- Dec
- 317
- 982
- مدالها
- 2
با حرفش قطره اشکی از چشمم لغزید و با بغض گفتم:
- باور نمیکنم که ثمرهی عشق من و سیاوش الان توی وجود، خونِ منه.
ساحل با حرفم آهی کشید و گفت:
- از دست تو جانان! با این حرفها آخرش خودت رو به کُشتن میدی. تو دیشب به امیرحسین بله دادی حواست هست دختر؛ پس دیگه حق نداری به سیاوش فکر کنی! خواهش میکنم سیاوش رو فراموش کن.
با این حرف اشکهام پشت سر هم سُر خوردن و با صدای لرزونی گفتم:
- من که دارم سعی خودم رو میکنم که فراموشش کنم؛ امّا این قلب زبون نفهم من مگه حرف حالیش میشه! تو بگو چی کار کنم ساحل؟ به هم یاد بده چهطور دلتنگش نباشم. چهطوری باید ریشهی عشق سیاوش رو از اعماق وجودم بِکَنم. وقتی که ریشهی جدیدی اون هم توی شکم من تازه داره جوونه میزنه. به هم یاد بده لامصب چهطور اشک توی کاسهی چشمم رو خشک کنم.
با این حرف دستم رو مشت کردم و محکم به سینم کوبیدم. گفتم:
- به هم یاد بده چهطور قلب خودم رو بکُشم. هان؟
ساحل با دیدن حال و روزم با بغض آروم بغلم کرد، گفت:
- نمیدونم خواهری؛ ولی این رو خوب میدونم که این ثمره باعث نابودیت میشه. اون هم توسط اون مرتیکهی روانی! وای به روزی که بفهمه جانان. وای؛ ولی خواهری نترس یک فکری براش میکنیم عزیزم. الان فقط آروم باش خب؟
با حرفهاش آروم هق زدم و گفتم:
- میدونی ساحل! روزهاى خوب و بدى زیادی با سیاوش داشتم كه بيشترشون خوب بودن. نمیدونی چه حرفهای قشنگی و چه کارهای برای من کرد که دل هر دختری رو میبرد و حالا من با تموم بدبختیم اون روزهای قشنگ رو مىبوسم و بر خلاف میلم میذارم کنار تا خاک بخورن؛ چون از کجا خبر داشته باشم که ته عشق قشنگمون به این بدبختی ختم میشد؟
ساحل آروم موهام رو نوازش کرد که من در ادامه گفتم:
- خب من هم انسانم قلب دارم. بیاراده عاشقش شدم. دست خودم نبود اینقدر کورکورانه عاشقش شدم که نقاب اصلیش رو نتونستم ببینم. آه ساحل اوّلین تجربهام بود چه میدونستم اینجور میشد.
ساحل با حرفم آروم هقی زد و گفت:
- غصّه نخور خواهری. بالاخره باید این خاطرات هر چند خوب و قشنگ رو فراموش کنی. تا بتونی صفحهی جدیدی رو برای خودت باز کنی. اوّلین قدم برای زندگی جدیدت اینکه هر چیزی که به گذشتت مربوط میشه رو باید از بین ببری جانان.
منظور ساحل رو به خوبی دریافت کردم که میخواست بچّه رو سقط کنم؛ پس با حرف ساحل لبخند تلخی زدم و گفتم:
- هیچ کاری نمیکنم ساحل؛ چون من بچّم رو میخوام.
ساحل با حرفم با بهت از بغلم بیرون اومد و گفت:
- با وجود این بچّه، مگه میتونی با امیرحسین زندگی کنی؟
با حرفش پوزخندی زدم، گفتم:
- آره میشه. اگه نگران دیوونگی امیرحسین هستی. این رو بهت بگم که اصلاً برای من مهم نیست. فوقش میخواد چیکارم کنه؟ میخواد من رو بکشه! خب بکشه ثوابم میبره؛ چون من خیلی وقته از این زندگی بریدم. الان که میبینی سر پا هستم و کمی خوشحالم بهخاطر وجود این بچّهاست؛ چون این بچّه بهم امید به زندگی داد.
- باور نمیکنم که ثمرهی عشق من و سیاوش الان توی وجود، خونِ منه.
ساحل با حرفم آهی کشید و گفت:
- از دست تو جانان! با این حرفها آخرش خودت رو به کُشتن میدی. تو دیشب به امیرحسین بله دادی حواست هست دختر؛ پس دیگه حق نداری به سیاوش فکر کنی! خواهش میکنم سیاوش رو فراموش کن.
با این حرف اشکهام پشت سر هم سُر خوردن و با صدای لرزونی گفتم:
- من که دارم سعی خودم رو میکنم که فراموشش کنم؛ امّا این قلب زبون نفهم من مگه حرف حالیش میشه! تو بگو چی کار کنم ساحل؟ به هم یاد بده چهطور دلتنگش نباشم. چهطوری باید ریشهی عشق سیاوش رو از اعماق وجودم بِکَنم. وقتی که ریشهی جدیدی اون هم توی شکم من تازه داره جوونه میزنه. به هم یاد بده لامصب چهطور اشک توی کاسهی چشمم رو خشک کنم.
با این حرف دستم رو مشت کردم و محکم به سینم کوبیدم. گفتم:
- به هم یاد بده چهطور قلب خودم رو بکُشم. هان؟
ساحل با دیدن حال و روزم با بغض آروم بغلم کرد، گفت:
- نمیدونم خواهری؛ ولی این رو خوب میدونم که این ثمره باعث نابودیت میشه. اون هم توسط اون مرتیکهی روانی! وای به روزی که بفهمه جانان. وای؛ ولی خواهری نترس یک فکری براش میکنیم عزیزم. الان فقط آروم باش خب؟
با حرفهاش آروم هق زدم و گفتم:
- میدونی ساحل! روزهاى خوب و بدى زیادی با سیاوش داشتم كه بيشترشون خوب بودن. نمیدونی چه حرفهای قشنگی و چه کارهای برای من کرد که دل هر دختری رو میبرد و حالا من با تموم بدبختیم اون روزهای قشنگ رو مىبوسم و بر خلاف میلم میذارم کنار تا خاک بخورن؛ چون از کجا خبر داشته باشم که ته عشق قشنگمون به این بدبختی ختم میشد؟
ساحل آروم موهام رو نوازش کرد که من در ادامه گفتم:
- خب من هم انسانم قلب دارم. بیاراده عاشقش شدم. دست خودم نبود اینقدر کورکورانه عاشقش شدم که نقاب اصلیش رو نتونستم ببینم. آه ساحل اوّلین تجربهام بود چه میدونستم اینجور میشد.
ساحل با حرفم آروم هقی زد و گفت:
- غصّه نخور خواهری. بالاخره باید این خاطرات هر چند خوب و قشنگ رو فراموش کنی. تا بتونی صفحهی جدیدی رو برای خودت باز کنی. اوّلین قدم برای زندگی جدیدت اینکه هر چیزی که به گذشتت مربوط میشه رو باید از بین ببری جانان.
منظور ساحل رو به خوبی دریافت کردم که میخواست بچّه رو سقط کنم؛ پس با حرف ساحل لبخند تلخی زدم و گفتم:
- هیچ کاری نمیکنم ساحل؛ چون من بچّم رو میخوام.
ساحل با حرفم با بهت از بغلم بیرون اومد و گفت:
- با وجود این بچّه، مگه میتونی با امیرحسین زندگی کنی؟
با حرفش پوزخندی زدم، گفتم:
- آره میشه. اگه نگران دیوونگی امیرحسین هستی. این رو بهت بگم که اصلاً برای من مهم نیست. فوقش میخواد چیکارم کنه؟ میخواد من رو بکشه! خب بکشه ثوابم میبره؛ چون من خیلی وقته از این زندگی بریدم. الان که میبینی سر پا هستم و کمی خوشحالم بهخاطر وجود این بچّهاست؛ چون این بچّه بهم امید به زندگی داد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: