جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,867 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
از یادم رفته بود که مهیار دیشب مسـت بود و چیزی یادش نمی‌اومد. لبخند مصنوعی زدم و ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- هیچی‌؛ ولش کن‌.
نگاهی به ماشینم انداختم که خاک گرفته بودش، با چهره‌ای در هم‌ گفتم:
- چه‌قدر ماشینم کثیف شده!
لبخندی زد و دستش رو از تو جیب شلوار گرم‌کنش درآورد.
- میگم ببرنش کارواش‌.
عجیب مهربون شده بود!
گفتم:
- راستی مهیار، خرید و فروش تالار اورکیده و... چیشد؟
نگاهی به عمارت انداخت و گفت:
- ماه بعد چک‌های اون زن پاس میشه و پول‌ها به حسابت واریز میشه، ترجیح داد خودش بخره تالار‌ها رو.
خواستم جوابش رو بدم که ماشین آریامهر از باغ خارج شد و تانیا در حالی که عقب نشسته بود داد زد:
- وقت برای خلوت‌های خواهر برادری زیاده چندشا، مریلا بیا بشین بابا.
این دادش به‌خاطر صدای سیستم ماشین بود! چهره‌م رو در هم کردم و با تکون داد سری به معنای خداحافظی برای مهیار، به‌طرف بنز سیاه رنگ آریا رفتم و عقب سوار شدم.
نگاهی بهش انداختم، چشم‌هاش بین تصویرم تو آینه و کوچه دودو میزد.
- سلام آریا.
جوابم رو مثل همیشه داد و آروم راه افتاد. ظبط صداش دیوونه کننده بلند بود و من یک‌روزی عاشق این بلدی صدا بودم! تانیا عین اسکل‌ها بالا پایین می‌رقصید و گاهی اوقات دست من رو هم می‌گرفت تا همراهیش کنم؛ اما به لبخندی بسنده می‌کردم تا به خل بازی‌هاش ادامه بده. شاید اگر مریلای قبل بودم، سردسته‌ی این روانی‌ بازی‌ها خودم بودم!
یک‌جورایی عجیب بود که جاسمین و بایرام نبودن! اخم ریزی کردم و به بازوی تانیا زدم. دست از روانی بازی درآورد و گفت:
- فعلاً می‌ریم نمایشگاه آریا، بعدم شاید یه رستورانی، قعله رودخانی چیزی.
سری تکون دادم و موبایلم رو از تو جیب بزرگ مانتوی نارنجی فسفری رنگم درآوردم و انگشتم رو، رو اثر انگشتش گذاشتم. سری به واتس‌آپم زدم و یک‌سری پیام‌ها رو از طرف دوست‌های دور رو جواب دادم و بعد از ایست ماشین، نگاهی از پنجره به بیرون انداختم. انگاری وقت پیاده شدن بود، با پیاده شدن آریامهر، ما هم پیاده شدیم و اون باد خونک شمال بوی شرژی دریا حال خوبی بهم داد.
ساختمان خیلی شیکی جلوم بود با آجرهای طلایی و مشکی، با زوارهای سنگی و دری چشمی که رو تابلوی سیاه رنگ بالاش حک شده بود:
- نمایش‌گاه ماجدی.
قشنگ بود و شیک! در حالی که گوش‌هام از فرط صدای آهنگ چند دقیقه پیش زق‌زق می‌کرد هرسه به نمایش‌گاه ورود کردیم. با ورود سریع‌تر آریامهر به گالری، کارکن‌ها با دیدن آریا بهش سلام می‌دادن و احترام می‌ذاشتن و آریا با لبخند به تکون دادن سری اکتفا می‌کرد. باد کولر که بهم می‌خورد، سردم می‌کرد.
آریامهر وسط راحت ایستاد و دستی لای موهای قهوه‌ای رنگش کشید و رو به من و تانی گفت:
- الان یکی از دخترها رو صدا می‌زنم با هم گالری رو نگاه کنید، هر تابلویی رو هم پسند کردید کد تابلو رو بهش بگید براتون بفرسته خونه.
نگاهی به سر تا سر گالری انداختم‌ و با خنده‌ی ریزی گفتم:
- اگر همه‌ رو پسند کنیم چی؟
دست‌هاش رو تو جیب اسلشش گذاشت و تای ابروش بالا رفت.
- شما تر کن!
و بعد این‌که اجازه بده حرفی بزنم با صدای کمی بلند صدا زد:
- رامش بیا این‌جا.
با این حرفش دختر ریزی که انتهای سالن بود، برگشت و دنبال صدا گشت و بعد به‌طرف ما اومد.
با صدای خیلی خیلی نازک و با عشوه گفت:
- جانم آریاخان؟
آریا اخم غلیظی رو چهره‌ش نشست و نگاهی به سر تا پاش انداخت و گفت:
- یادم نمیاد اجازه داده باشم مخفف اسمم صدا بشه!
و منی که همیشه مخففش رو صدا می‌زدم! دختره که انگار بهش برخورده بود خفه خون گرفته بود و چیزی نمی‌‌گفت!
آریا ادامه داد:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- خانوم‌ها رو تو گالری می‌چرخونی، هر کاری رو هم پسند کردن کدش رو برمی‌داری که پست کنی منزلشون.
دختره نگاهی بدی به من و تانی انداخت و "چشمی" گفت. از طرز نگاهش بدم اومد! دوست داشتم چشم‌هاش رو از کاسه در بیارم؛ دختره‌ی !
پشت‌چشمی نازک کردم و دستم رو، رو شونه‌ی آریامهر گذاشتم و به چشم‌هاش نگاه کردم و لبخندی زدم.
- آریاجان، خودت نمیای مگه با ما؟
به‌خاطر این‌که حرص خوردن دختره رو ببینم این کرم رو ریختم! آریامهر متوجه‌ی نیتم شد؛ اما حرفی نزد. یک‌ لحظه خجالت کشیدم از این بچه‌بازی!
مثل همیشه لبخندی زد و گفت:
- نه عزیزم؛ باید برم زمین‌های تجمید رو معامله کنم، نمی‌رسم.
دختره دود از گوش‌هاش بیرون میزد و این می‌خواست رو ‌هام خنده رو که چه عرض کنم؛ قهقه بیاره! تانیا که از فرط فشار نخندیدن در مرحله‌ی انفجار بود گفت:
- آریامهرجان، موفق باشی؛ فعلاً پس‌.
بعد از خداحافظی موقتی من و تانیا راه افتادیم و دختره پشت سرمون قدم برداشت.
زیر گوشم گفت:
- آدم بی‌خودی نمیره حرص یک دختر رو در مقابل پسر در بیاره!
لبخند کجی زدم به ظاهر نگاهم رو به تابلوهای بزرگ و زیبا دوختم.
- نمی‌دونم؛ می‌دونی که، تکلیفم با خودم مشخص نیست.
- این‌که تونستی دوباره کاری کنی خنده رو، رو من و خودت بیاری پیش‌رفت محضه!
خنده‌ی ریز و آرومی کرد و ادامه داد:
- هر چند جای خنده نبود، داشتم می‌پوکیدم!
ریز خندیدم و سر تکون دادم.
مردم زیادی مشغول نگاه به تابلوها بودن و یک خانوم با پوشش سیاه و معنقه‌ای که از دور قابل توصیف بود کنارشون قدم بر می‌داشت. تو همین حین، تابلویی به چشم‌هام خورد که توجهم رو جلب کرد.
دختری با موهای سیاه و لـ*ـخت و دستی که باند پیچی شده بود و همون‌ باند جرعه‌ای از خون بهش آغشته شده بود! تو جنگلی با شب و سیاهی وحشتناکش دستش رو، رو صورتش گرفته بود. واقعاً نقاشی زیبایی بود که تو قاب قرار داشت! شباهتش با دختری مثل من، زبون زد بود! عاشق طرح و نقشش شده بودم.
آستین کوتاه رودوشی قرمز رنگ تانیا رو کشیدم و وادارش کردم به نگاه کردن.
گفتم:
- خیلی قشنگه؛ نه؟
لبخندی زد و دستم رو فشرد.
- خیلی!
کد ۲۳۷ بود‌. نمی‌خواستم به اون دختره‌ی افاده‌ای بگم؛ انگار از دماغ فیل افتاده بود!
من معتقد بودم آدم باید خاکی باشه و با محدود آدم‌هایی جدی برخورد کنه. چه پول‌دار و چه فقیر با هم یک‌سان بودن!
آروم به تانیا گفتم:
- این رو می‌خوامش؛ ولی به خود آریا میگم.
به گمونم منظورم رو گرفت که با خنده‌ی ریزی قبول کرد. دوست داشتم دوستش رو دوباره ببینم؛ دوستی که می‌دونستم عاشقشه!خوش‌خال بودم دوباره اون حس کنجکاویم برگشته بود.
در حالی که تانیا محو نقش‌های سالن بود گفتم:
- زنگ بزن به اون بست‌فرند خارجیت یه قراری بذار، می‌خوام ببینمش!
با این حرف، به طرفم برگشت و قهقه‌ی بلندی زد که نگاه برخی از مردم رو ما قفل شد. بلند خندیدن جز عادت‌های خودم بود و این برام عادی بود؛ اما نگاه مردم برام عادی نمیشد! خب خندیدن چه جرمیه که به ریش آدم جلب توجه رو می‌بندن؟
گفت:
- به زودی می‌بینیش!
مشکوک پرسیدم:
- خبریه؟
- نه جون تو.
دستم رو کشید و با نگاهی خیره به تابلو اواسط راه‌رو گفت:
- بیا این رو ببین، قشنگه؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
گندم‌زاری زیبا و آسمونی آبی، اون وسط، دختری از پشت به خورشید خیره شده بود و دستش به کلاهش بود‌. تضاد قشنگی بین مزرعه و آسمون بود!
- قشنگه‌.
نگاهی به کدش انداخت و رو به دختره که پشت ما بود گفت:
- لطفاً این تابلو رو برای من بذارید، قیمتش رو هم موقع تحویل برام بگید. ممنون!
دختره با حالت چندش مانند، "چشمی" گفت و کد رو، رو دفترچه‌ش یادداشت کرد.
تقریباً کل گالری رو چرخیده بودیم و کم‌کم اون باد کولر داشت بهم فشار می‌آورد از سرما.
تانیا رو صندلی‌های کنار ورودی گالری نشست.
- اس زدم به آریا بیاد دنبالمون.
کنارش نشستم و گفتم:
- خوبه. اوف خوب شد این دختره ولمون کرد وگرنه به ۲۵ روش سامورایی شکنجش می‌کردم!
خندید و بی‌هول و واهمه نگاه خندونش رو بین مردم تقسیم کرد.
- چه لجی تو داری با این دختر؟
جوابش رو ندادم و همون حین، بنز سیاه رنگ آریامهر با اون شیشه‌های دودی جلو گالری پارک شد.
وقتی تو ماشین نشستیم، این‌بار جلو نشستم. دفعه‌ی قبل فکر می‌کردم‌ جاسمین هم‌ قراره بیاد!
ظبط رو روشن کرد و آهنگی رو پلی کرد، آهنگی که به آدم آرامش رو دعوت می‌کرد!
i'm on my 14 carats
i'm 14 carats
doing it up like midas
now you say i got a touch
so good
so good
make you never wanna leave
so dont
so dont
gonna wear that dress you like, skin tight
do my hair up real, real nice
and syncopate my skin to your heart beating
cause i just wanna look good for you
good for you
good for you
uh, huh
cause i just wanna look good for you
good for you
uh, huh
let me show you how proud i am to be yours
leave this dress a mess on the for
and still look good for you
good for you
uh, huh
i'm on my marquise diamonds
i'm a marquise diamond
could even make that tiffany jealous
you say i give it to you hard
so bad
so bad
make you never wanna leave
i won't
i won't
روایت آهنگ سلنا، از زبون دختری می‌خوند که خودش رو با ارزش می‌دونست و در حال ربودن و رام کردن مردی بود، که عاشقانه دوستش داشت و برای داشتنش تلاش می‌کرد.
من از زندگیم خسته شده بودم؛ یک‌سال جهنم برام بس بود! چی میشد اگر من هم می‌تونستم به دست بیارم آرامشم رو؟
***
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
با باز شدن در و اون چراغ‌های خاموش قلبم باعث شد بی‌قرار به سـ*ـینم بکوبه. دیگه نمی‌تونستم اتفاق بدی رو تحمل کنم! هر سه آروم، با کفش وارد سالن شدیم که یک‌هو چراغ‌ها روشن شد و صدای جیغ و دست‌ها بلند شد و در انتها اون برف شادی تو صورتم پاشیده شد!
ترسیده عقب رفتم و بعد از تحلیل فضا جیغی زدم و با جیغ گفتم:
- ترسیدم نسناسا!
جاسمین در حالی که در برف شادی رو می‌بست داد زد:
- تولدت مبارک عنتر زیبای من!
بدون این‌که خودم بخوام، خندیدم و به‌ دور و اطرافم نگاه کردم، بین اون همه آدم، مادرم رو دیدم. با شتاب بـ*ـغلش پریدم و بغض تو گلوم رو نهان کردم. چه‌قدر خوب بود که این آدم‌ها کنارم بودن!
از خودم جداش کردم و گفتم:
- ممنونم ازت مامان.
مامان لبخندی زد و موهای شکلاتیش رو پشت گوشش گذاشت، آروم در گوشم گفت:
- از من تشکر نکن؛ از آریامهر تشکر کن. برنامه‌ی اون بود. برو!
لبخندم عمق گرفت و به‌طرف آریامهر رفتم، به چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- ممنونم ازت، آریا!
تنها با لبخند قشنگی جوابم رو داد و گفت:
- تولدت مبارک، بهترین!
یک‌هو تو جمع دستم کشیده و به‌طرفش کشیده شدم. با اخم به جاسمین نگاه کردم و جیغ زدم:
- تو چرا به من نگفتی این آریا قراره کرم بریزه؟
چهره‌ش رو مچاله کرد و من رو تو اتاق برد و بعد در کمد رو باز کرد و همون حین گفت:
- خفه بابا، با اون صداش!
بعد ماکسی مشکی رنگم رو از تو کمد درآورد و تو صورتم پرت کرد و تهدیدآمیز گفت:
- این رو تا پنج دقیقه دیگه می‌پوشی تا بیام آرایشت کنم، یالا نکبت!
و بعد بیرون رفت و در رو بست.
و منی که در شک بودم!
چی بهم گذشته بود که تولدم رو یادم رفته بود؟ صدای جیغ و داد مهمون‌ها بالا رفت و بعد هم صدای آهنگ.‌ لباس رو پوشیدم و موهای شـرابیم رو شونه زدم. به لطف صبح، موهام شلاقی رو کمرم ریخته بود.
در رو باز کرد که جاسمین داخل شد و به جونم افتاد تا آرایشم کنه. داشت کم‌کم باورم میشد که می‌تونم مثل قبل باشم، با همون روحیه، با همون غرور، با همون تکبر، با همون شادی‌هایی که به جمع می‌دادم؛ فقط لازمه بخوام و بتونم!
بعد از اتمام آرایش، میکاپ دودی رو صورتم و تغییر چهره‌م باعث شد لبخندی بزنم و جای‌جای صورتم رو نگاه کنم. بـ*ـو*سه‌ای رو گونش کاشتم و گفتم:
- نوکرمی به وَلله‌!
خندید و آروم لاخه‌ای از موهام رو بین انگشت‌هاش گرفت.
- خوش‌حالم داری میشی همون مریلای سابق!
خنده‌م پاک شد، ان‌قدر سخت بود تحملم؟ سوالی که خیلی از خودم پرسیده بودم!
از رو تـ*ـخت بلند شد و گفت:
- بیا پایین کم قر بدیم، قر تو کمرم گیر کرده!
و از اتاق خارج شد.
پوفی کردم و با نگاه دوباره‌ای به خودم، از اتاق خارج شدم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
آریامهر
ستاره‌ای درخشان از راه‌پله‌های مارپیچ عمارت پایین اومد. اون دختر تموم زندگی من بود! چه دست خورده، چه نخورده! اون مال من بود، نمی‌تونست یادش رو از قلبم پاک کنه، می‌تونست؟
نگاهش که به من افتاد، چند لحظه خیره موند و بعد مشغول سلام کردن با مهمون‌ها شد.
جام شـراب تو دستم رو فشردم و جام رو به ‌هام نزدیک کردم و زیر ؛ اما آروم گفتم:
- می‌خورم‌ به سلامتی خودت و عشقت!
و یک‌سره نوشیدنی رو به وجودم تزریق کردم. طعم تلخش عادی شده بود؛ ولی کمی شمایل صورتم تغییر کرد. نگاه خیره‌م رو از بانوی زیبام گرفتم و به تابلویی فکر کردم که توسط خودم کشیده شده بود و قرار بود بهش هدیه بدم. اون رو فکر به عشق خودش کشیده بودم! سلیقش رو خوب بلد بودم.
هر آهنگی پخش میشد، مهمون‌ها عین ندیدها وسط سالن می‌رقصیدن.
تانیا به بازوم ضربه زد و جوری که با صدای بلند بفهمم، گفت:
- گرفته‌ای، خوبی آریامهر؟
سری تکون دادم و از رو صندلی بلند شدم و اشاره‌ای به باغ دادم.
- بیا تو باغ.
به طرف باغ رفتم و تموم مدت حضور تانیا رو حس می‌کردم.‌
وقتی به نرده‌ی درخت‌ها تکیه دادم و سیگار تو جیبم رو بیرون آوردم، نگاهی بهم انداخت، گفت:
- چته پسر؟ خماری؟
سیگار رو روشن کردم و پک محکمی بهش زدم. به سرامیک‌های طرح سنگ عمارت نگاه کردم و گفتم:
- تانیا، تو می‌دونی من هنوزم عاشقشم و می‌خوامش! تو میگی اون هم احساسی بهت داره؛ ولی می‌ترسه. اون دوبار از عشق ضربه خورده. مرگ سامر تو دریا، اون مرتیکه حروم‌لقمه و حالا سخته براش اعتماد! من گیر کردم بین دو راهی‌ای که انتخاب سخت بود و هست. تو بهتر می‌تونی تو اوج تصمیم‌بگیری‌. کمکم کن بدونم الان اعتراف کنم تا ابد پشتشم یا هنوز زوده؟
تانیا کت کوتاه مشکی رنگش رو از سوز سرما به تنش فشرد و موهای فرش رو دور گردنش لحاظ کرد تا کمی از سوز سرما کم‌تر بشه.
اون با نگاهی خیره به آسمون یک‌دست‌سیاه که ستاره‌های ریزی جای‌جایش رو در برگرفته بود، گفت:
- تعلل نکن آریا. مریلا بیشتر از اعتماد نیاز یه دل‌گرمی داره، نیار داره به عشق. به این‌که باور کنه همه‌ی آدم‌ها مثل هم نیستن، می‌دونم خودش دوست داره مثل بقیه آرامش داشته باشه؛ اما آریا خودت می‌دونی دریدن روح و آرامشش رو! تو باید کمک کنی به دستش بیاره اون آرامش قبل رو. باید بهش بفهمونی خودش رو فقط برای خودش و ارزشش می‌خوای که نه چون عفتش از بین رفته، خطش زدی! بهش بفهمون تو خودش رو می‌خوای، نه پولش رو، نه زیباییش رو!
مکثی کرد و به‌طرفم برگشت و موی کوتاهی که رو تیشرتم بود و با انگشت‌های ظریفش برداشت. حرفی داشت و انگار مردد بود برای گفتش!
می‌خواستم تردیدش رو بخوابونم!
- چی می‌خوای بگی تانیا؟ تعلل نکن؛ بگو.
آهی کشید و ‌هایی که آغشته بود به رژ تقریباً بنفش رو گزید.
- ببین آریا، الان لحظه‌ی آن‌چنان مناسبی هم نیست؛ وجودش پره از شک و شبهه! باید از نظرش مطمئن‌تر باشم. از حسش مطمئنم؛ اما از رابـ*ـطه‌ای که بتونه برقرار کنه، نه! و این‌که، خب... .
پک دیگه‌ای به سیگارم زدم و کلافه گفتم:
- تانیا حق‌اللفظ می‌خوای؟ د راحت باش دختر!
کمی ازم فاصله گرفت و قدم‌هاش رو سرامیک، باعث میشد کفش‌های سیاه پاشنه‌بلندش تقه‌ای ایجاد کنن.
- ببین آریا، شاید که نه، می‌دونم شک و شبهه‌ای که تو وجود نریلا نهفتست و خودش هم ازش بی‌خبره تو حین رابـ*ـطه پیش میاد و این نباید تو رو بهم بریزه و حتی اگر روزی خطبه‌ی عقد جاری شد شاید تا مدتی مریلا از داشتن رابـ*ـطه گریز کنه! می‌دونی که خاطره‌ی بدی تو ذهنش گواراست.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
کلافه دستی لای موهای بورم فور کردم و از آهن و محافظ درخت‌ها فاصله گرفتم، صدای آهنگ بیش از حد بلند بود و حتی تا تو باغ هم می‌اومد‌.
- این‌ها مهم نیست تانی. مهم این‌که من عشق سال‌های تنهاییم بشه خانوم خونم‌، باهاش راه میام، تا آخر عمر! می‌دونم، می‌دونم اون سختی زیاد کشیده؛ اما من هم کم به‌خاطرش سختی و عذاب نکشیدم! عذاب برای اون موادهای لعنتی، برای خودش، اعصابش و غرور شکستش! غرور من یک‌بار شکسته بود توسط خودش و در این مسئله برام راحت‌تر از هر چیزی بود. تفاوت من با مریلا این بود که من شکستم؛ اما سرپا شدم و مثل قبل خندیدم؛ ولی حالا مریلا با شکستن غرورش، روانش تغییر کرد و این من رو ترسوند.
تانیا دستش رو، رو شونم گذاشت و آهی کشید. بخاری از دهانش خارج شد، مکثی سرداد و گفت:
- درست میشه آریامهر، درست میشه. بهت قول میدم!
انگار چیزی یادش اومده باشه، خنده‌ی بلندی کرد و شونم رو فشرد.
- وای که چه‌قدر این دختر عاشق کاکائواِ. همچین گرفته بود این کاکائو رو با لـ*ـذت می‌خورد حس کردم هفت ماه آبسترس، ویار کرده! قیافش دیدنی بود وقتی فهمید تو جعبه رو گرفتی.
لبخند محوی زدم. همیشه خنده رو، رو ‌هامون می‌آورد بدون این‌که بخواد. حتی تو سخت‌ترین شرایط با ری‌اکشن‌هاش شادم‌ می‌کرد!
من موفق می‌شدم؛ باید موفق می‌شدم. اون‌قدر قوی نبودم که تو شرط بندی عشق به مریلا ببازم.
مریلا
اون لهجه‌ی شیرین نوا من رو حیرت‌زده کرده بود و باعث میشد لبخند بزرگی رو ‌هام بنشینه. جام نوشیدنیم رو برداشتم و با چشمکی به نوا، جرعه‌ای از نوشیدنی تلخ مزم چشیدم و گفتم:
- هی! پسر، خوب زبون ما ایرانی‌ها رو یاد گرفتی. حالا نظرت درباره‌ی خود ایران چیه؟
نوا، پسری بور و خوش‌قیافه‌ای بود که از حرکات و حتی حرف‌هاش هم میشد حس کرد درگیر ظواهر و زیبایی نیست. یک‌جورایی انگار دل‌پاک بود و ساده! گاهی اوقات اروپایی‌ها خیلی انسان‌تر از ما ایرانی‌ها بودن‌.
انسانیت به شرف آدم بود که تو مواقع سخت، کنار هم باشم. نه بر هم! جمله‌ی "از ماست که بر ماست" برازنده‌ی این جماعت بود. یک‌سری آدم‌ها حتی تو ایران، شرق، غرب، بهترین ذات‌ها رو دارن، ساده هستن، مفید و باعیار؛ اما کسی نیست قدر اون‌ها رو بدونه. امروزه آدم‌ها همش دنبال پول هستن، اصلاً به جمله‌ی پول چرک کف دسته، اعتقاد نداشتم! چرا که پول تموم درهای بسته‌ی عالم رو باز می‌کرد. همه‌جا آدم‌های بد ذات هست، تو هر جای دنیا؛ اما گاهی اوقات باید به اون شغال‌ها هم حق داد! آدم‌های بد ذات، از اول بد زات نبودن. دنیا وقتی به کام ما آدم‌ها نچرخه، این ماییم که می‌چرخیم و تغییر می‌کنیم و از پرنده به خفاش تبدیل میشم!
در جوابم، با لهجه‌ی بامزه‌ش گفت:
- آم، خب... ایرِن با صفاست؛ آدم‌هاش خوب هستن مریلا‌. مهم‌ترش، اون غذاهای اوم... .
تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
- خوش‌مزه.
خودش هم خنده‌ای کرد و دندون‌های سفیدش رو به نمایش گذاشت. از حجم صدای بلند آهنگ، کمی صداش رو بلندتر کرد.
- اوه آره! خیلی خیلی غُوش‌مزه هستن!
جام رو، رو میز گذاشتم و به خندم ادامه دادم. چه بامزه ادا می‌کرد کلمات رو!
- از دست تو، نوا!
‌های آغشته به رژ دودیم رو تر کردم و با نگاه به چشم‌های آبی رنگش گفتم:
- نوا، تو تانی رو دوست داری! درسته؟
از جمله‌ی ناگهانی و رک من به‌شدت جا خورد و این رو به وضوح حس کردم!
تک‌خنده‌ی هولی زد و با گیلاسی که تو دست‌هاش بازی می‌کرد رو، تو بشقاب سفید رنگش گذاشت.
- مریلا، آم... خب، چی بگم؟
بی‌اختیار شونه‌ای بالا انداختم و نگاهم رو به سالنی که همه در حال رقص بودن انداختم.
- هر چی دوست داری!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
سری تکون داد و جامش رو بین دست‌هاش فشرد.
- می‌دونی خب، از علاقش به قُودم مطمئن نیستم مریلا!
لبخند اطمینان بخشی زدم و در جوابش گفتم:
- مطمئن‌باش؛ نوا رایت!
همون حین، ضربه‌ای به کمرم خورد که برگشتنم به عقب مصادف شد با دیدن جاسمین، با درد و حرص غریدم:
- مگه کرم دادی آشغال؟
چهره‌ب متعجبی به خودش گرفت و دستش رو به دهنش زد.
- خاک بر سرم خواهر؛ ابرو داری کن! پاشو که باید برقـصی! اصلا مگه بدون رقـص میشه؟ پاشو دیگه! حق‌القدم می‌خوای؟
و بعد مچ دستم رو گرفت و به طرف سالنی برد که اکثر جوون‌ها در حال رقـص بودن.
سنگینی نگاه‌های زیادی رو، رو خودم احساس می‌کردم و از اون نگاه‌ها متنفر بودم. می‌دونستم‌ نگاه‌های خیره‌ی زن‌های پا به سن گذاشته چه معنایی داره! از نگاهاشون خسته شده بودم؛ نمی‌تونستم هر دقیقه و هر جا نظاره‌گر این نگاه‌ها باشم. پس باید بی‌اعتنا رد بشم؛ اما خودم هم دیگه این شهر نحس رو دوست نداشتم، البته این بهشت، برای من جهنم بود!
جاسمین وسط سالن ایستاد و مجبورم کرد با آهنگ هماهنگ بشم، اون رقـص نورهایی که تو فضای تاریک می‌پیچید رو دوست داشتم و البته بماند اون رقـص نورهای تند، هوش رو از سر آدم‌ می‌گرفت. یک‌جورایی گیجم می‌کرد!
بایادآوری سوپرایز، سقلمه‌ای به جاس زدم و گفتم:
- پس بگو برای چی نیومده نمایش‌گاه! باشه، دارم برات.
نیش‌خندی زد و وقتی هر دو دست از سر رقص برداشتیم گفت:
- یادت رفته بود، آره؟
لبخند یک‌وری‌ای زدم و بازوهای لـ*ـختم رو، بـ*ـغل کردم.
- به گمونم تابلو بود!
***
وقت کادوها رسیده بود، اصولاً یکی از جذاب‌ترین بخش‌های مهمونی. بدنم ضعیف شده بود و تاب ایستادن زیاد رو نداشتم؛ قطعاً بعد از هدیه‌ها به اتاقم می‌رفتم برای اقدام به خواب.
جاسمین کنار میز ایستاده بود و یکی‌یکی باز و با اسم مهمون می‌خوند و با لبخند تشکری از من به مهمون می‌گرفت.
باد کولرهای آبی، باعث میشد ماکسی بلند و کرم رنگ جاسمین به عباری درها رقـصان بشه.
کادو بعد، کادوی مهیار بود. جعبه‌ی کوچیکی که هزاران احتمال میشد بهش داد.
جاسمین در حالی که جعبه رو باز می‌کرد داد زد:
- کادوی بعدی، از طرف برادر مریلا... .
یک‌هو "اولالا"ای گفت و ادامه داد:
- به به یک سرویس طلای اشرفی اصل!
و جعبه رو به‌طرفم گرفت. قشنگ بود! لبخندی زدم و با همون لبخند از مهیاری که ساکت ایستاده بود و با لبخند نگاهم می‌کرد تشکر کردم.
و اما کادوی بعدی، کادوی آریامهر بود. جاسمین به سختی اون شیء بزرگ رو تو دست‌هاش گرفت و رو میز گذاشت و مثل قبل داد زد:
- کادوی بعد، از طرف پسرعموی مریلا، آریامهر.
و کاغذ کادویی رو که به رنگ قرمز و مشکی بود و پاره کرد. رنگ‌های مورد علاقم!
با درآوردن اون شیء از کاغذ، چشم‌هام به‌طور حیرت‌زده‌از گرد شد. اون... اون تابلو! نه خدای من؛ غیر ممکن بود! حتماً تانیا بهش خبر داده بود. آره آره؛ ولی تموم اون مدت تانیا کنارم بود، گیج و مبهوت و خوش‌حال بودم. حس‌های زیادی درون وجودم نهفته شده بود.
سر گردندم تا آریا رو پیدا کنم، وقتی دیدمش و لبخند زیبا رو ‌هاش بود آرامش گرفتم. چه‌طور ممکن بود؟ من می‌خواستم دوباره با اون ضربه‌ها طعم عشق رو بچشم؟ اون‌قدر شیرین بود که من له‌له می‌زدم و می‌زنم برای آرامشش!
دستم رو مشت کردم و بالا آوردم و رو قلبم گذاشتم و چندین بار به قفسه‌ی سـ*ـینم کوبیدم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
با جرئت می‌تونستم بگم‌ عاشق محتوای قاب و اون دخترک تنها شده بودم. آریامهر! حق‌ها داشت گردن من. تشکرهای بسیاری بهش طلب داشتم؛ اما الان نمیشد. زمان لازم می‌خواستم؛ اما باز هم با یادآوری اون روز کذایی، با خودم می‌گفتم یعنی اگر اعتماد کنم، ضربه نمی‌خورم؟
اون شب، شب ماندگاری برای من شد.
رقص بسیار، خنده‌های بسیار، کادوهای نظیر از شخص‌ فامیل. خوش‌حال بودم از عدم حضور مستانه!
مادرم، لوحی از نقره که اسمم روش حکاکی شده بود رو هدیه داد و مامان آریا، تک‌پوش طلا و خاله گل‌شیفته ساعتی با یاقوت‌های طلا و بقیه هم‌ بیشتر وسایل‌های دخترونه، ادکلان و ساعت و... گرفته بودن؛ اما این بین، فقط اون تابلو برام ارزشمند بود!
باید می‌ذاشتمش بالای تختم و هرروز، بعد از خواب نگاهم‌ رو بهش هدیه می‌دادم‌.
***
خمیازه‌ای کشیدم و نگاهی به تابلو انداختم و برای آریا تایپ کردم:
- بابت جشن دیشب مرسی آریا، بابت کادوت ممنونم! بهترین کادویی بود که تو عمرم گرفتم و زیباترینش.
و بعد بی‌حوصله موبایلم رو اون‌ور تـ*ـخت پرت کردم. خسته بودم از زندگی یک‌نواخت! دوست داشتم مثل قبل بیرون برم، برم سرکار؛ اما می‌ترسیدم از نگاه‌های چندششون! یک‌جوری نگاه به آدم می‌کردن انگار جزامی داشتم؛ اما من قرار بود در مقابل نگاه‌های مزخرفشون باایستم.
بنابراین روتختی سیاه رنگم رو، از رو تـ*ـخت کنار زدم و بعد از رفتن به دست‌شویی، مشغول آرایش شدم. با کشیدن خط چشم‌ بلند و رژ لبی مات دست از آرایش برداشتم، ترجیح دادم با سیاه به محل کار نرم؛ باید رنگ‌های شاد می‌پوشیدم. رنگ خیلی رو روحیه‌ی آدم تاثیر داشت!
کت بنفش راسته مانندم رو از تو کمد ورآوردم و تن کردم.‌ بعد از پوشیدن مام‌استایلی که عاشقش بودم، شال مشکی رنگم‌ رو سر کردم و از اتاقم خارج شدم.
صحیح نبود با این رخت به تولیدی برم؛ اما چی صحیح بود که به رخت و لباس توجه می‌کردم؟
با پایین اومدنم از پله‌ها، مامان متعجب از رو صندلی میزنهار خوری بلند شد و تکه‌ بربری تو دستش رو، رو میز گذاشت.
- کجا میری مادر؟
به‌طرف میز رفتم و قاشقی از نوتلا دو تو دهانم گذاشتم.
- صبح‌بخیر؛ تولیدی.
مهیار ابرویی بالا داد و با تعجب نگاهم کرد. عجیب نبود!
بعد از تقریباً یک‌سال تصمیم گرفته بودم به تولیدی برم و این شگفت‌انگیز بود.
خنده‌ی ریزی کردم و گفتم:
- تو نمی‌خوای برگردی تهران؟
سری تکون داد و لیوان چایش رو، رو ‌های برجستش گذاشت.
- تو چه‌کار به من داری؟
کمی دیگه از نوتلا خوردم و در حالی که از آشپرخونه بیرون می‌شدم، با بالا انداختن شونه‌هام جوابش رو دادم. همیشه می‌دونستم با ایما و اشاره حرف زدن با مهیار، یک‌جورایی بازی رو اعصابشه و من از نقطه‌ضعفش استفاده کردم!
از عمارت که خارج شدم، عمیق ماشینم رو بو کشیدم و راه افتادم. تو راه تو فکر افسانه و جلسه‌ای بودم که امروز باهاش داشتم و ترجیحاً دیگه حوصله‌ی اون‌جا رو نداشتم و هرچند خیلی بهم کمک می‌کرد؛ اما یک‌چیزی مانعم میشد!
همون حین، بین صدای موزیک، صدای پیامکی از طرف گوشیم‌ اومد.
با نگاهی دو به دو به خیابون و گوشی پیامی که از طرف آریا بود رو خوندم؛ جواب تشکرم رو داده بود؛ اما پیام بعدی از طرف بانک بود. با اخم بازش کردم و با دبدن مبلغ واریزی به کارتم‌ اون بالای چندین میلیارد، تعجب کردم؛ اما به ثانیه‌ای نکشید که تعجبم رو از سر گذروندم. این پول، پول تالارها بود!
پوفی کردم و به راهم ادامه دادم.
***
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
پله‌ی آخر رو گذروندم و وارد محوله شدم. تولیدی پله می‌خورد و به زیر زمین می‌رفت، جای آن‌چنان شیک و بالایی نبود؛ اما هم بزرگ بود و هم کارهای ما عالی! زیاد سعی نمی‌کردیم دکراسیونش رو تغییر و بروز کنیم چون اول تا آخر این‌جا می‌فروختیم. پدرم این‌جا رو تفریحی با عمو اسفندیار رفیق شفیقش اداره می‌کرد و همیشه تو همه‌ی کارها سر رشته داشت، مدیریت شرکت، تجارت و واردات و صادرت و... . با ورود من، صدای تموم دست‌گاه‌ها خوابید و همه‌ی نگاه‌ها به‌طرف نگاه جدی من خطیر شد. می‌دونستم حرف‌هایی تو محیط پی‌چیده و دید همه نسبت بهم عوض شده؛ اما گذشت از اون افراد دور از تصور من بود.
وقتی تک‌تک سلام دادن، سری تکون دادم و زیر سلامی دادم و به‌طرف دفترم رفتم.
جاسمین با اخم به برگه‌ای زل زده بود و با لحن کاملاً جدی‌ای گفت:
- بهتون یاد ندادن الویت ورود به اتاق مدیریت، در زدنه؟
و بعد سرش رو بالا آورد و با دیدن من به عبارتی از درد تعجب به دیار باقی شتافت.
اخمی کردم و کیف سیاهم رو، رو صندلی‌ها پرت کردم.
- خفه‌شو بابا!
با چشم‌های گردش گفت:
- تو... تو این‌جا... .
پریدم وسط حرفش و ریلکس به‌ دیواره‌های اتاق نگاه کردم. چه‌قدر کثیف شده بودن!
- اومدم تولیدی، حرفیه؟
گفت:
- نه والا.
خودم رو، رو صندلی سیاه رنگ کنار میز ولو کردم.
- اه این‌جا چه‌قدر کثیفه!
برگه‌های جلوش رو کنار گذاشت و بهم نگاه کرد.
- نه‌که خیلی طویله‌ی تو تمیزه، حالا بیا به این‌جا گیر بده!‌
- اون اتاقه فرق داره، احمق این محل کاره! تو چرا پا نمیشی تور خارج کشورت رو بری؟
با ذوق دست‌هاش رو بهم کوبید و مقنعه‌ی سیاه رنگش رو جلو آورد.
- اتفاقا هفته‌ی بعد می‌ریم! بیا تو هم ببریم.
خنده‌ای به شوخیه مزخرفش کردم که خودش هم به تاروف الکیش خندید.
- تولیدی وضعش در چه حاله؟
- قرار با یک فروشگاه مانتوفروشی قرار داد ببندم، مانتوهای تولیدی رو برای اون فروشگاه بزنیم. انگاری از کار و طرح‌ها خیلی راضی هستن و فروششون خوب بوده.
ابرویی بالا انداختم و نقلی از تو فندون برداشتم و دهانم انداختم.
- چه عالی؛ سرمایه‌ی خوبیه! برای اونم خوب میشه دیگه نیاز به جنس انتخاب کردن نیست؛ طرح میدن ما می‌زنیم.
به تتوی رو دست‌هام نگاه کردم و در حالی که نقل تو دهانم آب میشد گفتم:
- یک‌سر بریم سالن فرناز می‌خوام کمرم رو تتو کنم، موهامم شده آمازون، امروز پیام میدم‌ تانی بیاد رنگ کنه، اون آمازونت رو بیا رنگش کن خب همه سیاهی‌هاش در اومده.
- بی‌حوصله رو صندلی چرخ‌دارش دوری خورد و گفت:
- ای گفتی، تو فکرشم! فقط نمی‌دونم چه رنگ کنم، یک رنگ خاص می‌خوام!
خنده‌ی شیطانی کردم و جواب دادم:
- آبی باور کن عالیه!
ادامه دادم:
- من بنفش تیره می‌کنم؛ آخ که چه‌قدر خوشگله!
یاد حرف شنتیا افتادم که می‌گفت رنگ موهای خودم خیلی زیباتر از رنگ رو موهام بود و نمی‌دونم با خودم لج کرده بودم یا حرف فردی که دیگه وجود نداشت؛ اما حریص‌تر می‌شدم برای رنگ موهام!
- اه بمیری تو هم با مشاوره دادنت!
***
پلاستیک رو، رو سرم تکون دادم و با ناخن‌هام محکم سرم رو خاروندم. دکلره سرم رو می‌سوزوند و وادارم می‌کردم مدام کله‌م رو بخارونم. تانیا در حالی که رو ‌هایی که امروز تازه ژل تزریق کرده بود، پماد می‌مالید گفت:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- خارج که بودم، تو اوج بدبختی و بی‌اعتمادیم نسبت به مردها پسر خارجی‌ای توجهم رو جلب کرد، انگار با همه فرق داشت. اخلاقش به دل می‌نشست و مهربون بود. توجه‌ای به حاشیه نمی‌کرد و اصلاً عالم جدایی برای خودش و دنیای خودش داشت. همون روزهایی که دیدمش اصلاً اون اعتمادی که نسبت به مردها نداشتم رو یادم رفت و شیفته‌ی خودش و غرب بودنش شدم. باهاش همراه می‌شدم و لـ*ـذت می‌بردم. من هنوز عرق همون آرامشم و عشق نوا، مریلا تو عاشقی این رو منی که می‌شناسمت می‌فهمم؛ اما اول باید با گذشتت کنار بیای.
سری تکون دادم و به حرف‌هاش گوش دادم، ادامه داد:
- مریلا اولین قدم برای رسیدن به عشقت و بهبود آیندت کنار اومدنه با گذشتته. گذشتت می‌تونه تو رو افسرده کنه که کرده و تو وجودت تظاهره؛ اما تو باید خودت هم کنار بیای با گذشتت. مهم تویی! تو بیا رو آیندت متمرکز شو، برو تولیدی، به فکر پروژه‌های جدید باش، سرمایه که دارس علمش هم که داری، برای خودت ساختمون بساز. کارهایی کن که ذهنت درگیر باشه و به گذشته عمق پیدا نکنه! اگر پیدا کرد، خودت رو با گوشی، با حرف زدن و و و... سرگرم کن اون‌قدری که فکر به گذشته از سرت بپره! باید هر اون‌چه از نظر روحی و عاطفی اذیتت می‌کنه رو کنار بذاری و از زندگیت پاکشون کنی تا بتونی روحت رو ملحق به عشق کنی‌. امتحان کن و نتیجه‌ای رو که به نفعته رو ببین مریلا!
حرف‌هاش عین واقعیت بود و من باید حرف‌هاش رو عملی می‌کردم، این به نفع خودم بود.
دست از پماد زدن برداشت و بی‌توجه به بحث قبل گفت:
- موهات رنگ گرفت؟
نگاهی به خودم تو آینه انداختم، اون سوزش کله‌م رو فراموش کرده بودم‌.
خودم هم حس خوندن رو دوست داشتم و عاشقش بودم. همیشه با سامر کنار دریا می‌زدیم و می‌خوندیم. ناخودآگاه نگاهم به‌طرف عکسش کنار میز آرایشی کشیده شد. لبخندی تلخ زدم و آروم شروع به خوندن کردم، انگار که واسه‌ی خودم داشتم می‌خوندم‌.
- کاش می‌دونستی خاطرت
چه‌قدر عزیزه این روزا
اونی که دنیاش بودی تو
خیلی مریضه روزا
نیستی و از نبودت
تموم لحظه‌هام پره
نیستیم کنار هم دیگه
تانیا خنده‌ی بلندی کرد و رژ مایع کنار دستش رو باز کرد و گفت:
- رفتی تو کار قمیشی؟
خنده‌ای کردم و نگاهی بهش انداختم.
- نه بابا، این آهنگش وصف حالمون بود.
- پاشو سرت رو پشور، خیلی پررنگ نشه. بنفشش کم‌رنگش قشنگ‌تره.
به چهره‌ای که ۳۶۰ درجه تغییر کرده بود، نگاه کردم و لبخند زدم. بنفشی موهام جوری نبود که تو ذوق بزنه، کاملاً ملایم بود و واقعاً رنگ تو چشمی نبود و به پوستم‌ می‌اومد. رژ مایع بنفشی رو که مال تانیا بود رو برداشتم و به ‌هام مالیدم و بعد، موهام رو تو هوا افشون کردم. خیلی‌ها بودن این رنگ‌ها رو جهت جلب توجه می‌دونستن؛ اما من باید از افکار مردم متنفر می‌شدم‌ تا می‌تونستم عاشق خودم باشم. بنابراین به خواسته‌ی خودم احترام گذاشتم نه حرف مردمی که همیشه به راه بود. باید همیشه اون چیزی باشیم که خودمون عاشقشیم و گاهی اوقات باید بشیم یکی که ازش متنفریم!
معتقد بودم همیشه باید اون کاری رو انجام داد که خودم‌ عاشقشیم! پدرم همیشه می‌گفت هر کاری بکنی؛ باز هم حرف مردم به راهه و به این ایمان داشتم!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین