- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
- جرات میخواد اینقدر دلبری کردن جلو چشم آراد، دل میخواد اینقدر طنازی کردن جلو چشم آراد. دل شیر داری تو مگه؟ از این دلِ شیرت دلِ گنجشک بسازم واست؟ نفست رو ببرم نفسم امشب؟ از نو عاشق کردن رو یادت بدم امشب؟ بپرستم که طعم پرستیده شدن رو دوباره بچشی؟ عاشقت کنم؟
نالید:
- چهقدر دیگه آخه عاشق؟
فشاری به کمر و پهلوش آوردم و غریدم:
- خیلی عاشق!
با خنده و نگاه عاشقش نزدیکتر آمد، جونم رو به لبم رسوند، به دلم رسید و جون به لبش کردم تا رهاش کردم.
دستهاش که روی سینم میآمد و لباسم رو چنگ میزد یعنی نفس کم آورده و نیازه داره یه آوانس بهش بدم.
- یادمه اونروزی که رفتیم کوهنوردی گفتی 《لازم نیست به مردی بگیم که برام وقت بذار، برام گل بخر، بهم زنگ بزن و بهم توجه کن چون همه ی اینها رو خودشون بلدن، فقط قطعاً تو اونی نیستی که بخواد براش انجام بده》ولی میدونی چیه؟ من میگم تو به من بگو، تو حرف بزن با من. من اون آدمیم که میخواد اینکارها رو برات بکنه، من اون آدمیم که حتی میدونه کی و کجا باید اینکارها رو بکنه؛ اما دلم میخواد توهم از من بخوای. همونجور که من از تو محبت میخوام، دوست دارم توهم از من محبت بخوای. نمیگم محبت گدای کنیم از هم، میگم حرف نذاریم بمونه رو دلهامون. مخصوصاً رو دل تو، طاقتش رو ندارم من. من میگم وقت و بیوقتش فرق نداره، هروقت هرجا حس کردی نیاز داری بشنوی کجای دلمی بگو تا بگم بهت.
باید آرومش میکردم و آرومش هم کردم،
با اون چشمهای خمارش پرسید:
- کجای دلتم؟
- تو دلمی!
- دل؟
هزار بار بیشتر این سوال رو پرسیده بود و من هربار یک چیز بهش گفته بودم، پس اینبارهم اون جملهی تکراری رو تکرار کردم:
- آره دارو ندارم، دلمی تو!
( از زبون ترنم )
آروم از بغلش خزیدم بیرون و لباس رو تنم کردم. خندم گرفت از کارهایی که میکرد، عادت داره هر یه لباسیم رو یک طرف پرت کنه و بعد من باید نصف شب بلند بشم دنبالشون بگردم و به ده ثانیه نکشیده صداش رو بشنوم.
صدای خوابآلودش رو شنیدم و لبخندم غلیظ تر هم شد:
- ترررنم؟
اون تلفظ ( ت ) ی تشدید دار اسمم گوشتهای تو دلم رو میلرزوند. خیلی سریع دوباره خزیدم بین دستهای بزرگش و اون مثل مار دور تنم پیچید. البته اصولاً میگن مثل پیچک؛ اما من گفتم مثل مار که کلیشه نباشه. حالا مثلاً انگار بقیه چیزهامون کلیشه نیستا، ای بابا! نفسهای آروم و منظمش پوست گردنم رو میسوزوند و مورمورم میکرد. سرم رو به عقب خم کردم تا اون نقطه از مرکز نفسهاش خارج بشه بلکه خوابم ببره.
نالید:
- چهقدر دیگه آخه عاشق؟
فشاری به کمر و پهلوش آوردم و غریدم:
- خیلی عاشق!
با خنده و نگاه عاشقش نزدیکتر آمد، جونم رو به لبم رسوند، به دلم رسید و جون به لبش کردم تا رهاش کردم.
دستهاش که روی سینم میآمد و لباسم رو چنگ میزد یعنی نفس کم آورده و نیازه داره یه آوانس بهش بدم.
- یادمه اونروزی که رفتیم کوهنوردی گفتی 《لازم نیست به مردی بگیم که برام وقت بذار، برام گل بخر، بهم زنگ بزن و بهم توجه کن چون همه ی اینها رو خودشون بلدن، فقط قطعاً تو اونی نیستی که بخواد براش انجام بده》ولی میدونی چیه؟ من میگم تو به من بگو، تو حرف بزن با من. من اون آدمیم که میخواد اینکارها رو برات بکنه، من اون آدمیم که حتی میدونه کی و کجا باید اینکارها رو بکنه؛ اما دلم میخواد توهم از من بخوای. همونجور که من از تو محبت میخوام، دوست دارم توهم از من محبت بخوای. نمیگم محبت گدای کنیم از هم، میگم حرف نذاریم بمونه رو دلهامون. مخصوصاً رو دل تو، طاقتش رو ندارم من. من میگم وقت و بیوقتش فرق نداره، هروقت هرجا حس کردی نیاز داری بشنوی کجای دلمی بگو تا بگم بهت.
باید آرومش میکردم و آرومش هم کردم،
با اون چشمهای خمارش پرسید:
- کجای دلتم؟
- تو دلمی!
- دل؟
هزار بار بیشتر این سوال رو پرسیده بود و من هربار یک چیز بهش گفته بودم، پس اینبارهم اون جملهی تکراری رو تکرار کردم:
- آره دارو ندارم، دلمی تو!
( از زبون ترنم )
آروم از بغلش خزیدم بیرون و لباس رو تنم کردم. خندم گرفت از کارهایی که میکرد، عادت داره هر یه لباسیم رو یک طرف پرت کنه و بعد من باید نصف شب بلند بشم دنبالشون بگردم و به ده ثانیه نکشیده صداش رو بشنوم.
صدای خوابآلودش رو شنیدم و لبخندم غلیظ تر هم شد:
- ترررنم؟
اون تلفظ ( ت ) ی تشدید دار اسمم گوشتهای تو دلم رو میلرزوند. خیلی سریع دوباره خزیدم بین دستهای بزرگش و اون مثل مار دور تنم پیچید. البته اصولاً میگن مثل پیچک؛ اما من گفتم مثل مار که کلیشه نباشه. حالا مثلاً انگار بقیه چیزهامون کلیشه نیستا، ای بابا! نفسهای آروم و منظمش پوست گردنم رو میسوزوند و مورمورم میکرد. سرم رو به عقب خم کردم تا اون نقطه از مرکز نفسهاش خارج بشه بلکه خوابم ببره.
آخرین ویرایش: