- Dec
- 317
- 983
- مدالها
- 2
به فکر خودم نیشخند تلخی زدم. معلومه که نمیتونستم؛ چون امشب بدترین و طولانیترین شب پر عذاب عمرم میشه. شبی که قرار نیست ماه زیبایی توش نمایان بشه. ستارهی نیست که توی دل آسمون شب چشمک بزنه. امشب همهچی در سکوت غرق شده بود. امشب خواب به چشمهای من حرام بود. وقتی که سیاوشم از درد زخمش نمیتونه چشم روی هم ببنده. امشب شبی نبود که به تابیدن نور خورشید صبح ختم بشه؛ چون هر نوری به سایه نیاز داره که تاریکیها رو از خودش دور کنه. شنیده بودید این رو؟ من خیلی باورش دارم. الان که دارم فکر میکنم تموم این مدت تو نور من بودی و من سایهات بودم؛ چون روزهای که بیتو گذشت برای من بدترین روزها بود؛ امّا فرق قبل و الان این بود. قبلاً دلخوش به این بودم که زنده بودی. هر چند سخت زندگیت رو میکردی و در این هوا نفس میکشیدی؛ امّا بالاخره حالت خب بود؛ ولی الان میترسم. میترسم از نبودن همیشگیت، میترسم از بلای که مثل خوره به جونم افتاده بود سرت بیاد و منِ تنها رو تنهاتر کنی؛ چون هیچک.س نمیدونه که آخرین دیدارمون کدومه. خدایا آخرین دیدارمون به دیدار امشب ختم نشه. خدایا من نمیتونم الان کنار سیاوش باشم؛ امّا ازت خواهش میکنم که خودت کنار عشقم باش و هوای عشق من رو داشته باشی؛ چون من سیاوش رو برای باقی عمرم میخواستم. برای صبحهای زود که نور آفتاب روی صورتش بخوره و من اینقدر محو تماشاش بشم که بیدارش نکنم و خواب بمونه. سیاوشم! من تو رو برای قدم زدن توی کوچه پس کوچههای تهران بزرگ و شلوغ میخواستم که پشت ویترین مغازههای رنگارنگش برای خودمون خاطراتِ رنگی بسازیم و به همهمهی آدمهای حسود توجهی نکنیم. من تو رو برای شعرهای بلند مولانا میخواستم که چشم در چشم هم ابیاتش رو با هم بخونیم. تو رو برای چای تازه دم بعد از ظهر با عطر هِل میخواستم که سر روی شونهات بذارم و ندونم که در عطر تو غرق شدم یا در عطر چایی؟ خدایا این لحظات قشنگ رو به من ببخش؛ چون بهت قول میدم همهی تلخیهای گذشته رو فراموش بکنم. تا آخرین نفسم به طور عاشقانه سایهی سیاوش خواهم موند.
***
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: