جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,867 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
با صدای مامان، همه‌ی نگاه‌ها به‌طرف در کشیده شد!
- مریلاجان، مادر بیا.
بدون این‌که نگاهی به بقیه بکنم، از اتاق مهمان خارج شدم و به‌طرف سالنی که مهمان‌ها می‌رفتن، رفتم.
چهارتا سالن داشتیم و هر بخش با مبل‌های مختلفی جدا شده بود.
جلوی سالن اول مادرم جلوم سبز شد و دست‌هام رو گرفت و به چشم‌های تیره رنگم نگاه کرد.
- مریلا، اون خانوم باهات صحبت‌هایی داره. سعی کن زیاد تلخی نکنی مادر! برو عزیزم.
سری تکون دادم و ازش فاصله گرفتم و به‌طرف اون زن رفتم.
با دیدنم از رو مبل طلایی رنگ سالن بلند شد‌.
- سلام دخترم‌.
من دخترش نبودم؛ دلیلی نداشت من رو دخترش خطاب کنه!
لبخند خیلی کوچیکی زدم و رو مبل نشستم.
- سلام.
مکثی کردم و ادامه دادم:
- من دخترتون نیستم؛ خوش‌حال میشم این‌چنین خطابم نکنید.
در اصل لبخندم برای این جمله بود.
جا خورد؛ اما ظاهرش رو حفظ کرد. زنی با پوشش سیاه؛ اما کاملاً شیک و آرایش مختصری جلوم نشسته بود و حالا لبخند مصنوعی رو ‌هاش بود‌.
خیلی مختصر گفتم:
- می‌شنوم.
زن، دست‌هاش رو، رو دستش گذاشت و ‌هاش رو تر کرد و نگاهش رو به گلیم سیاه رو سرامیک‌های طلایی سالن انداخت.
- هجده ساله بودم که عاشق مردی شدم که شجاعت از بر و روش عیان بود‌؛ اصالتاً لر بود. ناصر سپانلو! بعد از ازواجمون صاحب پسری شدیم که به انتخاب خودش اسمش رو گذاشت شنتیا. شنتیا هفت ساله بود که من دوباره بار دار شدم و این‌بار خودم اسم برای دخترم انتخاب کردم. اسمش رو گذاشتم صدف!
خنده‌ی تلخی کرد و از تو جاستمالی برداشت و بین انگشت‌هاش گرفت‌. پوست چروکیده‌ی دست‌ها و صورتش ندا از زندگی سختش می‌داد!
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
- زندگی آرامش‌بخشی داشتم و ازش راضی بودم؛ همه چیز تا کوچیکی بچه‌ها خوب بود تا این‌که یک روز بدون هیچ دلیلی که مطلع باشیم به چشم دیدم جسد دخترم تو حمام‌ خونست!
می‌تونستم بغض صداش رو بفهمم؛ به‌زور حرف میزد.
- اون شب من و ناصر مردیم! همراه دخترمون؛ اما اون کسی که بیشتر ضربه خورد شنتیا بود‌. شنتیا عاشق صدف بود و صمیمی‌ترین آدم زندگیش! هر اتفاقی می‌افتاد برای صدف، قطعاً شنتیا خبردار بود و می‌دونستم شنتیا از دلیل خودکشیش خبر داره و باز نمی‌کنه. اون‌قدر داغون بود که جرئت نمی‌کردیم چیزی ازش بپرسیم!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
به‌زور خودش رو گرفت و نفسی به اعماق وجودش اعمال کرد.
- وقتی فهمیدم ماجرا چیه، با خودم گفتم من چه‌جور مادری بودم که این غم بچم رو نفهمیده بودم؟ ناصر سکته کرد و تنهام گذاشت؛ بدبیاری پشت بدبیاری. زندگیم جهنم شده بود و کارم شده بود؛ گریه. تازه داشتم آروم می‌گرفتم که رفت‌وآمد‌های شنتیا به عمارت خودش مشکوکم می‌کرد؛ اما فکر می‌کردم که شاید من حساسم! تا این‌که احضاریه دادگاه رو دیدم و به عمق فاجعه پی بردم!
این‌بار آروم اشک از گوشه‌ی چشمش جاری شد و محکم چشم‌هاش رو بست.
- از خدا مرگ رو خواستم!
من بچم رو کینه‌ای تربیت نکرده بودم که کینه تو دلش رخنه بزنه؛ از کرده‌ی خودم پشیمون بودم. از قصد و قرضش اطلاعی نداشتم؛ به هر دری زدم تا همین یه عضو از خانوادم زنده بمونه. بارها اومدم در عمارتتون تا ازتون رضایت بگیرم؛ اما مادرتون حتی نمی‌ذاشت شما از اومدن من به این‌جا خبر دار بشید! باز امید داشتم اما؛ وقتی اون روز سیاه، نفرت چشم‌هات رو دیدم گفتم کار تمومه، انتظارم بخشش بود و... .
عصبی وسط حرفش پریدم و خودم رو از تکیه‌گاه مبل فاصله دادم.
- پسر شما بخت من رو سیاه کرده بود! چه‌طور می‌تونستم ازش بگذرم؟ می‌خواست من رو بکشه، شما بودی می‌گذشتی؟ می‌دونی چه حسی داره وقتی بری تو خیابون و همه یک‌جوری نگاهت کنن که فکر کنی جزامی داری؟ می‌دونی چه‌قدر درد داره تو سری خور باشی از اهل فامیل در صورتی که روزی همون فامیل‌ها پسراشون رو بهت می‌انداختن؟ می‌دونید چه حسی داره این‌که همه به چشم زن دست‌خورده نگاهت کنن؟ می‌دونید چه حسی داره همون خاطرهانت فهمیدن زن شدی، نگاهم بهت ننداختن؟ نه نمی‌فهمید! پسر شما قصد ابروی خاندان ما رو کرده بود؛ همون‌طور که ابروی خاندان شما با مرگ دخترتون رفت؛ اما این‌ وسط من بی‌نوا کبریت سوخته شدم! کارما دادم‌ بی‌هیچ از این‌که بدونم کجای داستانم. چه‌طور تونستید بیاید و بگید رضایت بده؟ اومدید عذاب من رو بیشتر کنید؟ با چه رویی الان اومدید این‌جا؟ اومدید این حرف‌ها رو بزنید؟ همون‌هایی که خودم ازشون خبر داشتم؟
زن سیاه پوش، اشک چشمش که خشک شده بود، دور از انتطارم کوتاه خندید و نفسی کشید.
- تند نرو دخترجان!
من مادرم و تو معنی مادر رو نمی‌فهمی!
مادر اگر بچش هرمله باشه و خطاکارترین تو دنیا، به مرگش راضی نیست دخترجون. هر کار می‌کنه تا از مرگ نجات پیدا کنه! من هم مثل همه؛ اوایل حق نمی‌دادم رضایت ندی؛ داغ بودم و حالا که این مدت از مرگ پسرم گذشته، تونستم درکت کنم چه‌قدر خفت کشیدی. چه‌قدر زجر کشیدی و به نوبه‌ای خار شدی؛ ولی من باز هم مادرم!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
سرش رو پایین انداخت و دست‌های ظریفش رو مشت کرد.
- من ازت یک خواهش دارم، حالا که پسرم رفته اون دنیا...‌ حداقل نذار آخرتش جهنم بشه! از سر تقصیرهاش بگذر. وقت ملاقاتش که باهاش حرف می‌زدم، می‌گفت دچار عشق جدیدی شده! بزرگی کن و به همین عشقش قسمت میدم، حلالش کن! به‌ وَلله پسر من آدم بدی نیست، اون فقط می‌خواست کینه‌ی مرگ خواهرش رو از سرش وا داره که آخ روزگار بی‌وفا دوباره عاشقش کرد و به مرگش راضی شد. تنها خواسته‌ی من ازتون اینه، میشه حلالش کنی؟ دل من به همین خوشه! نبین این جلال و جبروت رو، نقابیه رو بخت سیاهم! فقط بگو، بگو و راحتم کن. حلالش می‌کنی؟
درک هر دو نفر از دید قاضی سخت بود و هر فرد دنیا دیده‌ای هم از درکش عاجز بود؛ چی میشد یک‌بار ما آدم‌ها نسبت به کینه‌های طرفمون خفه بشیم و ببخشیم؟ کار از کار گذشته بود و شاید خنده‌دار بود اومدن این زن به این‌جا؛ ولی اومده بود!
- سخته عامل سیاهی بختت رو ببخشی؛ آره. من می‌بخشمش! می‌بخشمش نه به‌خاطر خودش؛ بلکه به‌خاطر مادرش!
و بعد پوزخندی زدم و گفتم:
- حرف از عشق نزنید که خنده‌م می‌گیره. چه‌جور ممکنه؟ مگه فیلمه؟ نخدونیدم!
لبخندی به جمله‌ی اولم زد و بعد از درنگی کوتاه، از رو مبل برخاست.
- یادت باشه، عشق بی‌هیچ حد و مرزی تو دل آدم نفوذ می‌کنه؛ چه از طرفش متنفر باشه، چه طرفش قاتل جونش باشه! این رو مطمئن باش و مطمئن باش یک‌روزی از این حرفم یاد می‌کنی!
***
- چی‌گفت؟
خیلی ریلکس بشقاب آلوچه‌ها رو برداشتم و چند دونه تو دهانم گذاشتم و به‌ تلویزیون که فیلم "عامل بازی" رو پخش می‌کرد نگاه کردم و با همون نگاه گفتم:
- به تو چه.
جاسمین با قیض کاسه‌ی چیپس‌ها رو، رو عسلی جلوی مبل کوبید و با کنجاوی و به عبارتی "فوضولی" گفت:
- اه بمیری مریلا! خب در اون جهنمت رو باز کن یه رزی بزن خمارمون کردی.
تانیا در حالی که جام طلایی رنگی دستش بود و رو مبل می‌نشست لبخندی زد و با نگاهی به درون جام گفت:
- اذیتش نکن جاس. اگر مقدور باشه میگه؛ لابد جاش نیست!
نگاهش کردم و با دیدن جام پوزخندی به خودم زدم، چه مردم موقع درد طعم درون جام رو می‌چشن و ما وقت جشن و شادی! چشم‌های خاکستری تانی بین من و جام مشاجرت می‌کرد، با همون پوزخند گفتم:
- چند درصده؟
آریامهر گیلاسی تو دهنش پر کرد و در حالی که پایین مبل با چشم‌های خمار می‌خندید، پوزخندی زد و گفت:
- ۴۵ درصده، خالص خالص!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
خنده‌ی مسخره‌ای کردم و با کنترل کمی صدای تلوزیون رو کم کردم.
- امشب ان‌قدر بخورید که بیان با کاردک جمعتون کنن؛ بی‌جنبه‌ها!
سرم رو به چوب مبل تکیه دادم و نگاهم رو به سقف دوختم. برام تکراری شده بود جا‌ی‌جای خونه؛ با این‌که زیبایی هر بخش ساعاتی برای خیره شدن نیاز داشت.
کچ‌بری‌های ماهرانه‌ای به شکل گل لاله، نماد عشق و لوسترهای طلایی وسط سالن و ریسه‌های برقی تو درز قاب سقف خودش دنیایی بود!
همیشه با خودم فکر می‌کردم غیرت به این‌که برادرت نذاره جام عیش و تیش رو برداری و بخوری و تو حال خودت نباشی، یا این‌که تو شرایطت سخت بشه پناهت و مرحمی رو دردت!
گزینه‌ی دوم رو انتخاب می‌کردم؛ چرا؟ چون پناه بهتر از غیرتی بود که با مخالفته شادی و عیش و تش نام‌گذاری میشد. خوش‌حال بودم خاندان ما لااقل تا این حد طرر فکرشون باز بود. خیلی‌ها فکر می‌کردن وضعیت من، عامل بی‌غیرتی مهیاره، در صورتی که بعد اون ماجرا مهیار خود واقعیش رو نشون داد. کنارم بود، بد دهنی‌هام رو تحمل کرد، تحمل کرد اخلاق‌های نحسم رو، رفتارهای ضد نقیضم رو و این هم‌دردی‌ها برای من از هر بی‌غیرتی، با غیرت‌تر بود!
پوفی کردم و نگاهی به مهیار انداختم که با قد دیلاقش رو مبل سه نفره دراز کشیده بود و با سیگاره لای انگشت‌هاش بازی می‌کرد. خوب بود که مامان خواب بود و این وضع‌ها رو ببینه! نگاهم به بایرامی کشیده شد که طبق معمول با جاسمین سر و کله میزد و تانیایی که تو دنیای خودش غرق بود و در آخر آریامهری که پایین مبل دراز کشیده بود و با وضعیتی شبیه مهیار، سیگار به دست چشم‌هاش رو بسته بود. این مرد کمک‌ها به من کرده بود و من در گذشته با زبونم حالش رو خراب می‌کردم!
شاید که نه دیگه از تنهایی باهاش نمی‌ترسیدم، من باید باور می‌کردم که تنهایی با مرد تو زندگی زیاده. همه مثل هم‌ نیستن! من اون‌قدر سختی کشیده بودم که شاید حلال ترس‌ها بودم و می‌تونستم کم‌کم رقیقشون کنم و بعد هم با خشکی پاکشون کنم؛ جوری که هیچ اثری ازش نمونه؛ اما از اقبال گندم، پرز دستمالم رو ترس به جا مونده بود و هنوز هم اثرش هویدا بود!
ترس و غرور!
شیشه‌ی عمر آدم بودن و من با زبونم غرور خیلی‌ها رو خورد کرده بودم، حتی شاید اون محدثه‌ی تو تولیدی که حالا به دست جاسمین اداره میشد! یا رفیعی، یا حتی تموم کارکنان تولیدی که طبق هر ماجرا، یک‌جور مواخذه و در آخر غرورشون خدشه‌دار میشد توسط من!
شاید حال و روز من، انتقامی بود برای غرور شکسته شدی اون‌ها. شاید من شیشه‌ی غرور خیلی‌ها رو شسکته بودم که حالا خودم هم جزئی از اون‌هام!
دلم آزادی و رهایی می‌خواست. رهایی که همه‌چیز از سرم پاک میشد! نگاهم به جام کنار عسلی بایرام افتاد. پوزخندی زدم و از رو مبل برخاستم و جام رو برداشتم و به‌طرف آشپزخونه قدم برداشتم.
آروم با دلی شسکته و لبخندی عین زهرمار گفتم:
- می‌خورم به سلامتی همون‌هایی که غرورشون رو خودم شکوندم و خودم هم به اون‌ها ملحق شدم.
و بعد خنده‌ی مزخرفی کردم.
الحق که زمین گرده و یک روزی گردی زمین به همه‌ی آدم‌ها می‌رسه و من چه‌قدر ساده بودم که دلیل به این روشنی رو ندیده بودم.
***
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- بعضی وقت‌ها آدم به پرت‌گاه میشه، جایی که لبخند براش عذابه؛ اما باید اون عذاب رو تحمل کنه. اون‌قدر که اون عذاب تکرار بشه تا جزء عادت‌ها بشه. خنده و سرزندگی برای محافظت از آدمه، وقتی ببینن شادی و سرزنده به خودشون اجازه نمیدن ترحمی برات صورت بگیره. ترحم به‌نظرم چربیه رو گازه که باید با اسید شستش و این کار تو هست. تو باید بخوای تا بتونی! خواستن تنها کل ماجرا نیست مریلا، تونستن هم جزئی از خواستنه! تو باید بتونی ترحم‌ها رو از خودت دور کنی. غرور تو باید دوباره شکل بگیره و بشی همونی که تو سابق بودی. نمیگم فراموش کن، نمیشه؛ اما باید بتونی بخندی، بتونی با بقیه ارتباط برقرار کنی تا بتونی بشی اون آدم قبل مریلا! خندیدن، صرفاً جهت شادی نیست. گاهی از آدم محافظت می‌کنه! غم آدم‌ها باید در خفا باشه، در خفا اشک بریز، در خفا اون‌قدر گریه کن تا خالی بشی. گاهی گریه تسکین درده؛ اما تو تنهایی خودت که بعد افسوس نخوری، که آه! غرورم خدشه‌دار شد.
لبخندی زدم و فنجون قهوه رو فشردم، چه‌قدر قشنگ بود حرف‌هاش! غیر مستقیم می‌گفت خودت باش و دنیای خودت و نذار هیچ دینامیتی بشه عجز خرابیش!
- گاهی اوقات معنی زیبایی تو جمله‌هاست!
بعید بود تعریف من از لحن کسی.
خندید و ‌های سرخ رنگش رو کش داد.
- این قشنگی رو، رو خودت ادا کن.
خنده‌ش رو خورد و خیلی تاکیدوار گفت:
- می‌دونم خاطرات گذشتت باعث میشه خنده برات دردناک باشه؛ اما باید بتونی بخندی تا بخونی با خاطرات کنار بیای. فراموشی دروغ محضه و عملی نیست؛ اما میشه باهاش کنار اومد. حتماً یک صفر دوستانه رو بهت توصیه می‌کنم قبل از جلسه‌ی بعد‌. می‌خوام با جنبش و سوغاتی‌های رنگارنگ بیای تو اتاقم!
لبخندم رو امتداد دادم و بعد از اندکی صحبت دوباره درباره‌ی لبخند و خودداری از ساختمون خارج شدم.
خدایی زن فهمیده‌ای بود و با آرامش و آروم‌ حرف میزد. حتی جلسه‌ی قبل یادمه با حرف‌هاش عذاب وجدانی که نسبت به حکم شنتیا داشتم رو خفه کرد. چون من تا حالا حکم مرگ کسی رو امضا نکرده بودم؛ در صورتی که حقم بود!
راه افتادم به‌طرف عمارت، جدیداً جربزه‌ی این‌که خودم تنهایی بیام بیرون رو پیدا کرده بودم.
دست‌هام به‌طرف ظبط رفت و در نهایت صدای موسیقی تو گوشم پی‌چید.
شاید از الان باید اون نقاب رو، رو صورتم می‌کشیدم تا آخر عمر بشه عادتی که دل ترک کردنش رو ندارم!
بنابراین لبخندی زدم و به آهنگ گوش سپردم تا به مقصد برسم. زمانی که پدرم مرد، غم سنگینی رو به دوش نکشیدم؛ چرا که ظلت‌ها دیدم از اون مرد؛ اما سخت بود تظاهر و گریه کردن برای پدرت، گریه آسون بود و تظاهرش سخت! هر موقع به کتک‌هایی که توسط پدرم می‌خوردم فکر می‌کردم، ناخودآگاه اشک جلوی چشم‌هام رو می‌گرفت و این دلیلی بود برای گریه کردن. من از ریشه‌ی خاندان ماجدی و خانواده‌ی اشراف‌زاده بودم و به تعبیری "نجیب‌زاده" اما هیچ‌وقت، نه در تاریخ و نه در افسانه‌ها پدر خاندان هیچ‌وقت اولادش رو زیر لگد نمی‌گرفت.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
شاید لازم بود مثل چندین سال گذشته تظاهر کنم به خنده، بلکه بشه عادت روزانم؛ اما همون حین، مهیار از جا برخاست و با همون نخ سیگار به‌طرف تراس‌گاردن رفت، ناخودآگاه جام رو، رو سکوی بلند آشپزخونه رها کردم و آروم به‌دنبالش رفتم، قدم‌ به قدم، تا وقتی که به در رسید و اول مهیار و بعد من وارد اون فضای باز شدیم.
هوا سرد بود و ورودم با لرزش بدنم یک‌سان شد. چه‌قدر سیاهی شب با اون ستاره‌های سفید تضاد قشنگی داشت!
مهیار هیکل مردونش رو، رو صندلی کنار میز باغ نشوند و به آسمون خیره شد، بدون این‌که برگرده پکی به سیگارش زد و گفت:
- من عاشق بودم و از عشقم خیـ*ـانت دیده بودم، من عاشق صدف بودم؛ اما فکر می‌کردم خیـ*ـانت کاری بیش نیست. من تازیانه‌ها خوردم از دوست و آشنا! اون‌قدر تو درد عشق و مرگش دست و پا زدم و خودم رو از خانواده با اون تهران کوفتی دور نگه داشتم که بل‌کل یادم رفته بود مادر و خواهرم رو! شاید اگر من این‌جا می‌بودم هیچ کدوم از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد؛ ولی من کم نسوخته بودم که خواهرم هم بخواد تو درد عشق من بسوزه! من احمق اون‌قدر غرق بوی تعفن عشق شده بودم که حتی نفهمیدم خواهرم معتاد شده اون هم از دید عشق، برای عشق! حتی نفهمیدم کی ترک کرد. من مرد خوبی برای خانواده نبودم، برادر خوبی هم برای تو نبودم؛ ولی به‌خدا قسم مریلا، من چنان تو درد خودم فرو رفته بودم که هیچ‌ک.س نمی‌تونست من رو از اون باتلاق بیرون بکشه. دردم سنگین بود و تسکین دردم بی‌روح!
از رو صندلی بلند شد و به چهره‌ی بی‌حسم چشم دوخت، انتظار داشت به درازای صورتم اشک بریزم؟ می‌ریختم؛ ولی به وقتش و تو تنهایی‌هام! دیگه قادر به این نبودم که آدم‌های اطرافم اشکم رو ببینن.
- مریلا، من همه‌ی این‌ها رو می‌دونم؛ فکر نکن نمی‌دونم، نه، فقط سکوت کردم!
قدم‌هام تا جایی پیش رفت که جلوی مهیار باایستم. با فشار خفیفی خاطی و خالی از هر حس، سیگار لای انگشت‌هاش رو بیرون کشیدم و نگاهش کشیدم. دود می‌کرد و خاکستر میشد. انداختمش رو سرامیک تراس‌گاردن و با کفش‌های خونگیم روش ما گذاشتم و دستم رو به چونه‌ش زدم و به چشم‌هاش نگاه کردم. خودم رو خالی می‌کردم یا بهش حق می‌دادم؟ پس کی به من حق می‌داد؟
- این سیگار له شده رو می‌بینی؟ این درمون من بود. این برادر من بود؛ ولی شماها باعث شدید تنها آرامشم گرفته شه، همه انگ بد*کاره بهم می‌زدن اگر می‌فهمیدن، چرا؟ چون با سیگار می‌خوام آرامش بگیرم؟ اما نه؛ دیگه آب از سرم گذشته، من بدونم هر اون‌چه برای خودم آرامش داره رو انجام میدم، حالا به جهنم که به چشم شماها یک آشغالم! اگر با مواد کشیدن آدم از شعورش کم میشه، همون بهتر که بشه. تحمل من سخته، من نفرت زندگیم‌رو دیگه نمی‌تونم پنهون کنم.
در آخر، موی رو تیشرتش رو برداشتم و به چشم‌هایی نگاه کردم که از خماری نوشیدنیش سرخ بود، خنده‌ای شبیه پوزخند کردم و در نهایت گفتم:
- این همه سال نه پدر داشتم نه برادر، اینم روش!
و رفتم و گذاشتم تنهایی دردش رو دوا کنه، این من خیلی تلخ شده بود و خودم حالم از خودم بد میشد؛ اما گاهی اوقات باید اونی شد که از حد مرگ ازش متنفری!
***
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
با صدای برخورد شاخ و برگ‌ها به شیشه‌ی اتاقم، کم‌کم چشم‌هام باز شد و بعد نور به چشم‌هام تابید و باعث شد کمی چشم‌هام جمع بشه. کشی به بدنم دادم و بعد از خمیازه کشیدن از رو تـ*ـخت دونفره‌ی وسط اتاقم بلند شدم. کمی که گوش‌ها رو تیز کردم، فهمیدم بچه‌ها هستن. اوه! این‌ها کار و زندگی نداشتن که هر روز این‌جا پلاس بودن؟ خواب‌‌آلود سری تکون دادم و با فشار دست‌گیره دست‌شویی تو اتاقم رو پایین آوردم و واردش شدم. همیشه اولین کار، نگاه کردن به چهره‌ای بود که به من تعلق داشت؛ اما این‌بار سعی کردم رو خودم دقیق بشم. سه‌تا خط بالای پیشونیم افتاده بود و لازم بود که بوتاکس بشه. ‌های برجستم بدون آرایش زیبا نبودن و موهای شرابیم حالا یک‌شنبه، دوشنبه سیاه در اومده بودن و لاخه موهای سفیدی از بینشون دیده میشد و چشم‌هایی که زیبایی بهم می‌دادن، حالا خواب‌آلود شده بودن. صورتم رنگش از فرط اسلاح نکردن کمی تیره شده بود. شبیه دخترهای دبیرستانی‌ای شده بودم که اجازه‌ی اسلاح نداشتن! این قیافه، قیافه‌ی مریلا ماجدی بود؟ گمان نکنم! یاد حرف‌های افسانه افتادم، من باید تغییر می‌کردم تا بتونم به زندگی عادت کنم!
آبی به صورتم زدم و از دست‌شویی خارج شدم. با کش‌مو موهام رو محکم بستم و لای در کرم رنگ اتاق ایستادم و داد زدم:
- تانیا بیا بالا.
تانیا همیشه تو آرایش کردن و اسلاح کردن و چیزهای دخترونه ماهر بود، خودم هم عاشق این چیزها بودم؛ اما نمی‌تونستم هنرهام رو به قشنگی رو خودم پیاده کنم.
متقابلاً داد زد:
- اومدم .
چهره‌م رو مچاله کردم و زیر گفتم:
- قضمیت دریایی!
رو پاتختی کنار میز آرایشی نشستم. تو باکس‌ها انواع اسپری و مام‌های بدن بود که زیاد استفاده‌ای ازشون نمی‌کردم و صرفاً جهت دکور بودن. جعبه‌ی قلبی رو میز چشم‌هام رو گرد کرد، این تو اتاق چی‌کار می‌کرد؟
شبیه جعبه‌های ولنتاین بود. درش مشکی رنگش رو که حالت مقوایی داشت رو باز کردم و با دیدن شکلات قلبی‌ای که با فویل قرمزی روپوشی شده بود چشم‌هام برق زد. شکلات رو پرهای سفید و نرمی خوابیده بود‌ و با یک حرکت برداشتمش و فویل رو ازش جدا کردم و تکه‌ای ازش تو دهانم گذاشتم. مزه‌ش محشر بود خدای من!
تو همین حین، یک‌هو با شتاب در باز شد و جثه‌ی ظریف و قد بلند تانیا جلو در نمایان شد. ورودی رو که با خنده بود رو دوست داشتم!
با همون نیش باز گفت:
- جونم لعنتی! خوردی ازش؟
به ورودش که شبیه بلا نسبت، گاو بود توجهی نکردم، چرا که عادتش بود!
با تعجب به شکلات قلبی درون دستم چشم دوختم و گفتم:
- جانم؟ مگه انرژی‌زا توش ریختی؟
خنده‌ی بلندی کرد و خودش رو، رو تـ*ـخت پرت کرد و موبایلش رو درآورد و سرش رو تو گوشیش فرو برد.
- نه بابا. خاک‌تو سرت، امروز ولنتاینه. این رو هم آریامهر داده!
جوییدنم متوقف شد و با تعجب بیشتری به شکلات نگاه کردم و بعد به جعبه، کمی زیر و روش کردم بلکه کاغذی چیزی باشه؛ اما دریغ از یک نشونی آریا!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
تانیا در حالی که ‌هاش به خنده باز بود گفت:
- دنبال نامه‌ی عاشقانه می‌گردی؟
اون‌قدر فکرن درگیر معنی کارش بود که ناخودآگاه گوش‌هام رو قفل کرده بودم از هر گونه شنیدن شرهای مزخرف!
جعبه رو تو دست‌هام گرفتم و با اخم به طرفش پرت کردم که تو صورتش خورد.
انتظار داشتم با جیغ‌هاش کرم کنه؛ اما قهقه‌ی بلندی زد و گفت:
- پاچه می‌گیری چرا اول صبحی عروسک؟ ببینم، چه‌کارم داشتی؟
رو برگردوندم‌. دلم نمی‌اومد از کاکائو بگذرم! گاز دیگه‌ای بهش زدم و کمی اخم‌هام رو باز کردم و نگاهم رو تو آینه به خودم دوختم.
- بیا این‌جا این صورت رو اسلاح کن، می‌خوام موهام رو هم رنگ کنم. دیگه زنگ نمی‌زنم فرناز. وقتی نوکر شخصی دارم چرا زنگ بزنم نوکر عمومی؟
با حرص از جاش بلند شد و پاش رو به پارکت‌های کنار تـ*ـخت کوبید.
جیغ خفیفی کشید، اون گفت:
- بمیری مریلا. نه به یک‌روز که عبوصی، یک‌روز در حال آه کشیدن و زارزار کردن نه به امروز که میگی بیا عروسم کن!
داشت زیادی حرف میزد. ریلکس فویل رو تو دست‌هام مچاله کردم و جواب دادم:
- همینه که هست. بدو بیا دیگه شباش می‌خوای؟
پشت چشمی نازک کرد و جلیغه‌ی سیاه رنگ رو تونیکش رو درآورد و رو تـ*ـخت پرت کرد.
- دراز بکش رو تـ*ـخت، دست‌گاخ بنداندازت رو هم بیار.
شکلات رو برداشتم رو تـ*ـخت داراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
- تو باکس‌های کشویی تخته، هیکل مبارک رو تکون بده پیداش می‌کنی.
نفس حرصیش باعث میشد لبخند محوی بزنم؛ اون‌قدرها هم تظاهر سخت نبود، انگار خودم برای خودم سختش می‌کردم!
یاد حرف تانیا و کار آریامهر افتادم. دلیل کاش چی می‌تونست باشه؟ اون قبلاً در مقابل عشقش به من جواب منفی شنیده بود؛ ولی مرد بود و موند و عشقش رو ثابت کرد بارها. نمی‌دونستم هنوز دوستم داره یا نه؛ اما مطمئناً دوستم داشت؛ وگرنه این جعبه هر چند کوچیک بود، رو نمی‌فرستاد. من چی؟ من می‌تونستم دوستش داشته باشم؟ می‌تونستم بهش تکیه کنم؟ می‌تونستم؛ اما می‌ترسیدم اعتماد کنم. می‌ترسیدم اعتماد کنم و ضربه بخورم!
نشستن تانیا باعث شد تکون خیفی به تـ*ـخت وارد بشه، آروم دست‌گاه رو از کارتن بیرون کشید و به پریز زد. دستم رو پایین انداختم تا کار رو شروع کنه. برای منی که خیلی‌وقت بود دست به صورتم نزدم، خیلی درد داشت؛ اما قابل تحمل بود. گاهی اوقات تکون خفیفی به بدنم وارد میشد و اشک تو چشم‌هام‌ جمع میشد؛ اما کمی که گذشت درد برام عادی شد.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
بهتر بود کمی با تانیا حرف می‌زدم، اون رشتش روانشناسی بود و قطعاً راه‌کارهایی برام داشت.
سخت پرسیدم:
- تانیا، به‌نظرت دلیل کار آریامهر چی می‌تونه باشه؟
ویژ‌ویژ اون دست‌گاه دراز بیضی مانند و صورتی زنگ رو مخم بود!
بعد از درنگ کوتاهی جواب داد:
- ببین مریلا، اون‌جور که من از جاسمین شنیدم، آریامهر خیلی عاشقته. حتی این‌که تو دختری نیستی و زنی براش مهم نیست. مغروره و غرورش رو تو یک‌بار با "نه" گفتن شکوندی؛ اما موند و پا پس نکشید. می‌فهمم تردیدت رو، ترست رو، این‌که اعتماد کنی و ضربه بخوری؛ ولی اگر آدمت رو اول بشناسی و بعد اعتماد کنی خیلی بنفعته. آریامهر مرد تقریبا مرد ۳۴ ساله‌ای هست که از تو پنج سال بزرگ‌تره، راه پدرش رو ادامه نداده و خودش یک نمایشگاه بزرگ زده. دختر باز و هـ*ـوس‌باز نیست، این رو می‌دونی و این هم می‌دونی اگر جایی اتفاقب بی‌افته جا نمی‌زنه، اون‌قدر مرده که می‌مونه تا حلش کنه. پول‌دار و خوشگل و خوش‌هیکل هم که هست و از همه مهم‌تر، عاشقته؛ اما این‌جا تو هم مهمی. باید ببینی دوستش داری؟ سامر چی؟ با عشقش کنار اومدی؟ با گذشتت چی؟ کنار اومدی؟ نزدیک یک‌سال از اون شب گذشته!
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام روز باز کردم. دست‌گاه هم‌چنان در حال کار بود؛ اما دیگه به دردش اعتنایی نمی‌کردم.
جواب دادم:
- خیلی وقته با عشق سامر کنار اومدم؛ اما با گذشتم نه. چون هنوز شب‌ها با یادآوریش چشم‌هام خیسه. گذشته رو نمیشه فراموش کرد تانی.
دست‌گاه رو خاموش کرد و تو جعبش گذاشت.
- گذشته رو نمیشه فراموش کرد مریلا، باید باهاش کنار اومد!
مکثی کرد و ادامه داد:
- می‌خوای از این به بعد به‌جای اون ساختمون با خودم حرف بزنی؟
برای خودم خیلی راحت‌تر بود. در واقع از خدام بود! با تانیا احساس راحت‌تری داشتم تا افسانه. تانیا هم‌سنم بود و رفیق صمیمیم!
لبخند کوچیکی زدم.
- اوهوم خیلی خوبه، این‌جوری بهتره!
متقابلاً با لبخند دست‌هام رو گرفت و فشار ریزی داد. ‌هاش رو تر کرد و از رو تـ*ـخت بلند شد و آب‌رسان تو باکس میز آرایشی رو آورد کنارم.
- خب پس مریلا، از امروز هر کاری که میگم رو انجام بده و به حرف‌هام گوش کن؛ این به نفعته‌. ببین مریلا، تو باید با گذشتت کنار بیای، همون‌جور که با عشقت به سامر کنار اومدی.
انگشت آغشته به آب‌رسانی که کمی رقیق بود رو به گونم مالید و پخشش کرد.
- تو باید تو زندگی روزمرت جنبش‌ها داشتی باشی که ناخودآگاهت از فکر به اون شب دور باشه! باید رو اتفاق‌های مثبت آینده دقیق شی تا اتفاق‌های منفی گذشته. برو تولیدی، برای خودت نمایش‌گاه لباس بزن، هر کار کن تا ناخودآگاه فکر از گذشته دور باشه. اون‌وقت به خودت میای و می‌بینی گذشته برات عادی شده. مریلا برای خودت هدف بذار؛ آدم باید با هدف زندگی کنه، آدمی که بی‌هدف زنده باشه امیدی به زندگی نداره. هدفت رو مشخص کن و براش بجنگ تا به دستش بیاری. این‌که می‌خوای یک معمار عالی باشی یا یک طراحی عالی یا یک مادر عالی! اول هدفت رو مشخص کن مریلا. الان تو هدفی داری؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
هدف! حرف‌ها نهفته بود در این کلمه.
هدفم رو نمی‌دونستم؛ فقط می‌خواستم خودم رو، ظاهرم رو درست کنم تا یکی مثل عمه مستانه رو روش رو کن کنم!
گفتم:
- هدف؟ نه. من هدفی ندارم! یک‌روزی دوست داشتم جزء برترین معمارها باشم که شدم.
با صبوری لبخندی زد و در آب‌رسان رو بست و موهای شـرابیم رو از تو صورتم کنار زد.
- تعلل نکن مریلا. هدفت رو مشخص کن؛ تو یک کوتاه مدت؛ اما از علاقت بهش مطمئن باش. یک‌هفته چه‌جوره؟
لبخندی زدم.
- خوبه.
همون حین در بدون تقه‌ای باز شد و مادرم وارد شد. مادرم که بدون در وارد بشه چه انتظاری از این اسکل داشتم!
- اوا مادر پس چرا نمیاید پایین که برید؟
با تعجب چشم‌هام گرد شد و رو تـ*ـخت نشستم و گفتم:
- وا؟ مگه اگر بود جایی بریم؟
تانیا یا حالت گریه از جا پرید و به پیشونیش ضربه زد.
- قرار بود بیام بهت بگم آماده شی بریم بیرون مثلاً!
مامان بی‌توجه به تانی جلو اومد و با لبخند شیرینی گفت:
- به به! ببین چه لعبتی زایئدم؛ زودتر اون پشمات رو می‌زدی مادر.
چشم‌هام بیشتر گرد شد که مامان خیلی ریلکس جلیغه‌ی تانی رو تو صورتش پرت کرد و در حالی که از اتاق بیرون می‌رفت گفت:
- چرا باز طویلت ریخت و پاشه؟ انگار شکم گاو پاره شده اون تو! پاشید آماده بشید پسرا الان دادشون در میاد.
مشتی به کمرش زدم و از رو تـ*ـخت بلند شدم و گفتم:
- چرا نگفتی؟ کدوم قبرستونی قرارع بریم؟ من و ول کنید بابا. من نمیام!
چشم‌هاش گرد شد و جلیغه تو دستش رو این‌بار محکم تو صورتم پرت کرد و داد زد:
- تو خیلی غلط می‌کنی زر می‌زنی دختره‌ی . یا همین الان آماده میشی یا جاسمین رو صدا کنم! انتخاب با خودته. ثراز هم بود به حرف‌هام گوش بدی اسکل.
چشم‌هام دیگه داشت از حدقه در می‌اومد. این روان شناس بود؟ این‌که خودش نیاز به روان‌شناس داشت!
بزاق دهانم رو به حالت نمایشی قورت دادم و گفتم:
- خیله‌خب. لشت رو از اتاق جمع کن تا لباس بپوشم.
***
دست‌هام رو تو جیب مام‌استایل یخی رنگم فرو بردم و عینگ ر چشم‌هام رو، رو موهام تنظیم کردم و نگاه گذرایی به مهیار انداختم که به در گاراژی عمارت تکیه داده بود و بی‌جهت به باغ خیره بود.
ناراحت و آشفته به‌نظر می‌اومد. احتمال دادم برای بحث دیشب باشه، خیلی تند رفته بودم و قبول داشتم!
- مهیار اگر آشفتگیت به‌خاطر دیشبه، من قبول دارم تند رفتم؛ ولی بهم حق بده!
گیج از در فاصله گرفت و موهاش رو که تو آفتاب بی‌جون شمال زرد شده بود رو دستی کشید.
- چی؟ دیشب مگه چه اتفاقی افتاده بود مریلا؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین