بیهدف ریسههای در ورودی به باغ رو میشمردم.
- دویست و یک، دویست و دو، دویست و سه و... .
با صدای آشنای مردی، یکه خوردم و برگشتم؛ آریامهر بود. کمی تو خودم جمع شدم. هنوز موفق نشده بودم ترس از جنس مخالف رو دور بریزم.
لبخند آرومی زد و نگاهی به ریسههای یکی در میون قهوهای، کرمی انداخت و دستی بهشون کشید.
- ریسه میشماری؟
های خشک و بیرنگم رو تر کردم و سر تکون دادم.
لبخندش پاک نشد، بلکه پررنگتر شد! کنارم نشست و نگاهش رو به چشمهام دوخت.
دست خودم نبود، دوست داشتم فرار کنم؛ داغ شده بودم و انگار از تب داشتم گر میگرفتم!
- از من میترسی؟
دندونهام رو، رو هم گذاشتم آب دهانم رو قورت دادم و با صدای ضعیفی جواب دادم:
- نه.
اما دروغ میگفتم؛ عین سگ دروغ میگفتم و از ترس قالب تهی میکردم.
کمی ازم فاصله گرفت و دستهاش رو، لای موهای قهوهای رنگ و لـ*ـختش فرو برد و با نگاهی خیره به پنجرهی باغ گفت:
- مریلا ترست رو میفهمم، اینکه چهقدر در کنار جنس مذکر ترس داری رو درک میکنم.
برگشت و نگاهم کرد، ناخودآگاه دلم خواست بغض کنم؛ اما غرورم مهمتر بود، هرچند به دست اون مردک، غروری برام نمونده بود!
مصممتر از قبل، باز هم غرور ولم نکرد و گفتم:
- نمیترسم!
کوتاه خندید و دستی به تیشرت سیاه و سفیدش کشید، دلش خوش بود.
- اگر نمیترسی، رنگ از رخسار پریدنت چیه؟ تو خودت جمع شدی واسهی چی؟
سکوت کردم.
سکوت رو شکست و با نگاه خیرهای که وجودم رو ذوب میکرد گفت:
- مریلا تو خودت خوب میدونی که از بچگی چهقدر دوستت داشتم و هیچوقت به چشمی که مردم میبیننت، نمیبینمت؛ ولی باید تغییر کنی. مگه میشه از تنهایی با مرد بترسی؟ ترس زندگیت رو تباه و سیاه میکنه!
مکثی کرد و کنارم رو سرامیکها نشست.
- تو میخوای که تغییر کنی؟
من میخواستم؛ ولی برام سخت بود! خیلی هم سخت!
- دویست و یک، دویست و دو، دویست و سه و... .
با صدای آشنای مردی، یکه خوردم و برگشتم؛ آریامهر بود. کمی تو خودم جمع شدم. هنوز موفق نشده بودم ترس از جنس مخالف رو دور بریزم.
لبخند آرومی زد و نگاهی به ریسههای یکی در میون قهوهای، کرمی انداخت و دستی بهشون کشید.
- ریسه میشماری؟
های خشک و بیرنگم رو تر کردم و سر تکون دادم.
لبخندش پاک نشد، بلکه پررنگتر شد! کنارم نشست و نگاهش رو به چشمهام دوخت.
دست خودم نبود، دوست داشتم فرار کنم؛ داغ شده بودم و انگار از تب داشتم گر میگرفتم!
- از من میترسی؟
دندونهام رو، رو هم گذاشتم آب دهانم رو قورت دادم و با صدای ضعیفی جواب دادم:
- نه.
اما دروغ میگفتم؛ عین سگ دروغ میگفتم و از ترس قالب تهی میکردم.
کمی ازم فاصله گرفت و دستهاش رو، لای موهای قهوهای رنگ و لـ*ـختش فرو برد و با نگاهی خیره به پنجرهی باغ گفت:
- مریلا ترست رو میفهمم، اینکه چهقدر در کنار جنس مذکر ترس داری رو درک میکنم.
برگشت و نگاهم کرد، ناخودآگاه دلم خواست بغض کنم؛ اما غرورم مهمتر بود، هرچند به دست اون مردک، غروری برام نمونده بود!
مصممتر از قبل، باز هم غرور ولم نکرد و گفتم:
- نمیترسم!
کوتاه خندید و دستی به تیشرت سیاه و سفیدش کشید، دلش خوش بود.
- اگر نمیترسی، رنگ از رخسار پریدنت چیه؟ تو خودت جمع شدی واسهی چی؟
سکوت کردم.
سکوت رو شکست و با نگاه خیرهای که وجودم رو ذوب میکرد گفت:
- مریلا تو خودت خوب میدونی که از بچگی چهقدر دوستت داشتم و هیچوقت به چشمی که مردم میبیننت، نمیبینمت؛ ولی باید تغییر کنی. مگه میشه از تنهایی با مرد بترسی؟ ترس زندگیت رو تباه و سیاه میکنه!
مکثی کرد و کنارم رو سرامیکها نشست.
- تو میخوای که تغییر کنی؟
من میخواستم؛ ولی برام سخت بود! خیلی هم سخت!