- Dec
- 317
- 982
- مدالها
- 2
با شنیدن این صدا با تعجّب به سمتش برگشتم که با دیدن سیاوش با یک کاپشن قهوهای رنگ، شلوار مشکی و پیرهن مشکی به سختی از پنجره وارد اتاقم شد و من با دیدنش سر جام دیدنش خشکم زد، سیاوش زنده بود! سیاوشِ من حالش خوب بود و نفس میکشید؟ یعنی عشق من از آدمها و نقشههای شیطانی امیرحسین نجات یافت؟ وای باور نمیکنم. نکنه دارم خواب میبینم؟ چند بار پلک زدم؛ امّا تصویر سیاوش از جلوی چشمهام از بین نرفت که نرفت؛ پس همه چی واقعی بود؛ ولی سیاوش اینجا چیکار میکرد؟ سیاوش با وارد شدنش به اتاقم با درد دستش رو سمت سی*ن*هاش گذاشت و نفس عمیقی کشید. بعد سرش رو بالا گرفت و با دیدنم مات و مبهوت من شد. با چشمهای اشکی نگاهش کردم که سیاوش با لحن پر از دلتنگی چند قدم به سمتم برداشت و گفت:
- چهقدر خوشگل شدی جانان!
با این حرفش بیاراده قلبم درد گرفت. خدایا من تحمّل شنیدن حرفهای شیرین سیاوش رو نداشتم. سیاوش با خیرگی قدمهای سنگین به سمتم برداشت. همینجور با حسرت به هم خیره شده بود که من با بغض گفتم:
- سیاوش چرا باز اینجا اومدی؟
سیاوش با چشمهای اشکی نگاهم کرد و با بغض ته گلوش گفت:
- مگه میتونم ازت دست بکشم جانان؟
با حرفش چشمهام رو با درد بستم که قطره اشکی از چشمم لغزید؛ امّا بر خلاف میلم با صدای لرزونی گفتم:
- برو سیاوش از... اینجا برو!
سیاوش نزدیکم شد. با دستهای گرمش صورتم رو از دو طرف گرفت و گفت:
- پس چرا چشمهات میگن بمون؟
با دلتنگی نگاهی به چشمهای سیاوش کردم که چشم سمت چپش کبود و قرمز شده بود. گوشهی لبش هم زخم شده بود. کنار پیشونیش چسب زخم روش زده بود. تا من دردی که امیرحسین با نامردی بهش وارد کرده بود رو نبینم؛ امّا من تحمّل نگاه کردن تو چشمهای پر جذبهای سیاوش رو نداشتم؛ پس زودی نگاهم رو ازش دزدیدم تا بیشتر از این نگاهم من رو جلوی سیاوش رسوا نکنه. آب دهنم رو به زور بلعیدم و گفتم:
- نکن سیاوش! خواهش میکنم.
سیاوش با دلتنگی و چشمهای پر از غم نگاهم کرد، گفت:
- پس گناهی که کردی چی میشه جانانم؟
- چهقدر خوشگل شدی جانان!
با این حرفش بیاراده قلبم درد گرفت. خدایا من تحمّل شنیدن حرفهای شیرین سیاوش رو نداشتم. سیاوش با خیرگی قدمهای سنگین به سمتم برداشت. همینجور با حسرت به هم خیره شده بود که من با بغض گفتم:
- سیاوش چرا باز اینجا اومدی؟
سیاوش با چشمهای اشکی نگاهم کرد و با بغض ته گلوش گفت:
- مگه میتونم ازت دست بکشم جانان؟
با حرفش چشمهام رو با درد بستم که قطره اشکی از چشمم لغزید؛ امّا بر خلاف میلم با صدای لرزونی گفتم:
- برو سیاوش از... اینجا برو!
سیاوش نزدیکم شد. با دستهای گرمش صورتم رو از دو طرف گرفت و گفت:
- پس چرا چشمهات میگن بمون؟
با دلتنگی نگاهی به چشمهای سیاوش کردم که چشم سمت چپش کبود و قرمز شده بود. گوشهی لبش هم زخم شده بود. کنار پیشونیش چسب زخم روش زده بود. تا من دردی که امیرحسین با نامردی بهش وارد کرده بود رو نبینم؛ امّا من تحمّل نگاه کردن تو چشمهای پر جذبهای سیاوش رو نداشتم؛ پس زودی نگاهم رو ازش دزدیدم تا بیشتر از این نگاهم من رو جلوی سیاوش رسوا نکنه. آب دهنم رو به زور بلعیدم و گفتم:
- نکن سیاوش! خواهش میکنم.
سیاوش با دلتنگی و چشمهای پر از غم نگاهم کرد، گفت:
- پس گناهی که کردی چی میشه جانانم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: