جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شکوفه فدیعمی با نام [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,884 بازدید, 277 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شکوفه فدیعمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکوفه فدیعمی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۳۰۱۱۷_۱۷۴۸۱۱.png

نام رمان: جانان من باش
نام نویسنده: شکوفه فدیعمی
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، تراژدی
عضو گپ نظارت: S.O.W(5)


خلاصه:
یعنی می‌شود تابستان، بشود عروس زمستان؟ یعنی می‌شود جانان قصه‌ی ما بشود عروس کوه سرد غرور؟
یعنی می‌شود دختر قصه‌ی ما وقتی از طوفان‌های بزرگ زندگی‌اش تن نحیفش شروع به لرزش کند، کسی باشد که دست‌های او را بگیرد و با گرمای دستش وجود او را سراسر گرما و آرامش کند؟
امّا چه کسی می‌تواند باور کند که کوه سرد غرور دارای دستان گرمی باشد؟
تقدیر چه سرنوشتی را برای دختر قصه‌ی ما رقم خواهد زد؟ و جانان ما جنون و جانان چه کسی خواهد شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
مشاهده فایل‌پیوست 118837
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
مقدمه:
کوشیدم بوی تو را از سلول‌های پوستم بیرون کنم. پوستم کنده شد؛ امّا تو بیرون نشدی.
کوشیدم که تو را به آخر دنیا تبعید کنم. چمدان‌هایت را آماده کردم. برایت بلیط سفر خریدم. در اوّلین ردیف کشتی برایت جا رزرو کردم؛ وقتی کشتی حرکت کرد، اشک در چشمانم حلقه زد.
تازه فهمیدم در اسکله‌ام. تازه فهمیدم آن‌که به تبعید می‌رود، منم، نه تو... .


"به نام حضرت عشق"

وارد‌ سالن دانشگاه شدم و به سمت کلاسم رفتم. با ورودم به کلاس چشمم به دوستم ساحل خورد که همیشه در حال فک زدن بود. به سمتش رفتم و سلام آرومی به بچّه‌ها کردم. ساحل به سمت صدا برگشت و با دیدنم لبخندی زد و دستش رو بالا برد. من هم با لبخند به سمت ساحل رفتم و گفتم:
- سلام جیگرم.
ساحل با دیدنم لبخند زد و گفت:
- بَه! سلام خوشگلم‌ چه‌طوری؟
آروم روی صندلی کناریش نشستم و گفتم:
- آی خوبم؛ اگه این درس‌ها‌ی لعنتی بذارن.
ساحل با حرفم خنده‌ای کرد و گفت:
- دیگه خرخونی دردسر داره جانان‌خانوم.
از حرف مسخره‌ش بلند زیر خنده زدم که ساحل نزدیکم شد و وِلوم صداش رو آروم کرد و گفت:
- فعلاً نیشت رو ببند. میگم جانی، یک خبر توپ برات دارم که نگم برات.
با تعجّب به سمتش خم شدم و گفتم:
- چه خبری؟
- تازه ساناز بهم گفت که برای فردا شب یک مهمونی خفن ترتیب دادن.
بی‌اراده یک تای ابروم بالا پرید و زیر لب زمزمه‌وار گفتم:
- مهمونی؟
ساحل با خوش‌حالی سری تکون داد و گفت:
- آره دیگه.
با بی‌حوصلگی ازش فاصله گرفتم و صورتم روجمع کردم و گفتم:
- خوبه خوش‌بگذره.
ساحل با حیرت نگاهم کرد و با لحن بامزه‌ای گفت:
- چی رو خوش بگذره؟ قراره با هم‌ بریم جانان‌خانوم.
با این حرف ساحل پفی کشیدم و گفتم:
- ساحل‌ جون‌ِعمت بی‌خیال من شو‌ خواهشاً!
ساحل با حالت ملتمسی دست‌هاش رو به صورت هندی به هم کوبید و گفت:
- جانان خواهش می‌کنم. فقط این یک بار رو قبول کن.
با کالافگی کتابم رو از کیفم در آوردم، روی میز گذاشتم و گفتم:
- ساحل‌ تو رو خدا بس کن دیگه. تو که خوب می‌دونی من از این‌جور جاها خوشم نمیاد.
ساحل لب‌هاش رو جمع کرد و با حالت بامزه‌ای گفت:
- خب خوشگلم، امتحانش که ضرر نداره! بعدش هم من تنهایی نمی‌تونم برم، بی‌تو اصلاً خوش نمی‌گذره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
به چهره‌ی ملتمس ساحل نگاه کردم. می‌خواستم‌ جوابش رو بدم که با ورود استاد به کلاس زودی حرفم رو خوردم‌. استاد بعد از احوال‌پرسی شروع به تدریس کرد.
- فصل چهار رو شروع می‌کنیم. خب بچّه‌ها، مبحث این درس در مورد... .
بعد از اتمام تدریس استاد من و ساحل وسایلمون رو جمع کردیم و از کلاس بیرون زدیم. به سمت بوفه‌ی دانشگاه رفتیم، دو تا قهوه سفارش دادیم و روی میز دو نفره‌ی کنار پنجره نشستیم. که با دیدن قیافه‌ی‌ آویزون ساحل پفی کشیدم و گفتم:
- عه! ساحل الان مثلاً قهری؟
ساحل روش رو از من برگردوند و حرفی نزد. می‌دونستم از دستم ناراحته؛ پس بهتره به‌خاطر ساحل هم که شده، این‌بار باید قید درس رو بزنم و کمی خوش بگذرونم. با این تصمیم لبخند شیطانی زدم و گفتم:
- حیف شد. می‌خواستم پیشنهادت رو‌ قبول کنم ها؛ امّا با دیدن قیافه‌ی ‌آویزونت دیگه پشیمون شدم.
بلافاصله سر ساحل به تندی به سمتم چرخید و با لبخندی که تا بنا گوشش باز شده بود، گفت:
- چی؟ جون من؟
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و لب‌هام رو جلو دادم و گفتم:
- نچ‌نچ! دیگه پشیمونم کردی.
ساحل با خوش‌حالی نیشگونی از دستم گرفت و گفت:
- گمشو دختره‌ی لوس، وای جانان نمی‌دونی چه‌قدر خوش‌حال شدم. یعنی دوست دارم الان بپرم ما... .
با رسیدن قهوه‌ها ساحل حرفش رو با خنده خورد و یواشکی چشمکی بهم زد. با دیدن چشمکش آروم خندیدم و شروع به خوردن قهوه‌‌هامون کردیم. بعد از خوردن قهوه‌هامون لب‌هام رو تر کردم و با صدای آرومی رو به ساحل گفتم:
- کِی هست حالا؟
ساحل با ذوق گفت:
- فردا شبِ.
با حرف ساحل سرم رو خاروندم و گفتم:
- میگم ساحل، حالا چه‌جور مهمونی‌‌ای هستش؟ ارزشش رو داره بریم؟
ساحل با حرفم دهن کجی کرد. جوابم رو داد:
- نه بابا، یک مشت گدا و عقب افتاده می‌خوان بیان مهمونی‌، اون‌ هم ‌به‌ عشق تو پرنسسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با حرص فقط نگاهش می‌کردم که ساحل ادامه داد و گفت:
- خا‌ک‌ تو سرت جانان، یعنی واقعا‌ً خاک! لامصب ناسلامتی خودت هم پولداری‌ ها؛ امّا هیچ‌چیزیت شبیه پول‌دارها نیست.
- ساحل دستت درد نکنه، یک‌دفعه بگو اسکلم دیگه!
ساحل با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
- در اون که شکی نیست.
از حرص با پام لگدی به پاهاش از زیر میز زدم و گفتم:
- خیلی بی‌شعوری‌ ها. من اصلاً از این مهمونی‌های بچّه‌گونه و خز بازی خوشم نمیاد. بیشتر روی اهداف زندگیم متمرکزم خودت که بهتر می‌دونی.
ساحل دستم رو گرفت و با حالت بامزه‌ای گفت:
- خبر دارم خانوم متمرکز. حالا پاشو‌، پاشو بریم تا کلاس بعدیمون رو از دست ندادیم.
دو نفری از جامون بلند شدیم و بعد از حساب کردن قهوه‌هامون به سمت کلاس بعدی رفتیم.
***
با دیدن خودم از توی آیینه لبخندی زدم و گفتم:
- جون به‌ خودم.
یک لباس بلند مشکی مدل ماهی که سنگ‌کاری شده بود پوشیدم. بالاتنه‌ی لباسم فقط دو تا بند داشت که پوست سفیدم رو حسابی به نمایش گذاشته بود. موهای مشکی بلندم رو باز نگه‌داشتم و یک آرایش ملیح انجام دادم. رژ لب جیگری به لب‌هام زدم و شروع به چک کردن سایه‌ی چشم‌هام شدم‌. سایه‌ی تیره‌ای به چشم‌های آبی‌ام زدم که چشم‌های من رو دو برابر وحشی‌تر نشون می‌داد. به سمت کُمدم رفتم و پالتوی پشمی سفید رنگم رو در آوردم به همراه یک شال حریر ظریف تنم کردم. کیفم رو از روی ‌میز برداشتم و از اتاق بیرون زدم که یک‌دفعه مامانم جلوم سبز شد. مامان با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- ماشاءاللّٰه، دخترم چه‌‌قدر خوشگل شدی!
با مهربونی پیشونی مامانم رو بوسیدم و گفتم:
- مرسی فدات‌ شم.
مامان با شیطنت خاصی انگشتش رو روی بینیم زد و گفت:
- ایشاللّٰه عروسیت مادر.
با شنیدن این حرف قیافه‌ام رو کج کردم و کش‌دار گفتم:
- آی مامان، ول‌کن تو رو‌ خدا!
مامان با حرفم خندید و گفت:
- کوفت و مامان، بیش از حد خوشگلی. درکم کن خب! این‌قدر خیره‌سر شدی دیگه نمی‌تونم کنترلت کنم چشم سفید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
من برای فرار از این موضوع تکراری مادرم دوباره گونه‌اش رو بوسیدم و گفتم:
- باشه مامان‌جون. فعلاً من برم تا دیرم نشده.
با گفتن این حرف پا تندی از خونه بیرون زدم و به سمت ماشینم رفتم. با دیدن دو تا از ماشین‌هام که یکی‌شون دویست شیش و دومی سانتافه‌ی مشکی ‌رنگ بود، کمی تو فکر فرو رفتم. کمی دو دل شده بودم که برای مهمونی امشب کدوم ماشینم رو سوار بشم. با کمی فکر کردن و فشار آوردن به مغز عتیقه‌ام تصمیم گرفتم که سوار ماشین سانتافه‌ام بشم که بسیار مناسب مهمونی و تیپ امشبم بود. به سمت ماشین سانتافه‌ام رفتم که با یادآوری کفش‌های بیست سانتیم آهی از ته دل کشیدم و گفتم:
- آی خدا، با این کفش‌های بیست سانتیم چه‌طوری می‌تونم عروسکم‌ رو برونم؟!
دهن کجی کردم و پُفی کشیدم. خدا امشب رو به‌ خیر بگذرونه.
به ناچار سوار ماشینم شدم و پام و روی پدال گاز فشردم و گاز دادم. باید تحمل می‌کردم دیگه؛ چون اون ساحل در به ‌در شده اگه ببینه دیر کردم درجا شهیدم می‌کنه! پس پاها‌ رو روی پدال گاز گذاشتم و با سرعت از خونه بیرون زدم.
تو مسیر خونه‌ی ساحل بودم. ضبط ماشین رو روشن کردم و یک آهنگ روسی عاشقانه گذاشتم و صداش رو تا ته زیاد کردم. بعد از بیست دقیقه به خونه‌ی ساحل رسیدم که با تک زنگ زدن به گوشیش، بعد از پنج دقیقه بدوبدو از خونه بیرون زد و سوار ماشین شد. با سوار شدنش محکم پاهام رو روی پدال گاز گذاشتم و گاز دادم که ساحل از ترس جیغ محکمی زد و گفت:
- یاخدا! جانان دیوونه شدی تو دختر؟
از ترس ساحل خنده‌ی بلندی سر دادم و گفتم:
- برای مهمونی امشب دارم آماده‌ت می‌کنم جیگرم.
ساحل با عصبانیت نگاهم کرد ولی سریع قیافه‌اش رفته‌رفته متعجّب شد و گفت:
- جانان لامصب تو چرا این‌قدر خوشگل کردی؟
من هم از سوالش جا خوردم و با حیرت گفتم:
- قرار بود با قیافه‌ی بدون آرایش و جن‌زده‌م بیام؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
ساحل با حرفم دهن کجی کرد و گفت:
- نه لامصب؛ ولی انگاری امشب دل همه رو می‌بری. با این آرایشی که کردی و لباسی که تو پوشیدی، قطعاً دیگه هیچ‌کَس به من نگاه نمی‌کنه.
با این حرف نگاهی به تیپ ساحل کردم و گفتم:
- جون بابا، تو هم بد تیکه‌ای شد‌ی‌ ها!
ساحل یک لباس گلبهی پوشیده؛ چون پالتوی چرم روش پوشیده بود، مدل لباسش زیاد مشخص نبود. یک آرایش ملیح گلبهی انجام داده و موهاش رو هم دم اسبی بسته و حسابی هم ناز شده بود. از نگاه کردن به تیپش دست برداشتم و زیر لب اوه مای گادی از زیباییش گفتم که ساحل با تعجّب رو به من کرد و گفت:
- جدی؟
با خنده در جواب ساحل چشمکی زدم و گفتم:
- به جون عمه‌م راست میگم.
ساحل با حرص مشتی به بازوم زد و با اخم گفت:
- درد. توی عمرت یک بار جدی باش خب.
همین‌طور‌ی من و ساحل غرق حرف زدن و شیطونی کردن بودیم که یک‌دفعه تا جلوم رو نگاه کردم با دیدن پسر جوونی می‌خواستم فوراً ترمز بزنم؛ امّا دیگه دیر شده بود؛ چون ماشینم به پسره‌ی بی‌چاره خورده بود و از شدت ضربه پسره روی زمین پخش شده بود. من و ساحل با دیدن این صحنه جفتمون خشکمون زده بود و هیچ صدایی از جفتمون در نمی‌اومد. ساحل با ترسی که از صداش مشخص بود لرزون گفت:
- جا... نان. مرده؟
فقط با ترس به جلوم خیره شده بودم و با پاهای لرزون بدون جواب دادن به ساحل از ماشینم پیاده شدم و به سمت فرد ضربه‌ خورده رفتم. با دیدن یه پسر جوون با سن حدوداً بیست و هفت یا بیست و هشت ساله‌ای که غرق خون شده بود، سر جام خشکم زد. مردم هم کم‌کم دور ما جمع ‌شده بودن. ساحل از ترس حتّی از ماشین هم پیاده نشد؛ ولی من هوشیار بودم و زودی به سمت ماشینم رفتم، گوشیم رو از روی داشبورد برداشتم و به آمبولانس زنگ زدم. بعد از پنج دقیقه آمبولانس با سرعت سر رسید و پسرِ بی‌چاره رو توی آمبولانس گذاشتن و راهی بیمارستان شدن. من هم با ترس به سمت ماشینم رفتم و سوار ماشینم شدم. محکم پاهام رو روی پدال گاز گذاشتم و پشت سر آمبولانس به راه افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
توی مسیر بیمارستان ساحل همه‌ش گریه می‌کرد و با ترس می‌گفت:
- همه‌ش تقصیر من بود‌ جانان. کاش قلم پام می‌شکست و نمی‌رفتیم به این مهمونی لعنتی.
با حرف ساحل سعی داشتم لرزش صدام رو پنهون کنم و با لحن آرومی گفتم:
- ساحل آروم باش لطفاً.
ساحل در حالی‌ که اشک‌هاش رو پاک می‌کرد به سمتم برگشت و گفت:
- جانان یعنی الان ما قاتل شدیم؟!
با عصبانیت آمیخته از ترس فریادی روی ساحل زدم که ساحل با داد من دهنش رو بست و دیگه حرفی نزد؛ امّا گریه‌ش شدت گرفت. من با شنیدن صدای گریه‌های ساحل دلم از ترس و دلهره مثل سیر و سرکه می‌جوشید و فقط می‌خواستم زودتر به بیمارستان برسم و از حال پسره‌ی بی‌چاره با خبر بشم که نکنه بلایی سرش اومده باشه.
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه‌وار گفتم:
- خدایا چیزیش نشده باشه!
با رسیدن آمبولانس به بیمارستان ماشین رو به‌ تندی گوشه‌ای از بیمارستان پارک کردم. با اضطراب زیاد به‌ سرعت از ماشین پیاده شدیم و با همون لباس‌های مهمونی وارد بیمارستان شدیم که باعث جلب توجه همه‌ی مردم بیمارستان به ما شد. پرستارها با عجله پسر زخمی رو با برانکارد به سمت اتاق عمل بردند. من و ساحل هم با قیافه‌های رنگ ‌پریده و ترسیده توی سالن انتظار ایستاده بودیم که ساحل از ترس و استرس زیادی سرش گیج رفت. می‌خواست روی زمین پخش بشه که من پا تندی به سمتش رفتم و اون رو توی بغلم گرفتم. آروم روی صندلی کنارم نشوندمش، صورتش رو نوازش کردم و با اخم گفتم:
- ساحل تو که این‌قدر ترسو نبودی! آروم باش ساحلی، نترس عزیزم چیزیش نمی‌شه.
ساحل با بی‌حالی سر تکون داد و چشم‌هاش رو بست. من هم کنارش روی صندلی نشستم و فوراً گوشیم رو از کیفم در آوردم و شروع به گرفتن شماره‌ی بابا کردم که‌ با دوّمین بوق، بابا جواب داد.
- جانم دخترم.
- الو بابا؟
- چی‌شده دخترم چرا‌ صدات پریشونه؟
- با... بابا ما تو مسیر تصادف‌کردیم، الان هم اومدیم بیمارستان.
یکهو صدای بابا نگران شد و وِلوم صداش بالا رفت، گفت:
- یا حسین! چه بلایی سرتون اومده؟ دخترم حالتون خوبه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
- بابا جون ما خوبیم؛ امّا اونی که بهش زدیم الان توی اتاق عمله.
بابا با شنیدن حرف‌هام آهی کشید و گفت:
- زود آدرس بیمارستان رو بده دخترم.
با دادن آدرس بیمارستان، بابا بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. من هم با بی‌حالی گوشیم رو توی کیفم گذاشتم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. بعد از نیم‌ ساعت با اومدن دکتر از اتاق عمل، هر دو از جامون بلند شدیم و به سمت دکتر پرواز کردیم که ساحل جلوتر از من رو به دکتر کرد و گفت:
- آقای دکتر، زنده‌ست؟ حالش چه‌طوره؟ توروخدا زودتر بگین دارم می‌میرم.
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
- شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
با حرف دکتر نگاهی به ساحل انداختم که‌ اون هم با درموندگی نگاهم کرد. زود گفتم:
- باهاش تصادف کردیم، متأسفانه ایشون رو نمی‌شناسیم.
دکتر سری تکون داد و گفت:
- عمل با موفقیت انجام شد، فقط ضربه‌ی بدی‌ به پای‌ سمت چپش خورده ‌‌و این رو‌ هم بگم زخم شدیدی هم به پیشونیش خورده که جای نگرانی نیست؛ ولی تا صبح باید منتظر بمونیم که جواب آزمایشاتش حاضر بشن، بعد راجع‌ به ترخیص بیمار تصمیم می‌گیریم.
بعد از رفتن دکتر، ساحل نفس‌ عمیقی کشید و گفت:
- آه خدایا‌ شکرت.
- دخترم؟
هر دو به سمت صدا برگشتیم که با دیدن بابا به سمتش پرواز کردم و خودم رو توی بغلش انداختم که بابا گفت:
- دخترم خوبی؟
آروم زیر لب گفتم:
- آره بابا‌ جونم خوبم.
که یکهو صدای امیرحسین از پشت سر بابا بلند شد که گفت:
- جانان عزیزم خوبی؟ حال یارو چه‌طوره؟
از بغل بابا بیرون اومدم و به‌ صورت امیرحسین نگاه کردم و با اکراه گفتم:
- خوبه خطر رفع شد.
امیرحسین نفس راحتی کشید و گفت:
- خب خودت چه‌طوری؟
بدون جواب دادن به امیرحسین صورتم رو به سمت بابا برگردوندم و گفتم:
- مامان از تصادف خبر داره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
بابا سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت:
- نه دخترم. اگه بگم خودت خوب می‌دونی که چی میشه.
امیرحسین که حسابی از کارم ضایع شد، بی‌حرف کنار بابا ایستاد. رو‌به بابام کرد و گفت:
- خدا رو شکر دخترها سالم هستن.
بابا هم در جواب امیرحسین سری تکون داد و گفت:
- خدا بهشون رحم کرد پسرم.
ساحل هم جلو اومد و با بابا و امیرحسین سلام و احوال‌پرسی کرد که بابا با دیدن حال بد ساحل سری از روی تأسف تکون داد. رو‌به من کرد و گفت:
- جانان دخترم زشته جلوی مردم با این لباس‌ها بگردید.
با حرف بابا زیرچشمی به دور و برم نگاه کردم که دیدم همه‌ی مردم داشتن با نگاه‌هاشون درسته ما رو قورت می‌دادن؛ پس حق با بابا بود. بابا در ادامه گفت:
- دست ساحل رو بگیر برید خونه. هم لباس‌هاتون رو عوض کنید‌، هم استراحت کنید.
شالم رو با دست درست کردم و گفتم:
- نه بابا جون، لباس‌هامون رو عوض می‌کنیم و بر می‌گردیم.
بابا با این حرفم اخمی‌کرد و گفت:
- با این حالت می‌خوای بیای؟ رنگ صورتت شبیه گچ دیوار شده!
با حرف بابا صورتم رو از خستگی جمع کردم و گفتم:
- آخه بابا... .
بابا وسط حرفم پرید و گفت:
- تو نگران نباش دخترم من به مش‌رحیم (سرایدار خونمون) میگم بیاد این‌جا هر اتفاقی افتاد فوراً خبرمون می‌کنه.
با کلافگی به ساحل نگاه کردم که یکهو امیرحسین باز مثل نخود هر آش رو‌به بابا کرد و گفت:
- عمو جان اگه اجازه بدید من دخترها رو می‌رسونم خونه، با این حالشون که نمی‌تونن رانندگی کنن.
بابا لبخندی زد و دستی به کمر امیرحسین زد و گفت:
- البته، ممنون پسرم.
امیرحسین لبخندی به روی بابا زد و با دستش اشاره کرد که بریم. من و ساحل هم همراه امیرحسین از بیمارستان بیرون زدیم و به سمت خونه راه افتادیم. با رفتن ساحل داخل خونه‌شون، امیرحسین پاهاش رو روی پدال گاز گذاشت و به راه افتاد. توی تموم مسیر خونه سکوت کرده بودم و همه‌ش توی دلم لحظه‌‌شماری می‌کردم که زودتر به خونه برسیم. چون بودن در کنار امیرحسین واقعاً غیرقابل‌ تحمل بود برام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین