جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,262 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شماره‌ش رو گرفتم و گوشی رو دم گوشم نگه‌ داشتم.
صدای اپراطور مثل ناقوس مرگ تو گوشم به صدا دراومد (دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد... .)
گوشی رو آوردم پایین و گفتم:
- خاموشه.
- یقین شارژش تموم شده.
- نه بابا شارژ داشت گوشیش خودم می‌دونم.
- یقین خاموش کرده امشب که کسی مزاحمش نشه.
- آخه آراد از این عادت‌ها نداره. نمی‌فهمم یعنی چی آخه! واسه چی گوشیش رو خاموش کرده؟
دوباره گرفتمش و باز دوباره صدای نحس اون اپراطور تو گوشم پیچید.
- دلم شور می‌زنه شاپور، مگه قرار نبود با شما بیاد؟ چی شد آخه یهو؟
- نمی‌دونم والا منم فکر می‌کردم زودتر از ما رسیده باشه.
- می‌بخشید شاپور خان!
شاپور برگشت و نگاه من افتاد به پسر جوان یونیفرم پوشیده‌ی پشت سرش.
شاپور:
- بله؟
پسره از گارسون‌ها بود. نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:
- آقا سردار منتظرتونه. گفتن بهتون بگم تشریف ببرین پیششون.
شاپور سری واسش تکون داد و پسره رفت
شاپور:
- من برم بینم این دوباره چه خوابی واسه ما دیده برمی‌گردم. به کسی از نبود آراد نمی‌خواد چیزی بگی. زود برمی‌گردم، جایی نرو. باشه؟
فقط سرم رو واسش تکون دادم، بی فوت وقت عقب‌گرد کرد و رفت. تو دلم نالیدم:
- آراد کجایی آخه؟ کجایی؟ الان وقت غیب شدن بود؟ اوف. دلم گواه بد می‌داد و مغزم پلن‌های منفی می‌چید. دو تا نفس عمیق کشیدم و چشم‌هام رو بستم. به خودم امیدواری دادم، چیزی نیست ترنم. آراد احتمالاً گوشیش رو گذاشته رو حالت پرواز و تو ترافیک گیر کرده حواسش هم به این موضوع نیست وگرنه چه چیزی می‌تونه اتفاق افتاده باشه! همه چی درسته و هیچ چی نشده. چندتا نفس عمیق دیگه هم کشیدم و چشم‌هام رو باز کردم. یهو چشمم افتاد به جعبه‌ی توی کیفم. آراد گفته بود وقتی رفتی مهمونی بازش کن، سریع جعبه رو کشیدم بیرون و بازش کردم. چشمم که خورد به داخل جعبه ابروهام از تعجب توهم گره خوردن. دست دراز کردم و گردنبند رو ازش درآوردم، یه گردنبند مدل شیشه آرزو بود. کاغذی توش خود نمایی می‌کرد، مشخص بود توی کاغذ چیزی نوشته شده چون این کادو سبک آراد نیست و معلومه که مفهومی داره این گردنبند و این کاغذ داخلش. جعبه رو روی میز گذاشتم و درب چوبی شیشه‌ رو باز کردم. کاغذ رو درآوردم و بازش کردم. روش نوشته شده بود:
(دیدی که سخت نیست، تنها بدون من؟
دیدی که صبح می‌شود، شب‌ها بدون من؟
این نبض زندگی، بی‌وقفه می‌زند!
فرقی نمی‌کند، با من،‌ بدون من!
دیروز گرچه سخت، امروز هم گذشت!
طوری نمی‌شود، فردا بدون من)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
باخوندن آخرین خطش نفسم تو دلم پیچید و قلبم کند زد. تنم یخ کرد و دست‌هام شروع کرد بلرزه. این دیگه چیه نوشته برا من؟ دوباره نگاهم رو، رو نوشته‌ها چرخوندم. آره این دست‌خط خودش بود؛ اما نمی‌فهمم مفهوم این متن کوتاهی که برام نوشته‌ رو! عصبی موبایلم رو درآوردم و شماره‌ش رو گرفتم.‌ آخه این هم شد کادو؟ آدم به کسی که دوستش داره چنین کادویی میده؟ اِشغال بود. خوب خداروشکر معلومه داره میاد. بذار برسه یَک پوستی ازش بکنم بچه پررو رو که این‌جوری دیگه تن‌ و‌ بدن من رو نلرزونه. کاغذ رو برگردوندم تو شیشه و شیشه رو گذاشتم تو جعبه‌ش، جعبه رو هم انداختم تو کیفم. دوباره شماره‌ش رو گرفتم، پوست لبم رو جویدم. من امشب می‌دونم باهات چیکار کنم آرادخان. وقتی تشنه بردمت لب چشمه و گشنه بَرِت گردوندم می‌فهمی یه من ماست چقدر کره داره. به محض اتصال تماس گفتم:
- این بود سوپرایزت؟ آراد خجالت نمی‌کشی تو؟ این هم شد کادو؟! خدایی چیه اینی‌ که نوشتی؟
- الو؟
صدای زنِ پشت خط متعجبم کرد. با اخم‌های درهم گفتم:
- شما؟
- شما با آراد صبوری تماس گرفتین.
وا این دیگه کیه؟ گوشی آراد رو جواب میده بعد این چه سوالیه می‌پرسه؟! اصلاً این سوال بود یا جمله خبری؟
جدی پرسیدم:
- اگر جملتون خبری بود که بله می‌دونم، بنده با همسرم تماس گرفتم.
- خانم شما همسر آقای صبوری هستین؟
- بله، خودم هستم. شما؟
شاپور رو از دور دیدم که سراسیمه به سمتم می‌دوید.
- خانوم این‌جا بیمارستانه... همسرتون تصادف کردن و حالشون خوب نیست، لطف کنید خیلی سریع خودتون رو برسونید.
دیگه ادامه‌ی حرف‌هاش رو نمی‌فهمیدم. لرزون دستم رو بند میز کردم و از جا بلند شدم، زانو‌هام می‌لرزید، به زور رو دو تا پام ایستادم، خواستم بگم چه تصادفی؟ چی میگی؟ اما هرچی تلاش کردم نشد. انگار حرف زدن رو یادم رفته بود، حرف زدن که هیچ حتی حروف و آواها و کلمات رو هم از یاد بردم، لال شده بودم. چشم‌هام واسه یک‌ ثانیه سیاهی رفت، دهنم خشک‌خشک شده بود انگار دنیا درحال آوار شدن رو سرم بود.
شاپور بهم رسید و تیر خلاص رو زد:
- ترنم از بیمارستان تماس گرفتن میگن آراد تصادف کرده.
(از زبون راوی)
با صدای شلیک و ایست پلیس‌ها ترس و حراس در وجود تک‌تک حضار رخنه کرد و حواسشان جمع اطراف شد، البته فقط کسانی که شراب نخورده بودند و مواد مخدر نکشیده بودند هوشیار شدند، مابقی که فارق از همه‌ی عالم در دنیای خیالی خود سیر می‌کردند و خوش بودند. در چشم به هم زدنی مامورها مثل مور و ملخ از درب و دیوار در محوطه‌ی باغ می‌ریختند و هریک درجایی سنگر می‌گرفت. همه در شوک بودند؛ اما هیچ‌کدام عکس‌العمل خود را از دست نداده بودند، آن‌ها هم فوراً اسلحه کشیدند و خواستند به نحوی فرار کنند
 
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
لکن این‌جا لبا‌س شخصی‌ها و نفوذی‌ها وارد عمل شدند، اسلحه کشیدند و هر یکی، یکی را محاصره کرد و راه فرار را برایش بست. گیتی شهسوار گیج و گنگ بین محافظ‌های شخصی‌اش گیر افتاده بود، از هر طرف محاصره شده بود و راه فراری نداشت. می‌شد مگر چنین چیزی آن هم در مهمانی که صفر تا صدش را خود ترتیب داده بود؟
در این بین شاپوری که نگران پسرخوانده‌اش بود دست دختری را که به عنوان عروسِ پسرش او را دوست‌ می‌داشت، گرفت، کشید و گفت:
- بیا باید فرار کنیم.
خواست او و خود را از مهلکه بگریزاند تا به فریاد پسرکش در بیمارستان برسند. خواست عقب‌گرد کند که با یکی از مامورها سی*ن*ه به سی*ن*ه شد. پسری که به خاطره نقاب ماموران یگان ویژه‌ای که بر صورت داشت چهره‌اش نامشخص بود، خیلی سریع و ماهرانه شاپور را قبل از آن‌ که اسلحه‌ش را بیرون بکشد ضربه‌ فنی‌اش کرد و به دستانش دست‌بند زد و تمسخرآمیز گفت:
- کجا می‌خواستی در بری؟
مرد که هم به فکر خودش و فرارش بود و هم به فکر پسرش که بی‌جان روی تخت بیمارستان افتاده بود، بود، حرص زد:
- ولم کن... میگم ولم کن.
بی‌فایده بود چون دست‌بند فلزی سرد خیلی سریع دستانش را از پشت در بند کشیدند و او را فلج از هرکاری کرد. اول از بیمارستان با او تماس گرفته بودند و خبر را به دستش رسانده بودند، خبر تلخی که تمام وجودش را سوزانده بود، او برای دومین بار غم از دست دادن عزیزی و برای اولین بار غم از دست دادن فرزند را می‌چشید. به شدت غمگین و شوک‌زده بود و برای همین دستگیری‌اش هم خیلی سریع انجام شد. به ترنم خبر اصلی را نرسانده بودند، پرستار جوان زن با فکری بود و می‌دانست اگر چنین خبر تلخی را پشت‌ گوشی به همراه برساند، قطعاً ممکن است حالش بد شود، پس آن‌طور که وظیفه‌ و وجدانش حکم می‌کرد به او گفته بود تا دخترک را به بیمارستان بکشاند و بعد خبر اصلی را به او بدهد. صدای موزیک را بچه‌های یگان ویژه سریع قطع کردند تا صدای افسران حاضر در میدان از بلندگوهای بیرون ساختمان به گوش حضار برسد و همین هم شد، صدای پلیس در کل ساختمان پیچید (توجه کنید! توجه کنید! افسر پلیس باهاتون صحبت می‌کنه، کل این محوطه محاصره شده. راه فراری ندارید، بهتره تسلیم بشید و اسلحه‌هاتون رو کنار بگذارید. دارم هشدار میدم بهتره اسلحه‌هاتون رو کنار بگذارید و تسلیم بشید.)
نگاه‌ها همه‌جا می‌چرخید و هر لحظه خوف در دل تک‌تک افراد بیشتر و بیشتر می‌شد. روی دیوارهای باغ مامورهای مسلح، آماده باش ایستاده بودند.حال حرکت بعدی پلیس حضار را شوکه کرد، اسنایپرها (تک تیراندازها) وارد عمل شده بودند. اسنایپرها روی پشت بامِ ساختمان‌های اطراف مستقر شده بودند و نور لیزر قرمز اسنایپشان (اسلحه‌ی تک تیر اندازها) هر کدام از افراد را نشانه رفته بود، حال در چشمان همه می‌شد ترس و وحشت را خواند و حتی دید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
هرچه راه فرار بود بر رویشان سد شده بود، آن از درب‌ خروجیِ اصلی که پلیس‌ها از آن وارد می‌شدند، آن از دیوارها که پر بود از ماموران و آن از ساختمان‌های اطراف که اگر قدم از قدم برمی‌داشتی قطع به یقین با تیر کشنده‌ی یکی از اسنایپرها به دیار حق می‌شتافتی. همه مثل گیج‌ها به اطراف نگاه می‌کردند، گفتنی است که این تسلط زیاد را پلیس از نفوذی‌ها و عکس‌العمل فوریشان داشت. و اما در گوشه‌ای از این محوطه، خارج از این هیاهو دخترک داستان غوغایی در دل داشت، نه راه به پس داشت و نه راه به پیش. هیچ کاری نمی‌توانست انجام دهد، نه این‌که نخواهد بلکه نمی‌توانست! نه این‌ که از جانب پلیس محدود شده باشد بلکه یادش رفته بود. همه چیز را فراموش کرده بود و تنها یک چیز در مغزش جولان می‌داد (تصادف آرادش) مثل مرده‌ها با چشمانی لبریز از اشکِ خون بی‌حرکت ایستاده بود و به دست‌بند زدن به دستانش توسط یکی از ماموران اعتراضی نمی‌کرد، در خلا فرو رفته بود. نه آراد را حس می‌کرد که در سر و مغزش بکوبد و فریاد بکشد که (رهایم کنید، آرادم را می‌خواهم، چه بلایی بر سر آرادم آمده و...) و نه اطراف را حس می‌کرد که کاری از پیش ببرد و بخواهد به ماموران پلیس کمک کند، البته طبق نقشه نباید هم چنین‌کاری می‌کرد، نقشه آن بود که مانند بقیه دست‌گیر و به زندان منتقل شود و بعد از آن مستقیم به کیش روند و از مهلکه بگریزند. مامور‌ها تک‌تک افراد را بدون این‌که کسی را از قلم بیندازند دست‌گیر می‌کردند و به داخل ون‌های پارک شده‌ی داخل کوچه هدایت می‌کردند، راه پس و پیش بر همگان بسته بود خصوصاً این‌که کوچه‌های اطراف را هم پلیس محاصره کرده بود، حتی نمی‌شد بال درآورد و پرواز کرد چون پهبادهای به پرواز در آمده‌ی‌ در آسمان ردت را می‌زدند، پلیس برای دست‌گیری و منحل کردن این گروه این‌بار با تمام قوا وارد کار شده بود چون می‌خواست تخم این افت را از بین ببرد، می‌خواست ریشه‌ی این درختِ شر را بخشکاند، می‌خواست پایه‌ی این ظلم را ویران کند. در پس هدایت این عملیات از پیش تعیین شده‌ی بزرگ، کسی نبود جز سرهنگ مسعود افخم که می‌دانست نمی‌شود ریشه کن کند ریشه‌ی این افراد را در کشورش، می‌دانست این‌ها که بروند یک گروه دیگر جایگزینشان می‌شود؛ اما او می‌خواست خود را نجات دهد و میدان را رها کند، می‌خواست بعد از این عملیات و دریافت هدایا و مقام و درجه و تشویقی مهر بازنشستگی را بر روی پیشانی‌اش بزنند تا بتواند با خیالی راحت به پسرش برسد و زندگی‌اش را بکند. خسته شده بود، کل عمر و جوانی خود را صرف این باند کرده بود، با شناسایی شاپور با غرور قدم در این راه نهاد؛ اما با از دست دادن تنها پسرش قوایی برایش باقی نذاشتند. بعد از آن درگیری تن‌ به تنش با شاپور که یکی از چشمانش را گرفت، شاپور هم پسرش را دزدید و پیغامی با این مضمون برایش باقی گذاشت (تو یکی از چشم‌هام‌ رو ازم گرفتی، چشم‌های تو تنها پسرته، پس من دو تا چشم‌هات رو کور می‌کنم) از آن پس تلاش زیادی کرد تا به پسرش برسد و رسید؛ اما چه رسیدنی؟ وقتی فهمید پسرش کیست و چه‌کاره‌ست دنیار بر سرش آوار شد؛ ولی نمی‌شد از پسرش هم بگذرد، پس صبر را پیشه کرد و گذاشت تا سر بزنگاه آن‌طور که درست است به مراد دلش برسد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
***
(از زبون ترنم)
- دارم خفه میشم، نفسم بالا نمیاد. شوک‌زده‌ام؟ حیرونم؟ متعجبم؟ چیم من؟! چهل روز، درست چهل روز می‌گذره و من هنوز باور نکردم رفتنت رو.
قطره اشکی از چشم راستم چکید، بی‌توجه بهش دست دراز کردم و یه مشت از خاک‌ سردش رو برداشتم. زمزمه‌وار حرف زدن باهاش رو شروع کردم:
- سردت نیست آراد؟ سردت نیست دردت به جونم؟
قطره اشکی این‌ بار از چشم راستم چکید.
- تو زیره این خاک‌ها چیکار داری آخه؟ پاشو قربونت برم، پاشو بیا برگرد، پاشو تا نفس‌‌هام نبریده برگرد بیا. تو که می‌شناسی من رو، می‌دونی صبر و تحمل ندارم، می‌دونی طاقت دوریت رو ندارم، بیا... .
ریزش اشک‌هام شروع شد.
- اصلاً بگو ببینم تو چطور دلت اومد من‌ رو ول کنی؟ چطور دوری من رو تاب میاری؟
صدام رو بالاتر بردم و گفتم:
- می‌شنوی صدام رو آراد؟ می‌بینی من رو؟ من تاب ندارم دوری تو رو. بی‌معرفت مگه نمی‌گفتی بدون من هیچ‌جا نمیری؟ کجا رفتی پس؟ مگه نمی‌گفتی نمی‌ذارم بی‌ من جهنمم بری؟ بیا ببین دنیا واسم شده جهنم، بیا ببر من رو باخودت، یه کم خوب گوش کنی صدام رو می‌شنوی، آه و ناله‌هام‌ رو می‌شنوی، زاری و شیونم رو می‌شنوی، زجه‌هام‌ رو می‌شنوی. غصه‌ات داره دق میده من‌ رو، چجوری تونستی ول کنی من رو بری میون این همه گرگ؟ برگرد بیا، برگرد بیا منم ببر، برگرد تا از پا درنیومدم چون من الان فقط سه‌ تا چیز می‌خوام، ببینمت، بغلت کنم، بوت کنم و ببوسمت؛ اما نمی‌شه که، نیستی که... .
به هق‌هق افتادم؛ اما هنوز حرف‌ها داشتم باهاش:
- هرجا میرم هرکی رو می‌بینم یادت می‌افتم آرادم، تو که هیچ‌وقت من رو به حال خودم ول نمی‌کردی! پاشو بیا اصلاً دعوا کنیم، پاشو بیا با حرف‌هات زجرم بده اصلاً زندانیم کن، شکنجه‌ام کن فقط برگرد، فقط بیا، دلم تنگته آخه. کاش الان این‌جا پیشم بودی یا مثلاً من اون‌جا پیش تو بودم یا اصلاً کلاً باهم یه‌جایی بودیم، فقط پیش هم بودیم‌.
زجه زدم:
- تا نفسم نبریده بیا، تا دلت هست بیا، مگه نمی‌گفتی دل‌هامون باهم عوض شده؟ تو که می‌خواستی بری کجا بردی دل من رو؟ چرا دل خودت‌ رو گذاشتی واسه من؟ چرا دلی که دیگه نمی‌زنه رو گذاشتی واسه من؟ می‌گفتی من دارم میرم داغم رو می‌ذارم به دلت؛ اما خودت رفتی که. تو داغت رو گذاشتی به دلم، منم که هنوز این‌جام. هر روز میام این‌جا، هر شب تو خوابمی. می‌گفتی بی‌معرفتم؛ اما تو که بی‌معرفت‌تری، تو من رو ول کردی. موندم چرا این‌قدر تو بی‌وفا بودی، باورم نمی‌شه این‌جوری من رو از یادت بردی.
بی‌رمق خم شدم و سرم‌ رو گذاشتم رو خرمن خاکش، از سرماش لرز نشست تو تنم، نفسم تو سی*ن*ه‌م افتاده بود و تنفس واسم سخت بود.
- آراد چطوریه که حتی غصه‌یِ نبودنت، قشنگ‌تر از بودنِ بقیست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چطوریه که این‌قدر نبودنت بزرگه؟ چطوریه که نبودنت قدرِ همه بودن‌ها بزرگه؟ چیکار کردی تو با من آراد که حاضرم همه‌ی عمرم این‌جا بالاسر قبرت بشینم؛ اما کسی نیاد دَم پَرَم؟ ها!
مثل همه‌ی این چهل روز بعد از گریه‌های زیادم این خفگی بهم دست می‌داد و من هر بار دعا می‌کردم که نفسم دیگه بالا نیاد، بالا نیاد تا بمیرم منم. خسته‌ام، خسته از همه‌ی عالم و دنیا... .
(مثل آن شیشه که در همهمه‌ی باد شکست
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد شکست
با شب غرق غم و تیره و تارم چه کنم؟
با دلی تنگ که از داغ تو دارم چه کنم؟
بی قرارم چه کنم؟
غصه‌ی رفتن تو داده باد مرا
باورم نیست چنین برده‌ای از یاد مرا
تا دلی هست بیا رفتم از دست بیا
بغض تو راه نفس‌های من را بست بیا
به هوای دل بی‌چاره که تنگ است بیا
آه جز آینه‌ای کهنه مرا همدم نیست
پیش چشمان خودت اشک بریزی کم نیست
آه برگرد اگر آه مرا می‌شنوی
گوش کن ناله جان کاه مرا می‌شنوی
غصه‌ی رفتن تو دادِه بر باد مرا
باورم نیست چنین برده‌ای از یاد مرا
تا دلی هست بیا رفتم از دست بیا
بغض تو راه نفس‌های من را بست بیا
به هوای دل بی‌چاره که تنگ است بیا)
سی*ن*ه‌م که به خس‌خس افتاد عمو تازه متوجه حال خرابم شد و دوید به سمتم و... .
***
- حکمشون اومد.
بی‌توجه به عمو که به سمت کیش می‌روند و سعی داشت من رو از حال و هوای بدم در بیاره از پنجره فقط بیرون رو نگاه می‌کردم. راضی به رفتن نبودم، دلم می‌خواست کل عمرم رو پیش آراد باشم؛ اما نذاشتن.
- فردا همه‌شون پایه چوبه‌ی دارن.
- ...
- شاپور خیلی بی‌قراری می‌کرد، مدام از تو می‌پرسید‌.
بالاخره زبون باز کردم و پرسیدم:
- تو چی بهش گفتی؟
- من که بهش رو ندادم؛ اما خیلی دلش می‌خواست قبل مرگش تو رو ببینه.
- کاش می‌شد ببینمش.
- چرا؟
- تنها کسی که از مرگ آراد ناراحته بعد از من اونه، دردمون الان یکیه، داغمون یکیه، بالاخره بعد از این‌ همه ماجرا تو یه نقطه به یه وجه مشترک رسیدم، تو کل عمرم اگه می‌گفتن با شاپور به یه نقطه مشترک می‌رسید باور نمی‌کردم؛ اما الان دارم زندگیش می‌کنم.
- تو جلسه دادگاه هم اعلام شد که آراد صبوری تو تصادف با یک کامیون جا در جا مرده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- چه اهمیتی داره دیگه؟
سکوت کرد، تلخ بودنم دست خودم نبود. این‌که ناراحت نشد برام مهم نیست من از جایی می‌سوزم که اجازه نداد خانواده‌م پیشم باشن، دل‌خور بودم از دستش و این دل‌خوری تا آخر عمرم یادم می‌مونه.
- از گشنگی دارم می‌میرم، یه رستوران خوب این‌طرف‌ها بود ها کجاست پس؟
با سوزش معده‌م دیدم من‌ هم گرسنه‌ام، اصلاً یادم نمیاد آخرین وعده غذایی که خوردم کی بوده! امروز که هیچی نخوردم، دیشب شام هم که نخوردم، فکر کنم همون دو لقمه نون و پنیری که دیروز صبحونه خوردم آخریش بوده... .
- آها این‌جاست، پیداش کردم.
راهنما زد و ماشین رو کشید تو جاده خاکی، بی‌حرف به همراهش پیاده شدم و راه افتادیم سمت رستورانی که می‌گفت غذاش خوبه... .
نشستیم و سفارش دادیم، گارسون غذاها رو خیلی زود آورد و شروع کردیم به خوردن. عمو همیشه حامیه من بود و این که تو این یه مورد همراهم نبود، خیلی واسم سخت تموم شد. هم دلم می‌‌خواست باهاش حرف بزنم و خودم رو خالی کنم هم‌ این‌که این غم رو به تنهایی به دوش کشیدم این چهل روز واسم بد تموم شد.
-‌ ترنم؟!
زیر چشمی نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
- می‌دونم ازم دل‌خوری، می‌دونم این‌ چند وقت اون‌طور که باید کنارت نبودم، باید اجازه می‌دادم خانواده‌ات هم کنارت می‌بودن؛ ولی به صلاح بود که نباشن.
صلاح و مصلحت، تقدیر و سرنوشت چه کلمات مزخرفی‌ان واقعاً. یا دردمون، درد آبرومونه که مردم چی میگن یا این‌ که به صلاح نیست فلان کار رو کنی، مصلحت بود فلان کار انجام بشه. اوف یعنی اگه هر کی یاد می‌گرفت واسه دل خودش زندگی کنه چقدر خوب می‌شد.‌‌.. .
- هیچ‌‌‌وقت نمی‌بخشی من‌ رو مگه نه؟
غم توی صداش وادارم کرد که نگاهش کنم. دلم نمی‌اومد خیلی بد باهاش تا کنم، دنیا به اندازه کافی باهاش بد تا کرده بود، پسرش رو سال‌ها ازش گرفت گرچه دوباره بهش داد؛ اما... .
- میثم رو چیکار کردین عمو؟ قرار بود بعد این جریان باهاش صحبت کنید!
- حلش کردم.
- خب! چی شد؟ میاد پیشتون؟
- درمورد اون هنوز تصمیم نگرفته.
ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم.
- قدیم‌ها وقتی از چیزی یا کسی ناراحت می‌شدی می‌اومدی پیش من درد و دل می‌کردی، نه با مامانت حرف می‌زدی نه با بابات. بابات همیشه به من تو این یه مورد حسودی می‌کرد، می‌گفت دخترم رو دزدیدی واسه خودت کردی. از نگاه مامانت‌هم که آتیش می‌بارید.
خندید و ادامه داد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- بعضی موقع‌ها می‌گفتم الانه که از وسط بزنه نصفم کنه؛ اما بنده‌ خدا هیچی نمی‌گفت. مامانت واقعاً یه فرشته‌ست.
- دلم واسشون خیلی تنگ شده.
- تا چند ساعت دیگه می‌رسیم پیششون دیگه.
باز دوباره دلم گرفت از این‌که تهران رو ترک کردم و دارم میرم کیش، کاش می‌شد دوباره همگی برگردیم تهران.
- نمی‌خوای الان باهام حرف بزنی، درد و دل نمی‌کنی باهام؟
بغض به گلوم چنگ انداخت؛ ولی اخم کردم که گریه نکنم. دلم می‌خواست بشینم و ساعت‌ها باهاش حرف بزنم؛ اما یه چیزی مانعم می‌شد.
- درسته من به پسرم رسیدم؛ اما دلیل نمی‌شه دخترم رو فراموش کنم، تو جای خالی میثم رو تو تموم این سال‌ها واسه من پر کردی؛ اما الان حتی اگه میثم هم برگرده و بیاد پیشمون نمی‌تونه جای تو رو واسه من بگیره. دختر داشتن یه چیزه دیگه‌ست. آره درسته خدا به من و همسرم دختر نداد؛ ولی یه دختر برادر داد که از پسرم واسم پسرتر و از دخترم، دخترتر بوده، از رگ و ریشه خودمی تو خون داداشم تو رگ‌هاته، من و داداشم‌ هم که هم‌خونیم. من و تو، تو این راه هرجفتمون زخم خوردیم ترنم. می‌دونم غم تو هم کم نیست؛ اما لطفاً باهام حرف بزن، هرکاری هم کنم، جای خالی تو با هیچ‌ک.س واسه من پر نمی‌شه این رو بدون‌ و نخواه که من ساده بگذرم ازت. از اولش مخالف رابطتت بودم، آره؛ اما ابداً دلم نمی‌خواست چنین چیزی رو تجربه کنی‌. فراموش نکن هرچی‌ هم بشه تو باز دختر من هستی و دختر من باقی می‌مونی. غمت بزرگه، رو شونه‌هات سنگینی می‌کنه، با من تقسیمش کن نمی‌خوام زیرش له شی عزیزم.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم، درسته ازش دل‌خورم؛ اما نمی‌تونم منکر این بشم که عمو بهترین سنگ‌ صبوره منه‌‌. قطعاً هیچ‌ک.س نمی‌تونه بفهمه من چی میگم، تنها عمو درجریان همه چیز از اول تا حالا بوده پس بهتره خودم رو همین‌جا پیشش خالی کنم، دم عمیقی گرفتم و بالاخره زبون باز کردم:
- عمو من چطور تحمل کنم این درد رو؟
- نمی‌تونی تحمل کنی، نمی‌تونی طاقت بیاری. درسته نمی‌شه با مرده مرد؛ اما نمی‌شه بعد از مرگش هم زندگی کرد، یعنی اون‌طور که یادگرفتی زندگی کنی و بلدی و بهش عادت کردی نمی‌شه، خودم‌ هم نمی‌دونم چجوری بگم بهت. یه‌ جوریه! که انگار روحت از تنت خارج شده و تنهات گذاشته، تویی و جسمت همین و بس. اگر غم باشه ناراحت میشی و درد می‌کشی اگر شادی باشه خوشحال میشی و می‌خندی؛ اما هیچ‌کدومشون از ته دلت نیست، چون قبل از اون تو بهترین‌ خوشی‌ها و بدترین‌ غم‌ها رو تجربه کردی. انگار تو وقت اضافه‌ای، فرض کن تیمت صد تا گل خورده و داور، دو دقیقه وقت اضافه گرفته، چی عوض میشه واسه تیمت تو این دو دقیقه وقتی صد هیچ عقبین؟! تو تویی، ولی تو نیستی، کاملی ولی یه چیزی بازهم کمه.
- حس می‌کنم یه‌ چیزی تو سی*ن*ه‌م می‌تپه‌، یعنی ضربان قلبم رو حس می‌کنم؛ ولی خودش رو نه، عمو این چه دردیه من دچارش شدم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- درست میشه قربونت برم. همه‌ چیز درست
میشه.
یه‌کم از این تناقض حرف‌هاش جاخوردم؛ ولی نتونستم چیزی بگم. از جا بلند شدیم و راه افتادیم بریم چون راه طولانی رو در پیش داشتیم، به خواست خودم، پشت رل نشستم. می‌خواستم با رانندگی کمی از تشویش درونم کم بشه، بلکه یه‌ کم درگیری ذهنم آروم بشه.
***
دستم رو دوباره گذاشتم رو آیفون و فشردم، نوچ فایده نداره.
کلید رو به سختی از کیفم بیرون کشیدم و غر زدم:
- اوف آخه کجان این‌ها؟ اَه، بابا این چه وضعشه؟ نمی‌دونن مگه من برگشتم! خوبه حالا عمو کلید‌ها رو بهم داد. درب رو باز کردم، دسته‌ی چمدونم رو گرفتم و کشیدم، چقدر سنگین بود. پا گذاشتن تو این خونه هم واسم سخت بود هم خواستنی. دلم واسه تک‌تکشون یه ذره شده بود و حالا دیدنشون واسم شور و هیجان داشت، فقط ای‌کاش آراد هم پیشم بود تا باهم وارد این خونه می‌شدیم. لای‌ درب رو باز کردم و چشم‌هام رو بستم وارد شدم و درب رو بدون این که برگردم با پام بستم و نفس عمیقی کشیدم، بوی دریا رو می‌شد از این‌جا هم حس کردم. چمدون رو همون‌جا رها کردم و بدون این که چشم‌هام رو باز کنم دو قدم رفتم جلو. چقدر دلم می‌خواست یه‌ جوره دیگه بیان به استقبالم؛ ولی ظاهراً حتی نمی‌دونن اومدم. همینه دیگه ترنم خانوم وقتی چند سال یادت بره خانواده‌ای ‌داری و چند ماه یه بار فقط یه تماس تصویری باهاشون بگیری همین میشه، اون‌ها هم تو رو از یاد می‌برن، میگه از دل برود هر آن‌ که از دی... .
چشم‌هام رو محکم‌‌تر رو هم فشردم. درد تو همه‌ی جونم پیچید و پوزخندی تو دلم به خودم زدم. همه که مثل آراد نیستن ترنم، همه که تفسیرشون از این ضرب‌المثل این نیست فقط اون بود که می‌گفت (از دید‌ه‌م رفتی؛ ولی هرکاری کردم از دلم نرفتی بلکه دلم شدی.) چشم‌هام رو باز کردم و نالیدم:
- ای خدا خودت... .
با دیدن صحنه‌ی روبه‌روم ماتم برد! چند بار پلک زدم ببینم از جلو چشمم میره کنار یا نه؛ ولی نه. هی می‌خواستم یه چیز بگم؛ اما نمی‌شد. دهنم مثل ماهی باز و بسته می‌شد؛ ولی دریغ از یه صدا که ازم خارج بشه. سنگ‌کوب کرده بودم، به قدری این رویا واسه‌م واقعی به‌نظر می‌رسید که خدا می‌دونه. اصلاً انگار واقعی بود، انگار آراد زنده شده بود و الان روبه‌روم ایستاده بود. در یک ثانیه همه‌ی خوشیم از بین رفت و قیافم توهم رفت. چشم‌هام رو بستم و زمزمه‌کردم:
- شب‌ها رو که با تو سر می‌کنم تو خواب، الان اومدی تو بیداریم که نذاری از تنهایی دق کنم؟ من رو اوردن این‌جا که مثلاً از فکر تو دربیام، خبر ندارن تو تازه اومدی تو بیداریم که صدبرابر من‌ رو درگیر خودت کنی، فکرم که دیگی هیچی!
با برخورد چیزی به صورتم چشم‌هام رو باز کردم و تو یه یک قدمیم دیدمش. لبخند جذابی روی‌ لب‌هاش بود. از نزدیک واقعی‌تر هم به‌نظر می‌رسید. بغض نشستم تو گلوم، خواستم دستم رو بیارم بالا و لمسش کنم؛ اما منصرف شدم، ترسیدم با دست‌ گذاشتن بهش دود شه، بره تو هوا و غیب بشه.
- آراد کاش نرفته بودی الان باهم دست‌ تو دست هم از این درب وارد می‌شدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
-‌ تنها از این درب‌ وارد شدی درست؛ اما عوضش من اومدم استقبالت دیگه.
یک عان ماتم برد، آب دهنم رو ترسیده قورت دادم، سر تا پاش رو با دقت نگاه کردم و به صورتش دقیق شدم، تک‌تک اجزای صورتش رو می‌تونستم با جزئیات ببینم، تیغه‌ی دماغش، چین و چروک‌های خیلی ریز اطراف چشمش، مژه‌های فرش، ترک‌های روی لبش، مردمک و عنبیه چشمش، رگ‌های قرمز توی سفیدی چشمش همه و همه زیادی واقعی بود؛ ولی صداش... صداش چیزی نبود که بگم خیلی واقعی بود، صداش واقعی بود! اخم‌هام رو توهم کشید و یک قدم ازش فاصله گرفتم، دستم رو مردد بالا آوردم و نزدیک صورتش گرفتم، هرم داغ نفس‌هاش که به دستم خورد دستم رو هوا خشک شد. ناباور پلک زدم و دستم رو یواش‌یواش به صورتش نزدیک‌تر کردم، یه میلی‌متری به صورتش که رسیدم چشم‌هام رو بستم و فاصله رو به صفر رسوندم، با برخورد دستم به صورتش خون تو رگ‌هام یک لحظه یخ بست؛ اما فقط واسه یک لحظه بود چون بعدش چنان خشمی تو تنم پیچید که از آتشش خونم به جوش اومد و سر تا پام رو، گر گرفت از عصبانیت. لای پلکم رو آروم باز کردم و مغموم بهش نگاه کردم، فکر کنم شعله‌های خشم رو توی چشمم دید چون جا خورد و لبخند روی لبش ماسید، دهن باز کرد حرف بزنه دوباره که گفتم:
- فیلم زیاد دیدی یا رمان زیاد خوندی؟
- ترنم من... .
- نگفتم تو چی. جواب سوالم فقط یه کلمه‌ست رمان یا فیلم؟ بیشتر اهل کدومشونی؟
نفس عمیقی کشید و دست‌هاش رو آورد بالا، خواست بغلم کنه، محکم پَسش زدم و یه قدم دیگه ازش فاصله گرفتم. نفسم رو حرصی بیرون فرستادم و گفتم:
- آراد چیکار کردی تو با من؟ ها! این چه‌کاری بود کردی؟ اصلاً چرا این‌کار رو کردی؟
- باید گوش کنی، کلی حرف دارم باهات.
تک خندی زدم و گفتم:
- نه بابا، کلی حرف‌ هم داری؟
خندیدم، و ادامه دادم:
- می‌دونی چیه؟! اصلاً تصمیم عوض شد، نه سوال می‌پرسم و نه می‌خوام جواب بدی، اصلاً نمی‌خوام ببینمت، مگه تظاهر نکردی که مردی؟! اوک الان هم برو بمیر.
قلب خودم هم با گفتن این جمله تیر کشید؛ اما به قدری عصبی، حرصی و عاصی بودم که نفهمم دارم چی میگم. سرش رو کج کرد و نگاهم کرد، غم توی چشم‌هاش نتونست روم کمترین تاثیری رو بذاره.
- بذار برات توضیح میدم.
- تو هم یک‌بار این‌کار رو با من کرده بودی، هرچی گفتم بذار توضیح بدم نذاشتی. کاری به این‌که اشتباه کدوممون بزرگ‌تر بوده ندارم؛ اما تفاوت بینمون این‌که تو می‌خواستی از من توضیح بشنوی؛ ولی توی اون برهه از زمان نه. تو من رو کنارت می‌خواستی؛ اما من نه الان و نه صد سال دیگه نه دلم می‌خواد توضیحاتت رو بشنوم و نه حتی دلم می‌خواد دیگه ریختت رو ببینم آراد‌. کاری که با من کردی اصلاً قابل توجیح نیست.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین