- May
- 27
- 254
- مدالها
- 2
تا رسیدن به مقصد چندین بار دل و رودهاش تا دهانش بالا میآید و او شدیداً در برابر بیرون ریختن محتویات معدهاش مقاومت میکند.
در کمال بیچارگی، بوی عرق آن غول را به بوی این پهنها ترجیح میداد. شرط میبست که کثافت از سر و رویشان میبارید.
لباسهای روشنش همگی به گند کشیده شده بودند و او در آستانه مرزی فوران اعصابش قرار داشت. با برخورد لگد یکی از گوسفندها به شانه دردناکش، تمام خویشنداریاش را از دست میدهد.
کاسه صبرش لبریز میشود و با همان چشمان بسته چنان لگدی به گوسفندی که در سمت چپش قرار داشت میزند که صدای شکستن استخوان گوسفند در میان بعبعهای از سردردش گم میشود.
صدای خندهها از گوشه و کنار تریلی بزرگ به هوا بلند میشود.
یکی از میان قهقهههای منحوسش، صدا بلند میکند:
-هوی طولهها کدومتون اون زبون بسته رو از بعبع به عرعر انداخت؟
میگوید و دیگران پشت بند حرفش، بیتوجه به خطرناک بودن موقعیتشان خندههایی شبیه به خرناس سر میدهند.
دندان روی دندان میکشد و فکش از شدت فشار شدیداً درد میگیرد. میان نالههای دلخراش آن حیوان زبان بسته، دهان باز میکند و جواب آن مردک خوشنمک را میدهد:
- اگه تو هم دوس نداری از خنده به گریه بیفتی، بهتره تا نیومدن چوب تو فلان جات بکنن دهنت رو ببندی و تا رسیدنمون خفه خون بگیری احمق.
بلافاصله بعد سخنرانی طویلش، صدای یکی از نوچهها با فریاد به گوششان میرسد:
- خفه شید!
با حرص فرو خردهای سکوت میکنند و تسویه حساب را به روز دیگری که جایشان امن باشد موکول میکند.
در میان گوسفندها و فضولات، شب به انتها میرسد و خورشید بار دیگر تمام رخ خود را بالای سرشان میکشد.
رطوبت هوا افزایش مییابد و بار دیگر از مسلم به رسول پاسکاری میشوند.
هر لحظه امیدش ناامیدتر میشود و بعید میدانست که افرادش بتوانند پِیِشان را بگیرند.
رسول خودش را با لقب قمه معرفی میکند و رو به افراد خسته و وا رفته مقابلش، خوشامد و خیرمقدم عرض میکند.
خیرمقدم عرض کردن کمی به بوی گند تن و بدن آنان نمیآمد.
همگی بیش از حد خسته و آش و لاش بودند که به آن خوشامدگویی پاسخ دهند. باز هم همان صدای بیببیب و سپس صدای رسول را گوش میسپارند. رسول برایشان توضیح میدهد:
- تا غروب باید مسافتی رو پیاده راه بریم. سعی کنید از هم دور نیفتید. تو این جا هر کی گم بشه دیگه آخر و عاقبتش با خودشه و کسی دنبالش نمیاد.
پشتبند حرفش، دستهایشان را باز میکنند و از قسمت جلو دستبند میزنند.
هر چه بود این یکی بهتر بود و درد کمتری به شانهاش وارد میشد. نالان و آویزان حرکت میکنند و تا خداحافظی آفتاب و غروب آن، بدون لحظهای توقف یورتمه میروند.
عرق از سر و رویشان شره میرود و درد دستش امانش را بریده بود.
هر چه به قرارگاه بعدی نزدیک میشوند، فشار رطوبت بیشتر میشود.
هوا تاریک است و رطوبت آن بیشتر از قبل، حلقش را آزار میدهد.
بو میکشد!
بوی نمک و شوری را به راحتی احساس میکند.
خوب گوش تیز میکند. صدای آب وخروشش را تشخیص میدهد.
ابروانش از شدت حیرت به هوا پرواز میکنند.
دریا بود؟
کجا بودند؟
جنوب یا شمال کشور؟
سعی میکند با توجه به مسیر تابش خورشید، جهت جغرافیای خود را تشخیص دهد؛ امّا خیلی زود یادش میآید که خورشیدی در آسمان وجود ندارد. باکلافگی و تشویش نوچی میکشد.
اگر واقعاً صدای دریا باشد و مقصد بعدی عبور از آن، افرادش به هیچ وجه نمیتوانستند تعقیبشان کنند.
در کمال بیچارگی، بوی عرق آن غول را به بوی این پهنها ترجیح میداد. شرط میبست که کثافت از سر و رویشان میبارید.
لباسهای روشنش همگی به گند کشیده شده بودند و او در آستانه مرزی فوران اعصابش قرار داشت. با برخورد لگد یکی از گوسفندها به شانه دردناکش، تمام خویشنداریاش را از دست میدهد.
کاسه صبرش لبریز میشود و با همان چشمان بسته چنان لگدی به گوسفندی که در سمت چپش قرار داشت میزند که صدای شکستن استخوان گوسفند در میان بعبعهای از سردردش گم میشود.
صدای خندهها از گوشه و کنار تریلی بزرگ به هوا بلند میشود.
یکی از میان قهقهههای منحوسش، صدا بلند میکند:
-هوی طولهها کدومتون اون زبون بسته رو از بعبع به عرعر انداخت؟
میگوید و دیگران پشت بند حرفش، بیتوجه به خطرناک بودن موقعیتشان خندههایی شبیه به خرناس سر میدهند.
دندان روی دندان میکشد و فکش از شدت فشار شدیداً درد میگیرد. میان نالههای دلخراش آن حیوان زبان بسته، دهان باز میکند و جواب آن مردک خوشنمک را میدهد:
- اگه تو هم دوس نداری از خنده به گریه بیفتی، بهتره تا نیومدن چوب تو فلان جات بکنن دهنت رو ببندی و تا رسیدنمون خفه خون بگیری احمق.
بلافاصله بعد سخنرانی طویلش، صدای یکی از نوچهها با فریاد به گوششان میرسد:
- خفه شید!
با حرص فرو خردهای سکوت میکنند و تسویه حساب را به روز دیگری که جایشان امن باشد موکول میکند.
در میان گوسفندها و فضولات، شب به انتها میرسد و خورشید بار دیگر تمام رخ خود را بالای سرشان میکشد.
رطوبت هوا افزایش مییابد و بار دیگر از مسلم به رسول پاسکاری میشوند.
هر لحظه امیدش ناامیدتر میشود و بعید میدانست که افرادش بتوانند پِیِشان را بگیرند.
رسول خودش را با لقب قمه معرفی میکند و رو به افراد خسته و وا رفته مقابلش، خوشامد و خیرمقدم عرض میکند.
خیرمقدم عرض کردن کمی به بوی گند تن و بدن آنان نمیآمد.
همگی بیش از حد خسته و آش و لاش بودند که به آن خوشامدگویی پاسخ دهند. باز هم همان صدای بیببیب و سپس صدای رسول را گوش میسپارند. رسول برایشان توضیح میدهد:
- تا غروب باید مسافتی رو پیاده راه بریم. سعی کنید از هم دور نیفتید. تو این جا هر کی گم بشه دیگه آخر و عاقبتش با خودشه و کسی دنبالش نمیاد.
پشتبند حرفش، دستهایشان را باز میکنند و از قسمت جلو دستبند میزنند.
هر چه بود این یکی بهتر بود و درد کمتری به شانهاش وارد میشد. نالان و آویزان حرکت میکنند و تا خداحافظی آفتاب و غروب آن، بدون لحظهای توقف یورتمه میروند.
عرق از سر و رویشان شره میرود و درد دستش امانش را بریده بود.
هر چه به قرارگاه بعدی نزدیک میشوند، فشار رطوبت بیشتر میشود.
هوا تاریک است و رطوبت آن بیشتر از قبل، حلقش را آزار میدهد.
بو میکشد!
بوی نمک و شوری را به راحتی احساس میکند.
خوب گوش تیز میکند. صدای آب وخروشش را تشخیص میدهد.
ابروانش از شدت حیرت به هوا پرواز میکنند.
دریا بود؟
کجا بودند؟
جنوب یا شمال کشور؟
سعی میکند با توجه به مسیر تابش خورشید، جهت جغرافیای خود را تشخیص دهد؛ امّا خیلی زود یادش میآید که خورشیدی در آسمان وجود ندارد. باکلافگی و تشویش نوچی میکشد.
اگر واقعاً صدای دریا باشد و مقصد بعدی عبور از آن، افرادش به هیچ وجه نمیتوانستند تعقیبشان کنند.
آخرین ویرایش: