درست بود که میگفتن؛ تاوون کثافتکاریهای آدم رو عزیزانش پس میدن و من به این جمله ایمان داشتم.
حالا منتظر بودم این چند هفته بگذره و... .
میفهمیدم با اینکه شکست عشقی از سالها پیش خورده، نسبت بهم بیحس نیست. چه حالی میشد اگر میفهمید من از تموم زندگیش خبر دارم! با این فکر قهقهای زدم و با سرعت بیشتری بهطرف خونهی رفیقش روندم.
هر روز تو کمپ بهش سر میزدم؛ چیزی از چهرهی زیباش نمونده بود. شاید اگر عطش انتقام گریبان گیرم رو نگرفته بود، زوج خوبی برای هم میشدیم!
هر روز با کمپوتهای متنوع، لباسهای رنگارنگ و جملههای دیوونه کننده و حمایتهام سعی میکردم دیوونهش کنم و به وضوح تغییر حالش رو متوجه میشدم.
درد زیادی میکشید، تو خواب از درد ناله میکرد و تن و بدنش به گفتهی خودش کوفته بود و صورتش رنگ زردی به خودش گرفته بود و هاش خشک و بیرنگ شده بود، شاید اگر دو الی سه روز دیگه تحمل میکرد، کاملاً پاک میشد و مریلا ماجدی، کسی که هر پسری آرزوش رو داره به دست من نبود.
جلو آپارتمان شیکی با نمای آجرهای قهوهای رنگی ترمز کردم و بعد از خاموش کردن ماشین، از ماشین پیاده شدم. اول نگاهی طبقههای مجتمع کردم. بهنظر هشت واحده میاومد. اونجور که مریلا میگفت طبقهی همکف واحد رفیقش بود.
بنابراین بعد از مکثی کوتاه، دستم رو، رو دکمهی آیفون فشار دادم.
صدای ظریفی تو گوشم پیچید:
- بله؟
کمی از آیفون فاصله گرفتم تا چهرهم به درستی مشخص باشه.
- سپانلو هستم، شنتیا سپانلو. شریکه... .
سریع تو حرفم پرید و با لحن مرموزی گفت:
- اوه بله بله. شناختم؛ بفرمایید؟
ابروهام رو بالا دادم. قبلاً سر ساختمون من رو دیده بود.
جواب دادم:
- راستش یه عرضی داشتم، اگر لطف کنید بیاید دم در.
خودم از این همه ادبی صحبت کردنم حالت تهوع میگرفتم؛ اما چارهای نبود.
حالا منتظر بودم این چند هفته بگذره و... .
میفهمیدم با اینکه شکست عشقی از سالها پیش خورده، نسبت بهم بیحس نیست. چه حالی میشد اگر میفهمید من از تموم زندگیش خبر دارم! با این فکر قهقهای زدم و با سرعت بیشتری بهطرف خونهی رفیقش روندم.
هر روز تو کمپ بهش سر میزدم؛ چیزی از چهرهی زیباش نمونده بود. شاید اگر عطش انتقام گریبان گیرم رو نگرفته بود، زوج خوبی برای هم میشدیم!
هر روز با کمپوتهای متنوع، لباسهای رنگارنگ و جملههای دیوونه کننده و حمایتهام سعی میکردم دیوونهش کنم و به وضوح تغییر حالش رو متوجه میشدم.
درد زیادی میکشید، تو خواب از درد ناله میکرد و تن و بدنش به گفتهی خودش کوفته بود و صورتش رنگ زردی به خودش گرفته بود و هاش خشک و بیرنگ شده بود، شاید اگر دو الی سه روز دیگه تحمل میکرد، کاملاً پاک میشد و مریلا ماجدی، کسی که هر پسری آرزوش رو داره به دست من نبود.
جلو آپارتمان شیکی با نمای آجرهای قهوهای رنگی ترمز کردم و بعد از خاموش کردن ماشین، از ماشین پیاده شدم. اول نگاهی طبقههای مجتمع کردم. بهنظر هشت واحده میاومد. اونجور که مریلا میگفت طبقهی همکف واحد رفیقش بود.
بنابراین بعد از مکثی کوتاه، دستم رو، رو دکمهی آیفون فشار دادم.
صدای ظریفی تو گوشم پیچید:
- بله؟
کمی از آیفون فاصله گرفتم تا چهرهم به درستی مشخص باشه.
- سپانلو هستم، شنتیا سپانلو. شریکه... .
سریع تو حرفم پرید و با لحن مرموزی گفت:
- اوه بله بله. شناختم؛ بفرمایید؟
ابروهام رو بالا دادم. قبلاً سر ساختمون من رو دیده بود.
جواب دادم:
- راستش یه عرضی داشتم، اگر لطف کنید بیاید دم در.
خودم از این همه ادبی صحبت کردنم حالت تهوع میگرفتم؛ اما چارهای نبود.