جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,282 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
هِی! مثل این که همه‌ی تلاش‌هام بی‌فایده بوده. دلم نمی‌خواست بدونه چم شد چون حالش بد می‌شد و من این رو نمی‌خواستم
- نمی‌شه نپرسی؟
ابرو بالا انداخت:
- نوچ.
- نمیشه حواست رو یه جوری پرت کنم؟
- باز برمی‌گردونمت سر خونه‌ی اول.
- حالا نمیشه یه امتحانی بکنم؟
- اون موقع‌ تاحالا چی‌کار می‌کردی پس؟
راست می‌گفت، اون‌موقع تاحالا همه‌ی این چرت و پرت‌ها رو گفته بودم که نپرسه ولی نه! نمی‌شه. سرم رو گذاشتم رو سی*ن*ه‌ش و گفتم:
- آخه سوپرایزم خراب میشه.
- همین حالاش هم خراب شده. بگو بینم چی شد اون بیرون که دوباره حمله عصبی بهت دست داد؟ اصلاً واسه چی رفتی بیرون تو؟
- فردا تولدته، رفتم واست کادو بخرم. دلم نمی‌خواست با احمد برم چون بهت می‌گفت کجا من رو می‌بره و تو می‌فهمیدی، با ماشین خودمم به دلیل این‌که طرح زوج و فرده نرفتم که مشکل پیش نیاد واسم. هرچی گشتم هیچی پیدا نکردم تو بازار خلاصه خسته و ناراحت برگشتم خونه.
این‌جاش رو یه‌کم سانسور کردم چون قبلش یه سر رفتم پیش عمو و اطلاعات جدید رو بهش دادم و ترسم هم ذاتاً از این بود که نفهمه این موضوع رو.
- نزدیک خونه که رسیدیم ترافیک بود‌ حساب کردم کرایه رو و گفتم پیاده برمی‌گردم. وقتی رسیدم دیدم چه‌قدر دم در خونه شلوغه. ترسیدم یه‌کم که خدایی نکرده اتفاقی واسه تو افتاده باشه، هراسون آدم‌ها رو پس زدم و نزدیک‌تر شدم. درست مقابل خونه تصادف شده بود، یه پرایدی زده بود به یه زن، نه خانومه چیزیش شده بود و نه راننده‌.
کمرم و ماساژ داد و گفت:
- پس چرا حالت بد شد؟
- در اصل پرایدیه زده بود به سگ خانومه، وقتی رسیدم جون کندن اون حیون بی‌چاره رو دیدم. خانومه بی‌توجه به حال خودش سگش رو بغل گرفته بود و گریه می‌کرد، بعد اصلاً نفهمیدم چی شد یاد لوسی و اتفاق بد توی لواسون افتادم. یه فکر مزخرف که نفهمیدم چه‌جوری افتاد تو سرم و مثل خوره شروع کرد سلول‌های مغزم رو بخوره. این‌که اگه لوسی چیزیش می‌شد چی و این‌ها... . بعدم که خوب خودت می‌دونی دیگه.
با قیافه‌ی آویزون شده سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.
- باز دوباره تنفس رو یادت رفت آره؟ چرا نمی‌خوای ببرمت دکتر ترنم آخه؟
- دکتر نمیرم مگه؟
- دکتره این مگه؟ دِ اگه دکتر بود یه‌کاری می‌کرد تاحالا.
- دست اون نیست که. اون میگه من باید از استرس و کلاً همه‌ی چیزهای هیجان‌آور و اضطراب‌آور دوری کنم. از بعد از اون اتفاق کذایی توی اون سوله‌ی مزخرف من این‌جوری‌ام آراد خودت که بهتر می‌دونی، هر صحنه‌ی دل‌خراش چه بزرگ باشه چه کوچیک حال من رو بد می‌کنه، حالمم که بد بشه تنگی نفس سراغم میاد.
- تنگی نفس سراغت نمیاد تو خودت نفس نمی‌کشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
هی میگم آروم باش، هی میگم نفس بکش گوش نمی‌کنی.
- توی اون لحظه من دنیا رو تار می‌بینم آراد، حتی صداها رو هم واضح نمی‌شنوم چه برسه بخوام درک کنم چیزی رو.
دست نوازشگرش گونم رو نوازش کرد:
- هیچ چیز جز مهر و موم لبات نباید نفست رو بند بیاره.
- ولی ترس می‌تونه.
- ترس خوبش، خوبه! اصلاً ترس هست که بقا باشه نه این‌که خودش نفست رو ببره مانع حیاتت بشه.
- آرادم دیدن صحنه‌های دل‌خراش که کنترلش دست من نیست ترس‌آوره برام. اون لحظه من اصلاً نمی‌تونم مثل یه آدم سالم و نرمال عمل کنم، انگار که یه مرد قوی هیکل رو سینم نشسته و با تمام قواش داره گلوم رو فشار میده و این واسه منی که هنوز کم و بیش تحت درمانم کاملاً عادیه.
با غمی که توی صدا و چشم‌هاش بی‌داد می‌کرد گفت:
- این‌جوری که میگی تا مغز استخونم می‌سوزه. چی‌کار کردن آروم شدی؟
- شاید باورت نشه.
سوالی سرش رو تکون داد که گفتم:
- لوسی!
- لوسی؟ چی میگی! چه‌طوری؟
- سرو صدا که زیاد بوده سید درب رو باز می‌کنه ببینه چه‌خبره از قضا لوسی هم باز بوده وقتی سید میاد دم در اون هم میاد دم در.
حیوونکی من رو تا دید شناخت و دوید سمتم. حالا مردم از ترس فرار می‌کردن، چون فکر می‌کردن می‌خواد حمله کنه به اون‌ها، سید دربه‌در هم اصلاً من رو ندیده بود، ترسید لوسی واقعاً حمله کنه به مردم. منم خندم گرفته بود این وسط که اگه لوسی واقعاً بیافته دنبالشون چه‌جوری باید متوقفش کنیم بعد دیگه نفسم جا اومد، حالم خوب شد.
- پس من جون همسرم رو به سگم مدیونم آره؟
- و البته به سید که درب رو باز کرد.
- ترنم من می‌ترسم، می‌ترسم از روزی که شوک دوم بهت دست نده که حالت میزون بشه، نفست جا بیاد. آخه من نمی‌فهمم هرکاری می‌کنیم درست نمیشه نفست بعد مثلاً اگه حتی یه سیلی هم بخوری خوب میشی.
- نگران نباش آراد. من امروز خودمم می‌گفتم کارم تمومه چون تو اون جمعیت هیچ‌ک.س نه حال من رو می‌دونست نه علتش رو و نه درمانش رو ولی دیدی که؟ خدا کارش درسته. یهو دیدم در باز شد و لوسی دوید سمتم، همون موقع گفتم اوس کریم کارت خیلی درسته.
از لفظ اوس کریم هردومون خندمون گرفت ولی فقط خنده‌ی من صدادار شد.
شرمنده و غمگین گفت:
- ببخش من رو اگه گاهی ناخواسته باعث بی‌هواییت می‌شم، هوای من.
واسه این‌که شرم توی چشم‌ها و غم توی صداش رو از بین ببرم تخس گفتم:
- نگفته بودی تا حالا هواتم.
- خیلی چیزا هست که یه عمر طول می‌کشه که بهت بگم.
لبخند روی لبش نشون از آروم شدنش بود ولی چشم‌هاش هنوز بی‌قرار بود و من خوب می‌دونستم چه‌جوری این بی‌قراری رو از بین ببرم. صورتش رو قاب گرفتم بادستم، با انگشت شصتم ته ریشش رو نوازش کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
فاصله رو به هیچ رسوندم تا آغوشمون به پیشواز هم برن و نفس‌هامون این‌بار با هم بند بیاد و باهم برگرده سرِ جاش. کار حل نمی‌شد و تنش‌ها کم نمی‌شد ولی آغاز یک دلدادگی که می‌تونست باشه، نه؟!
(برگشت به زمان حال)
با استرس خودم رو به دفتر بایگانی رسوندم. خدا خدا می‌کردم کسی اون‌جا نباشه ولی زکی خیال باطل، محمودی اون‌جا بود. با دیدنم از جاش بلند شد و سلام نظامی داد
- سلام قربان.
سری واسش تکون دادم، صاف ایستاد و گفت:
- چیزی نیاز دارین؟
سریع گفتم:
- اره دنبال تو می‌گشتم.
متعجب پرسید:
- دنبال من؟
- آره. ببین من خیلی وقته نبودم تو اتاقم پایه‌ی صندلیم شکسته میشه بری واسم درستش کنی؟
- بله قربان حتماً چرا که نه! ولی سرهنگ فرمودن یک پرونده رو براشون ببرم.
- من می‌برم تو برو.
- ولی آخه شما که نمی‌دونید چی رو سرهنگ می‌خواد.
وای از دست این محمودی و خنگ بازی‌هاش. قدمی نزدیکش شدم و گفتم:
- خب تو بهم میگی دیگه.
کله‌ش رو خاروند و گفت:
- راست میگینا من خیل خنگم.
تو دلم گفتم 《تازه فهمیدی؟ 》 ولی منتظر و اخم‌دار نگاهش کردم. نباید وقت رو از دست می‌دادم.
- سرهنگ گفتن از بخش پرونده‌های جنایی پروند‌ه‌ی قتل خانوم مستوفی رو براشون ببرم
- اوکی من حلش می‌کنم تو برو سریع کار صندلی من رو حل کن.
عقب‌ گرد کرد و تند رفت، منم سریع دست به کار شدم. دوربین‌های بالا سرم مشکل بود ولی چاره‌ای نداشتم. اول پرونده‌ی آراد رو پیدا کردم و برش داشتم بعدم پرونده‌ای که عمو می‌خواست رو. پرونده آراد رو سریع گذاشتم تو کیفم و از اون‌جا زدم بیرون. خداروشکر حین اومدنم بیرون از اون‌جا کسی نبود، خیلی عادی راه اتاق عمو رو در پیش گرفتم. میموند فقط اسناد و مدارک ثبت شده توی کامپیوتر عمو. که اون رو به هیچ وجه نمی‌شد کاریش کنم چون اگه از کامپیوتر عمو هم حذفش می‌کردم باز توی سیستم اصلی این‌ها ذخیره شده بود ولی خوبیش اینه که مدارک اصلی الان این‌جا توی کیف منه و با مدارک ذخیره شده توی کامپیوتر نمیشه چیزی رو ثابت کرد.‌ ذاتاً مدارکی هم که الان دارن به‌جز چندتا عکس و فیلم و یک‌سری پرینت از حساب و گزارشات من و متین و باقی بچه‌ها بیش نیست. که اون هم فقط گزارشات من و متین مربوط به اصل قضیه‌است و بقیه‌ش چیز درست حسابی نیست. مگه میشه آراد ردی از خودش باقی بذاره؟ یعنی در کل مدرکِ دهن پرکنی واسه گیر انداختن آراد وجود نداره ولی ترس من اجازه نمیده حتی همین مدارک هم دست پلیس باشه پس بهتره‌ همه‌ش از بین بره.
تقه‌ای به در زدم و بعد از شنیدن صدای عمو وارد شدم، سرش توی برگه‌ها و پرونده‌های زیر دستش بود‌. لبخندی زدم و وارد شدم‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
از دیدن من این‌جا قطعاً از تعجب شاخ در‌می‌اورد.
- سلام عمو جان.
با شنیدن صدام چشم‌هاش اندازه نعلبکی باز شد، سراسیمه از جا بلند شد و اومد سمتم:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی تو دختر؟
با نزدیک شدنش بهم استرس گرفتم، پرونده‌ی توی دستم رو فشردم و سعی کردم لبخند روی لبم رو حفظ کنم:
- اومدم به عموم سر بزنم. مشکلی دارین شما؟
- دیوونه شدی؟ اگر اون مرتیکه واست بپا گذاشته باشه چی؟!
قیافم توهم رفت و اخمام گره‌ی کور خوردن. اصلاً خوشم نمیومد که عمو این‌طوری پشت سر آراد حرف میزد.
- عمو جان اون مرتیکه‌ای که می‌گین الان همسر منه‌ ها.
- ببینم اون‌وقت که پدرت بفهمه هم همین‌جوری تو روش وایمیسی از اون آدم‌کش قاچاقچی دفاع کنی یا نه!
نفسم رو کلافه فوت کردم بیرون و سرم رو انداختم پایین، حوصله‌ی این بحث تکراری رو نداشتم.
- ببینم این چیه ؟
ترسیده نگاهم رو دوختم بهش، رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به پرونده‌ی توی دستم. آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- اها اینا رو می‌گید؟ اینا رو محمودی داد که بدم به شما.
پرونده‌ها رو به سمتش گرفتم، با نگاه مشکوکی ازم گرفت و گفت:
- خوب نگفتی این‌جا اومدی چی‌کار؟مگه ما دیروز هم رو ندیدیم؟! اتفاق جدیدی افتاده؟
- نه فقط دلم واسه این‌جا تنگ شده بود، داشتم از این‌جا رد می‌شدم گفتم یه سری بهش بزنم.
در که به صدا اومد از استرس شش متر پریدم بالا.
عمو:
- بیا تو.
قامت نه چندان رعنای محمودی که تو چارچوب ظاهر شد، ضربان قلبم به طور غیرقابل شمارشی بالا رفت.
ترسیده زل زدم بهش، نگاهش به من بود. دهن که باز کرد تقریباً یه نیمچه سکته رو رد کردم
محمودی:
- ستوان صندلیتون چیزیش نبود که!
عمو مشکوک نگاهی بین ما رد و بدل کرد و گفت:
- چیه جریان این صندلی؟
من که اصلاً حرف زدن یادم رفته بود، مثل خنگا زل زده بودم به عمو و داشتم فکر می‌کردم ببینم چه دروغی تحویل عمو بدم که محمودی گفت:
- هیچی قربان، ستوان افخم فکر می‌کردن صندلیشون خرابه به من گفتن برم درستش کنم که رفتم دیدم مشکلی نیست.
عمو چشم‌های مثل عقابش رو دوباره برگردوند رو من و گفت:
- اصلاً چه نیازی به این‌کار بوده؟ تو که قرار نیست این‌جا بمونی.
- امم...چیزه...خوب وقتی اومدم تو اتاقم دیدم صندلیم خرابه دلم گرفت، گفتم درستش کنن که محمودی رو دیدم و زحمت این‌کار افتاد رو گردن ایشون‌.
محمودی:
- نه بابا این چه حرفیه؟ سرهنگ پرونده رسید به دستتون؟
عمو:
- بله، منتها دفعه اول و آخری بود که پرونده‌ها رو به کسی دادی. شیرفهم شد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
محمودی: قربان من فکر کردم ستوان افخم... .
عمو تشر زد:
- لازم نکرده فکر کنی. مرخصی.
محمودی اطلاعت امر کرد و خیلی سریع خارج شد، بهتر بود تا گندِ کاری که من کردم درنیومده جیم شَم.
- خوب دیگه عمو، بهتره منم برم دیگه. فعلاً خداحافظ.
- مراقب خودت باش. اینم دفعه‌ی اول و آخرت بود که بدون هماهنگی من پا میشی میای این‌جا اگه واست بِپا گذاشته باشه چی؟
ذاتاً آراد همه چیز رو می‌دونست و دیگه ترسی از این بابت نداشتم؛ اما خوب خبر نداشت امروز اومدم این‌جا حتی از کاری که می‌خواستم بکنم هم خبری نداشت.
به لبخند و تکون دادن سرم بسنده کردم و سریع زدم بیرون. راه‌روی طویل اداره رو با نهایت سرعت طی کردم، کیفم رو هم محکم گرفته بودم. سوار ماشین که شدم نفس آسوده‌ام رو رها کردم. سرم رو چرخوندم و تابلوی بالا سر اداره رو دیدم (وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران) این شاید که نه! قطعاً دفعه‌ی آخری بود که از این‌جا رد می‌شدم. دیگه اگه کلاهمم باد بیاره این سمتا محاله برگردم این‌طرفا... .
خ*یانت، بوی گند خ*یانت می‌دادم و از خودم بدم میومد، من در هر صورت خ*یانت‌کار بودم و چاره‌ای هم نداشتم. در هر صورت جلوی روی من دوتا راه بیش‌تر نبود، یکی آراد و یکی عمو. من تا این‌جا کمک زیادی به عمو کردم وقول داده بودم پسرش رو پیدا می‌کنم و این‌کار رو کردم؛ اما الان دیگه نوبت خودم و دلم بود، حالا وقتش بود که برسم به زندگی خودم و این یعنی زندگی کنارِ آراد... .
ماشین رو که توی پارکینگ خونه پارک کردم. آسوده‌خاطر چشم‌هام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی. نهایت تا عصر تو اداره همه می‌فهمن که پرونده نیست و توسط من دزدیده شده. تا چند وقت حتی نمی‌تونم پام رو از خونه بذارم بیرون. مطمئناً پا گذاشتن رو دم سرهنگ و سردار شکری عواقب خودش رو داره، حتی بهتره به آراد هم بگم که خودش رو واسه این ماجرا آماده کنه.
تن خستم رو تکون دادم و لنگان‌لنگان به سمت ساختمان قدم برداشتم، انگار کوه کنده بودم، این حجم از خستگی درکش سخته واسم. راه‌پله رو به سختی طی کردم و رسیدم به اتاقمون، دستگیره رو کشیدم و درب رو باز کردم و وارد شدم که با دیدن صحنه‌ی روبه‌روم چشم‌هام از تعجب گرد شد ولی این تعجب کم‌کم جاش رو داد به ترس‌! ترسی که ناخواسته تو تنم رخنه می‌کرد بی‌دلیل بود. اصلاً نمی‌دونستم باید بترسم یا چیکار کنم. پرده‌ی اتاق‌ کشیده شده بود، اتاق توی تاریکی محض فرو رفته بود حتی آباژور هم روشن نبود. سکوت مطلق خوف‌ناک‌تر کرده بود فضا رو؛ اما در راس همه‌ی این‌ها آراد بود؛ آرادی که با ژست همیشگیش روی مبل نشسته بود و سیگار دود می‌کرد. تنها نور موجود توی اتاق، آتیش سیگارش بود، کل اتاق بوی سیگارش رو گرفته بود و دورش رو حاله‌ای از دود فرا گرفته بود. آب نداشته‌ی دهنم رو بلعیدم و وارد شدم. این حرف نزدنش اصلاً نشونه‌ی خوبی نیست. درب رو که پشت سرم بستم یهو از جاش بلند شد، از هیبت بزرگش توی اون تاریکی از ته دل ترسیدم و بدون این که بخوام هییی کشیدم. بی‌توجه بدون این‌که حرفی بزنه با قدم های آروم و محکم نزدیکم شد و من رسماً حرف زدن رو یادم رفت، نکنه فهمیده رفتم امروز اداره؟! نکنه فکر می‌کنه دوباره رفتم به عمو اطلاعات بدم؟ با صدای خش‌دار که وحشتم رو بیش‌تر می‌کرد زمزمه کرد:
- یه بار به خودم گفتم از دل برود هرآن‌که از دیده برفت، منظورم تو بودی، ولی هیچ وقت فکر نمی‌کردم بشی دلم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
غم توی صداش آدم رو بیش‌تر می‌ترسوند تا متاثر کنه. با هر صدای قدم‌‌‌اش ضربان قلب من بالاتر می‌رفت.
- ترنم من که جز تو کسی رو ندارم و نداشتم تو این دنیا، من که جز تو کسی رو نخواستم تو این دنیا، پس چرا تو رو نداشتم؟! پس چرا تو رو ندارم؟ هوم!
نشستن بغض توی گلوم از ناراحتی با ترس همزمان شد‌ چون دقیقاً همون موقع صورتش رو تونستم ببینم، تاریک بود ولی برق خشم توی چشم‌هاش هویدا بود حتی رگه‌های سرخ توش هم پیدا بود ولی امان از سیاهی چشم‌هاش که از هر زمانی سیاه‌تر بود. می‌گن بالاتر از سیاهی رنگی نیست الکی میگن، چشم‌های الانِ آراد از هر سیاهی هم سیاه‌تره‌. سه قدم باقی مونده رو طی کرد، سی*ن*ه به سی*ن*ه مقابلم ایستاد. رایحه‌‌ی ناراحتی توی لحن صداش در کسری از ثانیه جاشون رو با رایحه‌ی تند عصبانیت و خشم عوض کردن:
- به همون اندازه که می‌خوامت به همون اندازه هم باید از من بترسی، به همون اندازه که نفس می‌کشم تو رو باید بدونی به همون اندازه هم می‌تونم نفست رو ببرم، هرچه‌قدر روانیتم همون قدر هم می‌تونم روانیت کنم، به همون اندازه که می‌تونی تب تن من رو ببری بالا به همون اندازه هم می‌تونم تب دلت رو ببرم بالا، یعنی داغم رو بذارم به دلت. می‌دونی چرا؟ چون اگه تو بزنی خیلی دردم میاد، میشه همون جریان که میگه چنان می‌زنمت یکی از من بخوری یکی از دیوار. تو اگه من رو بزنی من یکی از تو می‌خورم صد تا ازدیوار شایدم برعکس اما بعدش... .
مکث کرد، دست‌هاش رو این‌طرف و اون‌طرف تنم روی دیوار گذاشت و با دندون‌های قفل شده ادامه داد:
- اما بعدش خدا به داد تو برسه چون اگه صد بارم بگی غلط کردم فایده نداره، صد تا تنبیه رو با ابزار شکنجه‌ی مختلف واست ردیف می‌کنم همه‌ش هم روت انجام میدم از یکیش هم کوتاه نمیام چون تو برای من باهمه فرق می‌کنی، می‌فهمی؟ تو فرق می‌کنی. چشم‌هات ضعف منه، نفس‌هات هوام، رگ خوابم دستته، آروم جونمی، تو دلمی! واسه همین می‌گم فرق می‌کنی، واسه همین می‌گم تومنی صنار توفیر داری با بقیه. نگفته بودم من بهت نکن؟! نگفته بودم بشین تو خونه‌ات سرت رو بنداز پایین زندگیت رو بکن؟ نگفتم گذشته رو فراموش کن، عمو و میثم و شغل و پلیس بازی رو فراموش کن و بذار کنار؟
چشم‌هام رو روی هم فشردم و هیچی نگفتم.
با نعره‌ی که سر داد شش متر تو جام پریدم.
- گفتم یا نگفتم؟! گفته بودم به‌خدای احد و واحدی که چشم‌هات رو رنگ کرد اگه یک‌بار دیگه ازت دروغ ببینم آرامشت رو می‌گیرم پا می‌ذارم رو دلم، دلت رومی‌لرزونم، می‌ترسونمش، می‌رنجونمش، زخمیش می‌کنم. گفته بودم یا نگفته بود؟
نالیدم:
- گفته بودی.
- پس امروز تو توی اون مرکز کوفتی چه غلطی می‌کردی؟ ها!
مشت‌هاش که شروع کردن فرود بیان روی درب چشم‌هام رو از ترس بستم، محکم مشت میزد به درب و شمرده‌شمرده؛ اما بلند و از ته دل جوری که هم حنجره خودش و هم پرده‌ی گوش من رو جر بده، داد زد:
- پس تو، توی اون خراب شده چه غلظی می‌کردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
هر لحظه امکان می‌دادم اون مشت‌ها توی صورتم فرود بیان برای همین ترسیده از زیر دستش فرار کردم و رفتم پشتش ایستادم.
قفسه‌ی سینم برای پیدا کردن مولکول‌های اکسیژن تندتند بالا پایین می‌شد. توی همون حالت ایستاده بود و تکون نمی‌خورد، این کارم عصبی‌ترش کرد، من مطمئنم. تک‌خندی زد و آروم برگشت، برگشتنش همانا و سکته‌ی ناقص منم همانا. به‌قدری ترسناک شده بود که حد و مرز نداشت، حتی نمی‌تونم توصیفش کنم الان! شروع کردم به عقب‌عقب رفتن، همزمان با هر قدمی که به عقب برمی‌داشتم اون هم یه قدم میومد جلو. سفیدی چشم‌هاش قرمزتر و سیاهی چشم‌هاش از اون‌موقع‌ هم سیاه‌تر و مخوف‌تر شده بود. چشم نبود که دوتا گودال سیاه بود که همه چیز رو تو خودش می‌کشید و محو می کرد، شاید هم نیست و نابود! رگ برجسته‌ی گردنش همه‌ی من رو تلاطم می‌کرد. با برخورد کمرم به چیزی سرم رو چرخوندم، لعنتی میز این‌جا چیکار می‌کرد؟ ترسیده سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم، پوزخندی بهم زد. سه قدم بیش‌تر باهام فاصله نداشت. دست‌هام رو بند لبه‌ی میز کردم و آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
- تو مگه نمی‌دونی وقت‌هایی که عصبیم از دستت و می‌خوام کنارم باشی، فرار کنی عصبی‌تر میشم؟ وحشی‌تر میشم واسه دریدنت؟ پس واسه چی فرار می‌کنی؟ هوم!
تن صداش خش‌دار شده بود و همین ترسناک‌تر نشونش می‌داد. چه غلطی کردم خدا، کاش مونده بودم تا اون مشت‌هاش رو میزد تو صورتم قطعاً دردش کم‌تر از این ترس بود. سه قدم باقی مونده رو هم طی کرد، دست‌هاش‌رو مثل من بند میز کرد و روم خم شد.
- معذرت می‌خوام آراد من... .
- زیاد معذرت می‌خوای.
درمونده از این دردی که ناخواسته بهش داده بودم نالیدم:
- حق داری؛ اما بذار برات توضیح بدم من... .
چشم‌هاش رو حرصی بست و گفت:
- هیس!
یه جور آرومی (هیس) گفت و من از این آرامش لحنش که برخلاف صورت مرتعش از حرص و غضب ترسیدم و چیزی نگفتم. با چشم‌هایی که می‌دونستم از ترس و اضطراب دودو می‌زدن نگاهش کردم دوباره لب باز کردم چیزی بگم که مهرموم کرد لب‌هام‌ رو. نفس که کم آوردم دست‌هام‌ رو گذاشتم رو سی*ن*ه‌اش و لباسش رو تو مشتم فشردم تا رهام کرد. نفس نفس می‌زدم، با چشم‌های خمار شده نگاهم می‌کرد‌، دست‌هاش‌رو پشت کمرم قفل کرد و من رو به خودش نزدیک‌تر کرد. لبم‌ رو گاز گرفتم که صدام درنیاد. دستش همزمان که به نوازش کمرم مشغول میشد موهام‌ رو هم عمیق بویید، ته ریشش رو به قصد زیرو رو کردن دلم کشید به گونم و نفسش‌ رو تو گوشم رها کرد. داشتم شل می‌شدم کم‌کم، چشم‌هام‌ رو بستم و باصدایی که از ته چاه می‌اومد صداش زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- چیه؟
هم ازش می‌ترسیدم هم می‌خواستم نزدیکش باشم، تو بغلش باشم از اون‌ها که هیچ مرز و فاصله‌ای بینمون نیست، از اون‌ها که می‌شدیم یکی. یهو بلندم کرد و نشوندم رو میز، آروم دستش رو آورد بالا. ترسیده هیی گفتم و سرم رو کشیدم عقب. دستش رو هوا خشک شد، نگاهم کرد و بعد دوباره دستش رو آورد بالا و شالم رو از دور گردنم باز کرد. محالِ بخواد راحت بگذره ازم، من این حالش رو ندیدم تاحالا ولی می‌دونمم این‌جوری درست بشو نیست، اصلاً نمی‌دونم می‌ذاره درست کنم یا نه! این‌بار دستش به سمت مانتوم رفت؛ اما با ملایمت رفتار نکرد و جر داد تو تنم، از این‌کار هیجان‌زده شدم بیش‌تر. هدفش چیه آخه؟ یکی از دست‌هاش رو گذاشت روی گونم و نوازشم کرد. من چرا نمی‌فهمم امروز این آدمی که جلومه رو؟! خمار، نگاهش بین چشم‌هام ردوبدل می‌شد‌، یعنی می‌خواد این‌جوری تنبیهم کنه؟ سرش رو اورد نزدیک‌تر، نزدیک‌‌تر و نزدیک‌تر شد. چشم‌هام رو بستم و توی واپسین لحظه‌هایی که فکر می‌کردم به اسارتش درمیام متوقف شد. نفس‌های سوزنده‌اش به صورتم می‌خورد ولی خبری نبود. آروم لای پلکم رو باز کردم، درست توی یک میلی‌متری لب‌هام متوقف شده بود. چشم‌هام رو کامل باز کردم و نگاهش کردم، پوزخندِ روی لبش مثل یه تیغ قلبم رو زخمی می‌کرد.
- چه انتظاری داری ازم؟ هوم! می‌خوای بعد از این همه خیانتی که کردی در حقم بغل بگیرمت و تشویقت کنم؟ دوست داری ببوسمت بابت فروختن منی که همسرتم مثلاً؟ تو که این‌قدر به من معتادی پس این‌کارهات دیگه چیه؟ هان؟!
حرفی نداشتم بگم ولی به‌جاش لعن فرستادم به خودم که نمی‌تونم جلوی این مرد محکم باشم، با نوازش‌هاش با بوسیدن‌هاش با نفس کشیدن‌هاش توی گوشم و با حسِ زبری ریشش روی گونه‌ام شل می‌شدم و دست و دلم می‌لرزید. من! ستوان ترنم افخم عاشق خلافکار‌ترین آوم این شهر شدم و واسه عشقم قید همه چی رو زدم و پشت کردم به‌ خانواده‌ام، چون نمی‌تونستم از دست دادنش رو ببینم چه برسه تحمل کنم. ضعف داشتم روش و الان چقدر واسه من گرون داره تموم میشه که عشقم، ضعفم رو تو صورتم می‌زنه.
- یادمه متین یه‌چیزی بهم گفته بود، بذار فکر کنم ببینم چی گفته بود!
اخم کرد و چشم‌هاش رو ریز کرد مثلاً حالت متفکرانه به خودش گرفته بود.
- اها یادم اومد، گفته بود (ترنم اون گل پاکی که فکر می کنی نیست، ترنم یه ماره؛ مار توی آستینت داری پرورش میدی و خبر نداری) گفته بود ( چیزی نمیگم تا به وقتش نیش زهرآلودش از پا درت بیاره) درست گفته بودا! نیش زهرآلودت داره از پا درم میاره لعنتی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
حس مرگ داشتم، دلم می‌خواست با یه جیغ از ته دل از خواب بپرم و ببینم که همه‌ی این‌ها یه کابوسه.
- بگو ببینم! تو دشمنی؟ دوستمی؟ همسرمی؟یا یه جاسوس کوچولو؟ هوم! یه مارِ خوش خط و خالِ توی آستین به قول متین چطور؟بگو بدونم تکلیفم‌ رو.
نالیدم:
- آراد!
چنگ زد به پهلوم وخیره به چشم‌هام غرید:
- می‌دونم باهات چیکار کنم ترنم، بگو ببینم!دوست و یاورمی یا دشمن و رقیبمی؟ بگو بدونم تکلیفمون چیه ما با تو؟!
خیره به چشم‌های رنگ شبش گفتم:
- من می‌خوام مال تو باشم.
با اخم‌های درهم جدی گفت:
- مالِ من؟ مال منی مگه؟ تو که داری میری داغت‌ رو بذاری رو دلم.
بغضم‌ رو قورت دادم و گفتم:
- من مال توام تا ابد و یک روز.
- باور ندارم.
ناباور نگاهش کردم، بغضم بی‌صدا شکست. قطره اشکی روی گونه‌ام چکید و نالیدم:
- چی‌ رو؟
با بی‌رحمی تمام گفت:
- این معصومیت نگاهت‌ رو، نمی‌دونم با صداقته و راسته یا نه، اَدا و دروغه؟ نمی‌دونم قلبم خیلی احمقه یا چشم‌هات خیلی راستگوعه. خستم من، خسته از دست تو که دلم می‌خواد نگرانم باشی، سرت رو بین دست‌هات بگیری و نگران آیندمون باشی ولی نیستی. من این‌قدر حواسم پرت تو و دوست داشتن تو شد که نفهمیدم تو از همون اولش هم هیچ حسی به من نداشتی می‌دونی دنیای آدم‌ها کی خراب میشه؟! وقتی که دروغ‌گوها، نقش آدم های عاشق رو بازی می‌کنند، اون موقع دقیقاً می‌زنند همه چیز رو نابود می‌کنند. تو راست می‌گفتی، من رو تو ضعف دارم، ضعف دارم که وقتی اخبار دور زدن همسرم به گوشم می‌رسه و می‌فهمم چجوری داشته واسم نقش بازی می‌کرده دلم می‌خواد یکی بخوابونم زیر گوشش که یکی از من بخوره یکی از دیوار ولی خوب، بشکنه دستی که رو دلِ آراد بلند شه، حتی اگه دست خودش باشه.
شدت ریزش اشک‌هام بیش‌تر هم شد، اون سنگدل شده بود. تازیانه میزد به روح زخمیم و زخمی‌ترم می‌کرد.
- اما راهمون با تو طولانیه، به این راحتی‌ها ول نمی‌کنم تو رو که من. خواب‌ها دارم واست، فعلاً بذار یه جوونه بکارم تو خاکِ باغ دلت تا نتونی دیگه در بری از دست من.
با وحشت نگاهش کردم، صورتش رو نزدیک‌تر آورد. دستش آروم آروم اومد بالا تا رسید به گردنم، تو مشتش گرفت و محکم فشرد. چشم‌هام رو بستم و لبم‌رو از درد گزیدم که دم نزنم. با تن صدای مردونه‌ش خمار گفت:
- می‌خوام یه بچه از خون خودم بهت بدم تا دیگه فکر دور زدنِ من از شش‌فرسخی اون مغز کوچولوت هم نگذره.
فهمیدم کارم تمومه، در کسری از ثانیه دستم رو کشید و پرتم کرد رو تخت، سریع بلندشدم و خودم رو کشیدم بالا:
- آراد بذار برات توضیح بدم عزیزم اون‌طور که تو فکر می‌کنی نیست.
زانوش رو گذاشت لب تخت، خم شد سمتم و پوزخندی زد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
حالا بعد مشخص میشه، فعلاً بیا تا بهت بگم.
مچ پام رو گرفت و محکم کشیدم سمت خودش... .
***
صدای نفس‌های منظمش نشون می‌داد که خوابش برده، ملافه رو دور تن خستم گرفتم و به زور لبه‌ی تخت نشستم. تا حالا چنین چیزی رو تجربه نکرده بودیم، حالم از خودم بهم می‌خوره. کل تنم درد می‌کرد، حس می‌کردم استخوان‌هام خورد شده، رد کبودی‌های روی تنم بغض رو می‌شوند تو گلوم. چرا این‌جوری شد؟ چرا نذاشت حرف بزنم؟ من که نرفته بودم به ضرر آراد کاری کنم، برعکس رفتم پرونده‌اش رو بردارم یا بهتر بگم بدزدم که آیندمون سیاه نشه، من زنِ تو خونه نشین نیستم، من نمی‌تونم سرم رو بین دست‌هام بگیرم و غصه بخورم، درعوض هرکاری می‌کنم که از عزیزهام مراقبت کنم. من واسه پسر عمویی که معلوم نبود زنده‌ست یا مرده چه‌کارها که نکردم بعد حالا واسه شوهر خودم... .
چندتا نفس عمیق کشیدم و به سختی از جام بلند شدم، نفس‌ تنگی دوباره داشت سراغم میومد، لنگون‌لنگون رفتم تو حموم و درب رو پشت سرم سه‌ قفله کردم، سر خوردم و رو زمین ولو شدم. دستم رو گذاشتم رو دهنم تا صدای هق‌هقم بیرون نره که از خواب بیدار نشه. این دیگه درست بشو نیست، محالِ بتونم متقاعدش کنم. بعدش هم محالِ بتونه متقاعدم کنه. به هر ضرب و زوری بود از جا بلند شدم و آب گرم رو باز کردم و زیرش نشستم، نای ایستادن نداشتم که... ‌.
حرف‌های مهسا و رویا؛ مربی رقصمون تو سرم اکو می‌شد (لوندیات کار دستت بده و یه روز می‌رسه که اون‌قدر دیوونه و روانیش کنی، اون‌قدر حس خواستن‌ رو بریزی توش که سر بره صبرش و تو رو مالِ خودش کنه و نفهمه که داره چیکار می‌کنه. به یه جایی برسونیش که کل روح و جسمش خواستنِ تو رو فریاد بزنه.)
به جنون رسوندمش ولی این لوندی‌هام نبود که اون رو مجنون کرد، خیانتم بود و این دردناک بود خیلی برام.
(یک هفته بعد)
سوار ماشین شدم و بدون کم‌ترین توجهی بهش کمربندم رو بستم.
_- برداشتی وسایلت‌ رو؟!
بدون این‌که نگاهش کنم گفتم:
- برداشتم.
بهش همه چیز رو گفتم، حتی پرونده رو کوبندم تو صورتش و بهش ثابت کردم که رفتنم به اون مرکز فقط و فقط یک دلیل داشته اون هم نجات آینده‌ی اون که نه، آینده‌مون و توی این یک هفته اون قصد داره دل من رو به‌دست بیاره و من دوری می‌کنم.
راستش رو بگم می‌خوام ادبش کنم وگرنه که کدوم آدم عاشقی تحمل دوری عشقش رو داره و می‌تونه قهر کنه باهاش در ثانی بهش حق هم میدم، من خودم هم اگر بودم و چنین خیانتی رو از سمت همسرم می‌دیدم همین کار رو می‌کردم یا شاید هم رهاش می‌کردم.
حالا هم که قراره بریم شمال، اون هم چه شمالی! یک مهمونی بزرگ که همه هستن، از شاپور و سردار بگیر تا افعی و دوتا از شریک‌هاش که یکیشون اسمش آتاخان دومانِ که نماینده‌ی ترکیه‌است و اون یکی رو حتی اسمش رو هم نمی‌دونم. موندم با چه عقل سلیمی این‌ها دورهم جمع می‌خوان بشن فرداشب‌. از قسمت بد این ماجرا اگه بخوام بگم این‌که بنده خلع لباس و درجه شدم و به عبارتی از سازمان بیرونم کردن، البته هیچ‌ شکایتی هم ندارم و برعکس خیلی خوشحالم چون دیگه دلم نمی‌خواست اون‌جا کار کنم و دیگه برای این‌که دستگیر نشم، باهاشون یه معامله کردم، البته این رو وقتی آراد دلیل اون‌جا رفتنم رو فهمید ازم خواست.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین