- Dec
- 317
- 982
- مدالها
- 2
از عصبانیت غیر نرمال امیرحسین با ترس به صندلی ماشینم چسبیدم و زیر گریه زدم. خدای من! این چ... شده بوده؟ با صدای لرزون که سعی بر این داشتم آرومش کنم گفتم:
- چرا شلوغش میکنی؟ فقط به هم تبریک گفت همین!
امیرحسین با حرفم خندهای عصبی کرد و گفت:
- آره جون خودت. ببینم نکنه باهاش لاو ترکوندی. هان؟ چون این رفتار از تو بعید نیست.
با این حرف امیرحسین دیوونه شدم. چهطور به خودش اجازه میده به من توهین کنه؟ از لای دندونهای کلید شدهام غریدم:
- زر مفت نزن امیرحسین مواظب حرف زدنت باش. فهمیدی؟
امیرحسین یک نگاه به جاده و یک نگاهی به من کرد و با لحن عصبیتری گفت:
- دروغ میگم؟ همینطور که با سیاوش لاو ترکوندی. ممکنه با اون مرتیکه هم لاو... .
با خشم وسط حرفش جیغی زدم و گفتم:
- خفه شو!
بعد با گریه به سمتش برگشتم و با داد گفتم:
- ازت متنفرم امیرحسین! حالم از خودت حرفهات، قیافهات، به هم میخوره لعنتی.
بعد انگشتم رو به سمتش کشیدم و با نفرت بهش زل زدم و گفتم:
- این رو هیچوقت فراموش نکن که تو به چشم من فقط یک عوضی هستی... .
هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم که امیرحسین با پشت دست محکم زد توی دهنم که با برخورد دستش به لب زخمیم هینی بلندی گفتم، از درون سوختم. اینقدر لبم درد گرفت که لبم بیحس شده بود؛ امّا امیرحسین دیوانهوار فقط داد زد:
- ببند دهنت رو تا نکُشتمت جانان.
با این حرف با بدبختی محکم زیر گریه زدم. خدایا، من چه گناهی کردم که باید دست این آشغال بیفتم؛ چون نه حرف حالیش میشد. نه منطق. با یادآوری حرفهای ساحل بیاراده لرز بر بدنم افتاد.
"اگه امیرحسین از وجود این بچّه بویی ببره. هر جفتتون رو زیر خاک میکنه جانان" خدای من! اگر امیرحسین به موضوع بچّه پی ببره. مثل امروز که دیوونه شد و سیلیام زد. فردا هم دیوونه میشه و قاتل بچّهی من میشه. آب دهنم رو با ترس بلعیدم. امیرحسین که داشت مثل دیوونهها رانندگی میکرد ناگهان نگاهی به آینه بغل ماشین کرد و زیر لب گفت:
- عزرائیلت میشم سیاوش.
با ترس نگاهی بهش کردم که امیرحسین پوزخندی به هم زد و گفت:
- پس با آقای مجنونت قرار گذاشته بودی که اینطور افتاده دنبالمون نه؟ باشه خودم امروز جلوی چشمهای خودت میفرستمش اون دنیا.
- چرا شلوغش میکنی؟ فقط به هم تبریک گفت همین!
امیرحسین با حرفم خندهای عصبی کرد و گفت:
- آره جون خودت. ببینم نکنه باهاش لاو ترکوندی. هان؟ چون این رفتار از تو بعید نیست.
با این حرف امیرحسین دیوونه شدم. چهطور به خودش اجازه میده به من توهین کنه؟ از لای دندونهای کلید شدهام غریدم:
- زر مفت نزن امیرحسین مواظب حرف زدنت باش. فهمیدی؟
امیرحسین یک نگاه به جاده و یک نگاهی به من کرد و با لحن عصبیتری گفت:
- دروغ میگم؟ همینطور که با سیاوش لاو ترکوندی. ممکنه با اون مرتیکه هم لاو... .
با خشم وسط حرفش جیغی زدم و گفتم:
- خفه شو!
بعد با گریه به سمتش برگشتم و با داد گفتم:
- ازت متنفرم امیرحسین! حالم از خودت حرفهات، قیافهات، به هم میخوره لعنتی.
بعد انگشتم رو به سمتش کشیدم و با نفرت بهش زل زدم و گفتم:
- این رو هیچوقت فراموش نکن که تو به چشم من فقط یک عوضی هستی... .
هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم که امیرحسین با پشت دست محکم زد توی دهنم که با برخورد دستش به لب زخمیم هینی بلندی گفتم، از درون سوختم. اینقدر لبم درد گرفت که لبم بیحس شده بود؛ امّا امیرحسین دیوانهوار فقط داد زد:
- ببند دهنت رو تا نکُشتمت جانان.
با این حرف با بدبختی محکم زیر گریه زدم. خدایا، من چه گناهی کردم که باید دست این آشغال بیفتم؛ چون نه حرف حالیش میشد. نه منطق. با یادآوری حرفهای ساحل بیاراده لرز بر بدنم افتاد.
"اگه امیرحسین از وجود این بچّه بویی ببره. هر جفتتون رو زیر خاک میکنه جانان" خدای من! اگر امیرحسین به موضوع بچّه پی ببره. مثل امروز که دیوونه شد و سیلیام زد. فردا هم دیوونه میشه و قاتل بچّهی من میشه. آب دهنم رو با ترس بلعیدم. امیرحسین که داشت مثل دیوونهها رانندگی میکرد ناگهان نگاهی به آینه بغل ماشین کرد و زیر لب گفت:
- عزرائیلت میشم سیاوش.
با ترس نگاهی بهش کردم که امیرحسین پوزخندی به هم زد و گفت:
- پس با آقای مجنونت قرار گذاشته بودی که اینطور افتاده دنبالمون نه؟ باشه خودم امروز جلوی چشمهای خودت میفرستمش اون دنیا.
آخرین ویرایش توسط مدیر: