با صدای مامان، همهی نگاهها بهطرف در کشیده شد!
- مریلاجان، مادر بیا.
بدون اینکه نگاهی به بقیه بکنم، از اتاق مهمان خارج شدم و بهطرف سالنی که مهمانها میرفتن، رفتم.
چهارتا سالن داشتیم و هر بخش با مبلهای مختلفی جدا شده بود.
جلوی سالن اول مادرم جلوم سبز شد و دستهام رو گرفت و به چشمهای تیره رنگم نگاه کرد.
- مریلا، اون خانوم باهات صحبتهایی داره. سعی کن زیاد تلخی نکنی مادر! برو عزیزم.
سری تکون دادم و ازش فاصله گرفتم و بهطرف اون زن رفتم.
با دیدنم از رو مبل طلایی رنگ سالن بلند شد.
- سلام دخترم.
من دخترش نبودم؛ دلیلی نداشت من رو دخترش خطاب کنه!
لبخند خیلی کوچیکی زدم و رو مبل نشستم.
- سلام.
مکثی کردم و ادامه دادم:
- من دخترتون نیستم؛ خوشحال میشم اینچنین خطابم نکنید.
در اصل لبخندم برای این جمله بود.
جا خورد؛ اما ظاهرش رو حفظ کرد. زنی با پوشش سیاه؛ اما کاملاً شیک و آرایش مختصری جلوم نشسته بود و حالا لبخند مصنوعی رو هاش بود.
خیلی مختصر گفتم:
- میشنوم.
زن، دستهاش رو، رو دستش گذاشت و هاش رو تر کرد و نگاهش رو به گلیم سیاه رو سرامیکهای طلایی سالن انداخت.
- هجده ساله بودم که عاشق مردی شدم که شجاعت از بر و روش عیان بود؛ اصالتاً لر بود. ناصر سپانلو! بعد از ازواجمون صاحب پسری شدیم که به انتخاب خودش اسمش رو گذاشت شنتیا. شنتیا هفت ساله بود که من دوباره بار دار شدم و اینبار خودم اسم برای دخترم انتخاب کردم. اسمش رو گذاشتم صدف!
خندهی تلخی کرد و از تو جاستمالی برداشت و بین انگشتهاش گرفت. پوست چروکیدهی دستها و صورتش ندا از زندگی سختش میداد!
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
- زندگی آرامشبخشی داشتم و ازش راضی بودم؛ همه چیز تا کوچیکی بچهها خوب بود تا اینکه یک روز بدون هیچ دلیلی که مطلع باشیم به چشم دیدم جسد دخترم تو حمام خونست!
میتونستم بغض صداش رو بفهمم؛ بهزور حرف میزد.
- اون شب من و ناصر مردیم! همراه دخترمون؛ اما اون کسی که بیشتر ضربه خورد شنتیا بود. شنتیا عاشق صدف بود و صمیمیترین آدم زندگیش! هر اتفاقی میافتاد برای صدف، قطعاً شنتیا خبردار بود و میدونستم شنتیا از دلیل خودکشیش خبر داره و باز نمیکنه. اونقدر داغون بود که جرئت نمیکردیم چیزی ازش بپرسیم!
- مریلاجان، مادر بیا.
بدون اینکه نگاهی به بقیه بکنم، از اتاق مهمان خارج شدم و بهطرف سالنی که مهمانها میرفتن، رفتم.
چهارتا سالن داشتیم و هر بخش با مبلهای مختلفی جدا شده بود.
جلوی سالن اول مادرم جلوم سبز شد و دستهام رو گرفت و به چشمهای تیره رنگم نگاه کرد.
- مریلا، اون خانوم باهات صحبتهایی داره. سعی کن زیاد تلخی نکنی مادر! برو عزیزم.
سری تکون دادم و ازش فاصله گرفتم و بهطرف اون زن رفتم.
با دیدنم از رو مبل طلایی رنگ سالن بلند شد.
- سلام دخترم.
من دخترش نبودم؛ دلیلی نداشت من رو دخترش خطاب کنه!
لبخند خیلی کوچیکی زدم و رو مبل نشستم.
- سلام.
مکثی کردم و ادامه دادم:
- من دخترتون نیستم؛ خوشحال میشم اینچنین خطابم نکنید.
در اصل لبخندم برای این جمله بود.
جا خورد؛ اما ظاهرش رو حفظ کرد. زنی با پوشش سیاه؛ اما کاملاً شیک و آرایش مختصری جلوم نشسته بود و حالا لبخند مصنوعی رو هاش بود.
خیلی مختصر گفتم:
- میشنوم.
زن، دستهاش رو، رو دستش گذاشت و هاش رو تر کرد و نگاهش رو به گلیم سیاه رو سرامیکهای طلایی سالن انداخت.
- هجده ساله بودم که عاشق مردی شدم که شجاعت از بر و روش عیان بود؛ اصالتاً لر بود. ناصر سپانلو! بعد از ازواجمون صاحب پسری شدیم که به انتخاب خودش اسمش رو گذاشت شنتیا. شنتیا هفت ساله بود که من دوباره بار دار شدم و اینبار خودم اسم برای دخترم انتخاب کردم. اسمش رو گذاشتم صدف!
خندهی تلخی کرد و از تو جاستمالی برداشت و بین انگشتهاش گرفت. پوست چروکیدهی دستها و صورتش ندا از زندگی سختش میداد!
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
- زندگی آرامشبخشی داشتم و ازش راضی بودم؛ همه چیز تا کوچیکی بچهها خوب بود تا اینکه یک روز بدون هیچ دلیلی که مطلع باشیم به چشم دیدم جسد دخترم تو حمام خونست!
میتونستم بغض صداش رو بفهمم؛ بهزور حرف میزد.
- اون شب من و ناصر مردیم! همراه دخترمون؛ اما اون کسی که بیشتر ضربه خورد شنتیا بود. شنتیا عاشق صدف بود و صمیمیترین آدم زندگیش! هر اتفاقی میافتاد برای صدف، قطعاً شنتیا خبردار بود و میدونستم شنتیا از دلیل خودکشیش خبر داره و باز نمیکنه. اونقدر داغون بود که جرئت نمیکردیم چیزی ازش بپرسیم!