جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شکوفه فدیعمی با نام [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,955 بازدید, 277 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شکوفه فدیعمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکوفه فدیعمی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
امیر با حرفم به جنون رسید. محکم ضربه‌ی به سی*ن*ه‌ام زد و با داد گفت:
- به جهنم که نمی‌رسیدی؛ به‌خاطر دوقرون پول دامن دختره رو لکه‌ دار کردی. آخه به تو هم میگن مرد؟ فکر کردی اون شرکت لامصب بابات رو نجات بدی. توی دل بابات عزیز میشی؟
با حرف‌های امیر با سردرد سرم رو با دوتا دست‌هام گرفتم که امیر در ادامه گفت:
- تو خانواده نداری سیاوش! این رو بفهم. تو رو فقط عشق می‌تونه نجات بده. نه عزیز شدن توی اون دل بی‌رحم پدرت. برو خودت رو نجاتت بده لامصب.
نگاه غمگینی به امیر کردم و با کلافگی دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم:
- نه، من باید خودم رو به بابام ثابت کنم تا بفهمه من هم می‌تونم بهتر از برادرم سروش باشم.
امیر با حرص صورتش رو با دست مالوند و نفس عمیقی کشید و گفت:
- با این کارهات می‌خوای بهتر از سروش بشی؟ معلوم هست داری چه غلطی می‌کنی؟ گند زدی به زندگی خودت و اون طفل‌‌ِ معصوم.
با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- به درک.
امیر با بهت نگاهم کرد و گفت:
-به درک؟ یعنی آینده و زندگی یک دختر بی‌گناه رو نابود کردی. اصلاً برات مهم نیست؟
با بی‌خیالی نگاهش کردم و دهن کجی کردم و گفتم:
- همین که به خواستم رسیدم، خودش برای من کافیه. بقیه‌اش مهم نیست.
امیر با حرفم با چشم‌های به خون نشست به سمتم اومد و با خشم گفتم:
- خیلی پشیمونم که باهات هم‌دست شدم سیاوش. خدا لعنتت کنه!
با حرفش اخمی کردم و از جام بلند شدم. سی*ن*ه به سی*ن*ه‌ی امیر ایستادم و بر خلاف میل باطنیم با داد گفتم:
- آره، خدا لعنتم کنه. می‌دونی چرا؟ چون یکی از زندگی من رفته و با رفتنش همه جون و قلبم رو با خودش برده. من با سختی پا روی قلب و احساساتم گذاشتم که به آرزوی بچگیم برسم که پدر مادرم من رو مثل سروش دوست داشته باشن. الان هم برای من مهم نیست که جانان چه حالی داره؛ چون عشقم نسبت بهش یک حس زودگذر بود. الان مهم‌تر از همه من به هدفم رسیدم.
امیر با حرفم با خشم پوزخند صدا داری زد و گفت:
- برات متأسفم. آینده و غرور اون دختر رو خرد کردی؛ امّا حتی یک ذره احساس پشیمونی توی قلبت ریشه نکرد. این یعنی تو تبدیل آدم خطرناکی شدی.
با حرفش ضربه‌ی روی سی*ن*ه‌اش زدم و با خشم گفتم:
- مگه توی لعنتی از دل من خبر داری؟! می‌دونی که من پشیمون هستم یا نه هان؟
امیر با حرفم نگاه گنگی بهم کرد و گفت:
- من تو رو از بچّگی می‌شناسم سیاوش؛ امّا الان دیگه نمی‌شناسمت خیلی عوض شدی. من میرم؛ امّا می‌خوام بدونم می‌تونی با وجدانت کنار بیایی یا نه.
امیر نگاه غمگینی بهم کرد و با قدم‌های تند از خونه بیرون زد و من با سردرگمی سرم رو گرفتم و ناگهان گلدون کنارم رو گرفتم و محکم به دیوار حالم کوبوندم و از ته دلم فریاد زدم و روی زمین زانو زدم و من موندم و یک حال زیر صفر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: aoisora
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
(جانان)
روی تخت به صورت جنین‌ مانند توی خودم جمع شدم و به نقطه‌ی کوری خیره شده بودم. از وقتی مامانم از اتاقم رفته بود. خیلی آروم دل به سکوت داده بودم و این سکوت لعنتیم آروم‌تر از نبض یک مرده بود. با فکر تلخم پوزخند کم‌نگی گوشه‌ی لبم نشست؛ چون امروز برای اوّلین بار مامان برای ناهار صدام نزد، خب حق داشت؛ چون از دستم خیلی دلخور بود. این برای یک مادر خیلی سخت بود که دخترش رو توی این وضعیت بی‌چارگی ببینه و نتونه حرفی بزنه. آهی کشیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم و توی فکر فرو رفتم. یعنی اون دختره که سیاوش رو صدا زد. کی می‌تونه باشه؟ لبم رو گاز گرفتم و با درموندگی زیر لب زمزمه کردم:
- یعنی داره شبش رو با اون صبح می‌کنه؟
به فکر مسخره‌ی خودم خودم نیشخندی زدم و گفتم:
- په نه په! از دوری من بشینه و زانوی غم بغل بگیره مثل خود احمقم. هه، کجای کاری جانان خانوم! سیاوش داره عشق و حالش رو با دختر‌ها می‌کنه و زندگیش رو با عشق داره می‌گذرونه. اون‌وقت من... .
با این فکر قطره اشکی از چشمم لغزید که با پشت دست محکم پاکش کردم. از این حرصم می‌گیره که اون ذره‌ی به من فکر نمی‌کنه. حال ‌و روز من اصلاً براش مهم نبود. این وسط فقط دل من بود که تنهایی داشت غصّه می‌خورد. آخ دل بیچاره‌ی من. با این فکر پتو رو روی سرم کشیدم تا کمتر افکار تلخم مزاحمم بشن که ناگهان صدای مامان بلند شد:
- جانان؟
با صدای مادرم پتو رو از روی سرم برداشتم که مامان رو در چهارچوب در اتاقم دیدم؛ بدون هیچ عکس‌العمل خاصی داشت نگاهم می‌کرد. سوالی به مامان نگاه کردم و گفتم:
- بله مامان؟
مامان نگاه تُهی بهم کرد و با جدیت بهم گفت:
- بیا می‌خوام باهات حرف بزنم.
حرف؟ وای به روزی‌ که مامان می‌خواد حرف جدی با یکی بزنه. یعنی اشهدت رو باید بخونی. با ترس باشه‌ای گفتم و از روی تخت بلند شدم. دستی به لباسم کشیدم و از اتاقم بیرون زدم. با وارد شدنم به حال پذیرایی مامان رو با جدیت دیدم که روی مبل نشسته بود و به نقطه‌ی مبهمی خیره شده بود. با احمی که گفتم مامانم آروم به خودش اومد و با دست بهم اشاره کرد که کنارش بشینم. با استرس کنارش نشستم و شروع به کندن پوست لبم شدم و با تردید به مامان زل زدم که مامان لب‌هاش رو آروم تر کرد، بدون نگاه کردن بهم گفت:
- متأسفانه نتونستم گندکاری که بالا آوردی رو به بابات بگم؛ چون این خارج از توان من بود.
با حرف مامانم سرم رو با شرمندگی پایین انداختم که مامان در ادامه گفت:
- چون اگر بهش می‌گفتم اوّلین حرفش این بوده که چرا مواظب دخترمون نبودی؟ بعدش بی‌شک هر دومون رو زنده‌ به‌ گور می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با حرف مامان چشم‌هام رو با درد بستم. که مامان موهای کوتاهش رو پشت گوشش انداخت و با لکنت گفت:
- ا... امّا به ‌جاش تصمیم مهم و بزرگی رو گرفتم که هم آبروی پدرت رو و هم آینده‌ی تو رو نجات می‌ده.
با تعجّب به مامان نگاه کردم، با صدای لرزونی گفتم:
- چه تصمیمی؟
با چشم‌های منتظر به لب‌های خشک مامانم خیره شدم. منتظر حکم مرگم بودم که مامان به سمت من برگشت با جدیت تموم گفت:
- باید همین الان بری رضایت بدی تا امیرحسین از زندان آزاد بشه.
با حرفش دوتا ابروهام بالا پریدن. زکی! مامان ساده‌ی من رو باش، اون عوضی همین‌جوری اون بیرون داره به اندازه کافی خوش می‌گذرونه؛ پس چه زندانی چه کشکی؛ امّا خب چرا مامان باید این حرف رو بزنه؟ آزدی امیرحسین چه ربطی به زندگی و آینده‌ی من داره؟ بی‌اختیار ابرویی بالا دادم و گفتم:
- که چی بشه مامان؟
مامان با لحن کشند‌ه‌ی توی چشم‌هام زل زد و گفت:
- که باهاش ازدواج کنی‌.
با حرف مامان سرجام خشکم زد! چی ازدواج؟ اون هم با کسی که من رو به این روز انداخته؟ با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم:
- مامان این غیرممکنه؛ داری من و زندگیم رو دست اون عوضی می‌سپاری که دستی‌دستی خرابش کرد.
مامان عصبانی‌تر از من از جاش بلند شد و با داد گفت:
- چی خراب کردنی؟ فعلاً تو گند زدی به آینده‌ات. فکر کردی دختر شاه پریونی؟ پرنسسی؟
بعد با دست بهم اشاره کرد و گفت:
- تو الان یک دختر ناقص به حساب می‌آیی جانان! می‌فهمی این یعنی چی؟
با حرف مامان بغض کردم؛ امّا مامان با خشم در ادامه گفت:
- به ‌نظرت جز امیرحسین عاشق، کی حاضره با همچین دختر ناقصی ازدواج کنه. هان! همین الانش هم به ‌خاطر ازدواج نکردنت کلی حرف پشت سرته.
با بغض در جواب مامان گفتم:
- مامان! حرف مردم مهم نیست. مهم این‌که من امیرحسین رو نمی‌خوام؛ چون اون با نقشه‌های کثیفش زندگی من رو تباه کرد.
مامان با عصبانیت دستش رو به معنی بسه بالا برد و گفت:
- برو دعا کن امیرحسین به ازدواج کردن با تو قبول کنه؛ وگرنه مجبوری با یک پیرمرد هم‌سن بابات ازدواج بکنی.
بعد با لحن تهدیدآمیزی به سمتم اومد و گفت:
- من امیرحسین رو هرجور شده قانع می‌کنم. تو هم چه بخوای چه نخوای باید زن امیرحسین بشی و مُهر سکوت به دهنت بزنی؛ وگرنه تو رو از خشم بابات حتّی خدا هم نمی‌تونه نجاتت بده چه برسه به من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با حرف مامان صورتم پر از اشک شد که زودی با پشت دست پاکش کردم و می‌خواستم اعتراضی بکنم که مامان با خشم به سمت اتاقش رفت و در رو محکم بهم کوبید. با بهت روی زمین افتادم‌. بالاخره اون نامرد به خواسته‌اش رسید. کاری کرد که مامان با دست‌های خودش اون هم بدون اهمیّت دادن به نظر دختر یکی یدونه‌اش با تلخی به امیرحسین تحویل بده. لعنت بهت امیرحسین که بالاخره زهرت رو به زندگیم ریختی و زندگی من رو سمّی کردی. آه خدایا، خودت بهتر می‌دونی که با ورود من به زندگی بی‌ستاره و سیاه امیرحسین دیگه رنگ عشق رو هیچ‌وقت نمی‌تونم ببینم. حتّی دیگه نمی‌تونم با تک‌تک سلوهای وجودم کلمه‌ی عشق رو حس کنم چه برسه به این‌که دوباره پیداش کنم و باهاش زندگی کنم. خدای مهربونم! چرا بر خلاف میلم من رو توی زندگی امیرحسین جا انداختی؟ منتظر یک علامت و معجزه‌ی کوچیکی از جانب خدا بودم؛ امّا هیچی دریافت نکردم. می‌ترسم از این همه سکوت بی پایان؛ چون این سکوت مُهر حکم خاموشی من در برابر زندگی رنگین خواهد بود و این‌جاست که سال‌های بعد در روزنامه‌های عشاق من رو مفقود عشق می‌خونن و تا اطلاع ثانوی مفقود خواهم ماند. سرم رو با درموندگی بین دست‌هام گرفتم که یکهو لباسی محکم به سمت صورتم پرت شد. با تعجّب به لباس و بعد به مامان نگاه کردم که مامان با اخم گفت:
- این لباس‌ها رو زودتر بپوش؛ چون باید الان امیرحسین رو از زندان آزاد کنی. زود باش دختر!
با غضب به مامان نگاه کردم. مامان گفت:
- چیه؟ چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟ پاشو ببینم.
مانتوم رو با دست کنار زدم و با لحن کوبنده‌ای گفتم:
- مامان! من نه زندان می‌رم، نه با اون عوضی ازدواج می‌کنم تمام.
مامان از حرفم عصبانی شد. به سمتم اومد و گفت:
- خیلی غلط می‌کنی چشم سفید؛ برای یک بار هم که شده حرف مامانت رو گوش بده دختر! من صلاحت رو می‌خوام جانان. می‌خوام از این بدبختی نجاتت بدم.
با حرف مامان نفس عمیقی کشیدم و توی فکر فرو رفتم. یعنی الان باید تن به این ذلت و خواری بدم؛ امّا خب مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم داشتم؟ به قول مادرم کدوم مردی حاضره دختر ناقصی مثل من رو بپذیره؟ هه! فقط اون عوضی که با نقشه‌های شیطانیش من رو به این حال و روز انداخته می‌خواست. اون هم کسی نیست جز امیرحسین عوضی.
با هر بدبختی و تلخی بالاخره اون روز نحس هم گذشت. اون هم با رفتن به پارک و کمی قدم زدن؛ چون امیرحسین آزاد بود. دلیلی نداره به زندان برم و خودم رو اذیت کنم. پف! کمی خودم رو با این هوای پاک آروم کردم و قبل از تاریک شدن هوا به خونه برگشتم. توی مسیر خونه با اکراه برای امیرحسین پیام نوشتم:
- امروز من رضایت دادم و تو هم از زندان خیالیت آزاد شدی.
امّا اون بی‌شرف در جواب پیامم نوشت:
- اوکی عشقم. حالا کی بیام خواستگاریت پرنسسم؟
می‌دونست که ته نقشه‌ی فوق ‌العاده‌اش به ازدواج ختم می‌شد. آخرش زهر خودت رو ریختی عوضی میکروب. من باید به اجبار تسلیم این تقدیر تلخ بشم که به دست امیرحسین دست‌کاری شده بود. شاید تقدیر من هم این‌طور بود که من متعلق به امیرحسین باشم؛ امّا مگه می‌شه؟ من که هیچ حسی به اون میکروب ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با یادآوری قیافه‌‌ی امیرحسین صورتم رو با چندش جمع کردم. خدایا برای رفتارها‌‌ی روی مخی این بشر بهم تحمل بده و برای دیدن قیافه‌‌اش ذره‌ی صبر. با یادآوری چهره‌‌ی پر جذبه‌ی سیاوش سرم رو به شیشه‌ی ماشین اسنپ تکیه دادم. توی دلم گفتم:
- یعنی می‌تونم عشق سیاوش رو فراموش کنم؟ اون هم در کنار امیرحسین؟
ناگهان صدای درونم به تلخی بلند شد و گفت:
- عشق آن پیچک وحشی‌ست که بر قامت دل کوچیکت، تنگ می‌پیچد و می‌پیچد. ناگهان می‌خشکاند.
***
توی اتاق روی صندلی مطالعه نشسته بودم. در حال خط‌خطی کردن روی برگه‌ی سفید شده بودم که صدای تلفن خونه‌مون بلند شد. با حرف زدن بلندبلند مادرم فهمیدم که داشت با مادر امیرحسین حرف می‌زد. داشت اجازه می‌گرفت از مادرم که برای فردا شب مزاحم ما بشند. با چشم‌های اشکی به برگه‌ی سفید خیره شدم. این یعنی من جانان توکلی از این لحظه‌ از این ساعت به بعد، زندگیم مثل این خط‌های سیاه تبدیل میشه و من به اجبار باید قلب عاشق خودم رو بکنم. به‌جای اون سنگ بذارم. بر خلاف میل قلبیم تصمیم به همراهی کردن این تقدیر شومم شدم؛ امّا در مسیر این تقدیر شوم قلب بی‌قرارم برای آخرین‌بار از من می‌پرسه که:
- تو برای پذیرفتن این زندگی و این تقدیر سیاه به رنگ شبت حاضر هستی؟
با اشک سرم رو تکون دادم و با صدای لرزونی گفتم:
-آره حاضرم؛ چون توی ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻥ ﻋﯿﻦ ﭘﺸﯿﻤوﻧیه و من امروز تاوان تلخ‌ترین اشتباهم رو پس دادم. اون هم با دل کندن از عشقم و شروع زندگی سیاهم با نفرت‌ انگیز‌ترین فرد زندگیم.
ناگهان قلبم به درد اومد و صورتم رو با درد جمع کردم. دستم رو روی قلبم گذاشتم.
زمان می‌گذره. خاطراتم محو می‌شن، احساساتم تغییر می‌کنن، آدم‌های که دوستشون داشتم از زندگیم رفتن؛ ولی می‌دونم که قلب عاشقم هیچ وقت این‌ها رو فراموش نمی‌کنه. اون‌وقت من اوّلین وطنی می‌شم که کشورش رو ترک می‌کنه. به کشور غریب و سرد سفر می‌کنه؛ ولی قلبم از این دوری و دلتنگی دچاره یخ‌زدگی میشه. آه، چه‌قدر دردناک شرح حال من سخت شده.
پایان فصل اوّل... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
آغاز فصل دوم... .
روی تخت خوابیدم و پاهام رو به شکل جنین‌مانندی توی شکمم جمع کردم و دستم رو زیر سرم گذاشتم. خدا میگه هرکسی رو بیشتر از من دوست داری، اون رو قطعاً ازت می‌گیرم. نگو بدون اون نمی‌تونم زندگی کنم! تو بدون اون هم می‌تونی زندگی کنی و نفس بکشی؛ چون فصل‌ها به سرعت باد عوض می‌شن و شاخه‌های درختانی که سایه می‌ندازن به صورت تلخی سر جای خود خشک می‌شن؛ امّا صبر لبریز میشه؛ حتّی یار با وفایی که اون رو جون و دل خودت حساب می‌کردی. یک روز برای تو غریبه میشه و در این‌جا مغز از این همه تغییر تعجّب می‌کنه؛ چون دوستت به دشمن تبدیل میشه و دشمنت دوستت میشه. آره؛ ما توی همچین دنیای غریب و تلخی زندگی می‌کنیم که هر چیزی که میگی نمیشه اتفاق میفته‌. میگی عاشق نمی‌شم؛ امّا عاشق میشی. میگی شکست نمی‌خورم؛ امّا شکست می‌خوری. میگی غافلگیر نمی‌شم؛ ولی غافلگیر می‌شی و بدترینش این‌که میگی مرده‌ام؛ ولی باز زنده‌ می‌مونی و شاهد تقدیر شومت میشی. من در این بازی تقدیر هم عاشق شدم و هم شکست خوردم؛ چون من و همیشه فکر می‌کردم با اون بودن شیرین و قشنگه؛ ولی الان که دقت می‌کنم می‌بینم من کنار اون دارم همه حس‌های خوبم رو از دست می‌دم.
دارم از اون آدم شر و شیطونی که بودم فاصله می‌گیرم. من دارم هر روز شاهد له شدن غرور ‌و احساسم به طرز تلخی می‌شم و دارم روز به روز بیشتر از قبل نا امید می‌شم و از پا در میام. من کنار اون؛ فقط دارم خودم رو از بین می‌برم.
با غم به لباس جشن نامزدی فردام خیره شده بودم. یک ماه از خواستگاری کردنم توسط امیرحسین گذشته بود؛ امّا توی این یک ماه برای من به اندازه‌ی یک سال بود. هیچ شورشوقی نسبت به این مراسم‌ها و جشن‌های تظاهری نداشتم. مثل یک مرده‌ی متحرک شده بودم که نه دل به غذا خوردن داده بود، نه دل به حرف زدن. فقط روزی سه وعده غم می‌خوردم و بس؛ امّا آرامش‌‌ترین حالتِ من این‌که با گریه خودم رو آروم می‌کردم. با سکوت خودم رو از حرف زدن، درد و دل کردن با دیگران محروم می‌کردم‌؛ چون با این زندگی و این تقدیر منفور قهر بودم؛ حتّی با خدای خودم هم قهر بودم؛ چون فقط اون بود که از حال دلم خبر داشت؛ امّا باز کمکم نکرد. دست ناتوان من رو نگرفت و به طرز غمگینی من رو توی این مسیر پر از درد اون هم تنها رها کرد. خیلی وقته دیگه اسم خدا رو ندا نزدم؛ چون دیگه نای برای گله کردن نداشتم. توی این روزهای پر عذابم فقط مامانم کنارم بود با این‌که می‌دونه راضی به ازدواج نیستم؛ امّا به‌خاطر ترس از اتفاقات احتمالی بهم دل‌گرمی دروغین می‌داد؛ امّا خودش خوب می‌دونه که من از ته دل خوش‌حال نیستم. می‌دونه لبخندهایی که می‌زنم پشتشون همش یک داستانِ غم‌انگیزه، می‌دونه از صبح تا شب فقط به آینده‌ی نامعلومم فکر می‌کنم که چی قراره بشه؟ آیا دارم مسیر درستی رو می‌رم؟ بعدها پشیمون می‌شم یا نه! مامان بی‌چاره‌ام همه‌ی این‌ها رو می‌دونه؛ ولی از تونستن و عمل فقط می‌تونه توی چشم‌هام نگاه کنه و بگه:
- کار دیگه‌ایی از دست هیچ‌کسی برنمیاد حتّی خودت.
در جواب حرف نگاه سوزناکش فقط یک لبخند پر از درد تحویلش می‌دادم؛ چون توی هزاران کتاب می‌خونیم که ما محکوم به این زندگی‌ فانی شدیم. یا زندگی قشنگه و هزارتا حرف کلیشه‌ای؛ ولی این حرف‌ها فقط زمانی قشنگن که به یک جایی توی زندگیت رسیده باشی. نه منی که رنگ خوش‌بختی رو حتّی لمس هم نکردم. دیگه برای خوب بودنم هیچ تلاشی نمی‌کنم، خیلی وقته دیگه بی‌خیال خودم و آرزوهام، رویاهام شدم. اگرم هم جاهایی خوب بودم. صرفاً به‌خاطر التماس‌های مامان بود که می‌گفت جلوی خانواده‌ی امیرحسین خانوم باش؛ لبخند بزن. من هم بر خلاف میل قلبیم نقشم رو به خوبی ایفا می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: aoisora
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
به لباسی که توی کاور و روی چوب لباسی آویزون شده بود خیره شدم؛ چون باید توی بدترین روز زندگیم اون هم توی روز جشن نامزدیم باید این کفن رو به تن کنم. آهی از درد کشیدم‌. نگاهم رو با اکراه از لباس نامزدیم که عینِ بختک جلوم گذاشته بودن گرفتم. موندم اگر آه نبود با دل بی‌قرارم چه غلطی می‌کردم؟ قطعاً ترک بر می‌داشت از این همه بدبختی، غمی که روی سرم ریخته بود. چشم‌هام رو به آرومی بستم و می‌خواستم خودم رو در آغوش خواب بسپارم که صدای گوشیم بلند شد. با بی‌حوصلگی گوشیم رو از روی عسلی کنار تختم برداشتم. با دیدن اسم ساحل بی‌اراده لبخند کم‌رنگی روی لبم نشست. توی این یک‌ماه ساحل کمتر از خواهر برای من نبود. همیشه تلاش می‌کرد با شیطنت‌هاش من رو سرگرم بکنه و لبخند رو به لب‌هام بیاره؛ امّا هر از گاهی تلاشش ناموفق می‌بود؛ چون قدرت غمم از خوش‌حالیم قوی‌تر بود. با همون لبخندم تماس رو برقرار کردم و آروم گفتم:
- جانم ساحل؟
با شنیدن صدای گریون ساحل رنگ از رخم پرید و روی تخت نیم‌خیز شدم. ساحل که داشت گریه می‌کرد با هق گفت:
- جانان ح... حالم خیلی بده. میشه بیای پیشم؟
- چی‌شده ساحل؛ بگو ببینم؟
ساحل بدون جواب دادن گوشی رو قطع کرد. با پخش شدن صدای بوق توی گوشم. بی‌اراده گوشیم از دستم سُر خوردم و روی تخت افتاد. یعنی چه بلای سر ساحل اومده؟ با ترس به سمت کمدم هجوم بردم. فوراً یک مانتو و شال سرسری پوشیدم. سوئیچ ماشینم رو از کشو برداشتم. پاتندی از خونه بیرون زدم و به سمت ماشینم رفتم. با آخرین سرعت به سمت خونه‌ی ساحل حرکت کردم.
یعنی چه بلایی سر ساحل اومده؟ خدایا من خیلی‌ وقته اسمت رو روی زبونم نیاوردم؛ امّا امروز به بزرگیت قسمت میدم که من رو با خواهرم ساحل امتحان نکن؛ چون اون تنها دل‌خوشی زندگیم بود. با رسیدن به خونه‌ی ساحل زودی ماشین رو کنار خیابون پارک کردم. بدو‌بدو به سمت خونشون رفتم که دیدم در خونشون نیمه باز بود. چه اتفاقی برای ساحلم افتاده؟ نکنه دزد اومده خونشون؟ با صورت رنگ پریده وارد حیاط خونه‌ی ساحل شدم. بعد از گذشتن حیاط وارد خونه شدم و با گیجی وسط حال ‌پذیرایی ایستادم. با ترس داد زدم:
- ساحل آبجی کجایی؟
ناگهان ساحل از اتاقش بیرون اومد که من با دیدن ساحل اون هم سالم و سرحال جلوم ایستاده بود تعجّب کردم. وا، این که حالش خوبه پس چرا گریه‌ می‌کرد؟ دردش چی بود؟ با تعجّب به ساحل خیره شدم و گفتم:
- تو خوبی؟
ساحل لبخند غمگینی به هم زد و گفت:
- آره خوبم؛ ولی من رو ببخش که این‌جوری نگرانت کردم؛ چون مجبور شدم. اون هم برای خوش‌بختی تو.
سوالی نگاهش کردم و زیر لب زمزمه کردم:
- خوش‌بختی من؟
با حرفش پوزخندی زدم. با کنایه گفتم:
- خوش‌بختی خیلی وقته با زندگی من خداحافظی کرده ساحل خ... .
ناگهان چشمم به شخصی که از پشت ساحل بیرون در اومد خورد. قدرت کلام از من گرفته شد. زبونم توی دهنم بر خلاف میلم قفل شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
سیاوش؟ این این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ با چه رویی اومده توی چشم‌های من نگاه کنه؟ با دهن نیمه باز به سیاوش خیره شده بودم که یک دفعه اخمی کردم و به سمت در برگشتم که ساحل پاتندی به سمتم اومد. محکم بازوم رو از پشت گرفت و با لحن التماس‌واری گفت:
- نه جانان! نمی‌ذارم از این‌جا بیرون بری.
با حرفش اخمی کردم. محکم بازوم رو از دست‌هاش بیرون کشیدم و با بغض گفتم:
- ساحل! خواهش می‌کنم تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
با این حرف می‌خواستم قدم بردارم و به سمت در برم که ساحل با چشم‌های پر از اشک جلوم ایستاد. دست‌هاش رو از هم باز کرد و گفت:
- دخالت می‌کنم جانان؛ چون من علاوه بر این‌که دوستت هستم. خواهرتم هستم. شاید هم خون نباشیم؛ امّا به خدا قسم وقتی می‌بینم جلو چشم‌هام داری پر‌پر میشی من هزار بار می‌میرم و زنده میشم.
با این حرف قطره اشکی از چشم‌هاش لغزید و با دست‌هاش دو طرف صورتم رو گرفت و گفت:
- خواهش می‌کنم برای یک بار هم شده به حرف‌های سیاوش گوش بده؛ نمی‌خوام بدون دونستن واقعیت یک طرفه به سمت قاضی بری.
از حرف‌های ساحل حسابی به مرز دیوونگی رسیده بودم. ساحل چش شده بود؟ خودش بهتر از همه از نامردی که در حقم کرده بود خبر داشت؛ پس چرا داره این حر‌ف‌ها‌ی مسخره به هم تحویل میده؟ هه. حتماً سیاوش با حرف‌های دروغینش حسابی مغز ساحل رو شست و شو داده. مثل روزهای که من رو به احمق عاشق تبدیل کرده بود. با عصبانیت دست‌هاش رو از روی صورتم برداشتم و با خشم داد زدم:
- چی میگی ساحل؟ خودت خوب می‌دونی که این نامرد چه بلای سر زندگی من آورده‌. الان میگی من یک طرفه سمت قاضی رفتم؟ این انصافه ساحل؟
با خشم آمیخته با بغض به سمت سیاوش نگاه انداختم. با دست بهش اشاره کردم و گفتم:
- خود همین نامردش گند زده به زندگی من.
سیاوش با حرکت من با ناراحتی کنار در اتاق ایستاده بود و داشت به حرف‌های ما گوش می‌کرد.
ساحل با دست من رو به سمت خودش برگردوند و گفت:
- هرچی هم باشه باید توضیح و حرف‌های سیاوش رو گوش بدی جانان! خواهش می‌کنم تسلیم اون امیرحسین نکبت نشو.
با حرف ساحل بغض توی گلوم سنگین و سنگین‌تر شد به طوری که صدام رو به لرزش در آورد:
- چه حرفی ساحل؟ اون با کارهای کثیفش و هم دستی با اون مرتیکه باعث شد که من تن به این ذلت بدم.
با این حرف ناگهان صدای بَم سیاوش بلند شد که گفت:
- جانان!
با حرفش به سمتش برگشتم که دیدم داشت نزدیکم می‌اومد. توی دلم با دیدنش پوزخندی زدم. باز می‌خواد من رو با نگاهش، با حرف‌هاش، با رفتارش گول بزنه؛ امّا زهی خیال باطل؛ چون اون جانانی که با هر حرفت ضعف می‌کرد و با هر نگاهت عاشق‌تر رو با دست‌های خودت کشتی. با عصبانیت دستم رو به معنی نیا بالا بردم و با تحکّم گفتم:
- نیا جلو آقای کامروا.
سیاوش با شنیدن فامیلیش بی‌اراده سر جاش ایستاد. دقیقاً مثل خودش حرف زدم، همین‌قدر بی‌رحم و تلخ. سیاوش با چهره‌ی که می‌خواست آرومم کنه با لحن آرومی گفت:
- جانان لطفاً اجازه بده برات توضیح بدم.
با بغض نگاهش کردم و چشم‌های اشکیم رو توی چشم‌های که یک زمانی بی‌رحم بودن. گذاشتم با عصبانیت داد زدم:
- تو چی رو می‌خوای توضیح بدی؟ کدوم توضیحی از این ساعت می‌خواد معصومیت و بی‌گناهی تو رو ثابت کنه. هان؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
فشار بغضم به قدری سنگین بود که کل بدنم شروع به لرزش کرد. دستم رو به سمتش گرفتم و سوزناک گفتم:
- من چی رو باید بشنوم و باور کنم؟ بزرگ‌ترین اشتباه زندگی من این بود که تو رو به خوبی نشناختم سیاوش! الان هم دارم تقاص اشتباهم رو خیلی بد پس میدم.
اشک‌های لجبازم بر خلاف میل قلبیم شروع به ریزش کردند. نمی‌خواستم بیشتر از این با اشک‌هام غرورم رو له کنم؛ امّا نمی‌تونم؛ چون قدرت مقاوما کردن رو ندارم و صورتم به طرز غمگینی پر از اشک شده بود. با خشم انگشت اشاره‌ام رو به سمتش کشیدم و با نفرت گفتم:
- ازت متنفرم سیاوش؛ کاشکی هیچ‌وقت با تو آشنا نمی‌شدم. کاشکی روزی که زیرت کرده بودم می‌مردی.
با نگاهی که نفرت از چشم‌هام می‌بارید به صاحب این نگاه پر نفرتم نگاه کردم؛ چون کسی جز سیاوش نبود؛ امّا این نفرتم واقعاً از ته دلم بود؟! خودم هم در عجبم که این حرف‌ها رو به سیاوش زدم. منی که برای یک جانان گفتنش می‌مردم و الان مرگ رو برای عشقم آرزو کردم. با درد نگاهم رو ازش گرفتم و می‌خواستم به سمت در برم تا از این فضای منحوس خارج شم. با عصبانیت به سمت در رفتم که در کمال ناباوری دیدم در قفل بود. وای نه ساحل تو چه غلطی کردی؟ با حرص مشتی به در زدم و با خشم داد زدم:
- ساحل در رو باز کن.
دوباره به در محکم کوبیدم و با داد گفتم:
- میگم در رو باز کن لعنتی!
درحال مشت زدن به در بودم که سیاوش با تُن صدای عجبی شروع به حرف زدن کرد.
- گفته بودم که از زندگیم بری جانان.
با بهت به سمتش برگشتم و با بغض گفتم:
- آره گفته بودی. من هم به حرفت گوش دادم و از زندگیت رفتم.
سیاوش با چشم‌های به اشک نشسته نگاهم کرد و با صدای لرزونی گفت:
- پس چرا موقع رفتن زندگی من رو هم با خودت بردی؟
با این حرف با بهت بهش خیره شدم که قطره اشکی دوباره از چشمم لغزید. سیاوش با این حرف با چشم‌های به غم نشسته یک قدم نزدیکم شد و گفت:
- شبی نبود که با فکرت به خواب نرفتم. صبحی نبود که با ندیدن تو در کنارم غمگین نشدم.
با حرف‌هاش اشک‌هام دونه‌دونه پایین اومدن که سیاوش با بغضی که ته گلوش بود؛ امّا برای حفظ غرورش خودش رو کنترل می‌کرد. در ادامه گفت:
- م... من برای فکر نکردن به دوباره‌ی تو، هر کاری از دستم بر می‌اومد کردم؛ امّا نشد. تلاش کردم حتّی توی خیالم هم باهات دشمن بشم امّا باز... .
با این حرف با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم و دوباره هق زدم. بی‌اراده دستم رو روی دهنم گذاشتم و چشم‌های خیسم رو روی هم بستم. سیاوش در ادامه با بغض گفت:
- امّا هیچ‌وقت نتونستم بهت فکر نکنم جانان! همیشه با من موندی. توی ذهنم، توی قلبم. روزی نبودی که بهت فکر نکردم و شبی نبود که از یادت نخوابیدم؛ حتّی وقتی چشم‌هام رو می‌بندم. بی‌اراده تو رو کنار خودم تصور می‌کنم؛ چون هر تپش قلبم فقط اسم تو رو صدا می‌زنه.
سیاوش با این حرف آروم‌آروم نزدیکم شد. با حرفش سرم رو بالا گرفتم و با دلتنگی توی چشم‌های سیاه شب سیاوش خیره شدم. سیاوش هم با همون برق‌ اشکی که توی چشم‌هاش بود. آروم نگاهی به اجزای صورتم کرد و گفت:
- من نمی‌تونم بهت فکر نکنم جانان
من... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
این سیاوش واقعی بود که داشت این حرف‌ها رو بهم می‌زد؟ یا بازم رفته توی جلد بازیگریش؟ من دیگه قادر به تشخیص حرف دورغ و واقعی رو ندارم. با چشم‌های اشکیم نگاهش کردم و آروم لب زدم:
- من چی؟
سیاوش با نگاهی پر از غم توی چشم‌هام خیره شد و گفت:
- من عاشقت شدم جانان.
با حرف سیاوش برای یک لحظه نفسم قطع شد؛ امّا در برابر اعتراف عشقی سیاوش دل به سکوت دادم. تا به حال این‌‌طور بی‌رحمانه ساکت نبودم. بدون هیچ عکس‌العملی بهش خیره شدم؛ امّا سیاوش منتظرانه نگاهم می‌کرد تا بپرم بغلش، ماچش کنم و بابت شکستن قلبم و غرورم جلوی خانوادم حسابی ازش تشکر کنم. نمی‌دونم چی‌شد که ناگهان با صدای بلند شروع به قهقه زدن شدم. سیاوش با دیدن عکس‌العملم با چشم‌های گرد نگاهم کرد؛ امّا من با دیدن قیافه‌‌ای متعجبش خنده‌ام شدیدتر شد. سیاوش نگاهی به هم کرد و ناباورانه صدام زد:
- جانان!
ولی من هم‌چنان می‌خندیدم. آره می‌خندیدم به تقدیر سیاه خودم؛ چون می‌خواست دوباره من رو وارد بازی سیاهش کنه و زندگی سیاه من رو سیاه تر کنه. این‌جور که میگن بالاتر از رنگ سیاهی رنگی نیست و تقدیر می‌خواست بهم نشون بده که بالاتر از رنگ سیاهی رنگی هست، رنگی آمیخته با عذاب. بعد از قهقه زدن کم‌کم خنده‌ام رو جمع کرد. با حالت مسخره‌ی براش دست زدم و گفتم:
- چه دورغ قشنگی؛ چه نقش قشنگی، احسنت. فوق‌العاده بود! توی زمینه‌ی بازیگری اصلاً حرف نداری سیاوش‌خان.
سیاوش با حرفم اخمی کرد و گفت:
- چه بازیگری؟ چه دورغی؟ من واقعیت رو گفتم جانان.
با این حرفش خنده‌ی پر حرصی کردم که سیاوش در ادامه گفت:
- توی این همه مدت هر کلمه‌ای که از دهنم در اومده بود. از ته قلبِ عاشقم بود.
در حالی‌که دستش رو روی قلبش می‌ذاشت. اشاره‌وار به قلبش گفت:
- از ته این قلب لعنتیم بود که جنون‌وار عاشقت شده.
با این حرفش بی‌اراده عصبی شدم و به سمتش رفتم. با دوتا دستم قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش رو محکم به عقب هل دادم. با داد گفتم:
- نرو رو اعصابم لعنتی! به اندازه‌ی کافی ضعیف و بد خوابم کردی. چرا این‌کار رو با من می‌کنی؟ چرا حرف‌های که به شدت بهشون نیاز دارم رو بهم می‌زنی؟ مگه من باهات چی‌کار کردم سیاوش که عذاب دادن رو لایق من دونستی! بگو جز دوست داشتن باهات چی‌کار کردم؟!
با صورتی خیس از اشک نزدیکش شدم. چشم توی چشم انگشت اشاره‌ام رو به سی*ن*ه‌اش کوبیدم و با زاری گفتم:
- عشق تو دورغ بود. تو از بقیه بدتر بودی سیاوش! با این‌که با کارهات بهم فهمونده بودی که با بقیه فرق داری؛ امّا ذات کثیفت رو از من قایم کرده بودی. تو اعتمادم، قلبم، غرورم رو و کل وجودم رو از من گرفتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین