نسیم خنکی وزید و بعضی ماسههای چسبیده به مانتوی حریرم رو، رو زمین انداخت.
امیدوار بودم دیگه چنین روزی نداشته باشم!
من دیوونه شده بودم؛ این رو خودم هم پذیرفته بودم.
***
روزها میگذشت و خونه در سکوت من غرق شده بود. عجب اینجا بود که مهیار تهران نمیرفت و پیش من مونده بود. شاید میخواست از عذاب وجدانش کم کنه! بههرحال من چیزی نمیپرسیدم. هر روز آریامهر بهم سر میزد و باهام حرف میزد؛ مهربون بود و مهربونیه مرد رو دوست داشتم؛ ولی ازش بدجور ضربه خورده بودم! تانیا و جاسمین و بایرام همش کنارم بودن و سعی میکردن به هر شیوهای خنده رو، رو هام بیارن. ازشون ممنون بودم؛ اما من اون مریلای قبل نبودم که قهقههام تا هفتتا آسمون هم اونورتر بره. با جاسمین گاهیاوقات حرف میزدم و اون هم بهم امید به زندگی میداد. نمیدونستم حرفهاش راست بودن یا برای دلگرمی به من اون حرفها رو میزد. با تانیا به جد جاسمین صمیمی نبودم، حتی قبل از عقد از اومدنش مطلع نبودم تا اینکه جاس بهم خبر داد؛ اما تو این مدت کنارم بود و ریشهی صمیمیت به هم گرفتیم. بایرام! کلی از بابت اینکه اون آشغال رو زده تشکر کردم که با خنده جوابم رو داد. خوشحال بودم که رفیقهام میخندیدن و در آخر مادرم... مادری که پای من سوخت و ساخت. نه تنها پای من، بلکه پای هر سهی ما! من، مهیار و پدرم. طی روزهای عاطی، تاریخ و روز اجرای حکم شنتیای سپانلو مشخص شد. امروز، پانزده بهمن! روز موئد فرا رسیده بود و همگی جمع شده بودیم تا به محل قوهی اجرای حکم بریم. ساعت مزخرفی داشت؛ شیش صبح!
مادرم حال خوشی نداشت و با دیدن شنتیا، تنها هر چی فحش بلند بود نثارش میکرد. جوابی نمیگرفت! گویا اون شلاقی که دست سربازها دیده بود، هوش رو از سرش پرونده بود.
مهیار دستهاش رو تو جیبهای کتونیش فرو برده بود و به دیوارهی کرمی مکانی که شبیه پشت بوم بود، تکیه داد بود و در آخر جاسمینی که با اخم نظارهگر تصاویر جلوش بود.
دلم برای مادری که زجه میزد بهپای مادرم میسوخت، شاید به پای مادرم افتاده بود که اون مادره و احساساتش فرا تر بلکه رضایت بده؛ اما فیلم و سریال که نبود! حکم متجاوز در دست قانون اللخصوص اعدام بود.
آریا از دیدن اون مردک، اونقدر حالش خراب شده بود که این رو از رنگ پوستش ک مشتهای پرفشارش میفهمیدم. رگ دستهاش بیرون زده بود، ترسیدم نکنه اتفاقی براش بیافته!
با اشارهی مردی اخم و به سرباز کنار شنتیا که از دونستن درجهش مطلع نبودم، شلاق تو دستش رو محکم کرد و سرش رو تکون داد.
با تموم قدرت اولین ضربه رو زد.
امیدوار بودم دیگه چنین روزی نداشته باشم!
من دیوونه شده بودم؛ این رو خودم هم پذیرفته بودم.
***
روزها میگذشت و خونه در سکوت من غرق شده بود. عجب اینجا بود که مهیار تهران نمیرفت و پیش من مونده بود. شاید میخواست از عذاب وجدانش کم کنه! بههرحال من چیزی نمیپرسیدم. هر روز آریامهر بهم سر میزد و باهام حرف میزد؛ مهربون بود و مهربونیه مرد رو دوست داشتم؛ ولی ازش بدجور ضربه خورده بودم! تانیا و جاسمین و بایرام همش کنارم بودن و سعی میکردن به هر شیوهای خنده رو، رو هام بیارن. ازشون ممنون بودم؛ اما من اون مریلای قبل نبودم که قهقههام تا هفتتا آسمون هم اونورتر بره. با جاسمین گاهیاوقات حرف میزدم و اون هم بهم امید به زندگی میداد. نمیدونستم حرفهاش راست بودن یا برای دلگرمی به من اون حرفها رو میزد. با تانیا به جد جاسمین صمیمی نبودم، حتی قبل از عقد از اومدنش مطلع نبودم تا اینکه جاس بهم خبر داد؛ اما تو این مدت کنارم بود و ریشهی صمیمیت به هم گرفتیم. بایرام! کلی از بابت اینکه اون آشغال رو زده تشکر کردم که با خنده جوابم رو داد. خوشحال بودم که رفیقهام میخندیدن و در آخر مادرم... مادری که پای من سوخت و ساخت. نه تنها پای من، بلکه پای هر سهی ما! من، مهیار و پدرم. طی روزهای عاطی، تاریخ و روز اجرای حکم شنتیای سپانلو مشخص شد. امروز، پانزده بهمن! روز موئد فرا رسیده بود و همگی جمع شده بودیم تا به محل قوهی اجرای حکم بریم. ساعت مزخرفی داشت؛ شیش صبح!
مادرم حال خوشی نداشت و با دیدن شنتیا، تنها هر چی فحش بلند بود نثارش میکرد. جوابی نمیگرفت! گویا اون شلاقی که دست سربازها دیده بود، هوش رو از سرش پرونده بود.
مهیار دستهاش رو تو جیبهای کتونیش فرو برده بود و به دیوارهی کرمی مکانی که شبیه پشت بوم بود، تکیه داد بود و در آخر جاسمینی که با اخم نظارهگر تصاویر جلوش بود.
دلم برای مادری که زجه میزد بهپای مادرم میسوخت، شاید به پای مادرم افتاده بود که اون مادره و احساساتش فرا تر بلکه رضایت بده؛ اما فیلم و سریال که نبود! حکم متجاوز در دست قانون اللخصوص اعدام بود.
آریا از دیدن اون مردک، اونقدر حالش خراب شده بود که این رو از رنگ پوستش ک مشتهای پرفشارش میفهمیدم. رگ دستهاش بیرون زده بود، ترسیدم نکنه اتفاقی براش بیافته!
با اشارهی مردی اخم و به سرباز کنار شنتیا که از دونستن درجهش مطلع نبودم، شلاق تو دستش رو محکم کرد و سرش رو تکون داد.
با تموم قدرت اولین ضربه رو زد.