- Dec
- 317
- 982
- مدالها
- 2
پوزخندی به خودم زدم و رژ لب قرمز مایل به جیگری رو برداشتم و با حرص به لبهای غنچهایم زدم. بعد از اتمام کارم بوسی برای خودم از توی آیینه فرستادم و کفش بیست سانتی مشکی رنگم رو پوشیدم و جواهراتم رو انداختم؛ چون میخوام امشب بهترین باشم. به قول پدرم ستارهی سهیل بشم و به بعضیها هم نشون بدم که قهر کردن و لجبازی کردن با من چه عواقب خطرناکی میتونه داشته باشه. آقا سیاوش بچرخ تا بچرخیم.
***
با ورودم به لابی و دیدن دورهمی سینان و سیلا و سیاوش از دور لبخندی به همهاشون زدم و به سمتشون رفتم که سینان با دیدنم از جاش بلند شد و با تعجّب دستش رو به سمت من دراز کرد. من هم با ناز دست سینان رو گرفتم و سینان آروم خم شد و بوسهای روی دستم کاشت و گفت:
- چهقدر زیبا شدید جانان خانوم!
با حرف سینان لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی، شما هم بیش از اندازه خوشتیپ شدید.
نگاه گذرایی به تیپ سینان کردم که یک کت و شلوار مشکی با یقهی براق و پاپیون سفید هم رنگ کفشهاش ست کرده بود و به طرز حرفهای موهای طلاییش رو دم اسبی کوچیکی از پشت بسته بود؛ الحق که شبیه خارجیها شده بود. سینان دستی به کتش زد و لبخند زد که سیلا پرید و گفت:
- الو! ماهم هستیم ها؛ بد نیست یک سلامی هم به ما بکنی جانان جون!
با گوشهی چشم نگاهی به سیلا کردم که کنار سیاوش ایستاده بود و دستهاش رو دور بازوی سیاوش حلقه کرده بود. مثل بختک بهش چسبیده بود. با اکراه نگاهی به تیپ سیلا کردم که مثل عقدهایها یک ساپورت چرم به همراه پیرهن چرم مدل دو بندی بالای ناف که حسابی زشتش کرده، پوشیده بود و موهاش رو هم دم اسبی بسته بود. کلّی هم آرایش غلیظ کرده بود. هه! برای جلب توجّه سیاوش چهها که نکردی سیلاخانوم؛ امّا هر چهقدر هم لباسهای مارکدار بپوشی باز هم شخصیتت یک تیکه آشغاله! با اکراه چشم از سیلا برداشتم که بیاراده نگاهم روی سیاوش افتاد. با اخم کم رنگی داشت به من و سینان نگاه میکرد. با نگاهش نفس عمیقی کشیدم و نگاه غمگینم رو به دستهای حلقه شدهی سیلا انداختم.
امشب همگی تم مشکی زده بودن و من لباس مشکیم رو با قلب غمگینم ست کرده بودم. چهقدر سخت بود، با اینکه قلبم با هر تپش اسم سیاوش رو صدا میزد و من با تموم بیرحمی باید به صداهای بیقرار قلبم بیتوجّهی کنم و در همین حد بیرحم باشم. هر چند سیاوش در ظاهر به من نزدیک بود؛ امّا در واقعیت اون از من دور بود و این دوری به شدت من رو دچار غربت میکرد.
***
با ورودم به لابی و دیدن دورهمی سینان و سیلا و سیاوش از دور لبخندی به همهاشون زدم و به سمتشون رفتم که سینان با دیدنم از جاش بلند شد و با تعجّب دستش رو به سمت من دراز کرد. من هم با ناز دست سینان رو گرفتم و سینان آروم خم شد و بوسهای روی دستم کاشت و گفت:
- چهقدر زیبا شدید جانان خانوم!
با حرف سینان لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی، شما هم بیش از اندازه خوشتیپ شدید.
نگاه گذرایی به تیپ سینان کردم که یک کت و شلوار مشکی با یقهی براق و پاپیون سفید هم رنگ کفشهاش ست کرده بود و به طرز حرفهای موهای طلاییش رو دم اسبی کوچیکی از پشت بسته بود؛ الحق که شبیه خارجیها شده بود. سینان دستی به کتش زد و لبخند زد که سیلا پرید و گفت:
- الو! ماهم هستیم ها؛ بد نیست یک سلامی هم به ما بکنی جانان جون!
با گوشهی چشم نگاهی به سیلا کردم که کنار سیاوش ایستاده بود و دستهاش رو دور بازوی سیاوش حلقه کرده بود. مثل بختک بهش چسبیده بود. با اکراه نگاهی به تیپ سیلا کردم که مثل عقدهایها یک ساپورت چرم به همراه پیرهن چرم مدل دو بندی بالای ناف که حسابی زشتش کرده، پوشیده بود و موهاش رو هم دم اسبی بسته بود. کلّی هم آرایش غلیظ کرده بود. هه! برای جلب توجّه سیاوش چهها که نکردی سیلاخانوم؛ امّا هر چهقدر هم لباسهای مارکدار بپوشی باز هم شخصیتت یک تیکه آشغاله! با اکراه چشم از سیلا برداشتم که بیاراده نگاهم روی سیاوش افتاد. با اخم کم رنگی داشت به من و سینان نگاه میکرد. با نگاهش نفس عمیقی کشیدم و نگاه غمگینم رو به دستهای حلقه شدهی سیلا انداختم.
امشب همگی تم مشکی زده بودن و من لباس مشکیم رو با قلب غمگینم ست کرده بودم. چهقدر سخت بود، با اینکه قلبم با هر تپش اسم سیاوش رو صدا میزد و من با تموم بیرحمی باید به صداهای بیقرار قلبم بیتوجّهی کنم و در همین حد بیرحم باشم. هر چند سیاوش در ظاهر به من نزدیک بود؛ امّا در واقعیت اون از من دور بود و این دوری به شدت من رو دچار غربت میکرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: