جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,881 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
دست‌هاش رو بازوهای برجسته‌ش نشست و نگاهش رو از من گرفت و به آسمون دوخت.
نفسی آه مانندش بخار هوا رو از دهانش خارج کرد و بعد گفت:
- بیست سالم بود که پدرم رو از دست دادم و اون‌ موقع خودم شدم آقای خودم و مرد خونه‌ای که هیچی ازش نمی‌دونستم. تا اون سن پِی عشق و حال بودم؛ اما از اون شب به بعد، یک‌ شبه بزرگ شدم! مسئولیت مادر و خواهر کم چیزی نبود، بماند خیلی مسائل دیگه! من عوض شدم، عوض شدم و یک زندگی بهتر رو سعی کردم بسازم. همه‌چیز خوب بود تا این‌که خواهرم، صدف نابود شد!
سرش برگردوند. ترسیدم!
یعنی چی می‌خواست بگه؟
غم بی‌شک تو چشم‌هاش عشق برادرانه‌ش رو اثبات می‌کرد و من وقتی مهیار رو با شنتیا مقایسه می‌کردم... .
ادامه داد:
- صدف دل‌خوشی من بود. خنده‌هاش، قشنگی‌هاش، شیطنت‌هاش..‌. تا این‌که یه از خدا بی‌خبر اومد و قاپ خواهرم رو دزدید‌. واله و شیدای خودش کرد و در آخر هم انگ خیـ*ـانت بهش زد و ولش کرد و رفت. صدف من پاک بود؛ پاک بود و زلال! وقتی دید اون مردک ولش کرده و رفته بارها گفت خودش رو می‌کشه؛ ما باور نکردیم؛ روز به روز حالش خراب‌تر میشد و در آخر جنازش رو تو باغ دیدیم!
شکه از صحنه‌های تلخی که دیده لرزی به تنم افتاد و منتظر نگاهش کردم. شاید سکوتم رو بیشتر احتیاج داشت تا دل‌داری‌هام رو.
مصمم‌تر از قبل گفت:
- من اون شنتیای قبل نشدم و با غم تک‌خواهرم سر می‌کردم. یک‌مدت افسرده بودم؛ اما با خودم فکر کردم چرا باید عمرم رو تباه کنم برای عزیزی که دیگه بر نمی‌گرده؟ عوض شدم؛ ولی باز هم به پای اون شنتیای خندون قبل نشدم. در برابر خنده‌دار ترین حرف‌ها به لبخندی خشک بسنده کردم تا این‌که... .
برگشت و در یک قدمیم ایستاد. چشم‌هاش براق بود؛ برق چشم‌هاش بود یا برق اشک؟ تشخیصش خیلی سخت بود!
‌های برجسته‌ش رو تر کرد و ادامه داد:
- یک دختری رو دیدم که با همه فرق داشت، نشون می‌داد قویه؛ ولی نبود. دختری که طرز فکرش با همه فرق داشت و دنیای خودش رو داشت. دختری که عاشق بود و عشقش رو از دست داده بود! من رو واله‌ی خودش کرد. بهم فهموند امید دوبار‌ه‌ای برای زندگی کردن هست و... .
لحظه به لحظه ضربان قلبم شدتش بیشتر میشد و برای ادامه‌ی حرف‌هاش حریص‌تر می‌شدم!
بگو لعنتی!
بگو!
بگو و خلاصمون کن.
اون موقع کور شده بودم و اون عطش نفرتی که به راحتی میشد تو چشم‌هاش خوند من این رو نادیده گرفته بودم.
دست‌های منجمد شده‌م رو تو جیب کت سبز رنگم گذاشتم و به چشم‌هاش نگاه کردم.
انگار گفتنش براش سخت بود؛ ولی ادامه داد:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- عاشقم کرد و بهم یاد داد متفاوت بودن هم قشنگه! یادم داد متفاوت باشم تا این‌که هم‌رنگ بقیه بشم!
مکثی کرد و دست‌ مشت شده‌ش رو بیشتر مشت کرد و ‌هاش رو تر کرد.
پیشونیش پر بود از عرق و می‌تونستم شرط ببندم صورتم از فرط هیجان سرخ شده!
چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و آروم‌ و گیراتر از همیشه زد:
- عاشقم کردی دختر! عاشقم کردی مریلا!
گفت! بالاخره گفت و اون موقع نور امیدم روشن شد.
شکه بودم؛ بدون این‌که بخوام لبخندی بزنم یا حرکتی بکنم، قطره‌ای اشک از چشم‌هام سرازیر شد و لحظه‌ای بعد، متعجب و شکه خندیدم.
خنده‌م رو که دید، چشم‌هاش برق زد و دستش رو گونه‌م نشست و اشکم رو پاک کرد.
خنده‌ی آرومی کرد و گفت:
- این اشک‌ها واسه چیه دیوونه؟
اشک‌هام واسه تموم سال‌ها بود که چه‌قدر خوب می‌تونستم ازشون استفاده کنم؛ اما خودم خرابشون کردم!
دستش رو کشید مکثی کرد.
با تموم احساسش گفت:
- مریلا من عاشقت شدم و می‌خوام بشی دنیام، بشی ملکه‌ی قلبم و بشم شاهزاده‌ی رویاهات! تو هم عاشقی! درسته؟
بعد از این همه سختی و دشواری صلاح دونستم که خودم هم اعتراف کنم. چرا که اصلاً مثل دخترهای دیگه بلد نبودم ناز کنم!
با همون چشم‌های خیس، چشم‌هام رو فشردم و با لبخند لرزونی سر تکون دادم و مثل خودش آروم گفتم:
- من هم عاشقتم! من هم دوستت دارم شنتیا!
اول چند لحظه نگاهم کرد و در نهایت آروم خندید و در آخر خنده‌ش به قهقه تبدیل شد. به گردن‌بند تو دستش نگاهی کرد و با رده خنده‌ی تو چهره‌ش به‌طرف اومد و همون گردن‌بند رو، رو سـ*ـینه‌م وصل کرد و بعد از مکثی ازم فاصله گرفت.
شال مشکی رنگم رو صاف کردم و بعد به سگک گردن بند نگاه کردم. اول اسم خودم و خودش! خیلی زیبا بود.
با نگاهی خیره رو سـ*ـینه‌م و سگک گفت:
- هیچ‌وقت این گردن‌بند رو از گردنت در نیار‌. این نشونه‌ی عشق بین من و تواِ مریلا! عشقی که هرگز بهش پایان نمی‌دیم. باشه مریلا؟
سگک رو تو دست‌هام گرفتم و نگاهم رو ازش گرفتم و به آسمون سیاه رنگ شب دوختم و با تموم احساسی که داشتم زدم:
- ازت ممنونم شنتیا. تو باعث شدی که من از خاطرات گذشته دست بکشم و وارد مرحله‌ی جدیدی از زندگیم بشم. لااقلش سالم و بی‌نئشگی زندگی کنم. تو بدترین شرایط وقتی هیچ‌ک.س نبود دستم رو گرفتی و کمکم کردی... هیچ‌وقت لطف‌هات رو فراموش نمی‌کنم و تا آخر عمر ازت ممنونم. مرسی که هستی! تا ابد، تا ابد به عشقمون پایان نمی‌دیم شنتیا‌، مطمئن باش!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
لبخند رو ‌هاش وسعت گرفت و دست‌هام رو فشرد، چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و با نگاه گیرایی گفت:
- شب عقد بایرام، بهترین شب رو برای هم رقم می‌زنیم!
چشمکی زد و گفت:
- خانومم.
و پشت‌بندش خنده‌ی آرومی کرد و باعث شد من هم بخندم.
از خدا ممنون بودم که این شب رو این‌جوری برام موندگار کرده بود!
***
موقع رفتن به خونه‌، دستش جاسمین رو محکم گرفتم و زیر گوشش با شیطنت گفتم:
- خوش گذشت دوتایی کلک؟
مکثی کردم و آروم و زیرک گفتم:
- شنتیا اعتراف کرد عاشقمه!
متعجب چشم‌هاش گرد شد و با جیغ گفت:
- چی؟
وای که چه‌قدر این نکبت ضایع بود!
چشم‌های گرد شده بایرام و شنتیا باعث شد با حالت ناله دست‌هام رو، رو دهنش بذارم و چشم‌هام رو تو حدقه بچرخونم.
رو به هردشون گفتم:
- آقایون، من با این کار دارم، بعداً می‌بینمتون.
بایرام تکه‌ش رو از آئودی شنتیا گرفت و دست‌هاش رو تو جیبش قرار داد و مشکوک گفت:
- خیلی شیش می‌زنی‌ها جدیداً مریلا!
اخم مسخره‌ای کردم و به شوخی مثل خودش گفتم:
- عمت شیش می‌زنه آقا بایرام. برو که نامزدت رو دزدیدم. بای‌بای!
بایرام خندید و سوار صندلی شاگرد شنتیا شد که حین رفتن برگشتم و حقیقتاً از نگاه خیره‌ش به رفتنم شکه شدم. سر جاسمین رو برگردوندم و با خنده‌ی تنبلی براش بـ*ـو*س خوشگلی فرستادم که خنده‌ی قشنگش رو مهمون کرد‌.
سوار ماشینم شدیم و بعد از این‌که مطمئن شدم شنتیا حرکت کرده رو به جاسمین برگشتم.
بدون صبر روسری زرد ساتنش رو جلو آورد و با صدای نه‌چندان آروم از هیجان گفت:
- دِ جونت بالت بیاد قضمیت، بنال ببینم، چیشد؟
‌هام رو غنچه کردم و با انگشت‌هام فرمون رو ضرب گرفتم و به نشونه‌ی خجالت مسخره‌ای سرم رو پایین گرفتم و گفتم:
- هیچی دیگه؛ ما هم صاحب دار شدیم!
جیغ گوش‌خراشش باعث شد چهره‌م در هم شه.
برگشتم و بلندتر از اون جیغ زدم:
- خفه کن در جهنمت رو نکبت!
یک‌هو سکوت سنگینی ماشین رو فرا گرفت.
جاسمین با لبخند ژکوندی روسری لیزش رو جلو آورد و من هم با لبخند دندون‌نمایی ماشین رو روشن کردم و با گذاشتن یکی از آهنگ‌های شاد تتلو، راه افتادیم به طرف عمارت.
***
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
آلبالو خشکی رو تو دهانم گذاشتم و بالشت زیر دستم رو محکم‌تر تو بـ*ـغلم گرفتم و با اثر خنده‌ای که از فیلم گشت‌ارشاد سه، رو ‌هام بود، با صدای موبایلم بی‌میل نگاهم رو از تلوزیون گرفتم و به مخاطب رو گوشیم دوختم.
با دیدن اسم شنتیا لبخند دندون‌نمایی زدم و جواب دادم:
- جانم؟
- جانت سلامت عزیزم، چه‌طوری؟ چه‌کار می‌کنی؟
نگاهم رو دوباره به تلوزیون دوختم و آلوچه‌ای تو دهنم انداختم.
- من‌که خوبم، هیچی فیلم می‌بینم؛ تو چه‌طوری؟
جواب داد:
- من‌ هم خوبم؛ زنگ زدم حالت رو بپرسم.
یک‌هو بالشت رو کنار زدم و چند تا آلوچه رو تو مشتم گرفتم و گفتم:
- راستی، می‌تونی یه برنامه ترتیب بدی تو باغ تالار بالن آرزوها بیارن؟
انگار مکثی که کرد، از سر فکر کردن بود.
- خیلی هم خوب. باشه؛ سعی می‌کنم حاضرش کنم، چون می‌دونی که زمان کمه.
با شوق بی‌وقفه‌ای لبخندی زدم.
- وای مرسی شنتیا!
خنده‌ی آرومی کرد و گفت:
- خب دیگه کاری نداری عزیزم؟
- نه من‌ هم کم‌کم باید حاضر بشم برم بازار با جاس، هنوز لباس گیرم نیومده!
بعد از خداحافظی قطع کرد.
با شوق بالشت رو پرت کردم و از رو مبل بلند شدم، لبخند دندون‌نمایی زدم و بی‌توجه به تلوزیون به‌طرف راه‌پله رفتم.
یعنی جاسمین اسگل اول وقت آرایشگاه گرفته بود! چه‌قدر گفتم زودتر برای لباس من بریم بازار، دیر میشه، گفت نه!
تو راه‌پله شماره‌ی تانیا رو گرفتم و منتظر موندم تا جواب بده، بعد دو بوق صدای جیغش تو گوشم پیچید:
- وای مریلای نکبت، خودتی ؟
در اتاقم رو باز کردم و تماس رو، رو بلندگو گذاشتم و مشغول آماده شدن، شدم‌.
قهقه‌ای زدم و جواب دادم:
- آره تانی خوشگله. خوده خودمم! تازه از جاسمین شنیده بودم برگشتی ایران‌.
مثل همیشه با شور و هیجانی که داشت جواب داد:
- آره جون تو. تازه یک‌هفته‌ست که برگشتم، خسته بودم وگرنه می‌اومدم بهتون سر می‌زدم. زودتر اومدم خودم رو برسونم‌ به عقد جاسمین. چه‌خبر؟ چه می‌کنی کلک؟ هنوز سینگلی؟
خنده‌ی بلندی کردم و ساحلی بلندم رو تن کردن و رو دوشی حریرم رو روش انداختم‌.
- اوه بابا چه خبرته دختر؟ آروم آروم! یکی‌یکی! حالا تو فکر کن یه چیزی بین رل و سینگل خواهرم.
- اوه جون بابا! پس عروس بعدی خودتی نه؟
خنده‌م تجدید شد و رو به میز آرایشی، رژ مایعم رو برداشتم و رو ‌های قلوه‌ای و برجسته‌م کشیدم.
- آم... نمی‌دونم؛ شاید! تو چی؟ تو در چه حالی؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
با قیافه‌ای که می‌تونستم به راحتی ازش تصور کنم رو هواست، جواب داد:
- ما هم درگیر یک بست‌فرند خیلی جذاب شدیم تا ببینیم چه میشه!
ابروهام رو بالا دادم و کمی مژه‌هام رو با ریمل حجم دادم و با لحن مثلاً حیرت‌انگیزی گفتم:
- واو! از این‌جا تورش کردی؟ یا از اون‌ور کلک؟
نخودی خندید و جواب داد:
- از آلمان؛ حالا هم‌دیگه رو ببینیم دربارش صحبت می‌کنیم.
با کشیدن سایه‌ی یاسی پشت پلکم سریع گفتم:
- آها تانی، زنگ زدم بگم با جاس دارم میرم خرید، تو نکبت هم که برگشتی ایران، سه نفری مثل قبلاً بریم بازار اگر وقت داری، هستت؟
می‌دونستم از خداشه و با کله قبول می‌کنه!
- اوه اوه! چه‌عالی‌، پرفکت! حله، ساعت چند؟
بعد از هماهنگ و خداحافظی، قطع کرد و من هم به ادامه آرایشم رسیدم‌‌‌‌.
دختر ساده و خوش‌خنده‌ای بود.
با این‌که سختی‌های زیادی کشیده بود، خنده رو از رو ‌هاش کنار نزده بود و این صفتش رو دوست داشتم.
خط چشم طلایی رنگم کامل چهره‌م رو تغییر داده بود و این باعث میشد بیش از حد عاشق آرایشم بشم!
شال طلایی رنگ و حریرم رو که رو تـ*ـخت افتاده بود رو برداشتم و رو موهای شرابیم انداختم و از اتاقم خارج شدم.
وقتی از راه‌پله‌ها پایین اومدم با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- مامان؟ مامان کجایی؟
با تن صدایی که شبیه خودم بود، جواب داد:
- تو آشپزخونم مریلا.
به‌طرف آشپزخونه رفتم و با دیدن مامان که پشت میز نشسته بود و لیمو و نمک می‌خورد، از فرط هـ*ـوس تو چشم‌هام اشک جمع شد و به طرف میز هجوم آوردم‌‌‌‌.
نیمی از لیمو رو تو دستم گرفتم و با نمکدون تا جایی که ممکن بود نمک پاشیدم و با نگاه شیطانی‌ای بهش، تا تونستم آب لیمو رو مکیدم‌.
جیگرم حال اومده بود!
با دلی ضعف رفته عزم رفتن کردم و در همون حین گفتم:
- مامان بی‌زحمت زنگ بزن یه خدمه بیاد اون اتاق من رو تمیز کنه.
زمزمه‌ش رو شنیدم:
- اتاق نه، طویله!
بلندتر ادامه داد:
- باشه. کجا حالا؟ هر دقیقه هم که بیرونی!
برگشتم و با لبخند گنده‌ای جوراب کالج مشکی رنگم رو که تو جیب مانتو بود رو پا کردم و گفتم:
- میرم خرید لباس عروسیه جاسمین، خیلی کار دارم. فقط هم لباس نیست ماشالله! کفش و کت و لاک و گیر و چمی‌دونم... از این چیزها. بیرون چیزی نمی‌خوای؟
در حالی که پوست نه‌چندان صافش از ترسی لیمو در هم بود گفت:
- نه به سلامت.
در آخر به طرف مامان رفتم و بشقاب لیمو و نمک رو از جلو دستش برداشتم و گفتم:
- مامان می‌دونی که این چیزها برات ضرر داره‌. رعایت کن!
من رفتم، فعلاً.
***
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
با دقت نگاه به لباس‌های تن مانکن می‌کردم، اکثراً قشنگ بودن؛ اما یک طرح تو چشم و خاص می‌خواستم!
جاسمین می‌تونست طرحی که می‌خوام رو برام طراحی کنه؛ اما زمان، زمان طرح کشیدن نبود، برای همیت بی‌خیالش شدم!
تانیا مثل آدم ندیده‌ها آدم‌های دورش رو می‌پایید، بازوم رو به بازوش کوبوندم و گفتم:
- خاک‌برسر آدم ندیده‌ت کنم! دو سال رفتی خارج اسگل شدی؟ دلت تنگ شده؟ یا از کج عقلیته این نگاه خیره‌ت؟
با بینی چین داده سرش رو به‌طرف رگال‌ها چرخوند و زیر گفت:
- لال بمیری نکبت که گند زدی وسط دل‌تنگیم.
حالت عوق زدن به خودم گرفتم و جواب دادم:
- چه‌قدرم که ایران دل‌تنگی داره!
جاسمین که کنارم بود و محو لباس‌های رو رگال، با مشت آروم تو بازوم کوبید و گفت:
- چه زری می‌زنید؟ به من هم بگید‌.
چهره‌م رو در هم کردم و با اخم جای مشتش رو مالش دادم‌.
- بیا یکی دیگه دل‌تنگه و زر می‌زنه، ما مشتش رو می‌خوریم. این دلش برای وطنش تنگ شده بود.
جاسمین در حالی که از خنده سرخ شده بود و سعی می‌کرد صداش تو سالن نپیچه گفت:
- خاک بر سر خودم بکنم فقط!
به خنده‌ش خاتمه داد، هر چند اثر خنده تو صورتش هویدا بود؛ ولی گفت:
- بسه بابا، بسه جمع کنید. یه لباسی دیدم مریلا، خوراک خودته! بیا ببینش‌.
و دستم رو کشید و تا به انتهای سالن ببرتم.
از کشیده شدن دستم دندون‌هام رو، رو هم فشردم و بعد دستم رو از تو دستش کشیدم و آروم گفتم:
- الاغ این دسته، تنبون که نیست! خوبه فروشگاه خلوته، وگرنه آبرومون رو به بوق داده بودی!
بی‌توجه بهم، بروبابایی گفت و رو مقصد مد نظرش ایست کرد و با لبخند بزرگی به لباس رو مایکن نگاه کرد و دستش رو به روی لباس کشید.
- ببین اینه، خیلی شیکه؛ نه؟
با صدای کفش‌های تانیا رو سرامیک، از این‌که پشت سرمه مطمئن شدم و با دقت‌تر به لباس نگاه کردم.
ماکسیه نقره‌ای رنگی با اکلیل‌های نقره‌ای رنگ و بالا تنه‌ای دکلته، واقعاً قشنگ بود؛ اما خیلی هم ساده.
از فروشنده‌ای که از قضا، در حال در شدن از طرف ما بود، به‌طرفش برگشتم و صدا زدم:
- خانوم، یک‌لحظه... .
برگشت و لبخندی که باهاش مشتری رو خر می‌کرد، به‌طرفم اومد.
- جانم خانومم؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
از لفظ "خانومم" توسط یک جنس مونث آزرده‌خاطر شده بودم؛ اما چیزی بروز ندادم‌‌.
لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم:
- این لباس رو برای پرو می‌خواستم.
سری تکون داد و نگاهی به لباس انداخت.
- فقط همین؟
تانیا دستی رو کلاه رو سرش کشید تا موهای مشش زیاد از حد بیرون نیافته، گفت:
- من هم اولین لباس مانکن رو گوشه‌ی سالن برای پرو می‌خواستم‌.
وقتی لباس رو برای پرو بهم داد و تن کردم، فکر نمی‌کردم ان‌قدر تن‌خورش شیک باشه!
تو آینه‌ی قدی کمی چرخیدم و خودم رو نگاه کردم. پوست گندمی رنگم با رنگ نقره‌ای تضاد خوبی داشت و به‌صورتم هم می‌اومد.
چتری‌هام رو، رو پیشونیم مرتب کردم و کمی در اتاق پرو رو باز کردم، جاسمین که منتظر بود سریع برگشت و با دیدنم، مات شد.
با غرور لبخند مکش‌مرگمایی زدم و قری به کمرم دادم که سرش رو تکون داد و گفت:
- محشره دختر، محشر! همین رو باید بگیری‌ها.
دوباره به خودم نگاهی انداختم، طرحش خیلی خوب بود!
گفتم:
- تانی کوشش؟
- تو اتاق پرو.
ابرویی بالا دادم و دستی گوشه‌ی چشمم کشیدم و در حالی که در اتاق پرو رو می‌بستم گفتم:
- اِ؟ پس هیچی.
با از تویض و پوشیدن لباس‌های خودم، از اتاق پرو خارج شدم‌.
جاسمین در حالی که با آدامش تو دهنش بادکنک درست می‌کرد گفت:
- می‌خوایش؟ باید بگیریش‌ها!
- آره خوبه.
و بعد کنجکاو پرسیدم:
- چیشد؟ پوشید؟
به محض این‌که حرفم تموم شد، قفل اتاق پرو بـ*ـغلیم به صدا در اومد و کمی باز شد.
در رو باز کردم و جاسمین هم به تانیا نگاه کرد.
با رضایت هر دو سر تکون دیدیم.
لباس کوتاهه پرتغالیه دکلته‌ای با کم‌بندی دور کمرش خیلی مد دخترونه‌ای رو بهش داده بود و به پوست تقریباً روشنش و موهای قهوه‌ای رنگ و فرش می‌اومد.
دستم رو به نشونه‌ی لایک با آوردم رو با تانیای که تو آینه به خودش نگاه می‌کرد گفتم:
- عالیه حاج‌خانوم!
خندید و "کوفتی" زیر گفت. بعد از تایید جاسمین، هر دو لباس‌ها رو حساب کردیم و از فروشگاه خارج شدیم.
اکثراً برای جشن‌هامون به این مرکز خرید می‌اومدیم. هم بزرگ بود و هم خلوت؛ چون اکثراً مشتری‌ها سفارش می‌دادن تا این‌که بیان و از جنس‌هاشون دیدار کنن؛ اما من دیدن و بعد خریدن رو ترجیح می‌دادم تا سفارش.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
کمی بعد بازار رو گشتیم و بعد از خریدن لاک آینه‌ای و کفش و کیف دستی مجلسی هم‌رنگ لباسم و ست‌گردن‌بند و دست‌بند نقره‌ای به گشت و گذارمون خاتمه دادیم.
شوق بسیاری برای روز موعد، عقد جاسمین تو تالار داشتم!
***
ناخن‌های بلند و نقره‌ای رنگم رو لای موهای کاملاً لـ*ـخت و شلاقیم فرو بردم.
چتری‌های مشکی رنگم با لمه‌های نقره‌ای الحق که چشم‌گیر شده بودن!
از سر تا پا نقره‌ای بودم؛ اما واقعاً ساده و زیبا بود!
موهام تازه رنگ شده بود و استرس داشتم که ش.رابی رنگه تیره بگیره که خوش‌بختانه گرفت.
آرایش ماتم رو خیلی دوست داشتم. نه غلیظ بود و نه کم! نه سنم رو کم می‌کرد و نه زیاد!
تانیا با نیش بازش رو شونه‌ش کوبید و گفت:
- خوبه بابا بسته جیگر! خوشگل شدی. بیا بریم یکم برق.صیم بابا.
از آینه‌ی تالار فاصله گرفتم و دوربین گوشیم رو روشن کردم و گفتم:
- خیلیه‌خوب خب بابا. بیا یک‌دونه عکس یادگاری هم بگیریم پرتغالم!
با گفتن پرتغال، جیغی کشید و من باعث خنده‌ی من شد.
لباسش پرتغالی رنگ بود و آرایش رو صورتش هم مثل لباسش و این باعث میشد بهش بگم پرتغال.
- خیله‌خوب بابا. جیغ نزن؛ با این صدای باند کسی صدات رو نمی‌شونه جانم‌.
بعد از گرفتن یک عکس یادگاری، از آینه‌ی تالار فاصله گرفتم و هر دو به‌طرف سالن رقص رفتیم.
خیلی طرح سالن رو دوست داشتم. بزرگ بود؛ با بهترین نور پردازی و دیزاینی که سلیقه‌ی خودم بود.
مرد و زن قاطی بود و مجبور بودم کت کوتاه لباسم رو، رو تنم بندازم.
چشمم رو تو تالار چرخوندم. مردی که تشخص دادم شنتیاست، برام دست تکون داد.
با لبخند براش دست تکون دادم که تانیا گفت:
- بیا ببرمت آقای آیندم رو نشونت بدم.
و از قضا به‌طرف میزی که شنتیا روش نشسته بود حرکت کرد.
بعد از سلام و احوال پرسیه سختی بین باندها، رو میز گردی که نشسته بودن، نشستیم‌‌.
تانیا با ذوق نگاهی به پسری که بهش نمی‌خورد ایرانی باشه انداخت و رو به من کرد.
- و مریلا ایشون بست‌فرند من، نُوا‌.
و بعد رو به نوا کرد و گفت:
- ایشون هم یکی از رفیق‌های قدیمی من، مریلا.
بعد از این‌که دست دادیم، ابراز خوش‌بختی کردیم‌.
لحجه‌ی بامزه‌ای داشت و موهای بور و چشم‌های رنگیش جذابش کرده بودن.
رقص نورهای تو سالن آدم رو گیج می‌کرد و رو مخم بود!
شنتیا زیر گوشم گفت:
- خانوم من چه‌طوره؟
لبخندی زدم و گیلاسی رو تو دهانم گذاشتم ک جام طلایی رنگ رو تو دست‌هام گرفتم و جواب دادم:
- خامومت خوبه، خودت چه‌طوری آقا؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- تو خوب باشی من هم خوبم.
مکثی کرد و آروم گفت:
- زیبا شدی بانوی من.
گُر گرفتم و لبخندی زدم و ترجیج دادم برای تعریفش، جوابی جزء‌ لبخند ندم.
کمی از طعم تلخ نوشیدنیم کام گرفتم؛ هیچ‌وقت زیاد روی نمی‌کردم تا تعادل خودم رو از دست بدم.
کمی به دخترپسرهای وسط سالن نگاه کردم که با ‌های خندون در حال رق.ص بودن و همون هنگام، دستی جلوم دراز شد.
با دیدن صاحب دست‌ها لبخندی زدم و دستم رو تو دستش گذاشتم و با هم به‌ وسط سالن رفتیم.
به دی‌جی اشاره‌ای برای عوض کردن آهنگ داد.
علت این‌که حس خوبی به امشب نداشتم، توضیحی براش نبود. شاید تنها یک حس بود و من بهش اعتنایی نمی‌کردم؛ اما این‌جور نبود!
با پلی شدن آهنگ، لبخند بزرگی زدم.
شنتیا می‌دونست چه‌قدر این خواننده رو دوست دارم!
با شروع آهنگ، ما هم شروع به رقص.ی آروم کردیم و با عشق به آهنگ گوش سپردم و هر دو به چشم‌های هم زل زدیم؛ اما... اما این چشم‌ها، چشم‌های روزهای قبل نبود. من این چشم‌ها رو خوب می‌شناختم!
تتلو
با_تو
تو بهم دادی آرامش و حالا که
دل من باهاته شکر
با تو انگار همه چی آماده شد
نمی‌خواد که بگیری آمارش و
بدن تو چفت تنمه
غیر بـ*ـغلت، که شبا خوابم نمیره
یکی و دارم که فقط مال منه
می‌خواد با من بمیره
با تو، تنها؛ نمی‌پرم با حتی یه آدم ناتو
هرجا، نمیدم دست احدی آتو
فردام، نمی‌گیره هیچ کسی جات و از ما
با تو، نمی‌پرم با حتی یه آدم ناتو
نمیدم دست احدی آتو
نمی‌‌گیره هیچ‌کسی جات و
نمی‌دونم برا چی، با تو خوبه همه چی
میشه که ساعت‌ها با هم تنها بی‌خیال همه شیم
اصلاً پیش همه بده شیم، از شلوغیا زده شیم
نفسامون وصله، جدا ممکنه که خفه شیم
تموم این مدت سعی می‌کردم احساسات منفیم دو دور بریزم و با تموم احساسی که به شنتیا دارم، باهاش همراه باشم.
بعد از اتمام رقص، با جیغ و همهمه‌ای که راه افتاده بود، گویا عروس و داماد رسیده بودن.
آخه نمی‌دونم این همه جیغ و داد داره؟ آدم هم ان‌قدر عروس و داماده ندیده؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
بعد از ورود عروس و داماد به تالار، لبخند پر شوقی زدم و چشم‌هام پر از اشک شد.
جاسمین بهترین رفیقم بود، رفیقی که تو بهترین و بدترین روزها کنارم بود. باهام خندید و با به پام گریه کرد و دیوونه‌بازی درآورد. کسی که نذاشت تنها بمونم و جای خواهری که نداشتم و برادری که بود؛ ولی انگار وجود نداشت رو برام پر کرده بود، امشب، بهترین شب زندگیش بود.
شبی که به عشقش می‌رسید و این من رو خوش‌حال می‌کرد.
تانیا با دست‌های قفل شده در هم، با قدی که کوتاه‌کر از من بود، خودش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
- لاکردار منتظر چی هستی؟ پاشو بریم پیششون.
سری تکون دادم با توجه به کفش‌های پاشنه بلندم آروم آروم به‌طرف جایگاه عروس و دوماد رفتم.
جاسمین خیلی آروم نشسته بود و تو اون لباس عقد گلبهی و پف‌پفیش واقعاً زیبا شده بود و اون آرایش عروسکی، چهره‌ی ساده‌؛ اما قشنگش رو، بیش از حد زیبا کرده بود و بایرامی که با اون کت و شلوار مشکی رنگش از هر مردی برای جاسمین مردتر شده بود!
جاسمین با دیدن من از سر جاش بلند شد و با شوق دست‌هاش رو باز کرد.
تو بـ*ـغلش پرواز کردم و آ*غو*ش بهترین رفیقم رو چشیدم.
زیر گوشش بی‌توجه به آهنگ تو سالن گفتم:
- خوش‌بخت بشی بهترین رفیقم. امیدوارم این بایرام رو روانی نکنی، امیدوارم... .
با اخم و تخم من رو از خودش جدا کرد و بعد خودش رو تکوند و دست گلش رو، رو صندلیش گذاشت و گفت:
- ایش بابا نخواستیم.
خندیدم و رو به بایرام گفتم:
- به شاه دوماد، ببین چه جیگرایی هم هستن‌ها! امیدوارم خوش‌بخت بشید و عمر زندگیتون طولانی باشه‌.
بایرام به رسم ادب بلند شد و دستم رو فشرد و برادرانه بـ*ـو*سه‌ای رو موهای لـ*ـختم نشوند و جواب داد:
- مرسی آبجی. ببخشید بابت قضاو... .
اخم مصنوعی کردم و بازوش رو فشردم.
- نگی دیگه‌ها بایرام! امشب نه‌.
جاسمین با خنده نگاهمون می‌کرد. نه واقعاً اسگل بود! به چی‌ می‌خندید؟
***
بعد از خوندن خطبه، همه باز ریختن وسط، دیگه حال رقصیدن نداشتم کنار بچه‌ها نشسته بودم به خوش و بش.
چند تا شیرینی نخودی ریز خوردم که احساس سیری بهم دست داد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین