جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,279 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط AsAl°

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
از من و مرد دو چهره رو اول داد و بعد به بقیه هم تعارف کرد. بالاخره راضی شدم و نگاهش کردم، همچنان نگاهش به من بود. نه لاغر شده بود نه موهاش سفید شده بود و نه صورتش چین و چروک دار شده بود، منتهی برق و درخشندگی همیشگی چشم‌هاش خاموش شده بود، گاهی می‌گفتم (چشم‌هاش مثل دو تا سیاه چاله) الان‌ هم همون‌جور شده بود! غم از ته این سیاه چاله‌ها اسمم رو فریاد میزد؛ اما من فقط و فقط در حال حاضر هدفم اذیت کردنشه. جامم رو بالا آوردم و هم زمان با هم یه نفس سر کشیدیم محتویات داخلش رو. دهن و گلو و مری و معده و همه‌جام رو سوزوند. قیافم درهم شد؛ اما گرماش رو دوست داشتم، این گر گرفتی سرمای درونم رو یه کم آروم می کرد.
سامان: سوختی؟
- خیلی؛ اما خوب بود.
- نوش.
- مرسی.
نگاهم رو دوباره دوختم به مرد دو چهره، از قیافه‌ش هیچ‌چیز رو نمی‌شد تشخیص داد. واقعاً در عجبم چطور دستم رو نمی‌گیره برداره ببرتم از این‌جا. همیشه‌ی خدا زور می‌گفت و حرف خودش رو به کرسی می‌شوند و حالا این آروم بودنش شگفت‌انگیزه برام. البته اگر امیر رو نمی‌کرد که تو رابطه‌است شاید الان این‌جا نبودم. بقیه حرف می‌زدن و من اصلاً سر از حرف‌هاشون در‌نمی‌آوردم، اسم اشخاصی رو می‌آوردن که نمی‌شناختم و از جاهایی حرف می‌زدن که نمی‌دونستم کجاست. ظاهراً عروسی یکی از دوست‌هاشون بود و برای تالار داشتن حرف می‌زدن. حسین شوهر ماندانا مشخص بود از حرف‌هاشون خسته شده، گفت:
- معلومه خسته شدی از حرف‌هاشون.
خندیدم و گفتم:
- نه فقط سر در نمیارم از کی حرف می‌زنن.
آزی: حالا می‌ریم عروسیشون می‌شناسی.
- عروسی کسی که نمی‌شناسم میرم بعد اون‌جا باهاش آشنا میشم؟
آرمی: دیگه چند سال از وطن دور بودی باید کم‌کم خودت رو به همه معرفی کنی.
نگاهش که کردم، هول شد و سریع نگاهش رو ازم دزدید. نزدیک به سی‌ سال سن داره و هنوز مثل بچه‌ها وقتی یه کار اشتباه می‌کنه، فرار می‌کنه و قایم میشه.
حسین: خیلی خودت رو درگیر نکن ترنم، منم این‌ها رو نمی‌شناسم.
ماهان: بابا ول کنید این حرف‌های خاله‌زنک رو پاشید بریم وسط یه کم قر بدیم.
همگی بلند شدن. آزی دستم رو کشید که بلندم کنه؛ اما مانع شدم.
سامان: هنوز نگرفتت؟ اونی که من به تو دادم خیلی ناب بودا، تو الان باید رو هوای باشی.
نیش‌خندی زدم و گفتم:
-نه فعلاً که رو زمینم.
خندید و رفت. واقعیت این بود سرم یه کم منگ بود و تنم داغ؛ اما هوشیار بودم و می‌فهمیدم چی داره دورم می‌گذره. فقط من مونده بودم و مرد دو چهره. موبایلم رو درآوردم و به سختی قفلش رو باز کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
می‌خواستم واسه مامان پیام بدم دیر برمی‌گردم؛ اما مدام کلمه‌ها رو اشتباه می‌نوشتم، گوشی رو، روی پاهام رها کردم و چشم‌هام رو مالیدم. خوبه حالا جز ریمل آرایش دیگه‌ای نکردم وگرنه الان همه‌ش به‌هم می‌ریخت‌‌. دوباره گوشی رو برداشتم تایپ کنم؛ اما تار می‌دیدم. خنده‌م گرفته بود حق با سامان بود این چیزی که بهم داد بد چیزی بود. اوف حالا چجوری با این مستی برم خونه؟ مسـ*ـت و پاتیل برم، بعد اهالی خونه ببیننم دیگه هیچی. خدا هم دیگه بیاد زمین نمی‌تونم متقاعدشون کنم که من مرد دو چهره رو نمی خوام. به زور می‌فرستنم پیشش. بابابزرگم میشه مثل این خان‌باباهای فیلم ترکیِ اخمویِ بد اخلاق و به زور من رو می‌فرسته خونه‌ی شوهر. بابام دیگه ازش کاری بر‌نمیاد، شاید مامانم یه‌ کم گریه و زاری کنه؛ ولی نوچ اون‌ هم فایده ندارم. خدا لعنتت کنه سامان چی بهم دادی مخم داره اِرور میده. خودم می‌فهمم یه چیزیم هست. ول کن بذار پیامم رو بفرستم.
به کلمات صفحه کلید نگاهی انداختم، مثل مورچه راه می‌رفتن. وا! خدا مرگم بده این دیگه چیه از صد تا توهم زا هم بدتره که! چشم‌هام رو ریز کردم و گوشی رو عقب و جلو کردم بلکه بتونم بخونم حروف رو؛ ولی فایده نداشت. یهو گوشی از دست کشیده شد، وقتی برگشتم دیدم مرد دو چهره کنارمه. تا دیدمش پقی زدم زیر خنده، تحمل نکرد اخرش و اومد پیشم. انگشت اشاره‌م رو گرفتم سمتش و گفتم:
- پس آستانه‌ی منطقت همین بود، تحمل نکردی و زورگو شدی، ها؟
- قبل من چقدر خورده بودی؟
صاف نشستم و گفتم:
- مسـ*ـت نیستم، قبل تو هم نخورده بودم. فقط سرم منگه تار می‌بینم و نمی‌تونم بنویسم.
نگاهی به صفحه‌ی گوشیم انداخت و گفت:
- چی می خوای بنویسی؟
سرد گفتم:
- به تو چه؟
دست دراز کردم گوشیم رو بگیرم که عمیق نگاهم کرد و گفت:
- نه خیلی هم سرحالی اتفاقاً! گفتم حالت خوب نیست؛ اما می‌بینم زهر کلامت داره برمی‌گرده و این نشون دهنده‌ی حال خوبته.
سری واسش تکون دادم و گفتم:
- دقیقاً، حالم خیلی هم خوبه.
گوشیم رو از دستش کشیدم، وقتی به صفحه نگاه می‌کردم چشم‌هام درد می‌گرفت، به هر ضرب و زوری بود یه کم از پیام رو نوشتم؛ اما مطمئن بودم همه‌ش غلط غلوطه. دوباره گوشی رو از دستم کشید، شاکی نگاهش کردم که گفت این‌قدر لجباز نباش، بذار بینم چی می‌خوای بنویسی. اخم‌هاش رو کشید تو هم و سعی کرد بخونه:
- پاپان، من دسر بزمی‌گزدم... چی؟ اصلاً خودت می‌فهمی چی نوشتی؟!
تندتند شروع کرد به تایپ کردن.
- نوشتم مامان من دیر برمی‌گردم، دیگه چیزی نمی‌خوای به مامانت بگی؟
حرص زدم:
- نخیر.
گوشی رو از دستش قاپیدم و دکمه‌ی سند رو زدم.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گوشی رو خاموش کردم. اوف خدا لعنتت کنه سامانِ خر با این چیزی که به من دادی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چرا رو مرد دو چهره اثر نکرد و داره رو من اثر می‌کنه؟ البته فقط سرم منگه و تار می‌بینم وگرنه همه‌چی خوبه.
- تیرت به سنگ خورد امشب!
گنگ نگاهش کردم که ادامه داد:
- هدفت فقط و فقط اذیت کردن منه، می‌دونم. دلیل اومدنت به این‌جا هم همین، وگرنه هر دومون خوب می‌دونیم چقدر از حضور تو مجالسی که افرادش رو نمی‌شناسی بدت میاد‌. می‌دونستی میام این‌جا، واسه همین اومدی. اون پسره هم که تو رابطه بود و دستت رو شد البته فهمیدم خودش از قصد اون‌جوری گفت و رفت، دیگه هم نیومد این سمتی. اون نوشیدنی مزخرف هم از قصد خوردی که حرص من رو دربیاری، می‌دونم می‌خوای چیکار کنی کوچولو. تو هدفت غیرت منه؛ اما کور خوندی. خودت خوب می‌دونی من چه باشم چه نباشم کسی جرعت نمی‌کنه بیاد سمت تو چون اسم من روته. یادت رفته نکنه؟ اسمم شاید واسه بقیه یه‌ چیز دیگه باشه؛ ولی یادت نره من همون آراد توام، من نه اسمم واسه تو عوض شده نه ذاتم. من همون آرادم ترنم، با همون اخم‌های همیشه در هم، باهمون غیرت زیاد، باهمون اخلاق گند، باهمون عشق‌ زیاد. یادت نره این‌ها رو به نظرم هیچ‌وقت.
مبهوت بهش نگاه می‌کردم. اوف لعنتی، رو دست خوردم اون همیشه من رو از بر بود.
- من تو رو از چشم‌هات می‌خونم ترنم واسه من نه می‌تونی نقش بازی کنی و نه چیزی، تنها کاری که ازت بر‌میاد قایم شدن و فرار کردن از منه. درست مثل کاری که تو این یک هفته کردی.
حرصی غریدم:
- فرار نکردم.
- فرار کردی.
- نکردم.
- فرار کردی ترنم، قایم شدی چون می‌ترسی از چشم‌هات. می‌ترسی تو رو لو بدن بهم، می‌ترسی که حست رو بخونم. همین حالا هم دلت پر می‌زنه واسه من، واسه بغلِ من منتهی غرور له شده‌ت این اجازه رو بهت نمیده که برگردی به من.
خواستم بگم نه، که اجازه نداد و گفت:
- نگو نه ترنم، نگو نه.
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم. بغض لعنتی داشت توی گلوم می‌شست و درمونی واسش پیدا نمی‌کردم توی این موقعیت.
- ترنم هم خودت رو داری عذاب میدی هم من رو.
سرم رو بین دست‌هام گرفتم و خم شدم:
- پاشو برو.
- ترنم باید به حرف‌هام گوش کنی.
نالیدم:
- خواهش می‌کنم برو.
- تا کی می‌خوای فرار کنی ازم؟
صاف نشستم و حرصی گفتم:
- تا وقتی که فراموشت کنم.
خندید و گفت:
- منطقی بودی که تو، از غیرممکن‌ها هیچ‌وقت حرف نمی‌زدی!
هرچی می‌گفتم جواب حاضر و آماده توی آستینش داشت و این خیلی رو مخم بود.
- من حتی نمی‌دونم چی تو رو صدا کنم.
- گفتم که! من اگه واسه همه میثمم واسه تو همون آرادم، به من بگو آراد.
- آراد که خیلی وقته مرده. این میثمه جلو من نشسته، میثم‌ هم که همون آراده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خسته از این چرت و پرت‌هایی که تو سرم رژه می‌رفت و الان رو زبونم داشت جاری میشد نالیدم:
- ببین من اصلاً نمی‌فهمم دارم چی میگم. اصلاً درک این موضوع واسه من خیلی سخته.
- اگه بذاری برات توضیح بدم همه‌ی معماهای تو سرت حل میشه. در واقع حل هم شده منتهی نمی‌فهمی از کدوم راه و روش حل شده. ترنم به حرمت زندگی که با هم داشتیم یه فرصت به من بده بذار حرف بزنیم، لجبازی نکن و اذیتم نکن. ذاتاً همین‌جوریش هم دست و پام بسته‌ست نه راه به پیش دارم نه راه به پس. نمی‌خوام اذیتت کنم و از راه زور متوصل شم، پس تو هم دل بده به دلم راه بیا باهام.
درمونده نگاهش کردم و گفتم:
- چه توضیحی مثلاً می‌تونی داشته باشی؟
- اون رو وقتی دارم برات تعریف می‌کنم مو به مو می‌فهمی.
نفس عمیقی گرفتم و رو ازش گرفتم. همه یه گوشه جمع شده بودن و هِر و کِرشون هوا بود. عجب آدم‌های نقشه کشی‌ان این‌ها دیگه! مگه وسط نبودن و قر نمی‌دادن، کی رفتن نشستن؟
- ترنم؟!
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- الان نه، من نه جسمم می‌کشه و نه روحم تحمل داره. بذار یه چند روز دیگه.
خنثی نگاهی بهم انداخت، خسته از اون فضای خفگان‌آور از جام بلند شدم و رفتم سمت آرمی.
- آرمی سوییچ ماشینت رو میدی؟
نگاه‌ها برگشت سمتم و همه سکوت کردن.
آرمی: چیزی شده؟ می‌خوای بری؟
- آره یه کم سرم درد می کنه می‌خوام برم
سامان: تو رانندگی نکن اونی که خوردی منگت می‌کنه.
آزی: آره نمی‌خواد خودت بشینی پشت فرمون، صبر کن می‌بردتت یکی.
- نه می‌خوام یه‌ کم تنها باشم.
آرمی مستأصل نگاهی بهم انداخت؛ اما وقتی دید مصمم‌ام ناچار سویچش رو سمتم گرفت. از همشون خیلی سریع خداحافظی کردم و زدم بیرون. نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم سمت ماشین، نمی‌دونم چرا اعصابم نمی‌کشه تو جمع‌های خیلی شلوغ شرکت کنم و باشم. شاید برگرده به همون مهمونی کذایی آخر! چه شبی بود واقعاً و چی به من گذشت. اوف بیخیال، همه‌ش کشک بوده ترنم. تا استارت زدم درب شاگرد باز شد و مرد دو چهره جاگیر شد کنارم. اخمو صاف نشستم و سوالی نگاهش کردم که گفت:
- هر جایی می‌خوای بری، برو منم باهات میام.
لجم همیشه می‌گرفت از این همه خودخواهیش. به قول خودش اصلاً ذاتش عوض نشده بود. این آدم، همون آدمِ لجبازِ یک دنده و حرف‌حرف خود بود.
- نشنیدی مگه؟! گفتم می‌خوام تنها باشم.
- مثل این‌که یادت رفته تنهایی‌های من و تو دو نفره‌ست.
سر تا سر وجودم قیض بود، دندون‌هام رو روی هم کشیدم، دلم می‌خواست بزنمش و سرش اون‌قدر جیغ بکشم تا کر بشه.
- خودت می‌دونی با مخالفت با من راهی از پیش نمی‌بری پس راه بیوفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کمربندم رو بستم و زیر لب فحشی نثارش کردم. مقصد مشخص نبود؛ ولی مطمئنم تا امشب با من حرف نزنه ول کن نیست. دلم دریا و ساحل می‌خواست، بهتره برم همون‌جا. این موقع از شب هم خلوته هم ساکت و البته ترسناک.
- اگه حالت خوب نیست من برونم؟
تار می‌دیدم؛ اما نه‌ اون‌قدر که نتونم رانندگی کنم واسه همین توپیدم بهش:
- اگه به فکر جونت بودی سوار نمی‌شدی، اگه خیلی هم ناراحتی بزنم کنار پیاده‌ات کنم.
- نه نمی‌خواد با تو مردن هم می‌چسبه.
چپ‌چپی نثارش کردم و به راهم ادامه دادم.
نزدیک ساحل ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم، بدون‌ این‌که بهش توجه کنم راه افتادم سمت دریا. صدای هوهوی باد، برخورد آب با ساحل، سیاهی آسمون و انتهای دریایی که ختم میشد به آسمون همه و همه یه حس نابی بهم می‌داد و رخوت عجیبی رو تو تنم می‌نشوند. ناخودآگاه چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم، منتها به جای اکسیژن بوی عطر تلخ و تلفیقی با سیگار پیچید تو دماغم. چقدر دلم واسه این بو تنگ بود. با ناراحتی چشم باز کردم و رو شن‌ها نشستم. اون هم کنارم نشست.
- ترنم گوش میدی بهم؟
برگشتم و دقیق نگاهش کردم، باید به خودم اعتراف کنم که من توان و قدرت مقابله باهاش رو ندارم. همین یک هفته رو هم به قول خودش ازش فرار کردم، من نمی‌تونم باهاش بجنگم چون دوستش دارم و اصلاً نمی‌تونم خودم رو در این زمینه گول بزنم. پس بذار گوش بدم ببینم چی میگه بلکه تونست آرومم کنه.
- هر چی می‌خوای بگی، بگو... فقط یادت نره همین یه امشب رو فرصت داری حرف بزنی چون بعد این دیگه اصلاً بهت گوش نمیدم.
سرش رو تکون داد و شروع کرد. چشم ازش گرفتم و خیره شدم به دریا، دلم نمی‌خواست بهش نگاه کنم.
- ترنم من از خیلی قبل‌تر شک کردم که تو دختر عموی منی. از همون لحظه‌ی اول؛ اما هر بار که مغزم اومد درگیرت بشه یه مشکل پیش اومد و نشد که برم و تحقیق کنم. خلاصه‌‌اش می‌کنم چون چیزی واسه گفتن تو اون بازه نیست، تا این‌که رهام رو وارد بازی کردم، همون میثم تقلبی، می‌خواستم شک‌هام به یقین بدل بشه و قبلاً هم که گفتم فکره این‌کار از کجا افتاد تو سرم. خوب با واکنش‌های تو همین هم شد‌؛ اما متأسفانه نمی‌تونستم ثابت کنم. تازه چون نمی‌شد تست دی‌ان‌ای از خودم و خودت هم بگیرم کارها خیلی بیش‌تر تو هم گره خورد. جریان اصلی از بعد عروسیمون شروع شد، رفت و آمدهای مشکوکت هر روز ذهنم رو درگیر می‌کرد، وقتی دیدم با کی ملاقات می‌کنی، وقتی بابام رو دیدم تازه به خودم اومدم. به سختی وارد خونه‌ی عموت شدم و یه تست دی‌ان‌ای از خودم و خودش گرفتم. البته می‌دونستم بابامه، پیر و شکسته شده بود؛ ولی قیافه، همون قیافه بود؛ اما برای اثباتش به بقیه به این آزمایش نیاز بود. تو این بازه هم شروین افتاد دنبال تو و همه‌ی هست و نیستت رو در آورد. هم‌زمان، هم فهمیدم دختر عمومی هم پلیس.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
موقعی که اومدم و بهت گفتم می‌دونم پلیسی دلم می‌خواست بگم که دختر عموم هم هستی؛ اما نمی‌شد، یعنی نمی‌دونستم واکنش تو و بقیه چیه! بیش‌تر از همه از بابا واهمه داشتم؛ ولی وقتی گفتی چقدر مامانم دلش پر می‌زنه که یه باره دیگه من رو ببینه و چقدر بابا من رو دوست داره، دل رو زدم به دریا و رفتم با عموت صحبت کردم. باور نمی‌کرد تا این‌که نشونه‌ها رو دادم و آزمایش رو نشونش دادم. مثل من رفت تو شوک، خب حق هم داشت، این‌که کل عمرت رو صرف دستگیری یکی کنی که از قضا پسره گمشده‌ات باشه خیلی سخته. اون‌ روز بهش همه چیز رو گفتم، از این‌که من ناخواسته وارد اون باند شدم و هرچی که فکرش رو بکنی. دست همکاری رو به سمتش دراز کردم و گفتم مختاره که هرکاری کنه، بهش گفتم حتی حاضرم تسلیم پلیس بشم و مدارک لازم رو هم بهش میدم؛ اما آخر بار هم بهش یادآوری کردم که پسرشم. اون روز بدون این‌که حتی بغلش کنم تنهاش گذاشتم تا بتونه با خودش کنار بیاد. بدترین روز عمرم شاید همون روز بود. این‌که پدرم رو بعد سال‌ها می‌دیدم؛ اما اون من رو به چشم یه دشمن می‌دید و حتی حاضر نبود بغلم کنه در صورتی که من دلم پر می‌کشید واسه عطر تنش خیلی واسم گرون تموم شد. چند روز که گذشت زنگم زد که برم پیشش، وقتی رفتم و باهاش صبحت کردم قرار بر این شد که با هم همکاری کنیم. از این‌که من پسرشم به کسی چیزی نگفته بود و خواست تا مخفی بمونه بین خودمون چون از همون روز نقشه‌ی مرگم رو چیده بود. گفت اگه همه چیز طبق نقشه‌اش پیش بره می‌تونه نجاتم بده. کور از خدا چی می‌خواد؟ دوچشم بینا! حاجت من‌ هم برآورده شد. منم قبول کردم، گفت تو رو هم درجریان بذاریم؛ اما من مخالفت کردم و گفتم ندونی بهتره چون هضم این داستان برات مشکل بود و محال بود بتونی خوب نقش بازی کنی، مخصوصاً جلوی شاپور. تازه اون مهمونی هم که در پیش داشتیم می‌دونستم اگه ندونی همه چیز واقعی تر پیش میره پس تصمیم گرفتیم که به تو نگیم. بقیه‌اش رو هم که خودت بهتر می‌دونی، همه دستگیر شدن و همه‌جا اعلام شد من مردم. هم‌زمان تو مهمونی به سه‌ نفر زنگ زدن، تو شاپور و سردار. بعد از دستگیری هم که دیگه خودت می‌دونی، تو آزاد بودی و بقیه در بند. البته فکر می‌کردن تو هم زندانی. چهل روز طول کشید تا حکمشون بیاد و اجرا بشه، البته خیلی شانسی این اتفاق افتاد و ربطی به چهلم دروغین من نداشت. دلم می‌خواست بیام و بهت بگم داستان از چه قرار بوده؛ ولی اون‌قدری سرم، گرم پرونده‌ها بود که وقت سرخاروندن هم نداشتم، کلی مدرک باید جور می‌کردم که بدم به بابا که حکم سردار و شاپور بشه اعدام، اون هم نه هر مدرکی تازه مخفیانه. باید حواسم رو جمع می‌کردم که هر مدرکی دست پلیس ندم من باید از همه‌ جا مدرک جمع می‌کردم و نباید تنها اسنادی که بین من و اون‌ها بود رو، رو می‌کردم چون هم پلیس و هم افعی و این‌ها به من و تو شک می‌کردن و این خوب نبود. مرگ یهویی و ناگهانیم هم که بدتر بود، قطعاً می‌فهمیدن یه‌ جای کار می‌لنگه و اگه پیگیر تو می‌شدن زنده‌ات نمی‌ذاشتن. حق بده نمی‌شد تو اون وَهله بیام و بگم زنده‌ام دیگه چه برسه به این‌که بگم پسرعموت هم هستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تو همین حالاش هم از دست من فراری، نمی‌‌شد بی‌گدار به آب بزنم و وقتی توی تهرانی این رو بهت بگم چون نمی‌تونستم دنبالت بیوفتم. بعد هیچ‌چیز هم ازت بعید نبود اگر توی اداره سوتی می‌دادی دیگه واویلا. با اون عصبانیتی هم که من ازت دیدم شرط می‌بندم می‌رفتی به پلیس می‌گفتی من زنده‌ام و حکم اعدامم رو خودت صادر می‌کردی. به خواست بابا با همه‌ی فامیل هم آشنا شدم و گفتم که تو زنمی و سر بسته یه چیز‌هایی رو واسشون توضیح دادم و خواستم که سوتی ندن و چیزی از این‌که من رو می‌شناسن به تو نگن. اون روزی که با بابات دعوا کردی هم واقعی بود هم الکی، بابات بیش‌تر به‌خاطره این‌که بی‌خبر ازدواج کردی عصبی بود، عموت هم خوب نقش بازی کرد که مثلاً با بابات حرف زده و راضیش کرده من هم همین‌جور. چون شرط زنده موندن و زندگی کردنمون در کنار هم همین بود. تنها یه گاف کوچیک جلو پلیس و یا شاپور کافی بود تا سند مرگمون رو امضا کنیم. بعدش هم که دیگه می‌دونی چی شد. اومدی این‌جا و خبردار شدی از همه چیز و چیزی که باید اضافه کنم این‌که وقتی فهمیدم دختر عمومی حس دوست داشتنم به تو نه تنها کمتر نشد بلکه بیش‌تر هم شد. من تو رو از همون بچگی دوست داشتم ترنم، این‌ رو خیلی خوب می‌دونی و تو طول این مدت فقط یه سوال واسم پیش اومده که چطور تو با اون همه هوش و ذکاوتت نتونستی بفهمی من همون میثمی‌ام که اومدی برای انتقامش!
از بس در حین حرف زدن پوست لبم رو با دندونم کندم طعم خون دیگه تو دهنم عادی شده بود. دلم به حال هر جفتمون می‌سوخت. چه به سرمون اومده بود واقعاً؟! فکرش رو بکن مجبور شی برای زنده موندن و کنار عزیز‌هات بودن نقشه‌ی مرگ خودت رو طراحی کنی. چیکار کنم من آخه خدا؟!
برگشتم و نگاهش کردم، غم توی نگاهش این‌بار آدم رو از پا در‌می‌آورد مشخصه اون هم سختی خیلی کشیده توی این چهل روز.
- تو در هر صورت باید به من می‌گفتی آراد داستان از چه قرار بوده.
- نمی‌شد ترنم.
- من توی نقش بازی کردن حرفه‌ایم، یادت رفته نکنه؟ بعدم من تو رو باهمین نقش بازی کردن اولش تو دام انداختم و عاشقت کردم. یادت رفته؟
- این فرق داشت! حرف مرگ و زندگی بود، نمی‌شد شرط بندی کرد سرش.
رو ازش گرفتم، به فکر کردن نیاز داشتم. غم عالم و آدم به دلم سرازیر شده بود و عجیب میل به گریه کردن داشتم. نه دلم می‌خواست وا بدم نه نای جنگیدن داشتم. هم دلم می‌خواست تموم کنم این دوری رو، هم دلم می‌خواست بسوزه تو آتیش و حسرت دوریم. از جام بلند شدم، اون هم سریع از جاش بلند شد.
- می‌دونی اسمت رو چی گذاشتم؟
سوالی نگاهم کرد و من ادامه دادم:
- مرد دوچهره. نمی‌دونم میثم صدات کنم یا آراد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- گفتم که... من واسه همه میثمم؛ اما دلم می‌خواد واسه تو تنها آراد باشم. وقتی میگی میثم حسرت، غم، انتقام و نفرت تو صدات هست اما وقتی میگی آراد من جز عشق چیزی نمی‌شنوم. من دلم ‌می‌خواد واسه تو همون آراد باقی بمونم ترنم.
دست‌هام رو گرفت و ادامه داد:
- ترنم من می‌دونم ذره‌ای از حست به من کم نشده می‌دونم هنوزم من رو دوست داری. عشق، عشقم هیچ‌وقت تموم و یا کم که نمی‌شه، اگر هم بشه عشق نیست! وابستگیه، هوسه چمیدونم هر چیزی هست جز عشق. تو رو خدا بس کن این عذاب رو قبول کن که نه من و نه تو هیچ‌کدوم دیگه تاب نداریم. از خیلی وقت پیش رابطه ما پر از تشویش بود لطفاً‌ دیگه کش ندیم.
دست‌هام رو از دستش بیرون کشیدم:
- تو باعث همه‌شون بودی.
- آره قبول دارم مقصر من بودم؛ اما چاره‌ای هم نداشتم. من اگه تو نمی‌اومدی تو زندگیم هیچ‌وقت نمی‌تونستم خانواده‌ام رو پیدا کنم چون فکر می‌کردن مرده‌ام. هیچ‌وقت اگر انتقامی تو وجود تو نبود نمی‌تونستم خودم رو بیرون بکشم از اون منجلاب. همه‌ی فکر و ذکر من تو بودی، من اگر هر کاری کردم واسه خاطره جفتمون کردم واسه همین لحظه که کنارت ایستادم کردم. تو فکر می‌کنی واسه من آسون بود زجر کشیدنت رو دیدن بالا سر اون قبر خالی و نزدیک نشدن بهت؟ معلومه که نه! منم ذره‌ذره آب شدم کنارت؛ اما به صلاح جفتمون بود دور باشیم از هم.
کلافه چرخیدم و گفتم:
- من می‌خوام برم آراد.
- نه ترنم! تا همین امشب من تکلیف خودمون رو مشخص نکنم ولت نمی‌کنم. خسته شدم بسکه اومدم دم دره اون خونه بس نشستم و تو ککت هم نگزید. بابابزرگ و بابام رو بر علیه من کردی مامانم دلش واسه هر جفتمون خونه و بچه‌های فامیل با اکراه باهام حرف می‌زنن. می‌دونی چقدر منت اون آرمین رو کشیدم تا تونسته راضیت کنه بیارتت بیرون از اون خونه؟ می‌دونی چقدر ناز آرزو و ماندانا رو کشیدم که بهم بگن کی کجا می‌رید که منم بیام؟ به‌خدا دیگه تحمل ندارم ترنم تو اگه سختی کشیدی من ده برابر تو کشیدم، من درحین این‌که واقعیت رو می‌دونستم باید بهت دروغ می‌گفتم و نقش بازی می‌کردم و این برام خیلی سخت بود. بار حقیقت رو دوشم سنگینی می‌کرد؛ اما نمی‌تونستم با تو، با تویی که زنم بودی پاره‌ی تنم بودی در میونش بذارم.
بالاخره آتشفشان درونم فوران کرد، محکم به عقب هلش دادم و داد زدم:
- خوب می‌ذاشتی، درد من هم از همینه که نذاشتی. لعنتی اگه دو روز تو اتاق زندونیم می‌کردی بهم می‌تونستی بفهمونی چقدر اوضاع وخیمه، منم خر که نبودم خودم می‌فهمیدم. با هم حلش می‌کردیم.
- برق چشم‌هات رو چیکار می‌کردی؟ ها! صد سال هم اگر می‌رفتی کلاس بازیگری نمی‌تونستی اون برق خوشحالیت رو از این‌که اون لعنتی‌ها رو بالاخره دستگیر کردی خاموش کنی. قبول کن نمی‌تونستی تو دلت نیش‌خند نزنی به قیافه‌هاشون موقع شنیدن حکم اعدامشون و این اصلاً خوب نبود، تو باید مثل یه جسد تو دادگاه‌های مشترکت با شاپور و سردار شرکت می‌کردی که بویی نبرن می‌فهمی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اشک‌هام سرازیر شده بودن کلافه بودم و نمی‌دونستم چی باید بگم. این‌که هر دومون تو این قضیه محق بودیم گره‌ی مشکلمون رو سفت‌تر می‌کرد.
- خسته‌ام آراد از دستت. می‌دونی بده به کسی امید ببندی که امیدت رو نا امید کنه، بدتر از اون این‌که دل به کسی ببندی که بند دلت رو پاره کنه. تو بند دل من رو پاره که نکردی، تو تار و پود بند دل من رو ریش‌ریش کردی.
با دو تا دست‌هاش موهاش رو چنگ زد، نمی‌دونم غصه‌ی غم چشم‌های اون رو بخورم یا غصه‌ی دل شکسته‌ی خودم رو! بازوها‌م رو تو دست گرفت و گفت:
- درست می‌کنم، به خداوندی خدا قسم همه چیز رو درست می‌کنم حتی قشنگ‌تر. فقط کافیه تو لب‌تر کنی بگی من دلم با آراده تا من دنیا رو واسه‌ات زیر و رو کنم.
دست‌هاش رو پس زدم و قدمی عقب‌تر ازش ایستادم و گفتم:
- توی فیلم فرندز یه جا هست که ریچل به راس میگه《متأسفم، نمی‌تونم ببخشمت؛ چون تو تنها کسی بودی که باور داشتم هیچ‌وقت بهم آسیبی نمی‌زنه》حالا این داستان ما هم هست من ایمان داشتم که تو نمی‌تونی به من آسیب بزنی حتی اگه هم بتونی، نمی‌کنی چون دوستم داری چون عاشقمی؛ ولی نه! اشتباه می‌کردم و این اشتباه خیلی واسه من سنگین تموم شده و حالا دقیقاً من و تو همون‌جایی ایستادیم که ریچل و راس ایستاده بودن.
- نکن همچین ترنم.
- کار اشتباه رو تو کردی آراد من کاری نکردم که، من فقط به قول خودت ازت فرار کردم.
- تو باید از من به من پناه ببری، یادت رفته؟!
- همین‌کار رو کردم؛ ولی ستون‌های اون آغوش سست شده بودن، یه دفعه که خیلی توش گم شده بودم رو سرم آوار شد.
سرش رو به چپ‌ و راست تکون داد. کم آورده بود، این رو می‌شد از کلافگیش فهمید. نفس عمیقی کشیدم و رو ازش گرفتم.
- تا کی می‌خوای از من دوری کنی؟ تا کی می‌خوای این بازی موش گربه رو ادامه بدی؟
حقیقتاً جواب این سوال رو نمی‌دونستم! جداً تا کی می‌خوام فرار کنم؟ اصلاً می‌خوام بهش برگردم یا نه؟
- شاید فکر کنی خیلی از خود راضیم؛ ولی خودت بهتر می‌دونی که نمی‌تونی بدون من زندگی کنی تا آخر عمرت ترنم. همون‌جور که من نمی‌تونم بی‌ تو‌. تو فقط داری تک‌تک ثانیه‌هایی که میشه کنار هم باشیم و از هم لذت ببریم رو می‌سوزونی و چیزی جز پشیمونی بعدها واسه خودت رقم نمی‌زنی. شد یه بار بری سر اون قبر و حسرت روزهایی رو بخوری که می‌شد کنار هم باشیم و نبودیم؟ شد حسرت کارهایی رو بخوری که می‌شد با هم انجام بدیم و ندادیم؟ شد حسرت رفتن به جاهایی رو بخوری که می‌شد رفت و نرفتیم؟ به‌خدا که خوردی به‌خدا که دلت بیش‌تر از همین حسرت‌ها سوخته.
راست می‌گفت؛ من حسرت خیلی چیزها رو خوردم وقتی فکر می‌کردم آراد مرده. هر روز با خودم می‌گفتم ای کاش فلان روز به جای این‌که باهم بحث می‌کردیم می‌رفتیم فلان جا و فلان کار رو می‌کردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- ترنم هنوز کلی کار هست که من و تو باید با هم تجربشون کنیم؛ اما نمی‌دونیم چقدر زمان داریم که می‌تونیم ازش لذت ببریم. بیا واقعبین باشیم، مرگ که روش ننوشته کی میاد. یهو میاد و یه زندگی رو از هم می‌پاشونه، قرار هم نیس عمر نوح رو کنیم همین حالا هم من نزدیک چهل‌ سالمه و تو سی‌ سال. چقدر دیگه مگه جوون می‌مونیم؟ چقدر دیگه مگه جسممون یاری می‌کنه که باهم باشیم؟ ها!
آب دهنم رو قورت دادم و زل زدم تو چشم‌هاش راست می‌گفت! مگه چقدر دیگه زمان داریم؟ کی می‌دونه شاید همین آخرین لحظه‌‌ای باشه که کنار هم ایستادیم. شاید این آخرین نگاهمون باشه که به هم می‌ندازیم. این جملات آخریش بدجور همه‌ی قلب و عقلم، منطق و احساسم رو به هم ریخت.
دست هاش رو از هم باز کرد و گفت:
- تو هم همه‌ی وجودت داره واسه من پر می‌زنه. نکن بیا و تموم کن این دوری رو، بیا تموم کنیم این عذاب رو‌. قول میدم هیچ‌وقت دیگه این‌قدر دلت رو نشکنم.
چشم‌هام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم. این چندمین نفس عمیقی بود که من می‌کشیدم؟ خنک‌های دریا و بوی شوری آب توی دماغم حالم رو دگرگون‌تر می‌کرد، دست و پاهای سردم سِر شده بودن، صدای گوم‌گوم قلبم تو تنم طنین می‌نداخت. من همه‌ی وجودم سرتاسر پره از عشق آراد و نمی‌خوام و نمی‌تونم ازش دست بکشم. چشم‌هام رو باز کردم و نگاهش کردم، چشم‌هاش دودو می‌زد. می‌ترسید رو بگیرم از این آغوش باز، قبل از این‌که دست‌هاش کنار تنش بیوفته پرواز کردم به سمتش و توی بغلش حل شدم. بوی عطر تنش برعکس بوی شوری دریا حالم رو خوب می‌کرد و بهم آرامش می‌داد. جمله‌ای که این اواخر خیلی باخودم رو تکرار می‌کردم رو آروم نجوا کردم:
- که هستی که من این چنین به تو اعتماد دارم؟ تو که هستی که این چنین نامم را صدا می‌زنی؟ کلید قفل قلبم را به تو می‌دهم و تو پا در آن می‌گذاری! تو که هستی که به کنارم می‌نشینی و سر بر زانوانم می‌گذاری؟ به کنارت می‌نشینم و سر بر شانه‌ات می‌گذارم! تو که هستی، که وقتی هستی این چنین در جنگل چشمانم گم می‌شوی و در آسمان شب چشمانت غرق می‌شوم؟! کیستی که من این‌ گونه، تو این‌ گونه در کنار هم آرامیم؟!
- صداش می‌کنم ابدِ من! یعنی به من ختم میشه، یعنی به هم ختم می‌شیم. هر چی که بشه حتی اگر روزها با هم قهر باشیم، حتی اگر بدترین دعواها رو با هم داشته باشیم، حتی اگر از هم دلشکسته بشیم باز هم آخرش به هم ختم می‌شیم. ابدِ من، یعنی مهم نیست چی بشه؛ من همیشه هستم. ما ابد هَمیم... .
پایان
یک فروردین یک‌هزار و چهارصد و دو
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین