جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,876 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
بی‌هدف ریسه‌های در ورودی به باغ رو می‌شمردم.
- دویست و یک، دویست و دو، دویست و سه و... .
با صدای آشنای مردی، یکه خوردم و برگشتم؛ آریامهر بود. کمی تو خودم جمع شدم. هنوز موفق نشده بودم ترس از جنس مخالف رو دور بریزم‌.
لبخند آرومی زد و نگاهی به ریسه‌های یکی در میون قهوه‌ای، کرمی انداخت و دستی بهشون کشید.
- ریسه می‌شماری؟
‌های خشک و بی‌رنگم‌ رو تر کردم و سر تکون دادم.
لبخندش پاک نشد، بلکه پررنگ‌تر شد! کنارم نشست و نگاهش رو به چشم‌هام دوخت.
دست خودم نبود، دوست داشتم فرار کنم؛ داغ شده بودم و انگار از تب داشتم گر می‌گرفتم!
- از من می‌ترسی؟
دندون‌هام رو، رو هم گذاشتم آب دهانم رو قورت دادم و با صدای ضعیفی جواب دادم:
- نه.
اما دروغ می‌گفتم؛ عین سگ دروغ می‌گفتم و از ترس قالب تهی می‌کردم.
کمی ازم فاصله گرفت و دست‌هاش رو، لای موهای قهوه‌ای رنگ و لـ*ـختش فرو برد و با نگاهی خیره به پنجره‌ی باغ گفت:
- مریلا ترست رو می‌فهمم، این‌که چه‌قدر در کنار جنس مذکر ترس داری رو درک می‌کنم.
برگشت و نگاهم کرد، ناخودآگاه دلم خواست بغض کنم؛ اما غرورم مهم‌تر بود، هرچند به دست اون مردک، غروری برام نمونده بود!
مصمم‌تر از قبل، باز هم‌ غرور ولم نکرد و گفتم:
- نمی‌ترسم!
کوتاه خندید و دستی به تیشرت سیاه و سفیدش کشید، دلش خوش بود‌.
- اگر نمی‌ترسی، رنگ از رخسار پریدنت چیه؟ تو خودت جمع شدی واسه‌ی چی؟
سکوت کردم.
سکوت رو شکست و با نگاه خیره‌ای که وجودم رو ذوب می‌کرد گفت:
- مریلا تو خودت خوب می‌دونی که از بچگی چه‌قدر دوستت داشتم و هیچ‌وقت به چشمی که مردم می‌بیننت، نمی‌بینمت؛ ولی باید تغییر کنی. مگه میشه از تنهایی با مرد بترسی؟ ترس زندگیت رو تباه و سیاه می‌کنه!
مکثی کرد و کنارم رو سرامیک‌ها نشست.
- تو می‌خوای که تغییر کنی؟
من می‌خواستم؛ ولی برام سخت بود! خیلی هم سخت!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
اون‌ها تو شرایط افتضاح و نکبت‌بار من نبودن که ببین چی می‌کشم! به‌راحتی نمی‌تونستم این ترس لعنتی رو بهش غلبه کنم.
‌هام رو تر کردم و سعی کردم شهامت این‌که تو چشم‌هاش نگاه کنم رو داشته باشم.
- می‌خوام؛ ولی نمیشه!
مصمم و بلافاصله از من گفت:
- میشه مریلا، میشه! تو قبول داری که یک‌سری آدم‌ها نیاز دارن روانشون تحت کنترل باشه؟
یکه‌خوردم و جهت نگاهم رو صورتش چرخید و سوالی نگاهش کردم. چی می‌خواست بگه؟
پوفی کرد و ادامه داد:
- ببین مریلا من از همه‌چیز زندگی تو خبر دارم، از اعتیاد، از زمان ترکت، از رابـ*ـطه‌ی جدیدت و هزار چیز دیگه! تو بعد ترکت حتماً باید به یه مشاور می‌رفتی؛ ولی نرفتی! چون کسی نبود که بهت بگه؛ ولی حالا نیازه که بری. باور کن می‌تونی خیلی بهتر زندگی کنی، می‌تونی بخندی.
سرش رو پایین انداخت و با مکث گفت:
- می‌تونی ازدواج کنی!
تو دلم به حرفش خندیدم؛ من و ازدواج؟ هیچ‌ک.س به دختری مثل من نگاه هم نمی‌کرد.
حرف‌هاش حقیقت بود؛ اما نمی‌دونستم این همه اطاعات از رو چه‌جور داره.
مشکوک پرسیدم:
- از کجا این‌چیزهای زندگی من رو می‌دونستی؟
سرش رو بالا آورد و لبخند کجی زد.
- یه روزی بهت میگم.
‌هام رو تر کردم و کمی فکر کردم، من تصمیمم رو گرفته بودم، دیگه به جهنم که باید می‌رفتم مشاوره و هرچی! مشاوره برای آدم‌های روانی و درپیت نبود. خیلی‌ها زندگیه بهتری دارن و برای بهتر شدنش میرن مشاور!
بنابراین دلیلی برای مخالفت نداشت.
گفتم:
- باهات موافقم آریا.
می‌تونستم شرط ببندم فکرش رو هم نمی‌کرد که من قبول کنم!
- پس میای دیگه؟
تکونی به خودم دادم تا کمی فاصله بینمون بیشتر بشه، دست خودم نبود عینهو دیوونه‌ها!
- اوهوم.
لبخندی زد گفت:
- مطمئن باش پشیمون نمیشی؛ بهت قول میدم.
با سر جوابش رو دادم.
وقتی تنها گذاشت دلهره‌ی غریب دلم‌ هم ازم دور شد.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
به باغ و بزرگیش نگاه کردم، چه‌قدر تو این باغ سرسبز کنار هم جمع می‌شدیم و هیچ دردی نداشتیم. فقط می‌خندیدیم؛ با آریا، با جاسمین، بایرام و سامر و چه بعد عزیزامون تازیانه‌ها از باد خوردیم!
با صدای موبایلم از فکر بیرون اومدم، صفحه‌ش رو باز کردم با دیدن پیامی که تاریخ دادگاه رو مشخص کرده بود، پوفی کردم و گوشی رو کنار انداختم و چشم‌هام رو بستم.
دیدید یک اتفاقی می‌افته و نمی‌تونید از ذهنتون پاکش کنید؟ تو همون حال بودم و‌ همون شب کذایی مدام تو ذهنم تصور و پلی میشد، تموم حرف‌هاش، بی‌رحمی‌هاش و خورد کردن غرورم... ‌.
غرور!
غرور شیشه‌ی وجود آدم بود که اگر می‌شکست، هیچ‌جوره تیکه‌هاش کنار هم نمی‌نشستن‌ و الان حال من بود.
عادی شده بود برام اشک ریختن و تداعی اون روز؛ ولی وقتی مهربونی‌ها و حرف‌های گذشته‌ش، اون‌جوری که از عشق حرف میزد، با خودم میگم:
- خدایا همه‌ش خواب بود؟
من ضربه‌ خورده بودم؛ بد هم ضربه خورده بودم!
انگشت‌ سبابه‌م رو، رو اون‌یکی دستم تکون دادم و آروم خوندم:
- همه ک.س و دار و ندارم
بریدن چند سال پیش از من
هر چی میگی قطعاً درسته
من باس صدبار می‌شکستم
نفهمیدم حرفات چین اصلاً
به من و حرفات می‌بستن
ولی خب این حجم تنفر
یهو داد بدکاری دستم
آدما شوخی شوخی زدن
گنجشکا، جدی جدی مردن
در و وریا زیادی شلن یا سفت
بدجوری دیگه خیلی قدن
تتلو
چه‌قدر زیبا می‌گفت و چه‌قدر حقیقت‌ها رو می‌گفت!
آدم‌ها شوخی‌شوخی یه حرفی رو می‌زدن؛ اما جدی جدی می‌زدن دل یکی رو می‌شکوندن!
راست می‌گفت؛ من از چند سال پیش دار و ندارم رو از دست دادم و روزی صدبار شکستم!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
هیچ‌چیزی نمی‌تونست به‌اندازه‌ی صدای خودش آرومم کنه، خشمم فروکش میشد و آرامش می‌گرفتم.
صداش تسکینی رو دردم بود و لـ*ـذت می‌بردم از شنیدن صداش!
آهنگش رو پلی کردم و چشم‌هام رو بستم و باهاش هم‌خونی کردم.
***
امروز دادگاه داشتم؛ ولی دوست نداشتم برم و چشم‌هام به چشم‌های اون گرگ کثیف بیافته؛ ولی‌ چاره‌ای نداشتم!
اون غرورم رو شکونده بود و هدفش نابودی و بعد مرگ من بود!
و حالا من باید طبق خواسته‌ش زندگی و جلوش ظاهر می‌شدم؟ قطعاً نه! اگر من رو با لباس‌های سیاه و این ریخت می‌دید قطعاً خوش‌حال میشد. حداقلش این بود که خواهر مهیار رو اون شب روحش رو شکته بود!
بنابراین مانتوی بلند آبی رنگم رو پوشیدم و شال سیاه رو تختم رو، رو سرم انداختم.
به‌لطف خدمه‌ی جدید، اتاقم تمیز بود.
به‌ چهره‌م نگاه کردم، پوستم خشک شده بود و ‌هام بی‌رنگ و چشم‌هام پف کرده بود.
این، من نبودم!
‌هام رو فشردم و برق لبی رو تنها رو ‌هام مالیدم تا از دیدنم وحشت نکنن.
به محض خروح از اتاق، جاسمین سر تا پا با تحسین نگاهم کرد. خونه اون‌قدر ساکت و بی‌روح بود که یاد خونه‌های متروکه می‌افتادم!
نگاهی به ساعتم انداختم، هفت و نیم صبح بود، رو به مهیاری که رو مبل چشم‌هاش رو بسته بود گفتم:
- من آماده‌م.
وقتی تو دادگاه رسیدیم، از دیده‌ی خودم شک کردم. یکی گریه می‌کرد، یکی داد می‌کشید. یکی غش می‌کرد و با کلی آب قند می‌رفتن سراغش!
تندتند در حال رفت و آمد بودن و پرونده‌های رنگی‌ای دستشون بود و منتظر بودن نوبتشون بشه.
محوطه‌ی دادگاه پر بود از سرباز و هیچ‌احدی با اخطارهاشون ساکت نمیشد.
مهیار به بازوم ضربه‌ای زد.
- بسه مریلا، بیا بریم؛ الان وقت ماست.
آزرده‌خاطر نگاهم رو از تک‌تکشون گرفتم و بدون این‌که نگاهی بکنم به شنتیایی که دست‌بند به دست، دست سرباز بود، وارد اتاق شدم.
یکه‌خوردم؛ مثل فیلم‌ها نبود که اتاقی خیلی بزرگ با کلی صندلی باشه!
دو تا صندلی بود برای نشستن افراد و مردی تقریباً چاق با موهای کم‌پشتی، پشت میزش خیلی عبوص نشسته بود.
اتاق بوی بدی داشت و باعث میشد چهره‌م در هم بشه، رو صندلی نشستم و دقایقی بعد شنتیا با سرباز وارد اتاق شد.
فکر نمی‌کردم موقع دیدنش بتونم خودم رو کنترل کنم؛ اما حتی نگاهش نکردم؛ ولی با نگاه کلی با کوله‌باری از نفرت، فهمیدم که چه‌جوری بایرام و مهیار عین سگ زده بودنش. دلم خنک شد!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
وقتی قاضی جلسه رو شروع کرد، سوال‌های بی‌جا و تکراری ازم پرسید و من بی‌حوصله جوابش رو دادم. در کل خیلی مسخره بود؛ اصلاً مثل فیلم‌ها نبود که قاضی از چکشش استفاده کنه! وکیلی هم برای مدافع و دفاع نبود. رای دادگاه به نفع ما بود و جریان هم مشخص بود.
در آخر پرسید:
- دخترم شما نمی‌خواید رضایت بدید؟ این تصمیم آخرته؟
برای بار دوم، تموم نفرتم رو تو نگاهم ریختم و به چهره‌ش نگاه کردم‌. سرش پایین بود؛ پشیمون بود؟
- نه! من رضایت نمیدم. از هیچ‌کدومه حکم‌های دست‌درازی، ادعای حیثیت و قصد کشته شدنم نمی‌گذرم!
قاضی بالاخره روی مبارکش رو بالا آورد و با چشم‌های ریزش نگاهی به ما انداخت.
- خیله‌خوب.
با زدن چکش رو میز گفت:
- ختم جلسه‌.
موقع بیرون رفتن از اتاق، زن سیاه پوشی ایستاده بود و اشک می‌ریخت و با دیدن شنتیا هق‌هقش بیشتر شد.
احتمال دادم مادرش باشه؛ دلم سوخت!
اما دلم برای خودم هم می‌سوخت وقتی فکر می‌کردم چه‌جور می‌خواستم تو آتیش جزغاله بشم!
وقتی من رو دید، خیره و با چشم‌های اشکی نگاهم کرد؛ نگاهش اذیتم می‌کرد!
شاید اگر قصد جونم رو نمی‌کرد، رضایت می‌دادم. نه به‌خاطر خودش، بلکه به‌خاطر مادرش!
حین خروج از دادگاه، مهیار پوزخندی به چهره‌ی درپیت شنتیا زد و تـ*ـخت سـ*ـینه‌ش کوبید و گفت:
- الکی اومدی انتقام بگیری؛ سزای انتقام بی‌هوده‌ هم چیزی جز مرگ نیست!
کنارش زدم و تموم نفرتم رو تو چشم‌هام ریختم، خنده‌ای کردم و گفتم:
- حکمت می‌دونی چیه؟ یکی دو تا هم که نیستن! ادعای حیثیت، شصت ضربه‌ی شلاق و در آخر، جرم متجاوز هم که اعدام!
و دستم رو کنار گردنم گذاشتم‌.
نمی‌دونستم تو اون لحظه چه‌جوری شهامت این‌که بمونم اون حرف‌ها رو بهش بزنم رو پیدا کردم.
موقع بیان جمله‌هام تنفرت از گوشه‌گوشه‌ی کلماتم درز می‌کرد و من عاشق این نفرت بودم!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
شنتیا با اون صورت داغونش و صورت خسته‌ش، خنده‌ی خسته‌ای کرد و گفت:
- هر کار هم که بکنی، نمی‌تونی ننگی که تو وجودته رو پاک کنی!
اگر اون مریلای قبل بودم؛ قطعاً اون‌قدر داد و بی‌داد می‌کردم تا بندازنم تو بازداشت‌گاه‌؛ اما الان آروم بودم و خون‌سرد! و با خون‌سردیم طرف رو به آتیش می‌کشوندم.
مثل خودش خندیدم و گفتم:
- این مایه‌ی ننگ تو وجود تموم مرد‌های آشغالی مثل تواِ. مایه‌ی ننگ من وجود تواِ!
خفه شد و لذتم چندین برابرم شد!
***
شالم رو از رو سرم برداشتم و رو مبل انداختم. مامان بی‌صبر پرسید:
- چیشد؟ چیشد؟
حوصله‌ی بحث نداشتم، اشاره‌ی به مهیار کردم تا خودش تعریف بکنه.
- هیچی. قراره که تاریخ اجرای حکم رو مشخص کنن!
- حکمش چیه؟
پوزخندی زدم و به چهره‌ی کنجکاو جاس و تانی نگاهی انداختم، هر چند زن‌عمو و بایرام و خاله گلشیفته دست‌کمی ازشون نداشتن!
گفتم:
- شصت ضربه شلاق و اعدام!
مادرم محکم تو دستش کوبید و رو مبل نشست، با بغض و نگاهی خیره به من گفت:
- خدا ازش نگذره، ببین چه بلایی سر جیگرگوشه‌ی من آورده. این زندگیه برای ما ساختن؟ به وَلله حقشون خیلی بیشتر از این‌هاست!
خنده‌ای کردم و به‌قول مهیار، این خنده‌هام وهم‌برانگیز بود!
گفتم:
- همین که مایه‌ی ننگی مثل اون آشغال از تو جامعه پاک میشه، خودش کلیه‌؛ مرتیکه مفنگی!
مهیار کنارم رو مبل نشست و ساعت مچیش رو درآورد و رو عسلی گذاشت و با پوزخند گفت:
- نبودید ببینید خانوم چه‌جوری پوز اون مرتیکه رو به خاک مالید!
بایرام ابرویی بالا انداخت و پاش رو، رو پاش گذاشت و دستش رو از دور کمر جاسمین برداشت.
- جالب شد!
خاله گلشیفته نگاهی به من انداخت و گفت:
- خاله جان اصلاً نباید باهاشون دهن به دهن می‌شدی!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
ترجیح دادم سکوت کنم. نمی‌خواستم بی‌احترامی کنم؛ تحمل من بدجور سخت شده بود!
***
دستی به سنگ‌قبر کشیدم و گلاب‌ رو، روش پخش کردم.
یعنی اگر اون روز طبق خواسته‌ی شنتیا میمردم، می‌رفتم پیش بابام؟
لبخند تلخی زدم و دست‌هام رو از رو سنگ برداشتم. باد خنکی می‌وزید و شال و مانتوی سبکم رو در هوا ر.قصان می‌کرد!
خیلی‌وقت بود باهاش حرف نزده بودم و الان وقت خوبی برای درد و دل بود.
‌های بی‌رنگم رو تر کردم و رو به سنگ قبر گفتم:
- سلام بابا، خوبی؟
یادته همیشه و هر وقت حتی اگر ماجرا به نفع من بود، حق رو به مهیار می‌دادی؟
یادته جلوی هر کسی از فامیل که دلت می‌خواست اون‌قدر من رو با کمر بندت کبود می‌کردی که تا مرز بی‌هوشی می‌رفتم؟
یادته بابا؟
یادته با حسرت به ویترین عروسک‌ها نگاه می‌کردم و تو برای مهیار اسباب‌بازی می‌گرفتی؟
با یادآوری گذشته بغض کردم و تلخ خندیدم.
- اما اون موقع مامان من رو یواشکی می‌برد بازار و برام اسباب‌بازی می‌خرید، تا وقتی که خونه نبودی باهاشون بازی می‌کردم؛ اما تا صدای در می‌اومد، می‌رفتم غایمشون می‌کردم.
اشک روانه‌ی صورتم رو پاک کردم و ‌هام رو فشردم.
- بابا چرا؟ چرا گذاشتی با حسرت بزرگ بشم؟ تو یکی از بهترین تاجرهای شمال بودی و جزء ثروت‌مند‌ترین‌های استان؛ اما دخترت شب‌ها با ترس این‌که بفهمی مادرش اسباب‌بازی براش خریده سرش رو، رو بالین می‌ذاشت و این حق من نبود! مگه من چه‌کارت کرده بودم؟ شبی که فهمیدم من بچه‌ی ناخواستتون بودم و تو از بودنم آزرده‌خاطری تو کم‌ترین سن خورد شدم! مگه چند سالم بود؟
تندتند اشک‌هام رو پاک کردم و با صدای رساتری گفتم:
- اما بابا برای این حرف‌ها نیومده بودم، اومده بودم بگم ببین چه‌جوری بدبختم کردن! ببین چه‌جوری شدم مهره‌ی سوخته. این همه بدبختی حق من بود؟ تو بچگی با حسرت بزرگ شدم و تو این سن بدون این‌که بخوام زن شدم، خواستن بکشنم!
یعنی اگر بودی، خوش‌حال می‌شدی؟
دیوانه‌وار خندیدم و از کنار قبر بلند شدم، با همون خنده؛ اما بغض نهفته در گلوم گفتم:
- برای این سوال جوابی ندارم و ای کاش روزی جوابش رو بگیرم؛ اما نه جوابی که مثل تک‌تک روزهای زندگیم خورد و خاک‌شیرم بکنه.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
نگاه سنگینی به قبر انداختم و بعد از لحظاتی بعد از بهشت‌زهرا دور شدم و به‌طرف ماشین مهیار رفتم.
وقتی دید چه‌جوری آینده‌م به‌خاطرش تباه شد یادش اومد باید برادری کنه؟ این‌کار رو می‌کرد که وجدانش راحت باشه؟ واقعاً مسخره بود!
در ماشین رو باز کردم و بی‌حرف نشستم؛ ولی تو جاده که افتاده دستم رو بالا آوردم و گفتم:
- برو سمت دریا.
شکه و متعجب نگاهش رو از جاده گرفت و به من دوخت.
- ولی مریلا... .
تو حرفش پریدم.
- ولی چی؟ می‌خوام اون کلبه رو ببینم!
اخم‌هاش رو در هم کرد و نگاهش رو به جاده دوخت و دوباره سرعتش رو تنظیم کرد.
- اما... .
- اما و ولی و اگر نداره! من می‌خوام برم و ببینمش. اگر نمی‌تونی برم گردون عمارت با ماشین خودم برم!
دیگه هیچ‌حرفی رد و بدل نشد.
واقعاً این حد تلخ زبونی دست خودم نبود؛ زبونم‌ شده بود نیش عقرب و ممکن بود هر حرفی برای خواستم بزنم و این خوش‌آیند نبود‌.
وقتی حرفم رو می‌زدم می‌فهمیدم چی گفتم و تازه مزه‌مزش می‌کردم.
سرم رو به صندلی تکیه دادم و به دریایی که از دور تنها سایه‌ی بود نگاه کردم‌؛ همون دریایی که از من دارایی‌هام‌ رو گرفت!
دریا بی‌رحم بود و بی‌عاطفه؛ من این رو از کم‌ترین سن فهمیده بودم.
دستم رو به طرف ظبط بردم و روشنش کردم، آهنگ. همدم تنهایی‌های من بود!
چشم‌هام بسته شد و به آهنگ گوش سپردم.
- این‌‌جا یکی هست که هر ثانیه خواب رو می‌بینه
تو چشم تقویم با نبض ساعت منتظر می‌شینه
همیشه اون‌که غرق سکوته دستت و می‌خونه
درد لحظه رو کسی می‌فهمه که منتظر می‌مونه
از وقتی تو رفتی، شب حالم و پرسید
شاید اگه تو برگردی بشه از چیزی نترسید
بشه قدر این ثانیه‌ها رو کنار تو فهمید
شاید اگه تو برگردی بشه از چیزی نترسید
بشه قدر این ثانیه‌ها رو کنار تو فهمید
بعد تو برام لحن جاده‌ها صادقانه‌تر بود
هر مسافری که از راه رسید از تو بی‌خبر بود
من ساعت تو رو بیدار نکردم خوابت رو ببینم
این لحظه‌ها رو روشن گذاشتم تا منتظر بشینم
از وقتی تو رفتی، شب حالم و پرسید
شاید اگه تو برگردی بشه از چیزی نترسید
بشه قدر این ثانیه‌ها رو کنار تو فهمید
شاید اگه تو برگردی بشه از چیزی نترسید
بشه قدر این ثانیه‌ها رو کنار تو فهمید
بعد از اتمام آهنگ، ماشین ایست کرد و این باعث شد چشم‌هام باز بشه و با دیدن دریا دستم رو، رو دست‌گیره‌ی در گذاشتم و در همون حین گفتم:
- می‌خوام تنها باشم مهیار.
و از ماشین پیاده شدم‌.
می‌خواستم حرف‌های ناگفتم رو به دریا بزنم و برای همیشه کنارش بذارم.
یادم بره تو دریا عشقم کشته شد، یادم بره کنار دریا عفتم به دست یه عوضی گرفته شد و یادم بره قرار بود کنار همین دریا اون‌قدر بسوزم تا آب بشم!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
آروم از ماشین و جاده دور شدم تا به دریا و کلبه برسم؛ با هر قدم و نزدیکی به مقصد، بغض گلوم سنگین‌تر میشد. به دریا که رسیدم احساس کردم صحنه‌ای که می‌دیدم مثل همیشه واضح نبود؛ کدر بود!
برگشتم تا سوئیت‌ها رو ببینم که چشم‌هام به کلبه‌ای بر خورد که قصه‌ها برای من داشت.
با تردید جلو رفتم، چیزی ازش جزء‌ چند تکه چوب نمونده بود! وقتی کلبه رو دیدم، تنم لرزید! یعنی اگر این‌جا می‌موندم مثل تک‌تک چوب‌ها و زوار‌های این کلبه می‌سوختم و آب می‌شدم؟ پاهام یاری نمی‌کرد جلو تر برم و همون‌جا رو ماسه‌ها افتادم.
بغض گلوم سنگینی می‌کرد و بالاخره خودم رو رها کردم!
من می‌خواستم از دریا خداحافظی کنم و هر اون‌چه این مدت و چند سال تو دلم می‌گذشت رو براش بازگو کنم، حالا به‌درک که چند قطره اشک هم بریزم!
اول ناخودآگاه خندیدم و خاک ماسه‌های خشک رو تو دست‌هام گرفتم.
- سلام دریا. مثل همیشه آرومی! خوش‌حالم هیچ‌ک.س پیشت نیست تا من بتونم راحت حرف‌هام رو بزنم.
دریا..‌. دست‌هام رو می‌بینی؟ هنوز جای زخم‌هایی که بهم زدی، روشه!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو از کلبه گرفتم و به دریا دوختم؛ آفتاب کم‌کم داشت غروب می‌کرد!
- تو آرومی و زیبا، یه زیبای بی‌عاطفه! رحم نداری و بهترین سال‌های زندگی من رو گرفتی. اومدم ازت خداحافظی کنم بلکه بتونم راحت‌تر زندگی کنم؛ اما خودم هم از حرف‌هام خنده‌م می‌گیره. کدوم زندگی؟ کدوم راحتی؟ زندگی‌ای که فقط باید براش جنگید و جواب تیکه‌های این و اون رو داد، زندگیه؟ نه! بخت سیاه من از وقتی سیاه شد که پا به این ماسه گذاشتم. یادته؟ یادته چه‌جوری عشقم رو گرفتی؟ یادته چه‌جوری سوای دلم شدی؟
آخه لعنتی اون چرا من رو آورد این‌جا؟ که بگه تو از این به بعد هم نمی‌تونی انتقامت رو از دریا بگیری؟
دیوانه‌وار خندیدم و مشت‌هام محکم‌تر از قبل شد، پوست دست‌هام به سفیدی می‌رفت.
- چه‌طور تونستم اون شب اعتراف کنم دوباره عاشق شدم؟ لعنتی آخه چه‌جور تونستم؟ چه‌طور اون نفرت رو تو چشم‌های کثیفش ندیدم؟ چه‌طور وقتی از خواهرش با تموم نفرت حرف میزد چیزی نفهمید؟ خدا کورم کرده بود؛ کور!
من با همه قهرم؛ با خودم، با خدا، با دریا، با آدم‌ها؛ اما اشکالی نداره، وقتی حکم اون حروم‌لقمه اجرا بشه دلم آروم می‌گیره!
اشک‌هام رو پاک کردم و هق زدم و سرم رو پایین انداختم.
- هرگز بی‌رحمی‌هات رو نمی‌بخشم دریا، نمی‌بخشم!
همون حین دست فردی رو بازوم نشست، ترسیده برگشتم و با چشم‌های مهیار چشم تو چشم شدم.
دستم رو با شتاب از دست‌هاش بیرون کشیدم که التماس‌گونه گفت:
- عزیزم بلند شو بریم، هوا سرده!
چشم‌هام رنگ خشونت گرفت و ماسه‌های تو مشتم رو به قدری فشار دادم که از لای هر انگشتم ماسه می‌ریخت.
با تموم خشم گفتم:
- به جهنم!
مقرر کنارم نشست و شونه‌هام رو گرفت؛ اما من دیوونه شده بودم. فکر به اون شب کذایی من رو بهم می‌ریخت و وادارم می‌کرد خشمم رو فروکش کنم؛ حالا به هر شیوه‌ای!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
گفت:
- مریلاجان بلند شو الان شب میشه!
شونه‌هام رو از حصار دست‌های مردونه‌ش بیرون کشیدم و مشت‌هام رو باز کردم. با تموم زوری که داشتم به تـ*ـخت سـ*ـینه‌ش کوبوندم و داد زدم:
- شب بشه! به جهنم که شب بشه. زندگی من همیشه شبه!
نگاهم رو به اطراف پوشش دادم و بلندتر گفتم:
- آهای ایوهَ الناس زندگی من همیشه تاریکه، همیشه شبه!
دیوانه‌وار خندیدم و جیغ زدم:
- این چی میگه؟ میگه داره شب میشه؟ خب به‌درک!
هر کاری می‌کرد تا آرومم کنه، تا داد و هوار نکشم؛ اما نشد و نتونست و در آخر با سوزش بینیم خفه شدم و دستم رو، رو صورتم گذاشتم.
سیلی زده بود!
آره سیلی زده بود؛ دستم رو برداشتم و به چند قطره خونی که کف دستم بود و از بینیم ریخته بود نگاه کردم و مثل دیوونه‌ها زمزمه‌وار گفتم:
- سیلی زدی، آره! سیلی... .
‌هاش رو با داد فشرد و کمرم رو تو دست‌هاش گرفت و چشم‌های رنگ شبش رو با درد باز و بسته کرد.
- دستم بشکنه؛ ببین چه‌کار کردم!
با این حرف، حریص شدم برای دریدن گوشه‌گوشه از اجزای بدنش!
فقط مشت‌های کوچیکم رو عضلات پهن و سفتش فرود می‌اومد. چشم‌هام بسته بود و هیچی نمی‌گفت!
بر خلاف منی که تنها جیغ می‌زدم داد و فحش!
- عوضی، تو حق نداشتی به من سیلی بزنی! حالیته؟ نداشتی لعنتی! ولم کن؛ ولم کنید! به حال خودم بذاریدم، چرا نمی‌ذارید تنها باشم؟ ترسیدید بمیرم؟
مشت محکم‌تری به‌ سـ*ـینه‌ش زدم و هق‌هقم رو خفه کردم و داد زدم:
- نه! تا حالا کسی به درد خودش نمرده، اگر مرده بود من تا حالا هزار بار مرده بودم، لعنتیا ولم کن!
چشم‌هاش کاسه‌ی اشک بود؛ ولی مهم نبود. من هرروز شبم با گریه صبح میشد تو بغض این من گم بود!
‌های لرزونش رو تر کرد و دستش رو، رو موهای از شال بیرون افتادم کشید.
- عزیزم، مریلای قشنگم، ببخشید جانم! ببخشید آروم باش.
با یادآوری کلمه‌ی "جانم" انتهای جمله‌های فرشته‌ی عذابم هذیون‌وار گفتم:
- نگو جانم؛ نگو! اون آشغال اون‌جور حرف میزد، تو که آشغال نیستی. نگو، حرف نزن! نزن!
چشم‌هاش رو با درد فشرد و سرش رو، رو به آسمون گرفت. می‌خواست بغضش رو نبینم؟ از غرورش بود؟
پس غرور من چی؟ منی که روزی آرم می‌اومد جلوی مادرم گریه کنم، گریه‌هام رسوایی عالم بود! خسته بودم از خودم و آدم‌ها و این زندگی‌ای که داشتم.
- باشه مریلا، باشه. تو فقط آروم باش عزیزم.
وقتی دید کاری جز هق‌هق نمی‌کنم، آروم از رو آستین دستم رو گرفت و وادارم کرد تا بلند بشم.
- حالا بلند بشو قشنگم، بلند شو بریم خونه‌.
دیگه نایی برای گله نداشتم؛ اگر می‌خواستم گله کنم، روزها و ماه‌ها دهانم برای گلگی باز بود و هیچ‌ رقمه بسته نمیشد!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین