- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
هِی! مثل این که همهی تلاشهام بیفایده بوده. دلم نمیخواست بدونه چم شد چون حالش بد میشد و من این رو نمیخواستم
- نمیشه نپرسی؟
ابرو بالا انداخت:
- نوچ.
- نمیشه حواست رو یه جوری پرت کنم؟
- باز برمیگردونمت سر خونهی اول.
- حالا نمیشه یه امتحانی بکنم؟
- اون موقع تاحالا چیکار میکردی پس؟
راست میگفت، اونموقع تاحالا همهی این چرت و پرتها رو گفته بودم که نپرسه ولی نه! نمیشه. سرم رو گذاشتم رو سی*ن*هش و گفتم:
- آخه سوپرایزم خراب میشه.
- همین حالاش هم خراب شده. بگو بینم چی شد اون بیرون که دوباره حمله عصبی بهت دست داد؟ اصلاً واسه چی رفتی بیرون تو؟
- فردا تولدته، رفتم واست کادو بخرم. دلم نمیخواست با احمد برم چون بهت میگفت کجا من رو میبره و تو میفهمیدی، با ماشین خودمم به دلیل اینکه طرح زوج و فرده نرفتم که مشکل پیش نیاد واسم. هرچی گشتم هیچی پیدا نکردم تو بازار خلاصه خسته و ناراحت برگشتم خونه.
اینجاش رو یهکم سانسور کردم چون قبلش یه سر رفتم پیش عمو و اطلاعات جدید رو بهش دادم و ترسم هم ذاتاً از این بود که نفهمه این موضوع رو.
- نزدیک خونه که رسیدیم ترافیک بود حساب کردم کرایه رو و گفتم پیاده برمیگردم. وقتی رسیدم دیدم چهقدر دم در خونه شلوغه. ترسیدم یهکم که خدایی نکرده اتفاقی واسه تو افتاده باشه، هراسون آدمها رو پس زدم و نزدیکتر شدم. درست مقابل خونه تصادف شده بود، یه پرایدی زده بود به یه زن، نه خانومه چیزیش شده بود و نه راننده.
کمرم و ماساژ داد و گفت:
- پس چرا حالت بد شد؟
- در اصل پرایدیه زده بود به سگ خانومه، وقتی رسیدم جون کندن اون حیون بیچاره رو دیدم. خانومه بیتوجه به حال خودش سگش رو بغل گرفته بود و گریه میکرد، بعد اصلاً نفهمیدم چی شد یاد لوسی و اتفاق بد توی لواسون افتادم. یه فکر مزخرف که نفهمیدم چهجوری افتاد تو سرم و مثل خوره شروع کرد سلولهای مغزم رو بخوره. اینکه اگه لوسی چیزیش میشد چی و اینها... . بعدم که خوب خودت میدونی دیگه.
با قیافهی آویزون شده سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.
- باز دوباره تنفس رو یادت رفت آره؟ چرا نمیخوای ببرمت دکتر ترنم آخه؟
- دکتر نمیرم مگه؟
- دکتره این مگه؟ دِ اگه دکتر بود یهکاری میکرد تاحالا.
- دست اون نیست که. اون میگه من باید از استرس و کلاً همهی چیزهای هیجانآور و اضطرابآور دوری کنم. از بعد از اون اتفاق کذایی توی اون سولهی مزخرف من اینجوریام آراد خودت که بهتر میدونی، هر صحنهی دلخراش چه بزرگ باشه چه کوچیک حال من رو بد میکنه، حالمم که بد بشه تنگی نفس سراغم میاد.
- تنگی نفس سراغت نمیاد تو خودت نفس نمیکشی.
- نمیشه نپرسی؟
ابرو بالا انداخت:
- نوچ.
- نمیشه حواست رو یه جوری پرت کنم؟
- باز برمیگردونمت سر خونهی اول.
- حالا نمیشه یه امتحانی بکنم؟
- اون موقع تاحالا چیکار میکردی پس؟
راست میگفت، اونموقع تاحالا همهی این چرت و پرتها رو گفته بودم که نپرسه ولی نه! نمیشه. سرم رو گذاشتم رو سی*ن*هش و گفتم:
- آخه سوپرایزم خراب میشه.
- همین حالاش هم خراب شده. بگو بینم چی شد اون بیرون که دوباره حمله عصبی بهت دست داد؟ اصلاً واسه چی رفتی بیرون تو؟
- فردا تولدته، رفتم واست کادو بخرم. دلم نمیخواست با احمد برم چون بهت میگفت کجا من رو میبره و تو میفهمیدی، با ماشین خودمم به دلیل اینکه طرح زوج و فرده نرفتم که مشکل پیش نیاد واسم. هرچی گشتم هیچی پیدا نکردم تو بازار خلاصه خسته و ناراحت برگشتم خونه.
اینجاش رو یهکم سانسور کردم چون قبلش یه سر رفتم پیش عمو و اطلاعات جدید رو بهش دادم و ترسم هم ذاتاً از این بود که نفهمه این موضوع رو.
- نزدیک خونه که رسیدیم ترافیک بود حساب کردم کرایه رو و گفتم پیاده برمیگردم. وقتی رسیدم دیدم چهقدر دم در خونه شلوغه. ترسیدم یهکم که خدایی نکرده اتفاقی واسه تو افتاده باشه، هراسون آدمها رو پس زدم و نزدیکتر شدم. درست مقابل خونه تصادف شده بود، یه پرایدی زده بود به یه زن، نه خانومه چیزیش شده بود و نه راننده.
کمرم و ماساژ داد و گفت:
- پس چرا حالت بد شد؟
- در اصل پرایدیه زده بود به سگ خانومه، وقتی رسیدم جون کندن اون حیون بیچاره رو دیدم. خانومه بیتوجه به حال خودش سگش رو بغل گرفته بود و گریه میکرد، بعد اصلاً نفهمیدم چی شد یاد لوسی و اتفاق بد توی لواسون افتادم. یه فکر مزخرف که نفهمیدم چهجوری افتاد تو سرم و مثل خوره شروع کرد سلولهای مغزم رو بخوره. اینکه اگه لوسی چیزیش میشد چی و اینها... . بعدم که خوب خودت میدونی دیگه.
با قیافهی آویزون شده سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.
- باز دوباره تنفس رو یادت رفت آره؟ چرا نمیخوای ببرمت دکتر ترنم آخه؟
- دکتر نمیرم مگه؟
- دکتره این مگه؟ دِ اگه دکتر بود یهکاری میکرد تاحالا.
- دست اون نیست که. اون میگه من باید از استرس و کلاً همهی چیزهای هیجانآور و اضطرابآور دوری کنم. از بعد از اون اتفاق کذایی توی اون سولهی مزخرف من اینجوریام آراد خودت که بهتر میدونی، هر صحنهی دلخراش چه بزرگ باشه چه کوچیک حال من رو بد میکنه، حالمم که بد بشه تنگی نفس سراغم میاد.
- تنگی نفس سراغت نمیاد تو خودت نفس نمیکشی.
آخرین ویرایش: