جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شکوفه فدیعمی با نام [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,349 بازدید, 277 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شکوفه فدیعمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکوفه فدیعمی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
983
مدال‌ها
2
به فکر خودم نیشخند تلخی زدم. معلومه که نمی‌تونستم؛ چون امشب بدترین و طولانی‌ترین شب پر عذاب عمرم میشه. شبی که قرار نیست ماه زیبایی توش نمایان بشه. ستاره‌ی نیست که توی دل آسمون شب چشمک بزنه. امشب همه‌چی در سکوت غرق شده بود. امشب خواب به چشم‌های من حرام بود. وقتی که سیاوشم از درد زخمش نمی‌تونه چشم‌ روی هم ببنده. امشب شبی نبود که به تابیدن نور خورشید صبح ختم بشه؛ چون هر نوری به سایه نیاز داره که تاریکی‌ها رو از خودش دور کنه. شنیده بودید این رو؟ من خیلی باورش دارم. الان که دارم فکر می‌کنم تموم این مدت تو نور من بودی و من سایه‌‌‌ات بودم؛ چون روز‌های که بی‌تو گذشت برای من بدترین روزها بود؛ امّا فرق قبل و الان این بود. قبلاً دلخوش به این بودم که زنده بودی. هر چند سخت زندگیت رو می‌کردی و در این هوا نفس می‌کشیدی؛ امّا بالاخره حالت خب بود؛ ولی الان می‌‌ترسم. می‌ترسم از نبودن همیشگیت، می‌ترسم از بلای که مثل خوره به جونم افتاده بود سرت بیاد و منِ تنها رو تنهاتر کنی؛ چون هیچ‌ک.س نمی‌دونه که آخرین دیدارمون کدومه. خدایا آخرین دیدارمون به دیدار امشب ختم نشه. خدایا من نمی‌تونم الان کنار سیاوش باشم؛ امّا ازت خواهش می‌کنم که خودت کنار عشقم باش و هوای عشق من رو داشته باشی؛ چون ‌من سیاوش رو برای باقی عمرم می‌خواستم. برای صبح‌های زود که نور آفتاب روی صورتش بخوره و من این‌قدر محو تماشاش بشم که بیدارش نکنم و خواب بمونه. سیاوشم! من تو رو برای قدم زدن توی کوچه پس کوچه‌های تهران بزرگ و شلوغ می‌خواستم که پشت ویترین مغازه‌های رنگارنگش برای خودمون خاطراتِ رنگی بسازیم و به همهمه‌ی آدم‌ها‌ی حسود توجهی نکنیم. من تو رو برای شعرهای بلند مولانا می‌خواستم که چشم در چشم هم ابیاتش رو با هم بخونیم. تو رو برای چای تازه دم بعد از ظهر با عطر هِل می‌خواستم که سر روی شونه‌ات بذارم و ندونم که در عطر تو غرق شدم یا در عطر چایی؟ خدایا این لحظات قشنگ رو به من ببخش؛ چون بهت قول می‌دم همه‌ی تلخی‌های گذشته رو فراموش بکنم. تا آخرین نفسم به طور عاشقانه سایه‌‌ی سیاوش خواهم موند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
983
مدال‌ها
2
غالباً اوّلین نشونه‌ی این‌که حالم خوب نیست، زیاد خوابیدنه. وقتی حالم خوب نیست، دلم نمی‌خواد از تخت بیرون بیام؛ چون چیزهایی که می‌تونم با مچاله شدن زیر پتو و فشار دادن چشم‌هام روی هم تصور کنم رو ترجیح می‌دم به حقیقتی که پیش رومه؛ چون حقیقت که همش جلوی چشم‌هام به تصویر کشیده میشه برای من بدتر از مردن بود؛ امّا وقتی زیاد می‌خوابم. یعنی یک جا چرخ دنده‌هام به یک مشکلی بر خورده بودن. امروز فقط می‌خواست به قلب، تن، روحم بگم که برای آروم کردن شماها زیاد دل به خوابیدن دادم؛ چون وقتی زیاد می خوابم، این یک پرچم قرمزه که نشون میده افسارم داره از دستم کم‌کم در میره؛ چون دوست ندارم افسارم از دستم در بره و به درد بزرگ و همیشگی دچار بشم. آه، این‌قدر آرزوهام رو توی دلم دفن کردم که دیگه جای واسه‌ی جسد بی‌جون من نیست. هر چند آرزوهام کوچیک و شیرین هستند؛ امّا خوب دوست دارم بهشون برسم. تا شاید برای آخرین بار لبخند به لب‌های من بشینه. امروز منِ جانان می‌خوام یکی از آرزوهای کوچیکم رو براتون بگم. دلم می‌خواد زیر آسمون آبی در کنار عشق زندگیم با لبی پر از خنده‌های از ته دل صبحونه‌ی جدیدی بخورم. صبحونه‌ی که به‌خاطرش با هیجان عشقم رو بیدار کنم. مثل یک فنجون چایی شیرین، یک کتاب جدید، شاید بعضی عادت‌های جدید، مثل یک گلدون جدید. بعد وقتی صبحونمون رو تموم کردم. باهم قدم به قدم، دست به دست کنار هم قدم برداریم و من بی‌حرف به همراهت می‌یام. اون هم تا آخر راه و اصلاً ازت نمی‌پرسم که با تو اوّل کجاست، با تو آخر کجاست؟
چشم‌هام رو با درد بسته بودم. فقط جسمم تظاهری به خواب بودن کرده بود؛ امّا روحم، ذهن، قلبم بیدار بود و غرق در فکر و آرزوهای محال بود.
- جانان؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
983
مدال‌ها
2
با صدای مامان از خواب بیدار شدم و بی‌حرف به سقف اتاقم خیره شدم.
- دخترم حالت خوبه؟
مامان با دیدن حالم با نگرانی کنارم روی تخت نشست و موهام رو نوازش کرد که من با لحن سردی گفتم:
- چه‌طوری اومدی داخل اتاق؟
مامان با حرفم آهی کشید و گفت:
- امیرحسین تازه اومد. کلیدها رو به هم داد و گفت که در اتاقت رو باز کنم. تا بیایی بیرون؛ چون کارت داره.
با حرفش پوزخندی زدم و نگاهی به ساعت دیواری کردم که ساعت ده صبح رو نشون می‌داد. از دیشب تا الان در روی من قفل شده بود. از دیشب تا الان هیچ خبری از حال سیاوش به هم نرسیده بود. من مثل یک مرغ عشقی شده بودم که توی قفس آهنین زندانی شده بود. حق پرواز و رفتن به سمت آشیونه‌ی واقعی عشق رو نداشت. مامان با دیدن سکوتم از روی تخت بلند شد و با لحن نگرانی گفت:
- دخترم! امیرحسین توی حال‌پذیرایی منتظرته. تو رو خدا باهاش لجبازی نکن جانان. خودت خوب می‌دونی که چه وضعیتی داره! سعی کن باهاش مدارا کنی. باشه دخترم؟!
با حرفش باز سکوت کردم. مامان با دیدن سکوتم چشم‌هاش پر از اشک شد و از اتاق بیرون رفت. برای این‌که مامان رو بیشتر از این با کارهام عذاب ندم. از جام بلند شدم و با بی‌حالی یک تونیک بلند طوسی با شلوار مشکی و شال مشکی پوشیدم. با همون صورت بی‌روح از اتاق بیرون زدم که با دیدن امیرحسین اون هم با کاپشن جین و شلوار جین، موهاش رو هم ژل زده بود و کلی به خودش رسیده بود؛ امّا آثار ورم چشم و پارگی لبش هنوز روی صورتش مونده بود. دست مریزاد سیاوش! خوب صورت نحسش رو پوکوندی. امیرحسین با دیدنم بدون هیچ‌عکس العملی نگاهم کردم. توی نگاهش نه خوش‌حالی بود نه ‌ناراحتی، نگاهش خیلی عجیب بود. با اکراه به سمتش رفتم و خواستم روی دورترین مبل بشینم که امیرحسین با لحن جدی گفت:
- برو برای من قهوه درست کن.
با حرفش با نفرت نگاهش کردم که مامان با چشم ابرو به هم اشاره کرد که برم براش قهوه درست کنم. دوندون‌هام رو روی هم فشار دادم و به سمت آشپزخونه رفتم. شروع به درست کردن قهوه شدم که با دیدن گوشی مامانم اون هم روی ماکروفر بی‌اراده لبخندی روی لبم نشست. با دلتنگی به سمت گوشی رفتم. شروع به گرفتن شماره‌ی سیاوش شدم که با شنیدن جمله‌ی خاموش می‌باشد، روح از تنم خارج شد. با ناامیدی گوشی رو سر جاش گذاشتم و بغض بدی ته گلوم نشست. نکنه برای سیاوش... .
نه خدای من! با ترس صورتم رو با دست پوشوندم که صدای مامان از حال پذیرایی بلند شد و گفت:
- جانان پس این قهوه‌ها چی‌شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
983
مدال‌ها
2
با حرص فنجون و بشقاب رو در آوردم. زودی قهوه رو آماده کردم و با سینی به سمتشون رفتم که مامان و امیرحسین هر دو فنجون خودشون رو برداشتن و شروع به نوشیدن کردن. من هم روی مبل نشستم و به گل‌های قالی خیره شده بودم که امیرحسین با اخم نگاهم کرد. بعد محکم فنجون رو به سینی روی عسلی کوبید و گفت:
- قهوه نیست که زهرماره.
با این حرف لبخند کم‌رنگی روی لبم نشست که مامان با خنده برای این که قضیه رو ماست مالی کنه، گفت:
- جانان هنوز یاد نگرفته چه‌طور قهوه درست کنه پسرم. راستی؟ کاری داشتی اومدی سمتمون؟
امیرحسین با اخم سری تکون داد و گفت:
- فردا عقد و عروسی رو باهم می‌گیریم زن عمو جان. هر چه سریع بریم پی زندگیمون بهتره.
مامان با حرفش لبش رو آروم گاز گرفت و گفت:
- خب چی بگم پسرم!
زیر چشمی نگاهی به مامان کردم که دست‌هاش به طور نامحسوسی می‌لرزید. می‌دونستم از این ‌که دخترش رو به همچین مرد دیوونه‌ی قراره بسپاره خیلی سخته؛ امّا به قول خودش مجبور بود. شاید قسمت من رو هم خدا این‌جور مَحَک زده بود. کسی چه می‌دونست؟ با فکر تلخم بی‌اراده گوشه‌ی تونیکم رو با دست محکم گرفتم که امیرحسین جعبه‌ی قرمزی از جیبش در آورد و گذاشت روی میز و گفت:
- این هم هدیه‌ی عروسیمون‌.
بعد از این حرف لبخندی به هم زد که من با غم به جعبه‌ی قرمز خیره شدم. هه گمون می‌کرد با این هدیه‌ می‌تونست اون خوی روانی دیشبش رو از ذهن من پاک کنه؛ امّا زهی خیال باطل. با نیشکون گرفتن از پهلوم توسط مامان از خیال خودم بیرون اومدم و نگاه پر از غمی به مامان انداختم که مامان زیر لب جوری ک امیرحسین نشنوه گفت:
- تشکر کن جانان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
983
مدال‌ها
2
با حرفش پوزخندی زدم. از کی تشکر کنم؟ از کسی که به ریشه‌ی عشقم تبر زد؟ یا با کارهای بی‌رحمانه‌‌اش من رو تبدیل به آدمی لالی کرد؟ من دیشب فهمیدم که امیرحسین عاشق من نیست بلکه اون علاقه‌ی افراطی به من داره. وقتی هم می‌بینه من سیاوش رو به خودش ترجیح می‌دم. زورش میاد. دیونه میشه؛ چون آدم عاشق این‌قدر عشقش رو عذاب نمیده. همین کوه‌ها اگه جلوشون داد بزنی "محبّت" باز هم کلمه‌ی "محبّت" به خود آدم بر می‌گرده؛ امّا امیرحسین از سنگ هم بدتر بود. با دست‌های لرزون جعبه رو از روی میز برداشتم و آروم بازش کردم که با دیدن دو جفت گوشواره‌ی گل رز قرمز پوزخندی زدم. با اکراه چشم توی چشم امیرحسین گذاشتم که امیرحسین از جاش بلند شد و به سمتم اومد. کنارم نشست و با لحن آرومی رو به مامان کرد و گفت:
- زن عمو ما رو تنها بذار.
مامان سری تکون داد و از جاش بلند شد. از حال پذیرایی بیرون رفت و بی‌حرف بدون این‌که نگاهش کنم، گفتم:
- چی‌کارم داری؟
امیرحسین با عشق توی صورتم زل زده بود و می‌خواست بازوم رو نوازش کنه که با اخم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- خواهش می‌کنم سعی نکن بهم نزدیک بشی؛ چون نمی‌خوام با اون دست‌های کثیفت من رو کثیف کنی‌.
امیرحسین با حرفم دستش رو مشت کرد. می‌خواست حرفی به هم بزنه که حرفش رو خورد و سیبی از روی میز برداشت، با چاقو شروع به کندن پوست سیب شد. زیر چشمی نگاهش کردم که دیدم با حرص داشت پوست سیب رو می‌کند، بی‌چاره سیب! لب‌هام رو آروم تر کردم و دل به سکوت دادم؛ چون حالت‌های امیرحسین نرمال نبودن و من حوصله‌ی قاطی کردن دوباره‌ش رو اصلاً نداشتم. امیرحسین بعد از پوست کندن سیب با چاقو به چهار قسمت بریدش بعد با دستی که چاقو و تیکه‌ای سیب توش داشت رو به سمت من گرفت. بدون این‌که نگاهم کنه، گفت:
- بخور.
با اکراه نگاهی به تیکه‌ی سیب کردم و گفتم:
- میل ندارم.
امیرحسین با حرفم نیشخندی زد و گفت:
- چیه به‌خاطر اون مرتیکه‌ی روزه گرفتی؟!
با حرفش لب‌هام رو روی هم فشار دادم که امیرحسین در ادامه گفت:
- نترس؛ چون من یک جوری چاقو رو توی سی*ن*ه‌اش فرو کردم که مجبوری امروز روزه‌ات رو بشکنی و حلواش رو بخوری.
با حرفش از حرص بدنم شروع به لرزش کرد و با صدای لرزونی گفتم:
- خفه‌ شو. الان که می‌بینی کنارت نشستم. فقط به خاطر این‌که دل مامانم رو نشکنم؛ وگرنه من یک دقیقه هم تحمّل دیدن قیافه‌ی نحست رو ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
983
مدال‌ها
2
امیرحسین با این حرف با خشم به سمتم برگشت و گفت:
- عه! که به‌خاطر مامان جونتِ. آره؟
با این حرف با نفرت نگاهش کردم که امیرحسین پوزخندی زد. بعد نگاهش جدی شد و گفت:
- به هم بگو دیروز توی بیمارستان چی‌کار می‌کردی؟
با حرفش حسابی جا خوردم! این‌ از کجا می‌دونه که من... .
نکنه برای من به پا گذاشته؟ با چشم‌های گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم:
- تو من رو تعقیب می‌کنی؟
امیرحسین منتظر نگاهم کرد و جدی گفت:
- جواب سوال من رو بده.
با حرفش با ترس از این‌که امیرحسین بویی از ماجرا نبره. لبی تر کردم و گفتم:
- حالم بد بود؛ معده درد شدی داشتم. از بس توی روانی من رو اذیت می‌کنی.
امیرحسین با شک نگاهم کرد و گفت:
- فقط همین!
با حرفش سری تکون دادم که امیرحسین نفس عمیقی کشید. که من آروم آب دهنم رو بلعیدم. برای عوض کردن موضوع می‌خواستم سوالی که از دیشب من رو دیوونه کرده بود رو بپرسم؛ پس لحنم رو آورم کردم و گفتم:
- حال سیاوش چه‌طور؟ آمبولانس به موقع رسید؟
امیرحسین با این حرف با خشم به سمتم برگشت که من چشم‌هام پر از اشک شد. امیرحسین پوزخندی به حال روزم زد و گفت:
- هنوزم به فکرشی نه؟
با این حرف قطره اشکی از چشمم لغزید که امیرحسین با حرف بعدیش برابر با قطعی نفسم شد.
- امروز صبح آدم‌هام رو فرستادم. توی هر بیمارستانی که باشه زود کارش رو خلاص کنن.
با این حرف روح از تنم خارج شد. با دهن نیمه باز نگاهش کردم که یک‌دفعه چاقو رو از دستش بیرون کشیدم و بهش حمله کردم و چاقو رو روی گردنش گذاشتم، با گریه گفتم:
- آخه روانی؛ تو چی از جون اون بی‌چاره می‌خوای؟ چرا داری من رو با کارهات عذاب میدی؟ چرا؟ چرا؟
چرای آخری رو با جیغ گفتم که مامان بدوبدو وارد اتاق شد با دیدنم و چاقوی توی دستم بدنش سست شد روی زمین افتاد. دستش روی روی سرش گذاشت و گفت:
- خدایا دیگه بسه!
اما من با چشم‌های اشکی به امیرحسین با نفرت نگاهش کردم که امیرحسین با لحن نگرانی گفت:
- مواظب باش دستت رو نَبُری جانان!
با این حرف چشم‌هام رو بستم و با صدای بلندی زیر گریه زدم‌. به بدختیم گریه کردم. به عشق یک‌طرفه‌ی امیرحسین که داشت هر دومون رو نابود می‌کرد؛ چون عشق یک‌طرفه‌ی امیرحسین جوریه که من چاقو رو زیر گلوش گذاشتم و می‌خوام بکشمش؛ امّا اون توی این لحظه‌ی خطرناک با نگرانی بهم میگه:
- مواظب دستت باش تا نَبُری جانان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
983
مدال‌ها
2
با این حرف با نفرت بهش خیره شدم و از لای دندون‌هام غریدم:
- ازت متنفرم.
با گریه ازش فاصله گرفتم و هق می‌زدم. یک روز از این همه بدبختی خودم رو می‌‌کشم و راحت میشم. با احساس درد شکمم صورتم رو جمع کردم که مامان با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
- چت شده جانان؟
سری به معنی خوبه تکون دادم و گفتم:
- هیچی مامان! فکر کنم ضعف کردم.
امیرحسین بدون اهمیّت دادن به حال بدم با خشم از جاش بلند شد. گلدون کنار عسلی رو برداشت محکم به دیوار کوبید با خشم گفت:
- خودم همه چی رو بهت یاد میدم. هم دوست داشتنم رو هم احترام گذاشتن به من رو جانان‌ خانوم.
با این حرف با چشم‌های پر از اشک نگاهش کردم که امیرحسین انگشت تهدید‌وارش رو به سمتم کشید و گفت:
- این گوشوار‌ه‌ها رو هم رو فردا به گوش‌هات می‌ندازی. شیرفهم شد؟
امیرحسین با این حرف نگاه پر از خشمی به هم انداخت. از خونه بیرون رفت. مامان با نگرانی نگاهم کرد و به سمتم اومد. اشک‌هام رو با دستش پاک کرد، چاقو رو از دست من برداشت و گذاشت روی میز و آروم از روی میز بلندم کرد. من رو به سمت آشپزخونه برد و آروم گفت:
- چند بار بهت گفتم دختر! این‌قدر دهن به دهن نشو با این پسر.
با حرفش آروم زیر گریه زدم. به سمت یخچال رفتم و برای خودم یک نون و پنیری درست کردم. اصلاً اشتهای برای خوردن نداشتم؛ امّا خب به‌‌خاطر این طفل معصوم مجبور بودم. اون که گناهی توی این داستان نداشت؟ با فکرم آهی کشیدم و با صورت خیس از اشک از روی اجبار شروع به خوردن کردم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
983
مدال‌ها
2
ما در خواب هم‌ ديگر رو ديديم. ما خواب‌هاى هم‌ ديگر رو ديديم؛ امّا به طرز ترسناکی يكى از ما وجود نداشت‌. يا من يا تو. اين بيدارى ما كاملاً مشكوک بود؛ پس ای‌ محبوب من. بیا تا به خواب‌هايمون دوباره برگردیم. به سرزمين ماه و قصّه، به سرزمینی که دریای سیاهی توش وجود نداشته باشه. بیا ای محبوب من.
- چشم‌هات رو باز کن عزیزم.
با باز کردن چشم‌هام و دیدن خودم از توی آیینه پوزخندی زدم. آره داشتم به این‌ همه خوش‌بختی که نصیب من شده پوزخند می‌زدم. به خوش‌بختی که از حال عشقم بی‌خبر بودم. نمی‌دونم زنده بود یا تن به این خاک سرد داده بود! نمی‌دونم هنوز قلبش می‌زد یا از کار افتاده بود. نمی‌دونم! من از حال عشقم هیچ چیزی خبر نداشتم. به جای این‌که برای حال عشقم سجاده‌ی پهن کنم و دعا کنم. رفتم لباس عروسی نحس امیرحسین رو تن خودم کردم. نامرد! حتّی اجازه نداد توی همچین روز نحسی دوستم ساحل رو دعوت کنم. تا کمی با حرف‌هاش من رو آروم بکنه. آرایشگر مثلاً ماهر من یک میکاپ ملیح و ساده‌ی رو برای من انجام داده بود. به همراه شینیون مدل بسته که با کلی اصرار از من ساده‌ترین مدل رو روی موهای من پیاده کرد. البته شاهکار امیرحسین خان هم بماند. زخم لبم رو با اون سیلی که با دست بیلش به هم زده بود رو با رژ جیگری برای من مخفی کردن که مبادا مردم ببینند و به حال‌ و روزم قهقه بزنند. امروز روز عروسی من بود و همه چیز رو به ساده‌ترین ممکن انتخاب کردم؛ چون نمی‌خواستم توی همچین شبی اون هم برای مرد بی‌لیاقتی هم‌چون امیرحسین خوشگل بشم؛ چون از نگاه‌های امیرحسین متنفر بودم. از خودش، صداش، نگاه‌هاش، جانان‌‌خانوم گفتن‌هاش متنفر بودم. با آه کشیدن از دنیای پر از درد خودم بیرون اومدم. با بی‌حوصلگی از جام بلند شدم که ناگهان مامان وارد اتاقم شد. با دیدنم با ذوق لبخندی زد، گفت:
- ماشاالله به دختر خوشگلم! چشم حسود بترکه الهی.
با حرف مامان با بی‌خیالی نگاهی بهش کردم که مامان به سمتم اومد. اخمی بین ابروهاش نشوند و با تشر گفت:
- جانان یک‌ذرّه لبخند بزن. این چه قیافه‌‌ای هستش به خودت گرفتی؟
با حرفش ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خب خنده‌ام نمی‌یاد چی‌کار کنم؟
مامان با حرفم نفس پر از حرصی بیرون داد که یک‌دفعه خواهر پانزده‌ ساله‌ی امیرحسین وارد اتاق شد و با دیدنم گفت:
- وای چه‌قدر لباس عروست نازه!
با تعجّب به لباسم نگاه کردم که یک لباس عروس سفید البته بدون پف که از پشت کمی دنباله داشت. از جلو مدل یقه قایقی با آستین‌های گیپور بلندی به‌ همراه مدل هفتی باز که از پشت کمرم کمی باز بود‌ که با اصرار من یک گیپور روی اون مدل هفتی دوختن؛ چون دوست نداشتم ذره‌ی از بدنم جلوی امیرحسین پیدا بشه. در کل لباس مزخرف امروزم همچینم ناز نبود؛ چون زشت‌ترین و ساده‌ترین لباس عروس رو انتخاب کرده بودم؛ امّا ظاهراً هر چی بپوشم باز هم من رو خوشگل می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
983
مدال‌ها
2
خواهر امیرحسین داشت با ذوق نگاهم می‌کرد و یک‌دفعه انگار یاد چیزی افتاد. با خوش‌حالی رو به مامانم کرد و گفت:
- آها زن‌عمو! تازه داداشم زنگ زد. گفت نیم‌ ساعت دیگه این‌جا میرسه؛ چون توی ترافیک گیر کرده.
مامان با حرف خواهر امیرحسین سری تکون داد و گفت:
- باشه دخترم مشکلی نیست.
مامان با زدن این حرف می‌خواست از اتاقم بیرون بره که آروم صداش زدم:
- مامان من حاضر شدم. میشه دخترها رو با خودت بیرون از اتاق ببری؟ می‌خوام کمی تنها باشم.
مامان با این حرف با ترس به سمتم برگشت و گفت:
- خ... خب حوصلت سر میره دخترم! دخترها پیشت باشن بهتره که.
با حرف پفی کشیدم. با لحن التماسی در جواب مامانم گفتم:
- مامان خواهش می‌کنم!
بعد چشم‌هام رو آروم باز و بسته کردم. با لحن اطمینان‌بخشی گفتم:
- نگران نباش مامان‌جون. فقط می‌خوام کمی تنها باشم همین!
مامان با حرفم سری تکون داد. به بقیه دخترهای شنیون‌کار و غیره اشاره کرد که از اتاق بیرون بیاند. دخترها هم بند و بساطشون رو جمع کرد و از اتاقم خارج شدند. با رفتن دخترها در رو پشت سرشون بستن که من به سمت تختم رفتم. آروم روش نشستم و با درموندگی دست‌هام رو به‌هم مالوندم. آه، هزار خطبه هم امشب بخونند. باز هم حرام است عشق کسی رو به دیگری دادن؛ امّا مگه امیرحسین حالیش می‌شد؟! کسی که با کلمه‌ی حرام آشنایی نداره رو چه‌طور می‌تونم قانع کنم؟ امشب چه بخوام چه نخوام من باید زن امیرحسین بشم. اون هم به طور قانونی؛ امّا شرعیش چی؟ با فکر این‌که امیرحسین با اون دست‌های کثیفش به هم نزدیک بشه. چشم‌هام رو با درد بستم. خدایا خودت امروز به هم صبر بده؛ چون تحمّل کردن همچین وضعیتی نکبت‌واری برای من خیلی سخت بود. نفسم رو با حرص بیرون دادم؛ چون امروز به درد پنهونی مبتلا شدم. دردی که نه میشه به طبیب گفت، نه به دوست و نه به هیچ‌ک.س دیگه. تنها خودم هستم که باید با این درد مواجه بزرگ بشم. خودم باید قلب خودم رو تسکین بدم و تموم سختی‌هاش رو به جون می‌خریدم، همین‌ قدر تلخ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
983
مدال‌ها
2
دستم رو به آرومی روی شکمم گذاشتم. چشم‌هام رو با درد بستم. چه‌طور می‌تونم اوّلین عشق زندگیم رو فراموش کنم؟ چه‌طور می‌تونم مردی رو فراموش کنم که ثمره عشقش هنوز توی شکمم هست؟ با این فکر اشک توی چشم‌هام جمع شد. عشق فقط یک بار اتفاق میفته. آره، فقط یک بار اتفاق میفته و اگه بیفته این عشق هیچ‌وقت فراموش نشدنی میشه. حالا هر چه‌قدر می‌خوام وارد دنیایی جدیدی از عشق و ازدواج و دوستی بشو؛ امّا این رو یادت نمیره که در همه حال قلبت فقط دنبال اون مرد سابق می‌گرده. مردی که توی سیاهی چشم‌هاش بی‌اراده غرق شدی. از حرف‌های پر از درد درونم اشک توی چشم‌هام جمع شد. من هر جوری که باشه باید سیاوش رو فراموش بکنم؛ چون سیاوش ممنوع‌ترین سیبی بود که می‌تونم داشته باشم. آدم و حوا برای خوردن یک سیب چه‌قدر وسوسه شده بودن؛ امّا خبر نداشتن که بعد از خوردن اون سیب چه فاجعه‌ی بزرگی رو به بار آوردند و محکوم به این زندگی فانی شدند. من هم باید در مقابل شنیدن این وسوسه‌ها کر و برای دیدن اون سیب کور بشم. با این حرف قطره اشکی از چشمم لغزید. با لب‌های لرزونی زیر لب زمزمه کردم:
- امّا آدم اگه دلش یک چیزی رو بخواد؛ حتّی اگه خودش هم نخواد. دلش بهش اجازه نمیده که از دوست داشتن اون طرف دست بکشه.
قلبم با شنیدن صدای پر از دردم آهی کشید و گفت:
- هیش جانان. سیاوش برای تو ممنوعه‌ست؛ چون تو و سیاوش دو چیز متضاد هستید.
با حرف قلبم پوزخندی زدم و گفتم:
- امّا می‌بینی که من با تموم این‌ همه تضاد باز هم عاشقانه سیاوش رو دوست دارم.
با این حرف با غم از جام بلند شدم؛ چون بغض راه گلوم رو بسته بود و نفس کشیدن رو برای من سخت کرده بود. با درد نفس عمیقی کشیدم که بی‌اراده چشمم به دختری که توی آیینه افتاد بود خورد. دختری که چشم‌های آهویش عجیب هوای بارونی داشتند. حال درونی اون دختر شبیه نقطه ویرگول شده بود. خواستار پایان، محکوم به ادامه‌ی این زندگی لعنتی بود. با این فکر دوباره اشک توی چشم‌هام جمع شد. هر آن ممکنه چشم‌هام دوباره شروع به باریدن بکنند و دوباره بشکنم. زودی دست‌مال رو از روی میز برداشتم و اشک‌هام رو پاک کردم. تا آرایشم به هم نریزه. در حال پاک کردن اشک‌های گوشه‌ی چشمم به جعبه‌ی گوشواره‌های امیرحسین افتاد. لبم رو با درد گاز گرفتم و با دست‌های لرزون گوشوار‌ه‌ها رو از جعبه برداشتم و به گوشم انداختم که ناگهان صدای چکه‌ای بلند شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین