جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جان‌گیر مشترک] اثر «رز شیشه ای کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نهالی با نام [جان‌گیر مشترک] اثر «رز شیشه ای کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 880 بازدید, 27 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جان‌گیر مشترک] اثر «رز شیشه ای کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نهالی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
تا رسیدن به مقصد چندین‌‌ بار دل و روده‌اش تا دهانش بالا می‌آید و او شدیداً در برابر بیرون ریختن محتویات معده‌اش مقاومت می‌کند.
در کمال بیچارگی، بوی عرق آن غول را به بوی این پهن‌ها ترجیح می‌داد. شرط می‌بست که کثافت از سر و رویشان می‌بارید.
لباس‌های روشنش همگی به گند کشیده شده بودند و او در آستانه مرزی فوران اعصابش قرار داشت. با برخورد لگد یکی از گوسفند‌ها به شانه دردناکش، تمام خویشن‌داری‌اش را از دست می‌دهد.
کاسه صبرش لبریز می‌شود و با همان چشمان بسته چنان لگدی به گوسفندی که در سمت چپش قرار داشت می‌زند که صدای شکستن استخوان گوسفند در میان بع‌بع‌های از سردردش گم می‌شود.
صدای خنده‌ها از گوشه و کنار تریلی بزرگ به هوا بلند می‌شود.
یکی از میان قهقهه‌های منحوسش، صدا بلند می‌کند:
-هوی طوله‌ها کدومتون اون زبون بسته رو از بع‌بع به عرعر انداخت؟
می‌گوید و دیگران پشت بند حرفش، بی‌توجه به خطرناک بودن موقعیتشان خنده‌هایی شبیه به خرناس سر می‌دهند.
دندان روی دندان می‌کشد و فکش از شدت فشار شدیداً درد می‌گیرد. میان ناله‌های دل‌خراش آن حیوان زبان بسته، دهان باز می‌کند و جواب آن مردک خوش‌نمک را می‌دهد:
- اگه تو هم دوس نداری از خنده به گریه بیفتی، بهتره تا نیومدن چوب تو فلان جات بکنن دهنت رو ببندی و تا رسیدنمون خفه خون بگیری احمق.
بلافاصله بعد سخنرانی طویلش، صدای یکی از نوچه‌ها با فریاد به گوششان می‌رسد:
- خفه شید!
با حرص فرو خرده‌ای سکوت می‌کنند و تسویه حساب را به روز دیگری که جایشان امن باشد موکول می‌کند.
در میان گوسفندها و فضولات، شب به انتها می‌رسد و خورشید بار دیگر تمام رخ خود را بالای سرشان می‌کشد.
رطوبت هوا افزایش می‌یابد و بار دیگر از مسلم به رسول پاس‌کاری می‌شوند.
هر لحظه امیدش ناامیدتر می‌شود و بعید می‌دانست که افرادش بتوانند پِیِشان را بگیرند.
رسول خودش را با لقب قمه معرفی می‌کند و رو به افراد خسته و وا رفته مقابلش، خوشامد و خیرمقدم عرض می‌کند.
خیرمقدم عرض کردن کمی به بوی گند تن و بدن آنان نمی‌آمد.
همگی بیش از حد خسته و آش و لاش بودند که به آن خوشامدگویی پاسخ دهند. باز هم همان صدای بیب‌بیب و سپس صدای رسول را گوش می‌سپارند. رسول برایشان توضیح می‌دهد:
- تا غروب باید مسافتی رو پیاده راه بریم. سعی کنید از هم دور نیفتید. تو این جا هر کی گم بشه دیگه آخر و عاقبتش با خودشه و کسی دنبالش نمیاد.
پشت‌بند حرفش، دست‌هایشان را باز می‌کنند و از قسمت جلو دست‌بند می‌زنند.
هر چه بود این یکی بهتر بود و درد کمتری به شانه‌اش وارد می‌شد. نالان و آویزان حرکت می‌کنند و تا خداحافظی آفتاب و غروب آن، بدون لحظه‌ای توقف یورتمه می‌روند.
عرق از سر و رویشان شره می‌رود و درد دستش امانش را بریده بود.
هر چه به قرارگاه بعدی نزدیک می‌شوند، فشار رطوبت بیش‌تر می‌شود.
هوا تاریک است و رطوبت آن بیش‌تر از قبل، حلقش را آزار می‌دهد.
بو می‌کشد!
بوی نمک و شوری را به راحتی احساس می‌کند.
خوب گوش تیز می‌کند. صدای آب وخروشش را تشخیص می‌دهد.
ابروانش از شدت حیرت به هوا پرواز می‌کنند.
دریا بود؟
کجا بودند؟
جنوب یا شمال کشور؟
سعی می‌کند با توجه به مسیر تابش خورشید، جهت جغرافیای خود را تشخیص دهد؛ امّا خیلی زود یادش می‌آید که خورشیدی در آسمان وجود ندارد. باکلافگی و تشویش نوچی می‌کشد.
اگر واقعاً صدای دریا باشد و مقصد بعدی عبور از آن، افرادش به هیچ وجه نمی‌توانستند تعقیبشان کنند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
نیروهای تحت خدمتش، آماده هر گونه تعقیبی بودند امّا سفر آبی را به هیچ وجه احتمال نمی‌دادند.
در ادامه مسیر، خیلی زود با رضا آشنا می‌شوند، باز هم همان بیب آشنا و سپس صدای مردی که اعلام می‌کند در گذرگاه نهایی هستند.
مردی جلو می‌آید و چشم‌بندها را باز می‌کند.
به محض باز شدن چشمانش، با آگاهی کامل و بدون لحظه‌ای درنگ، نگاهی به اطرافش می‌اندازد.
در میان بارهای انبار کشتی بودند.
به‌سمت چند بشکه گوشه دیوار می‌رود و با تکیه به آنان، به دنبال در و یا حتی پله و پنجره‌ای می‌گردد که از آن داخل شده باشد.
نبود!
هیچ چیزی جز دیوارهای نمور و سرد وجود نداشت، این نشان می‌داد که داخل یک انبار یا حتی اتاق مخفی در کشتی هستند.
با خستگی نفسش را به بیرون فوت می‌کند.
گوش تیز می‌کند و به دنبال صدای مردی می‌گردد که از ابتدای مسیر با او همسفر بود.
خیلی زود از میان صداها متوجه صوت آشنایی می‌شود که گویا در حال صحبت با خودش بود.
نگاهش به همان سمت سوق پیدا می‌کند.
با شانه‌ی راستش به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و گاهی زیر لب و گاهی با صدای بلند چیزهایی را برای خود یادآور می‌شد.
آن‌قدر به او خیره می‌ماند که مرد متوجه سنگینی نگاه او می‌شود و برای پیدا کردن منشا نگاه، سر بالا می‌آورد.
خیلی زود چشم‌های تیزبین و وحشی دخترک را شکار می‌کند.
لحظاتی را به‌ مانند دخترک در چشمان سرد او خیره می‌ماند. درست زمانی که مرد سرش را به نشانه آشنایی تکان می‌دهد، گوشه لب‌های دخترک با پوزخند به‌سمت بالا کشیده می‌شود.
زیر نگاه خیره‌ی او هر کسی کم می‌آورد و این مرد نیز از آنان جدا نبود.
با این فکر، سرش را با تکبر بالا می‌‌گیرد.
چهره دل‌نشین مرد را، گرد تعجب می‌آراید و با مکث مشهودی، تکیه از دیوار می‌گیرد و به سمت دخترک قدم برمی‌دارد.
- شونت بهتره؟
نگاه گوشه چشمی‌اش را معطوف مرد با آن ته‌ ریش چند روزه‌ش می‌کند.
درست مانند او روی زمین نشسته بود به بشکه‌های کثیف پشت سرش تکیه زده بود.
یک پایش را از زانو تا کرده بود و مچ یک دستش را به آن تکیه داده بود. سر کجش به‌سمت چپ، نشان می‌داد که نگاهش به سمت اوست.
وقتی جوابی از دخترک عایدش نمی‌شود، چشم درشت می‌کند و با کمی تقلا سرش را دقیقاً مقابل صورت دخترک قرار می‌دهد.
- نکنه گوش‌هات مشکل داره؟
با پوف کلافه‌ای، خیره در چشمان عسلی پسر که حتی در نور کم فضا هم برق میزد، دست سالمش را بالا می‌آورد، نوک انگشت اشاره‌ش را روی پیشانی پسر قرار می‌دهد و با یک حرکت و مقابل چشمان درشت شده پسر، سر سنگینش را به عقب هل می‌دهد.
- نیا تو حلقم.
می‌گوید و به ثانیه نکشیده سر مرد درست به همان فاصله کم اولیه‌ش باز می‌گردد.
- زبونت که سالم بود، امیدوارم گوش‌هاتم سالم باشه.
در ادامه لبخند ژکوندی تحویل دخترک می‌دهد که در یکی از گونه‌هایش چنان سوراخ عمیقی ایجاد می‌شود که نگاه دخترک را ثانیه‌ای درگیر خود می‌کند‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
چال گونه داشت!
حتیٰ عمیق‌تر از دو چال گونه خود دخترک!
خیلی زود نگاه از گونه راست پسر و آن حفره زیبا می‌گیرد و به چشم‌های عسلیش باز می‌گردد. گوشه لبش به نشانه پوزخند کمی به‌سمت بالا انحنا پیدا می‌کند و به تندی پاسخ پسرک را می‌دهد.
- وقتی جواب نمیدم یعنی دوست ندارم، هر بی‌توجه بودن طرف مقابل به چرت و پرتات، به منزله کر بودنش نیست.
می‌گوید و بی‌توجه به دهان باز مانده مرد، نگاه از او می‌گیرد.
این‌بار با نگاه و گوش‌های تیزش، به دنبال صدای آشنای مردی می‌گردد که در میان گاو و گوسفندها او را به سخره گرفته بود.
پسرک کنار دستش، کمی دهانش را برای گفتن کلماتی باز و بسته می‌کند و در آخر بدون یافتن حتی یک واژه برای گستاخی دخترک، چند سانتی فاصله می‌گیرد و بار دیگر به بشکه تکیه می‌زند.
دخترک خیلی زود مرد غول پیکر را که در حال قلدری برای فرد دیگریست، پیدا می‌کند.
نگاهی به دست‌بندهای دستش می‌اندازد و با فکر یک گوش‌مالی حسابی به آن الدنگ، چهار زانو می‌نشیند.
توجه مرد مهربان کنار دستش به او جلب می‌شود و علی‌رغم ناراحتی‌اش، نمی‌تواند جلوی زبانش را برای پرسیدن بگیرد.
- مشکلی پیش اومده؟
اول سر و سپس با تمام جثه ریزش به‌سمت پسرک چشم عسلی می‌چرخد.
- اسمت چی بود؟
چشم عسلی باحالاتی بسان یک خنگ، پاسخ می‌دهد:
- علی!
سرش را به نشان فهمیدن تکان می‌دهد و حرفی که برای گفتنش علی را مخاطب قرار داده بود، به زبان می آورد.
- دست‌هات رو بیار بالا و هر گوشش رو که می‌‌تونی بین دندون‌هام قرار بده.
چشمان پسر از شدت حیرت گشاد می‌شود و دهان باز می‌کند تا علّت کار را بپرسد که دخترک امانش نمی‌دهد.
دست‌های دست‌بند شده پسر را بالا می‌آورد، گوشته نرم کنار انگشت کوچک یکی از دستانش را میان دندان‌هایش نگه می‌دارد.
علی با نهایت حیرت و گیجی قصد عقب کشیدن دستانش را دارد که با فشار کوچکی توسط دندان‌هایش، مانع می‌شود.
- خلی چیزی هستی؟ چیکار می‌کنی؟ ول کن دستم رو دیوونه!
پاسخش تنها اخم‌های درهم و نگاه غضبناک دخترک دیوانه مقابلش است.
بار دیگر برای رهایی دستاتش تلاش می‌کند و که فشار روی آنان بیش‌تر می‌شود.
درد خفیفی و قابل تحملی را در گوشته نرم دستش حس می‌کند و درست وقتی که او درگیر درد له شدن گوشت دستش بود، صدای تق ریزی می‌آید و فشار در عرض چند ثانیه بیش‌تر و بلافاصله دستش از میان دندان‌های دخترک آزاد می‌شود.
از شّدت حیرت زبانش را گم می‌کند.
اول نگاهی به جای دندان‌های حکاکی شده روی دستش و سپس نگاهی به چشمان بسته دخترک می‌اندازد.
- اَ... انگشتت رو ... شک... شکوندی؟
چشمانی که از شدت درد بسته بود را باز می‌کند.
- نشکسته.
می‌گوید و با بی‌حالی نفسش را بیرون می‌دهد و دست راستش را از داخل دست‌بند بیرون می‌کشد.
انگشت شست دست چپش را از جا در آورده بود که فقط بتواند از شر این دست‌بند راحت شود.
با نبودن استخوان انگشت شستش، دستش به راحتی از داخل دست‌بند خارج می‌شود.
نیم‌نگاهی به دست‌بند آویزان مانده از دست راستش می‌اندازد و در یک حرکت انگشتش را جا می‌اندازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
نفسش از شدت درد بند می‌‌رود و به‌سمت پسرک علی نام سقوط می‌کند.
علی با بهت و دستپاچگی با گرفتن بازوی راست دخترک مانع از سقوطش می‌شود.
- بابا تو دیگه کی هستی؟ خوبی؟ زنده‌ای هنوز؟
می‌گوید و دخترک کرخت و بی‌حال را به سی*ن*ه خود تکیه می‌دهد.
- دختر زیاد دیدم‌ها، ولی این مدلیش رو تا حالا ندیده بودم ناموساً.
نمی‌داند چرا با آن حال دردناک و خرابش، به‌ جای آن که از پر حرفی‌های پسرک عصبی شود، خنده‌اش می‌گیرد.
به سختی خود را برای نخندیدن کنترل می‌کند و با حالی که خیلی‌ کم بهتر شده، تکیه از پسر برمی‌دارد. ‌‌در سکوت و به کمک علی، کت بزرگ تنش را بیرون می‌کشد و با یک لا تیشرت جذب، میان آن لشکر نگاه هیز سر پا می‌ایستد.
به‌سمت کنج دیوار می‌رود. شانه در رفته‌اش را به آن تکیه می‌دهد. می‌توانست با یک فشار به دیوار و کمک دست راستش، شانه‌اش را جا اندازد.
پسرک با فهمیدن قصدش، کت چرم قهوه‌ای را چنگ می‌زند و به سمت دخترک پرواز می‌کند.
- صبر کن دیوونه!
درست وقتی به دخترک می‌رسد که صدای تق بلندی در فضای انبار می‌پیچد.
پاهایش به زمین می‌چسبد و دهانش در همان حال باز می‌ماند.
رنگ از رخ دخترک می‌پرد و در همان گوشه سر می‌خورد و روی زمین می‌نشیند.
آن همه درد را تحمل کرد و چرا صدایی از او خارج نشد؟
مگر تا چه حد درد کشیده بود که تحمل چنین دردهایی را داشت؟
هر که جای او بود بدون شک تاکنون صدبار نعره زده بود!
چندین دقایق و در مقابل نگاه مبهوت همه به سکوت می‌گذرد تا که صدای همان مردک‌ الدنگ غول‌پیکر، بار دیگر با هدف مسخره کردن دختر، به گوش می‌رسد:
- مُرده؟
گویا دخترک برای انرژی گرفتن تنها به شنیدن همان صدای نکبت نیاز داشت که بلافاصله چشمانش را با غیض باز می‌کند.
با جذبه و ابهتی بی‌نظیر، سر پا می‌ایستد. نگاهی سراسر نفرت و خشمی حواله مرد می‌کند و با مکیدن گوشه لب‌هایش، او را مخاطب قرار می‌دهد:
- بیا جلو تا نشونت بدم کی می‌میره و کی زنده می‌مونه.
به غرور غول برمی‌خورد و با شکستن قلنج انگشتان دستش سر پا می‌ایستد.
- من رو تهدید می‌کنی فنچول؟
در ادامه حرفش با چند قدم به دختر نزدیک می‌شود. یک لنگه پایش را برای کوبیدن او بالا می‌آورد و جنگ آغاز می‌شود.
به خودش قول داده بود حال این مردک را بگیرد و بیش از این نمی‌توانست صبر کند.
وقت تلافی زبان تندش بود!
***
در تماشای لنگر انداختن کشتی بود که صدای هلی‌کوپتری را از فاصله دور تشخیص می‌دهد.
با تعجب تای یکی از ابروانش را بالا می‌برد.
نقشه آن‌ها حمله در این نقطه از بندر جزیره نبود!
قرار بود درست در نزدیکی عمارت به آن‌ها حمله شود، نه این‌جا!
اصلاً شرایطی مبنی بر وجود هلی‌کوپتر در پلن‌هایشان نبود، پس این صدای هلی‌کوپتر از کجا می‌آمد؟!
کشتی به طور کامل متوقف می‌شود و یکی‌یکی، به همراه نگهبان‌ها از آن پیاده می‌شوند.
نگاهش به مرد جوانی که کت قهوه‌ای را به تن داشت بود که در عرض چند ثانیه فضا به هم می‌ریزد.
دیگران نیز مانند او متوجه صدای هلی‌کوپتر می‌شوند و همهمه جمعیت به آسمان می‌رسد.
درست بعد از پیاده شدن آخرین نفر از کشتی، باد شدیدی ناشی از چرخش بال‌های هلی‌کوپتر، جو هوا را بهم می‌ریزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
گرد و خاک به هوا بلند می‌شود و مانع از دیدن آخرین نفر پیاده شده از کشتی می‌شود.
دستش را از ساعد مقابل چشم‌هایش می‌گیرد تا گرد و غبار وارد چشم‌هایش نشود.
هنوز فرصت ارزیابی فضا را به دست نگرفته بود که با صدای گوله و شلیک‌های پی‌درپی، ماتش می‌برد.
همه تیرها دقیقاً به سمت او شلیک می‌شد و گویا هدف هلاک کردن او بود.
خیلی‌ زود به خود می‌جنبد و در پشت یکی از ماشین‌ها سنگر می‌گیرد.
صدای فریاد و تیراندازی از گوشه‌ و کنار بلند می‌شود و او کلتش را از پشت کمر شلوارش بیرون می‌کشد.
قرار نبود به‌سمت او شلیک شود و چیزی از ماجرای در حال وقوع سر در نمی‌آورد.
امکان داشت که افراد او نباشند؟
اگر این‌طور بود این افراد که بودند؟
چرا او را هدف قرار داده بودند؟
با فکری درگیر و در کمال بی‌احتیاطی، سر و نیمه بدنش را از سنگرگاهش خارج می‌کند.
خارج شدن همانا و احساس سوزش شدید در بازوی سمت راستش همانا!
خیلی زود عقب می‌کشد.
تیر بازویش را خراش داده بود!
با بهت و خشمی پنهان به خراش بازویش خیره می‌شود. خون از خراش بازویش راه گرفته بود و کدام نره‌خری جرعت شلیک به سمت او را داشت؟
با خشمی اژدهاوار، کلتش را بالا می‌گیرد و یکی از افراد داخل هلی‌کوپتر را نشانه می‌گیرد.
ماشه را با نفرت فشار می‌دهد و بنگ!
فردی از بالای هلی‌کوپتر فریاد زنان در میان آب‌ها سقوط می‌کند.
هلی‌کوپتر تغییر مسیر می‌دهد و این‌بار باد و شلیک‌ها از جهت دیگری به سمتش روانه می‌شوند.
غلطی روی زمین می‌زند و در یک حرکت آن‌ سوی دیگر ماشین سنگر می‌گیرد.
کمرش محکم با جسم کوچکی برخورد می‌کند و با چشم به دنبال مرد با آن کت قهوه‌ای رنگ می‌گردد.
- تیر خوردید!
ناامید از پیدا کردن کت قهوه‌ای میان این ازدحام، به‌سمت صدای ظریف می‌چرخد.
با او برخورد کرده بود.
در نگاه اول لحظه‌ای مات چهره‌ای می‌ماند که نیم بیش‌تر آن را دو چشم رنگی تشکیل داده بود. سبز بود یا خاکستری؟ شاید هم کمی عسلی؟
نگاه دختر به حدی گیرا و وحشی بود که زبانش بی‌اختیار او به حرکت در می‌آید.
- فقط یه خراشه.
با شلیک یک تیر از سمت چپ و« فریاد مواظب باش» دختر به خود می‌آید.
نگاه خشک شده‌اش را از چهره دختر جدا می‌کند و این‌بار به دستی خیره می‌ماند که روی قفسه سی*ن*ه‌اش قرار گرفته و او را به عقب حائل کرده است.
درست وقتی که دخترک دستش را عقب می‌کشد، قفل دهان او باز می‌شود.
- تو دیگه کی هستی؟
قبل از پاسخ دادن، دست چپش را بالا می‌آورد.
اسلحه را روی سقف ماشین قرار می‌دهد و در یک حرکت روی سقف ماشین می‌پرد و با برداشتن اسلحه، اول به سوال طوفان پاسخ می‌دهد.
- یکی از بادیگاردهای داخل کشتی‌ام.
سر پا می‌ایستد و هلی‌کوپتر را نشانه می‌رود.
مقابل چشمان مبهوت و خیره طوفان چنان نمایش زیبایی را به نمایش می‌گذارد که همهمه در عرض دقایقی آرام می‌شود.
تک به تک افراد دشمن را با یک تیر هلاک می‌کند و با چاق کردن نفسی، به پایین می‌پرد.
اسلحه را به سمتی شوت می‌کند و بی‌توجه به طوفان، به سمت جهت مخالف او قدم برمی‌دارد.
از بهت خارج می‌شود و به دنبال دخترک روانه گوشه‌ای از بندر می‌شود که همه افراد در آن‌جا به دور چیزی حلقه زده بودند.
در کنار دخترک با فاصله کمی می‌ایستد و با صدای رسایی جمعیت را متوجه خود می‌کند:
- این‌جا چه‌خبره؟
صدای همهمه کاهش پیدا می‌کند و سپس با دیدن او به طور کامل قطع می‌شود.
همگی کنار می‌روند و او مردی را می‌بیند که میان دست افرادش به دام افتاده بود.
-قربان این رو از آب گرفتیم، گویا از بالا تیر خورده به پاش و پرت شده تو دریا.
پس این همانی بود که خودش به آن شلیک کرد؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
با قدم‌هایی محکم جلو می‌رود و مقابل مرد می‌ایستد.
سرش را با تأسف چپ‌ و راست تکان می‌دهد و پوزخند گوشه لبش را به نمایش می‌گذارد.
- برات بهتر بود که بمیری، تو خیلی باید بد شانس باشی که الان زنده‌ای، در جریانی که چرا؟
مرد با پایی که لنگ میزد، سر پایین می‌اندازد.
این حرکات آرام مرد، طوفان را جوری عصبی می‌کند که صدایش نعره می‌شود و طاق آسمان را از هم می‌دَرد.
- من رو نگاه کن!
نگاه دخترک به‌سوی رگ برجسته پیشانی و گردن او کشیده می‌شود.
هر آن امکان لو رفتنش وجود داشت و اگر این مردک دست و پا چلفتی زبان باز می‌کرد چه می‌شد؟
بدون شک زنده از این مکان بیرون نمی‌رفت.
در کمال ناامیدی حتی یک درصد هم احتمال نمی‌داد که افرادش بتوانند تا این‌جا تعقیبشان کنند و در اوج حیرت، مغزشان را به کار اندازند و عملیات را با یک هلی‌کوپتر آغاز کنند.
اگر این یکی که حتی نامش را هم نمی‌دانست گیر نمی‌افتاد، همه‌ چیز با خیر و خوشی به پایان می‌رسید.
امّا حالا چه؟
باید خر می آورد و باقالی بار می‌کرد!
باید چه می‌کرد؟
چرا سیاه‌نورش را مصرف نکرده بود که تا گیر افراد طوفان نیفتد؟
امکان داشت وقتی به دریا می‌افتاد، قرص را گم کرده باشد؟
اگر چنین باشد که احتمالش زیاد هم دور نیست، کار جفتشان تمام بود!
بدون‌ شک زیر شکنجه‌ها زبان باز خواهد کرد.
باید کاری می‌کرد؟
امّا دقیقاً چه‌‌ کاری؟
وقتی که مرد با چهره‌ای مچاله از درد به خاطر تیر درون پایش بار دیگر سرش را برای دیدن طوفان بالا می‌گیرد، در یک حرکت غیر اِرادی با گوشه چشم اشاره‌ای به طوفان می‌کند.
مرد که کل هواسش زیر‌ زیرکی، به حرکات دخترک بود، خیلی زود متوجه منظور اشاره او می‌شود.
نفس عمیق آخرش را می‌کشد، چشم‌هایش را می‌بندد و بعد از باز کردنشان در یک حرکت همچون ماهی از میان دستانی که او را به بند کشیده بودند سُر می‌خورد و به‌سمت طوفان حمله‌ور می‌شود.
همه‌چیز در یک لحظه اتفاق می‌افتد.
کسی نمی‌تواند عکس‌العملی نشان دهد.
طوفان حتی فرصت جا خالی دادن را نیز از دست می‌دهد و خشک و صامت بر زمین میخ می‌شود.
دخترک از فرصت استفاده می‌کند و مقابل چاقویی که نمی‌داند از کجا پدیدار شد، تنش را برای طوفان سپر می‌کند.
دو دستش را برای مهار کردن چاقو بالا می‌آورد و در میان فریادهای حضاری که تازه به خود آمده‌اند و خطر را بو می‌کشند، با یک دستش تیزی که می‌رفت تا گردنش را پاره کند چنگ می‌زند و با دست دیگرش مچ دست مرد را فشار می‌دهد تا مانع از نزدیکی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بیش‌تر چاقو به گردنش‌ شود.
گوشت دستی که چاقو را در بر گرفته بود، پاره می‌شود ‌‌‌و خون از آن به‌سمت مچ دستش راه پیدا می‌کند.
درد و سوزش در سلول‌به‌سلول دست چاک‌چاکش به رقص درمی‌آید و او حتی آخ نمی‌گوید.
چشم‌هایش را به به نشانه تأیید و رضایت از حرکت زیر دست وفادارش، باز و بسته می‌کند و درست بعد از دیدن حلقه اشک در چشم‌های مرد، او را به سمت عقب هل می‌دهد.
مرد چاقو را رها می‌کند و به طور نمایشی چند قدم را به عقب تلوتلو می‌خورد.
چاقویی که دستش را دریده بود، چنگ می‌زند و بدون آن که فرصت تجزیه و تحلیل را به کسی دهد به سمت مرد یورش می‌برد.
صدای علی را تشخیص می‌دهد که فریاد «جلوتر نرو» سر می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهالی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
27
254
مدال‌ها
2
فرصت نفس کشیدن به کسی را نمی‌دهد و برای نجات جان خودش و نجات عملیات و نقشه‌های چندین ساله‌ش، چاقو را تا دسته در قلب مرد فرو می‌کند.
صدای سقوط هیکل تنومند مرد بر زمین، با آن چاقوی فرو رفته در قلبش، تلنگری می‌شود و طوفان مات‌ و‌ مبهوت مانده را به خود می‌آورد.
اگر ذره‌ای شک داشت که این مرد شاید از افراد خودش باشد، حال به یقین رسیده بود که این فرد نمی‌توانست از پیروان او باشد!
با گلویی خشک شده قدمی جلو می‌رود.
نگاهش در ابتدا بر روی قطره‌های خونی که از دست دخترک بر زمین می‌چکید و سپس به سی*ن*ه‌ای که با شدت بالا و پایین می‌شد، چرخ می‌خورد.
انسان بود یا یک‌ ربات؟
چرا هر چه می‌گشت اثری از وجود ذره‌ای درد در چهره او پیدا نمی‌کرد؟
دستش از چند جا شرحه‌شرحه شده بود و او این‌چنین استوار در چشم‌هایش خیره بود؟
هنوز در حال تجزیه و تحلیل معنای نگاه دخترک و رفتار جسورانه و سر نترسش بود که کسی به شانه‌ش تنه محکمی می‌زند و سراسیمه به‌سمت دخترک یورش می‌برد.
خودش بود همان کت قهوه‌ای که خودش به دست سرهنگ صادقی رسانده بود و حال در تن این پسرک هراسان می‌دید.
پسرک دست دختر را چون شیٔ ارزشمندی در دست می‌گیرد و بالا می ‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورد.
با این حرکتش دخترک بالاخره میخ نگاهش را از چشمان طوفان بیرون می‌کشد و به پسرک نگران می‌دهد.
نعره پسرک نگران، آن‌قدری بلند است که به گوش همه برسد.
- یعنی هیچ کدومتون قد یه دختر عرضه نداشت جلو اون عوضی رو بگیره؟
این دقیقاً جمله‌ای بود که در مغز طوفان هم چرخ می‌خورد و حال این پسرک چشم عسلی، افکار او را با صدای بلند فریاد می‌زد.
پسرک وقتی جوابی از جمعیت حاضر نمی‌گیرد، بار دیگر با تمام توانش، صدایش را در پس سرش می‌اندازد و کلمات را هوار می‌کشد.
- یکی یه پارچه تمیز بیاره!
دخترک با حس سنگینی نگاه طوفان، دستش را از میان دست‌های حمایت‌گر علی بیرون می‌کشد.
- الکی شلوغش نکن علی، فقط یه زخم سطحیه!
می‌گوید و با حس سوزش کوتاه بازویش، نیم‌نگاه کوتاهی به آن می‌اندازد. یک خراش کوچک دیگر بود که نمی‌دانست کی و کجا زخمی شده بود.
تا می‌خواهد نفس عمیقی بکشد، بار دیگر نگاهش با شَک و تردید به سمت بازویش کشیده می‌شود و تازه آن‌جا بود که متوجه بودن بازویش می‌شود.
نگاهش با تعجب به‌سمت علی می‌چرخد و با دیدن کت چرم قهوه‌ای رنگ در تن او، آه از نهادش بلند می‌شود.
کی کت را تن زده بود که او متوجه نبود آن نشده بود؟
احتمالاً همان موقعی که برای جا انداختن شانه‌ش و گوش‌مالی آن لندهور آن را از تن خارج کرده بود.
پسرک دیوانه!
حال او باید چه می‌کرد؟
باید اکنون با پرسیدن سوال «کت من تن تو چی‌کار می‌کنه؟» اعلام می‌کرد که این لباس برای اوست یا باید منتظر فرصت بهتری می‌ماند؟
 
آخرین ویرایش:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,776
15,241
مدال‌ها
6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین