دستهاش رو بازوهای برجستهش نشست و نگاهش رو از من گرفت و به آسمون دوخت.
نفسی آه مانندش بخار هوا رو از دهانش خارج کرد و بعد گفت:
- بیست سالم بود که پدرم رو از دست دادم و اون موقع خودم شدم آقای خودم و مرد خونهای که هیچی ازش نمیدونستم. تا اون سن پِی عشق و حال بودم؛ اما از اون شب به بعد، یک شبه بزرگ شدم! مسئولیت مادر و خواهر کم چیزی نبود، بماند خیلی مسائل دیگه! من عوض شدم، عوض شدم و یک زندگی بهتر رو سعی کردم بسازم. همهچیز خوب بود تا اینکه خواهرم، صدف نابود شد!
سرش برگردوند. ترسیدم!
یعنی چی میخواست بگه؟
غم بیشک تو چشمهاش عشق برادرانهش رو اثبات میکرد و من وقتی مهیار رو با شنتیا مقایسه میکردم... .
ادامه داد:
- صدف دلخوشی من بود. خندههاش، قشنگیهاش، شیطنتهاش... تا اینکه یه از خدا بیخبر اومد و قاپ خواهرم رو دزدید. واله و شیدای خودش کرد و در آخر هم انگ خیـ*ـانت بهش زد و ولش کرد و رفت. صدف من پاک بود؛ پاک بود و زلال! وقتی دید اون مردک ولش کرده و رفته بارها گفت خودش رو میکشه؛ ما باور نکردیم؛ روز به روز حالش خرابتر میشد و در آخر جنازش رو تو باغ دیدیم!
شکه از صحنههای تلخی که دیده لرزی به تنم افتاد و منتظر نگاهش کردم. شاید سکوتم رو بیشتر احتیاج داشت تا دلداریهام رو.
مصممتر از قبل گفت:
- من اون شنتیای قبل نشدم و با غم تکخواهرم سر میکردم. یکمدت افسرده بودم؛ اما با خودم فکر کردم چرا باید عمرم رو تباه کنم برای عزیزی که دیگه بر نمیگرده؟ عوض شدم؛ ولی باز هم به پای اون شنتیای خندون قبل نشدم. در برابر خندهدار ترین حرفها به لبخندی خشک بسنده کردم تا اینکه... .
برگشت و در یک قدمیم ایستاد. چشمهاش براق بود؛ برق چشمهاش بود یا برق اشک؟ تشخیصش خیلی سخت بود!
های برجستهش رو تر کرد و ادامه داد:
- یک دختری رو دیدم که با همه فرق داشت، نشون میداد قویه؛ ولی نبود. دختری که طرز فکرش با همه فرق داشت و دنیای خودش رو داشت. دختری که عاشق بود و عشقش رو از دست داده بود! من رو والهی خودش کرد. بهم فهموند امید دوبارهای برای زندگی کردن هست و... .
لحظه به لحظه ضربان قلبم شدتش بیشتر میشد و برای ادامهی حرفهاش حریصتر میشدم!
بگو لعنتی!
بگو!
بگو و خلاصمون کن.
اون موقع کور شده بودم و اون عطش نفرتی که به راحتی میشد تو چشمهاش خوند من این رو نادیده گرفته بودم.
دستهای منجمد شدهم رو تو جیب کت سبز رنگم گذاشتم و به چشمهاش نگاه کردم.
انگار گفتنش براش سخت بود؛ ولی ادامه داد:
نفسی آه مانندش بخار هوا رو از دهانش خارج کرد و بعد گفت:
- بیست سالم بود که پدرم رو از دست دادم و اون موقع خودم شدم آقای خودم و مرد خونهای که هیچی ازش نمیدونستم. تا اون سن پِی عشق و حال بودم؛ اما از اون شب به بعد، یک شبه بزرگ شدم! مسئولیت مادر و خواهر کم چیزی نبود، بماند خیلی مسائل دیگه! من عوض شدم، عوض شدم و یک زندگی بهتر رو سعی کردم بسازم. همهچیز خوب بود تا اینکه خواهرم، صدف نابود شد!
سرش برگردوند. ترسیدم!
یعنی چی میخواست بگه؟
غم بیشک تو چشمهاش عشق برادرانهش رو اثبات میکرد و من وقتی مهیار رو با شنتیا مقایسه میکردم... .
ادامه داد:
- صدف دلخوشی من بود. خندههاش، قشنگیهاش، شیطنتهاش... تا اینکه یه از خدا بیخبر اومد و قاپ خواهرم رو دزدید. واله و شیدای خودش کرد و در آخر هم انگ خیـ*ـانت بهش زد و ولش کرد و رفت. صدف من پاک بود؛ پاک بود و زلال! وقتی دید اون مردک ولش کرده و رفته بارها گفت خودش رو میکشه؛ ما باور نکردیم؛ روز به روز حالش خرابتر میشد و در آخر جنازش رو تو باغ دیدیم!
شکه از صحنههای تلخی که دیده لرزی به تنم افتاد و منتظر نگاهش کردم. شاید سکوتم رو بیشتر احتیاج داشت تا دلداریهام رو.
مصممتر از قبل گفت:
- من اون شنتیای قبل نشدم و با غم تکخواهرم سر میکردم. یکمدت افسرده بودم؛ اما با خودم فکر کردم چرا باید عمرم رو تباه کنم برای عزیزی که دیگه بر نمیگرده؟ عوض شدم؛ ولی باز هم به پای اون شنتیای خندون قبل نشدم. در برابر خندهدار ترین حرفها به لبخندی خشک بسنده کردم تا اینکه... .
برگشت و در یک قدمیم ایستاد. چشمهاش براق بود؛ برق چشمهاش بود یا برق اشک؟ تشخیصش خیلی سخت بود!
های برجستهش رو تر کرد و ادامه داد:
- یک دختری رو دیدم که با همه فرق داشت، نشون میداد قویه؛ ولی نبود. دختری که طرز فکرش با همه فرق داشت و دنیای خودش رو داشت. دختری که عاشق بود و عشقش رو از دست داده بود! من رو والهی خودش کرد. بهم فهموند امید دوبارهای برای زندگی کردن هست و... .
لحظه به لحظه ضربان قلبم شدتش بیشتر میشد و برای ادامهی حرفهاش حریصتر میشدم!
بگو لعنتی!
بگو!
بگو و خلاصمون کن.
اون موقع کور شده بودم و اون عطش نفرتی که به راحتی میشد تو چشمهاش خوند من این رو نادیده گرفته بودم.
دستهای منجمد شدهم رو تو جیب کت سبز رنگم گذاشتم و به چشمهاش نگاه کردم.
انگار گفتنش براش سخت بود؛ ولی ادامه داد: