از یادم رفته بود که مهیار دیشب مسـت بود و چیزی یادش نمیاومد. لبخند مصنوعی زدم و ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- هیچی؛ ولش کن.
نگاهی به ماشینم انداختم که خاک گرفته بودش، با چهرهای در هم گفتم:
- چهقدر ماشینم کثیف شده!
لبخندی زد و دستش رو از تو جیب شلوار گرمکنش درآورد.
- میگم ببرنش کارواش.
عجیب مهربون شده بود!
گفتم:
- راستی مهیار، خرید و فروش تالار اورکیده و... چیشد؟
نگاهی به عمارت انداخت و گفت:
- ماه بعد چکهای اون زن پاس میشه و پولها به حسابت واریز میشه، ترجیح داد خودش بخره تالارها رو.
خواستم جوابش رو بدم که ماشین آریامهر از باغ خارج شد و تانیا در حالی که عقب نشسته بود داد زد:
- وقت برای خلوتهای خواهر برادری زیاده چندشا، مریلا بیا بشین بابا.
این دادش بهخاطر صدای سیستم ماشین بود! چهرهم رو در هم کردم و با تکون داد سری به معنای خداحافظی برای مهیار، بهطرف بنز سیاه رنگ آریا رفتم و عقب سوار شدم.
نگاهی بهش انداختم، چشمهاش بین تصویرم تو آینه و کوچه دودو میزد.
- سلام آریا.
جوابم رو مثل همیشه داد و آروم راه افتاد. ظبط صداش دیوونه کننده بلند بود و من یکروزی عاشق این بلدی صدا بودم! تانیا عین اسکلها بالا پایین میرقصید و گاهی اوقات دست من رو هم میگرفت تا همراهیش کنم؛ اما به لبخندی بسنده میکردم تا به خل بازیهاش ادامه بده. شاید اگر مریلای قبل بودم، سردستهی این روانی بازیها خودم بودم!
یکجورایی عجیب بود که جاسمین و بایرام نبودن! اخم ریزی کردم و به بازوی تانیا زدم. دست از روانی بازی درآورد و گفت:
- فعلاً میریم نمایشگاه آریا، بعدم شاید یه رستورانی، قعله رودخانی چیزی.
سری تکون دادم و موبایلم رو از تو جیب بزرگ مانتوی نارنجی فسفری رنگم درآوردم و انگشتم رو، رو اثر انگشتش گذاشتم. سری به واتسآپم زدم و یکسری پیامها رو از طرف دوستهای دور رو جواب دادم و بعد از ایست ماشین، نگاهی از پنجره به بیرون انداختم. انگاری وقت پیاده شدن بود، با پیاده شدن آریامهر، ما هم پیاده شدیم و اون باد خونک شمال بوی شرژی دریا حال خوبی بهم داد.
ساختمان خیلی شیکی جلوم بود با آجرهای طلایی و مشکی، با زوارهای سنگی و دری چشمی که رو تابلوی سیاه رنگ بالاش حک شده بود:
- نمایشگاه ماجدی.
قشنگ بود و شیک! در حالی که گوشهام از فرط صدای آهنگ چند دقیقه پیش زقزق میکرد هرسه به نمایشگاه ورود کردیم. با ورود سریعتر آریامهر به گالری، کارکنها با دیدن آریا بهش سلام میدادن و احترام میذاشتن و آریا با لبخند به تکون دادن سری اکتفا میکرد. باد کولر که بهم میخورد، سردم میکرد.
آریامهر وسط راحت ایستاد و دستی لای موهای قهوهای رنگش کشید و رو به من و تانی گفت:
- الان یکی از دخترها رو صدا میزنم با هم گالری رو نگاه کنید، هر تابلویی رو هم پسند کردید کد تابلو رو بهش بگید براتون بفرسته خونه.
نگاهی به سر تا سر گالری انداختم و با خندهی ریزی گفتم:
- اگر همه رو پسند کنیم چی؟
دستهاش رو تو جیب اسلشش گذاشت و تای ابروش بالا رفت.
- شما تر کن!
و بعد اینکه اجازه بده حرفی بزنم با صدای کمی بلند صدا زد:
- رامش بیا اینجا.
با این حرفش دختر ریزی که انتهای سالن بود، برگشت و دنبال صدا گشت و بعد بهطرف ما اومد.
با صدای خیلی خیلی نازک و با عشوه گفت:
- جانم آریاخان؟
آریا اخم غلیظی رو چهرهش نشست و نگاهی به سر تا پاش انداخت و گفت:
- یادم نمیاد اجازه داده باشم مخفف اسمم صدا بشه!
و منی که همیشه مخففش رو صدا میزدم! دختره که انگار بهش برخورده بود خفه خون گرفته بود و چیزی نمیگفت!
آریا ادامه داد:
- هیچی؛ ولش کن.
نگاهی به ماشینم انداختم که خاک گرفته بودش، با چهرهای در هم گفتم:
- چهقدر ماشینم کثیف شده!
لبخندی زد و دستش رو از تو جیب شلوار گرمکنش درآورد.
- میگم ببرنش کارواش.
عجیب مهربون شده بود!
گفتم:
- راستی مهیار، خرید و فروش تالار اورکیده و... چیشد؟
نگاهی به عمارت انداخت و گفت:
- ماه بعد چکهای اون زن پاس میشه و پولها به حسابت واریز میشه، ترجیح داد خودش بخره تالارها رو.
خواستم جوابش رو بدم که ماشین آریامهر از باغ خارج شد و تانیا در حالی که عقب نشسته بود داد زد:
- وقت برای خلوتهای خواهر برادری زیاده چندشا، مریلا بیا بشین بابا.
این دادش بهخاطر صدای سیستم ماشین بود! چهرهم رو در هم کردم و با تکون داد سری به معنای خداحافظی برای مهیار، بهطرف بنز سیاه رنگ آریا رفتم و عقب سوار شدم.
نگاهی بهش انداختم، چشمهاش بین تصویرم تو آینه و کوچه دودو میزد.
- سلام آریا.
جوابم رو مثل همیشه داد و آروم راه افتاد. ظبط صداش دیوونه کننده بلند بود و من یکروزی عاشق این بلدی صدا بودم! تانیا عین اسکلها بالا پایین میرقصید و گاهی اوقات دست من رو هم میگرفت تا همراهیش کنم؛ اما به لبخندی بسنده میکردم تا به خل بازیهاش ادامه بده. شاید اگر مریلای قبل بودم، سردستهی این روانی بازیها خودم بودم!
یکجورایی عجیب بود که جاسمین و بایرام نبودن! اخم ریزی کردم و به بازوی تانیا زدم. دست از روانی بازی درآورد و گفت:
- فعلاً میریم نمایشگاه آریا، بعدم شاید یه رستورانی، قعله رودخانی چیزی.
سری تکون دادم و موبایلم رو از تو جیب بزرگ مانتوی نارنجی فسفری رنگم درآوردم و انگشتم رو، رو اثر انگشتش گذاشتم. سری به واتسآپم زدم و یکسری پیامها رو از طرف دوستهای دور رو جواب دادم و بعد از ایست ماشین، نگاهی از پنجره به بیرون انداختم. انگاری وقت پیاده شدن بود، با پیاده شدن آریامهر، ما هم پیاده شدیم و اون باد خونک شمال بوی شرژی دریا حال خوبی بهم داد.
ساختمان خیلی شیکی جلوم بود با آجرهای طلایی و مشکی، با زوارهای سنگی و دری چشمی که رو تابلوی سیاه رنگ بالاش حک شده بود:
- نمایشگاه ماجدی.
قشنگ بود و شیک! در حالی که گوشهام از فرط صدای آهنگ چند دقیقه پیش زقزق میکرد هرسه به نمایشگاه ورود کردیم. با ورود سریعتر آریامهر به گالری، کارکنها با دیدن آریا بهش سلام میدادن و احترام میذاشتن و آریا با لبخند به تکون دادن سری اکتفا میکرد. باد کولر که بهم میخورد، سردم میکرد.
آریامهر وسط راحت ایستاد و دستی لای موهای قهوهای رنگش کشید و رو به من و تانی گفت:
- الان یکی از دخترها رو صدا میزنم با هم گالری رو نگاه کنید، هر تابلویی رو هم پسند کردید کد تابلو رو بهش بگید براتون بفرسته خونه.
نگاهی به سر تا سر گالری انداختم و با خندهی ریزی گفتم:
- اگر همه رو پسند کنیم چی؟
دستهاش رو تو جیب اسلشش گذاشت و تای ابروش بالا رفت.
- شما تر کن!
و بعد اینکه اجازه بده حرفی بزنم با صدای کمی بلند صدا زد:
- رامش بیا اینجا.
با این حرفش دختر ریزی که انتهای سالن بود، برگشت و دنبال صدا گشت و بعد بهطرف ما اومد.
با صدای خیلی خیلی نازک و با عشوه گفت:
- جانم آریاخان؟
آریا اخم غلیظی رو چهرهش نشست و نگاهی به سر تا پاش انداخت و گفت:
- یادم نمیاد اجازه داده باشم مخفف اسمم صدا بشه!
و منی که همیشه مخففش رو صدا میزدم! دختره که انگار بهش برخورده بود خفه خون گرفته بود و چیزی نمیگفت!
آریا ادامه داد: