جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شکوفه فدیعمی با نام [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,000 بازدید, 277 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شکوفه فدیعمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکوفه فدیعمی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
984
مدال‌ها
2
چون برخلاف پسر عمو بودنش خیلی کنه و نچسب بود و مثل جوجه اردک زشت همه‌ش دنبال من راه می‌افته و این من رو به شدت عصبی می‌کنه. زیر چشمی نگاهی به امیرحسین کردم و زود نگاهم رو با اکراه ازش دزدیدم. امیرحسین پسری قد بلندِ لاغر اندامی بود که اصلاً خبری از عضله و سیکس پک نبود. صورت کشیده‌ای به همراه ریش شیش تیغ و لب‌های نازکی داشت و همیشه تیپ‌های جلف، چسبونی می‌پوشه که من از این‌جور تیپ‌ها متنفرم. شبیه سوسول‌های جلف می‌شد؛ ولی متأسفانه اعتماد به نفس خیلی بالایی داره که همین من رو کشته؛ امّا از بچّگی‌ ادعا می‌کرد که عاشق من بوده؛ ولی همه می‌دونستن که اون چشم به ارث پدرم داره؛ وگرنه امیرحسین پلشت رو چه به عشق و عاشقی؟ در هر صورت اون مرد رویاهای من نبود. اونی نبود‌ که من می‌خواستمش، چه عشق امیرحسین واقعی باشه چه دروغ. امّا این موضوع هیچ‌وقت توی کتِ امیرحسین نمی‌رفت و قبول نمی‌کرد که من عاشقش نیستم؛ امّا کو گوش شنوا؟ غرق در افکارم بودم که امیرحسین نگاهی بهم کرد و گفت:
- جانان، چه‌طور تصادف کردی؟ تو که دست فرمونت عالیه.
با شنیدن این حرف به سمتش ‌برگشتم و با تَشر ‌گفتم:
- میشه‌ خواهشاً درموردش حرف‌ نزنیم؟
امیرحسین‌ خنده‌ای کرد و گفت:
- اوه‌ باشه حالا چیزی نگفتم که! بداخلاق.
با این حرف به ظاهر بامزه‌ش ابرویی بالا پروندم و با حرص گفتم:
- ببین امیرحسین من خیلی‌ خسته‌م و حال و حوصله‌ی چرت و پرت‌های تو رو اصلاً ‌ندارم.
امیرحسین در حالی‌که از این حرفم خیلی عصبی شده بود؛ امّا سعی می‌کرد خودش رو کنترل ‌‌‌بکنه با لحن آروم گفت:
- چرت و پرت؟ جانان چرا با من این‌طوری رفتار می‌کنی؟ ما قراره در آینده زن و شوهر بشیم و زیر یک سقف با هم زندگی کنیم. خواهش می‌کنم طرز حرف زدنت رو با من درست کن. وگرنه... .
با تعجّب به سمتش برگشتم و‌ گفتم:
- وگرنه چی؟ چی واسه خودت بلغور می‌کنی‌؟ ها؟
- بلغور نیست حقیقته عزیزم.
با این حرف موهای جلوی صورتم رو با حرص کنار زدم و در ادامه گفتم:
- هه! شتر در خواب بیند پنبه‌ دانه. ببین‌ امیرحسین، هزاران بار بهت گفتم که من هیچ حسی بهت ندارم و این رو باید قبول کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
984
مدال‌ها
2
امیرحسین با حالت عصبی دستی به صورتش کشید و گفت:
- چه ربطی داره جانان؟ پدر و مادر‌هامون هم بعد از ازدواج عاشق هم شدن. می‌بینی که چه‌قدر خوش‌بختن. ببین جانان من هم بهت قول میدم اگه با من ازدواج کنی جوری خوش‌بختت کنم که حتّی توی خوابت هم تصورش رو نمی‌کردی عشقم.
از حرف چندش‌آورش جیغی زدم و با داد گفتم:
- خفه‌ شو امیرحسین. به من نگو عشقم! اصلاً نگه‌دار، نگه‌دار می‌خوام پیاده بشم.
دستم رو دیوونه‌وار روی دستگیره‌ی ماشین گذاشتم‌ که امیرحسین با ترس گفت:
- جانان دیوونگی نکن! آروم باش.
بدون توجه به حرفش می‌خواستم در ماشین رو باز کنم که امیرحسین از ترس با صدای بلندی گفت:
- باشه‌‌باشه دیگه چیزی نمی‌گم!
با این حرف با اکراه روم رو به سمت پنجره کردم‌. مرتیکه‌ی چندش! همش ور می‌زنه و رو مخم راه میره. عق! به من میگه عشقم؟ عشقم و درد، عشقم و مرض. اصلاً وقتی این بشر به من میگه عشقم همه‌ی تنم مورمور میشه. سکوت سنگینی توی فضای ماشین ایجاد شده بود. توی کل مسیر امیرحسین ساکت بود. اصلاً جیکشم در نیومد. اوه‌! انگاری خشمم خیلی کارساز بود که این جوجه دیگه دهن وا نکرد. لبخند ریزی زدم و توی دلم گفتم:
- چه جذبه‌ای دارم من!
با رسیدن به خونه بی‌حرف از ماشین پیاده شدم. در ماشین رو محکم از پشت بستم که امیرحسین اوّل با تعجب، بعد شیشه سمت شاگرد رو پایین داد که من زود از ماشینش فاصله گرفتم و به سمت در خونه رفتم در حال کلید انداختن توی در خونه بودم که از پشت سرم صدای امیرحسین رو شنیدم که می‌گفت:
- خوب بخوابی عشق‌ بد اخلاق من.
با حرفش دست‌هام رو مشت کردم. شیطونه میگه برم گردنش رو خورد کنم؛ اصلاً آدم بشو نیست که نیست این مرتیکه‌ی میکروب.‌
نفس عمیقی کشیدم و بدون توجه به حرفش با بی‌محلی در رو باز کردم و وارد خونه شدم؛ چون جواب ابلهان خاموشی‌ست. خونه غرق سکوت شده بود. با خستگی به سمت اتاق رفتم و در رو از پشت قفل کردم که کسی مزاحمم نشه. کفش‌هام رو از پاهام در آوردم و پالتو و کیفم رو گوشه‌ی اتاق پرت کردم و مستقیم وارد حموم شدم که یه دوشی بگیرم و سرحال بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
984
مدال‌ها
2
***
بی‌صبرانه منتظر خروج دکتر‌ از اتاق معاینه شده بودیم. ساحل هم از استرسی‌که‌ ازش معلوم بود، گوشه‌ای ‌ایستاده بود و با پاهاش روی زمین ضربه می‌‌زد. من هم روی‌ صندلی نشسته بودم که ناگهان گوشی بابام زنگ خورد. بابا با دیدن صفحه‌ی گوشیش ته سالن بیمارستان رفت و شروع به حرف زدن با گوشیش کرد. دکتر از اتاق بیرون اومد. من و ساحل با دیدن دکتر با نگرانی به سمتش پرواز کردیم که من زودی با استرس‌ گفتم:
- آقای‌ دکتر، حالش چه‌طوره؟
دکتر ‌لبخندی به هر دوی ما زد و گفت:
- خدا رو شکر حالشون کاملاً خوبه؛ ولی پای چپشون به مدت یک هفته گچ بسته میشه. آزمایش‌هاشون رو هم چک کردم، سالم بودن به امید خدا می‌تونن همین امروز مرخص بشن.
خنده‌ای از خوش‌حالی کردم که ساحل با ذوق گفت:
- الان می‌تونیم ببینیمش؟
- بله‌ حتماً ولی زیاد خسته‌ش نکنید.
ساحل چشمی گفت و هر دو وارد اتاق معاینه شدیم. با دیدن پسری بیست و هفت یا بیست و هشت ساله‌ای که روی تخت خوابیده بود، دهن‌کجی کردم و به سمت ساحل برگشتم و گفتم:
- این‌ که خوابه.
یکهو صدای بَم مردونه‌ای توی‌ اتاق پیچید که گفت:
- متأسفانه بیدارم.
با تعجب به سمت صدا برگشتم که دیدم پسره چشم‌هاش رو باز کرده بود و داشت ما رو با غضب نگاه می‌کرد. از نگاهش هُل کردم و با مِن‌مِن گفتم:
- عام، خدا سلامتی بده شرمنده من... .
پسره ناگهان وسط حرفم پرید و دستش رو بالا برد و با درد صورتش رو جمع کرد و گفت:
- بسه خواهشاً. نمی‌خوام چیزی بشنوم. جناب‌عالی اگه رانندگی بلد نیستید، اشتباه می‌کنید پشت فرمون می‌شینید خانوم محترم.
از پررویی پسره تعجّب کردم. من هم کم نیوردم، اخمی کردم و گفتم:
- اولاً رانندگی من هیچ مشکلی نداره، دوماً تقصیر شما بود، یکهو وسط جاده عین جن ظاهر شدید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
984
مدال‌ها
2
پسره با حرفم پوزخندی زد. در حالی‌که به پاهاش و زخم روی پیشونیش اشاره می‌کرد، گفت:
- بله. مشخصه‌ چه‌قدر رانندگی‌تون‌ خوبه!
وا! پسره‌ی بی‌تربیت. رانندگی‌ من رو مسخره می‌کنی مرتیکه‌ی چلاق؟ دندون‌هام رو از روی حرص روی‌ هم فشار دادم و زیر لب آروم گفتم:
- اصلاً خوب کاری کردم.
پسره ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بلند‌ بگو من هم بشنوم.
با پررویی توی چشم‌هاش ‌نگاه کردم و گفتم:
- می‌دونستین خیلی بی‌ادب تشریف دارین؟
پسره پوزخندی به حرفم زد و گفت:
- لطف‌ دارین شما.
ساحل‌ یواشکی نیشگونی از پهلوم گرفت و در گوشم با تَشر؛ ولی آروم گفت:
- بحث نکن باهاش جانان! مگه نمی‌بینی اعصاب پسره به هم‌ ریخته؟
با حرص به ساحل نگاه کردم و گفتم:
- خودت که دیدی چه‌قدر روی مخه؟ به‌خدا اگه چلاق نبود، می‌زدم اون پاش رو هم خورد می‌کردم.
ساحل از حرصم خنده‌ای ریزی کرد که یکهو بابام وارد اتاق شد و با دیدن پسره‌‌ خنده‌ای بزرگی روی لب‌هاش ‌اومد. من و ساحل با تعجّب به هم نگاه کردیم که بابا گفت:
- عه! پسرم سیاوش تویی؟
پسره که معلوم شد اسمش سیاوشه با دیدن بابام می‌خواست از جاش بلند بشه که بابام شونه‌ش رو گرفت و گفت:
- زحمت نکش پسرم راحت ‌باش.
سیاوش ‌لبخندی زد و گفت:
- ممنون ‌آقای توکلی.
بابام‌ نگاهی به اون مرتیکه‌ی سیاوش کرد و آهی کشید و گفت:
- چه دنیای کوچیکی در اومد پسرم؛ چه زود آدم به آدم می‌رسه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
984
مدال‌ها
2
با تعجّب به بابا نگاه کردم و توی دلم گفتم:
- الآن چی‌شد؟ بابام این رو از کجا می‌شناسه؟
سیاوش لبخندی زد و در جواب بابام گفت:
- بله‌ خیلی کوچیکه؛ ولی امروز نزدیک بود این دختر خانوم‌ها به اجبار من رو بفرستن اون‌ور دنیا.
بابا با حرف سیاوش خنده‌ای ‌کرد و گفت:
- ناراحت نشو پسرم.
و بعد با دست به من اشاره کرد و گفت:
- ایشون دختر یکی یک دونه‌ی من‌ جانان‌خانوم و ایشون هم ساحل خانوم، دوستِ دخترم هستن
سیاوش‌ چشم‌هاش رو ریز کرد و به‌ جفت‌مون نگاهی انداخت و گفت:
- خوش‌بختم.
بابا‌ هم روبه ما کرد و در ادامه گفت:
- ایشون هم آقای سیاوش کامروا پسر بهترین دوستمه. راستی جانان، حاج‌علی رو فکر کنم بشناسی؛ چون سیاوش پسر حاج‌علیه!
ابرویی بالا پروندم، لبخند مسخره‌ای زدم و گفتم:
- آها، بله می‌شناسم. خیلی خوش‌بختم جناب. بابت این اتفاق واقعاً شرمنده هستم؛ چون غیر عمد بود.
سیاوش‌ در حالی‌که دستی توی موهای پریشونش می‌کشید، با لحن سردی گفت:
- مشکلی نیست، می‌بخشم.
با گفتن این حرف فقط با حرص نگاهش کردم و لب پایینم رو از حرص گاز گرفتم. نفس عمیقی کشیدم تا خودم رو آروم کنم بعد فوراً روبه بابا کردم و گفتم:
- بابا من برم دیگه، هزینه بیمارستان رو هر چه‌قدر باشه سر راهم میدم.
- نه دخترم‌ خودم همه‌ی کارهای لازم رو انجام دادم، نیازی نیست.
سیاوش روبه بابا کرد و با تعجّب گفت:
- عموجون شما چرا زحمت کشیدین؟ خودم این‌کار رو می‌کردم!
بابا لبخندی زد و دست سیاوش رو گرفت و گفت:
- لازم نکرده پسرم. تو فعلاً استراحت کن که باید زود خوب بشی؛ چون کارها بدون تو اصلاً پیش نمی‌ره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
984
مدال‌ها
2
سیاوش زیر لب تشکّری کرد و بعد از کمی حرف زدن، من و ساحل از بابام و پسره‌ی پررو خداحافظی کردیم. از بیمارستان بیرون زدیم و به سمت دانشگاه رفتیم.
***
با حس کردن نواز‌ش روی گونه‌م از خواب بیدار شدم که‌ با دیدن صورت مهربون بی‌بی‌جون جیغی از خوش‌حالی زدم و محکم خودم رو توی بغلش انداختم. با خوش‌حالی گفتم:
- بی‌بی‌جون!
بی‌بی هم با محبّت دست‌هاش رو دور کمرم گذاشت و من رو توی بغلش فشرد و گفت:
- عزیز دل مادر، چه‌طوری ‌دخترم؟
با خوش‌حالی از بغلش بیرون اومدم و گفتم:
- مگه میشه تو باشی و من بد باشم بی‌بی‌جون؟ راستی کِی اومدی؟
- هی! دخترم از وقتی آقاجونت به رحمت خدا رفته دیگه تحمّل اون خونه برام سخت شده. همش خاطرات آقاجونت توی اون خونه‌ جلوی چشم‌هام میاد.
اوخی، دلم براش کباب شد. لب‌هام رو جمع کردم و با لحن بچّه‌گونه‌ای گفتم:
- عزیز دلم ناراحت نشو. مگه من این‌جا چی کارم؟ خودم حسابی مخت رو می‌خورم.
بی‌بی با این حرفم لبش رو گاز گرفت و با تشر گفت:
- مادر مخت رو می‌خورم یعنی چی؟ استغفرالله.
با حرف بی‌بی‌ خنده‌ای بلند سر دادم و گفتم:
- گیره‌ نده بی‌بی. راستی مامان و بابام کجان؟
بی‌بی در حالی‌که لباس گل‌گلیش رو درست می‌کرد، گفت:
- راستش مادرت داره با بابات حرف می‌زنه.
با تعجّب گفتم:
- درمورد چی؟
بی‌بی ‌لبی تَر کرد. کمی مکث‌ کرد و گفت:
- تو که خواب بودی عموت تازه زنگ زد و گفت که می‌خوان ‌امشب بیان ‌خواستگاریت.
با شنیدن این حرف ‌بی‌بی ماتم برد. ازدواج؟ اون هم با امیرحسین چندش؟
کم‌کم صورتم جدی شد و با صدای کاملاً خالی از عاطفه و محبّت گفتم:
- بی‌بی‌جون خودت بهتر می‌دونی که من از این پسره‌ی چندش بدم میاد و خودش هم خوب می‌دونه که من عاشقش نیستم. چه‌طور جرأت می‌کنه بیاد خواستگاری‌ من؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
984
مدال‌ها
2
بی‌بی دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
- عزیزم! عاشقی بعد از ازدواج هم می‌تونه به وجود بیاد. مثل من و آقاجونت.
با حرف بی‌بی دستش رو با عصبانیت پس زدم و از روی تخت پا شدم و گفتم:
- یعنی چی بی‌بی عشق بعد از ازدواج؟! مگه تو دوره‌ی عهد بوق زندگی می‌کنیم. من الان بیست و یک سالمهِ خودم می‌تونم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم و در آخر خودم تصمیم می‌گیرم که با کی ازدواج کنم بی‌بی‌جون.
بی‌بی با دیدن عکس العملم با ترس گفت:
- آروم باش جانان! فعلاً که چیزی نشده فقط امشب یه خواستگاری ساده می‌کنند همین.
با حرف بی‌بی کل وجودم سوخت و بدون کنترل کردن خودم با داد گفتم:
- چیزی نشده بی‌‌بی؟! می‌دونی بار چندمه الان دارن میان؟ برای بار سوم دارن میان بی‌بی. اصلاً مگه این پسره غرور نداره که پیله کرده به دختری‌که اصلاً عاشقش نیست؟
یکهو مامان با تعجّب وارد اتاقم شد و گفت:
- چته‌ جانان؟ خونه رو روی سرت گذاشتی.
با عصبانیت رو به مامان کردم ‌و با دست به سرم اشاره کردم و گفتم:
- لازم باشه خونه رو هم روی سرم می‌‌ذارم مامان! من چند بار باید بهت بگم که من با امیرحسین‌ ازدواج نمی‌کنم. کی این رو می‌خواید بفهمید؟
مامان با تعجّب نگاهم کرد بعد کم‌کم اخمی بین ابروهاش مهمون شد و با صدای بلندی اسم بابا رو صدا زد که بابا با چهره‌ی که علامت سوال بزرگی بالا نمایان شده بود گفت:
- چی‌شده؟!
مامان با خشم رو به بابا کرد و گفت:
- خواهشاً به اون برادرت و او زن عفریته‌اش بگو امشب خونه‌ی ما تشریف نیارن؛ چون دخترم جوابش منفیه و راضی‌ به ازدواج نیست.
با حرف مامانم انگار آب‌ سرد ریختن روی قلب آتشینم. آخ مامان‌جون دستت طلا. بابا با تعجّب به مامان و بعد نگاهی به من کرد، گفت:
- دخترم خوب فکرهات رو کردی؟ چون می‌خوام این‌بار جوری بهشون جواب منفی بدم که دیگه نتونن پشت سرشون رو هم نگاه کنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
984
مدال‌ها
2
من هم با قاطعیت گفتم:
- آره، باباجون تو که خوب می‌دونی‌ آرزوی من چیه؟ شب و روز دارم درس می‌خونم که امتحانات این‌ یک ماه رو پاس‌ کنم تا بتونم مدرکم رو بگیرم. تا در کنارت عین یک مرد توی کارهای شرکت بهتون کمکت کنم؛ چون می‌خوام تو به من افتخار کنی. خودت می‌دونی شما با این دیسک کمری که داری. تا یک سال دیگه نمی‌تونی توی شرکت کار کنی و حتماً باید عمل بشی؟
با بغض سنگینی‌ که‌ توی گلوم نشسته بود گفتم:
- بابا و مامان! من می‌خوام به آرزوی بچّه‌گیم برسم. نه این‌که برم زن اون دیوونه‌ی بچّه‌ ننه‌‌ی بی‌سوادی بشم که حتّی بلد نیست حرف بزنه.
مامانم با شنیدن حرف‌هام، با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- دخترم! من بهت ایمان دارم که تو حتماً موفق میشی.
- آره اگه شما بذارین. من حتماً می‌تونم موفق بشم.
با این حرف، با چشم‌های اشکی رو‌به بابا کردم و با التماس گفتم:
- بابا جون! فقط دو روز بهم مهلت بدین که من امتحاناتم رو بدم. تا قبول بشم! نذار اون همه سالی که جهشی خوندم حروم بشن.
با گفتن این حرف اشکی‌ از چشم‌هام افتاد که مامان با ناراحتی به سمتم اومد و آروم بغلم کرد و گفت:
- هرچی تو بگی دخترم، هیچ‌کَس نمی‌تونه تو رو مجبور به ازدواج بکنه.
بابا هم با حرف مامان لبخندی زد و گفت:
- پس من برم زنگ بزنم و بهشون بگم امشب خونه‌ی ما نیان.
با این حرف با حالت تشکری به بابا نگاه کردم و گفتم:
- ممنون بابایی.
بابا هم چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و گفت:
- جانان من‌ حق پیشرفت کردن رو داره، مگه نه؟
سری تکون دادم و لبخندی از حرف بابام زدم و بعد از کمی با هم‌صحبت کردن. با خروج مامان بابا از اتاقم جیغی از خوش‌حالی زدم که باعث شد مامان‌بزرگم زیر خنده بزنه و بگه:
- از دست تو جانان!
با خوش‌حالی به سمت بی‌بی رفتم و از روی تخت بلندش کردم. شروع به رقصیدن کردم که بی‌بی با حالت خجالتی گفت:
- جانان‌، من که بلد نیستم برقصم مادر!
با این حرف چشمکی بهش زدم و با لحن شیطونی گفتم:
- خودم یادت میدم جیگرم.
من با گفتن این حرف، بی‌بی بهم اخمی کرد که من با‌ اخمش پقی زیر خنده زدم که بی‌بی با خنده‌ی من خندید و گفت:
- دختره‌ی چشم سفید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
984
مدال‌ها
2
درحال درست کردن مقنعه‌م بودم که یکهو صدای زنگ گوشیم بلند شد. دور و ورم رو سریع نگاه کردم؛ ولی ‌گوشیم نبود! وا پس کجا گذاشتمش؟ با دقت دوباره به اتاقم نگاه کردم که با دیدن روشن و خاموش شدن صفحه‌ی گوشیم از زیر پتو به سمت تختم یورش بردم. گوشی رو از زیر پتوم بیرون کشیدم که با دیدن اسم ساحل پُفی کشیدم و تماس رو برقرار کردم.
- الو؟
- الو حناق! الو بخوره تو سرت جانان، معلوم هست کدوم گوری هستی تو؟
- وا! خوب دارم آماده میشم. با لباس شخصی‌ بیام دانشگاه؟
- دختره‌ی‌ خر! نُه و سی دقیقه باید کلاس باشی. اون‌وقت تو به‌ فکر لباس پوشیدنی؟
با حرف ساحل مثل فنر به ساعت دیواری اتاقم نگاه کردم. با دیدن ساعت که نُه و پونزده دقیقه بود! چشم‌هام از حدقه بیرون زدن. محکم با دست به کله‌ی پوکم زدم و با داد گفتم:
- وایی برگ‌هام! الو ساحل، من دارم میام.
زودی بدون خداحافظی از ساحل، گوشی رو قطع کردم. بدو‌بدو به سمت کُمدم رفتم و سوئیچ، کفشم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم که بی‌بی با دیدنم با تعجّب گفت:
- کجا‌ جانان؟ بیا اول صبحونت رو بخور مادر!
همون‌طور که بدو‌بدو به سمت در می‌رفتم و کفش‌هام رو به پاهام می‌کردم با صدای بلندی داد زدم:
- بی‌بی دیرم شده من باید برم.
بعد از این حرف به سمت ماشینم رفتم و تا سوار شدم دو تا بوق پشت سر هم زدم که مش‌رحیم با شنیدن بوق ماشینم به‌ تندی در حیاط رو باز کرد. من هم پاهام رو روی پدال گاز گذاشتم و به سمت دانشگاه پرواز کردم. خدا رو شکر دانشگاهم زیاد از خونمون دور نبود. بعد از ده دقیقه به دانشگاه رسیدم. به‌ تندی ماشین رو داخل پارکینگ پارک کردم و وارد دانشگاه شدم‌. با عجله به سمت کلاسم رفتم که با ورودم به کلاس همه‌ی نگاه‌ها به سمتم کشیده شدن. من هم در جواب این نگاه‌ها لبخند مسخره‌ای براشون زدم و گفتم:
- سلام بچّه‌ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
984
مدال‌ها
2
همه بچه‌ها جواب سلام رو دادن که ساحل از دور چشم ‌غره‌ای بهم رفت و اشاره کرد که به سمتش برم. من هم به سمت ساحل رفتم و کنارش نشستم که یه‌دفعه ساحل محکم مُشتی به بازوم زد و آخم روی هوا رفت. با این کارش با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
- چته وحشی؟ رَم کردی؟
ساحل با حرفم چشم‌هاش رو برای من ریز کرد و با لحن مشکوکی گفت:
- تو چرا این‌‌ قدر بی‌خیالی جانان، هان؟ امروز استاد با اعلام نمره‌ها‌مون دهن همه‌ رو سرویس می‌کنه. اصلاً این رو می‌دونستی؟!
- ساحل! من از استرس کل دیشب رو نخوابیدم. همش به این فکر می‌کنم که اگه قبول نشم. من جواب بابام رو باید چی بدم؟
ساحل با حرفم لبخندی زد و با لحن پر از آرامشی گفت:
- نگران نباش! تو هر کار خدا یک حکمتی هست؛ ولی انشالله که قبول بشیم.
با حرف ساحل آهی کشیدم و کش‌دار گفتم:
- خداکنه ساحل.
با ورود استاد به کلاس هم از جاهامون بلند‌ شدیم که با تشکر کردن استاد از ما سریع سر جامون نشستیم که استاد شروع به حرف زدن کرد و گفت:
- خب خانوم‌ها و آقایون. می‌دونم که همگی امروز استرس دارین؛ ولی اول این رو بهتون بگم که من از شما و این امتحان آخری‌تون بسیار راضی هستم. به جز سه نفر... .
من و ساحل با شنیدن این حرف، با استرس به هم نگاه کردیم و از پایین میز دست هم رو گرفتیم. توی دل‌هامون هزار تا نذر و دعا کردیم که استاد در ادامه گفت:
- خوب شروع می‌کنم. خانوم باقری، خانوم راد، خانوم حسنی و خانوم مصطفی‌زاده قبول شدن.
استاد با گفتن این اسامی همگی شروع به کف زدن کردن و اون‌هایی که قبول شدن از جاشون بلند شدن و از استاد تشکر کردن؛ ولی من همانا استرس داشتم و منتظر بودم که استاد اسم من رو هم صدا بزنه.
استاد از زیر عینک نگاهی بهمون کرد و در ادامه گفت:
- آقای حسینی، آقای فضائلی، آقای ساویندی و خانوم توکلی قبول شدن.
با شنیدن اسم خودم سرجام خشکم زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین