جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,255 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
این رو حتی لیلا هم فهمیده، میگه (ترنم داره با این کار هم خودش رو هم میثم رو آب می‌کنه.) حالا اگه حرفی ازش بزنم بدت میاد و ناراحت میشی از دستم؛ ولی ای کاش یواشکی هم که شده می‌اومدی می‌دیدیش چقدر لاغر و شسکته شده، پیرش کردی پسر مردم رو ترنم خودت هم اندازه چند قرن پیر کردی. داری هر جفتتون رو می‌سوزونی تو آتیش این ناراحتی و عصبانیتت.
- مامان من هردفعه هر چیزی شد، همه چیز رو نادیده گرفتم و گفتم باید بلند شم چون زندگی ادامه داره چون هدف‌هایی دارم و باید بهشون برسم. کلی بلا به‌ سرم اومد تو این قضیه؛ ولی نادیده گرفتمشون و سرپا شدم، کسی پشتم واینستاد باز گفتم طوی نیست، دستم رو گرفتم به زانوهای خودم بلند شدم. متین بهم خ*یانت کرد باز هم سرپا شدم با آرادی که حتی نمی‌دونم چی صداش برنم کلی به مشکل برخوردیم، کلی استرس کشیدم که چیکار کنم که باورم کنه و از دستش ندم؛ اما برخلاف همه‌ی سختی‌هاش باز تونستم سرپا وایسم و به راهم ادامه بدم؛ اما... .
بغضم باعث شد صدام بلرزه، قطره اشکی از چشمم چکید؛ اما بهش اهمیتی ندادم.
- اما مامان من جلو این یکی خیلی کم آوردم. هدفی ندارم نمی‌دونم به چه امیدی دوباره سرپا شم. خیلی سخته تکیه به کسی کنی که فکر کنی خیلی تکیه‌گاه امینه؛ ولی بعد که به خودت بیایی ببینی اصلاً تکیه‌گاهی نبوده‌. له شدم مامان، من رو بد له کرد. چه انتظاری دارید از من؟ از سنگم مگه؟! بابا فولاد هم بود آب شده بود دیگه، چند سالمه مگه من؟
مامان روی موهام رو بوسید و گفت:
- درست میشه قشنگم، تو قوی‌تر از این حرف‌هایی ببین چه سختی‌هایی رو که نکشیدی اون‌ هم به تنهایی، مطمئنم من از پس این یکیش هم بر‌میای درست میشه دور سرت بگردم.
سکوت کردم و چشم‌هام رو بستم. کل تنم درد می‌کرد، انگار یه تراکتور از روم رد شد بود. کلاً وضع جسمانیم تو این یک هفته اصلاً خوب نبود، حال روحیم هم که دیگه نگم براتون.
مامان: بابابزرگت شرط گذاشته براش اگه تا یک ماه تونستی دلش رو بدست بیاری و ببریش محضر عقدش کنی که هیچ، اگر نه حتی دیگه نمی‌تونه پاش رو بذاره تو این خونه.
هری دلم ریخت نمی‌دونم چرا، اسید معده‌م تا گلوم بالا اومد و مری‌م رو سوزوند و دوباره برگشت. تخم چشمم تیر کشید و همه جا جلوم تار شد و دست‌هام سِر شدن، پاهام یخ بستن و دمی که می‌خواستم بگیرم رو یادم رفت، انگار قلبم یخ بست؛ ولی در کسری از ثانیه برگشتم به حالت اولیه و همه ارگان‌های بدنم برگشت به تنظیمات کارخانه. آب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به مامان انداختم. موشکافانه نگاهم می‌کرد و می‌خواست از عمق چشم‌هام حرفم رو بخونه. چشم ازش گرفتم و از جام بلند شدم. دلم می‌خواست از این فضای خفگان‌آور خونه یه‌ کم دور بشم اون هم بعد از یک هفته‌ی جان‌فرسا.
مامان: نمیگی کجا میری؟
- میرم ساحل یه بادی بهم بخوره بلکه یه‌کم حال و هوام عوض بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
مامان: باشه برو، مراقب خودت باش مادری. با ماشین میری دیگه؟
سوییچ ماشینش رو از روی کنسول دم درب برداشتم و گفتم:
- اگه اجازه بدی بله.
مامان: این چه حرفیه قشنگم برو به سلامت.
بدون این‌که برگردم براش دست تکون دادم و از خونه زدم بیرون. کفش‌هام رو پا کردم و رفتم سمت ماشین مامان. استارت زدم و با ریموت درب رو باز کردم و زدم به دل جاده. امان از این یک هفته‌ای که گذشت! تو خونه محشری به پا بود ناگفتنی. آراد و عمو تک‌تک اتفاق‌ها رو واسه همه توضیح داده بودن هم باورش سخت بود براشون هم دردناک‌. کم چیزهایی رو تجربه نکرده‌ بودیم من و آراد یا بهتر بگم میثم. نه، من چیزهایی که تجربه کردم با آراد بود، آراد برای من هیچ‌وقت نه پسر عمو میشه، نه میثم و نه اون هم‌بازی بچگی‌هام. تک‌تک لحظاتی که من با آراد ساختم و زندگی کردم هیچ‌وقت دیگه تکرار نمی‌شن چون آرادی دیگه وجود نداره یا بهتر بگم آرادی وجود نداشت و من دقیقاً از همین می‌سوزم. اون‌قدر تو این یک هفته فکر کردم و فکر کردم که فقط خدا می‌دونه و بس! تک‌تک لحظاتی که می‌گذشت و من می‌تونستم بفهمم دارم با میثم زندگی می‌کنم مثل پتک رو سرم فرود می‌اومد و من هربار خودم رو هزار بار سرزنش می‌کردم به‌خاطره نادونیم. مثلاً نبود خانواده‌اش و این‌که هیچ‌وقت هیچ حرفی نزد درباره‌شون یا مثلاً این‌که گفته بود مادرش یه ویالونیست حرفه‌ای و وقتی بچه بوده یادگرفته بوده یا این‌که پسر واقعی شاپور نیست یا زخم تو ابروش که مثل همون رو، دقیقاً میثم هم داشت یا جای سوختی کف دستش که در اصل همون خالش بوده و هزار تا سرنخ دیگه که مثل روز روشن جلوم بودن؛ اما من نمی‌دیدمشون. واقعاً چرا؟ چرا چشمم‌هام کور بود، گوش‌هام کر و مغزم ناکارامد؟ من بیش‌تر از این حجم از حماقت خودم عصبیم. توی این یک هفته میثم بیست‌ و چهار ساعته دم درب خونمونه. یه بند درب می‌زنه و می‌خواد که با من حرف بزنه؛ اما بابا دیدن من رو براش ممنوع کرده. حرف‌های اون روزم همه رو بدجور تکون داد و یا به خودشون آورد. عمو از کرده‌ش خیلی پشیمون شد و اومد معذرت ‌خواهی همین‌طور لیلا جون. این‌ هم بگم عمو میثم رو از خونه‌ش بیرون کرد. البته نه با جنگ و جدی خیلی دوستانه و میثم هم قبول کرده بود منتهی زن‌عمو هم وسایلش رو جمع کرده بود و به همراه پسرش رفته بود. از این‌ کار عمو نمیگم خوشحال نشدم چرا، اتفافاً جیگرم حال اومد؛ اما از این‌که لیلا جون هم گذاشت رفت ته دلم خودم رو سرزنش کردم. اما خب این رفتن فقط در حد همین بود که وسایلش تو اون خونه نباشه خودش که بیست‌چاری دم خونه‌ی ما افتاده. از عصبانیتم کم شده؛ ولی زودی هم به جوش میام و این دست خودم نیست. وقتی آراده دلم می‌خواد بگیرم بزنمش، دلم می‌خواد تکه‌تکه‌ش کنم و دیگه حتی نذارم رنگم رو ببینه؛ اما وقتی میثمه دلم به حالش می‌سوزنه، جیگرم آتیش می‌گیره و دلم می‌خواد ساعت‌ها بشینم به حالش گریه کنم. دچار یه پارادوکس عجیبی شدم چون این آدم پارادوکس هست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
آراد قاچاقچی آدم کش در مقابل میثم مظلوم ربوده شده که به زور وارد اون باند شده. حالا این آدم واقعاً کدومشونه؟ من باید مشکلم رو با کدومشون حل کنم؟ میثم یا آراد؟! یا هیچ‌کدوم؟! ای خدا دارم عقلم رو از دست می‌دم. تو این یک هفته به این نتیجه رسیدم که بقیه تو این پنهان کاری بزرگ هیچ نقشی ندارن، البته هم‌کاریشون با اون فرد اصلاً درست نبود؛ اما همه‌ی این آتیش از گور یه نفر بلند میشه، که اسمش رو نمی‌دونم چی صدا کنم. میثم یا آراد؟! خیلی درگیری دارم سر این موضوع و به این نتیجه رسیدم اسمش رو بذارم (مرد دو چهره). با همه آشتی کردم و رفتارم باهاشون برگشت به روال قبل منتهی هیچ کدوم نتونستن من رو از غار تنهاییم بیرون بکشن چون احتیاج داشتم بهش. به فکر کردن توی تاریکی و سکوت، به ساعت‌ها خوابیدن و نفهمیدن گذر زمان، به غذا نخوردن و مرور خاطرات، به گریه کردن و دیدن بعضی از عکس و فیلم‌ها، به همه‌ی این‌ها احتیاج داشتم و تو این یک هفته روحم رو پر کردم ازشون؛ ولی امروز نیاز داشتم که برم لب ساحل و عمیق بوی دریا رو استشمام کنم. ماشین رو به سختی پارک کردم و پیاده شدم. کفش‌هام رو در آوردم و پاهام رو، روی شن‌ها گذاشتم، رطوبتش حس خوبی رو بهم داد. آروم‌آروم جلوتر و جلوتر رفتم تا رسیدم به آب. جایی ایستادم که وقتی موج می‌زد، آب می‌اومد زیر پاهام و قلقلکم می‌داد. نور خورشید مستقیم به صورتم می‌خورد؛ ولی نمی‌سوزوند. آبی آب دریای جنوب متفاوته با شمال. چشم‌هام رو بستم و بزاق دهنم رو قورت دادم و به بغضی که در حال تشکیل بود اجازه‌ی رشد ندادم. شمال و خاطراتی که با آراد دارم. این چهل و هفت روز به هرجا و به هرچی و به هرکی فکر کردم تنها یک نفر در راسش ایستاده بود اون هم کسی نبود جز آراد. آخ آراد چیکار کردی تو با من؟ چیکار کردی تو با ما؟ بدون اهمیت به این‌که لباسم کثیف میشه نشستم رو شن‌ها و زانوهام رو تو بغلم کشیدم، چونه‌م رو، روی زانو‌هام گذاشتم و خیره شدم به روبه‌‌رو. مرد دوچهره کسی که از چهار سالگی در حال زیر و زبر کردن زندگی منه، کسی که من از چهار سالگی دارم تاوان با اون بودن رو، به اون تکیه کردن رو میدم. دوره‌ی قبل بیست و دو سال طول کشید اون همه رنج و زجر؛ ولی حالا رو نمی‌دونم چند سال می‌خواد طول بکشه. نمی‌دونم چجوری؛ اما فقط دلم می‌خواد اذیتش کنم. به دلیل این‌که ازدواجمون تو شناسنامه‌ اصلی خودش و من ثبت نشده در حال حاضر هیچ‌جوری نمی‌تونه ثابت کنه من زنشم. اولاً که شناسنامه‌ی ترنم افخم فرزند فرهاد متولد شیراز که کاملاً تقلبیه اگر هم بخواد با شناسنامه‌ی خودش وارد کار بشه که پلیس می‌فهمه آراد زنده‌ست و دستگیر میشه. خلاصه که در هر صورت اگر هر کاری کنه پای خودش گیره و به همین دلیل هم هست که بابابزرگ شرط کرده من رو ببره و عقد کنه. برای همین توی این یک مورد من حسابی دستم بازه و خیلی کارها رو می‌تونم باهاش بکنم. تصمیم درباره‌ی اذیت کردنش قطعیه منتهی این‌که ببخشمش یا نه رو نمی‌دونم. نمی‌تونم اون رو فراموش کنم چون من حتی وقتی میگم (دیگه نباید بهش فکر کنم) هم دارم بهش فکر می‌کنم، روز و شب من خلاصه شده توش و راه فراری هم ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
در ثانی به خودم اعتراف کردم که خیلی خوشحالم از این‌که آراد همون میثمه، البته تنها از این جهت که زنده‌ست خوشحالم. خوب ترجیح میدم زنده باشه؛ ولی میثم باشه این‌طوری بهتره به نظرم. می‌تونم هیچ‌وقت نبخشمش، می‌تونم هیچ‌وقت بهش برنگردم؛ اما این در صورتیه که می‌دونم زنده‌ست و نفس می‌کشه. دروغ چرا درد مرگش خیلی بدتر از این درد بود. رنجی که کشیدم هیچ‌وقت به‌ پای این نمی‌رسه. اوایل خیلی عصبی بودم و می‌گفتم ای‌کاش مرده بود؛ اما توی تنهایی‌هام هزاربار به خودم اعتراف کردم که چه خوب که زنده‌ست، چه خوب که نقش بازی کرد و چه خوب که الان داره نفس می‌کشه. دچار سردرگمی‌ام، می‌دونم بالاخره باید باهاش روبه‌رو بشم و به حرف‌هاش گوش کنم؛ اما از چیزی که می‌ترسم این‌که نتونم ببخشمش. عمیقاً دلم می‌خواد دوباره کنارش بیایستم و دستش رو بگیرم؛ ولی این به عهده‌ی خودشه، هربار آراد خوب بلد بوده من رو خام خودش کنه؛ ولی نمی‌دونم میثم می‌تونه از پسش بربیاد یا نه! با لرزش موبایل توی جیب مانتوم تو جام پریدم. اوف ای کاش سایلنتش کرده بودم، احتمالاً مامانه و نگران شده. با دیدن اسم روی صفحه فهمیدم که پیش‌بینیم اشتباه از آب دراومده. آرمان؛ پسرِ عمو ناصر بود. تماس رو وصل کردم و بی‌حوصله گفتم:
- سلام.
آرمان: سلام و زهرمار دختره‌ی ورپریده‌ی چشم سفید کجایی تو؟ ما می‌گیم بیا بریم بیرون نمیای الان خودت تنهاتنها کجا رفتی عشق و حال؟
آرمان و آرزو دو قلوهای مجرد بیست و هشت‌ ساله‌ی عمو ناصر و زن‌عمو نرگس که فوق‌العاده شوخ طبع و بامزه بودن.
- اومدم لب دریا، کاریم داشتی؟
- هی تو این یک هفته ما رو پیچوندی هردفعه گفتم بیا بریم بیرون و نیومدی؛ اما بخدا دیگه محال رو بهت بدم امشب یا با من میای مهمونی یا به زور می‌برمت.
خندیدم و گفتم:
- راه سومی هم نیست، نه؟
- نه
- جون آرمان بخدا... .
با فکری که به سرم زد لبخند شیطانی رو صورتم نقش بست. از جو مهمونی‌هایی که می‌رفت باخبر بودم یعنی آرزو بهم گفته بود.‌‌ اون طرف خط داشت هی غر میزد و تهدید می‌کرد که اگر نرم چیکارم می‌کنه و این‌ها که گفتم:
- باشه آرمان، میام میام.
انگار که باور نکرده باشه متعجب گفت:
- جون آرمی راست میگی؟
آرمی؛ مخفف اسمی بود که خودش برای خودش گذاشته بود و همه هم به همین اسم صداش می‌کردن.
- آره آرمی میام.
- بگو به جون خودم میام.
جدی شدم و گفتم:
- مرگ میگم میام یعنی میام دیگه. ساعت چند میری کجا میری؟
- یکی از بچه‌ها یه دورهمی خیلی خودمونی گرفته. مانی و ماهی ( ماندانا و ماهان بچه‌های عمه سمیه) هم میان.
- با بچه‌هاشون؟
-نه بابا بچه کیلویی چند؟ اون‌ها شوت می‌شن وَر دل ننه‌جون باباجون‌هاشون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- آرمی نیام ببینم خیلی مهمونی شلوغه‌ها!
- قربون شکلت، خاندان افخم خودشون یه گردانن. بعدم یا کسی دعوتشون نمی‌کنه یا اگر هم دعوت کنه همشون رو باهم دعوت می‌کنه خلاصه ما هرجا بریم نصف جمعیت رو خودمون تشکیل می‌دیم. بعدم تو که دیگه خودت بودی قبلاً، با جو جاهایی که می‌ریم آشنایی، ماشالا اون‌وَر هم که بودی به اسم ماموریت همه جا رو زیر پا گذاشتی الکی تو قیافه نرو لطفاً.
-خیلی خب باشه میام.
- کار نداری؟
- نه قربونت .
- یاعلی.
‌خب به نظرم این مهمونی‌ها خیلی می‌تونه به دردم بخوره. مرد دوچهره‌ای که من می‌شناسم خیلی غیرتیه، کلیشه‌ای میشه می‌دونم؛ اما بهترین راه انتقام از مردها دست گذاشتن رو رگ غیرت و برانگیختن حسادست‌شونه. این بار من به رغم این‌که می‌دونم خیلی حساسه روی بعضی از مسائل می‌خوام دست نه، بلکه پا بذارم رو رگ غیرتش. چون هیچ چیزی نمی‌تونه به اندازه غیرت اون رو به درد بیاره. چنان بلایی به سرت بیارم آرادخان بشینی به تماشا. مطمئنم امشب اون هم میارن، به من نمی‌گن اون هم میاد؛ اما به اون میگن که قراره من امشب بیام، مشکلی نیست بذار بیاد. خیلی عادی باهاش برخورد می‌کنم منتهی نه عادی و زن و شوهری، عادی مثل دو تا آشنای دور. توی این یک هفته همه‌ش آه بوده و ناله، همه‌ش درد بوده و غصه، همه‌ش گریه بوده و زجه و حالا مشتاقم اون روی نرمال و حتی شاد و آرومم رو ببینه‌. قطعاً اون نمی‌تونه خودش رو به این زودی جمع و جور کنه؛ ولی من تجربه‌ی این رو دارم. این‌بار سخت‌تر از دفعات قبله؛ ولی می‌دونم اگر این‌دفعه‌ هم از جام بلند بشم دیگه هیچ‌چیزی جز از دست دادن عزیزهام نمی‌تونه من رو از پا دربیاره‌. پس من واسه قوی‌تر شدنم باید بایستم‌. من دختر روزهای سختیم، من کسی‌ام که واسه نجات جون خودش آدم کشته و بعدش به راحتی کنار اومده با اون موضوع. دور قلبم یخیِ و سنگی، درست؛ ولی درونش پر از احساسه. من آدم جا زدن نیستم، بسه دیگه هرچی نشستم، گریه کردم و گفتم نمیشه، نمی‌تونم بلند شم. باید دستم رو بگیرم به زانوم و بلند شم دوباره، یا درست می‌خورم زمین و حتی دیگه توان نشستنم رو از دست میدم یا بلند میشم و از همون جای قبلی ادامه می‌دم‌. نظری درباره این‌که ادامه می‌دم یا ادامه می‌دیم ندارم چون این یه مورد به مرد دوچهره بستگی داره... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بابا با دیدنم با اون ظاهر مرتب و خوشگل جاخورد، عینکش رو برداشت و کتابش رو گذاشت روی عسلی کنارش‌.
- به‌به قند عسلم چه خوشگل شده. جایی میری بابا؟
کنارش رو مبل نشستم و گفتم:
- آره با بچه‌ها میرم بیرون.
بابا: آره بابا برو. حالا کیا هستن؟
آخه یکی نیست بگه باباجون تو که می‌دونی پسربرادر عزیزت هم پشت‌سر من راه می‌افته واسه چی این‌ سوال رو می‌پرسی؟
- هستیم دیگه. ماندانا و ماهان و آرمان و آرزو.
- آها! خب باشه بابا برید خوش بگذره بهتون فقط مراقب باشید ناپرهیزی هم نکنید.
خندیدم، ازجام بلند شدم و گفتم:
- چشم پدرجان حواسمون هست، اجازه می‌دین؟
- برو خدا به‌ همراهت.
هنوز دوقدم نرفته بودم که مامان گفت:
- شام نخوردی که!
- گشنه نمی‌مونم که قربونت برم، یه چیزی می‌خورم.
- باشه پس. برید زودی‌ هم برگردین.
عمیق نگاهشون کردم و لبخندی از ته دلم به این تصویر زدم. چقدر خوبه پدری باشه که نگران رفت و آمدت با دوستات باشه و مادری که دلواپس غذایی که می‌خوری باشه. اصلاً همین گیر دادن‌هاشون هم نعمت بزرگیه و من الان دوباره بعد از چند سال دارم ازش بهره می‌برم. چندسال پیش شاید رو مخم بود این نگرانی‌های بی‌خود؛ ولی الان می‌فهمم چقدر خوب و به‌ جاعه.
عقب گرد کردم و بدون این‌که حرفی از حسم بزنم رفتم بیرون. هم‌زمان با ورودم به حیاط آرمان و آرزو هم اومدن بیرون.
آرمان: به‌به من امشب چه خوش‌شانسم دوتا داف ‌خوشگل رو دارم با خودم می‌برم. بپرید بالا لیدی‌ها تا دیرمون نشده.
آرزو: حرف مفت نزن من پشت رل می‌شینم.
آرمان: شینیم مینیم باو.
اَداش رو در آورد و ادامه داد:
- من می‌شینم پشت رل. همون دفعه که نشستی و داشتی به کشتنمون می‌دادی واسه هفت جد و آبادمون بسه دیگه.
آرزو شاکی گفت:
- حرف الکی می‌زنی چرا؟ بابا خوده یارو از پشت زد، من که مقصر نبودم.
آرمان: حواست رو باید جمع می‌کردی، اول باید پشتت رو نگاه می‌کردی بعد می‌زدی رو ترمز.
آرزو: اون باید فاصله‌ی ایمنی رو رعایت می‌کرد.
اگر بهشون رو می‌دادم تا فردا می‌خواستن بحث الکی کنن.
- بی‌خود بحث الکی نکنید، جفتتون می‌رید عقب می‌شینید، خودم می‌رونم. بده من ببینم آرمان سوییچ رو.
اون‌قدر جدی و اخمو حرفم رو گفتم که طفلکی‌ها نتونستن مخالفت کنن. آرمان سوییچ رو، رو هوا واسم پرت کرد و من گرفتمش.
- بیا داش! نخوریمون بابا آقا پلیسه.
چپ‌چپی نثارش کردم که لبخندش بیش‌تر کش اومد، پشت رل نشستم و استارت زدم، آرمان کنارم و آرزو هم عقب نشست.
- خب لوک ( لوکیشن) کجاست حالا؟
آرمان: تو که بلد نیستی می‌ذاشتی کسی که بلده برونه.
- حرف اصافی نزن آرمی این‌قدر. بگو بینم کدوم‌وَری برم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
آرمان: برو فعلاً مستقیم خودم میگم بهت.
آرزو: ترنم کابل رو بده وصل شم آهنگ بذارم.
کابل رو بهش دادم و وصل شد، یه آهنگ خفن سیستمی گذاشت، آرمی شروع کرد باهاش تنکو برقصه. حالا بلد هم که نبود، هی الکی سرش رو عقب و جلو می‌‌کرد با ریتم و دو تا موج مکزیکی با دست‌هاش می‌رفت. تو دلم به این خول بودنش لبخندی زدم، آرمی، ورژن دختر شادی بود. آخ چقدر دلم واسه شادی تنگ شده، خیلی وقته نه دیدمش و نه خبری ازش دارم. نمی‌دونم آراد به شروین این جریان‌های اخیر رو گفته یا نه!
اصلاً نمی‌دونم گلی خانوم و این‌ها می‌دونن این اتفاق‌ها رو یا نه! بنده خدا گلی خانوم آراد رو مثل پسر خودش دوست‌ داره خدا می‌دونه چقدر الان از مرگ الکیش ناراحته. البته هیچ‌ چیز از آراد بعید نیست، ممکنه به اون‌ها هم گفته باشه و تنها آدم بی‌خبر از همه من بوده باشم... .
مهمونی تو خونه‌ی یکی از دوست‌های آرمی بود، همگی باهم وارد شدیم، بقیه گرم سلام و احوال پرسی می‌کردن چون هم رو می‌شناختن، من رو هم آزی به بقیه معرفی می‌کرد منم با یه سلام کوچولو و (از دیدنتون خوشحال شدم) شرشون رو کم می‌کردم. چشم چرخوندم بلکه دوتا چشم آشنا رو شکار کنم؛ ولی نوچ! نبود؛ اما من مطمئنم که تا چند دقیقه‌ی دیگه پیداش میشه. با دختر‌ها رفتیم و نشستم رو مبل‌های راحتی گوشه‌ی سالن. خبری از رقص و این حرف‌ها نبود یه آهنگ خیلی آروم درحال پخش بود و بقیه هم در کمال آرامش نشسته بودن و گپ می‌زدن، یه جو فوق‌العاده دوستانه و آرومی بود. خوشم اومد راستش از محیطشون، همون‌طور هم که آرمی می‌گفت نصف جمعیت رو ما افخم‌ها تشکیل می‌دادیم... .
کمی که گذشت جو جون گرفت و صدای هرهر و کرکرشون کل ساختمون رو برداشت، یکی از پسرها که اسمش رو هم نمی‌دونستم شروع کرد به جوک تعریف کردن، البته مشخص بود تو این‌کار حرفه‌ایه چون از حفظ می‌گفت و همه رو هم به خنده وامی‌داشت و خودش فقط به یه لبخند ملیح بسنده می‌کرد و این دقیقاً یکی از اصول مهم جوک‌ گوییه‌. یه‌کم مشخص بود رو هوان؛ اما اون‌قدر وضعشون افتضاح نبود که بی‌آبرویی رخ بده. همون پسره که جوک می‌گفت با من خیلی ارتباط چشمی می‌گرفت، قیافش هم خیلی برام آشنا بود؛ اما اصلاً یادم نمی‌اومد کجا دیدمش و یا کیه! آروم زدم به بازوی ماندانا و گفتم:
- مانی؟
برگشت و نگاهم کرد:
- جانم؟
- مانی میگم اینی که داره جوک تعریف می‌کنه کیه؟ قیافه‌ش خیلی آشناعه!
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- خاک برسرت آلزایمز گرفتی ترنم؟
متفکر نگاهش کردم و گفتم:
- به‌ خدا یادم نمیاد کیه!
- بابا این امیره دیگه.
اخم‌هام رو کشیدم تو هم و گفتم:
- امیر؟
- بابا همسایه‌مون بودن، با آرمی هم، هم‌کلاسی بودن. بعضی موقع‌ها شب‌ها که دورهمی می‌گرفتیم می‌اومد خونه مامان‌بزرگ. خوابی ترنم؟!
- آها یادم اومد، امیر صدرامی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- آفرین خودشه.
- ببینم از اون‌جا رفتن یا هنوز اون‌جان؟
- خنگ خدا الان خونه‌ی همین امیریم دیگه. یه، یک سالی میشه اسباب کشی کردن.
- اِه؟
- اوهوم.
آرمی: بابا جمع کنید مگه اومدیم محفل جوک گفتن و جوک شنیدن! سامان حاجی بپر یه موزیک خفن بذار بریزیم وسط تخلیه کنیم این قرِ کمر رو.
پسری که (سامان) صداش کرده بود بلند شد و موزیک رو شاد کرد. یه آهنگ شیش و هشتی بیس‌دار که ناخود‌آگاه به رقص در‌ت‌می‌آورد. یه‌ سری‌ها بلند شدن و ریختن وسط، میگم یه سری جوری که دور من کلاً خالی شد.
مهسا؛ عروس عمه سمیه، زن ماهان با خنده همین‌جور که قر می‌داد اشاره کرد کرد که برم وسط. منم با همون زبون اشاره بهش گفتم (حال ندارم و خوش‌بگذره).
اوف خدا نکنه این‌ها واسه این‌که من ناراحت نشم به مرد دو چهره نگفتن که نیاد، اَه اگه این‌جوری باشه که خیلی بده. من واسه اذیت کردن این بشر قبول کردم بیام این‌جا وگرنه‌که... .
- سلام.
سرم رو که بلند کردم دیدم امیره. سری تکون دادم و گفتم:
- سلام.
خیلی مودبانه به کنارم اشاره کرد و گفت:
- اجازه هست؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بفرمایید
- یادته من رو؟
- راستش تا چند دقیقه پیش نه؛ ولی ماندانا که گفت یادم اومد.
- خوبه حالا یادت اومده.
- چه کنیم دیگه حواس واسمون نمونده.
- زندگی تو تهران چطور بود؟
- بد نبود.
- خیلی عوض شدی و البته خانوم شدی.
- مرسی، تو هم خیلی تغیر کردی.
- پیر شدیم دیگه رفت.
فقط لبخندی زدم. رو ازش گرفتم و نگاهم رو دوختم به پیست، بیشتر به‌ جای این‌که برقصن مسخره بازی در‌می‌آوردن.
- قبلاً خیلی پر شور و نشاط‌تر بودی.
- تو هم قبلاً خیلی آروم‌تر بودی
برگشم و نگاهش کردم که دیدم با یه خنده داره نگاهم می‌کنه. ای بابا چی گفتم به طرف... حرفم رو تصحیح کردم:
- منظورم این بود قبلاً خیلی سکوت می‌کردی و به حرف دیگران گوش می‌دادی؛ اما الان مجلس رو خودت می‌چرخونی، در اصل واسه همین هم نشناختمت.
- می‌فهمم چی میگی. آره از اون لاک منزوی بودن درم آوردن.
یه لنگه از ابروهام پرید بالا که گفت:
- آره درست حدس زدی، فقط یکی از همجنس‌های خودت می‌تونه چنین کاری رو بکنه.
بهش لبخندی زدم و گفتم:
- خب حالا این دختر متحول کن کجا هست؟
چشمم رو یه دور، دور سالن چرخوندم که گفت:
- نیست این‌جا، سفره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- به سلامتی، یه روز باید بهم معرفیش کنی.
- حتماً. ببینم تو، تو اون تهران درندشت نتونستی مخ یکی رو بزنی خرش کنی بیاد بگیرتت؟
اولش یه کم جا خوردم؛ اما با یادآوری این‌که امیر یکی از رفیق‌های صمیمیون بود عادی برخورد کردم. اومدم جوابش رو بدم که صدای آیفون بلند شد. ماهان که رفت سمت آیفون ضربان قلبم رفت رو دو هزار و صد و بیست و یک. آره، دو هزار و صد و بیست و یک و این یعنی مرد دو چهره اومده‌.
رو کردم سمت امیر و گفتم:
- نه کسی رو پیدا نکردم.
یه کم لحنم مضطرب بود؛ اما باید آروم می‌بودم. نگاه‌های مشکوکشون که دوخته می‌شد بهم، نشون دهنده‌ی درست بودن حدسم بود.
- من می‌گفتم تو میری دو روز نشده برمی‌گردی با شوهر بسکه زبون باز و تخس بودی.
چیزی از حرفش سر در‌ نمی‌آوردم فقط لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم. برگشتم ببینم اومده یا نه که دیدم بله وارد شده و داره سلام و احوال پرسی می‌کنه. نگاهم افتاد به آزی، سرش رو کج کرد و لب زد:
- ببخشید.
پوزخندی بهش زدم.
- این همون میثم معروفتونه؟
اول نگاهی به امیر و بعد نگاهی به مرد دو چهره انداختم. به مرد دو چهره‌‌ای که حالا با اخم‌های وحشتناک در همش خیره به امیر بود.
- میگم این چرا این‌جوری داره بهم نگاه می‌کنه؟
تازه متوجه موقعیتی که توش بودم شدم، وجود امیر کنارم درحال حاضر خالی از لطف نبود و این بود که الان علت اخم‌های در همه‌ش شده بود. رو ازش گرفتم و به امیر نگاه کردم.
امیر: میگم نکنه... .
به من نگاهی انداخت و حرفش رو خورد. با چشم‌های مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- ظاهراً کسی رو پیدا نکردی؛ ولی کسی تو رو پیدا کرده.
متوجه منظورش شدم.
- پاشم برم یه سلام بدم و دشمن الکی واسه خودم جور نکنم‌.
خندیدم و سرم رو فقط واسش تکون دادم. رفت سمتش و دستش رو دراز کرد. امیر دقیقاً جلو مرد دو چهره قرار گرفت و مانع از اون شد که حالت‌های چهره‌‌اش رو وارسی کنم، صدای موزیک هم اجازه نمی‌داد تا بشنوم چی میگن. ماهان کنارم نشست و گفت:
- ترنم باور کن ما هدفمون فقط این بود که شما رو آشتی بدیم همین... خواهشاً ناراحت نشو از این‌که اون رو هم دعوت کردیم. بعدش هم پسردایی من و پسرعمو بچه‌ها هم هست، پس‌فردا که شما ایشالا آشتی کردین چشم تو چشم می‌شیم زشته.
خنثی نگاهی بهش انداختم که ادامه داد:
- بعد هم قول داده بیاد و هیچ‌چیزی نگه حتی با تو اگه نخوای هم‌کلام هم نمی‌شه، فقط حضور داره همین. اگه خواست چیزی بگه و اذیتت کنه خودم می‌ندازمش بیرون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- مهم نیست ماهان.
متعجب نگاهم کرد که گفتم:
- برام مهم نیست واقعاً. بیخیال بذار بیاد، بعدش هم خودش خوب می‌دونه این‌جا جای حرف زدن و باز کردن بحث‌های گذشته و خصوصیمون نیست.
فقط سرش رو تکون داد. تکیه دادم و پا روی پا انداختم، ظاهراً مراسم خوش‌‌ آمد گویی و معرفه‌شون تموم شده بود که اومدن و همگی نشستن. البته یه‌ سری‌ها همچنان مشغول قر دادن بودن؛ اما بچه‌های خودمون با امیر و سامان و دوست‌ دخترش نزدیک ما نشستن. مرد دو چهره دقیقاً روبه‌روی من نشسته بود و با نگاهش داشت قورتم می‌داد و این رو خیلی خوب حس می‌کردم. امیر موشکافانه، سامان و رلش عادی و بقیه مضطرب بهم نگاه می‌کردن و این بین ریلکس‌ترین فرد من بودم. رو به سامان کردم، به جامِ توی دستش اشاره کردم و گفت:
- یکی از این‌ها رو واسه من درست می‌کنی؟
سامان: این ترکیبیه ها.
- مشکلی نیست می‌خورم.
همین‌جور که از جاش بلند می‌شد گفت:
- الکلش زیاد باشه یا.‌‌..
سریع گفتم:
- زیاد لطفاً.
سری تکون داد، هنوز دو قدم برنداشته بود که مرد دو‌ چهره بهش گفت:
- واسه منم یکی بیار بی‌زحمت سامان.
سامان: باشه دادش الکل تو هم زیاد باشه؟
فقط به معنی (آره) سر تکون داد.
با چشم‌های ریز شده به آرمی نگاهی انداختم، نگاهش رو ازم می‌دزدید و این یعنی هم می‌ترسه از واکنش من هم خجالت می‌کشه ازم‌. اشکال نداره بذار تو همین حال بمونن، من دارم واسه همشون.
امیر: خب آقا میثم شما خوبی؟ با آب‌ و هوای کیش سازگار شدی یا نه؟
نگم براتون از نگاه خصمانه‌ی مرد دو چهره، قشنگ داشت با نگاهش طرف رو پودر می‌کرد. حالا خوبه بنده خدا دوست‌ دختر داره و فقط اومد یه حال و احوالی کنه وگرنه که گورش رو هم می کند.
میثم: آب‌ و هوا هم خوبه، بد نیست.
وقتی این‌جوری سرد و کوتاه حرف می‌زنه با یه‌ من عسل هم نمی‌شه قورتش داد.
امیر فقط سری تکون داد و به من نگاهی انداخت، معلوم بود خنده‌ش رو به زور داره کنترل می‌کنه. پوزخندی بهش زدم، توی این جمع زودتر از همه فهمید که بین من و مرد دو چهره یه چیزی هست. شاید هم آرمی بهش یه چیزی گفته بوده، نمی‌دونم.
امیر: پاشم برم یه زنگ به حدیث بزنم.
ماهان: ای بدبخت زن ذلیل.
امیر: خفه بابا چهار پنچ ساعته صداش رو نشنیدم.
ماهان حالت تهوع درآورد و بقیه خندیدن.
از قصد این‌کار رو کرد که سوءتفاهمی پیش نیاد، عجب پسر خوبیه خدایی. سامان با یه سینی پر از انواع و اقسام نوشیدنی اومد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین