جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,886 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
درست بود که می‌گفتن؛ تاوون کثافت‌کاری‌های آدم رو عزیزانش پس میدن و من به این‌ جمله ایمان داشتم.
حالا منتظر بودم این چند هفته بگذره و... ‌.
می‌فهمیدم با این‌که شکست عشقی از سال‌ها پیش خورده، نسبت بهم بی‌حس نیست. چه حالی میشد اگر می‌فهمید من از تموم زندگیش خبر دارم! با این فکر قهقه‌ای زدم و با سرعت بیشتری به‌طرف خونه‌ی رفیقش روندم‌.
هر روز تو کمپ بهش سر می‌زدم؛ چیزی از چهره‌ی زیباش نمونده بود. شاید اگر عطش انتقام گریبان گیرم رو نگرفته بود، زوج خوبی برای هم می‌شدیم!
هر روز با کمپوت‌های متنوع، لباس‌های رنگارنگ و جمله‌های دیوونه کننده و حمایت‌هام سعی می‌کردم دیوونه‌ش کنم و به وضوح تغییر حالش رو متوجه می‌شدم.
درد زیادی می‌کشید، تو خواب از درد ناله می‌کرد و تن و بدنش به گفته‌ی خودش کوفته بود و صورتش رنگ زردی به خودش گرفته بود و ‌هاش خشک و بی‌رنگ شده بود، شاید اگر دو الی سه روز دیگه تحمل می‌کرد، کاملاً پاک میشد و مریلا ماجدی، کسی که هر پسری آرزوش رو داره به دست من نبود.
جلو آپارتمان شیکی با نمای آجرهای قهوه‌ای رنگی ترمز کردم و بعد از خاموش کردن ماشین، از ماشین پیاده شدم. اول نگاهی طبقه‌های مجتمع کردم‌. به‌نظر هشت واحده می‌اومد. اون‌جور که مریلا می‌گفت طبقه‌ی هم‌کف واحد رفیقش بود.
بنابراین بعد از مکثی کوتاه، دستم رو، رو دکمه‌ی آیفون فشار دادم‌.
صدای ظریفی تو گوشم پی‌چید:
- بله؟
کمی از آیفون فاصله گرفتم تا چهره‌م به درستی مشخص باشه.
- سپانلو هستم، شنتیا سپانلو. شریکه... .
سریع تو حرفم پرید و با لحن مرموزی گفت:
- اوه بله بله. شناختم؛ بفرمایید؟
ابروهام رو بالا دادم. قبلاً سر ساختمون من رو دیده بود.
جواب دادم:
- راستش یه عرضی داشتم، اگر لطف کنید بیاید دم در.
خودم از این همه ادبی صحبت کردنم حالت تهوع می‌گرفتم؛ اما چاره‌ای نبود.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
گفت:
- بله بله حتماً.
از آیفون فاصله گرفت و دست‌هام رو تو جیب شلوارم گذاشتم. سرسبزی خیابون آدم رو وادار می‌کرد جای جایش رو نگاه کنی؛ اما خیلی وقت بود که زیبایی تو زندگیم نمی‌دیدم!
دقایقی بعد با باز شدن صدای در ناخودآگاه جهت بدنم تغییر کرد و برگشتم.
حالا باید نقاب اون شنتیای مهربون و به اصطلاح عاشق رو، رو صورتم می‌آوردم.
مثل همیشه لبخند آرومی زدم.
گفت:
- سلام خوش اومدید‌؛ بفرمایید.
نگاهی به دختر رو به روم کردم؛ جثه‌ و انـ*ـدام ظریفی داشت.
- مچکرم؛ نه همین جا خوبه ممنون.
مکثی کردم و ترید رو تو صدام جا دادم و دستی لای موهای حالت‌دارم کشیدم‌.
- راستش اومدم این‌جا تا بریم کمپ و به مریلا خانوم سر بزنیم. یکم بهش روحیه بدیم؛ تا دو، سه روز دیگه کاملاً پاک میشه.
آویز شال نارنجی رنگش رو لای انگشت‌هاش گرفت و ‌های بی‌رنگش رو گزید.
- حتماً حتماً. بفرمایید داخل، تا من لباس می‌پوشم.
سری تکون دادم و دوباره دست‌هام رو تو جیبم فرو بردم؛ با احترام و لبخند گفتم:
- ممنونم. تو ماشین منتظرتون هستم.
بیش از این اصراری نکرد و داخل ساختمون شد. من هم طبق گفته‌هام تو ماشین نشستم، در همین حین گوشیم رو تو دست‌هام‌ گرفتم و انگشتم رو، رو جای اثر انگشتش گذاشتم و با باز شدن صفحه‌ی موبایل، مثل همیشه چشم‌هام خیره‌ی دختر رو به روم شد‌.
دختری با موهای قهوه‌ای و چشم‌های مشکی و ‌هایی کوچیک. دختری که قیافه‌ش از نظر خیلی‌ها کاملاً ساده بود؛ اما برای من قشنگ‌ترین و زیباترین بود‌‌. دختری که با نامزدی خودش رو از بین برد و هرروز افسوس من و خانواده‌م، می‌دونستم آه و اشک‌های مادرم دامنشون رو می‌گیره!
با صدای باز شدن چفت در، چند بار با انگشت اشاره‌م رو صفحه‌ش کوبیدم و بعد از این‌که مطمئن شدم قفل شده، او رو تو جیبم گذاشتم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
زودتر از حد انتظارم اومده بود پایین. اخلاق و طرز حرف زدنش و همین‌طور لباس پوشیدنش هم شبیه به مریلا بود. مانتوی کاملاً ساده و زرد رنگ و البته گشاد با اسلش سیاه رنگ یه تیپ لش ازش ساخته بود.
به‌طرف ماشین اومد و درش رو باز کرد و رو صندلی شاگرد نشست.
بعد از بستن در، از کوچه خارج شدم.
سکوت بی‌وقفه‌ای فضای ماشین رو در بر گرفته بود، نیم‌نگاهی به رخش انداختم.
این‌بار مثل این‌که اون هم حس مشترکی با من داشت.
خیلی صریح و بی‌مقدمه پرسید:
- چرا به مریلا کمک کردی ترک کنه؟
از این‌ همه رک بودنش ابروهام بالا پرید. دستی دور ‌هام کشیدم و نگاهم رو به جاده دوختم.
سری تکون دادم و گفتم:
- تو فکر کن کمک به یه هم‌وطن!
احمقانه‌ترین جمله‌ای بود که تو سرم جولان می‌داد.
خنده‌ی مرموزی کرد و موهای فر قهوه‌ای رنگش رو تو شالش فرو برد.
گفت:
- تو این دنیا برادر دلش برای برادر نمی‌سوزه.
مکثی کرد و سنگینی نگاهش رو حس گردم که ادامه داد:
- اون‌وقت می‌خواید باور کنم به عنوان یه هم‌وطن کمکش کردی؟
از این‌که بعضی فعل‌ها رو مفرد به کار می‌کرد ک بعضی‌ها رو جمع می‌بست خنده‌م گرفت.
منظور از جمله‌ای که داده بود، این بود که حس تو نسبت به مریلا چیز دیگرییه، در ظاهر که این‌طور بود و حقیقته ظاهری به‌زودی آشکار میشد؛ پس چرا پنهان شه؟
تقریباً به کمپ نزدیک بودیم.
گفتم:
- هوم درسته. خب شاید بشه گفت یه حس دوست، یه حس خوب نسبت به یه نفر یا... .
این‌بار خودش رو به‌طرفم کج کرد و نیش‌خندی زد.
- یا شایدم عشق!
لبخند کجی زدم؛ تو دلم قهقه‌ بار افکارشون می‌کردم. من مردی بودم که آرزوی هر دختری بود و این قافله از نسل دختران خاندان ماجدی دور از تصور بی‌شک نبود!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
نزدیک‌ به کمپ، تو خاکی پی‌چیدم. زمین ناهموار باعث میشد ترکیب زمین خراب بشه و تردد برای ماشین سخت شه.‌ بعد از خاموش کردن ماشین، بعد از برداشتن پلاستیک کمپوت‌ها در رو قفل کردم.‌
مریلا
کمی زیپ بالای گرم کنم رو پایین دادم و نفس عمیقی کشیدم. تو اون هوای شرژی حسابی تو گرم‌کن ورزشی گرمم شده بود. به پنجره‌ی اتاق نگاه کردم، جزء ساختمون‌های نیمه‌کاره چیزی دیده نمیشد. خسته بودم، جسمم خسته بود، روحم سخته بود! خسته بود از هر درد! دادهایی که از سر بدن درد می‌کشیدم، بی‌خوابی‌هام و اشک ریختن‌های شبونه‌‌م من رو داغون کرده بود و همدم این روزها فقط شنتیا بود. اون بود که آرومم می‌کرد و بهم امید به ادامه دادن و تسلیم نشدن می‌داد و من رو مصمم می‌کرد.
لبه‌ی تـ*ـخت رو گرفتم و نگاهم رو به مزایک‌ها دوختم که همون حین تقه‌ای به در خورد و بلافاصله در باز شد.
اوه خدای من. اون جاسمین بود!
دوست نداشتم این چند روز آخر به دیدنم بیاد، خودم ازش خواستم که پاش رو این‌جا نذاره! چون نمی‌خواستم درد کشیدنم، داد کشیدن‌ها و زجر‌هام رو ببینه و من جلوش بیشتر از این خورد بشم.
پلاستیک کمپوت‌هایی که تو دستش بود رو، رو میز کنار تـ*ـخت گذاشت و لبخند تنبلی زد.
دست‌هاش رو به معنای بـ*ـغل باز کرد و گفت:
- سلام خره!
خنده‌ی خسته‌ای کردم و با بینیم بدنم رو بو کردم، ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
- ورزش بودم. ترجیح میدم بـ*ـغلت نکنم!
قهقه‌ی بلندی زد و کنارم نشست، دست‌هاش به طرف موهای ژولیده‌م رفت و کمی مرتبشون کرد.
- تو چرا این ریختی شدی؟ این موهات رو بکن اون تو خب!
نگاهی به در کرد و آروم ادامه داد:
- من نمی‌دونم این شنتیا عاشق چیه تو شده!
عقب کشیدم و با تعجب ابروهام رو دادم بالا، نگاهی به چهره‌ش کردم. مثل همیشه آرایش لایتی رو صورتش بود.
گفتم:
- چی میگی تو؟ حالت خوبه؟ مَتات رو عوض کردی؟
بی‌توجه به حرفم لبخندش رو بیشتر کش داد و ادامه داد:
- خیلی خو‌ش‌حالم! قراره دو یا سه روز دیگه کاملاً پاک بشی.
لحظه‌ای بعد خنده‌ش رو خورد و نگاهم کرد؛ انگار می‌خواست از چشم‌هام یک چیزی رو بخونه.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
گویا نتونست و بی‌طاقت پرسید:
- ببینم مری، اذیت شدی خیلی؟
خندیدم و انگشت‌های استخونی و ظریفم رو در هم حلقه کردم.
سعی کردم لحنم شاد باشه، گفتم:
- اوه جاس. نترس دختر؛ به زودی خودت می‌فهمی!
و شیطنت‌وار چشمکی حواله‌ش کردم.
انگار که چیزی یادش اومده باشه با هول بلند شد و دست‌هاش رو بهم کوبید.
- مریلا‌‌‌ یادم رفت که بهت بگم، انگار بایرام کارهاش تموم شده و هفته‌ی دیگه میاد ایران!
لبخندی زدم و با بدنی که کرخت بود و خسته از جنبش ورزش ار رو تـ*ـخت بلند شدم و رو شونه‌ش آروم ضربه زدم.
- حیفه که بیشتر از این بخواید لج‌بازی کنید. هر دوتون فهمیدید نمی‌تونید بدون هم دوام بیارید؛ پس تو هم اگر دوستش داری که داری، باهاش راه بیا و بهترین تصمیم رو بگیر. نذار تصمیم اشتباه تا آخر عمرت پیشمونت کنه.
متفکر اخمی کردم و دستم رو از رو مانتوی زرد رنگش برداشتم.
- چه خبر از مامان؟
لبخند هول و ضایعی زد و دست‌هاش رو در هم گره زد.
دست‌پاچه گفت:
- آم... خوبه خوبه؛ می‌دونه در حال ترکی.
اخم‌هام بیشتر در هم شد؛ جاسمین دروغ‌گوی خوبی نبود و همیشه دروغ‌هاش با حال خودش لو می‌رفت و این‌جا یک چیزی رو داشت از من پنهون می‌کرد.
محکم‌تر پرسیدم:
- جاس اتفاقی افتاده؟
هول‌تر از قبل از من فاصله گرفت و در یکی از کمپوت‌های گیلاس رو باز کرد.
- نه، نه مریلا. نگران نباش؛ اما مهیار برگشته. به‌خاطر مهیار هم که شده باید برگردی به عمارت. فعلاً چیزی نفهمیده، یعنی خاله بهش گفته تو مسافرتی و جدا از اون مادرت خیلی نگرانته!
پوزخندی زدم و دونه‌ای از گیلاس‌های قرمز و درشت رو تو دهانم گذاشتم.
- اگر نگرانم بود از خونه پرتم نمی‌کرد بیرون.
آب گیلاس رو تو لیوان ریختم و سر کشیدم، عاشق طعمش بودم!
- ببینم چه‌جوری کمپ رو پیدا کردی؟
خندید و ابرویی بالا انداخت.
- آقازاده‌ی آینده‌ی شما ما رو این‌جا آورد‌.
سر در نمی‌آوردم؛ چرا این‌قدر مطمئن حرف میزد؟
خنده‌ش رو خورد و دونه‌ای گیلاس تو دهانش گذاشت.
گفت:
- لج‌بازی بسه مریلا! اتفاقیه که افتاده. تو الان باید به فکر سلامتیه مادرت باشی؛ نه لج‌بازی باهاش!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
یکه ‌خورده دست از جوییدن برداشتم؛ حالا مطمئن شدم که یک‌چیزی هست و جاس به من نمیگه! یعنی چی؟
- جاس حرف بزن؛ چه اتفاقی افتاده که بهم نمیگی؟ چی باعث شده مهیار برگرده انزلی؟
چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و مردد گفت:
- باشه بهت میگم؛ اما آروم باش. باشه؟
دست‌هام رو مشت کردم، حداقل ترک کردنم این‌ بود که می‌تونستم خودم رو کنترل کنم!
- آرومم جاس، آرومم. بگو؛ بگو چی‌شده؟
نفس عمیقی کشید و شالش رو از دور گردنش فاصله داد.
- ببین، چیزی نشده فقط..‌. فقط... .
با صدای بلندتری گفتم:
- فقط چی؟ د بگو لعنتی!
‌های سرخش رو تر کرد و سریع گفت:
- خاله ثریا سکته کرده، سکته ناقص؛ اما حالش خوبه و تو خونه‌ست‌.
و سریع من رو با امواجی از حس‌های منفی تنها گذاشت.
شکه و ناامید دستم رو رو سـ*ـینه‌م گذاشتم و لباسم رو چنگیدم. اشک‌ تو چشم‌هام جمع شد و ‌هام رو گزیدم.
بعد از رفتن جاس، عطر آشنایی رو کنارم حس کردم؛ شنتیا بود. با همون چشم‌های لبریز از اشک برگشتم گله‌مند چشم‌های سبزش رو نگاه کردم.
با بغض و صدایی که می‌لرزید گفتم:
- چرا؟ چرا به من نگفتی؟
شنتیا کلافه دستش رو پشت گردنش کشید و جلو اومد.
- نخواستم بیش از این درد بکشی مریلا. خواهش می‌کنم؛ حالا که تا دو سه روز دیگه پاکه پاکی، بیا و بریم پیش مادرت.
‌هام رو محکم رو هم قرار دادم و از ریزش اشک‌هایی که داشتن رسوام می‌کردن، جلوگیری کردم.
- معلومه که میرم به دیدنش! اون... اون هرچی که بود؛ ته تهش مادرم بود! اون با همه فرق داشت؛ اما نمی‌دونم، نمی‌دونم چرا این‌کارا رو با من کرد.
شنتیا چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و دستی به تی‌شرت لجنی رنگش کشید‌.
- آروم باش؛ آروم باش مریلا. عصر چهارشنبه میام دنبالت.
مکثی کرد و با لبخند اطمینان‌بخشی گفت:
- می‌برمت پیش مادرت.
و فکری که تو اون لحظه تو سرم جولان داد، این بود که شنتیا رو چی معرفی کنم!
البته گفت؛ "می‌برمت" پس یعنی من رو می‌ذاره در عمارت و بعد فلنگ‌رو می‌بنده؟ هوف!
***
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
سـ*ـینه‌م رو جلو دادم و لبخند زدم؛ بالاخره من، مریلا ماجدی تونستم! تونستم یکی از ننگی‌های زندگیم رو پاک کنم. من تونسته بودم ترک کنم، با هر درد و رنجی که کشیده بودم؛ اما تونسته بودم، تونسته بودم با مرگ سامری که عزیزم بود کنار بیام و یکی دیگه رو وارد قلبم کنم. همه‌چیز تغییر کرده بود و اون موقع تغییرش رو دوست داشتم؛ اما غاقل از این‌که سرنوشت چیز دیگری رو برام رقم زده بود، انگار سرنوشت من با خوش‌بختی لج‌بازی داشت و قراردادش رو با وانحسی تمدید کرده بود.
استرس بی‌وقفه‌ای تو دلم بی‌داد‌ می‌کرد، به‌معنای خداحافظی دستی برای شنتیا بلند کردم و اون هم با تک‌بوقی از در عمارت رد شد.
به رفتنش نگاه کردم که همون حین تکون دست‌های جاس رو جلو صورتم حس کردم.
- اسگل چرا تو افق محو شدی؟ رفت بابا رفت. بیا بریم خاله منتظره.
مکثی کرد و نگاهی به در گاراژی عمارت انداخت‌ و ادامه داد:
- نبینم رفتار سردی داشته باشی‌ها! مادرت خیلی عذاب کشید، گذشته‌ها باید فراموش بشه.
به جمله‌ی آخرش پوزخند صداداری زدم، اگر گذشته‌ها فراموش میشد، وضعیت من این نبود!
- ببند در جهنمت رو، اون زنگ بی‌صاحاب رو بزن بریم تو.
نفسش رو حبس کرد و با تعلل زنگ آیفن رو فشرد، صدای مردونه‌ی مهیار تو گوشم پیچید:
- بَه! مریلا خانوم، بالاخره اومدی؟ بیا بالا که تو چشم من رو دور دیدی حسابی روزگار به مذاقت خوش اومده.
گویا ساک مشکی رنگ تو دست‌هام مسافرت دروغینم و تایید می‌کرد، لبخند دندون‌نمایی زدم.
- عزیزم اون در رو باز کن، فکت و ان‌قدر به‌کار ننداز.
با تقه‌ای در عمارت باز شد و جاسمین خنده‌رو از کل‌کل‌های ما شونه به شونه‌ی من وارد باغ شد.
‌هام رو تر کردم و آروم گفتم:
- ببینم، به‌ چه بهونه‌ای می‌خوای بری کمپ؟ می‌فهمن که همه.
شال زرد رنگش رو از رو گردنش درآورد و تو دست‌هاش گرفت و نیش‌خندی زد.
- چمی‌دونم؛ لابد به بهانه‌ی همون مسافرت! بایرام تصمیم می‌گیره.
سر تکون دادم و ساکم رو تو دستم جا به جا کردم.
- هنوز باهاش سردی؟
لبخندی زد و نگاهی به دور و اطرافش انداخت.
- آره‌.
نگاهم کرد و با مکث گفت:
- هردومون سردیم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
شونه‌ش رو فشردم و جواب دادم:
- نترس؛ درست میشه!
گزیدم و با تردید گفتم:
- مامان که سالمه؟
نگاهی به در ویلا انداخت و سر تکون داد.
- آره؛ فقط عصب پاهاش ضعیف شدن.
از درد و رنجی که مادرم کشیده قلبم تیر کشید؛ بغض غریبی تو گلوم کمین کرد، شاید اگر این فلاکت گریبان‌گیرم رو نمی‌گرفت، مادرم هم این وضعیت رو نداشت؛ اما الان برای افسوس دیر بود و فایده‌ای نداشت!
در ورودی ویلا باز شد و هیکل مهیار و چهره‌ی شاد و خندونش نمایان شد. بعد از بابا اون مرد خود بود؛ اما هیچ‌وقت نموند و مرد بودنش رو اثبات کنه! چرا که اون هم همه‌چیز رو تو پول می‌دید‌. من هم نگاه به خنده‌ش و لبخندهای جاس، لبخندی زدم و از پله‌های سنگی عمارت بالا رفتم.
مهیار جلو چهارچوب در دست‌هاش رو بار کرد، ازش دل‌گیر بودم؛ اما الان وقت دل‌گیری نبود؛ ولی وقت گذشتن از حقیقت‌ها هم نبود.
با همون لبخندی که میشد دل‌خوری رو ازش حس کرد، کنارش زدم و وارد عمارت شدم. می‌تونستم حدس بزنم چه‌قدر شک‌زده‌ست و حیره‌ت زده؛ اما من از برادرم دل‌گیر بودم. خیلی زیاد!
زنی با پوشش لباس‌های روشن و موهای لـ*ـخت و باز، رو مبل جای گرفته بود‌؛ می‌تونستم احتمال بدم که مامانه. دست‌هام رو فشردم و آب دهانم رو قورت دادم، با قدم‌های آرومم رو پارکت‌ها، صدای ریزی ایجاد میشد.
بلند شد؛ اما به سختی. برگشت و نگاهم کرد؛ شکه شدم! این چهره، چهره‌ی مادر من نبود! زنی که تو این سن هنوز جبروت داشت، این بود!
چشم‌هاش کاسه‌ی خون بود، رگه‌های خونی تو چشم‌هاش رو نمی‌دونستم چی تعبیر کنم و ‌های خشکش تکون می‌کرد.
به سختی چند قدم به جلو اومد، نگاهم کرد. خیره و یک‌نواخت! دستش رو، رو موهام زیر شال کشید. چونه‌م رو بالا گرفت و با فکی که از بغض تکون می‌خورد گفت:
- چیشد به این‌جا رسیدیم؟
سوالی بود که من همیشه از خودم می‌پرسیدم! شاید تحلیلش کار آسونی بود‌.
کج‌خندی زدم و دستم رو، رو دست‌های نرمش گذاشتم.
نمی‌خواستم تلخ باشم؛ اما همین روزگار نحس تلخم کرده بود!
- می‌دونی چیشد؟ عشق! معمای غریب عشق. عشق باعث شد شش سال عمرم هدر بره و گند بزنه به تموم وجودم! عشق باعث شد کور بشم و همدمم بشه دود دم، مخفی و دور از همه. از وقتی مادرم فهمید اعتیاد دارم و به‌جای این‌که دستم رو بگیره، خونم رو تو شیشه کرد. از وقتی که بهترین مادر، مادری برام نکرد و از خونه بیرونم کرد؛ به‌جای این‌که کمکم کنه شد نمک رو زخمم. به‌جای این‌که دردم رو دوا کنه طردم کرد، گفت تو دختر من نیستی! آره نیستم. چون عوض شدم! بارها خواستم ترک کنم؛ اما نداشتم امیدی به زندگی. ترکم می‌کردم به چه امید و واهی؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
اشک‌ها و مزاحم‌های همیشگیم رو کنار زدم و به چشمه‌ی اشک‌های مادرم خیره شدم‌، ادامه دادم:
- کسی رو نداشتم که با امید به اون زندگی کنم، شاد باشم؛ اما این‌که الان پاکم رو مدیون یه مردم! یه مرد واقعی. مردی که بهم‌ ثابت کرد دوباره میشه عاشق شد، دوباره میشه جنگید. میشه زندگی کرد؛ تلخی من، انتقام از خودم بود نه از بقیه! نه از اون دریا! نه از اون خدایی که غم و تو دلم جا داد. گفت نمیشه از دریا و خدا انتقام گرفت. این من بودم که تو باتلاق می‌افتادم و فقط نیاز به یک تلنگر داشتم!
نگاهم به‌طرف در کشیده شد، از جاسمین ممنون بودم که سر مهیار رو گرم کرده بود!
ادامه دادم:
- مامان من عوض شدم، خیلی هم عوض شدم! تغییر کردم، از سر تا پا! من حسرتی رو داشتم که مادرم پشتم رو خالی نکنه؛ اما اشتباه فکر می‌کردم. مامان چرا؟ چرا طردم کردی؟ مگه معتادها آدم نیستن؟ مگه دل ندارن؟ چرا باید طرد بشن؟ چرا باید قصاوت بشن؟
تن صدام رفت بالا و لرزون گفتم:
- بگو مامان؛ چرا نمیگی؟ چرا نمیگی ثریا بانو؟
رنگش به سفیدی می‌رفت و این من رو می‌ترسوند. زیاده روی کرده بودم!
دستم رو گرفت و به‌طرف مبل کشید و نشوندم.
اشک‌هاش رو پاک کرد و به گونه‌هاش ضربه زد، صدای خش‌دارش به گوشم خورد که می‌گفت:
- بسه مریلا، بسه! من مادرم؛ من عاشق اولامم، درست؛ اما نمی‌تونم ذلت بچم رو ببینم. من با چنگ و دندون و تنهایب بزرگتون کردم. مهیاری که اون سر کشوره و تو هم درگیر اون قضیه‌ی ناالاج! کور شده بودی مریلا، کور! من به هر دری زدم تا سالم ببینمت، خندون ببینمت. وقتی دیدم آریامهر عاشقته، دل‌گرم شدم. فکر نمی‌کردم بهش دل ندی و وقتی اون سرنگ کوفتی رو تو اتاقت دیدم دود از سرم بلند شد؛ اما به روت نیاوردم تا این‌که صبرم سر رسید... تموم لباس‌هات بو گنده سیگار و مواد رو می‌داد. شب‌ها که نگاهت می‌کردم رو دست‌هات جای سوزن بود و پوستت روز به روز تیره‌تر میشد، طاقت‌ نیاوردم، نیاوردم و از خونه بیرونت کردم بلکه ترک کنی و از این باتلاق بیرون بیای؛ اما وقتی بیرونت کردم فهمیدم چه‌کار کردم‌. برای پشیمونی دیر بود و من هرروز رو با گریه سر کردم و به پرسیدنت از احوال جاس دل‌گرم‌ شدم.‌
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
دست‌هام رو گرفت و فشار داد، اشک‌هایی که ‌های خیس رو تر می‌کرد و با بازوش پاک کرد.
- مریلا تو جوونی و زیبا. هر پسری برای داشتنت له‌له می‌زنه؛ درسته حقیقت اینه بیشتر برای پولته؛ اما می‌تونی سامون بگیری. مریلا، عزیزکم تو هم حق زندگی داری، این‌که دوباره عاشق شی و خوش‌حالم که می‌بینم داری حرف از عاشق شدن می‌زنی. من تو عصبانیت تصمیم غلطی گرفتم؛ اما الان خوش‌حالم که کنارم دارمت.
سرش رو پایین انداخت. می‌تونستم درکش کنم؛ آدمی بود که تو عصبانیت از خود بی‌خود میشد و از کور در می‌رفت و بعد هم‌پشیمون میشد؛ اما بعضی وقت‌ها پشیمونی سودی نداشت و من خوش‌حال بودم که این‌بار پشیمونیش به جا بود.
نمی‌خواستم بیشتر از این سستی مادری رو ببینم که از لبخندهاش ابهت می‌ریخت!
- باشه مامان، باشه‌. گذشته؛ نمی‌خوام تحت تاثیر گذشته زندگی کنم!
صدای مهیار باعث شد دست‌های مامان رو ول کنم و بهش نگاه کنم.
- خوب مادر و دختری خلوت کردید؛ شما، مریلا خانوم خوب تحویل می‌گیری برادرت رو!
جاس با کفش وارد شد و دستش رو محکم به شونه‌ی مهیار زد و خندون گفت:
- همین الان که خانوم سرت رو با باد نداده باید خدات رو شکر کنی جانم!
دستم رو به عادت همیشه، به نشونه‌ی لایک بالا آوردم و ابرویی بالا انداختم و از رو مبل بلند شدم.
- باید خدات رو شکر کنی؛ شکر! البته الان خسته‌م؛ ولی به خدمتت می‌رسم‌ عزیزم.
دستم رو بالا آوردم و ادامه دادم:
- فعلاً.
اشاره‌ای به جاس دادم.
- تو هم پاشو بیا بالا کارت دارم.
***
من مدیون شنتیا بودم و کم‌ترین کاری که می‌تونستم براش انجام بدم، تشکر کردن بود. از نظر تشکر خود آدم خیلی باارزش بود تا این‌که آدم بخواد کادو یا چیزی بگیره!
بنابراین موهای حالت‌دارم رو افشون دور کتفم ریختم و گفتم
- هوی جاس؟ این‌جایی؟
سرش رو از تو گوشیش درآورد و کنارش گذاشت.
- بنال‌.
نفس عمیقی کشیدم و به صورتی نگاه کردم که از قبل‌تر، خیلی رنگش بازتر شده بود.
- اوم... می‌خوام یه تشکر ساده از شنتیا بکنم و یه مهمونی چهار نفره بگیرم؛ البته وقتی بایرام اومد و حرمت‌های بینمون برگشت. نظرت؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین