- Dec
- 317
- 982
- مدالها
- 2
بعد با خشم یقهاش رو گرفتم و با داد گفتم:
- گرفتی از من لعنتی!
سخته بفهمی همه عمرت تلف شده؛ چون من یک درختی بودم که کورکورانه عاشق تبر شده. با اینکه قلبم خب میدونه زخمیش میکنه؛ امّا میخواد تو رو با عشق بغل کنه. سیاوش با داد من چشمهاش رو بست. قطره اشکی از چشمش لغزید و با لبهای لرزونی گفت:
- میدونم دیر شده؛ امّا وقتی به خودم اومدم دیدم قلبم رو مالک خودت کردی.
با این حرف با صدای لرزونی بهش اشاره کردم و گفتم:
- تو مرد نیستی سیاوش؛ پس نمیتونی عاشق بشی، چون مردی که عشقش رو به چند قرون بفروشه. نمیتونه اسم مرد بودن رو به یدک بکشه.
سیاوش با چشمهای به خون نشسته از غم نگاهم کردم و گفت:
- بهخاطر پول نبود جانان بهخاطر... .
منتظرانه نگاهش کردم و گفتم:
- بهخاطر چی؟
سیاوش سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت:
- نمیتونم بگم؛ امّا میتونم این رو بگم که عشق من نسبت بهت حقیقی بود جانان.
با حرفهاش سرم رو پایین انداختم و گریه کردم. یک ماه قبل به طرز شدیدی به شنیدن این حرفهاش نیاز داشتم؛ امّا حالا باور کردن این حرفها از جانب سیاوش برای من خیلی سخت بود؛ چون من احمق سابق نیستم. سیاوش با این حرف میخواست من رو توی بغلش بگیره که با خشم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- دیگه این حق رو بهت نمیدم که باز بهم دست بزنی سیاوش؛ چون مردی که قولش رو شکسته حرف بعدیش هم زر زیادیه.
سیاوش با چشمهای غمگین نگاهم کرد که با گریه روم رو ازش برگردوندم و گفتم:
- من خیلی دوست داشتم سیاوش؛ ولی دیگه نمیتونم دوباره بهت اعتماد کنم. پسر بهتره هر کدوممون به راه خودش بره.
- من به سمت تو، تو به سمت من جانان.
با حرفش پر از غمش لبم رو گاز گرفتم و هق زدم. داشت با حرفهاش که به قول خودش اعتراف بود. عذاب میداد و من تحمل شنیدن دوبارهی دورغ رو نداشتم. من دیگه به عشق سیاوش اعتماد نداشتم؛ حتّی اگه واقعی هم باشه دیگه نمیتونستم ظلمی که در حقم کرده رو فراموش کنم؛ چون سیاوش عشقمون رو فروخت و از همون شبی که با حرفهاش خردم کرد. من دیگه منِ سابق نشدم. اشکهام رو با پشت دست پاک کردم و با تحکّم گفتم:
- نه سیاوش! راه من تو از هم جداست. دیگه حال قلبی من انتظار تو رو نداره؛ چون دیگه نه من حال عاشقی رو دارم نه تو لیاقت عاشق شدن دوبارهی من. راستی؟
در اینجا پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
- پولهای که امیرحسین بهت داده هم نوشجونت.
به سمت در رفتم و خواستم دستگیره در رو پایین بکشم و در رو باز کنم که با لحن عصبی عجیبی سیاوش گفت:
- جانان اگه تو دوباره به زندگیم برنگردی. امید اومدنت رو برای همیشه به گور میبرم؛ چون زندگی که توش نباشی رو من نمیخوام.
- گرفتی از من لعنتی!
سخته بفهمی همه عمرت تلف شده؛ چون من یک درختی بودم که کورکورانه عاشق تبر شده. با اینکه قلبم خب میدونه زخمیش میکنه؛ امّا میخواد تو رو با عشق بغل کنه. سیاوش با داد من چشمهاش رو بست. قطره اشکی از چشمش لغزید و با لبهای لرزونی گفت:
- میدونم دیر شده؛ امّا وقتی به خودم اومدم دیدم قلبم رو مالک خودت کردی.
با این حرف با صدای لرزونی بهش اشاره کردم و گفتم:
- تو مرد نیستی سیاوش؛ پس نمیتونی عاشق بشی، چون مردی که عشقش رو به چند قرون بفروشه. نمیتونه اسم مرد بودن رو به یدک بکشه.
سیاوش با چشمهای به خون نشسته از غم نگاهم کردم و گفت:
- بهخاطر پول نبود جانان بهخاطر... .
منتظرانه نگاهش کردم و گفتم:
- بهخاطر چی؟
سیاوش سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت:
- نمیتونم بگم؛ امّا میتونم این رو بگم که عشق من نسبت بهت حقیقی بود جانان.
با حرفهاش سرم رو پایین انداختم و گریه کردم. یک ماه قبل به طرز شدیدی به شنیدن این حرفهاش نیاز داشتم؛ امّا حالا باور کردن این حرفها از جانب سیاوش برای من خیلی سخت بود؛ چون من احمق سابق نیستم. سیاوش با این حرف میخواست من رو توی بغلش بگیره که با خشم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- دیگه این حق رو بهت نمیدم که باز بهم دست بزنی سیاوش؛ چون مردی که قولش رو شکسته حرف بعدیش هم زر زیادیه.
سیاوش با چشمهای غمگین نگاهم کرد که با گریه روم رو ازش برگردوندم و گفتم:
- من خیلی دوست داشتم سیاوش؛ ولی دیگه نمیتونم دوباره بهت اعتماد کنم. پسر بهتره هر کدوممون به راه خودش بره.
- من به سمت تو، تو به سمت من جانان.
با حرفش پر از غمش لبم رو گاز گرفتم و هق زدم. داشت با حرفهاش که به قول خودش اعتراف بود. عذاب میداد و من تحمل شنیدن دوبارهی دورغ رو نداشتم. من دیگه به عشق سیاوش اعتماد نداشتم؛ حتّی اگه واقعی هم باشه دیگه نمیتونستم ظلمی که در حقم کرده رو فراموش کنم؛ چون سیاوش عشقمون رو فروخت و از همون شبی که با حرفهاش خردم کرد. من دیگه منِ سابق نشدم. اشکهام رو با پشت دست پاک کردم و با تحکّم گفتم:
- نه سیاوش! راه من تو از هم جداست. دیگه حال قلبی من انتظار تو رو نداره؛ چون دیگه نه من حال عاشقی رو دارم نه تو لیاقت عاشق شدن دوبارهی من. راستی؟
در اینجا پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
- پولهای که امیرحسین بهت داده هم نوشجونت.
به سمت در رفتم و خواستم دستگیره در رو پایین بکشم و در رو باز کنم که با لحن عصبی عجیبی سیاوش گفت:
- جانان اگه تو دوباره به زندگیم برنگردی. امید اومدنت رو برای همیشه به گور میبرم؛ چون زندگی که توش نباشی رو من نمیخوام.
آخرین ویرایش توسط مدیر: