جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,274 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
البته اصلاً وزنش رو حس نمی‌کردم چون دست‌هاش، کنار سرم ستون تنش بود.‌ برخلاف اون‌دفعه الان دیگه خشن بود و خبری از ملایمت نبود. خندم گرفته بود و هرچی می‌اومدم کنار بکشم بدتر تشنه‌تر میشد و سخت‌تر تو حصارش می‌کشیدم. دیدم فایده نداره موهاش رو کشیدم تا ولم کرد. مثل یه یوزپلنگ ایرانیِ درنده به عنوان شکارش بهم نگاه کرد و من تازه تونستم هم خنده‌م رو رها کنم هم یه نفسی بگیرم.
فکر می‌کردم الان عصبی شده باشه؛ اما نه چون با آرامش نظاره‌گرم بود
- دوستت دارم.
اول با عشق نگاهش کردم؛ اما دیدم اذیتش کنم بهتره.
‌- همین حالا گفتیا. جدیداً خیلی این کلمه رو تکرار می‌کنی آراد.
- واسه این نیست که قشنگ‌ترین حرف تکراریه؟
نه مثل این‌که دیگه هیچی نمی‌تونه بهش ضدحال بزنه. صورتش رو نوازش کردم و گفتم:
- هست.
- روزی هزاربارم بگم کمه. می‌خوام جوری باشه که وقتی داره اولی یادت میره دومی رو بگم. دومی رو یادت بره سومی و به همین ترتیب ادامه بدم تا شب بشه و بخوابی، دوباره چشمت رو که باز می‌کنی اولین کلمه‌ای که از زبون من می‌شنوی همین باشه. می‌خوام یادت نره که چقدر دوستت دارم.
- یادم نمی‌ره.
این‌بار من پیش قدم شدم و اجازه دادم تا این دلتنگی کامل رفع بشه ولی نه اون و نه من هیچ‌کدوم از تکاپو نمی‌افتادیم به‌قول خودش الکی میگن از دل برود هر آن‌که از دیده برفت ما هرچی دوری کنیم از هم، بدتر و بیش‌تر گرفتار هم می‌شیم و کیه که ناراحت باشه از این موضوع!
***!
راضی از ظاهرم دل از آینه کندم و برگشتم سمتش، داشت کراواتش رو می‌بست. با نیش شل سمتش رفتم و کروات رو از دستش گرفتم
- بده من ببینم.
از خدا خواسته عقب کشید و گذاشت من واسش ببندم، کارم که تموم شد دست‌هام رو دور گردنش انداختم و زل زدم به چشم‌هاش. دست‌های اون هم دور کمرم حلقه شد و من‌ رو نزدیک‌تر به خودش چسبوند.
- خیلی خوشگل شدی امشب.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- تو هم امشب خیلی خوشتیپ شدی، ببین گفته باشم از کنار من تکون بخوری من می‌دونم و تو!
خیبثانه خندید و گفت:
- اون رو دیگه قول نمی‌دم چون نمی‌دونم اون‌جا چی‌ انتظارم رو می‌کشه، یهو دیدی دوتا داف‌ماف دیدم اومدن پیشم البته از نوع همکارش بعد توهم که من‌ رو می‌شناسی خیلی رو کارم حساسم و به فکر پیشرفتمم بعد اون‌موقع نمی‌شه از کنار تو جُم نخورم.
چشم‌هام رو ریز کردم، پنجول‌هام رو آوردم بالا و گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- تو جرئت داری از من دور شو برو سمت داف‌ماف‌های هم‌کارت ببین صورت خوشگل اون پلنگ‌ها رو با این پنجول‌هام زخمی می‌کنم یا نه، درضمن منم نمی‌تونم دیگه قول بدم که چشم‌هات بعد از این سالم باشن. آهان راستی یادت نره اون‌جا همون‌جور که پر از داف‌ماف های خوشگله، پر از پسر‌های جنتلمن و خوشتیپه... .
منتظرم بودم به پهلو و کمرم چنگ بندازه و غرولند کنه (تو از کنار من جُم بخور ببین قلم می کنم پات رو یا نه)؛ ولی برخلاف چیزی که ازش انتظار می‌رفت، کمرم رو نوازش کرد. نگاهش آروم بود و آثاری از حرص و عصبانیت توش نبود. مثل این‌که چیزی اون رو هم اذیت می‌کنه که این‌جوری یهو مات برده سکوت کرده و حتی پلک هم نمی‌زنه. انگشت‌هام‌ رو لابه‌لای موهاش کشیدم و دستم رو پیش کشیدم، گونه‌ش رو نوازش کردم. رو پنجه‌ی پام بلند شدم و بغلش کردم، وقتی محکم‌تر و تنگ‌تر کرد حلقه‌ی دستش‌ رو، فهمیدم حال دل اون‌هم مثل من یه‌جور ناجوریه که نمی‌شه و نمی‌تونیم ازش حرف بزنیم. چشم‌هام رو بستم و دستم رو کشیدم لابه‌لای موهاش. به هر جون کندنی بود گفتم:
- آراد من خیلی می‌ترسم.
- چیزی نمی‌شه، همه چی درست میشه.
صدای دو رگه‌ش اصلاً نشونه‌ی خوبی نبود، چی این‌قدر اذیت و ناراحتش می‌کنه؟
کنار کشیدم و اون به سختی ولم کرد. دست‌هاش رو گرفتم تو دستم و گفتم:
- آراد چیزی نمی‌شه دیگه؟ مگه نه!
لبش رو به هلالی از لبخند درآورد و گفت:
- هیچی نمی‌شه قول میدم. امشب، همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه و من و تو با خیال راحت می‌تونیم یه‌ عمر کنار هم زندگی کنیم. بهت قول میدم امشب همه چی بعد از این همه سال تموم میشه و ما بالاخره بعد از یک‌سال می‌تونیم یه نفس راحت بکشیم نگران نباش، باشه؟
چشم‌هام رو بین تک‌تک اجزای صورتش در نوسان درآوردم. همه‌جای صورتش رو با دلتنگی خاصی که یهو و ناگهانی به دلم سرایت کرده بود از نظر گذروندم و در آخر رسیدم به چشم‌هاش، چشم‌هایی که مثل مرداب هم مرموز بود و هم زیبا، چشم‌هایی که یه چیزی رو فریاد می‌زدن؛ ولی نمی‌تونستم بخونمشون.
برای این‌که حالش رو بدتر نکنم فقط لبخندی زدم و سرم رو اطمینان‌ بخش تکون دادم، البته ناگفته هم نماند که یه‌کم ته دلم آروم شده بود.
- فقط باید بهم یه قولی بدی.
یهو انگار تموم اون آرامش پرکشید و رفت. این جمله‌‌ی (فقط باید بهم یه قول بدی) اصلاً جمله‌ی قشنگی نیست بنظرم و همیشه یه چیز بد و شوم پشتش خوابیده. گنگ سرم‌ رو تکون دادم و گفتم:
- چه قولی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- باید قول بدی امشب هرچی شد و هر اتفاقی افتاد با همه‌ی اتفاق‌های خوب و بدش ازش بگذری، بعد از امشب زندگیت رو به دو بخش تقسیم کن، یکی قبل امشب و یکی بعد امشب. باید بهم قول بدی از امشب و آدم‌هاش بگذری.
یخ زدن قلبم و ضربانش رو حس نمی‌کردم، ولی اصلاً دلم نمی‌خواست به روی خودم بیارم و یا قبول کنم که حرف‌هاش بوی شومی و تاریکی رو میده.
- امشب من و تو از امشب و اتفاق‌هاش باهم می‌گذریم آراد، مگه نه؟!
وقتی دیدم چیزی نمیگه و فقط بهم زل زده، ترسیده دستم رو جلو بردم و صورتش رو قاب کردم:
- مگه نه آراد؟
- ترنمم، خانومم ازت یه چیزی خواستم و باید بهم قول بدی بهش عمل کنی، بدون من با من فرقی نداره..‌. .
بین حرفش پریدم و گفتم:
- فرق داره، فرق داره آراد. یعنی چی بی‌من؟ مگه قراره ولم کنی جای بری یا کاری کنی؟ من‌ رو ببین آراد مسخره بازی درنیار من امشب همین‌جوری پر از تشویش و استرسم، بدتر نکن حالم‌ رو، با اعصابمم بازی نکن. من و تو امشب باهم از این اتفاق می‌گذریم فهمیدی؟
دستش‌ رو انداخت پشت گردنم و سرم رو پیش کشید. پیشونیم رو بوسید و گفت:
- آره عزیزم. همینه، من و تو باهم امشب، همه چیز رو فراموش می‌کنیم و زندگیمون رو ادامه می‌دیم، فقط... .
چرا این‌قدر این کلمه امشب واسه من بد، بد تموم می‌شه؟!
مستاصل نگاهش کردم که دست کرد توی جیبش و چیزی رو بیرون کشید، یه جعبه‌ی مخملی بود. گرفت جلوم، نگاهم رو بین جعبه‌ی توی دستش و چشمش چرخوندم و جعبه رو از دستش گرفتم، اومدم بازش کنم ببینم توش چیه که مانع شد و گفت:
- الان نه! این رو الان نه، بعد باز کن و ببینش.
- چرا الان باز نکنم؟
تک خندی زد و لپم رو کشید:
- چون الان وقتش نرسیده. تو مهمونی باز می‌کنی و می‌بینی.
- وا آراد!
- کوچولوم می‌دونم داری از فضولی می‌میری؛ اما الان نه، می‌ذاریش تو کیفت و تو مهمونی بازش می‌کنی.
- داری اذیت می‌کنی؟ دلم می‌خواد کادوم رو این‌جا پیش خودت باز کنم.
- ولی منم میگم نمیشه. بدو راننده منتظرته عزیزم.
متعجب گفتم:
- مگه قرار نبود باهم بریم؟
- آره ولی قبلش سردار میاد این‌جا که باهم بریم یعنی... .
مکث کرد، دستش رو بالا آورد، ساعتش رو چک کرد و ادامه داد:
- تا بیست دقیقه دیگه میان این‌جا و من اصلاً دوست ندارم اون مردک تو رو این‌جا ببینه گلم.‌
- اوف حالا واسه چی میاد این‌جا؟
- چه‌ میدونم، مرض داره دیگه. آهان راستی من بهش گفتم تو نیومدی این‌جا و رفتی هتل، یادت نره که یهو گاف ندی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
سرم رو تکون دادم، جعبه رو گذاشتم توی کیفم و اون روسریم رو درست کرد. زنجیر کیفم رو انداختم رو شونم و گفتم:
- خیلی خب باشه پس من برم تا نیومدن.
لبخندی زد و سری واسم تکون داد، رفتم سمت درب و بازش کردم، لحظه آخر برگشتم و نگاهش کردم. تموم اجزای تنم فریادش می‌زدن، از سر و صداهای تو چشم‌های مرموزش می‌تونستم اسم خودم رو بشنوم. دست‌هاش که از هم باز شد بی‌درنگ با دو قدم بلند خودم رو رها کردم تو بغلش و دست‌هام رو دور گردنش محکم حلقه کردم، از اون بغل‌هایی که استخون‌ها توهم خورد می‌‌شدن و گوشت و پوست باهم یکی می‌شدن و درنهایت توهم حل می‌شدن دونفر. به سختی ازش جدا شدم، لبخند اطمینان‌ بخش روی لبش یه‌کم آرومم می‌کرد. دوباره و چندباره گونه‌ش رو نوازش کردم و اون کف دستم رو بوسید.
- اوف آراد دلم شور می‌زنه.
- شور من‌ رو؟
باز اون روی تخسش بالا اومده بود و می‌خواست سر‌به‌سرم بذاره؛ ولی من اصلاً حوصله‌ی شوخی رو نداشتم.
- اذیت نکن دیگه.
- خوب آخه شور چی‌ رو می‌زنه دلت؟!
- معلومه شور تو رو دیگه.
خندید و گفت:
- نترس بادمجون بم افت نداره، من چیزیم نمی‌شه. اصلاً مگه قراره چیزیم بشه؟! نترس میگم قشنگم، من فوقش میرم یه دور با حضرت عزرائیل می‌زنم و برمی‌گردم.
مشتم رو کوبیدم تو سینش و گفتم:
-اه نمی‌شه با تو هم از نگرانی‌هام بگم، بعد میگی من‌ و تو یکی هستیم و باید از هم خبر داشته باشیم، ببین چیکار می‌کنی! اصلاً من میرم خدافظ.
خواستم عقب‌گرد کنم و برم که دستم رو گرفت و مانع شد:
- باشه باشه غلط کردم بیا یه لحظه بعد برو.
چپ‌چپ نگاهش کردم؛ اما اون کاره خودش رو کرد. اولش دلم نمی‌خواست همراهیش کنم تا ادب بشه ولی با فشار خفیفی که به پهلوم آورد وادار به همراهیم کرد.
- برو دیگه دیرت شد، حالا سر می‌رسن این‌ها. رژلبت هم درست کن.
اداش رو درآوردم:
-رژلبت رو هم درست کن. خودت خوب بلدی آثار جرمت رو پاک کنی آرادخان‌.
- آره دیگه از امشب همه چیز درست میشه و دیگه جرمی نمی‌مونه گردن من.
خندیدم و راهی شدم. تندتند پله‌ها رو پایین رفتم و سوار ماشین شدم. چقدر ما تو این ویلا خاطره داشتیم، نه به دفعه‌ی قبلی که اومدم این‌جا و نه به حالا! اون‌بار به چی فکر می‌کردم و چی می‌خواستم و این‌بار به چی فکر می‌کنم و چی می‌خوام. خلاصه‌ش بخوام بکنم دفعه‌ی قبل از آراد متنفر بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
و به نابود کردنش توسط قانون فکر می‌کردم و الان سر تا پام، وجود اون رو می‌خواد و سر تا سرم رو عشق اون پر کرده و به فکره اینم که چجوری قانون رو دور بزنم که مبادا بخواد چیزیش بشه... .
دست تقدیر رو می‌بینی؟ اون ترنم کجا و این ترنم کجا؟! کی فکر می‌کرد روزی چنین بشه؟ حتی خودمم باورم نمی‌شه منِ ستوان ترنم افخم این‌جوری عاشق این خلافکار شدم و واسه نجاتش از دست قانون، خودم رو دارم چجوی به آب و آتش می‌زنم، یعنی اگر پارسال فیلم این صحنه‌ها و این حالم رو می‌دیدم، می‌خندیدم و می‌گفتم دوربین مخفیه و چه بازیگر خوبی شدم. هی خدا جونم مرسی بابت همه‌ی این اتفاق‌ها و مرسی از این‌که آراد رو به من دادی و مرسی از این‌که امشب همه‌ی این گیر و گرفتاری‌هامون تموم میشه و می‌تونیم راحت و آسوده دست هم رو بگیریم و به دور از هر کثافت‌کاری زندگی کنیم. سرم رو تکیه دادم به پنجره، چشم‌هام رو بستم و منتظر شدم تا برسیم.
(فلش بک)
- نه دیگه مینا دستش نذار خوبه.
- باشه خانوم چند دقیقه دیگه درش بیارم؟
- گذاشتم رو ساعت گاز رو، خودش خاموش میشه. فقط وقتی خاموش شد شعله بالا رو دیگه نمی‌خواد روشن کنی بیارش بیرون و صدام بزن. آهان راستی اون ‌کاکائو تخته‌ای‌ها رو هم اول آبشون، بعد با یه‌کم شیر مخلوطشون کن واسه روش، می‌خوام کیک خیس درست کنم.
- چشم خانوم.
دست به کمر و شاکی ایستادم:
- مینا چندبار باید بگم به من نگو خانوم؟ بابا جان خوشم نمیاد، حس می‌کنم صدسالمه اِه.
- آخه اون دفعه که صداتون کردم ترنم، آرادخان شنیدن بعدش خدا بدونه چقدر من‌ رو دعوا کردن.
متعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-کی؟
- اون‌دفعه سرمیز شام.
- چی بهت گفت؟
- گفتن (قبل از گفتن ترنم، یه خانوم بذار قبلش که دهنت عادت کنه، بار اول و آخرت بود که خانوم رو ترنم صدا زدی.) منم که کلاً داشتم سکته می‌کردم فقط گفتم چشم، دوتا پا داشتم شش تا دیگه هم قرض گرفتم و الفرار.
خندیدم و گفتم:
- حالا چرا شش تا؟
- چون فکر می کنم هشت‌پاها سریع می‌دون.
بلندتر زدم زیره خنده و گفتم:
- دختر مگه هشت‌پا می‌دوه؟
- حالا ندوه هم احتمالاً سریع شنا می‌کنه.
- تو، تو این یه مورد به حرف من گوش کن و کاری که من می‌گم رو بکن.
-اگه بازهم چیزی گفتن چی؟
- نگران نباش خودم باهاش صحبت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت سالن نشیمن. بعد از ازدواجمون دلم می‌خواست خودم همه‌ی کارهای خونه رو دست بگیرم کلاً از مستخدم خوشم نمی‌اومد؛ ولی حساب مینا و مبینا، زهره و زهرا و مخصوصاً گلی خانوم از بقیه سوا بود، چرا؟ چون‌که اولاً واسه آراد مثل یه خانواده بودن دوماً برای من حکم دوست‌هام رو داشتن و خیلی باهاشون رفیق بودم و این شد که دلم نیومد ردشون کنم برن در ثانی هرچی فکر هم می‌کردم می‌دیدم نمی‌شد و نمی‌تونستم تک و تنها از پس کارهای خونه‌ی به این بزرگی بربیام.
چشمم خورد بهش و همه‌ی افکار متفرقه از ذهنم پرکشید، وای که دلم رفت براش. رو مبل دراز کشیده بود، کنترل رو تو دستش گرفته بود و تکیه داده بود به لبش و خوابش برده بود، عین باباها هست که آخر شب‌ها میان و هرجور شده تلوزیون رو ازت می‌گیرن؛ اما پنج دقیقه نشده خوابشون می‌بره‌ ها! دقیقاً الان قیافه‌ش مثل اون‌ها بود، منتهی از نوع جذاب و خوشگلشون. یواش رو مبل کنارش نشستم و خیره شدم به چهره‌ی مردونه‌ش. تو خواب‌هم اخم داشت؛ اما این اخم هیچی از معصومیتش رو کم نمی‌کرد. البته فقط تو خواب معصومه‌ها، تو بیداری که اگه برخلاف میلش عمل کنی درسته قورتت میده. خوابش سبک بود؛ ولی این اواخر به حضور من کنارش عادت کرده بود و به راحتی با یه نشستن کنارش و بلند شدن، بیدار نمی‌شد. اوف اوایل که خیلی بد بود، یعنی نصف شب واسه دستشویی که بلند می‌شدم برم هم بیدار می‌شد و می‌گفت کجا می‌خوای بری یا بعد که می‌اومدم می‌گفت کجا بودی. اول تعجب می‌کردم خیلی و سعی داشتم آروم بلندشَم و بشینم که بد خواب نشه؛ اما دیدم فایده نداره و دیگه عادت کردم به سبک بودن خوابش؛ اما چیزی نگذشت که اون خوابش درست شد. اصلاً بعضی وقت‌ها مثل خرس خوابش می‌بره و به زور و کتک بیدارش می‌کنم. میگم کتک منظورم همون دو تا مشت کوچولو به بازوشه، وگرنه کی دل کتک زدن این گوگولی رو داره؟
- حالا انگار یه بچه نوزاده که میگی گوگولی.
- نگاه کن آخه! ببین چقدر ناناس خوابیده.
- جمع کن خودت رو بابا این چه وضعشه! مثل خری که بهش تی‌تاپ داده باشن ذوق می‌کنی.
- بی ذوق.
- احمد ذوقی.
برای این‌که من‌های درونم شروع به پاچه‌گیری نکنند فیصله دادم به این بحث و دستم رو گذاشتم رو سی*ن*ه‌ش. تی‌شرت جذب سفیدش بدجور تو تنش نشسته بود و خوردنیش کرده بود، ای بابا منم بدچشم شدما. دستم رو بالاتر بردم و کنترل رو کشیدم از دستش، آروم لا پلکش رو باز کرد و با دیدنم لبخندی زد. کنترل رو گذاشتم رو میز و دوباره دستم رو گذاشتم رو سی*ن*ه‌ش. بدون‌ این‌که بلندشه دستی کشید به چشم‌هاش و گفت:
- خوابم برده بودا.
- بدون من که خوابت نمی‌برد!
- دیگه وقتی تو خودت رو تو آشپزخونه حبس می‌کنی منم با تلوزیون یه‌جوری خودم رو سرگرم می‌کنم و می‌خوابونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بعد از حرفش به تلوزیون اشاره کرد، برگشتم ببینم چه فیلمی گذاشته؛ اما برگشتنم همانا و چشم‌هام از تعجب گرد شدن و سرخ شدن و حجوم خون به زیر پوستم و هین کشیدنم همانا. سریع کنترل رو برداشتم و خاموشش کردم.
- بی‌حیا این‌ دیگه چیه گذاشتی ؟
تک خندی زد و موبند میله‌ایم رو از لای گوجه‌ایم کشید بیرون. کلافه اوف کشیدم:
- من نمی‌فهمم چرا این‌قدر تو به موی بلند و باز علاقه داری!
دستش رو کشید لابه‌لای موهام که قشنگ دورم ریخته بشه و گفت:
- اشتباه نکن من فقط به موی بلند و باز تو علاقه دارم.
لبخندی زدم؛ اما با یادآوری اون صحنه مشتی زدم به تخته سی*ن*ه‌ش و گفتم:
- اون چی بود گذاشته بودی؟ خجالت نمی‌کشی آراد می‌شینی این فیلم‌ها رو می‌بینی؟ اون‌ هم بدون من؟
- حالا مثلاً اگه گفته بودم بیای ببینی می‌نشستی تا آخرش باهم ببینیم؟ خجالت نمی‌کشیدی؟!
- معلومه که نه، نه خودم می‌دیدم و نه می‌ذاشتم تو ببینی.
- چرا اون‌وقت؟
متعجب بهش نگاهی انداختم و گفت:
- آراد!
- دلیل بیار ببینم توجیحت چیه؟ چرا دوست نداری این‌جور فیلم‌ها رو ببینیم؟
لب‌هام‌ رو برچیدم و گفتم:
- خب دلم نمی‌خواد یه زنِ دیگه رو ببینی.
- گذشته‌ی من رو یادت رفته؟
اخم‌هام رو کشیدم توهم، حتی فکر کردن بهش هم خونم رو به جوش می‌آورد و این اولین‌بار بود که آراد داشت سربحث رو درمورد گذشته‌ش باز می‌کرد و تعجبم رو خیلی زیادتر می‌کرد.
- یادت رفته خانومم یا نمی‌دونی؟
حس بدی بهم داشت دست می‌داد، هم حرصم گرفته بود هم از شدت حسادت داشتم منفجر می‌شدم هم از عصبانیت دلم می‌خواست سرم رو بکوبم به دیوار، دلخور بلند شدم برم که دستم رو گرفت و کشیدم، محکم مچ دستم رو چسبید و صاف نشست. نگاهم رو دوختم با پارکت‌ها. جدی گفت:
- جواب داره سوالم و باید جواب بدی.
اصلاً نمی‌فهمم این اصرارش واسه چیه! از طرفی هم می‌دونم مخالفت بی‌فایده‌ست. با وجود غم و حسادتی که وجودم رو پر کرده بود بدون‌ این‌که نگاهش کنم، گفتم:
- یادم نرفته، خوب می‌دونم همه‌ چی رو که تا قبل از اومدن من چه اوضاعی داشته زندگیت و... .
سوالی گفت:
- و؟
- و این‌که هر هفته یه دختر رو تو این خونه‌ می‌آوردی.
- نگام کن.
نگاهش نکردم، اومد چونم روبگیره که حرصی صورتم رو کشیدم عقب و زل زدم به حیاط.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
همیشه این یه مورد اذیتم می‌کرد؛ اما هربار بهش فکر نکردم و ازش فرار کردم که مشکلی پیش نیاد؛ ولی الان این خود آراده که با بی‌رحمی تمام داره گذشته‌ش رو تو صورتم می‌زنه.
- نگو بی‌رحمم چون نیستم، قصدم آزار و اذیت تو نیست، سادیسم هم ندارم که از ناراحتیت لذت ببرم. ترنمم تو خودت می‌دونی اوضاع زندگی من چه وضع کثیفی داشت حتی خودت هم گفتی که (تا قبل از من) این یعنی بعد از اومدن تو همه‌ی لجن‌زارها تمیز شدن. دلیل این‌که این موضوع رو پیش کشیدم این بود که دلم می‌خواست باهات درموردش حرف بزنم، نه این‌که حسادتت رو برانگیزم و عصبی و ناراحتت کنه، نه! دلم می‌خواست بگم که هیچ‌چیز مبهمی بین ما نباشه و نشینی تو تنهایی‌هایت بهش فکر کنی، که می‌دونم فکر هم می‌کنی و کردی که نکنه اون‌ها بهتر از من بودن؟ نکنه فلان، نکنه بهمان و هزار تا فکر و تخیل دیگه‌ی دخترونه‌ت که اتفاقاً عادی هم هست. تو دیگه لِم من دستت اومده، می‌دونی من چجوریم و چی می‌خوام، می‌دونی و توی نیم‌وجبی برعکس اون‌ها خیلی خوب از پس من برمیای، نمی‌گم همه‌چی تمومی و همه چی رو بلدی، نمی‌خوام هم بلد باشی چون دلم می‌خواد یادت بدم، بعد بلد بشی و همین ناشی بودنته که من‌ رو تا اوج لذت می‌کشونه. می‌دونی از این‌که یه زن بلد باشه کی و چه موقع چیکار کنه که تو رو به اوج برسونه توی هرموقیعت زندگی اصلاً بد نیست؛ ولی این‌که این تجربیات رو از کجا یاد گرفته مهمه، من دلم می‌خواد توی شاگرد اولیم رو دکترای این کار کنم. می‌خوام یادم بگیری! میگم، همین‌جوریش هم تو من رو از بری؛ ولی جا دای واسه رشد کنارم، بهتر بگم جا داریم واسه رشد. بگذریم حرف من این‌ها نیست چون مهم نیست، مهمه؛ اما چیزی که مهمه تویی، تو اگه باشی من در هرصورت خوشبخت و خوشحال‌ترینِ خودمم و حتی با یه بوس کوچولو هم من رو می‌تونی به اوج برسونی. نمی‌گم خوشبخت و خوشحال‌ترین آدم روی زمین چون اغراقی بیش نیست و قطعاً هستن بهتر از ماها. میگم خودم و خودمون چون واقعی‌تره. ترنم من گذشتم سیاهه، اون بخش هم جزءی از اون سیاهی محسوب میشه و بخوام یا نخوام تا آخر هم همراهمه.
نفس عمیقی کشید، گونم رو نوازش کرد. دلم نمی‌خواست نگاهش کنم؛ ولی از اون‌طرف هم می‌خواستم یک‌بار برای همیشه در این باره حرف بزنیم که به‌قول خودش ابهامات رفع بشه و دل من آروم... .
ادامه داد:
- منکر این نمی‌شم که توی زمان خودش لذت می‌بردم.
با چشم‌هایی که به شدت پر شده بودن و سد مقاومتشون کم‌کم داشت می‌شکست نگاهش کردم. دوباره خواستم بلندشَم که باز مانع شد و این‌بار کشیدم تو بغلش، محکم کوبیدم تخت سی*ن*ه‌ش که گفتم:
- ولم کن بذار برم.
- باید گوش کنی.
حین تقلا کردن و ریزش اشک‌هام گفتم:
- گوش کنم که چی؟ که بشینی از ناشی‌گری خودم بگی؟ که همه‌‌چی تموم بودن اون‌ها رو و لذت بردنت رو بزنی تو صورتم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- میگم بشین بذار حرفم رو کامل کنم
- می‌خوام نشینم، ادامه ندیم بهتره آراد. بذار مبهم بمونه، به نفع هردومونه
داد زد:
- دِ میگم بشین گوش کن کامل بعد هرجا خواستی برو.
از صدای داد عصبیش بیش‌تر ناراحت شدم. محکم تو بغلش زندانیم کرد، دست‌هام رو هم محکم گرفت و ضربات پاهام رو با پاهاش مهار کرد. دوتا دست‌هام رو با یکی از دست‌هاش گرفت و سرم رو چسبوند به سی*ن*ه‌ش. چشم‌هام رو بستم و آروم شروع کردم به اشک‌ ریختن. این دیگه چه عذابیه خدا! چی داره میگه این؟
- می‌دونم داری اذیت می‌شی؛ ولی میگم که هم خودم راحت‌ شم هم تو چون مرگ یک‌بار و شیون یک‌باره. می‌دونم بعدش آروم می‌شیم پس الکی اشک نریز و زود قضاوتم نکن. داشتم می‌گفتم که منکر این نمی‌شم که توی زمان خودش لذت می‌بردم چون من مردم و بیا واقع بین باشیم که همون‌طور که شما زن‌ها نیاز دارین شوهرتون بره کار و نیاز های مادیتون رو بر طرف کنه که قربون صدقتون بره و نوازشتون کنه ما مردهاهم یه‌سری نیاز داریم، نیاز داریم یه موقع‌هایی خانوممون یا دوست دخترمون یا حالا هرکی که باهاش هستیم، نزدیکمون بشه و نیازمون رو بر‌طرف کنه. حالا هرکی یه‌جوری راضی میشه، یکی با حرف یکی با عمل که کاری به اونش نداریم. همه چیز توی این خلاصه نمی‌شه؛ ولی بیا و قبول کن که بخش مهم و جداناپذیره واسه ماها. به ‌هرحال منم مردم، منم نیاز داشتم؛ اما خوب از اون‌جایی که پدر درست و حسابی بالا سرم نبود، از اون‌جایی که از مهر و محبت مادری برخوردار نبودم و تربیت خانوادگی خوبی نداشتم و کانون‌گرمی کلاً نداشتم که بخواد یادم بده، یاد نگرفتم که درست حس و غریزه‌م‌ رو کنترل کنم و چجوری باید افسار خودم رو دردبرابر بعضی از چیزها دست بگیرم. میگم لذت می‌بردم منظورم فقط لذت جسمی بود، که اون رو حتی حیون‌ها هم تجربه می‌کنن؛ اما لذت واقعی لذت روحیه، اون آرامشِ و آروم شدنه مهمه. اون مهمه که کسی که باهاشی رو دوست داشته باشی و بدونی دوستت داره، بلدش باشی و بلدت باشه. میگم بلد منظورم این نیست که فقط لم تنت دستش باشه منظورم اینه حرفت رو از چشم‌هات بخونه مثل تو، ذهنت رو بدون این‌که نگاهت کنه بخونه مثل من.
یه کم فقط یه کم آروم شدم، ریزش اشک‌هامم قطع شد و ترجیح دادم به‌حرف‌هاش گوش کنم ببینم چی میگه.
- مثل ما که هم‌ رو بلدیم، مثلاً من الان می‌دونم که دیگه گریه نمی‌کنی و داری آروم به حرف‌هام گوش می‌کنی؛ ولی چند دقیقه پیش داشتی گریه می‌کردی حتی داشتی فحشم می‌دادی و می‌گفتی این‌ها چیه این میگه؟ حتی میگم می‌دونم، نمیگم حس می‌کنم چون مطمئنم ازش.
خندم گرفت، خب راست میگه. آراد من رو از بر بود و به راحتی می‌تونست حدس بزنه چی‌تو سرم می‌گذره.
- تو هم من رو خوب بلدی قربونت برم، که اگه نبودی الان این‌جا نبودی. من‌‌ رو، تو زودتر از من یادی گرفتی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
لِمم رو هم همین‌طور‌. تو تونستی قلبم رو تو مشتت بگیری. تو تونستی منِ سنگ رو آب کنی، هزار بار که گفتم و میگم، تو از منِ نفوذناپذیر، نفوذ کردی، تو رخنه کردی به قلبم و من چه‌قدر خوشحالم از این موضوع. یه کم فکر کن حالا، یه گریزی بزن به حرف‌های قبلیم. ببین من گفتم واسه مرد رابطه مهمه، اما نگفتم دریچه و در ورود به قلبش هم هست، راه ورود به قلب ما مرد‌ها هنوز مثل راه ورود به قلب شما‌ زن‌ها شناخته نشده. حتی بعد از ورود هم تو نمی‌تونی تشخیص بدی چه‌جوری تونستی واردش بشی چون دست خودت نیست یهویی اتفاق میفته. ببین قشنگم اگه همه چیز رابطه بود خیلی قبل‌تر از تو و اومدنت من وا داده بودم به یکی از اون زن‌ها؛ اما می‌بینی که نشده، درعوض دیدی که تو با روابط نه، بلکه با روابط عاطفیت تونستی من‌ رو پایبند و پاگیر خودت کنی، من اگه بخوامم نمی‌تونم از تو دست بکشم چون دلم پیش توعه، آدمم که بدون دل نمی‌‌تونه زندگی کنه، می‌تونه؟ نه! خلاصه می‌خوام بگم من قدرت این که تو رو ول کنم بعد از اون شب که واسه اولین بار باهم بودیم رو داشتم، ممکن بود اون خواستنه که قبلش ازش حرف می‌زدم هوس باشه که بعد از چشیدنت مشخص میشد؛ اما نبود، اون عطش اون‌قدر زیاد بود که من تو رو فردای همون روز بردم رسیمت کردم، حتی حاضر نبودم بگم باشه حالا که همه چیز بر وقف مراد شد، یه مدت همین‌جوری باهاش ادامه میدم ببینم چی می‌شه که اگه دلم رو زد ولش کنم به سوی خودش مثل بقیه؛ اما من حتی واسه یک ثانیه هم چنین چیزی از ذهنم رد نشد، قبلش خیلی کری خوندم؛ اما بعد بهش عمل هم کردم. اون‌قدری من به تو از لحاظ روحی تشنم که خدا می‌دونه! هیچ‌وقت هم این تشنگی از بین نمیره چون آتیش عقشت تو دلم روشنه، تا وقتی باشی میشی آب رو آتیش دلم، آرومم می‌کنی. نباشی آتیشت می‌سوزنه خاکسترم می‌کنه هیچ‌ک.س هم نمی‌تونه بشه آبِ رو آتیشت چون من بعد از چشیدن طعم ناب تو حاضر نیستم به هر آشغالی دهن بزنم.
حقیقتاً یه رخوت عجیبی بهم دست داده بود، آروم شده بودم چون صداقت داشت حرف‌هاش. میگن اگه حرفی از ته دل بیاد، به دل می‌شینه‌ها، حرف‌هاش بدجور به دلم‌ نشسته بود و این به‌نظرم از این بابت بود که از ته دلش بودن. گلوم رو صاف کردم و گفتم:
- چرا این‌ها رو میگی؟ اصولاً مردها گذشتشون رو قایم می‌کنن. یا اگه همسرشون چیزی هم بدونه اصلاً به روی خودش نمیاره. تو چرا به زور این‌ها رو به من گفتی؟
- اولاً که این مختص به مردها نیست، زن‌ها هم گذشتشون رو مخفی می‌کنن، ثانیاً این تجربه‌ی اولمون نبود. یه کم فکر کن تو قبلاً هم همین‌کار رو با من کرده بودی. بچه نشو قصدم انتقام‌گیری نبود؛ اما فکر نکن، همین عذابی که کشیدی رو من‌ هم کشیدم منتهی تو، خودت من رو آروم کردی پس نیاز بود منم با تو روراست باشم و حرفم رو بزنم، چون من‌ و تو نداریم باهم و رازی نیست بینمون، زندگیمون هم عادی نیست، با یه ازدواج سنتی هم باهم ازدواج نکردیم. ثالثاً اصلاً و ابداً دلم نمی‌خواد تو خودت رو با بقیه مقایسه‌ کنی چون اصلاً قابل قیاس نیستی. تو صاحب دل منی؛ ولی اون‌ها یه شب مهمون خونه من بودن.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین