جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شکوفه فدیعمی با نام [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,884 بازدید, 277 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شکوفه فدیعمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکوفه فدیعمی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
من در این مدت سیاهی سنگینی رو در زندگی با خودم حمل کرده بودم که از سیاهیِ شب هم سیاه‌تر بود. من در میون شدن و نشدن‌های زندگیم گویی مرده بودم. در جلد انسانی شاد؛ امّا با گول زدن خودم زندگی سختم رو اون هم با حسرت و آه گذروندم و از نشدن‌هایی که هم‌چون چاقویی کُند به قلب پریشونم می‌کشید و زخم می‌کرد؛ امّا در کمال ناباوری نمی‌برید و در آخر این من بودم که محکوم به لِذتی دردناک به‌نامِ زندگی بدون سیاوش شدم. با چشم‌های به اشک نشسته نگاهی به امیرحسین کردم که با دست‌های لرزون اسلحه رو به دست گرفته بود و به روی قلبم یعنی سیاوشم نشونه گرفته بود که این به قدری من رو از عمیق غمگین می‌کرد که حس می‌کنم نفسی برای کشیدن دیگه ندارم. الان وقتش بود که دیگه نفسم رو برای همیشه قطع کنم. می‌دونی چی سیاوشم؟ من تو رو از همین فاصله‌ی دور که ایستادی هم دوستِ دارم و بدون این‌که بتونم بغلت کنم. یک دل سیر بوت کنم و عطرت رو بفهمم. بدون این‌که بتونم صورتت رو بگیرم توی دوتا دست‌هام و تند‌تند بوست کنم. بدون این که دستت رو بگیرم. بدون این‌که از نزدیک توی چشم‌هات نگاه کنم. بدون این که باهم بریم بیرون و غذای مورد علاقمون رو بخوریم‌. بدون این‌که سرت رو بذاری رو پاهام و من موهات رو ناز کنم. یا دو نفری زیر بارون باهات برقصم. بدون این‌که توی گوشم آهنگ بخونی. بدون این‌که بتونم ذوقت رو از نزدیک برای کادویی که برات گرفتم ببینم. آه سیاوشم. بدون این‌که توی هوای خنک و تاریک باهات قدم بزنم. باهات بازی کنم و محو خنده هات شم. به نظر من عشق فراتر از فاصله‌ها، مکان و زمانه! سیاوشم می‌خوام بدونی که من تا ابد و هر جا که باشی. توی هر شرایطی با یک دل همیشه تنگ دوست دارم؛ حتّی اگه دستم از این دنیا کوتاه باشه؛ امّا باز بدون که من از بین ابرهای آسمون دیوونه‌وار عاشقت خواهم ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
امیر‌حسین انگشتش رو روی ماشه‌ی اسلحه گذاشت و با فشار دادن ماشه‌ تیر خلاص رو به آرزوهام می‌زد. قبل از فشار دادن ماشه توسط امیرحسین دامن عروسم رو محکم بالا گرفتم. با گریه به سمت سیاوش رفتم و جلوی عشق زندگیم سپری براش شدم قوی تر از اشک‌ و ناله‌هام که ناگهان صدای تیر شلیک تو هوا پخش شد. با پخش شدن صدای شلیک توی گوش‌هام تنها این بیت غمیگن توی قلبم پیچد. ای عشق من. بدون که با رفتنت ‌نقطه‌ی‌ پایان به خوشی‌هام و آرزوهای دلم ‌زدم.
(سیاوش)
با صدای شلیک چشم‌‌هام رو باز کردم که با دیدن جانان که جلوم مثل یک سپر شده بود. شوکه شدم! تپش قلبم از ترس بالا رفت. قلب عاشقم این‌قدر بی‌قرارانه خودش رو به قفسه‌ی سینم می‌کوبید که هر آن ممکنه از سی*ن*ه‌ام بیرون بزنه. با بهت بازو‌های جانان رو از پشت گرفتم که با دیدن خون از سمت شکمش اشک توی چشم‌هام جمع شد. ناباورانه به شکم تیر خورده‌ی جانان خیره شده بودم که جانان از درد نفسش قطع شده بود و می‌خواست روی زمین بیفته بشه که محکم توی بغلم گرفتمش و ناباورانه صدا زدم:
- ج... جانان؟
جانان با لباس عروس غرق در خون توی بغلم افتاد بود که من با بدنی لرزون روی زمین نشستم. جانان رو محکم توی بغلم گرفتم و ناباورانه صورتش رو با دست لرزونم لمس کردم و با لب‌های خشکم زمزمه کردم:
- نه، جانان؟
دست لرزونم رو روی شکم تیر خورده‌اش گذاشتم. با دیدن دست خونی‌ام مردونه زیر گریه زدم و با زجه گفتم:
- لعنتی چرا این کارو کردی؟ چرا خودت رو فدای من کردی جانان. چرا؟
هجوم قطرات اشک از چشم‌هام باعث می‌شد که صورت قشنگ جانان رو تار می‌دیدم. با گریه پیشونیم رو به پیشونی جانان چسبوندم و با هق گفتم:
- چرا جانان؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با دیدن حال بد جانان بلند هق زدم و شونه‌هام از غم شروع به لرزین شدن که جانان با لب‌های نیمه باز آروم گفت:
- س... سیاوش!
با گریه صورت جانان رو بوسیدم و گفتم:
- تو رو خدا حرف نزن! انرژیت رو روی من لعنتی تموم نکن. جانان تو حق نداری من رو تنها بزاری.
بعد با عصبانیت سرم رو به سمت امیرحسین گرفتم و با داد گفتم:
- تو چی‌کار کردی عوضی؟
امیرحسین بدون تکون خوردن سر جاش خشکش زده بود. به جانان خیره شده بود که با داد در ادامه گفتم:
- عو... عوضی همین رو می‌خواستی؟ آره؟
بعد با دست‌های لرزون دستم رو توی جیبم گذاشتم و فوراً گوشیم رو از جیبم در آوردم که با نبود آنتن داد دل‌خراشی زدم. این‌قدر بلند بود که حس می‌کنم گلوم از سوزش فریاد پر از دردم سوخت. چند بار گوشیم رو بالا پایین کردم که یک‌دفعه به صورت معجزه‌ی آنتن بالا اومد و فوراً به آمبولانس زنگ زدم و بعد گوشی رو روی زمین پرت کردم. با صورتی پر از اشک به جانان نگاه کردم و با گریه گفتم:
- جانان... حق نداری من رو این‌جا تنها بذاری فهمیدی؟ طاقت بیار.
جانان با حرفم لبخند تلخ بی‌جونی زد و با دهنی پر از خون گفت:
- خیلی دو... ست دار... م.
با حرفش زار زدم و سر جانان رو توی سی*ن*ه‌ام فشار دادم و گفتم:
- من هم دوست دارم جانانم؛ ولی نمی‌تونی عشقی که با تموم قشنگیش به قلب من نشوندی رو دوباره با رفتنت از من بگیری.
چشم‌های اشکیم رو با درد بستم و گفتم:
- نذار باور کنم رفتنت حقمه جانان! نذار با رفتنت از خودم و از خدای خودم دور بشم.
بعد کاپشنم رو در آوردم و با بدنی لرزون کاپشنم رو روی زخمش گذاشتم و محکم فشار دادم تا جلوی خروج خون رو بگیرم. با اون یکی دستم محکم دست بی‌جون جانان رو گرفتم که جانان با بی‌حالی می‌خواست چشم‌هاش رو ببنده که من با دیدن این صحنه زودی دستش رو آروم فشارش دادم و گفتم:
- لطفاً نخواب جانان، باید بیدار بمونی که زنده بمونی که زندگی کنی دختر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با معصومیت قطره اشکی از چشم جانان افتاد و با لب‌های لرزونی گفت:
- بع... د از مردنم لطف... اً من رو ببخش که ازت پنهونش کردم.
با این حرفش ناله‌ای از درد قلبم سر دادم و گفتم:
- چه مردنی! ما تازه به هم رسیدیم جانان! قرار بود خوش‌بخت بشیم. قرار بود... .
نتونستم حرفم رو ادامه بدم و محکم زدم زیر گریه زدم. شونه‌های مردی که جون دادن عشقش رو داره می‌بینه به طرز تلخی دارن می‌لرزن. انگاری تقدیر فاصله رو به طرز بی‌رحمانه‌ی قسمت ما کرد. چشم‌هام رو با درد بستم و ناله‌کنان گفتم:
- نذار باور کنم رفتنت حقمه جانان! من لیاقت این همه فداکاری رو ندارم.
جانان با این حرفم یک‌دفعه خون بالا آورد که من با ترس خونش رو با دست پاک کردم و دستش رو محکم گرفتم و گفتم:
- ن... ترس جانان من کنارتم. مبادا دستم رو ول کنی؛ چون من بی‌تو زمین می‌خورم. طاقت بیار عشقم دلم.
جانان آروم چشم‌هاش رو بست و خیلی آروم زیر لب گفت:
- اجازه بده یکم بخ... وابم.
یک‌دفعه به طرز ناباورانه‌ایی چشم‌های جانان بسته شدند. دست ظریفش از دستم سر خورد و روی زمین افتاد. نه، باور نمی‌کنم! این حتماً یک شوخی بود. با ترس جانان رو تکون می دادم و داد زدم:
- جانان! چشم‌هات رو باز کن تو رو خدا.
امّا جانان با داد من هیچ تکونی نخورد و این یعنی پایان زندگی اون بود. با گریه روش خم شدم و با داد زار زدم.
- چشم‌هات رو باز کن لامصب من رو تنها نذار جانان! من بی‌تو نمی‌تونم!
با این حرف بلند گریه کردم و کل بدنم داشت می‌لرزید. نکنه جانان من رو تنها گذاشت. نه! نمی‌تونه من رو تنها بذاره. با دیدن چشم‌های بسته‌اش زیر لب ناله‌کنان گفتم:
- چرا نذاشتی من بمیرم دختر! چرا گذاشتی من شاهد همچین صحنه‌ی زجرآوری بشم. چرا نذاشتی من واسه عشق دوتامون بمیرم! واسه تنهایی بی‌انتهامون رو که من لعنتی برات این درد رو به وجود آوردم. چرا جانان؟! از این به بعد کی باید جمع کنه این قلب داغون سیاوشت رو جانان! تو که خودت خوب می‌دونی از غمت یک شب آب می‌شم. نکنه خدا با گرفتنت از من جواب بدی‌هام رو بهم داد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با شنیدن صدای آمبولانس گریم شدید‌تر شد. رو به آسمون کردم و داد زدم:
- خدایا چرا؟ چرا عشقم رو از من گرفتی؟
با گریه جانان رو محکم توی بغل گرفتم و سرش رو روی قلبم گذاشتم که پرستارها بدو‌بدو به سمتمون اومدند. جانان رو از بغلم بیرون کشیدند و روی برانکارد خوابوندن. بعد از این‌کار سریع نبضش رو گرفتند که با چک کردن نبضش شروع به فشار دادن با دست به قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش شدند که جانان من به این دنیا برگرده. با نگاه پر از غم و خیس از اشک به جانان خیره شده بودم که پرستارها یک دو سه می‌کردند و نفس مصنوعی بهش می‌دادن. دوباره قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی جانان رو فشار دادند و من با چشم‌های امیدوار به صورت جانان خیره شده بودم. خدایا! عشقم رو برگردون. جون منو بگیر؛ امّا جانان من رو برگردون؛ چون من بدون اون نمی‌تونم. با این فکر زیر لب با گریه زمزمه کردم:
- لطفاً چشم‌های خوشگلت رو باز کن جانان؛ چون اگه برای همیشه اون چشم‌های آهویت رو ببندی. بعدها از خودم ‌می‌پرسم‌. این چشم‌های لعنتیم به‌ چه دردم ‌می‌خورن؟ ‌اگر دوباره ‌تو رو نبینند.
ناگهان پرستارها دست از تلاش بر‌داشتن و با ناراحتی سرشون رو پایین انداختند. پرستار دومی پارچه‌ی سفید رو از ماشین آمبولانس در آورد و جانان من رو با اون پوشوند. با دیدن این صحنه چشم‌هام رو با درد بستم؛ چون حس می‌کردم با نبودن جانان نفس من هم قطع شده بود. تو رفتی و زندگیم رو هم با خودت بردی. یک عاشق رو زیر این بارون بی‌رحم تنها گذاشتی دیدی جانان! آخرش یکمون با تلخی رفت. کجایی جانان! من بمیرم بهتر از این عشق لعنتیه؛ چون یک توده‌ی غم بعد از رفتنت توی دلم به وجود اومد.
"جناب رئیس بزرگ! می‌شه ازت خواهش کنم. این‌قدر نخود هر آش نشی برای من؟"
با دست و پای پر از خاک به سمت جنازه‌ی جانان رفتم. با دست‌های لرزون پارچه‌ی سفید رو از روی صورتش برداشتم که با دیدن چشم‌های بسته‌اش و صورت بی‌روحش، قطره اشکی از چشمم لغزید.
" سیاوش! می‌گم حسودی نکردم چرا حرف‌هام رو باور نمی‌کنی؟"
با یادآوری خاطراتش آهی کشیدم. با دست لرزونم صورت سردش رو نوازش کردم و آروم پیشونی سردش رو بوسیدم.
" نمی‌تونی دل بکنی، خستته؟ هر مرضی که داری به من مربوط نیست. حالا هم زودتر بلند شو داری عصبیم می‌کنی سیاوش!"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
آروم سرم رو روی سی*ن*ه‌ی جانان گذاشتم و هق زدم. خدایا من چه‌طوری بدون جانان از این به بعد زندگی کنم؟! چه‌طوری می‌تونم بدون جانان از این به بعد نفس بکشم؟! پرستارها بازوهای من رو محکم گرفتن و به زور من رو از عشقم جدا کردن. جانان بی‌جون من رو داخل آمبولانس گذاشتند و رفتند. با رفتن آمبولانس با بی‌حالی و غم روی زمین زانو زدم؛ چون از لحظه‌ی که جانان من رو با خودشون بردند. همون لحظه قلبم از کار افتاد. از این ساعت به طرز غمگینی سردرگُم شدم که از این به بعد کجا گریه‌هام رو ببارم؟ توی شهری که حتّی دریا هم نداره.
**همه میگن؛ چون که مَردم نباید گریه کنم.
خوب من هم دلم می‌خواد به عشقم تکیه کنم.
همون که بود مثل خودم دلم می‌خواد حسش کنم.
دست‌هاش رو لمسش کنم. برگرد بیا پیشم عشق خودم.
هنوز چشم انتظارم بیای بازو بگی من اومدم.
دلم تنگ شده بمونه جای لبات رو صورتم، عطرت رو بو کنم چه زود ازت دور شدم.
نه خنده هامو نبین من از تو نابود شدم.
هنوز چشم انتظارم بیای یه دل سیر نگات کنم.
***
(ساحل)
بعد از مرگ جانان همه چی به طرز خیلی بدی نابود شد. بعد از رفتن جانان از کنارمون، شهر به طرز عجیبی بوی غم گرفت و این غم هیچ‌وقت نه از قلب‌های ما رفت و نه از این شهر بی‌رحم؛ چون بدون وجود جانان این شهر دیگه ارزش دیدن نداشت. به خصوص عاشق بی‌چاره‌ی جانان که بعد از مرگ عشقش دیگه هیچ‌وقت نتونست مثل سابق نفس بکشه. نتونست مثل سابق زندگی کنه و نتونست قلب مرده‌اش رو دوباره به تپش بندازه؛ چون حال روز داغون سیاوش دل هر رهگذری که از کنارش می‌گذشت رو از ته می‌سوزند. سیاوش هیچ‌وقت مرگ جانان رو باور نکرد. نه خودش نه پدر و مادر جانان؛ چون مادر جانان بعد از شنیدن خبر مرگ دخترش درجا سکته‌ی قلبی کرد؛ امّا خداروشکر زنده موند؛ ولی پدر جانان با رفتن دخترش کمرش هزاران‌ بار شکست؛ چون مسبب تموم این همه بدبختی‌هاکسی نبود. جز برادرزادش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
و امیرحسینی که بعد از به قتل رسوندن جانان سلامت روانی خودش رو از دست داد. به حکم دادگاه به تیمارستان فرستاده شد؛ امّا صحنه‌ی غم‌انگیز این عشق جای بود که سیاوش عشق جانان رو همیشه توی قلبش زنده نگه داشت؛ حتّی بعد از گذشت یک‌سال! از تاکسی پیاده شدم و چترم رو باز کردم؛ چون بارون شدیدی داشت می‌بارید. خیلی عجیب بود؛ چون فقط پنج‌شنبه‌ها بود که هوا بارونی می‌شد‌. شاید آسمون هم دلش به حال مظلومیت جانان سوخته بود. کسی چه می‌دونست؟ دوتا شاخه‌ی گل سفید رو توی دستم گرفتم و وارد قبرستون شدم جای که به اجبار باید با عزیزانت خداحافظی کنی. آهی کشیدم و به سمت مزار جانان رفتم که از دور قامت خمیده‌ای مردی رو دیدم که بدون اهمیّت دادن به باریدن بارون کنار مزار نشسته بود و غرق در سکوت و تنهایش بود. با دیدنش بی‌اراده بغضی ته گلوم نشست. با پاهای سنگین به سمتش رفتم و با دیدن سیاوش لبم رو بی‌اراده گاز گرفتم. سیاوشی که من می‌بینم سیاوش سابق نبود. چه‌قدر توی این یک‌سال شکسته شده بود. سر تا پاش مشکی بود. به همراه پالتوی بلند مشکی و ریش‌های بلند و موهای به هم ریخته‌ی خیس از بارون شلاقی. بغضم رو به زور بلعیدم و نفس عمیقی کشیدم. زیر لب گفتم:
- سلام.
سیاوش با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد‌. نگاه پر از غمی بهم کرد و لبخند تلخی زد و آروم سری به معنی سلام تکون داد. با دیدن حال بد سیاوش چشم‌هام رو با درد بستم. سلام‌ بر‌ آن‌های‌ که ‌به‌ ظاهر‌ می‌‌خندند؛ ولی‌ قلبشون سال‌هاست ‌که گریه می‌کند. با غم شاخه‌های گل رو آروم روی سنگ قبر جانان گذاشتم و با بغض سنگ قبر سرد رو با دستم لمس کردم که سیاوش با بغض گفت:
- سرد بود نه؟
با چشم‌های اشکی به سیاوش نگاه کردم که سیاوش در ادامه گفت:
- باور می‌کنی تن نحیف جانان الان زیر این خاک سرده‌؟
با حرف سیاوش آروم زیر گریه زدم؛ چون می‌دونستم دلتنگی داشت بی‌رحمانه قلب سیاوش رو چنگ می‌زد و این دلتنگی چهارسوی قلب سیاوش رو بی‌رحمانه گرفته بود. سیاوش دوباره قبر جانان رو با دستش لمس کرد و قطره اشکی از چشمش لغزید؛ امّا اشک‌هاش با قطرات بارون بی‌اراده گم شدن؛ ولی چشم‌های قرمز سیاوش حال بدش رو به خوبی به همه آشکار می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
- بخواب جانانم! کسی دیگه باهات کاری نداره. دیگه دل بی‌ک.س من بی‌یار شد.
اشک‌هام رو با دست‌مال پاک کردم چون؛ توی این یک‌سال توی دلم غصّه‌ی عالم بی‌اراده نشست. مگه میشه اشک آدم با این همه بدبختی نریزه. سیاوش از دوری جانان ناله می‌کرد و گردنبندی که به جانان هدیه داده بود رو تو دستش فشرده بود و می‌گفت:
- بچّه‌ام.
سیاوش با گریه سرش رو روی سنگ قبر گذاشت و آروم شونه‌هاش شروع به لرزیدن شدن. با ناله گفت:
- قرار بود این موقع کجا باشیم! ببین حالا کجا شیم. این عادلانه نیست که هم بچّه‌ام و هم عشقم رو این‌قدر بی‌رحم از دست بدم.
سیاوش با این حرف آروم هق زد و با صدای لرزونی شعر غمگینی رو زیر لب زمزمه کرد:
- هر چند که هرگز نرسیدم به وصالت؛ امّا عمری که حرام تو شد ای‌عشق، حلالت باشد.
با شنیدن این شعر با گریه کنارش خم شدم. آروم دستم رو روی کتفش گذاشتم و گفتم:
- آروم باش سیاوش!
سیاوش ناله‌کنان یک‌دفعه لحنش عصبی شد و گفت:
- از این دنیا متنفرم، از این دنیایی که من رو از دیدن چهری زیبای جانان محروم کرده متنفرم.
با گریه کتف سیاوش رو آروم فشار دادم و با درد چشم‌هام بستم و بی‌اراده چتر رو کنارم روی زمین انداختم. حالا من و سیاوش زیر قطرات شلاقی بارون داشتیم خیس می‌شدم. از دلتنگی و دوری جانان اشک‌هامون میون قطرات بارون به تلخی گم می‌شدن. چشم‌هام رو با غم بستم و زیر لب زمزمه کردم:
- نیا باران نیا
زمین جای قشنگی نیست.
من از جنس زمینم خوب می‌دانم.
که دریاها جای تو و ماهی بی‌چاره را در تور ماهی‌گیری می‌اندازند.
نیا باران نیا
زمین جای قشنگی نیست‌.
من از جنس زمینم خوب می‌دانم‌.
که گل در عقد زنبور است؛ امّا یک‌ طرف سودای بلبل و یک‌ طرف بال و پَر پروانه رو هم دوست می‌دارد‌.
نیا باران نیا
زمین جای قشنگی نیست‌.
من از جنس زمینم خوب می‌دانم.
که این‌جا جمعه بازار است و دیدم عشق رو در بسته‌های زرد کوچک نسیه می‌دهند.
نیا باران نیا
در این‌جا قدر مردم رو به جو اندازه می‌گیرن.
نیا باران نیا
پشیمان می‌شوی از آمدن‌.
زمین جای قشنگی نیست‌.
چون در ناودان‌ها گیر می‌کنی.
نیا باران نیا
در این‌جا مردم بی‌رحم قدر نشناسند.
در این شهر شعر حافظ به فال کولیان اندازه می‌گیرند.
نیا باران نیا
زمین سرد است و بی‌احساس
چرا بیهوده می‌آیی؟
زمین جای قشنگی نیست.

پایان :)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین