- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
این رو حتی لیلا هم فهمیده، میگه (ترنم داره با این کار هم خودش رو هم میثم رو آب میکنه.) حالا اگه حرفی ازش بزنم بدت میاد و ناراحت میشی از دستم؛ ولی ای کاش یواشکی هم که شده میاومدی میدیدیش چقدر لاغر و شسکته شده، پیرش کردی پسر مردم رو ترنم خودت هم اندازه چند قرن پیر کردی. داری هر جفتتون رو میسوزونی تو آتیش این ناراحتی و عصبانیتت.
- مامان من هردفعه هر چیزی شد، همه چیز رو نادیده گرفتم و گفتم باید بلند شم چون زندگی ادامه داره چون هدفهایی دارم و باید بهشون برسم. کلی بلا به سرم اومد تو این قضیه؛ ولی نادیده گرفتمشون و سرپا شدم، کسی پشتم واینستاد باز گفتم طوی نیست، دستم رو گرفتم به زانوهای خودم بلند شدم. متین بهم خ*یانت کرد باز هم سرپا شدم با آرادی که حتی نمیدونم چی صداش برنم کلی به مشکل برخوردیم، کلی استرس کشیدم که چیکار کنم که باورم کنه و از دستش ندم؛ اما برخلاف همهی سختیهاش باز تونستم سرپا وایسم و به راهم ادامه بدم؛ اما... .
بغضم باعث شد صدام بلرزه، قطره اشکی از چشمم چکید؛ اما بهش اهمیتی ندادم.
- اما مامان من جلو این یکی خیلی کم آوردم. هدفی ندارم نمیدونم به چه امیدی دوباره سرپا شم. خیلی سخته تکیه به کسی کنی که فکر کنی خیلی تکیهگاه امینه؛ ولی بعد که به خودت بیایی ببینی اصلاً تکیهگاهی نبوده. له شدم مامان، من رو بد له کرد. چه انتظاری دارید از من؟ از سنگم مگه؟! بابا فولاد هم بود آب شده بود دیگه، چند سالمه مگه من؟
مامان روی موهام رو بوسید و گفت:
- درست میشه قشنگم، تو قویتر از این حرفهایی ببین چه سختیهایی رو که نکشیدی اون هم به تنهایی، مطمئنم من از پس این یکیش هم برمیای درست میشه دور سرت بگردم.
سکوت کردم و چشمهام رو بستم. کل تنم درد میکرد، انگار یه تراکتور از روم رد شد بود. کلاً وضع جسمانیم تو این یک هفته اصلاً خوب نبود، حال روحیم هم که دیگه نگم براتون.
مامان: بابابزرگت شرط گذاشته براش اگه تا یک ماه تونستی دلش رو بدست بیاری و ببریش محضر عقدش کنی که هیچ، اگر نه حتی دیگه نمیتونه پاش رو بذاره تو این خونه.
هری دلم ریخت نمیدونم چرا، اسید معدهم تا گلوم بالا اومد و مریم رو سوزوند و دوباره برگشت. تخم چشمم تیر کشید و همه جا جلوم تار شد و دستهام سِر شدن، پاهام یخ بستن و دمی که میخواستم بگیرم رو یادم رفت، انگار قلبم یخ بست؛ ولی در کسری از ثانیه برگشتم به حالت اولیه و همه ارگانهای بدنم برگشت به تنظیمات کارخانه. آب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به مامان انداختم. موشکافانه نگاهم میکرد و میخواست از عمق چشمهام حرفم رو بخونه. چشم ازش گرفتم و از جام بلند شدم. دلم میخواست از این فضای خفگانآور خونه یه کم دور بشم اون هم بعد از یک هفتهی جانفرسا.
مامان: نمیگی کجا میری؟
- میرم ساحل یه بادی بهم بخوره بلکه یهکم حال و هوام عوض بشه.
- مامان من هردفعه هر چیزی شد، همه چیز رو نادیده گرفتم و گفتم باید بلند شم چون زندگی ادامه داره چون هدفهایی دارم و باید بهشون برسم. کلی بلا به سرم اومد تو این قضیه؛ ولی نادیده گرفتمشون و سرپا شدم، کسی پشتم واینستاد باز گفتم طوی نیست، دستم رو گرفتم به زانوهای خودم بلند شدم. متین بهم خ*یانت کرد باز هم سرپا شدم با آرادی که حتی نمیدونم چی صداش برنم کلی به مشکل برخوردیم، کلی استرس کشیدم که چیکار کنم که باورم کنه و از دستش ندم؛ اما برخلاف همهی سختیهاش باز تونستم سرپا وایسم و به راهم ادامه بدم؛ اما... .
بغضم باعث شد صدام بلرزه، قطره اشکی از چشمم چکید؛ اما بهش اهمیتی ندادم.
- اما مامان من جلو این یکی خیلی کم آوردم. هدفی ندارم نمیدونم به چه امیدی دوباره سرپا شم. خیلی سخته تکیه به کسی کنی که فکر کنی خیلی تکیهگاه امینه؛ ولی بعد که به خودت بیایی ببینی اصلاً تکیهگاهی نبوده. له شدم مامان، من رو بد له کرد. چه انتظاری دارید از من؟ از سنگم مگه؟! بابا فولاد هم بود آب شده بود دیگه، چند سالمه مگه من؟
مامان روی موهام رو بوسید و گفت:
- درست میشه قشنگم، تو قویتر از این حرفهایی ببین چه سختیهایی رو که نکشیدی اون هم به تنهایی، مطمئنم من از پس این یکیش هم برمیای درست میشه دور سرت بگردم.
سکوت کردم و چشمهام رو بستم. کل تنم درد میکرد، انگار یه تراکتور از روم رد شد بود. کلاً وضع جسمانیم تو این یک هفته اصلاً خوب نبود، حال روحیم هم که دیگه نگم براتون.
مامان: بابابزرگت شرط گذاشته براش اگه تا یک ماه تونستی دلش رو بدست بیاری و ببریش محضر عقدش کنی که هیچ، اگر نه حتی دیگه نمیتونه پاش رو بذاره تو این خونه.
هری دلم ریخت نمیدونم چرا، اسید معدهم تا گلوم بالا اومد و مریم رو سوزوند و دوباره برگشت. تخم چشمم تیر کشید و همه جا جلوم تار شد و دستهام سِر شدن، پاهام یخ بستن و دمی که میخواستم بگیرم رو یادم رفت، انگار قلبم یخ بست؛ ولی در کسری از ثانیه برگشتم به حالت اولیه و همه ارگانهای بدنم برگشت به تنظیمات کارخانه. آب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به مامان انداختم. موشکافانه نگاهم میکرد و میخواست از عمق چشمهام حرفم رو بخونه. چشم ازش گرفتم و از جام بلند شدم. دلم میخواست از این فضای خفگانآور خونه یه کم دور بشم اون هم بعد از یک هفتهی جانفرسا.
مامان: نمیگی کجا میری؟
- میرم ساحل یه بادی بهم بخوره بلکه یهکم حال و هوام عوض بشه.
آخرین ویرایش: