البته راه درست احترام به تمامیه سلایق بود که من همیشه به همه احترام میذاشتم و اصولاً برام اهمیتی نداشت فردی که جلومه و باهاش رابـ*ـطه دارم دینش چیه و یا چهجور میگرده چون دین و پوشش و... شخصیت آدم رو اون انسانیت آدم رو پوشش نمیداد.
من باز هم تغییر کرده بودم و نقاب اون مریلای سابق رو رو چهرهم آورده بودم و امیدوارم بودم اینبار دنیا به کامم بچرخه.
دوسال بعد
قهقهی بلندی زدم و گفتم:
- اوه! نه نوا، خانوم شما مخ من رو خورد! بیا اسم پیش من ببرش کنار خودت هی ویزویز کنه.
تانیا جیغ خفیفی کشید و رو مبلهایی که تازه برای خونهای که مستقل شده بود خریده بود بالا پایین شد.
- ببند دهنت رو مریلا نکبت!
ابرویی بالا انداختم و دستم رو به معنای لایک بالا آوردم. همدن حین، در حالی که جاسمین سرش رو از تو گوشیش در میآورد گفت:
- زنیکهی عفریته پیام داده میگه پیش اون پسرهای؟
بعد با حرص اوامه داد:
- سنگ قبرت رو با گلاب بشورم! مگه من مثل دخترهای اون با وجود شوهرم بـ*ـغل همه ولو میشم؟
و جیغ بلندی کشید. چهرهم رو در هم کردم و همون موقع، بایرام به طرف سالن اومد و تو جمع پرسر و صدای ما داد زد:
- پاشید ببینم، آریا رسید.
زنعمو درگیر مریضیای وحشتناک شده بود و آریا مجبور بود به آمریکا بره تا معالجهی زنعمو اونجا باشه و بعد هر دو به ایران برگردن. تو مدت نبودش، فهمیدم که چهقدر میخوامش و نبودش سخته! هر لحظه برای دیدنش حریصتر میشدم؛ اما چیزی بروز نمیدادم.
تو این دوسال، خیلی چیزها تغییر کرده بود. مهیار بعد از اتمام پروژههای تهرانش به شمال اومد تا اینجا همه تو عمارت زندگی کنیم. البته سه نفره!
جاسمین بعد از سفر خارجهای که داشت، با بایرام تو ویلای کوچیکی مستقل شد و الان کنارم، هفت ماهه باردار بود. یکدختری که اسمش رو هم گذاشته بودن شایلین! خیلی براش خوشحال بودم و برق چشمهاش خوشحالم میکرد؛ و اما تانیایی که تازه عروس بود و همش درگیر جنگ و جدال با شوهرش بود و که نوا هم در آخر با دل پاک و خندههای دلنشینش تانی رو خفه میکرد؛ و اما من، در حال کشیدن نقشهای برای سیتیسنتر بزرگی تو رشت بودم و امیدوارم بودم بتونم هر جور که شده مجوز ساخت رو بگیرم! درگیر کار بودم، اونقدری که خودم رو هم یادم میرفت. اجازه نمیدادم افکارم به اون روزهای کذایی خطور کنه و من با افتخار موفق شده بودم که به مریلای سابق برگردم، هرچند سخت و با تحمل کنایهها و نگاههای عجیب مردم؛ اما تونسته بودم!
دست از افکارم برداشتم و همگی از رو مبل بلند شدیم. نوا در چوبی خونه رو باز کرد و با ورود زنعمو و آریا، بساط بـ*ـغل و مـ*ـاچ و بـ*ـو*سه به راه افتاد!
کمی جلو رفتم تا به بقیه برسم، با لبخند با زنعمو سلام کردم و دست دادم.
- سلام زنعمو جان، رسیدن به خیر! خوشاومدید. خوشحالن که حالتون خوبه.
زنعمو بـ*ـو*سهی نرمی رو موهام نشوند و با لبخند قشنگش گفت:
- سلام دخترم، ممنونم. خوشحالم میبینمت.
نوبت آریا که رسید، با دیدنش زبونم قفل کرد؛ اما آرامش عمیقی داشتم!
با درنگ بهم دست دادیم و کمی خودش رو نزدیک گوشم کرد؛ با مهربونی گفت:
- سلام بانوی زیبا!
لبخند شیرینی زدم و جوابش رو دادم. چهقدر لـ*ـذت داشت عشقت رو کنارت داشته باشی؛ اما من فقط کنارم داشتم و مال خودم نبود. دوست داشتم بهش بفهمونم عاشقشم و میخوامش؛ اما میترسیدم از اینکه اون هم به دختر دستخوردهای نگاه نکنه و ازش دست بکشمه؛ ولی آریا چنین آدمی نبود؛ اما ترس تو وجودم رو نمیتونستم توجیح کنم.
من باز هم تغییر کرده بودم و نقاب اون مریلای سابق رو رو چهرهم آورده بودم و امیدوارم بودم اینبار دنیا به کامم بچرخه.
دوسال بعد
قهقهی بلندی زدم و گفتم:
- اوه! نه نوا، خانوم شما مخ من رو خورد! بیا اسم پیش من ببرش کنار خودت هی ویزویز کنه.
تانیا جیغ خفیفی کشید و رو مبلهایی که تازه برای خونهای که مستقل شده بود خریده بود بالا پایین شد.
- ببند دهنت رو مریلا نکبت!
ابرویی بالا انداختم و دستم رو به معنای لایک بالا آوردم. همدن حین، در حالی که جاسمین سرش رو از تو گوشیش در میآورد گفت:
- زنیکهی عفریته پیام داده میگه پیش اون پسرهای؟
بعد با حرص اوامه داد:
- سنگ قبرت رو با گلاب بشورم! مگه من مثل دخترهای اون با وجود شوهرم بـ*ـغل همه ولو میشم؟
و جیغ بلندی کشید. چهرهم رو در هم کردم و همون موقع، بایرام به طرف سالن اومد و تو جمع پرسر و صدای ما داد زد:
- پاشید ببینم، آریا رسید.
زنعمو درگیر مریضیای وحشتناک شده بود و آریا مجبور بود به آمریکا بره تا معالجهی زنعمو اونجا باشه و بعد هر دو به ایران برگردن. تو مدت نبودش، فهمیدم که چهقدر میخوامش و نبودش سخته! هر لحظه برای دیدنش حریصتر میشدم؛ اما چیزی بروز نمیدادم.
تو این دوسال، خیلی چیزها تغییر کرده بود. مهیار بعد از اتمام پروژههای تهرانش به شمال اومد تا اینجا همه تو عمارت زندگی کنیم. البته سه نفره!
جاسمین بعد از سفر خارجهای که داشت، با بایرام تو ویلای کوچیکی مستقل شد و الان کنارم، هفت ماهه باردار بود. یکدختری که اسمش رو هم گذاشته بودن شایلین! خیلی براش خوشحال بودم و برق چشمهاش خوشحالم میکرد؛ و اما تانیایی که تازه عروس بود و همش درگیر جنگ و جدال با شوهرش بود و که نوا هم در آخر با دل پاک و خندههای دلنشینش تانی رو خفه میکرد؛ و اما من، در حال کشیدن نقشهای برای سیتیسنتر بزرگی تو رشت بودم و امیدوارم بودم بتونم هر جور که شده مجوز ساخت رو بگیرم! درگیر کار بودم، اونقدری که خودم رو هم یادم میرفت. اجازه نمیدادم افکارم به اون روزهای کذایی خطور کنه و من با افتخار موفق شده بودم که به مریلای سابق برگردم، هرچند سخت و با تحمل کنایهها و نگاههای عجیب مردم؛ اما تونسته بودم!
دست از افکارم برداشتم و همگی از رو مبل بلند شدیم. نوا در چوبی خونه رو باز کرد و با ورود زنعمو و آریا، بساط بـ*ـغل و مـ*ـاچ و بـ*ـو*سه به راه افتاد!
کمی جلو رفتم تا به بقیه برسم، با لبخند با زنعمو سلام کردم و دست دادم.
- سلام زنعمو جان، رسیدن به خیر! خوشاومدید. خوشحالن که حالتون خوبه.
زنعمو بـ*ـو*سهی نرمی رو موهام نشوند و با لبخند قشنگش گفت:
- سلام دخترم، ممنونم. خوشحالم میبینمت.
نوبت آریا که رسید، با دیدنش زبونم قفل کرد؛ اما آرامش عمیقی داشتم!
با درنگ بهم دست دادیم و کمی خودش رو نزدیک گوشم کرد؛ با مهربونی گفت:
- سلام بانوی زیبا!
لبخند شیرینی زدم و جوابش رو دادم. چهقدر لـ*ـذت داشت عشقت رو کنارت داشته باشی؛ اما من فقط کنارم داشتم و مال خودم نبود. دوست داشتم بهش بفهمونم عاشقشم و میخوامش؛ اما میترسیدم از اینکه اون هم به دختر دستخوردهای نگاه نکنه و ازش دست بکشمه؛ ولی آریا چنین آدمی نبود؛ اما ترس تو وجودم رو نمیتونستم توجیح کنم.