- Dec
- 317
- 982
- مدالها
- 2
کجا غیبش زد؟ با استرس پوست لبم رو کندم و به اطرافم دوباره نگاه کردم، که ناگهان چند تا از فامیلهامون به سمتم اومدند و شروع به تبریک گفتند شدن. من هم به اجبار همراههیشون کردم. خودم رو خیلی خوشحال و ذوق زده نشون دادم، با رفتن فامیلهام دوباره نگاهی به اطرافم کردم، که ناگهان حالت تهوع بهم دست داد. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و به طوری که خیلی ضایع نباشم، از جایگاه پایین اومدم و وارد خونه شدم. قدمهام رو تندتر کردم و خودم رو به دستشویی رسوندم. هرچی توی معدهام بود رو بالا آوردم و به طرز فجیعی داشتم عوق میزدم. با بیحالی دهنم رو شستم و به دیوار تکیه دادم. اَه چه مرگم شده بود؟ چرا اینقدر دلم پیچ میخورد؟ برای بهتر شدن حالم دو، سه بار نفس عمیقی کشیدم، که بهطور ناگهانی در باز شد و گارسونی که تازه کنارم بود با هول وارد دستشویی شد. با چشمهای متعجّب امّا آروم گفتم:
- سیاوش؟
سیاوش در دستشویی رو قفل کرد و به سمتم برگشت که با دیدنم، با بهت بهم خیره شد و زیر لب زمزمهوار گفت:
- جانانم.
نمیدونم چرا؛ امّا با دلتنگی شدیدی نگاهش کردم که سیاوش سبیلهای مصنوعیش رو کند و با صورت نگرانی گفت:
- چِت شده جانان؟ حالت خوبه؟
امّا من بدون اهمیّت دادن به حرفش، با دلتنگی به سمتش رفتم. اون رو محکم توی بغلم گرفتم و دستهام رو دورش حلقه کردم. سیاوش هم دست کمی از من نداشت و محکم من رو با دستهای قویش گرفته بود. با عطش عطرش رو میبلعیدم و گریه میکردم. دست خودم نبود خیلی دلتنگ سیاوش بودم، آخه سیاوشم نمیدونی شوق دیدنت با دل من چه کرد، که اینطور از خود بیخود شدم، خدای من! چهطور بدون سیاوش زندگی کنم؟ چهطور بدون اینکه هر روز عطرش رو بو نکنم صبحم رو شب کنم؟ با این فکر آروم هق زدم که سیاوش بوسهای، روی موهام کاشت و من رو از بغلش بیرون آورد و گفت:
- جانانم.
دستم رو روی دهنش گذاشتم و با بغض گفتم:
- هیش... چیزی نگو سیاوش!
بعد سرم رو روی سی*ن*هاش گذاشتم و چشمهام رو با آرامش بستم. من نه وابستهی سیاوش هستم، نه بهش دل بستم. من جونم رو به جون سیاوش گره زدم و من بدون اون میمیرم. سیاوش در حالیکه آروم بازوم رو نوازش میکرد، گفت:
- خوبی عزیزم؟ توروخدا یه چیزی بگو دارم، میمیرم از نگرانی!
قطره اشکم رو با دستم پاک کردم و آروم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- خوبم.
- سیاوش؟
سیاوش در دستشویی رو قفل کرد و به سمتم برگشت که با دیدنم، با بهت بهم خیره شد و زیر لب زمزمهوار گفت:
- جانانم.
نمیدونم چرا؛ امّا با دلتنگی شدیدی نگاهش کردم که سیاوش سبیلهای مصنوعیش رو کند و با صورت نگرانی گفت:
- چِت شده جانان؟ حالت خوبه؟
امّا من بدون اهمیّت دادن به حرفش، با دلتنگی به سمتش رفتم. اون رو محکم توی بغلم گرفتم و دستهام رو دورش حلقه کردم. سیاوش هم دست کمی از من نداشت و محکم من رو با دستهای قویش گرفته بود. با عطش عطرش رو میبلعیدم و گریه میکردم. دست خودم نبود خیلی دلتنگ سیاوش بودم، آخه سیاوشم نمیدونی شوق دیدنت با دل من چه کرد، که اینطور از خود بیخود شدم، خدای من! چهطور بدون سیاوش زندگی کنم؟ چهطور بدون اینکه هر روز عطرش رو بو نکنم صبحم رو شب کنم؟ با این فکر آروم هق زدم که سیاوش بوسهای، روی موهام کاشت و من رو از بغلش بیرون آورد و گفت:
- جانانم.
دستم رو روی دهنش گذاشتم و با بغض گفتم:
- هیش... چیزی نگو سیاوش!
بعد سرم رو روی سی*ن*هاش گذاشتم و چشمهام رو با آرامش بستم. من نه وابستهی سیاوش هستم، نه بهش دل بستم. من جونم رو به جون سیاوش گره زدم و من بدون اون میمیرم. سیاوش در حالیکه آروم بازوم رو نوازش میکرد، گفت:
- خوبی عزیزم؟ توروخدا یه چیزی بگو دارم، میمیرم از نگرانی!
قطره اشکم رو با دستم پاک کردم و آروم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- خوبم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: