جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,867 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
البته راه درست احترام به تمامیه سلایق بود که من همیشه به همه احترام می‌ذاشتم و اصولاً برام اهمیتی نداشت فردی که جلومه و باهاش رابـ*ـطه دارم دینش چیه و یا چه‌جور می‌گرده چون دین و پوشش و... شخصیت آدم رو اون انسانیت آدم رو پوشش نمی‌داد.
من باز هم تغییر کرده بودم و نقاب اون مریلای سابق رو رو چهره‌م آورده بودم و امیدوارم بودم این‌بار دنیا به کامم بچرخه.
دوسال بعد
قهقه‌ی بلندی زدم و گفتم:
- اوه! نه نوا، خانوم شما مخ من رو خورد! بیا اسم پیش من ببرش کنار خودت هی ویزویز کنه.
تانیا جیغ خفیفی کشید و رو مبل‌هایی که تازه برای خونه‌ای که مستقل شده بود خریده بود بالا پایین شد‌.
- ببند دهنت رو مریلا نکبت!
ابرویی بالا انداختم و دستم رو به معنای لایک بالا آوردم. همدن حین، در حالی که جاسمین سرش رو از تو گوشیش در می‌آورد گفت:
- زنیکه‌ی عفریته پیام داده میگه پیش اون پسره‌ای؟
بعد با حرص اوامه داد:
- سنگ قبرت رو با گلاب بشورم! مگه من مثل دخترهای اون با وجود شوهرم بـ*ـغل همه ولو میشم؟
و جیغ بلندی کشید. چهره‌م رو در هم کردم و همون موقع، بایرام به طرف سالن اومد و تو جمع پرسر و صدای ما داد زد:
- پاشید ببینم، آریا رسید.
زن‌عمو درگیر مریضی‌ای وحشتناک شده بود و آریا مجبور بود به آمریکا بره تا معالجه‌ی زن‌عمو اون‌جا باشه و بعد هر دو به ایران برگردن. تو مدت نبودش، فهمیدم که چه‌قدر می‌خوامش و نبودش سخته! هر لحظه برای دیدنش حریص‌تر می‌شدم؛ اما چیزی بروز نمی‌دادم.
تو این دوسال، خیلی چیزها تغییر کرده بود. مهیار بعد از اتمام پروژه‌های تهرانش به شمال اومد تا این‌جا همه تو عمارت زندگی کنیم‌. البته سه نفره!
جاسمین بعد از سفر خارجه‌ای که داشت، با بایرام تو ویلای کوچیکی مستقل شد و الان کنارم، هفت ماهه باردار بود. یک‌دختری که اسمش رو هم گذاشته بودن شایلین! خیلی براش خوش‌حال بودم و برق چشم‌هاش خوش‌حالم می‌کرد؛ و اما تانیایی که تازه عروس بود و همش درگیر جنگ و جدال با شوهرش بود و که نوا هم در آخر با دل پاک و خنده‌های دل‌نشینش تانی رو خفه می‌کرد؛ و اما من، در حال کشیدن نقشه‌ای برای سیتی‌سنتر بزرگی تو رشت بودم‌ و امیدوارم بودم بتونم هر جور که شده مجوز ساخت رو بگیرم! درگیر کار بودم، اون‌قدری که خودم رو هم یادم می‌رفت. اجازه نمی‌دادم افکارم به اون روزهای کذایی خطور کنه و من با افتخار موفق شده بودم که به مریلای سابق برگردم، هرچند سخت و با تحمل کنایه‌ها و نگاه‌های عجیب مردم؛ اما تونسته بودم!
دست از افکارم برداشتم و همگی از رو مبل بلند شدیم. نوا در چوبی خونه رو باز کرد و با ورود زن‌عمو و آریا، بساط بـ*ـغل و مـ*ـاچ و بـ*ـو*سه به راه افتاد!
کمی جلو رفتم تا به بقیه برسم، با لبخند با زن‌عمو سلام کردم و دست دادم.
- سلام زن‌عمو جان، رسیدن به خیر! خوش‌اومدید. خوش‌حالن که حالتون خوبه.
زن‌عمو بـ*ـو*سه‌ی نرمی رو موهام نشوند و با لبخند قشنگش گفت:
- سلام دخترم، ممنونم. خوش‌حالم می‌بینمت.
نوبت آریا که رسید، با دیدنش زبونم قفل کرد؛ اما آرامش عمیقی داشتم!
با درنگ بهم دست دادیم و کمی خودش رو نزدیک گوشم کرد؛ با مهربونی گفت:
- سلام بانوی زیبا!
لبخند شیرینی زدم و جوابش رو دادم.‌ چه‌قدر لـ*ـذت داشت عشقت رو کنارت داشته باشی؛ اما من فقط کنارم داشتم و مال خودم نبود‌. دوست داشتم بهش بفهمونم عاشقشم و می‌خوامش؛ اما می‌ترسیدم از این‌که اون هم به دختر دست‌خورده‌ای‌ نگاه نکنه و ازش دست بکشمه؛ ولی آریا چنین آدمی نبود؛ اما ترس تو وجودم رو نمی‌تونستم توجیح کنم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
اون شب، با شوخی و خنده‌های ما به اتمام رسید و من دوست داشتم مثل هرشب تو باغ به ماه تنها که شباهتش به من بسیار بود، زل بزنم؛ ولی یک‌چیزی من رو طرف باغ می‌کشید و می‌گفت:
- حتماً باید به اون‌جا بری!
یعنی باغ با من حرف میزد؟ به فکر اسکلانه‌ی خودم خنده‌ای کردم و آخرین پله‌ی باغ رو پایین اومدم که در کمال تعجب، آریا رو دیدم که سرش تو گوشیش بود و لبخند زده بود. ناخودآگاه اخمی رو ابروهام نشست. اون‌قدر محو گوشیش بود که متوجه‌ی حضور من نشد! قطعاً یا کر شده بود، یا کور!
کمی نزدیکش شدم و به میله‌های محافظ درخت‌های سرسبز باغ که نه، حیاط تقریبا بزرگ خونه‌ی تانیا تکیه دادم. وادار به نگاه کردن محتوای گوشیش شده بودم و با دیدن عکسی که تو گوشیش می‌دید، چشم‌هاش گرد شد و بعد از تحلیل فضا، خنده‌ی بی‌صدایی کردم و دست‌هام رو جلوی چشم‌هاش چند بار حرکت دادم.
گیج سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد، با همون خنده گفتم:
- تا وقتی خودم هستم، چرا عکسم رو می‌بینی؟
با لبخند کجی تو چشم‌های سیاه رنگم خیره شد و با تموم‌ احساس و مهرش گفت:
- نخواستم نگاهم آزارت بده!
دلم لرزید؛ اما باز خندیدم، دستی به شونش نشوندم و تای ابرو رو بالا دادم.
- بی‌خیال. تا خودم هستم؛ خودم رو عشقه!
نگاهش به چشم‌هام لحظه‌ای به گوشه‌ی دیگه‌ای نمی‌لرزید!
با همون لحن جواب داد:
- مریلا، دیوونه‌ای تو دختر؛ من رو هم دیوونه‌ی خودت کردی!
دلم‌ غنج می‌رفت و هری ریخت؛ ولی اون آرامش یک لحظه ازم دور نمیشد. نه دل‌هره و استرسی داشتم نه چیزی! غرق آرامشی که کنار شنتیا نداشتم و فقط استرس می‌کشیدم.
اون شب دیوونه‌وار می‌خندیدم! زنجیر نقره‌ای دور گردنش رو تو دست‌هام گرفتم، همیشه عاشق تیپ و استایل و قیافش بودم. خصوصاً تتوهای رو دستش!
با همون دیوونگی و خنده گفتم:
- شاید واقعاً دیوونه شدم، تا آریا رو دیوونه‌ی خودم کنم؛ خب، می‌خواستم از من دل‌ببره، که گویا برده!
من‌ امشب دوباره اون لفظ "دوست داشتن" رو از رو زبونم می‌خواستم و اون‌قدر دیوونش می‌کردم، تا آخر زبون باز کنه؛ ولی مثل این‌که یار، حریص‌تر از من بود!
حریص و گرم گفت:
- دل برده از آریا!
زنجیر گردنش رو ول کردم و ازش فاصله گرفتم و به ماه تو آسمون نگاه کردم و گفتم:
- آریا هم، دل برده از مریلا! آریا، منتظرت بودم!
با تموم وجود و شیرینی اون لحظه خنده‌ی بلندی سر داد و زمزمه کرد:
- هنوز هم میگی آریا؟
ریز خندیدم.
- آره، هنوزم!
می‌خواستم امشب دیوونش کنم، به‌طرفش برگشتم و با چشم‌هایی که کلی وقت گذاشتم و آرایششون کردم نگاهش کردم. خنده‌م رو خورده بودم و به‌جاش غم‌ناک گفتم:
- ولی چه فایده که کسی، مریلا رو نمی‌پذیره، چون... .
بی‌صبر و عصبی وسط حرفم پرید و چشم‌های وحشیش رو به چشم‌هام گره زد.
- ساکت باش!
تو دلم لبخند زدم؛ اما به‌ظاهر ساکت شدم‌.
دستش رو، تو جیب شلوارش فرو برد و نخ سیگاری رو از تو پاکتی که تو جیبش بود درآورد و با فندک آتیشش زد.
عاشق فرم و استایل حین سیگار کشیدنش بودم! دوست داشتم کنارش بشینم، سیگار بکشه و بوی دیوونه کنندش رو تو صورتم بیرون بده و من با تموم مهری که دارم، بی‌هیچ فکری به اتفاقات منفی نگاهش کنم؛ اما دریغ از یک‌نگاه آریامهر!
نگاهش به ماه برابری می‌کرد و با همون نگاه به آسمون شروع کرد به حرف زدن.
- من از نوجوونی عاشقت بودم، خودت می‌دونی! دیوونه‌ی رفتارها و خنده‌های قشنگ و بلندت شده بودم. شیفته‌ی خودت و افکارت که با همه‌چیز و همه‌ک.س فرق داشت. من اون فرق رو دوست داشتم؛ این‌که اعنتایی به حرف مردم نمی‌کردی و نمی‌کنی، اون‌چه عاشقشی رو انجام میدی و این خیلی باارزش بود! اعتراف کردم و جواب منفی شنیدم و وقتی عاشق سامر شدی، دنیا برام تموم شده بود؛ ولی خودم رو با دیدنت سر پا نگه می‌داشتم تا این‌که بعد از مرگش، دیوونگیت دیوونم کرد! مریلا تو اون‌قدر شخصیت پی‌چیده‌ای داشتی که من تو پیچ‌هاش گیر می‌کردم و... ‌.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
نگاهش رو از آسمون گرفت و رو کاشی‌های سنگ‌مانند حیاط نشست، من کم مخالف جهتش نشستم و کمرم رو، به کمرش تکیه دادم و به صدای قشنگش گوش دادم.
- گذشت و گذشت، وقتی اون اتفاق لعنتی افتاد با خودم عهدم تا قیام قیامت کنارت باشم، نقشه‌ی روان شناس با خودم‌ بود، تولد و هزار کار دیگه که تو خبر نداشتی به دست من انجام شده! تو خواست خودت نبود قاطی اون مرتیکه بشی. از عمد نبود و من عفتت رو نمی‌خواستم! من خودت رو، وجودت رو، صدای گرمت رو، رفتارهای خاصت رو برای خودم می‌خواستم! مریلا، تو به خواست خودت نبود که اون اتفاق برات بی‌افته، عذاب‌ها کشیدی با حرف‌های مردم؛ اما من از دور حواسم بهت بود. مطمئن باش این خودت تویی که مهمی، دارایی‌های تو، انسانیت و شرفته که من عاشق اون‌هام.
از حرف‌هاش هر لحظه دل‌گرم‌تر می‌شدم! شاید احتیاج بود من هم یک‌سری حرف‌ها بزنم آتیشش رو خاموش کنم. با لبخند شیرینی که از حرف‌هاش رو ‌هام بود چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- وقتی دو سال ازت دور بودم فهمیدم چی کم دارم و به‌خاطر این‌که اون موقع دلت رو شکوندم هزار باز غبطه خوردم، شاید اگر می‌فهمیدم عاشقتم الان این اتفاقات نمی‌افتاد! آریا آره، مت عاشق سامر بودم؛ اما باهاش کنار اومدم. نه‌این‌‌که دوستش نداشته باشم، می‌دونی که به‌خدا سخته فراموشش کردن؛ اما فهمیدن عشق واقعی، حسی بود که با تو تجربه کردم. همیشه ترسیدم از این‌که اگر اعتراف کنم، آریامهر حاضره من رو بپزیره؟ اما ستاره‌ی من، ذات درخشان‌تری داشت و حالا من رو مجذوب خودش کرده. آریا... .
مکثی کردم و هر دو به‌طرف هم برگشتیم، زدم:
- عاشقت شدم و دیوونم کردی!
وقتی خنده‌ی سرخوشش رو دیدم، دلم از فرط آرامش غنج‌ می‌رفت و خودم هم مـستـانه پا به پای عشقم می‌خندیدم!
قصه‌ی ما تموم شد و من درس‌ها از زندگیم گرفتم، این‌که وقتی اتفاقی گریبان گیر آدم رو می‌گیره، نذارم تو وجودم‌ نفوذ کنه و من رو از پا دربیاره! وقتی محکم باشم، هیچ‌وقت، هیچ‌ک.س، جرئت نابود کردن من رو نداشت.
فهمیدم مردهای جهان همه مثل هم نیستن، هستن مردهایی که با تموم وجود عاشقن و دلشون پاکه! هستن مردهایی که آدم رو برای خودشون بخوان، نه عفت دختر! فهمیدم عشق من، محافظت می‌خواد. متوجه شدم از دست دادن عشق پایان زندگی نیست، اگر بود، همون‌جا جون آدم گرفته میشد؛ اما وقتی ادامه‌ای بود شک نکنید پایان خوشی در انتظارتونه.
فهمیدم هم‌زمان باید عاشق دو نفر بود!
ما اول باید عاشق خودمون می‌شدیم تا می‌تونستیم عاشق کسی بشیم، عشق آرامش زندگی بود و در نبودش، زندگی انگار کم داشت!
یاد گرفتم آدم اگر اشتباه می‌کنه، می‌تونه همون‌جا برگرده و تغییرش بده و من حالا به خودم افتخار می‌‌کردم بابت عشقی که داشتم.
من عاشق عشقم بودم و رو پیشونی یار حک کردم:
تا عاشقی، عشق بریز در نگاهت؛
تا قیات تا قیامت، عاشقم کن با نگاهت!
زندگی من تیکافی بود که ورش به‌یک طرف می‌چرخید و دودش از فضا بلند میشد!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
چهارشنبه‌ ۱۴۰۱
۱۶ شهریور، ۱۵:۲۸ . ...mobinahoosinifar
سخنی از نویسنده:
سلام به تموم عاشقای خوندن و نوشتن! امیدوارم ایام‌ به کامتون باشه و همیشه سالم باشید.
در وهله‌ی اولیه، امیدوارم از اثر بنده خوشتون اومده باشه و اگر هم نه، بنده‌ی حقیر رو ببخشید!
یک‌سری توضیحات بابت این رمان نیازه و صلاح دونستم بی‌این نوشته‌ها رمان رو منتشر نکنم!
روایت رمان من، درباره‌ی دختر شکست خورده از عشقی بود که دچاره به بیماری اعتیاد بود. دختری که از قضا کاملاً امروزی بود و طرز افکارش با خیلی از افراد فرق داشت، بیشتر دوست داشت به آدم‌هایی توجه کنه که مردم بهشون انگ بد*کاره می‌زدن!
طرز فکرهای مریلا، طرز فکرهای خودم بود که امروزه اگر بهشکن اعتقاده پیدا نشه، در سال‌های آینده پیدا میشه!
این‌جا من از همه‌ی افرادی که بهشون توجه نمیشد، طرف‌داری کردم و بزرگشون کردم! و البته تموم واقعیت‌های دیده به چشم خودم رو گفتم و روز به روز هم مطمئن‌تر میشم.
این‌جا من یاد دادم، معتادها آدم‌های بدی نیستن؛ ولی همه جهان از پذیرششون عاجزن!
این فراد، درگیر بیماری‌ای هستن که به خواست خودشون درگیرش شدن؛ پس چرا از طرف همه‌ک.س طرد میشن؟ ادم‌های نزدیک چه پدر و مادر چه غریبه و آشنا بیشتر به جای این‌که کمک آدم کنن، آدم رو می‌زنن تا بیشتر رو زمین بی‌افتن! وقتی این آدم‌ها رو می‌بینن باید بمون و کمکشون کنن تا راه درسا رو پیدا کنن! نه این‌که از خونه بیرونشون کنن. بیمارهای معتادها درسته رفتارهای غیر منتظره‌ای دارن؛ اما باز می‌تونن به زندگیشون برگردن و انگ بد*کاره‌ای به اون‌ها کاملاً نادرسته و قابل پذیر تهمت‌هایی که بهشون زده میشه نیست و همیشه یادتون باشه...
گاهی اوقات، یک بیمارمعتاد، از یک آدم سالم انسان‌تره و حتی ارزشش هم بالاتره!
جدا از این بحث، یاد دادم وقتی به یکی دست‌درازی میشه بدین معنا نیست زندگی طرف به پایان رسیده! اگر زنده موندید، بدونید زندگی ته خطش نیست، باید برای خوش‌بختی بجنگید! اگر بشینید و منتطر باشید تا خوش‌بختی به سراغتون بیاد هیچ وقت به اون آرامش محض نمی‌رسید. یادتون باشه با امید برای داشتن آینده بجنگید!
متاسفانه امروزه جامعه‌ی ما پر شده از تـجاوز علیهه دخترهای ایران و این اصلاً خوش‌آیند نیست. به چشم دیدم این دخترها از ترس این‌که خانوادشون مطلع بشن و... خودکشی کردن! اما واقعاً بشینید با خودتون فکر کنید، یک اتفاق ارزش خودکشی داره؟ ارزش افسردگی داره؟ با زمین خوردن، از زندگی محو نشید! بلند بشید و بجنگید. ارزش انسانیت از حجاب و عفت خیلی بهتره، اگر فردی با حجاب کامل و... باشه؛ ولی ذره‌ای انسانین نداشته باشه قطعاً آدم این فرد رو نمی‌پسنده! پس یادتون باشه، با ارزش‌ترین دارایی شما شرف و شعور و انسانیت شماست.
بمونید، بجنگید و بدونید این اتفاق جهت بخت سیاه شما نیافتاده! قوی بودن لازمه و خوشبین بودن.
پس وقتی یک دختر بی‌حجاب و خندون رو با صدای بلند دیدید، قضاوتش نکنید، شاید اون از هزار مسلمون، انسان‌ و مسلمون‌تر باشه که مسلمون بودن فقط حجاب نیست.
این‌جا من از مردها هم طرف‌داری کردم، یاد دادم همه‌ی مردها مثل هم نیستن، هستن مردهایی که آدم رو برای خودشون بخوان و ارزش دختر مقابل، انسانستش براش مهم باشه. هستن مردهایی که قضاوت نمی‌کنن این زن‌ها رو و به جای قصاوت پشتشون می‌ایستن و عشقشون رو ثابت می‌کنن.
هستن مردهایی که پشت این دخترها باایستن و خودشون رو بخوان نه عفتشون‌.
برای آرامش و آینده‌ای اول امید، بعد انسانیت و بعد عشق نیازه و احترام به تمومیه طرز فکرهای آدم‌ها تو زندگی!
‌این رمان رو تقدیم می‌کنم به تمون دخترهای سرزمینم و پسرهایی که عاشق خوده عشقشونن، نه چیز دیگه‌ای.
بعد از خوندن کمی فکر کنید و قضاوت بی‌جا نکنید، می‌دونم که جنجال های بسیاری بر پا می‌کنه این رمان :)
نکته‌ی دیگه این‌که به علت این‌که اسم آریامهر ‌یکی از القاب شاهن شاه ایران بود، ثبت احولع براش آریا رو ثبت کرده خلاصه :/ شعت داره!
رمان‌های دیگم:
یغماگر
رگ‌بی‌رگ (گروهیه در حال تایپ)
استارت رمان‌های جدیدم به زودی:
آوای آشوب (یه کار متفاوت که تو همین انجمن خودمون تایپ میشه)
جوخه جادو (یه کار گروهی خفن)
اوف عاشقتونم به مولا دلبرا
مواظب خودتون باشید، تا رمان‌ بعدی بای بای.
 

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین