ی اجرای حکم بریم. ساعت مزخرفی داشت؛ شیش صبح!
مادرم حال خوشی نداشت و با دیدن شنتیا، تنها هر چی فحش بلند بود نثارش می‌کرد‌. جوابی نمی‌گرفت! گویا اون شلاقی که دست سربازها دیده بود، هوش رو از سرش پرونده بود.
مهیار دست‌هاش رو تو جیب‌های کتونیش فرو برده بود و به دیواره‌ی کرمی مکانی که شبیه پشت بوم بود، تکیه داد بود و در آخر جاسمینی که با اخم نظاره‌گر تصاویر جلوش بود.
دلم برای مادری که زجه میزد به‌پای مادرم می‌سوخت، شاید به پای مادرم افتاده بود که اون مادره و احساساتش فرا تر بلکه رضایت بده؛ اما فیلم و سریال که نبود! حکم متجاوز در دست قانون اللخصوص اعدام بود.
آریا از دیدن اون مردک، اون‌قدر حالش خراب شده بود که این رو از رنگ پوستش ک مشت‌های پرفشارش می‌فهمیدم. رگ دست‌هاش بیرون زده بود، ترسیدم نکنه اتفاقی براش بی‌افته!
با اشاره‌ی مردی اخم و به سرباز کنار شنتیا که از دونستن درجه‌ش مطلع نبودم، شلاق تو دستش رو محکم کرد و سرش رو تکون داد.
با تموم قدرت اولین ضربه رو زد.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
چهره‌ی همه موقع دادهای بی‌وقفه‌ی اون مرد در هم میشد و من یاد جیغ و التماس‌های خودم افتادم.
ضربه بعد و داد پر از عجزش! ضربه‌ی بعد و جیغ و ناله‌های مادرش. التماس می‌کرد؛ دست‌هاش که به پاهام رسید، عقب کشیدم و با اخم پررنگی دستم رو به شونه‌ش گذاشتم.
- خانم برو عقب، چه‌کار می‌کنی؟
خانوم چادری‌ای که هیچ آرایشی نداشت، با اون اخم‌های در هم به طرف مادر شنتیا اومد و بازوهاش رو گرفت از من جداش کرد؛ اما هنوز صدای گریه و التماس‌های دردناکش تو گوشم بود.
صدای هر شلاق رو کمرش، باعث میشد رعشه‌ای به تن همه‌ی ما چهار نفر بی‌افته. شمردم! شصت ضربه‌ی شلاق و جونی که دیگه در تن نداشت.
صورتش کبود که شده بود و لباس‌های آبی‌ و راه‌راهش خونین مالین.
دوباره مردی اشاره داد که دست‌هاش رو باز کنن و به‌طرف چهار پایه‌ی دار بزنن.
دلم از صحنه‌ی که قرار بود ببینم به رعشه افتاد، من داشتم‌ به دست خودم اون مادر رو داغ‌دار می‌کردم! درست بود؟
حالا تردید کرده بودم.
وقتی شنتیا رو بالای اون چارپایه بردن، طناب‌ کلفت‌ دار رو دور گردنش انداخت. چشم‌هاش رو بست. دست‌هاش می‌لرزید و این از درد بود یا ترس؟
مردی با فرم سبز کم‌رنگی کنار شنتیایی که دست‌هاش با آهن به میله‌ای وصل بود به‌طرفش رفت و مردی که اگر اشتباه نکنم سروان بود، برگه‌ای که تو دستش بود رو باز کرد و با صدای رسایی گفت:
- بسم الله الرحمان الرحیم
در پرونده حاصل، جناب شنتیا سپانلو از به کیفر خواست صادر هشت نوبه بازپرسی ویژه قتل دادسرای جنایی رشت، متهم است به جرم بی احترامی علیه خانوم مریلا ماجدی. متهم ابدا منکر بی احترامی علیه سرکار خانوم مریلا ماجدی گردیده، ولیکن در تحقیقات بعدی اعتراف صریح به قتل نموده.
سرباز، کفش‌های سیاهش رو به چهار‌پایه وصل کرد؛ اما صدای بی‌جون شنتیا بلند شد. چشم‌هاش باز شده بود؛ چشم‌هایی که روزی معنی زیبایی رو بهم فهمونده بود! حالا هیچ جذابیتی برام نداشت.
گفت:
- حرف دارم، من حرف دارم!
همون مردی که حکم رو خونده بود، ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- متهم؟ چه حرفی؟ بگو!
نگاهش رو به من دوخت، نگاهش آروم بود و دردناک؛ اما حس بدی بهم دست داد و عرق سردی رو پیشونیم نشست؛ ولی برای حرفی که داشت کنجکاو شدم!
دست‌های بسته‌ و بی‌جونش رو تکون داد، هم‌چنان نگاهش رو من بود، با صدایی که درد ازش می‌ریخت بریده‌بریده گفت:
- اگر تنها بودیم، بهتر می‌تونستم بهت بگم؛ ولی نمیشه.
ابروهام رو بالا دادم، ناله‌های مادرش رو نادید گرفتم‌ تا صداش رو بشنوم.
- یادت باشه، مریلای ماجدی، بهترین معمار رشت! هیچ وقت نمیشه بخت سیاه آدم رو با حذف آدم‌ها درست کرد.
‌هام به خنده‌ی بزرگی باز شد، درد قلبم رو نمی‌تونستم از چی تعبیر کنم!
شاید درد، نفرت، یا تعفن!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
آریا مهر مشتش رو باز کرد و با سگرمه‌های وحشت‌ناکی محل قهوه‌ی اجرای حکم رو ترک کرد.
حرفی برای گفتن نداشتم، نگاهی به مادر شنتیا که رو زمین نشسته بود و با دست‌هاش به رو پاهاش می‌کوبید نگاهی کردم و سپس به همون آقایی که حکم رو خونده بود.
مرد با دستش به سرباز اشاره‌ای داد تا صندلی رو بندازه، و افتادن صندلی مصادف شد با بستن شدن چشم‌های شنتیا‌. دست‌هام می‌لرزید؛ ولی حقم رو گرفتم!
مادرش اون‌قدر جیغ زد تا از هوش رفت، دیگه نتونستم اون لحظه‌ها رو اون‌جا بمونم و به‌سرعت محل رو ترک کردم و بدون توجه به صدا زدن‌های مامان که می‌گفت:
- مریلا؟ مریلاجان؟ مادر کجا رفتی؟
از اون‌جا دور شدم.
فکر می‌کردم دلم آروم‌ می‌گیره؛ اما اون بغض لعنتی ولم نمی‌کرد! عذاب وجدان اون مادر رو داشتم، گریه‌ها و التماس‌هاش مدام تو گوشم می‌پیچید. حالم از خودم بهم می‌خورد!
آریامهر با دیدن من تکیه‌ش رو از ماشین گرفت، وقتی دست‌گیره‌ی در صندلی کنار راننده‌ی ماشین آریامهر رو کشیدم، اون هم به‌طرف ماشین اومد.
فقط گفتم:
- راه بیوفت سریع‌تر.
بی‌حرف راه افتاد. چشم‌هام رو، رو هم گذاشتم. ساعت نزدیک هشت صبح بود؛ اما خوابم نمی‌اومد و طبیعی بود.
دلم هوای پرسه زدن میون بارون کرده بود که با یک هندزفری با صدای بلند، صدای آرامش‌بخش تتلو گوشم رو نوازش بکنه؛ اما دریغ از اون حس و فضا!
دلم می‌خواست برای یکی حرف بزنم، از رویاهام بگم، از رویاهایی که هیچ‌کدومشون تعبیر نمی‌شدن!
هیچ‌ک.س نگاه به دختر دست‌خورده‌ای عین من نمی‌کرد.
تو همین فکرها بودم که صدای آهنگ تو گوشم پیچید، آریا خوب من رو می‌شناخت و می‌دونست تو لحظه چی می‌خوام! کی و کجا، چی و به‌جا!
- رفتنت، مثل یه کابوسه رفتنت
تو بـ*ـغل یکی دیگه کردنت
یه بازی چه حالا ول کردنت
رو بدنت عطر نامحرمه
ازت، خاطره دارن همه
دیگه، قلب تو دور از منه
دیگه، شده مصرف تنت
رو مغزمه حتی راه رفتنت
مثل گل بودی قبلاً
چه‌قدر پژمرده‌ای امروز
آخه بی‌معرف تو واسه من پر بودی معنا
آخه چیشد تو این یک روز؟
چه‌قدر خل بودی قبلناً؛
ولی حالا چه دل‌گیری
آخه بی‌معرفت من واسه پر بودم از رویا
چیشد داری میری؟
چه‌قدر غمگینه رفتارات
چه‌قدر غم داره این دوری
چه‌قدر غریبم باهات
عجب همراه من بودی
عجب همراه مغروری
دست‌هام رو مشت کردم و چشم‌هام رو فشردم، چه‌قدر زیبا می‌گفت! نفس پر از آهی کشیدم، قلبم کمی اذیت بود؛ اما مهم نبود!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
وقتی حس کردم فرمون رو پی‌چید، ناخودآگاه چشم‌هام باز شد و تند پرسیدم:
- کجا می‌ریم آریا؟
ابروهاش رو بالا داد و دستش رو از رو فرمون برداشت و نیم‌نگاهی بهم انداخت.
- عمارت. جایی می‌خوای بری؟
دست خودم نبود رفتارهای ضد تقضم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نه، نه.
***
جاری‌ها کنار هم جمع شده بودن و قرار بود جاسمین بیاد و طبق گفت‌و‌گویی ‌که با آریا داشت، من رو ببره پیش مشاور.‌
به‌علاوه جاری‌ها، دوست خانوادگیمون خاله گلشیفته‌ تو جمع بود. زن‌عمو طلا، مادر آریامهر زنی خوش‌بر و رو خوش‌برخوردی بود که دوستش داشتم؛ اما جزء‌ خودش و آریا با بقیه یعنی، عمو رفت‌و‌آمد نداشتیم و این هم به کدورت بین پدرم و عمو بود.
سریع ازشون خداحافظی کردم و از عمارت خارج شدم. نگاه سطحی که به عمارت انداختم، من رو یاد کاخ سفید می‌انداخت، یا حرمسراهای شاه‌های قاجار! شکوه بسیاری داشت و کم‌تر کسی نصیب این چنین ملک‌هایی بود؛ اما من حاضر بودم این دارایی‌ها رو نداشتم؛ اما به‌جاش خوش‌بختی رو داشتم.
به قولی، زندگی پول‌دارها از دور قشنگ بود!
تو کوچه جاسمین با ژست خاصی نگاهش به دور دست بود و به زانتیای مشکی رنگش تکیه داده بود، با دیدنم‌ نگاه چندشی بهم انداخت و گفت:
- خب یکم بیشتر می‌مالیدی بشه نگاهت کرد!
دستم رو تو هوا تکون دادم و در صندلی شاگرد رو باز کردم و گفتم:
- بشین بریم.
پوفی کرد و سوار شد.
ماشین اون شور و شوق قبل رو نداشت! یادم می‌اومد می‌نشستیم تو ماشین و تا یک و دو شب تو خیابون‌ها ویراژ می‌دادم و می‌رقصـیدیم؛ ولی حالا چی؟
نفسی عمیق کشیدم، خیلی تلخی کرده بودم با دوست‌هام. با بهترین دوست‌هام!
می‌خواستم که اون آدم سابق باشم؛ ولی... .
سعی کردم مثل قبل خودم رو کنجکاو نشون بودم، پرسیدم:
- راستی شماها کی می‌رید ماه عسل؟ مگه قرار نبود عقد کنید و بعد هم برید اون‌ور آب برای گردش؟
دستش رو، رو رل لغزوند و تو کوچه‌ی باریکی ورود کرد.
- آره؛ تور ده روزه‌ی اسپانیا گرفتیم، به زودی می‌ریم.
نفس عمیقی کشید و کنار جوبی پارک کرد. انگار حرفی برای گفتن داشت و مردد بود؛ ولی به‌طرفم چرخید و گفت:
- مریلا اون تالار و شریک و... چی؟
به شیشه نگاه کردم و آروم گفتم:
- گفتم مهیار هر دو سالن رو با وکالت مادره، ازش بخره. بعد هم می‌ذاریمشون برای فروش!
سری تکون داد و روسری ساتن زرد رنگش رو جلو آورد و در ماشین رو باز کرد.
- پیاده شو، همین‌جاست.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
پیاده شدم و به ساختمونی نگاه کردم که رو تابویی با خط نستعلیق نوشته بود:
- ساختمان خصوصی پزشکان.
و کنار دیوارها اسم هر دکتر با تحصصشون رو زده بود. جاسمین دست‌های سردم رو گرفت و با هم به‌طرف ساختمون و طبقه مورد نظر رفتیم.
تو راه بهم گفت:
- مریلا، من می‌شینم منتظرت می‌مونم تو میری داخل. از قبل هم‌ برات وقت گرفتم. اسگل بازی هم در نیاری و هر سوالی پرسید جواب میدی. عین این خل مشنگ‌ها نمی‌مونی مثل ماست نگاهش کنی! قشنگ باهاش حرف بزن، وقتی هم رفتی خونه حرف‌هاش رو از این گوش، به اون گوش شوت نکن بیرون. به حرف‌هاش گوش ندی دیگه نه من نه توها!
دست‌هاش رو تو هوا تکون داد و بعد از آخرین پله وارد مطب شدیم، آروم‌تر ادامه داد:
- این خط این نشون!
خسته از حرف‌هاش دستش رو فشرد. رو صندلی نشستیم که با اعتراض گفتم:
- خیله‌خوب بابا سرسام گرفتم؛ اه!
چند دقیقه بعد، منشی‌ای با صدای کلفتی من رو صدا زد تا وارد اتاق بشم، با کمری که خشک شده بود از جا برخاستم و به‌طرف اتاق دکتر "تجریشی" رفتم. تقه‌ای به در وارد کردم و بعد از تایید ورود اون خانوم، به اتاق وارد شدم.
سلام آرومی کردم. انتظار داشتم خانوم مسنی با عینک گنده‌ای رو صورتش رو صندلی نشسته باشه؛ اما بر خلاف تصورم خانومی با چهره‌ی مهربون و لبی خندون، با قد بلند از جا برخاست و با صدای رسایی گفت:
- سلام بر تو جانم.
اون‌قدر با انرژی که پشیمون شدم از اون سلام بی‌حال و آروم؛ اما تنها لبخنر کوچیکی زدم.
دستش رو به‌طرف صندلی کشید و گفت:
- بشین عزیزم.
ممنونی گفتم و رو صندلی‌ای که اشاره کرده بود، نشستم و اون هم دقیقاً رو به رو من نشست.
با اون دله‌ی زرد رنگ، قهوه تو فنجون‌های کوچیک ریخت و جلوم گذاشت.
زشت بود اگر یوبس می‌نشستم!
لبخندی زدم و گفتم:
- متشکرم.
سری تکون داد و به صندلی تکیه داد و دست‌هاش رو، رو هم گذاشت.
- خب عزیزم، اسمت چیه؟ چند سالته؟
به دود عود قهوه‌ای که در هدا می‌رق.صید نگاهی کردم و گفتم:
- من مریلا هستم؛ مریلا ماجدی، می‌ریم‌ تو ۲۹ سال.
جرعه‌ای از قهوه‌ش نوشید و ابروهاش رو بالا داد.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- بله‌بله خیلی هم خوب. من هم افسانه هستم، از این به بعد من رو دوست خودت بدون! این‌جا من دکتر نیستم. فقط یک رو پوش سفید تنمه؛ اما دوست تو هستم. این‌جا اومدی تا زندگی بهتری داشته باشی و من بهت کمک می‌کنم!
خب حالا چشم‌هات رو ببند و ذهنت رو به گذشته بفرست و هر اون‌چه باید بگی و لازمه رو این‌جا بازگو کن.
زن مهربونی به‌نظر می‌اومد. شاید ۳۸ یا چهل رو داشت؛ اما چهره‌ی سرحال و موهای رنگ شده و ‌های برجسته‌ش می‌گفت چیزی اون‌ور تر از سرحال.
بلافاصله از حرفش کرنومتری رو تنطیم کرد و منتظر نگاهم کرد.
طبق گفتش چشم‌هام رو بستم و به‌گذشته رفتم؛ اون اول اول!
- ترم اول دانشگاه، با پسری آشنا شدم که ترم آخر بود و از قضا دوست خانوادگیمون؛ می‌شناختمش از قبل. رفت و آمد که می‌کردیم مجذوب رفتارش شدم، به هیچ دختری محل نمی‌داد، خوش خنده بود، جذاب بود و مهربون! نمی‌دونم چیشد و چه‌طور گذشت که به خودم اومدم و دیدم نامزدمه و عاشقش شدم!
می‌خواستم اتفاق اون روز رو بگم و یادآوریش زجرآور بود!
- دانشگاهم تموم شده بود و من نقشه می‌کشیدم، برترین طرح‌ها رو می‌دادم و درکنارش با سامر هرروز با هم بیرون می‌رفتیم، یک روز که دست جمعی با دوست‌هامون به طرف رفتیم، طبق یک شوخی مسخره‌ی من و گودی آب و فرو رفتن پام تو گوی زمین باعث شد سامر بیاد و من رو نجات بده؛ اما نمی‌دونم چیشد که من رو نجات داد؛ اما خودش گرفتار شد!
رنگش سفید شده بود، من جیغ می‌زدم و داد می‌کشیدم اون‌جا هیچ‌ک.س برای کمک نبودم و بقیه هم رفته بودن سوئیت.
وقتی چشم‌هاش بسته شد یک‌هو به خودم اومدم دیدم جسمش زو آب برده و نمی‌تونستم پیداش کنم، به هر دری زدم؛ ولی نشد! اون روز مردم، تا شیش ماه هیچی نمی‌گفتم! فکر می‌کردن لال شدم؛ ولی نه. من دلم تنگ بود! سال بعد حالم بهتر شد و تصمیم گرفتم تضاهر کنم خوبم و بشم آدمی که تو گذشته همه تو جمع‌ها می‌خواستنش. چهار سال گذاشت و من با مردی آشنا شدم که کاری رو شراکتی انجام می‌دادیم. طرح و نقشه از من، پول و سرمایه از اون! گذشت و گذشت و ما با بهونه‌ها و اتفاق‌های مختلف سر راه هم قرار می‌گرفتیم تا این‌که به یک مهمونی دعوک شدم. با صمیمی‌ترین رفیقم، جاسمین با اون مهمونی رفتیم و از اون به بعد شدم یک دختر معتاد! حالم از خودم بهم می‌خورد تا همون آدم به اصطلاح شریک خودش رو نزدیک من کرد و کمکم کرد ترک کنم، من رو عاشق خودش کرد!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
سرم رو پایین گرفتم، سخت بود برام گفتن خورد شدن غرورم و باقی ماجرا!
- شب عقد جاس، به بهانه‌ی این‌که در تالار کارم داره بی‌هوشم کرد و من و به کلبه‌ای برد که کنار دریا بود و خیلی به اون‌جا می‌رفتیم؛ وقتی به هوش اومدم با تموم بی‌رحمی تو صورتم داد زد ازم متنفره و غرورم رو شکوند. گفت... گفت به‌خاطر انتقام سراغم اومده و به بدترین نحو ممکن دخترونگیم رو ازم گرفت و اون کلبه‌ی لعنتی رو آتیش زد؛ اما نمی‌دونم چیشد که هر کاری کردم تا زنده بمونم و موندم. از اون روز دیگه نتونستم بخندم و بعد هم حکم اعدامش صادر شد، حین اجرای حکم... .
چشم‌هاش رو باز کرد و به چهره‌ی برافروخته‌ش نگاه کردم.
- گفت عاشق بوده و انتقام عشقش رو گرفته؛ اما دوباره عاشق شده!
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- این بود تموم زندگیه من!
تکیه‌ش رو از صندلی گرفت و موهای بلوندش رو تو روسریش فرو کرد و دست‌هاش رو در هم قفل کرد.
- خب، اول باید بگم که می‌تونم حدس بزنم خیلی دختر متفاوت‌تری هستی با هم‌جنس‌هات، حرف‌هات، اعتقادات و... درست نمیگم؟
من همیشه فرق داشتم و به این فرق و طرز افکار می‌بالیدم!
در حالی سعی می‌کردم خالی شدم از درون، دوباره با اقتدار سابق تونستم سر تکون بدم.
- بله. قطعاً همین‌طوره!
سرش رو با تحسین تکون داد و گفت:
- معنی دست‌درازی به یک دختر رو از نظر خودت بهم میگی؟ یا نه نه‌... بگو اصلاً مهمه که آدم براش افسرده بشه؟
‌هام رو تر کردم و به قهوه‌ی تو فنجون نگاه کردم و گفتم:
- من مثل دخترهای دیگه‌ای که بهشون دست‌درازی میشد و به این علت افسرده می‌شدن، افسرده نشدم! من به‌ این خاطر افسرده شدم که به قصد انتقام خدشه‌دار کردن غرور و در انتها مرگم افسرده شدم. نمی‌فهمم معنی دخترونگی رو، به‌نظرم اگر ارزش آدم به اونه که... به جهنم! همه‌ی زن‌ها باید برن بمیرن. خیلی دلیل‌ها هست برای این‌که بگم عفت برام مهم نبوده و نیست.
سرش رو اتوماتیک‌وار تکون داد و گفت:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
سرش رو اتوماتیک‌وار تکون داد و گفت:
- بهم بگو که دوست داری زندگی خوبی داشته باشی؟ درسته؟
قطعاً جوابش مثبت بود، بعد از جوابم درنگی کرد و گفت:
- ببین مریلا، حالا که من از زندگیت باخبرم یک‌سری کارها باید انجام بدی تا آروم‌آروم زندگیت بهبودت پیدا بکنه!
مکثی کرد و با چشم‌های عسلیش به چشم‌هام نگاه کرد.
- ببینم چه کسی این‌جا رو معرفی کرد؟
با یادآوری آریامهر گفتم:
- آریامهر، آریامهر ماجدی.
خنده‌ی کوتاه و با صدایی کرد که من تنها با ابروهای بالا پریده نگاهش کردم‌.
- اوه این پسر!
نگاهی به ساعت انداخت و جدی شد.
- خب برگردیم سر بحث.
ببین مریلا از ترس‌هات برام بگو، می‌ترسی؟ از چی؟ تنفر داری؟ از چی؟
- قبلاً ترس داشتن از این‌که یکی بهم دست بزنه حتی جنس مونث؛ اما به لطف رفیق خودم که رشته‌ای از روان شناسی رو خونده حل شد. ترس دارم از جنس مذکر، نه این‌که ببینمشون بترسم؛ مثلاً یک‌هو با یادآوری اون خاطرات برام میشن هیولا! یا از آتیش نفرت دارم، می‌ترسم و هراس دارم!
سری تکون داد و دست‌هاش رو در هم قفل کرد.
- خب ببین مریلا، تو باید به ترس‌هات غلبه کنی؛ می‌دونی که ترس آدم رو می‌کشه!
ما ترست رو با هم بر طرف می‌کنیم و آروم قدم برمی‌داریم. خب ببین یک‌سری بچه‌ها تحت فیلم‌هایی که دیدن رو ناخودآگاهشون تاثیر گذاشته و شب‌ها تو تاریکی خوابیدن براشون معضله، در صورت این‌که تاریکی ترس نداره. تو باید ناخودآگاهت رو قوی کنی! اول بیا ناخودآگاهت رو امتحان کن. یعنی چی؟ مثلاً تصور کن با یک مذکر تو فضای بسته‌ای هستی و جای فرار نیست و قرار هم نیست اتفاقی بی‌افته! همین. حالا همین رویداد رو بیا واقعیش کن‌. اون‌قدر بمون با یک مرد تو فضای بسته که ترست بریزه‌. همه‌ی مردها که بهت آسیب نمی‌زنن! تو اون‌قدر باید این روش رو تکرار کنی که ناخودآگاهت قوی بشه و این ترس، تکراری بشه برات! باشه مریلا؟
حرف‌هاش به نظر مسخره می‌اومدن؛ اما تصمیم گرفتم هرکاری که میگه رو انجام بدم‌.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه.
لبخندی زد و با نگاه مجددی به ساعت گفت:
- این از اولین جلسه‌ی ما. امیدوارم حرف‌هام روت تاثیر گذاشته باشه؛ حتماً به حرف‌هام فکر کن. یک روزی می‌رسه که از کارت پشیمون نمیشی. جلسه‌ی بعدی می‌افته هفته‌ی بعد که از منشیم وقت بگیر عزیزم‌.
عزم رفتن گرفتم و در حالی دست‌هام رو دست‌گیره‌ی در بود گفتم:
- ممنونم خانوم. حتماً!
- خدانگهدار.
بعد از خداحافظی از اتاق خارج شدم و با دیدن جاسمین که سرش تو گوشیش بود و لبخند گنده‌ش به راه، نشکونی از بازوش گرفتم که آخی گفت و با اخم نگاهم کرد.
- حناق بگیری! مرض داری ماموت؟
چینی به بینیم دادم و در حالی که از مطب خارج می‌شدم گفتم:
- برای هفته‌ی بعد واسم وقت بگیر‌ حوصله ندارم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
پله‌ها رو آروم آروم و دونه‌دونه پایین اومدم. تو راه که به حرف‌هاش فکر می‌کردم، به‌نظر چرند نمی‌گفت و امتحانش ضرری نداشت!
راست می‌گفت؛ من بچگی ترس از این‌که بابام بفهمه چیزی رو دور از نگاهش غایم کردم رو بفهمه، دیوونم می‌کرد؛ ولی بزرگ‌تر که شدم کم‌کم‌ برام عادی شد. تو صورتش ایستادم، جوابش رو دادم. جواب تموم سال‌ها! سیلی خوردم؛ اما حرف حق رو زدم. بد نبود خطرهای این ترس رو هم می‌خریدم تا شاید روزی خودم رو تحسین کنم‌‌.
***
دست‌هام رو، رو پیانوی گوشه‌ی سالن گذاشتم؛ عاشق رنگ و ظاهرش بودم. سیاه و طلایی!
تانیا زورم کرده بود براشون پیانو بزنم و برای خلاصی از غرغرهاش قبول کردم تا بلکه بتونم آروم باشم. هر شب دور هم جمع می‌شدن تا من مثلاً تنها نباشم! یعنی این من خیلی مهم بود؟
پوفی کشیدم و آروم آروم شروع کردم، صدای پیانو تو گوشم پخش شد و باعث شد چشم‌هام بسته شه.
موزیک واقعاً آرامش محض بود! دقایقی در دست این آرامش سپری شد که با صدای بایرام چشم‌هام باز شد و برگشتم و با غیض نگاهش کردم‌.
- اِ تنهایی که نمیشه همراهش بخون!
و بعد زن خل‌تر از خودش عین عقب مونده‌ها دست‌هاش رو با صدا بهم کوبید و با ذوق گفت:
- آره، آره. عشقم راست میگه!
لبخند همه، حرف بایرام رو تایید کرد.
چهره‌م رو درهم کردم و بی‌میل گفتم:
- خیله‌خوب‌؛ ولی به‌شرط این‌که دست از سرم بردارید.
تانیا تیکه‌ای از موزش گاز زد و با دهان پر گفت:
- باشه حالا، تو بخون‌.
با حالت چندشی نگاهم رو ازش گرفتم و شروع کردم. اون‌قدر با حس می‌خوندم که خودم شک می‌کردم به این احساس. حس داشتن الکی نبود و من با نگاه به زندگی خودم، برای خودم می‌خوندم!
- واسه اون گریه نکن؛ اون دیگه مال تو نیست
تو داری تموم میشی، توی این چشمای خیس
چه روزای که به پاش، موندی چشم به راه اون
قلب تو شکست و رفت، دلت موند بی‌هم زبون
دلت موند بی‌‌هم زبون
چه روزایی که دلت، جلو چشماش می‌شکست
گم شدی تو وعده‌هاش، خیلی حرفا زد و رفت
خیلی حرفا زد و رفت
دلم و می‌سوزنی، قلب و آتیش می‌زنی
بی‌وفاییش و دیدی، دل ازش نمی‌کنی
بی‌قراری می‌کنی، گریه زاری می‌کنی
ببین اشکات و چه‌طور، داری جاری می‌کنی
داری جاری می‌کنی
اشک چشمات و نریز؛ واسه اون دل نسوزون
اون دیگه رفتنیه، قدر اشکات و بدون
حالا فهمیدی چرا، دلت عاشق شد و مرد؟
قضه‌ی اون و نخورد، اون که قصت و نخورد
اون‌که قصت و نخورد
برو عاشق شو؛ ولی بدون این حق تو نیست
که بیای مثل یه مرد، بری با چشمای خیس
بری با چشمای خیس
دلم و می‌سوزنی، قلب و آتیش می‌زنی
بی‌وفاییش و دیدی، دل ازش نمی‌کنی
بی‌قراری می‌کنی، گریه زاری می‌کنی
ببین اشکات و چه‌طور، داری جاری می‌کنی
داری جاری می‌کنی
با اتمام خوانشم، دست‌ها بلند شد و نیم‌چه لبخندی باعث شد رو ‌هام برسه؛ اما با صدای اف‌اف نگاه جمع بهش کشیده شد.
مهیار رو به مامان گفت:
- مامان مگه ک.س دیگه‌ای قراره بیاد؟
مامان شونه‌ای بالا انداخت و بلند شد‌.
- نمی‌دونم مادر.
حین راه رفتن دستش رو به دیوار می‌گرفت و لنگ میزد؛ دلم به درد می‌اومد!
با دیدن شخص تو آیفون انگار جا خورده بود، بعد یک‌هو اخم‌هاش به طرز وحشتناکی در هم شد و این باعث شد همه‌ی ما کنجکاو بشیم که اون نفر کیه‌.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
آیفون رو برداشت و خیلی سرد گفت:
- بله؟
- بله هستش‌؛ اما چه‌طور روتون شده بیاید این‌جا؟
مکثی کرد و انگار با شنیدن حرف طرف آروم‌تر گفت:
- خیله‌خوب‌؛ بفرمایید.
وقتی آیفون رو سر جاش گذاشت، مهیار از رو مبل‌های سلطنتی سالن بلند شد و با نگاه مرددی به من گفت:
- مادر شنتیا.
با‌ این حرف حیرت زده از رو صندلی بلند شدم و نگاهش کردم.
با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- چه‌طور تونستی راهش بدی؟
به خون‌سردی ناخن‌هاش رو تو دستش فرو برد و گفت:
- نمیشد راهش نشدم؛ دیدی که، گفتم چرا اومده!
دست‌هام رو با عصبانیت مشت کردم و زیر غریدم:
- لعنتی!
مهیار که سرپا ایستاده بود، دستم رو گرفت و به‌طرف مبل‌ها هدایتم کرد و خیلی مهربون گفت:
- نگران نباش عزیزم؛ ما این‌جا هستیم. نمی‌ذاریم ببینیش!
طی یک تصمیم آنی، نگاهی به همه انداختم و در آخر گفتم:
- نه! بذارید بیاد.
رفتارهای ضدنقیضم براشون آشنا بود و برای همین جوابی به سوالم ندادن؛ اما جاسمین اخم‌هاش رو در هم کرد و با کمی خشم گفت:
- چه‌طور روش شده بیاد این‌جا زنیکه؟
ابروهام رو بالا دادم و نگاهش کردم. از بعد عقدش کمی پرتر شده بود.
آریامهر پوزخندی زد و کاسه‌ی چیپس تو دستش رو، رو میز گرد جلو پاش گذاشت.
- با همون رویی که پسر هرمله‌ش پای طناب دار اومد شر گفت!
با تقه‌ای که به در وارد شد، تانیا هول از سر جاش بلند شد.
- ساکت اومد.
مادرم در حالی که آستین‌ تونیکش رو پایین می‌آورد گفت:
- بلند شید برید تو اتاق، بلند شید.
***
اخم رو ابروهام رژه می‌رفت و ناخن‌هام‌ با هم‌ بازی‌بازی می‌کرد.
جاسمین در حالی که پوست تخمه رو از دهنش در می‌آورد و تو ظرف می‌ذاشت و سرش تو گوشی بود، یک‌هو با ذوق بهم نگاهی کرد و گوشیش رو به‌طرفم کج کرد.
- وای مری این رو ببین؛ خیلی شیکه، نه؟ امشب سفارش میدم پیک بیاره، بگم برا تو هم بیاره؟
چینی به بینیم دادم و دستم رو به معنای برو بابا تکون دادم زیر گفتم:
- ولم کن بابا، وقت گیر آوردی؟
پشت چشمی نازک کرد و گوشی رو به‌طرف بایرام گرفت.
- بی‌ذوق!
و بعد رو به بایرام گفت:
- وای قشنگه؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین