- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
از من و مرد دو چهره رو اول داد و بعد به بقیه هم تعارف کرد. بالاخره راضی شدم و نگاهش کردم، همچنان نگاهش به من بود. نه لاغر شده بود نه موهاش سفید شده بود و نه صورتش چین و چروک دار شده بود، منتهی برق و درخشندگی همیشگی چشمهاش خاموش شده بود، گاهی میگفتم (چشمهاش مثل دو تا سیاه چاله) الان هم همونجور شده بود! غم از ته این سیاه چالهها اسمم رو فریاد میزد؛ اما من فقط و فقط در حال حاضر هدفم اذیت کردنشه. جامم رو بالا آوردم و هم زمان با هم یه نفس سر کشیدیم محتویات داخلش رو. دهن و گلو و مری و معده و همهجام رو سوزوند. قیافم درهم شد؛ اما گرماش رو دوست داشتم، این گر گرفتی سرمای درونم رو یه کم آروم می کرد.
سامان: سوختی؟
- خیلی؛ اما خوب بود.
- نوش.
- مرسی.
نگاهم رو دوباره دوختم به مرد دو چهره، از قیافهش هیچچیز رو نمیشد تشخیص داد. واقعاً در عجبم چطور دستم رو نمیگیره برداره ببرتم از اینجا. همیشهی خدا زور میگفت و حرف خودش رو به کرسی میشوند و حالا این آروم بودنش شگفتانگیزه برام. البته اگر امیر رو نمیکرد که تو رابطهاست شاید الان اینجا نبودم. بقیه حرف میزدن و من اصلاً سر از حرفهاشون درنمیآوردم، اسم اشخاصی رو میآوردن که نمیشناختم و از جاهایی حرف میزدن که نمیدونستم کجاست. ظاهراً عروسی یکی از دوستهاشون بود و برای تالار داشتن حرف میزدن. حسین شوهر ماندانا مشخص بود از حرفهاشون خسته شده، گفت:
- معلومه خسته شدی از حرفهاشون.
خندیدم و گفتم:
- نه فقط سر در نمیارم از کی حرف میزنن.
آزی: حالا میریم عروسیشون میشناسی.
- عروسی کسی که نمیشناسم میرم بعد اونجا باهاش آشنا میشم؟
آرمی: دیگه چند سال از وطن دور بودی باید کمکم خودت رو به همه معرفی کنی.
نگاهش که کردم، هول شد و سریع نگاهش رو ازم دزدید. نزدیک به سی سال سن داره و هنوز مثل بچهها وقتی یه کار اشتباه میکنه، فرار میکنه و قایم میشه.
حسین: خیلی خودت رو درگیر نکن ترنم، منم اینها رو نمیشناسم.
ماهان: بابا ول کنید این حرفهای خالهزنک رو پاشید بریم وسط یه کم قر بدیم.
همگی بلند شدن. آزی دستم رو کشید که بلندم کنه؛ اما مانع شدم.
سامان: هنوز نگرفتت؟ اونی که من به تو دادم خیلی ناب بودا، تو الان باید رو هوای باشی.
نیشخندی زدم و گفتم:
-نه فعلاً که رو زمینم.
خندید و رفت. واقعیت این بود سرم یه کم منگ بود و تنم داغ؛ اما هوشیار بودم و میفهمیدم چی داره دورم میگذره. فقط من مونده بودم و مرد دو چهره. موبایلم رو درآوردم و به سختی قفلش رو باز کردم.
سامان: سوختی؟
- خیلی؛ اما خوب بود.
- نوش.
- مرسی.
نگاهم رو دوباره دوختم به مرد دو چهره، از قیافهش هیچچیز رو نمیشد تشخیص داد. واقعاً در عجبم چطور دستم رو نمیگیره برداره ببرتم از اینجا. همیشهی خدا زور میگفت و حرف خودش رو به کرسی میشوند و حالا این آروم بودنش شگفتانگیزه برام. البته اگر امیر رو نمیکرد که تو رابطهاست شاید الان اینجا نبودم. بقیه حرف میزدن و من اصلاً سر از حرفهاشون درنمیآوردم، اسم اشخاصی رو میآوردن که نمیشناختم و از جاهایی حرف میزدن که نمیدونستم کجاست. ظاهراً عروسی یکی از دوستهاشون بود و برای تالار داشتن حرف میزدن. حسین شوهر ماندانا مشخص بود از حرفهاشون خسته شده، گفت:
- معلومه خسته شدی از حرفهاشون.
خندیدم و گفتم:
- نه فقط سر در نمیارم از کی حرف میزنن.
آزی: حالا میریم عروسیشون میشناسی.
- عروسی کسی که نمیشناسم میرم بعد اونجا باهاش آشنا میشم؟
آرمی: دیگه چند سال از وطن دور بودی باید کمکم خودت رو به همه معرفی کنی.
نگاهش که کردم، هول شد و سریع نگاهش رو ازم دزدید. نزدیک به سی سال سن داره و هنوز مثل بچهها وقتی یه کار اشتباه میکنه، فرار میکنه و قایم میشه.
حسین: خیلی خودت رو درگیر نکن ترنم، منم اینها رو نمیشناسم.
ماهان: بابا ول کنید این حرفهای خالهزنک رو پاشید بریم وسط یه کم قر بدیم.
همگی بلند شدن. آزی دستم رو کشید که بلندم کنه؛ اما مانع شدم.
سامان: هنوز نگرفتت؟ اونی که من به تو دادم خیلی ناب بودا، تو الان باید رو هوای باشی.
نیشخندی زدم و گفتم:
-نه فعلاً که رو زمینم.
خندید و رفت. واقعیت این بود سرم یه کم منگ بود و تنم داغ؛ اما هوشیار بودم و میفهمیدم چی داره دورم میگذره. فقط من مونده بودم و مرد دو چهره. موبایلم رو درآوردم و به سختی قفلش رو باز کردم.
آخرین ویرایش: