- Dec
- 317
- 982
- مدالها
- 2
امیر با حرفم به جنون رسید. محکم ضربهی به سی*ن*هام زد و با داد گفت:
- به جهنم که نمیرسیدی؛ بهخاطر دوقرون پول دامن دختره رو لکه دار کردی. آخه به تو هم میگن مرد؟ فکر کردی اون شرکت لامصب بابات رو نجات بدی. توی دل بابات عزیز میشی؟
با حرفهای امیر با سردرد سرم رو با دوتا دستهام گرفتم که امیر در ادامه گفت:
- تو خانواده نداری سیاوش! این رو بفهم. تو رو فقط عشق میتونه نجات بده. نه عزیز شدن توی اون دل بیرحم پدرت. برو خودت رو نجاتت بده لامصب.
نگاه غمگینی به امیر کردم و با کلافگی دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم:
- نه، من باید خودم رو به بابام ثابت کنم تا بفهمه من هم میتونم بهتر از برادرم سروش باشم.
امیر با حرص صورتش رو با دست مالوند و نفس عمیقی کشید و گفت:
- با این کارهات میخوای بهتر از سروش بشی؟ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ گند زدی به زندگی خودت و اون طفلِ معصوم.
با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- به درک.
امیر با بهت نگاهم کرد و گفت:
-به درک؟ یعنی آینده و زندگی یک دختر بیگناه رو نابود کردی. اصلاً برات مهم نیست؟
با بیخیالی نگاهش کردم و دهن کجی کردم و گفتم:
- همین که به خواستم رسیدم، خودش برای من کافیه. بقیهاش مهم نیست.
امیر با حرفم با چشمهای به خون نشست به سمتم اومد و با خشم گفتم:
- خیلی پشیمونم که باهات همدست شدم سیاوش. خدا لعنتت کنه!
با حرفش اخمی کردم و از جام بلند شدم. سی*ن*ه به سی*ن*هی امیر ایستادم و بر خلاف میل باطنیم با داد گفتم:
- آره، خدا لعنتم کنه. میدونی چرا؟ چون یکی از زندگی من رفته و با رفتنش همه جون و قلبم رو با خودش برده. من با سختی پا روی قلب و احساساتم گذاشتم که به آرزوی بچگیم برسم که پدر مادرم من رو مثل سروش دوست داشته باشن. الان هم برای من مهم نیست که جانان چه حالی داره؛ چون عشقم نسبت بهش یک حس زودگذر بود. الان مهمتر از همه من به هدفم رسیدم.
امیر با حرفم با خشم پوزخند صدا داری زد و گفت:
- برات متأسفم. آینده و غرور اون دختر رو خرد کردی؛ امّا حتی یک ذره احساس پشیمونی توی قلبت ریشه نکرد. این یعنی تو تبدیل آدم خطرناکی شدی.
با حرفش ضربهی روی سی*ن*هاش زدم و با خشم گفتم:
- مگه توی لعنتی از دل من خبر داری؟! میدونی که من پشیمون هستم یا نه هان؟
امیر با حرفم نگاه گنگی بهم کرد و گفت:
- من تو رو از بچّگی میشناسم سیاوش؛ امّا الان دیگه نمیشناسمت خیلی عوض شدی. من میرم؛ امّا میخوام بدونم میتونی با وجدانت کنار بیایی یا نه.
امیر نگاه غمگینی بهم کرد و با قدمهای تند از خونه بیرون زد و من با سردرگمی سرم رو گرفتم و ناگهان گلدون کنارم رو گرفتم و محکم به دیوار حالم کوبوندم و از ته دلم فریاد زدم و روی زمین زانو زدم و من موندم و یک حال زیر صفر.
- به جهنم که نمیرسیدی؛ بهخاطر دوقرون پول دامن دختره رو لکه دار کردی. آخه به تو هم میگن مرد؟ فکر کردی اون شرکت لامصب بابات رو نجات بدی. توی دل بابات عزیز میشی؟
با حرفهای امیر با سردرد سرم رو با دوتا دستهام گرفتم که امیر در ادامه گفت:
- تو خانواده نداری سیاوش! این رو بفهم. تو رو فقط عشق میتونه نجات بده. نه عزیز شدن توی اون دل بیرحم پدرت. برو خودت رو نجاتت بده لامصب.
نگاه غمگینی به امیر کردم و با کلافگی دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم:
- نه، من باید خودم رو به بابام ثابت کنم تا بفهمه من هم میتونم بهتر از برادرم سروش باشم.
امیر با حرص صورتش رو با دست مالوند و نفس عمیقی کشید و گفت:
- با این کارهات میخوای بهتر از سروش بشی؟ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ گند زدی به زندگی خودت و اون طفلِ معصوم.
با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- به درک.
امیر با بهت نگاهم کرد و گفت:
-به درک؟ یعنی آینده و زندگی یک دختر بیگناه رو نابود کردی. اصلاً برات مهم نیست؟
با بیخیالی نگاهش کردم و دهن کجی کردم و گفتم:
- همین که به خواستم رسیدم، خودش برای من کافیه. بقیهاش مهم نیست.
امیر با حرفم با چشمهای به خون نشست به سمتم اومد و با خشم گفتم:
- خیلی پشیمونم که باهات همدست شدم سیاوش. خدا لعنتت کنه!
با حرفش اخمی کردم و از جام بلند شدم. سی*ن*ه به سی*ن*هی امیر ایستادم و بر خلاف میل باطنیم با داد گفتم:
- آره، خدا لعنتم کنه. میدونی چرا؟ چون یکی از زندگی من رفته و با رفتنش همه جون و قلبم رو با خودش برده. من با سختی پا روی قلب و احساساتم گذاشتم که به آرزوی بچگیم برسم که پدر مادرم من رو مثل سروش دوست داشته باشن. الان هم برای من مهم نیست که جانان چه حالی داره؛ چون عشقم نسبت بهش یک حس زودگذر بود. الان مهمتر از همه من به هدفم رسیدم.
امیر با حرفم با خشم پوزخند صدا داری زد و گفت:
- برات متأسفم. آینده و غرور اون دختر رو خرد کردی؛ امّا حتی یک ذره احساس پشیمونی توی قلبت ریشه نکرد. این یعنی تو تبدیل آدم خطرناکی شدی.
با حرفش ضربهی روی سی*ن*هاش زدم و با خشم گفتم:
- مگه توی لعنتی از دل من خبر داری؟! میدونی که من پشیمون هستم یا نه هان؟
امیر با حرفم نگاه گنگی بهم کرد و گفت:
- من تو رو از بچّگی میشناسم سیاوش؛ امّا الان دیگه نمیشناسمت خیلی عوض شدی. من میرم؛ امّا میخوام بدونم میتونی با وجدانت کنار بیایی یا نه.
امیر نگاه غمگینی بهم کرد و با قدمهای تند از خونه بیرون زد و من با سردرگمی سرم رو گرفتم و ناگهان گلدون کنارم رو گرفتم و محکم به دیوار حالم کوبوندم و از ته دلم فریاد زدم و روی زمین زانو زدم و من موندم و یک حال زیر صفر.
آخرین ویرایش توسط مدیر: