جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Mar~ با نام [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,888 بازدید, 204 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تیکاف] اثر «~Mar~ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
بحث رو کشش ندادم تا شک نکنه؛ اما ترس داشتم! علت ترسم هویدا بود. با عصبانیتی که سعی داشتم مخفیش کنم از جا برخاستم. دارم براش مرتیکه نفهم! ده‌بار گفتم من به کمک تو نیازی ندارم، من و به حال خودم تنها بذارید. مگه می‌فهمه؟ عجب‌بابا‌عجب! با عجله پله‌های‌ پیچ‌درپیچ سالن رو دوتا یکی کردم و به شماره‌ی آریامهر رو گرفتم، در اتاق رو چفت کردم.
بعد از سه بوق جواب داد:
- بله؟
اخم‌هام رو بیشتر در هم کشیدم و غریدم:
- الو آریا؟
صدای مردونه‌ش تو گوشم پیچید:
- جانم بگو می‌شنوم.
روی تـ*ـخت جای گرفتم و با صدایی که سعی کردم‌ بلند نباشه گفتم:
- چند بار بهت بگم دست از سرم بردار؟ چند بار بگم به کمکت احتیاجی ندارم‌ آقای ماجدی؟
صدای مهربونش به وضوح شکه شد و گفت:
- چی؟ چی‌شده مریلا؟ چه اتفاقی افتاده؟
خنده‌ی زهرآگینی روی ‌هام نشوندم و به تنوهای روی دستم نگاه کردم و با همون لحن قبل گفتم:
- اِ؟ یعنی تو خبر نداری؟ چی رفتی به مامانم گفتی؟
رفته‌رفته تعادلی روی صدام‌ نداشتم، بلندتر و عصبی گفتم:
- رفتی چی به مامانم گفتی مرتیکه؟
متقابلاً صداش بلند شد و مثل خودم گفت:
- اه مریلا چی‌میگی؟ خودت متوجه میشی؟ من چی به مامانت گفتم؟ زن‌عمو زنگ زد گفت اخیراً دیداری با مریلا داشتی و فلان من هم جوابش رو دادم! این همه ز... این همه داد و بی‌داد داره؟ عین آدم بگو چت شده دیگه.
شکه موبایل رو از گوشم فاصله دادم و به اسم‌ مخاطب نگاه کردم، آریامهر بود؛ خوده خودش! اما تا به‌ حال این لحن و واکنش رو ازش ندیده بودم! به ثانیه‌ای نکشید که اخم‌هام رو در هم کردم و گفتم:
- میگه آریا مهر یه چیزایی گفته‌، گفتم چی؟
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- گفت مهم نیست!
نفس کش‌داری که نشونه از عصبانیتش می‌داد سر داد و با لحنی که سعی می‌کرد آروم باشه گفت:
- برای این زنگ زدی داد و هوار کردی؟
عصبی‌تر پوزخندم پررنگ‌تر شد و گفتم:
- ببین آریا... .
با لحن‌ خون‌سردی صداش رو از پشت تلفن شنیدم:
- نه‌ مریلا تو ببین، تو اصلاً مگه به خودت شک داری؟
بلند گفت:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- شک داری؟ مگه چه غلطی می‌کنی که می‌ترسی زن‌عمو بفهمه؟
حرفی برای گفتن نداشتم، آب دهانم رو قورت دادم و زیر به دروغ گفتم:
- من کاری نمی‌کنم.
و قطع کردم، اشک تو چشم‌هام حلقه زده بود، خسته بودم دیگه! پیشمون بودم از این وضعیت، هررور نئشه، خمار، ترس از این‌که اوردوز کنم و و و... داشت دیوونم می‌کرد. اگر مامان و مهیاد می‌فهمیدن نمی‌دونستم چی در انتظارمه! با عجز چشم‌هام‌ رو، روی هم قرار دادم و زیر گفتم:
- لعنت به این زندگی!
***
رو زمین پر از سنگ و ماسه قدم برداشت، خو‌ش‌حالم‌‌ بودم که کارهای سالن تقریباً به اتمام رسیده بود و فقط روی دیزاین سالن کار می‌کردن. هر کارگر مشغول به کار بود، برگشت و نگاهی به سقف انداخت، به بهترین نحو گچ‌بری شده بود! رنگ طلایی سقف زینتی بسیار به سالن بخشیده بود هر چند ناتمام... لبخندی زد دست‌ها رو درون جیب شلوار جینش قرار داد و گفت:
- با دیدن سرعت عمل و کیفیت کار هر لحظه از قرار دادی که بستیم امروز، مطمئن‌تر میشم!
این‌بار من‌ بودم که لبخند می‌زدم، لبخندی کج با چاشنی غرور!
- غیر از این هم باشه دروغ محضه!
خنده‌ای کرد و دستی به گردنش کشید، آروم جلو اومد و کمی سرش رو به طرف گوشم خم کرد و آروم گفت:
- این غرور، دوست داشتنیه بانو! به مناسبت بستن این قرار داد یه شام مهمون من؛ رستوران همیشگی می‌بینمت.
و از کنارم گذر کرد، ابرو بالا انداختم و ‌هام رو تر کردم؛ چه عجیب! خنده‌ی مزخرفی کردم و به رفتنش نگاه کردم‌‌. هیکل چشم‌گیری داشت. به طرف آئودی سیاه رنگش رفت و دستش رو به معنای خداحافظی بالا آورد. چند قدم برداشتم و دو تا از انگشت‌هام رو کنار شقیقه‌م به معنای خداحافظی تکون دادم، با آخرین نگاهی که به سالن انداختم، راه خروج رو در پیش گرفتم. ناخودآگاه آخرین حرفش تو گوشم اکو شد:
- این غرور، دوست داشتنیه بانو!
و در آخر دعوتش به صرف شام. تن‌ صدای آرومی داشت، ولی با یه آرامش خاصی صحبت می‌کرد. حدود دو سال بود که متوجه‌ی این ویژگیش شده بودم! سری تکون دادم تا افکار متفرقه رو از خودم دور کنم، نگاهی به آذرای مشکی رنگم‌ انداختم؛ سامر عاشق این ماشین بود. سوار شدم و با افکاری درگیر از تمامیه قشر زندگیم راهم رو به طرف مقصد مورد نظرم کج کردم. اولین روزی که دیگه به ساحل نرفتم! این بدین معنا نبود عشقم رو فراموش کردم؛ نه، فقط می‌خواستم از گذشتم فاصله بگیرم‌ بلکه بتونم زندگی بهتری داشته باشم‌. ظبط رو روشن‌ کردم و طبق معمول با صدای تتلو، صدایی که تو هر مواقع آرومم می‌کرد به راهم ادامه دادم‌. باید یک‌سری آدم می‌فرستادم برای تحقیق، من باید تاتوی این نامه‌ها را در بیارم و بی‌گدار آب بهم نمی‌زنم. علتی برای فرستادن اون متن‌های لعنتی و عکس‌ها نداشت، اگر چیزی می‌خواد دِ جونت بالا بیاد رک و راست بگو! دیگه این همه موش و گربه بازی لازمه به خرج داد؟ گردنم رو با ناخن‌های بلند آغشته به لاک مشکی رنگم خاروندم؛ با نگاهی که تند تند به روی شیشه و گوشم رد و بدل میشد شماره‌ی جاس رو گرفتم. بعد از اولین بوق جواب داد:
- بله؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
با تعجب نگاهی به آینه‌ی عقب انداختم و گفتم:
- روی گوشی خوابیده بودی؟
صدای بی‌حوصلش به گوشم رسید:
- زر نزن خوابم میاد، بنال دیگه.
چینی به بینیم دادم و دستم رو روی رل چرخوندم.
- خب بابا توام! یه‌سر وقت آرایشگاه بگیر می‌خوام موهام‌ رو رنگ کنم.
صداش رنگ تعجب به خودش گرفت و عین جن زده‌ها گفت:
- جانم؟ درست شنیدم؟ آفتاب از کدوم‌ور طلوع کرده؟
موبایل رو به اون دوست انتقال دادم و با عجله جواب دادم:
- همین که گفتم، الان پشت رلم. شام هم شنتیا به مناسبت قراردادمون دعوتم کرده وقت ندارم دیره؛ فعلاً.
و بدون این‌که اجازه بدم حرفی بزنه قطع کردم، از این‌که اجازه‌ی حرف رو بهش نداده بودم خنده‌م گرفت، موبایل رو روی صندلی شاگرد پرتاب کردم و به‌طرف عمارت روندم.
***
با صدای زنگ موبایل، لبخند زوری زدم و بی‌میل با "ببخشیدی" از شنتیا فاصله گرفتم.
با دیدن اسم مخاطب، چشم‌هام گرد شد؛ سرکارگر الان چرا زنگ زده؟ آب دهانم رو قورت دادم و جواب دادم:
- بله؟
صدای مرد نالان تو گوشم پیچید:
- سلام خانوم، توروخدا دستم به دامنتون هر جا هستید خودتون رو برسونید بیمارستان!
چشم‌های گردم پر شد از خشم و ترس، ‌هام رو تر کردم و سریع گفتم:
- چی‌شده سید؟ چه اتفاقی افتاده؟
با همون تن صدا گفت:
- خانوم... خانوم یکی از کارگرها از روی داربست افتاده پایین، تو بیمارستان "..."
سید حرف میزد و من دیگه برای شنیدن حرف‌هاش تلاشی نداشتم، دست‌هام رو با خشم و نگرانی مشت کردم و به طرف میز رستوران رفتم. صدای موزیک ملایم سالن دیگه برام آرامشی نداشت! سریع با چهره‌ی نگرانی رو به شنتیا گفتم:
- یکی...‌ یکی از کارگرها از روی داربست افتاده!
برخاستن متعجب با صدای تکون خوردن صندلی مصادف شد، دستی به ته ریشش کشید و با تعجب گفت:
- چی؟
اینم که از مرحله پرته! نچی کردم و کیفم رو برداشتم، با عجله رو بهش گفتم:
- بلند شو بریم بیمارستان.
بعد از حساب کردن هر دو تو ماشین من نشستیم و به طرف بیمارستان حرکت کردیم‌. نگران بودم و عصبی! اخم‌هام به طرز وحشتناکی تو هم بود، در حالی که نگاهم روی ماشین‌ها بود دستم رو جلوی دهنم مشت کردم و با تعجب ساختگی گفتم:
- اِ اِ اِ! سیصد بار گفتم شب کار نکنید، خطرناکه! بعد رفتن رو دار بست کار کنن؛ وای باورم نمیشه!
شنتیا مخالف من آروم بود و خون‌سرد؛ بابا این دیگه کیه! دستش رو دور لـ*ـبش کشید و متفکر گفت:
- ساختمون تمامش ساخته شده بود، چجور که از روی داربست افتادن؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
سعی کردم آروم باشم تا چیزی از دهنم نپره و درشت بارش کنم!
‌هام رو تر کردم و گفتم:
- سالن پردیس کامل شده، سالن خورشید که هنوز در حال ساخته!
ابروهاش بالا پرید و سر تکون داد. تقریباً بعد از یک‌ربع در بیمارستان رسیدیم.
***
اخم ظریفی روی ابروهاش نقش بسته بود و چهره‌ش رو جذاب‌تر می‌کرد. دستی دور ‌هاش کشید و خیره به بیمار گفت:
- خانوم بهتون گفتن شب کار نکنید، چرا شب کار کردید؟ ان‌قدر عجله دارید پروژه تموم شه؟
مرد که از چهره‌ش بی‌داد می‌کرد افغانیه، با درد و ناله خودش رو بالا کشید؛ با لحجه‌ی خاص افغانیه خودش گفت:
- آقا به‌خدا ما بار اولمون بود، می‌خواستیم اون قسمت رو تمام کنیم تا فردا بیایم دوباره سر ساختمون.
این‌بار اخم ظریفی بین ابروهای من هم شکل گرفت. وقتی در اتاق قبل از ورود شنتیا گفت خودش قضیه رو حل می‌کنه و من حرفی نزنم از جسارت و مسئولیت پذیریش در خلسه فرو رفتم‌؛ اما بعدش با خودم گفتم:
- وظیفشه!
و با این کلمه خودم رو قانع کردم‌. چند قدم به تختی که پوشش سفیدی داشت نزدیک شدم و جدی گفتم:
- هزینه‌ی بیمارستانت رو پرداخت می‌کنم؛ تا موقعی که دکتر میگه میشینی تو خونه احتیاجی به سرکار اومدن هم نیست تا بهتر بشی.
مرد شروع کرد به تشکر کردن، مدام می‌گفت خدا خانوادتون رو براتون نگه‌ داره؛ اما از اون خانواده خدا فقط مامان‌ رو براگ نگه داشته بود، حتی مهیار هم خواهرش رو فراموش کرده بود و پدری که سال‌ها زیر خاک بود! درسته رابـ*ـطه‌ی اصلاً خوبی با پدرم نداشتم ولی... .
در مقابل حرف‌هاش به لبخند کم‌رنگی اکتفا کردم و این باعث شد دهنش رو ببنده! با این فکر قهقه‌ی بلندی زدم بدون توجه به چهره‌های بهت زده‌ی اون دو نفر از اتاق خارج شدم.‌ هنوز آثار خنده تو چهره‌م هویدا بود که با نگاه‌ آدم‌های دور و ورم که حس روانی بودن رو بهم القا می‌کرد لبخندم رو بی‌میل جمل کردم‌. بعد از تصویه حساب از صندوق، روی صندلی‌های فلزی سالن نشستم. بوی الکل رو دوست نداشتم؛ صدای خانمی که مدام‌ می‌گفت:
- دکتر احمدی، لطفاً به ارژانس.
حس بدی رو به وجودم تزریغ می‌کرد! سرم رو بین دست‌هام گرفتم، چندین دقیقه تو اون حالت بودم که با صدای شنتیا باعث شد سرم رو بالا بگیرم و به‌ چشم‌هاش نگاه کنم. گفت:
- بلند نمیشی بریم؟
سخت نگاهم رو از جنگل چشم‌هاش گرفتم و با تعلل از جا برخاستم. در سکوت کاشی‌های سفید رنگ بیمارستان رو طی کردیم و تو محوطه آزاد بیمارستان قدم زدیم. ایستاد و به تبعیت من هم ایستادم، با لبخند کجی گفت:
- شاممون هم که رفت رو هوا!
لبخند قشنگی زدم و دستم رو به نشونه "لایک" بالا آوردم. با هر وزش باد تنه‌ی درخت‌ها تکون می‌خورد و صدای بدی ایجاد می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- خب خانوادش هم که تو بیمارستانن، فکر می‌کنم نیازی به ما نباشه. بریم؟
سری تکون داد و ساعت مچیه روی دست‌هاش رو نگاه کرد، با اخمی که حاصل از فکرش بود ساعت رو از نظر گزروند و گفت:
- خوبه، بریم. فقط قبلش یه چیزی نخوریم؟
ان‌قدر دلم به حالش سوخت که نتونستم نه بگم! جون به جون این مردا کنن سر تهش رو بزنن بدون غذا رو به موتن، به همین علت قبول کردم.
خندیدم و گفتم:
- باشه، بریم‌.
متقابلاً خندید و هر دو راه افتادیم، هم‌زمان گفت:
- این‌جا یه بستنی فروشی هست که بستنی‌های محشری داره، این ساعت دیگه شام گیرمون نمیاد حداقل بریم اون‌جا یه چیزی بخوریم‌؛ موافقی؟
عاشق خوراکی بودم، برای همین با کله قبول کردم‌ که دوباره گفت:
- پیاده بریم؟ هوا که خوبه، نزدیک هم هست.
از در گاراژی بیمارستان خارج شدیم، گفتم:
- حله، بریم‌.
دنبالش راه افتادم، از سکوت بی‌وقفه خسته بودم! حتی ماشین‌ها هم دست به دست هم داده بودن تا از این خیابون عبور نکنن که مبادا سکوت رو بشکنن! نفسی عمیق کشیدم. هوای سرد باعث میشد خودم رو بـ*ـغل بگیرم. سکوت با صدای آروم شنتیا شکسته شد:
- رفتارات عجیبه!
ناخودآگاه پاهام متوقف شد، با تعجب بهش نگاه کردم‌. منظورش چی‌بود؟ ‌های آغشته به رژم رو تر کردم و مردد پرسیدم:
- چیشون عجیبه؟
بی‌خیال و خون‌سرد نگاهی بهم انداخت و به راهش ادامه داد؛ گه‌گاهی نگاهش روی درخت‌های بلند و تنومند جاده می‌لغزید. جواب داد:
- یهو عصبی میشی، یهو می‌خندی، در صورتی که انتظار ندارم‌ میخندی؛ عصبی میشی!
از این دقتش تعجب کردم؛ ساده بود! اون از زندگی من خبر نداشت، نمی‌دونست تا چند وقت زیر دست روان‌شناس بودم؛ الانم یه دختر معتاد! خیلی صریح بود این واکنش‌های غیرعادی از طرف من. دستپاچه و هول خندیدم و گفتم:
- اوم خب راستش من اخلاقم متفاوته.
ابروهاش بالا پرید و با نگاهی که ازش میشد خوند باور نکرده نگاهش رو به رو به رو دوخت و چیزی نگفت. نمی‌دونم چرا ولی دوست داشتم یه حرفی بزنه! با دیدن بستنی فروشی لبخندی زد و با ابروهاش اشاره کرد:
- اینه.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
با تعجب به بستنی فروشی نگاه کردم. انتظار یه جای شیک و مدرن رو داشتم، برخلاف ظاهرم یه مغازه‌ی خیلی معمولی بود! به‌طرز نگاهم قهقه‌ای زد و گفت:
- کلاس نداره، درسته مدرن نیست؛ اما الحق که بستنی‌هاش و البته آب‌انارهاش محشرن!
چشم‌هام برق زد و هر دو داخل مغازه شدیم‌. نگاهم روی تک‌تک جاهای مغازه می‌چرید، در همون حالت زیر گوشم زمزمه کرد:
- بستنی چه طعمی می‌خوری بانو؟
از تنفسش زیر گوشم، تنم مور مور شد و با لبخند ضایعی ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- فرقی نداره‌.
و سریع روی صندلی کنار میز مغازه نشستم. خنده‌ی بی‌صداش رو حس کردم، ایشی زیر زمزمه کردم که بعد از دقایقی با قرار گرفتن کاسه‌ی جلو روم چشم‌هام‌ گرد شد. شنتیا کنارم جای گرفت و با لبخند گفت:
- اینم بستنی.
لبخند ضایعی زدم و آروم گفتم:
- چه طعمیه؟
قاشقی با اشتها تو دهانش گذاشت و با تموم وجودش مزه‌مزه‌‌ش کرد، گفت:
- اناری‌.
خب، عالیه دیگه! گاوم زائیده شیش قلو! وای این و چه‌جوری بخورم؟ عاشق تشریجات بودم؛ اما چندین سال مجبور شدم به هیچ‌کدومشون نزنم! با فکر این‌که نمی‌تونم ازش بخورم با حسرت نگاهش کردم‌ که صدای شنتیا تو گوشم‌ طنین انداخت:
- چرا نمی‌خوری مریلا؟ دوست نداری؟
چی‌می‌گفتم؟ از خودم بدم‌ می‌اومد؛ شاید اگر هر شب تو مهمونی‌ها پلاس نبودم و پای نوشیدنی و مواد پایبند نمی‌شدم تو این وضعیت گیر نمی‌کردم! واقعاً جوابی نداشتم که بدم؛ و این اوج بدبختی بود! لبخند کاملاً مصنوعی زدم و گفتم:
- چرا، چرا، دوست دارم؛ فقط یکم سرم درده!
دروغ! دروغ! ذروغ! مجبور بودم؛ وگرنه ابروم کف پام بود. نگران از خوردن دست کشید و به نیم‌رخم نگاه کرد و گفت:
- می‌خوای بریم درمون‌گاه؟ حالت بده؟ اگر سرت درده نخور دیگه بدتر میشی!
ای خدا نوکرتم؛ کاش از خدا یه چیز دیگه می‌خوستم! سعی کردم جلو لبخند گشادم‌ رو بگیرم و سوتی ندم. با لرزش موبایلم تو جیبم و بعد صدای زنگ موبایل، از خدا خواسته با ببخشیدی از جا برخاستم و با دیدن اسم مامان محکم تو پیشونیم کبوندم و جواب دادم:
- بله؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
صدای داد مامان باعث شد چشم‌هام رو بهم بفشارم.
- کجایی دختر؟ می‌دونی ساعت چنده؟ کجایی؟
گزیدم و آروم گفتم:
- ببخشید مامان. یکی از کارگرا از روی داربست افتاده بود؛ مجبور شدم برم بیمارستان یادم رفت خبرت کنم.
انگار که خیالش راحت شده، آه آسوده‌ای کشید و گفت:
- دلم هزار راه رفت! حالا خوبه حالش؟
- آره، آره.
و بعد با نقشه‌ای که تو سرم نشست با شرارت لبخندی زدم و هول گفتم:
- مامان مامان من یه لحظه برم دوباره بهت زنگ می‌زنم؛ خدافظ‌.
و قطع کردم و با عجله به طرف میز رفتم، رو به شنتیا خیلی با عجله گفتم:
- ببخشید من یه مشکلی برام پیش اومده؛ خیلی متاسفم‌! باید برم، بدرود.
و بعد کیفم رو سریع برداشتم و بی‌توجه به صدای شنتیا از بستنی فروشی خارج شدم و به طرف بیمارستان بدو کردم. تو راه کم‌کم لبخندی که به قهقه تبدیل شده بود روی ‌هام نشست و زمزمه‌وار گفتم:
- پروردگارا چشمام کف پات!
چه بازیگری بودم من!
***
روزها پشت سر هم گذر می‌کردن و من باخاطرات گذشته‌م شبم رو صبح می‌کردم، تفاوتی که تو حالم ایجاد شده بود شاید عمق رابـ*ـطه‌م با شنتیایی بود که حس می‌کردم رابـ*ـطه‌ی شراکتمون از یه شراکت معمولی گذر کرده بود و نمی‌دونستم اسمش رو دقیقاً چی بذارم و چی تعبیرش کنم! تعجب‌آور بود، اما سعی می‌کردم‌ به قولی حواسم رو به کارهام بسپارم. بدتر از اون تعفنی بود که نسبت به خودم داشتم و هیچ‌جور نمی‌تونستم این حس رو راجع خودم تغییر بدم، چرا که از سستی خودم نسبت به معتاد بودنم متنفر بودم! تو لجنی گیر کرده بودم که خودم هم قادر نبودم خودم رو از عمقش بیرون بکشم، درست مثل غذایی بود که اگر بهم نرسه خیلی راحت می‌کشتم.
تو همین هنگام صدای جاسمین باعث شد از افکارم دست بکشم و اخم‌هام رو تو هم کنم‌.
- راستی، فرستادی یکی رو در اداره پست‌چی؟
طره‌ی از موهای حالت‌دارم رو پشت گوشم زد و با پوزخند تمسخرآمیزی گفتم:
- آره‌، میدم تاتوی این قضیه رو در بیارن.
و بعد پوزخندم رو از روی ‌هام پاک کردم و صدام رو به حالت مسخره‌ای کلفت کردم و ادامه دادم:
- او چه خبرته خانوم؟ مگه سر آوردی؟
و بعد با صدای خودم گفتم:
- مرتیکه دوزاری! تو در ادارت رو ببند باد نبرتت! بدبخته بی‌مسئولیت.
جاس قهقه‌ی بلندی زد و جام نوشیدنیش رو محکم‌تر فشرد و لبه‌ی جام رو، روی ‌هام برجسته‌ش قرار داد و جرعه‌ای از طعم تلخ توشیندنی چشید. در برابر تلخیه نوشیدنی در حال مقاومت بود تا چهره‌ش در هم نشه، گفت:
- تا ببینیم چیزی دست‌گیرمون میشه یا نه!
ته سیگارم رو با فندک روی عسلی آتیش زدم و با پک محکمی که به سیگار زدم زیر گفتم:
- که بعید می‌دونم بفهمیم!
با پک محکم دیگه‌ای به سیگار به مبل تکیه دادم و با چهره‌ی در هم گفتم:
- احتیاجه که من برم ملاقات این کارگرم که از روی داربست افتاده؟
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
سعی کردم آروم باشم تا چیزی از دهنم نپره و درشت بارش کنم!
‌هام رو تر کردم و گفتم:
- سالن پردیس کامل شده، سالن خورشید که هنوز در حال ساخته!
ابروهاش بالا پرید و سر تکون داد. تقریباً بعد از یک‌ربع در بیمارستان رسیدیم.
***
اخم ظریفی روی ابروهاش نقش بسته بود و چهره‌ش رو جذاب‌تر می‌کرد. دستی دور ‌هاش کشید و خیره به بیمار گفت:
- خانوم بهتون گفتن شب کار نکنید، چرا شب کار کردید؟ ان‌قدر عجله دارید پروژه تموم شه؟
مرد که از چهره‌ش بی‌داد می‌کرد افغانیه، با درد و ناله خودش رو بالا کشید؛ با لحجه‌ی خاص افغانیه خودش گفت:
- آقا به‌خدا ما بار اولمون بود، می‌خواستیم اون قسمت رو تمام کنیم تا فردا بیایم دوباره سر ساختمون.
این‌بار اخم ظریفی بین ابروهای من هم شکل گرفت. وقتی در اتاق قبل از ورود شنتیا گفت خودش قضیه رو حل می‌کنه و من حرفی نزنم از جسارت و مسئولیت پذیریش در خلسه فرو رفتم‌؛ اما بعدش با خودم گفتم:
- وظیفشه!
و با این کلمه خودم رو قانع کردم‌. چند قدم به تختی که پوشش سفیدی داشت نزدیک شدم و جدی گفتم:
- هزینه‌ی بیمارستانت رو پرداخت می‌کنم؛ تا موقعی که دکتر میگه میشینی تو خونه احتیاجی به سرکار اومدن هم نیست تا بهتر بشی.
مرد شروع کرد به تشکر کردن، مدام می‌گفت خدا خانوادتون رو براتون نگه‌ داره؛ اما از اون خانواده خدا فقط مامان‌ رو براگ نگه داشته بود، حتی مهیار هم خواهرش رو فراموش کرده بود و پدری که سال‌ها زیر خاک بود! درسته رابـ*ـطه‌ی اصلاً خوبی با پدرم نداشتم ولی... .
در مقابل حرف‌هاش به لبخند کم‌رنگی اکتفا کردم و این باعث شد دهنش رو ببنده! با این فکر قهقه‌ی بلندی زدم بدون توجه به چهره‌های بهت زده‌ی اون دو نفر از اتاق خارج شدم.‌ هنوز آثار خنده تو چهره‌م هویدا بود که با نگاه‌ آدم‌های دور و ورم که حس روانی بودن رو بهم القا می‌کرد لبخندم رو بی‌میل جمل کردم‌. بعد از تصویه حساب از صندوق، روی صندلی‌های فلزی سالن نشستم. بوی الکل رو دوست نداشتم؛ صدای خانمی که مدام‌ می‌گفت:
- دکتر احمدی، لطفاً به ارژانس.
حس بدی رو به وجودم تزریغ می‌کرد! سرم رو بین دست‌هام گرفتم، چندین دقیقه تو اون حالت بودم که با صدای شنتیا باعث شد سرم رو بالا بگیرم و به‌ چشم‌هاش نگاه کنم. گفت:
- بلند نمیشی بریم؟
سخت نگاهم رو از جنگل چشم‌هاش گرفتم و با تعلل از جا برخاستم. در سکوت کاشی‌های سفید رنگ بیمارستان رو طی کردیم و تو محوطه آزاد بیمارستان قدم زدیم. ایستاد و به تبعیت من هم ایستادم، با لبخند کجی گفت:
- شاممون هم که رفت رو هوا!
لبخند قشنگی زدم و دستم رو به نشونه "لایک" بالا آوردم. با هر وزش باد تنه‌ی درخت‌ها تکون می‌خورد و صدای بدی ایجاد می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- خب خانوادش هم که تو بیمارستانن، فکر می‌کنم نیازی به ما نباشه. بریم؟
سری تکون داد و ساعت مچیه روی دست‌هاش رو نگاه کرد، با اخمی که حاصل از فکرش بود ساعت رو از نظر گزروند و گفت:
- خوبه، بریم. فقط قبلش یه چیزی نخوریم؟
ان‌قدر دلم به حالش سوخت که نتونستم نه بگم! جون به جون این مردا کنن سر تهش رو بزنن بدون غذا رو به موتن، به همین علت قبول کردم.
خندیدم و گفتم:
- باشه، بریم‌.
متقابلاً خندید و هر دو راه افتادیم، هم‌زمان گفت:
- این‌جا یه بستنی فروشی هست که بستنی‌های محشری داره، این ساعت دیگه شام گیرمون نمیاد حداقل بریم اون‌جا یه چیزی بخوریم‌؛ موافقی؟
عاشق خوراکی بودم، برای همین با کله قبول کردم‌ که دوباره گفت:
- پیاده بریم؟ هوا که خوبه، نزدیک هم هست.
از در گاراژی بیمارستان خارج شدیم، گفتم:
- حله، بریم‌.
دنبالش راه افتادم، از سکوت بی‌وقفه خسته بودم! حتی ماشین‌ها هم دست به دست هم داده بودن تا از این خیابون عبور نکنن که مبادا سکوت رو بشکنن! نفسی عمیق کشیدم. هوای سرد باعث میشد خودم رو بغل بگیرم. سکوت با صدای آروم شنتیا شکسته شد:
- رفتارات عجیبه!
ناخودآگاه پاهام متوقف شد، با تعجب بهش نگاه کردم‌. منظورش چی‌بود؟ لب‌های آغشته به رژم رو تر کردم و مردد پرسیدم:
- چیشون عجیبه؟
بی‌خیال و خون‌سرد نگاهی بهم انداخت و به راهش ادامه داد؛ گه‌گاهی نگاهش روی درخت‌های بلند و تنومند جاده می‌لغزید. جواب داد:
- یهو عصبی میشی، یهو می‌خندی، در صورتی که انتظار ندارم‌ میخندی؛ عصبی میشی!
از این دقتش تعجب کردم؛ ساده بود! اون از زندگی من خبر نداشت، نمی‌دونست تا چند وقت زیر دست روان‌شناس بودم؛ الانم یه دختر معتاد! خیلی صریح بود این واکنش‌های غیرعادی از طرف من. دستپاچه و هول خندیدم و گفتم:
- اوم خب راستش من اخلاقم متفاوته.
ابروهاش بالا پرید و با نگاهی که ازش میشد خوند باور نکرده نگاهش رو به رو به رو دوخت و چیزی نگفت. نمی‌دونم چرا ولی دوست داشتم یه حرفی بزنه! با دیدن بستنی فروشی لبخندی زد و با ابروهاش اشاره کرد:
- اینه.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
با تعجب به بستنی فروشی نگاه کردم. انتظار یه جای شیک و مدرن رو داشتم، برخلاف ظاهرم یه مغازه‌ی خیلی معمولی بود! به‌طرز نگاهم قهقه‌ای زد و گفت:
- کلاس نداره، درسته مدرن نیست؛ اما الحق که بستنی‌هاش و البته آب‌انارهاش محشرن!
چشم‌هام برق زد و هر دو داخل مغازه شدیم‌. نگاهم روی تک‌تک جاهای مغازه می‌چرید، در همون حالت زیر گوشم زمزمه کرد:
- بستنی چه طعمی می‌خوری بانو؟
از تنفسش زیر گوشم، تنم مور مور شد و با لبخند ضایعی ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- فرقی نداره‌.
و سریع روی صندلی کنار میز مغازه نشستم. خنده‌ی بی‌صداش رو حس کردم، ایشی زیر زمزمه کردم که بعد از دقایقی با قرار گرفتن کاسه‌ی جلو روم چشم‌هام‌ گرد شد. شنتیا کنارم جای گرفت و با لبخند گفت:
- اینم بستنی.
لبخند ضایعی زدم و آروم گفتم:
- چه طعمیه؟
قاشقی با اشتها تو دهانش گذاشت و با تموم وجودش مزه‌مزه‌‌ش کرد، گفت:
- اناری‌.
خب، عالیه دیگه! گاوم زائیده شیش قلو! وای این و چه‌جوری بخورم؟ عاشق تشریجات بودم؛ اما چندین سال مجبور شدم به هیچ‌کدومشون نزنم! با فکر این‌که نمی‌تونم ازش بخورم با حسرت نگاهش کردم‌ که صدای شنتیا تو گوشم‌ طنین انداخت:
- چرا نمی‌خوری مریلا؟ دوست نداری؟
چی‌می‌گفتم؟ از خودم بدم‌ می‌اومد؛ شاید اگر هر شب تو مهمونی‌ها پلاس نبودم و پای نوشیدنی و مواد پایبند نمی‌شدم تو این وضعیت گیر نمی‌کردم! واقعاً جوابی نداشتم که بدم؛ و این اوج بدبختی بود! لبخند کاملاً مصنوعی زدم و گفتم:
- چرا، چرا، دوست دارم؛ فقط یکم سرم درده!
دروغ! دروغ! ذروغ! مجبور بودم؛ وگرنه ابروم کف پام بود. نگران از خوردن دست کشید و به نیم‌رخم نگاه کرد و گفت:
- می‌خوای بریم درمون‌گاه؟ حالت بده؟ اگر سرت درده نخور دیگه بدتر میشی!
ای خدا نوکرتم؛ کاش از خدا یه چیز دیگه می‌خوستم! سعی کردم جلو لبخند گشادم‌ رو بگیرم و سوتی ندم. با لرزش موبایلم تو جیبم و بعد صدای زنگ موبایل، از خدا خواسته با ببخشیدی از جا برخاستم و با دیدن اسم مامان محکم تو پیشونیم کبوندم و جواب دادم:
- بله؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین