جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شکوفه فدیعمی با نام [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,884 بازدید, 277 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شکوفه فدیعمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکوفه فدیعمی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
لب‌هام رو تر کردم و با استرس گفتم:
- سیاوش؟
سیاوش در حالی‌که اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک می‌کرد در جوابم گفت:
- جان دلم؟
با استرس دست‌هام رو به هم مالوندم و می‌خواستم دهن باز کنم. حرفم رو بزنم که یک‌دفعه ماشین گل‌داری جلومون به‌ طرز وحشتناکی ترمز کرد؛ امّا من با دیدن ماشین قلبم ناگهان هری ریخت. خ... خدای من! این ماشین امیرحسین بود! با ترس به سمت سیاوش برگشتم و با تته‌پته گفتم:
- امیرحس... ین.
سیاوش با دیدن ماشین با تعجّب بهش خیره شده بود و یک‌دفعه با داد گفت:
- جانان! فوراً پیاده شو.
با ترس و بدنی لرزون هر دو از ماشین پیاده شدیم که سیاوش بدوبدو به سمتم اومد و دست من رو محکم گرفت. هر دو به سمت جنگل کنار جاده رفتیم؛ امّا قلبم از ترس مثل گنجشک میزد؛ چون با دیدن امیرحسین ترس رو می‌تونم با تک‌تک سلول‌های بدتم حس کنم. ترس از کارهای وحشتناک امیرحسین، ترس از جنونش. با دیدن این همه بدبختی خسته شده بودم. به این‌جام رسیده بود دیگه. تا می‌خوام کمی خوش‌حال بشم و زندگی کنم باز یک طوفانی بزرگی سراغ زندگی نکبت‌وار من میاد. من دیگه نمی‌کشم! من دیگه بریدم؛ امّا تا وقتی که سیاوش دست‌های من رو محکم توی دستش گرفته بود. من حق ندارم ناامید بشم. حق ندارم این دست قوی رو رها کنم. می‌دونم نباید خسته بشم، می‌دونم نباید بریده بشم. می‌دونم زندگی ادامه داره. فقط دلم می‌خواست یک وقت‌هایی یک جایی یک گوشه‌ای بی‌ایستم. داد بزنم خسته‌ام و یکی بفهمه من چی می‌گم. نه این‌که فقط بشنوه و نفهمه درون قلب بی‌قرارم داره چه‌ها اتفاق میفته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
زمین جنگل خاکی و پر از سنگ بود و این راه رفتن رو برای من اون هم با این کفش‌های بیست سانتیم برای من سخت‌تر کرده بود. سیاوش با دیدن وضعیتم این‌که نمی‌تونم به خوبی راه برم. با ترس گفت:
- کفش‌هات رو زودی در بیار جانان!
من هم بی‌معطلی کفش‌هام رو از پاهام در آوردم که یک‌دفعه صدای تیر هوایی بلند شد. من جیغی از ترس زدم و خودم رو توی بغل سیاوش انداختم. سیاوش با نگرانی من رو توی بغلش فشرد و گفت:
- نترس عشقم! بیا بریم پشت اون سنگ بزرگ قایم بشیم؛ وگرنه امیرحسین ما رو پیدا می‌کنه؛ چون اون مرتیکه مسلحه.
از ترس سری تکون دادم که سیاوش دستم رو محکم گرفت. من رو به سمت سنگ بزرگی برد و هر دو روی زمین نشستیم که سیاوش دستش رو محکم روی دهنم گذاشت. تا مبادا صدایی از سمت من در بیاد. یک‌دفعه صدای امیرحسین بلند شد که با عصبانیت داد زد:
- جانان! بهتره همین الان از اون سوراخ موشت بیرون بزنی؛ وگرنه من می‌دونم تو.
این‌قدر از داد و دیوونگی امیرحسین ترسیده بودم که ناگهان حالت تهوع به هم دست داد؛ چون دست سیاوش جلوی دهنم بود هرچه بالا آوردم رو دوباره بلعیدم که باز دوباره صدای امیرحسین بلند شد که این‌بار با لحن مهربونی گفت:
- جانان فدات بشم من. تو بیا بیرون! من قسم می‌خورم که کاریت نداشته باشم؛ چون عاشقتم دیوونه! این کارت رو هم زود فراموش می‌کنم عشقم.
با این حرف پر از دورغ امیرحسین نگاه غمگینی به سیاوش کردم که اون هم با چشم‌های پر از ناراحتی به هم خیره شده بود. نمی‌دونم چرا؛ امّا از این نگاه پر از غمش بغضم گرفته بود. بی‌اراده قطره اشکی از چشمم لغزید. خاموش و بی‌صدا نگاهش می‌کردم؛ امّا این خاموشی لعنتی من زبون داشت. سیاوش با دیدن نگاه پر از غمم لبخند اطمینان‌بخشی به هم زد. آروم قطره اشکم رو بوسید و نگاهش رو از من گرفت و سرش رو یواشکی بالا گرفت. نگاهی به امیرحسین کرد که دید امیرحسین با فاصله‌ی‌ زیادی پشتش به ما بود. سیاوش با دیدن این صحنه دستش رو آروم از روی دهنم برداشت و با چشم به هم اشاره کرد که بلند شم. با اشاره‌ی سیاوش سری تکون دادم و هر دو از روی زمین آروم بلند شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با حرفش لبخندی زدم. آروم روی صخره‌ی کوچیکی نشستم و پای زخمیم رو شروع به ماساژ ‌دادن کردم. البته چه ماساژیی! تا به زخمم دست میزنم. کل وجود از درد به نابودی کشیده میشه؛ ولی خب چه کنم دیگه این هم شانس بد منه. سیاوش با نگرانی دوباره اطراف رو چک کرد و این‌بار نگاهی به پای زخمیم کرد و گفت:
- جانان! اگر درد پات کمتر شده بگو. تا خودمون رو هر جور که شده به فرودگاه برسونیم؛ چون مدارک پرواز همشون توی جیب من هستند.
با چشم‌های ترسیده به سیاوش نگاه کردم. حق با سیاوش بود! هر آن ممکنه سر و کله‌ی امیرحسین باز پیدا بشه. این‌بار معلوم نیست با اون خشم ترسناکش قراره چه بلای سرمون بیاره. با دیدن حال و روزمون بی‌اراده بغض کردم و اشک توی چشم‌هام جمع شد‌. من نیاز دارم جوری خوش‌حال بشم که زور هیچ غصّه‌ای به‌هم نرسه. خدایا! پس چرا زور غصه‌ی که ازش فراری هستم به هم رسید؟ یعنی من حق خوش‌بختی رو ندارم؟! حق ندارم طعم خوش‌بختی رو برای یک بار هم شده بچشم. اون هم با عشق زندگیم، با پدر بچّه‌ی من! یعنی نمی‌تونم بقیه‌ی عمرم رو با کسی سر کنم که قبل از خواب به چشم‌هایی قشنگش نگاه کنم! چشم‌هایی که شبیه آرامشِ پس از توبه‌ بود. من در بدترین مکان ممکن هستم؛ امّا در کنار مردی هستم که عاشقانه اون رو می‌پرستم و دوست دارم. چه‌قدر وضعیت ما بوی غم میده. وقتی که من توی غمگین‌ترین حالت ممکن شادم. از در‌دهای سنگین خودم آهی کشیدم که چشمم به سیاوش افتاد که روی زمین نشسته بود. رنگ صورتش از درد سی*ن*ه‌اش پریده بود؛ امّا جلوی من دل به سکوت داده بود تا نگرانش نشم. نمی‌دونه که من درد رو از همون اول توی چشم‌های سیاهش خوندم. با غمگینی؛ امّا بی‌حرف نگاهش کردم. این روزها زیادی کم‌حرف شدم؛ چون دوست ندارم توضیحی به کسی بدم و هیچ توضیحی هم از کسی نمی‌خوام؛ چون غم‌های کوچک پُرحرفند؛ امّا غم‌های بزرگ لال هستند و من می‌ترسم به‌خاطر غم‌های بزرگی که روی زندگیم مثل ابر سیاه پدیدار شده بودن لال بشم. کسی چه می‌دونه؟ سیاوش سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرش بلند کرد که هر دو چشم توی چشم شدیم. سیاوش لب‌هاش رو آروم تر کرد و لبخند پر از دردی بهم زد. گفت:
- توی زندگی می‌تونی از ویرگول و نقطه سر خط استفاده کنی؛ ولی از نقطه پایان هرگز نمی‌تونی استفاده کنی. جانانم! ازت خواهش می‌کنم که این نگاه ناامیدت رو از روی چشم‌های خوشگلت بردار؛ یادت نره من بهت قول دادم خوش‌بختت کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با چشم‌های پر از اشک به سیاوش نگاه کردم و با درد خندیم. خند‌ه‌‌ای مصنوعی وسط دردهای واقعی که بی‌رحمانه روی سرم آوار شدن. سیاوش با دیدن خنده‌ام اون هم خندید و ابروی بالا پروند، گفت:
- چیه جانان؟ چرا می‌خندی؟
با این حرف اشک‌هام ریزش کردند و بی‌اراده لبخندم جمع شد، گفتم:
- نمی‌دونم؛ امّا حس می‌کنم یک غمی توی دلم داره ریشه می‌کنه که مهار کردنش توسط من غیرممکنه. سیاوش تو می‌تونی جلوی این رشد غم لعنتی رو بگیری؟ می‌تونی تموم این همه مشکلات بزرگی که توی زندگیمون هست رو حل کنی؟
سیاوش با حرفم کمی نزدیکم شدم. دست من رو آروم گرفت و گفت:
- من که نمی‌گم راه حل تموم مشکلاتت دست منه. من میگم وقتی ناراحتی یادت نره که من کنارتم. اصلاً بیا کنارم بشین و با هم ناراحت بشیم. اگه قراره گریه کنی بذار با هم گریه کنیم. شاید مشکلات و اون غم لعنتی که توی قلبت هست حل نشه؛ امّا همین که بدونی یک نفر این‌جا هست که با ناراحتی‌هات غصّه می‌خوره و نمی‌خواد اون قلب قشنگت احساس تنهایی کنی. همین برای تو به اندازه‌ی یک دنیا کافیه.
سیاوش بعد زدن این حرف لبخندی غمگینی به هم زد که من با چشم‌های به اشک نشسته نگاهم رو ازش گرفتم که با دیدن صحنه‌ی جلویم لبخند روی دهنم ماسید. از ترس صحنه‌ی جلویم دست‌هام بی‌اراده شروع به لرزیدن کردن و تپش قلبم خود به خود بالا رفت. با دیدن امیرحسین که با چشم‌های به خون نشسته و با دست‌های لرزون اسلحه رو به سمت سیاوش گرفته بود. با دیدن این صحنه با ترس از جام بلند شدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. خدای من! با نگاه پر از ترس به سمت سیاوش برگشتم و با صدای لرزونی بلند گفتم:
- سیاوش؟
سیاوش با نگرانی نگاهم کرد. بعد دست‌هاش رو به معنی آروم باش بالا آورد و خطاب به امیرحسین گفت:
- امیرحسین! لطفاً اون اسلحه رو روی زمین بذار. ازت خواهش می‌کنم.
امیرحسین بدون اهمیّت به حرف سیاوش با دست‌های لرزونی اسلحه رو سمت سیاوش گرفته بود و غرید:
- تو چرا هنوز زنده موندی لعنتی. هان؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
سیاوش مات و مبهوت امیرحسین شده بود و فهمیده بود که امیرحسین تعادل روانی نداره؛ چون امروز به طور آشکاری کنترل خودش رو از دست داده بود. سیاوش با لحن آرومی رو به امیرحسین کرد و گفت:
- امیرحسین! اوّل اون ماس ماسک توی دستت رو روی زمین بذار. بعد می‌شینیم مرد و مردونه با هم حرف می‌زنیم. باشه؟
امیرحسین از شنیدن حرف‌های آروم سیاوش برعکس وحشی‌تر شد و یک‌دفعه با داد گفت:
- خفه‌شو مرتیکه! مگه داری با دیوونه حرف می‌زنی. هان؟
امیرحسین با این حرف یک تیر هوایی توی آسمون زد که از ترس جیغی زدم و دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم که سیاوش با صورتی پر از عرق و استرس نگاهم کرد و گفت:
- نترس جانانم! آروم باش.
امیرحسین با شنیدن حرف سیاوش دست‌هاش رو روی شقیقه‌هاش گذاشت و دستی که توش اسحله داشت. کم‌کم رو به پایین کشیده شد و مثل دیوونه‌ها با خودش زمزمه وار می‌گفت:
- آخ... نگو جانانم عوضی! نگو.
سیاوش با دیدن امیرحسین که حواسش پرت شقیقه‌هاش بود. دو قدم به سمت امیر‌حسین رفت که امیرحسین با نگاه سریعش سیاوش رو غافلگیر کرد و دیونه‌وار داد زد:
- نگو جانانم. اون مال منه لعنتی!
امیرحسین با زدن این حرف با خشم اسلحش رو به سمت سیاوش گرفت که سیاوش سر جاش خشکش زد و دستش رو بالا گرفت و آروم گفت:
- نکن امیرحسین.
امیرحسین با این حرف نیشخندی زد و با چشم‌های به خون نشسته نگاهی به سیاوش کرد. با خنده‌ی عصبی گفت:
- بد کردی سیاوش. هم از پشت به هم خنجر زدی و هم جانان رو از من دور کردی. چیه؟! می‌خواستی با فراری دادن جانان پوز من رو به خاک بزنی! هه. بد کردی.
سیاوش که از حرف‌های امیرحسین خسته شده بود. یک‌دفعه با عصبانیت داد زد:
- آره؛ بد کردم، خوب هم کردم؛ چون من عاشقونه عاشق جانان شدم و از ته قلبم دوستش دارم. اون هم من رو دوست داره امیرحسین خان.
سیاوش بعد از زدن این حرف با دست به امیرحسین اشاره کرد و گفت:
- مرتیکه تو چرا حالیت نمیشه؟ جانان هیچ‌وقت عاشق تو نمیشه و نخواهد شد؛ پس چرا دست از سرش بر نمی‌داری. هان؟ مگه عشق زوری هم داریم؟
امیرحسین با حرف سیاوش قطره اشکی از چشمش لغزید و با لحن پر از خشمی گفت:
- تو یکی دیگه زر نزن برای من! تا دیروز که واسه دست چکم له‌له می‌کردی. الان چی‌شد؟ زبون وا کردی و شدی مجنون جانان؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
سیاوش با حرف امیرحسین پوزخندی زد و گفت:
- آره. شاید اوّلش قصدم این باشه. شاید دیر باشه؛ ولی بالاخره فهمیدم که ارزش عشق من نسبت به جانان بیشتر از پول کثیف تو هستش و من عشقم رو به پول‌های کثیف تو نمی‌فروشم. این رو هم فراموش نکن امیرحسین خان! من این‌قدر عاشق جانانم هستم که حاضرم برای یک قطره اشکش بمیرم.
امیرحسین با حرف‌های سیاوش با دیوونگی دستش رو لای موهاش کرد و بی‌اراده خنده‌ی بلندی سر داد که من با تعجّب بهش خیره شده بودم که یک‌دفعه امیرحسین بعد از زیاد خندیدن ناگهان جدی شد و با عصبانیت روی سیاوش نشونه گرفت و گفت:
- به عهدت وفا نکردی سیاوش! الان هم باید تقاص این نامردی که به هم کردی رو با جون بی‌ارزشت پس بدی‌.
با این حرف قطره اشکی از چشمم لغزید و با صدای لرزونی داد زدم:
- امیرحسین؟ تو رو خدا اسلحه رو روی زمین بذار. بهت قول میدم تا برگردیم خونه فوراً با هم ازدواج کنیم. باشه!
امیرحسین با حرفم به سمتم برگشت و با دیدنم بی‌اراده زیر چشم‌هاش پر از اشک شد و با بغض داد زد:
- ازدواج؟! چه ازدواجی جانان! تو اگه من رو دوست داشتی با این مرتیکه فرار نمی‌کردی. بگو جانان! چرا با من این کار کردی؟ چرا یک بارم برنگشتی به صورتم نگاه کنی! چرا لعنتی؟ به خاطر این عوضی؟ آره جانان.
با این حرف با هق گریه می‌کردم و دست‌های لرزونم رو روی دهنم گذاشتم. حرفی نداشتم بهش بزنم؛ چون امیرحسین اصلاً حال روحی مناسبی نداره که بتونه حرف‌های من رو بفهمه و درک کنه؛ امّا برای آروم کردنش با چشم‌های گریون نگاهش کردم و گفتم:
- امیرحسین! تو همچین آدمی نیستی که اسلحه به دستت بگیری. خواهش می‌کنم اون اسلحه رو روی زمین بذار تا باهم صحبت کنیم.
امیرحسین با حرفم با عصبانیت دو قدم به سمتم اومدم و با خشم داد زدم:
- دِ لعنتی می‌خوای در مورد چی صحبت کنیم. هان! روزها و هفته‌هاس با بدخُلقی‌هات به‌خاطر این مرتیکه من رو کُشتی جانان! من رو توی حسرت یک نگاه عاشقونه‌ات گذاشتی. چرا لعنتی؟! به‌خاطر این مرد؟ اون چی داشت که من نداشتم! می‌دونی به‌خاطر عشق تو چند بار توی کلینیک بستری شدم و معالجات دیوونه‌‌ها رو روی من پیاده کردن. هان؟
بعد زدن این حرف امیرحسین بلندتر از قبل داد زد:
- بگو لعنتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با دادش چهار ستون بدنم لرزید که من با گریه زار زدم و گفتم:
- چی بگم امیرحسین! من هر روز دارم بهت یادآوری می‌کنم که قلبم نمی‌تونه عاشقت باشه؛ امّا تو هر بار خودت رو به کر زدن میزنی. تقصیر من چیه آخه؟! بهت گفته بودم که عشق یک طرفه آدم رو به نابودی می‌کشونه؛ امّا باز تو خودت رو به کوچه علی چپ زدی و در آخر حرف خودت رو زدی. من دیگه چی بگم. هان؟
امیرحسین با این حرف صورتش خیس از اشک شد. با لحن پر از غمی نگاهی به هم کرد و گفت:
- ببخشید که گاهی اوقات ناخواسته باعث ناراحتیت شدم. جانان! من خیلی دوست دارم و بیش از اندازه روت حساسم؛ چون این عشقی که توی قلب من نسبت به تو به وجود اومده همیشه به هم میگه که جانان مال تو هستش. فقط مال تو.
با این حرف دوباره اشک ریخت که بی‌اراده نگاهم به رگ‌های متورم گردنش و قرمزی صورتش که از فشار ناراحتی توی صورتش پدیدار شده بود افتاد و بی‌اراده قلبم درد گرفت؛ امّا امیرحسین در ادامه گفت:
- نمی‌دونم چه‌جوری حس خوبم رو بهت توصیف بکنم؛ امّا فقط می‌تونم بگم اگه یک روز قرار باشه داستان زندگیم رو بنویسم. از اون‌جایی شروع می‌کنم که تو به دنیای من اومدی و با اومدنت کل دنیام رو تغییر دادی. از اون روزی که دلم رو به چشم‌های قشنگت باختم. دیگه اون امیرحسین سابق نشدم.
با این حرف نگاهی به سیاوش کرد که دیدم دو قدم نزدیکش شده بود و با قدم سوم، امیرحسین ناگهان داد زد:
- جلو نیا!
سیاوش با حرف امیرحسین سرجاش میخکوب شد که امیرحسین با غم لب‌هاش رو تر کرد و گفت:
- من دیوونه‌وار بهت وابسته شدم. من تو رو نه تنها دوست دارم؛ بلکه عاشقونه تو رو می‌پرستم. مثل معبودی که هیچ بنده‌ای معبود خودش رو این‌طور نپرستیده بود.
با این حرفش با بدبختی بلند هق زدم. خدایا! چرا من رو پیش خودتت نمی‌بری تا راحت بشم. تا از این نگاه‌های مظلوم‌ امیرحسین‌ تا از دلتنگی های خودم نسبت به عشق سیاوش راحت بشم. خدایا پس تو کجایی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
آب دهنم رو با گریه به زور بلعیدم و گفتم:
- امیرحسین! وابستگی همیشه چیز بدی نیست! فقط باید آدمِ درستش رو پیدا کنی. باید آدمِ امنِ خودت رو پیدا کنی. بعد خودت می‌بینی که این تکیه کردن‌ها و این وابستگی‌ها در کنار عشق زندگیت چه‌قدر قشنگ می‌تونه باشه؛ حتّی کنارش غصّه خوردن هم قشنگه؛ اگه ته این وابستگی به نرسیدن ختم بشه. باز هم تک‌تک اون لحظه‌هایی که کنارشی، بغلشی، دستت تو دست‌هاشه هم قشنگه. اصلاً به طرز باورنکردنی کنارش همه چی قشنگ میشه؛ حتّی اگه تلخ باشه باز هم کنارش همه‌ چی به شیرینی عسل تبدیل میشه؛ امّا بزرگترین اشتباه تو این‌جا بود که آدم اشتباهی رو برای این وابستگی انتخاب کردی. آدمی که قدر عشقت رو نمی‌بینه و نه می‌تونه درکش کنه.
با این حرف مشتی به سمت قلبم زدم و با داد گفتم:
- چون قلب لعنتیِ من عشق یکی دیگه رو قبول کرده. عشق یکی دیگه رو درک کرده و بدتر از همه عاشق یک قلب دیگه‌ی شده. امیرحسین کاش این رو بفهمی که عشق زوری رو نمیشه عشق خوندش.
با این حرف‌ها با زاری روی زمین نشستم و هق زدم. واقعاً عشق این‌جوریه که شبیه مادر میشی، مادری که هر چه‌قدر از دست بچّه‌اش دلخور باشه. باز هم نمی‌تونه نسبت بهش بی‌تفاوت باشه و بی‌خیال بچّه‌اش بشه. باز هم با تموم دلخوریاش بی‌اراده حواسش به همه چیزش میشه. باز هم دوست داری به هر بهونه‌ای که شده باهاش آشتی کنی. ممکنه غُر بزنی، دعوا کنی، بحث کنی و داد بزنی؛ حتّی ممکنه به خیلی چیزها تهدیدش کنی؛ ولی آخرش هم اونی که کوتاه میاد تویی. اونی که دلش نمیاد هیچ‌کدوم از حرف‌هاش رو عملی کنه تویی. اونی که از همه چیزش می‌زنه فقط تویی؛ چون تو واقعاً عاشقش هستی. این عشق هم دقیقا همین‌طوریه مثل یک مادر دلسوز.
امیرحسین با این حرف با حرص اشک‌هاش رو با پشت دست پاک کرد. این بار اسلحه رو سمت سیاوش گرفت و خطاب به من می‌گفت:
- می‌‌دونم چرا هیچ‌‌وقت یاد من نمی‌افتی جانان؛ چون من زخمی روی روحت به یادگار نذاشتم که با هر تلنگری یاد من بیفتی؛ چون انسان به زخم‌‌ها بیشتر فکر می‌کنند تا به مرهم‌‌ها و من لعنتی همیشه برای تو از وقتی که بچّه بودی تا به الان برای تو مرهمی پیش نبودم؛ امّا می‌خوام شانسم رو این‌بار امتحان کنم و یک زخم بزرگی روی روحت بذارم. تا توی هر دقیقه و هر ثانیه یاد این زخم بیفتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
امیرحسین با این حرف نیشخندی بهم زد و در ادامه گفت:
- تا وقتی این نامرد توی زندگیت هستش. تو نمی‌تونی حتّی به اشتباه هم که باشه عاشق من بشی جانان؛ پس لازمه این عوضی رو بفرستم اون ور دنیا.
با حرفش با گریه داد زدم:
- امیرحسین تو رو خدا نکن.
امیرحسین با حرفم نگاهی به هم کرد و با پوزخند گفت:
- رک بهت بگم جانان! از وقتی که عاشق این عوضی شدی. من اعصاب و حوصله‌ی خودمم هم دیگه ندارم. حس می‌کنم کوچیک‌ترین صداها روی مخم دارن راه میرن؛ حتّی تحمّل افراد نزدیک زندگیمم برای من سخت شده! وقتی صدای گریه‌های تو رو می‌شنوم دیوونه می‌شم؛ چون من توانایی این رو دارم که با کوچیک‌ترین صدا‌ها بدون این‌که اطرافیانم بفهمن بی‌اراده روی اعصابم راه می‌رن و من توی ذهنم اصلاً بهشون فحش نمی‌دم؛ بلکه چشم توی چشم باهاشون می‌ذارم و بهشون فحش میدم. تو که من رو خب می‌شناسی جانان! اگه عصبی بشم. با همین دست‌هام بدن کسی رو که من رو عصبی کرده رو توسط خودم به بیست روش سامورایی چاقو‌چاقو شده توی ذهنم تصور می‌کنم و در آخر انجامش هم میدم؛ ولی بعدش می‌دونی چی میشه؟ یک لبخندی به خودم می‌زنم. برای یک مدت خودم رو توی اتاق حبس می‌کنم تا جواب اطرافیانم رو ندم. تا نبینمشون. بعدش هم می‌خوابم تا روزهای مسخره‌ام زودتر بگذرن و برای چند ساعت این حس بد که نمی‌دونم چیه دست از سرم برداره. نمی‌دونم داستان این حس بد چیه؟ امّا زمانی که سیاوش رو با چاقو زدم. این حس‌های عجیب اصلاً به سراغم نیومد و کل وجودم راحته؛ پس الان با کشتن این مرتیکه باز هم می‌تونم راحت باشم و با عشق در کنارت زندگی کنم.
خدای من! این حرف امیرحسین حسابی من رو ترسونده بود. این یعنی می‌خواد سیاوشِ من، عشقِ من رو از من بگیره؟ نه، من طاقت دیدن مرگ عشقم رو ندارم. طاقت مُردن مردی که پدر بچّه‌ی من باشه اون هم جلوی چشم‌های من جون بده رو ندارم؛ چون می‌دونستم بعد از مرگ عشقم همه چیز آروم می‌گیره به جزء قلبم بی‌طاقتم. با این فکر بغضم بی‌اراده شکست و با هق زیر گریه زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
من توی این همه مدت فکر می‌کردم روی کره زمین زندگی می کردم؛ امّا در واقع سرزمین من توی قلب کسی بود که دیونه‌وار اون رو دوست دارم. اون هم کسی جزء سیاوش نبود. با چشم‌های اشکی به امیرحسین نگاه کردم که با چشم‌های به خونه نشسته و دست‌های لرزون اسلحه رو به دست گرفته بود و قلبش پر از غم و سیاهی شده بود. دل بی‌قرارم برای امیر‌حسینم سوخته بود؛ چون گناه اون عاشقی بود؛ امّا عشق اون یک طرفه بود و عشق یک طرفه پر از درد رنج بود. با غم به سیاوش نگاه کردم که اون هم تسلیم عشق شده بود. با چشم‌های بسته جلوی اسلحه‌ی بی‌رحم امیرحسین ایستاده بود و می‌خواست خودش رو برای عشقمون فدا کنه. هرکسی می‌خواست که من جانان قلب اون باشم؛ امّا در واقع جانان کدومشون می‌تونم باشم؟ سیاوش یا امیرحسین؟ سیاوشی که قلب و روحم فقط اسم اون رو صدا می‌زد. یا امیرحسینی که تک‌تک سلول‌های بدنم عشق اون رو دفع می‌کردن. با درد چشم‌هام رو بستم. در افکار تلخم آروم غرق شدم. امیرحسین امروز به سیم آخر زده بود. این فکر اشتباه بود که من باید بین دو نفر رو انتخاب کنم. در واقع حقیقت اصلی این‌جا بود که من باید بین خودم و سیاوش یکی رو انتخاب کنم. اون هم برای زندگی و نفس کشیدن دوباره‌ روی این زمین بی‌رحم؛ امّا بدون من. سیاوشم تو می‌دونی من هنوز چه چیزهای رو باهات تجربه نکردم؟ هنوز کلی کتاب هست که من سرم رو روی پاهات نذاشتم تا برات بخونم. هنوز شب تولدت کیک مورد علاقه‌ات رو خامه‌کشی نکردم تا در کنارت هم شمع‌ها رو فوت بکنم. من هنوز زیر بارون باهات نرقصیدم تا در کنار هم تجربه‌ی رقص رو داشته باشیم. هنوز کلی آهنگ دارم که باهات نشنیدم. من هنوز همه‌ی رنگ‌ها رو توی تنت ندیدم و خیلی کلمه‌ها هست که برای صدا کردنت دارم. من هنوز خیلی مونده تا بگم واقعاً چه‌قدر دوست دارم؛ امّا من رو ببخش سیاوش که باید همه این‌ها رو به تنهایی تجربه کنی اون هم بدون من. بدون جانانت؛ حتّی بدون بچّه‌ی معصومت. من توی این دو راهی سخت تقدیر تو رو برای زنده موندن و نفس کشیدن انتخاب می‌کنم؛ چون من در این قصّه‌ی عشق ماموریتی مهمی دارم که باید کوله‌ بار غم رو از شونه‌هات بلند کنم و با خودم به اون‌ور دنیا ببرم. تا با آرامش زندگی کنی؛ چون زندگی کردن توی این زمین جهنمی اصلاً به من نساخت. گویی در این همه مدت در دارک‌ترین حالت ممکن به سر می‌بردم؛ امّا در روشن‌ترین حالت آگاه بودم. آگاه به پایانی منطقی و زیبا. آگاه به پایانی وصف نشدنی؛ امّا غیرقابل رویت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین