- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
شمارهش رو گرفتم و گوشی رو دم گوشم نگه داشتم.
صدای اپراطور مثل ناقوس مرگ تو گوشم به صدا دراومد (دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد... .)
گوشی رو آوردم پایین و گفتم:
- خاموشه.
- یقین شارژش تموم شده.
- نه بابا شارژ داشت گوشیش خودم میدونم.
- یقین خاموش کرده امشب که کسی مزاحمش نشه.
- آخه آراد از این عادتها نداره. نمیفهمم یعنی چی آخه! واسه چی گوشیش رو خاموش کرده؟
دوباره گرفتمش و باز دوباره صدای نحس اون اپراطور تو گوشم پیچید.
- دلم شور میزنه شاپور، مگه قرار نبود با شما بیاد؟ چی شد آخه یهو؟
- نمیدونم والا منم فکر میکردم زودتر از ما رسیده باشه.
- میبخشید شاپور خان!
شاپور برگشت و نگاه من افتاد به پسر جوان یونیفرم پوشیدهی پشت سرش.
شاپور:
- بله؟
پسره از گارسونها بود. نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:
- آقا سردار منتظرتونه. گفتن بهتون بگم تشریف ببرین پیششون.
شاپور سری واسش تکون داد و پسره رفت
شاپور:
- من برم بینم این دوباره چه خوابی واسه ما دیده برمیگردم. به کسی از نبود آراد نمیخواد چیزی بگی. زود برمیگردم، جایی نرو. باشه؟
فقط سرم رو واسش تکون دادم، بی فوت وقت عقبگرد کرد و رفت. تو دلم نالیدم:
- آراد کجایی آخه؟ کجایی؟ الان وقت غیب شدن بود؟ اوف. دلم گواه بد میداد و مغزم پلنهای منفی میچید. دو تا نفس عمیق کشیدم و چشمهام رو بستم. به خودم امیدواری دادم، چیزی نیست ترنم. آراد احتمالاً گوشیش رو گذاشته رو حالت پرواز و تو ترافیک گیر کرده حواسش هم به این موضوع نیست وگرنه چه چیزی میتونه اتفاق افتاده باشه! همه چی درسته و هیچ چی نشده. چندتا نفس عمیق دیگه هم کشیدم و چشمهام رو باز کردم. یهو چشمم افتاد به جعبهی توی کیفم. آراد گفته بود وقتی رفتی مهمونی بازش کن، سریع جعبه رو کشیدم بیرون و بازش کردم. چشمم که خورد به داخل جعبه ابروهام از تعجب توهم گره خوردن. دست دراز کردم و گردنبند رو ازش درآوردم، یه گردنبند مدل شیشه آرزو بود. کاغذی توش خود نمایی میکرد، مشخص بود توی کاغذ چیزی نوشته شده چون این کادو سبک آراد نیست و معلومه که مفهومی داره این گردنبند و این کاغذ داخلش. جعبه رو روی میز گذاشتم و درب چوبی شیشه رو باز کردم. کاغذ رو درآوردم و بازش کردم. روش نوشته شده بود:
(دیدی که سخت نیست، تنها بدون من؟
دیدی که صبح میشود، شبها بدون من؟
این نبض زندگی، بیوقفه میزند!
فرقی نمیکند، با من، بدون من!
دیروز گرچه سخت، امروز هم گذشت!
طوری نمیشود، فردا بدون من)
صدای اپراطور مثل ناقوس مرگ تو گوشم به صدا دراومد (دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد... .)
گوشی رو آوردم پایین و گفتم:
- خاموشه.
- یقین شارژش تموم شده.
- نه بابا شارژ داشت گوشیش خودم میدونم.
- یقین خاموش کرده امشب که کسی مزاحمش نشه.
- آخه آراد از این عادتها نداره. نمیفهمم یعنی چی آخه! واسه چی گوشیش رو خاموش کرده؟
دوباره گرفتمش و باز دوباره صدای نحس اون اپراطور تو گوشم پیچید.
- دلم شور میزنه شاپور، مگه قرار نبود با شما بیاد؟ چی شد آخه یهو؟
- نمیدونم والا منم فکر میکردم زودتر از ما رسیده باشه.
- میبخشید شاپور خان!
شاپور برگشت و نگاه من افتاد به پسر جوان یونیفرم پوشیدهی پشت سرش.
شاپور:
- بله؟
پسره از گارسونها بود. نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:
- آقا سردار منتظرتونه. گفتن بهتون بگم تشریف ببرین پیششون.
شاپور سری واسش تکون داد و پسره رفت
شاپور:
- من برم بینم این دوباره چه خوابی واسه ما دیده برمیگردم. به کسی از نبود آراد نمیخواد چیزی بگی. زود برمیگردم، جایی نرو. باشه؟
فقط سرم رو واسش تکون دادم، بی فوت وقت عقبگرد کرد و رفت. تو دلم نالیدم:
- آراد کجایی آخه؟ کجایی؟ الان وقت غیب شدن بود؟ اوف. دلم گواه بد میداد و مغزم پلنهای منفی میچید. دو تا نفس عمیق کشیدم و چشمهام رو بستم. به خودم امیدواری دادم، چیزی نیست ترنم. آراد احتمالاً گوشیش رو گذاشته رو حالت پرواز و تو ترافیک گیر کرده حواسش هم به این موضوع نیست وگرنه چه چیزی میتونه اتفاق افتاده باشه! همه چی درسته و هیچ چی نشده. چندتا نفس عمیق دیگه هم کشیدم و چشمهام رو باز کردم. یهو چشمم افتاد به جعبهی توی کیفم. آراد گفته بود وقتی رفتی مهمونی بازش کن، سریع جعبه رو کشیدم بیرون و بازش کردم. چشمم که خورد به داخل جعبه ابروهام از تعجب توهم گره خوردن. دست دراز کردم و گردنبند رو ازش درآوردم، یه گردنبند مدل شیشه آرزو بود. کاغذی توش خود نمایی میکرد، مشخص بود توی کاغذ چیزی نوشته شده چون این کادو سبک آراد نیست و معلومه که مفهومی داره این گردنبند و این کاغذ داخلش. جعبه رو روی میز گذاشتم و درب چوبی شیشه رو باز کردم. کاغذ رو درآوردم و بازش کردم. روش نوشته شده بود:
(دیدی که سخت نیست، تنها بدون من؟
دیدی که صبح میشود، شبها بدون من؟
این نبض زندگی، بیوقفه میزند!
فرقی نمیکند، با من، بدون من!
دیروز گرچه سخت، امروز هم گذشت!
طوری نمیشود، فردا بدون من)
آخرین ویرایش: