- Dec
- 317
- 982
- مدالها
- 2
من در این مدت سیاهی سنگینی رو در زندگی با خودم حمل کرده بودم که از سیاهیِ شب هم سیاهتر بود. من در میون شدن و نشدنهای زندگیم گویی مرده بودم. در جلد انسانی شاد؛ امّا با گول زدن خودم زندگی سختم رو اون هم با حسرت و آه گذروندم و از نشدنهایی که همچون چاقویی کُند به قلب پریشونم میکشید و زخم میکرد؛ امّا در کمال ناباوری نمیبرید و در آخر این من بودم که محکوم به لِذتی دردناک بهنامِ زندگی بدون سیاوش شدم. با چشمهای به اشک نشسته نگاهی به امیرحسین کردم که با دستهای لرزون اسلحه رو به دست گرفته بود و به روی قلبم یعنی سیاوشم نشونه گرفته بود که این به قدری من رو از عمیق غمگین میکرد که حس میکنم نفسی برای کشیدن دیگه ندارم. الان وقتش بود که دیگه نفسم رو برای همیشه قطع کنم. میدونی چی سیاوشم؟ من تو رو از همین فاصلهی دور که ایستادی هم دوستِ دارم و بدون اینکه بتونم بغلت کنم. یک دل سیر بوت کنم و عطرت رو بفهمم. بدون اینکه بتونم صورتت رو بگیرم توی دوتا دستهام و تندتند بوست کنم. بدون این که دستت رو بگیرم. بدون اینکه از نزدیک توی چشمهات نگاه کنم. بدون این که باهم بریم بیرون و غذای مورد علاقمون رو بخوریم. بدون اینکه سرت رو بذاری رو پاهام و من موهات رو ناز کنم. یا دو نفری زیر بارون باهات برقصم. بدون اینکه توی گوشم آهنگ بخونی. بدون اینکه بتونم ذوقت رو از نزدیک برای کادویی که برات گرفتم ببینم. آه سیاوشم. بدون اینکه توی هوای خنک و تاریک باهات قدم بزنم. باهات بازی کنم و محو خنده هات شم. به نظر من عشق فراتر از فاصلهها، مکان و زمانه! سیاوشم میخوام بدونی که من تا ابد و هر جا که باشی. توی هر شرایطی با یک دل همیشه تنگ دوست دارم؛ حتّی اگه دستم از این دنیا کوتاه باشه؛ امّا باز بدون که من از بین ابرهای آسمون دیوونهوار عاشقت خواهم ماند.
آخرین ویرایش: