جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,286 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- جرات می‌خواد این‌قدر دلبری کردن جلو چشم آراد، دل می‌خواد این‌قدر طنازی کردن جلو چشم آراد. دل شیر داری تو مگه؟ از این دلِ شیرت دلِ گنجشک بسازم واست؟ نفست رو ببرم نفسم امشب؟ از نو عاشق کردن رو یادت بدم امشب؟ بپرستم که طعم پرستیده شدن رو دوباره بچشی؟ عاشقت کنم؟
نالید:
- چه‌قدر دیگه آخه عاشق؟
فشاری به کمر و پهلوش آوردم و غریدم:
- خیلی عاشق!
با خنده‌ و نگاه عاشقش نزدیک‌تر آمد، جونم رو به لبم رسوند، به دلم رسید و جون به لبش کردم تا رهاش کردم.
دست‌هاش که روی سینم می‌آمد و لباسم رو چنگ می‌زد یعنی نفس کم آورده و نیازه داره یه آوانس بهش بدم.
- یادمه اون‌روزی که رفتیم کوه‌نوردی گفتی 《لازم نیست به مردی بگیم که برام وقت بذار، برام گل بخر، بهم زنگ بزن و بهم توجه کن چون همه ی این‌ها رو خودشون بلدن، فقط قطعاً تو اونی نیستی که بخواد براش انجام بده》ولی می‌دونی چیه؟ من میگم تو به من بگو، تو حرف بزن با من. من اون آدمیم که می‌خواد این‌کارها رو برات بکنه، من اون آدمیم که حتی می‌دونه کی و کجا باید این‌کارها رو بکنه‌؛ اما دلم می‌خواد توهم از من بخوای. همون‌جور که من از تو محبت می‌خوام، دوست دارم توهم از من محبت بخوای. نمیگم محبت گدای کنیم از هم، میگم حرف نذاریم بمونه رو دل‌هامون‌‌‌. مخصوصاً رو دل تو، طاقتش رو ندارم من. من میگم وقت و بی‌وقتش فرق نداره، هروقت هرجا حس کردی نیاز داری بشنوی کجای دلمی بگو تا بگم بهت.
باید آرومش می‌کردم و آرومش هم کردم،
با اون چشم‌های خمارش پرسید:
- کجای دلتم؟
- تو دلمی!
- دل؟
هزار بار بیش‌تر این سوال رو پرسیده بود و من هربار یک چیز بهش گفته بودم، پس این‌بارهم اون جمله‌ی تکراری رو تکرار کردم:
- آره دارو ندارم، دلمی تو!
( از زبون ترنم )
آروم از بغلش خزیدم بیرون و لباس رو تنم کردم. خندم گرفت از کارهایی که می‌کرد، عادت داره هر یه لباسیم رو یک طرف پرت کنه و بعد من باید نصف شب بلند بشم دنبالشون بگردم و به ده ثانیه نکشیده صداش رو بشنوم.
صدای خواب‌آلودش رو شنیدم و لبخندم غلیظ تر هم شد:
- ترررنم؟
اون تلفظ ( ت ) ی تشدید دار اسمم گوشت‌های تو دلم رو می‌لرزوند. خیلی سریع دوباره خزیدم بین دست‌های بزرگش و اون مثل مار دور تنم پیچید. البته اصولاً‌ میگن مثل پیچک؛ اما من گفتم مثل مار که کلیشه نباشه. حالا مثلاً انگار بقیه چیزهامون کلیشه نیستا، ای بابا! نفس‌های آروم و منظمش پوست گردنم رو می‌سوزوند و مورمورم می‌کرد. سرم رو به عقب خم کردم تا اون نقطه از مرکز نفس‌هاش خارج بشه بلکه خوابم ببره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چشم‌هام رو بستم و یاد چندماه پیش افتادم. اوایل ازدواجمون بود و هرکاری می‌کرد نمی‌تونست من رو آروم کنه. منم اون‌قدر اذیت شده بودم که خودم عقب کشیدم و گفتم بی‌خیال بشه، بی‌خیال شد ولی با مدل خودش آروم کرد من رو... .
(فلش‌بک)
کل تنم درد می‌کرد، عضلات پایین شکمم یهو منقبض می‌شد و تیر می‌کشید و من از درد دلم می‌خواست جیغ بزنم. کل تنم خیس از عرق بود اما حال دوش گرفتن هم نداشتم. لباس‌هام رو با کمکش پوشیدم، اخم‌های درهمش نشون می‌داد که چه‌قدر اعصابش خورده و سکوتش نشون دهنده‌ی این بود که چه‌قدر از دست خودش شاکیه و نگاه نکردنش به چشم‌هام نشون دهنده‌ی ناراحتی و عذاب وجدانش بود. دستم رو دراز کردم و گونه‌ش رو نوازش کردم، نگاهم که کرد لبخندی به قیافه‌ی خسته‌اش انداختم. دستم رو گرفت و کفش رو بوسید. همون موقع زیر دلم دوباره تیر کشید، لبم رو گاز گرفتم که مبادا بفهمه؛ اما این هم از چشمش دور نموند.کنارم دراز کشید و مجبورم کرد سرم رو بذارم رو سی*ن*ه‌ش. مشغول نوازش موهام و آروم کردن دل بی‌قرارم شد:
- عشق درد داره لازم شد باید بکشی باید بسوزی، خاکسترشی، بعدش مثل ققنوس دوباره از نو متولد شی و دوباره بسوزی.
حیرت‌زده سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم:
- تو قصدت آزار و اذیته منه؟ می‌خوای زجر و عذابم بدی مگه که این‌جور میگی؟
سرم رو گرفت و با یه فشار خفیف مجبورم کرد دوباره به حالت اولیه‌م برگردم.
- لازمه واسه عشق بها دادن، می‌خوام از پسش بربیای.
- اون‌وقت تو چه بهایی میدی؟
- لامروت بگو کی و کجا تنها گذاشتمت؟ بگو کجا گذاشتم تنها بسوزی؟ بگو خجالتم بده، بگو شرمندم کن، بگو دیگه!
حقیقتاً چیزی نداشتم بگم.
- نمی‌گی نه! می‌دونی چرا؟ چون نبوده تا حالا چنین موردی، نبوده همه‌ی عمرم. می‌دونی چرا ولت نمی‌کنم؟ می‌دونی چرا پا به پات میام؟ چرا شریکتم تو هر دردی که می‌کشی؟ با این‌که من خیلی وقت پیش از این‌ها به این حال و روزه تو افتادم؟ یه جوره دیگه بود، ولی من چشیدم این زهر‌ها رو، کشیدم این دردها رو دارو ندارم. مرحله به مرحله طی کردم من مراحل این بازی‌ رو ولی وقتی می‌بینم تو تازه وارد شدی تو این بازی، نمی‌کشم تنها بکشی این دردها رو ولی نمی‌تونم هم نذارم که نکشی این دردهای شیرین رو، که نچشی این زهر‌های درمان کننده رو.
غر زدم:
- نمی‌خوام من این‌جوری، حد وسط بگیریم اصلاً. قده پنجا درصد همراهی کنیم هم رو.
همون‌جور که سرم روی سی*ن*ه‌اش بود چونم رو تو دستش گرفت و سرم رو بلند کرد، روی شکم دراز کشیدم و آرنج‌هام رو تکیه‌گاه تنم کردم. خیره به چشم‌هام با یه اخمی که نشون دهنده‌ی حرصش بود غرید:
- قده پنجا درصد؟ چی میگی تو؟ وقتی من صدم رو می‌ذارم واسه تو وقتی من صدبار یه درد رو دوره می‌کنم اون هم فقط واسه تو، فکر می‌کنی می‌ذارم دریغ کنی حتی یه درصدت رو از من؟ از عشق من؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
به همراه هرکلمه‌ای که از دهنش بیرون می‌آمد خروار خروار عشق می‌پاشید بیرون ولی میل به اذیت کردنش داشتم:
- مریض می شم، درد می‌کشم.
- دوست دارم مریضیت رو اخه، جنسِ دردت هم دوست دارم، می‌کشم هم باهات دردش رو.
گونم رو نوازش کرد و ادامه داد:
- دردت رو من خوب می‌کنم وقتی هم این رو میگم یعنی دیگه باید از سرت بیرون کنی هرچی راه‌کار پیشگیری بود رو.
روی سی*ن*ه‌ش با انگشتم خط کشیدم و گفتم:
- مبتلات میشم.
- مبتلام شدی عمرم؟ مرد نیستم اگه مبتلاترت نکنم، اگه عاشق ترت نکنم، اگه نفست رو نگیرم نفسم. تو مریضم شو، مبتلام بمون نازت رو به جون می‌خرم، دردهات رو خودم می‌کشم، پا به پات می‌سوزونم خودم رو ولی اگه بفهمم دریغ می‌کنی خودت رو، اون موقع خودم آتیشت می‌زنم. وقتی من چیزی از خاکستر دیگه واسم نمونده بسکه سوختم از تب خواستنِ تو، عذاب و درد واقعی رو اون موقع خودت تنهایی می‌کشی‌‌.
با لب‌های آویزون شده مظلوم نگاهش می‌کردم که گفت:
- نکن لبات رو همچین.
خوی لجبازم بیدار شد و بیش‌تر لب‌هام رو غنچه کردم. نیم خیز که شد و چرخوندم قهقه‌م بلند شد ولی به یک ثانیه نکشیده، صدام تو گلوش خفه شد.
(برگشت به زمان حال)
(از زبون آراد)
یکی یکی عکس‌هارو رد می کردم و با هر صحنه‌ی جدیدی که می‌دیدم یخ و داغ می‌شدم. انگار، یک‌بار یه سطل آب یخ می‌ریختن رو سرم و یک‌بار کبریت می‌زدن زیر انبار باروت درونم. قافل از اطرافم محو مدارکی بودم که می‌دیدم. پس بگو، مار اصلی متینِ عوضیه. چهار سال مار که چی بگم، اژدها کنار خودم پرورش می‌دادم. این همه سهل‌انگاری از کجا نشات می‌گرفت؟ حالا می‌فهمم چه‌طوری ترنم تونست این‌قدر راحت ظرف یک‌سال برسه به این‌جا. متین؛ اون متین احمق با صحنه سازی درباره‌ی خودش، ترنم رو وارد کرد و ترنم با نقش بازی کردن تونست اعتماد من رو خیلی سریع جلب کنه، خودشون نگو با خودشون مشکل داشتن. متین مهره‌‌ی سوخته نبود واسه ما، واسه اون‌ها سوخته بود و این‌طور به ما نشون دادن و درست سر بزنگاه ترنم رو وارد دور کردن، حالا معنی حرف‌های ترنم رو می‌فهمم. حرف‌های اون‌روزش مثل ناقوس مرگ تو سرم صدا می‌داد 《هر بار که نزدیکم میشد و دوری می‌کردم ازش اعصاب خودم بیش‌تر خورد می‌شد》 《رفتم پیشِ روانپزشک، بهم گفتن مریضی دارو مصرف کردم. من دارو مصرف کردم واسه اون بی‌وجود تا وجودم اون رو بطلبه》《زمان‌هایی که تو مجبور می‌شدی من رو بغل بگیری تا آروم شم وقتی حالم بد بود و اون نبود، اون زمان‌ها من آروم بودم تو بغلت، همین هم من رو اذیت می‌کرد. لعن می‌کردم خودم رو واسه این موضوع. می‌گفتم خاک‌برسر خرابت که تو آغوش یه نامحرم آرومی اما وقتی نامزده‌ات بغل می‌گیرتت گارد می‌گیری و فرار می‌کنی ازش》《شب‌ها کلی زار می‌زدم که چرا دارم با این‌کارها به شریک زندگیم خ*یانت می‌کنم》《من درگیر بازی احساس با تو بودم. زجر می‌کشیدم از کنارش بودن، درد می‌کشیدم از دوری تو》
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
حرف‌هاش باهم جور در نمی‌آمد. کدوم دختری برای این‌که نمی‌تونه با دوست‌پسرش راحت باشه میره پیش روان‌پزشک و دارو مصرف کنه واسش؟ کدوم نامزدیی؟! مگه نمی‌گفت خانواده‌اش رو باهاش آشنا نکرده؟ مگه ناراحت نبود از این قضیه؟! پس چرا می‌گفت درگیر بازی احساس با من بوده؟! دندون‌هام رو با حرص روهم سابیدم. ترنم بین حرف‌هاش همه چیز رو ناخواسته لو داده بود. این‌ها از شش ماه قبل‌تر از ورودش به باند با هم نامزد بودن و منِ احمق حتی این رو هم نفهمیدم. حالا می‌فهمم چرا ترنم وقتی متین بود از من دوری می‌کرد، حالا دلیل اون همه عصبانیت متین رو، اون‌روزی که من و ترنم داشتیم بوکس کار می‌کردیم و توی باشگاه دیدمون رو می‌فهمم. ای داد ترنم! ای داد که بد زدی بهم. این قضیه واسه من هضمش اصلاً اسون نیست.
( از زبون ترنم)
- آراد حوصلم سر رفته، می‌گم پاشو بریم خونه شروین این‌ها من با بچشون بازی کنم.
با اخم‌های درهم سرش تو گوشیش بود و چیزی رو چک می‌کرد، اون‌قدر محو گوشیش بود که اصلاً فکر کنم صدام رو هم نشنید.
دستم رو گذاشتم به بازوش و تکونش داد:
- آراد!
بی‌حواس گفت:
- ها؟
- میگم حوصلم رفته پاشو بریم خونه شروین این‌ها.
- نمی‌شه.
- چرا نمی‌شه؟
باز دوباره سکوت کرد، خسته شدم از این بی‌توجهیش، این‌بار بلند غر زدم:
- آراااد!
یهو عصبی برگشت و داد زد:
- چیه هی آراد آراد؟
وا چش بود این؟
- چیزی نگفتم که. چرا این‌قدر عصبی تو؟
از جاش بلند شد و جلوم ایساد و بلندتر از دفعه قبل داد زد:
- اره عصبیم. مشکلی داری؟
سکوت کردم و فقط نگاهش کردم، دلیل این همه عصبانیتش رو نمی‌فهمیدم. دست به کمر چند قدم رفت راست و بعد راه رفته رو برگشت، دستش رو اول دور دهنش کشید و بعد چنگی توی موهاش زد، ایستاد و خیره شد به چشم‌هام. تاحالا با این حجم از عصبانیت بی‌دلیلش از دست خودم مواجه نشده بودم و نمی‌دونستم چه‌جوری باید آرومش کنم. از جام بلند شدم و جلوش ایستادم دست دراز کردم دستش رو بگیرم که خودش رو سریع عقب کشید. اخم‌هاش به شدت درهم بود و سفیدی چشم‌هاش رو به سرخی بود، رگ برجسته‌ی پیشونی و گردنش خیلی خودنمایی می‌کرد.
- آراد من چیزی گفتم یا کاری کردم که ناراحت شدی؟
- خودت فکر کن ببین کاری کردی!
چرا این‌جوری حرف می‌زنه؟
- اگه می‌دونستم که ازت نمی‌پرسیدم.
- اوک پس من می‌پرسم جواب بده، فقط حواست باشه راستش رو بگی.
خندیدم و گفتم:
- مگه تا حالا دروغ گفتم بهت؟
- کم نه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
به معنای واقعی قالب تهی کردم. ضربان قلبم کم شد و جریان خون توی رگ‌هام با فشار کم‌تری انجام شد. آب دهنم رو ترسیده قورت دادم و سعی کردم آروم باشم، نمی‌دونستم چی بگم:
- آراد چی میگی؟
- ترنم تو مطمئنی همه چیز رو درباره‌ی گذشته‌ات به من گفتی؟
یک‌عان دنیا دور سرم چرخید، ریه‌هام اکشیژن رو تو خودش نکشید، قلبم خون رو پمپاژ نکرد و مغزم از کار افتاد. دنیا دور سرم چرخید و زانوهام ضعف رفت، یخ زدم!
- چ...چ...چی میگی آراد؟
قدمی نزدیک‌تر آمد. با اون هیبتش ترس رو بیش‌تر تو تنم می‌دووند، گلوم خشک خشک بود.
- تّرنم! میگم مطمئنی که همه چیز رو درباره‌ی گذشته‌ات به من گفتی؟
نکنه خدایا بویی برده باشه از گذشته‌ی من؟
باید اول آروم می‌بودم تا بفهمم مشکلش چیه و این حرف‌ها رو واسه چی می‌زنه:
- معلومه جونم که همه‌چی رو بهت گفتم. اصلاً چه دلیلی داره که نگفته باشم! حالا واسه چی این سوال رو اصلاً می‌پرسی؟
چشم‌های ریز شده‌ و مشکوکش دلهره‌آور بود برام توی این لحظه.
- مثلاً ممکنه که تو بهم همه‌چی رو نگفته باشی. یا بذار فکر کنم... .
سرش رو کج کرد و حالت متفکرانه به خودش گرفت، یهو بشکنی زد و گفت:
- مثلاً ممکنه که تو به من نگفته باشی پلیسی یا مثلاً ممکنه تو به من نگفته باشی آشناییت با متین یا بهتر بگم نامزدیت، نه‌نه‌نه، صیغه‌ی یک‌ساله‌ی جاری شده‌ی بینتون از شش‌ماه پیش آشناییت با من بوده.
انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم، سر گیجه‌ام زیاد شد و یک‌عان دنیا جلوی چشم‌هام تار و سیاه شد. ضعف زانوهام به بیش‌ترین حد ممکن خودش رسید ولی همه زور و قدرتم رو جمع کردم که نیافتم. ناباور لب زدم:
- چی میگی آراد؟
- بی‌فایده‌است ترنم، اصلاً سعی نکن انکار کنی چون من همه چی رو می‌دونم.
دیگه تحمل وزنم رو نداشتم برای همین ولو شدم روی مبل. مطمئن بودم رنگم مثل گچ دیواره.
- آراد من منظورت رو نمی‌فهمم.
- تو می‌خوای من رو دیوونه کنی ترنم؟ لعنتی میگم بی‌فایده‌است، همه چی رو می‌دونم چی رو می‌خوای از من مخفی کنی؟
جمع شدن اشک توی چشم‌هام دست خودم نبود. سرم رو به چپ و راست تکون دادم که بیش‌تر نزدیکم شد و گفت:
- همه چی رو می‌دونم؛ اما می‌خوام از زبون تو هم بشنوم، من همه چی رو درباره‌ی توی لعنتی می‌دونم ستوان افخم. می‌دونم کی هستی و از کجایی، می‌دونم الان خانواد‌ه‌ات توی کیش‌اند و تو به همراه عموت؛ سرهنگ مسعود افخم این‌جایی، می‌دونم رابطه‌ات با متین تموم شده. من همه‌ی این‌ها رو می‌دونم، اما می‌خوام یک‌بار هم از زبون تو بشنوم.
از ریزش اشک‌هام دیدم تار شده بود، دستم رو شد بالاخره و حالا نه راه به پس داشتم و نه راه به پیش. حقیقتاً توی این لحظه و این مکان ازش می‌ترسیدم. من الان از چشم اون یک دروغگوی خ*یانت‌کارم، دروغ خط قرمز اونه و من خیلی وقته این خط قرمزها رو رد کردم. بریده بریده نالیدم:
- آراد... باور...کن... من... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
یهو نفسم تو دلم پیچید و نتونستم حتی یه کلمه دیگه بگم، چشم‌هام رو، روهم گذاشتم. تکیه دادم و دهنم رو برای تنها یک مولکول اکسیژن باز کردم و از ته دل نفس کشیدم. ولی ‌بی‌فایده بود دوباره اون حمله‌ی عصبی بهم دست داده بود و نفس کشیدن رو یادم رفته بود. چشم باز کردم و یه جفت چشم نگران رو دیدم. نزدیک بود و تکونم می‌داد حرف می‌زد ولی صداش رو نمی‌شنیدم. سینم به خس خس افتاد ولی نه! هوا نمی‌پچید توی ریه‌هام. دوباره پلک‌هام رو بستم، ریزش اشک‌هام بدتر می‌کرد حالم رو ولی مگه دست خودم بود؟ مگه می‌تونستم کنترل کنم خودم رو؟ با ریخته شدن یه پار‌چ آب روی صورتم دوباره همه‌ی فعالیت‌های بدنم به حالت اولیه‌ش برگشت و بالاخره اکسیژن رسید به ریه‌هام. نفس های عمیق و سنگین می‌کشیدم بلکه این سرفه‌های لعنتی دست از سرم برداره ولی بی‌فایده بود، آراد کنارم نشسته بود و کمرم رو ماساژ می‌داد بلکه بهتر بشم و همین هم شد. کم‌کم همه چی برگشت به تنظیمات کارخانه و تنفس‌های منم عادی شد. ضربان قلبم و فشار خونم نرمال شد و اشک‌هام بند آمد. لیوان آبی که جلو روم بود رو گرفتم و یک‌نفس رفتم بالا، دهنم گس و خشک بود. این‌جور مواقع اگر دریا و اقیانوس رو هم سرمی‌کشیدم نه خشکی دهنم از بین می‌رفت و نه این طعم گس مزخرف. بی‌حال تکیه دادم به پشتی مبل و چشم‌هام رو بستم. دلم نمی‌خواست باهاش چشم تو چشم بشم. شرمنده و خجالت زده بودم، عذاب وجدان داشتم و دلم می‌خواست فقط... .
- باز گریه نکن دوباره حالت بد میشه.
ریزش اشک‌هام بیش‌تر شد و یهو بغضم ترکید، درمونده وا رفتم که کشیده شدم تو بغلش. اصلاً انتظار این حرکت رو نداشتم واسه همین لرزیدم و هق‌هقم بیش‌تر شد:
- هیش! اروم باش.
دست نوازش‌گرش به قصد نوازش موهام بالا آمد و کارش رو شروع کرد و من هر لحظه درد وجدان تک‌تک اجازی تنم و تک‌تک سلول‌های بدنم رو در برمی‌گرفت. قلبم می‌سوخت و مغزم سوت می‌کشید. من چی‌کار کردم و اون چی‌کار کرد! ببین ترنم، اینِ، اینِ فرق بین عشق تو به آراد و عشق اون به تو.
- میگم حالت بد میشه گریه نکن. باشه اصلاً فراموشش کن تروم شو.
با یه نفس عمیق ازش جدا شدم و سعی کردم عادی باشم:
- میگم آراد، میگم همه‌چی رو.
- نمی‌شناسم من تو رو؟!
می‌شناخت، خیلی هم خوب من رو می‌شناخت و ابله منی بودم که فکر می‌کردم نمی‌شناسه. اشک گوشه‌ی چشمم رو با لبه‌ی تستینم پاک کردم که جلو آمد، چونم رو تو مشتش گرفت و صورتم رو پیش کشید و چشم‌های سرخش رو کوبید تو چشم‌های خیس از اشکم:
- تا وقتی این سی*ن*ه نرفته زیر خاک حق نداری نم اون اشک‌ها رو با آستینت بگیری، سینم هست، آستینت رو خیس نکن.
دوباره من رو کشید توی بغلش و من این‌بار سرم رو بیش‌تر تو بغلش فرو بردم و هق زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
زیره گوشم نجوا کرد:
- هیس وقت توضیح دادن الان نیست. فعلاً حالت‌ رو جا میارم؛ اما بعد خودم اساسی حالت رو می‌گیرم، حالا میزون بشو تا بعد خودم توازنت رو به‌هم بزنم، الان وقت حساب‌رسی و بازپرسی نیست. بعداً تک‌تک سوال‌هام رو ردیف می‌کنم و باید تک‌تک جواب بدی؛ ولی خدا نکنه نتونی یه جواب درست و حسابی به من بدی، خدا نکنه بخوای بهونه بیاری و با منطق با من حرف نزنی اون‌وقته که ردیف خوشگل دندون‌های مرواریدیت رو تو دهنت خورد می‌کنم.
آب دهنم رو قورت دادم و چشم‌هام رو بستم، مجبورم کرد سرم رو بذارم روی پاهاش تا حالم بهتر بشه. میگم، همه چی رو بهش میگم و خودم رو از این مخمصه می‌کشم بیرون. یا ترکم می‌کنه یا می‌کشه، بیش‌تر از این دو حالت که نیست. از اولِ‌اول همه چی رو بدون سانسور میگم.
توی همون حالت شروع کردم به گفتن:
- حوصلم خیلی سررفته بود... .
- میگم حرف نزن دوباره حالت بد میشه
بی‌توجه بهش ادامه دادم:
- هرچی به مامانم می‌گفتم من رو ببره پارک نمی‌ذاشت، می‌گفت بابات گفته نه ولی من هی اصرار می‌کردم، خب پنج سالم بود درکش رو نداشتم. وقتی میثم پسر عموم؛ پسر مسعود آمد گفت که 《زن‌عمو من می‌برمش و حواسم بهش هست》 مامانم اجازه داد، دفعه اولمون نبود آخه، تقریباً هرروز وقتی من حوصلم سر می‌رفت اون من رو می‌برد توی همون پارک جلوی خونمون، آخه هممون باهم زندگی می‌کردیم. میثم خیلی به من نزدیک بود، هم من اون رو دوست داشتم و هم اون من رو. البته این‌جور فکر می‌کنم چون از بعد از اون پارک دیگه ندیدمش. دفعه اولمون نبود که می‌رفتیم ولی دفعه آخرمون شد‌‌‌‌... .
گفتم و گفتم و گفتم، همه چی رو بدون جا انداختن حتی یک واو، جریان میثم، جریان آمدنم به تهران جریان متین و نامزدیم باهاش، مشکلاتم با متین، عمو و خانواد‌ه‌ام. حتی درباره‌ی قولی که عمو ازم گرفته بود و شرطی هم که گذاشته بود گفتم و اون فقط سکوت کرده بود. بعضی جاها که دردم می‌گرفت گفتن بعضی جاها گریه می کردم؛ اما بی‌صدا چون اصلاً دلم نمی‌خواست نه حالم بشه و نه وقفه‌ای بندازم بین کارم.
- حالا هم که می‌بینی این‌جام و فردا همون‌جور که خودت می‌دونی باید برم پیش عمو.
از جام بلند شدم و نشستم، دستی به صورتم کشیدم. شلوارش از اشک‌هام خیس شده بود. زل زدم تو چشم‌هاش و گفتم:
- آراد باور کن همه چی همین‌هایی بود که شنیدی، باور کن من به میثم هم تا حالا حرفی نزدم.
تو چشم‌هام انگار غرق بود، چشم‌هاش قرمزقرمز بود ولی نه از عصبانیت. دیدی بعضی وقت‌ها چشم‌هات پراشک میشه ولی نمی‌خوای گریه کنی و به هر ضرب و زوری هست جلو خودت رو می‌گیری بعد چشم‌هات قرمز میشه؟ چشم‌هاش الان اون حال و هوا رو داشت. باصدای دورگه‌ای که شک داشتم از خودشه یا نه گفت:
- خب، عشقت چی؟ عشق الانت به من راسته یا اون هم دروغه؟ هنوز داری نقش بازی می‌کنی یا خودتی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
هنوز داری انتقام می‌گیری از منِ گناهکار بی‌گناه توی این ماجرا یا گذشتی از من؟ دوستم داری ترنم؟
تحمل این مدل حرف زنش رو نداشتم، اون‌قدر درمونده گفته بود که آتیش زد دلم رو، رحم رو، وجودم رو. همه جام از دردِ توی حرفش درد آمد. بغض کرده درحالی که اشک‌هام روی صورتم می‌ریخت سرم رو چپ و راست کردم و گفتم:
- باورکن آرادم عشق تو دست خودم نبود، وقتی هم آمد نفهمیدم، فقط وقتی به خودم آمدم دیدم دیوانه وار تو رو دوست دارم.
دست‌هاش رو گرفتم توی دستم. جا خوردم و ناباور نگاهم رو دوختم به دست‌های سردش، همیشه گرم بود پس الان این سرما چیه؟
دوباره چشم‌هاش رو نشونه رفتم و نالیدم:
- اگه توی زندگیم یه واقعیت وجود داشته باشه اون هم عشقم به توعه آراد من اگه دنیا هم بگردم مثل تو رو پیدا نمی‌کنم، تو حاکم دلمی.
مغموم بهم خیره بود. سرمای تنش به تن منم سرایت می‌کرد و من هر لحظه بیش‌تر زجر می‌کشیدم. وقتی دیدم بی‌هیچ عکس‌العملی فقط نگاهم می‌کنه بغضم ترکید، دستم رو از دستش خارج کردم و صورتم رو پوشوندم؛ اما همون موقع در کمال ناباوری و حیرت سرم کشیده شد تو بغلش و روی موهام بوسه‌ی آتشینی نشسته شد. چون انتظار هرچیزی رو حتی یه کتک مفصل رو داشتم، گریم بند آمد و خودم رو عقب کشیدم خواستم چیزی بگم که گفت:
- من هزار بار گفتم، باز هم میگم. تو دلمی ترنم. آدم که بدون دلش نمی‌تونه زندگی کنه، می‌تونه؟
تو اوج ناراحتی و غصه خورشید گرم امید از پشت کوه‌های بلند ناامیدی سر زد و گل لبخند رو توی باغچه‌ی صورتم نشوند. میون گریه خندیدم که گفت:
- هرکی بودی و هرکاری کردی مهم نیست برام، الان مهمه برام. تو الان زن منی، عشقمی مگه میشه بگذرم ازت؟ هوم!
دست‌هام رو این‌بار اون گرفت و ادامه داد:
- قبلاً اعتراف کردم که چه‌قدر دوستت دارم، من قبلاً گفتم تو شاهرگمی، محالِ شاهرگم رو بزنم پس به قول راد:
》هرچه می‌بیند جفا دل مهربان‌تر می‌شود
هرچه گفتن دل نرو بازم روان‌تر می‌رود
در وفا افسانه‌است دل با جفا بیگانه‌تر
عشق گر دیوانه باشد این دلم دیوانه‌تر》
محال ولت کنم من ترنمم. دنیام شده یکی، تو، (ترنم) و حالا خیلی وقته دنیام رو یک چیز گرفته، یه کلمه‌ی سه حرفی (عشق).
نمی‌دونستم چی بگم و چی‌کار کنم پس بهترین و ساده ترن و جامع ترینش رو انتخاب کردم. محکم بغلش کردم و گفتم:
- دوستت دارم.
- به قول کامو که به ماریا میگه
《 حتی اگه با تو مخالف هم باشم بازهم تو جبهه‌ی تو می‌مونم》 پس نترس.
چشم‌هام رو بستم و لبخندم بیش‌تر کش آمد. محکم‌تر به خودم فشردمش این مرد دوست داشتنیم رو.
- فقط... .
ناگهان همه‌ی اون حس خوبم پر زد و فرار کرد. ترسیده عقب کشیدم، سرم رو به معنی (چی؟) تکون دادم که ادامه داد:
- ترنم دلم نمی‌خواد یواشکی پشت سرم کاری کنی، دلم نمی‌خواد مثل امروز که برگشتم و دقیق به پشت سرم نگاه کردم.
 
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- دیدم تو خیلی کارا کردی پشت سرم، نمی‌خوام تو رو پشت سرم درحالی که چاقو به‌دست می‌خوای بهم ضربه بزنی ببینم. دلم نمی‌خواد سوزش زخمی روی کمرم حس کنم، یا نه بذار بهتر بگم دلم نمی‌خواد سوزش زخم‌هایی که تو بهم زدی رو حس کنم. ببین ترنم تا این‌جا همه‌ش با دروغ پیش آمدی‌، همه‌اش نارو بهم زدی و همه چیز رو ازم مخفی کردی؛ اما این دفعه‌ی آخر بود‌. حالا که همه چی رو شد حالا که دیگه چیز مخفی بینمون نیست، می‌خوام صاف بشی باهام. کف دستم رو نمیارم بالا بگم مثل کف دست باهام صاف باش چون کف دست هم پستی بلندی داره و وقتی بذاری زیره ذره‌بین پیدا میشه، اتفاقاً پستی بلندی‌هاش خیلی‌هم زیاده. می‌خوام به معنای واقعی با من یکی باشی‌‌. به‌خدای احد و واحد، ببین دارم قسم می‌خورم، به خدای احد و واحدی که چشم‌هات رو رنگ کرد اگه یک‌بار دیگه ازت دروغ ببینم آرامشت رو می‌گیرم پا می‌ذارم رو دلم، دلت رو می‌لرزونم، می‌ترسونمش، می‌رنجونمش، زخمیش می‌کنم ترنم، می‌گذرم ازت می‌فهمی؟
بغضی سر تکون دادم و گفتم:
- قول آراد، قول. اصلاً به همون خدای احد و واحدی که تو رو سر راهم گذاشت، به همون خدای احد و واحدی که اسم تو رو تو سرنوشتم نوشت قسم من دیگه با توام. قول میدم پشت سرت کاری نکنم، اصلاً هرچی تو بگی میرم به اون‌ها میگم. اصلاً اگه نخوای من دیگه نمیرم ببینمشون.
نگاهش بین چشم‌هام در نوسان بود، مثل یه دستگاه دروغ سنج بررسیم می‌کرد. لبش که به حلالی از لبخند کج شد، آروم و قرار گرفتم و باز خودم رو پرت کردم تو بغلش.
(فلش بک)
لیوان آب رو از دستش گرفتم و قلوپی خوردم، هم عصبی بود هم نگران. کنارم نشست، پا رو پا انداخت، یکی از دست‌هاش رو رو دسته‌ی مبل گذاشت و تکیه گاه سرش کرد اون دستش هم از پشت من رد کرد و گذاشت رو پشتی مبل. لبخند کم جونی بهش زدم و گفتم:
- خوبم به‌خدا آراد.
چپ‌چپی نثارم کرد، نیشم شل‌تر شد لیوان رو گذاشتم رو میز و بهش نزدیک‌تر شدم.
- من مگه نگفتم تنها نرو از خونه بیرون؟ من مگه نگفتم اگه کاری داری به احمد بگو؟ حالا همه‌ی این‌ها به کنار چرا با ماشینت نرفتی؟ اسنپ و تپسی دیگه چه صیغه‌ایه؟
واقعیت این بود که داشتم از استرس می‌مردم ولی سعی کردم از دره شوخی و بی‌‌مزه بازی وارد شم بلکه آروم شه:
- ام، عزیزم اسنپ و تپسی یه سیستم جدید از حمل و نقله که توی سطح کشور و یا بهتر بگم توی سطح جهان راه افتاده حالا با اسم‌های مختلف به این صورت‌که تو فقط کافیه یه گوشی به همراه اینترنت داشته باشی.
- اسنپی من بهت نشون بدم اون سرش ناپیدا.
با اون چشم‌های دریده‌ام خیره به چشم‌هاش گفتم:
- هیچ کاری نمی‌تونی بکنی.
طی یک حرکت ناگهانی دست انداخت دور کمرم و بلندم کرد و نزیک‌تر به خودش نشوندم، با یکی از دست‌هاش کمرم رو چسبید و یکی از دست‌هاش رو گذاشت پشت گردنم و صورتم رو کشید سمت خودش، غرید:
- اره لعنتی نمی‌تونم می‌دونی چرا ؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- چرا؟
- چون تو ساحره‌ای و جادو می‌کنی من رو، توی لعنتی من رو جادو می‌کنی، از منِ زهر کشنده آب حیات می‌سازی.
غرق لذت شدم؛ اما بی‌رحمانه خنجر زدم به دلش:
- من نمی‌کنم دلت و ضعفه دلت می‌کنه؟
عصبی که نشد هیچ، حتی آروم‌تر هم شد و این رو چشم‌های ریز شده‌اش و لب‌های رو هم فشرده شده‌اش نشون داد. با یه اخم بامزه پرسید:
- دلم و ضعفش کیه؟
- ضعفش رو نمی‌دوم؛ اما خودش منم.
چشم‌هاش رو با لذت بست و خودش رو رها کرد رو مبل:
- آخ!
لبخندی بهش زدم، توی همون حالت چشم‌هاش رو باز کرد و با تن صداش دلم رو زیر و رو کرد:
- هرکی اسم و رسم این مردت رو بشنوه فرار می‌کنه از سایه‌ی خط قرمزهاش چون می‌شناسن جنونش رو و حالا بزرگ‌ترین خط قرمز من تویی که من رو به جنون می‌کشی. شب و روز رو از همه گرفتم شب و روزم شو، آروم بگیرم تا بذارم آروم شن‌. تر و خشک رو، خوب و بد رو با هم سوزندم، حواسم رو پرت کن سمت خودت که حواسم پرت شه ازشون تا دست از سرشون بردارم. من با تو کار دارم، من فقط باتو کار دارم، منِ لعنتی فقط با تو کار دارم. می‌فهمی؟
مسخره گفتم:
- ای بابا توهم که فقط با من کار داری. چی‌کارم داری حالا؟ بابا تلفن رو واسه همین روزها گذاشتن دیگه، زنگ بزن خوب.
تند گفت:
- جواب ندادی.
- پیام می‌دادی خوب.
- از پیام خوشم نمیاد.
- دوباره زنگ می‌زدی.
- خاموش بود.
- از بسکه هی زنگ می‌زنی، بابا ولن کن بذار نفس بکشم.
هم‌ زمان وقتی می‌غرید 《ترنم》 فشاری هم به پام آورد.
دیدم داره بد نگاهم می‌کنه و هر لحظه حرصش زیادتر میشه از عمد و الکی زدم زیره خنده:
- وقت‌هایی که حرص می‌خوری خیلی بامزه میشی آراد .
- قیافه تو هم یه وقت‌های خاصی که یه چیز رو می‌خوای و من مراعات حالت رو می‌کنم خیلی بامزه‌ست.
چشم غره‌ای بهش رفتم:
- هرهرهر خیلی شوخی بامزه‌ای بود.
دسته به دسینه شدم خواستم بلند شم که مانع شد:
- چی شد دخترم؟ قهر کردی؟
دستش رو انداخت دور کمرم و کشیدم سمت خودش، سعی کردم پسش بزنم و گفتم:
- دخترم چی بود این وسط دیگه؟
- هم کوچولویی هم قهر می‌کنی.
- حالا خوبه همه‌‌ش هفت سال بزرگ‌تری.
- تو حرف از یک‌ثانیه‌ش بزن.
- خیلی پر رو و بی‌حیا شدی آراد به‌خدا. تقصیر منه که به فکر توام!
- تو اگه به فکر منی بگو ببینم چی‌ شد اون بیرون که حالت بد شد تا نرم و نچسبم خِرِ همه‌ی اون آدم‌های پایین رو که هنوزم گوش‌هاشون از عربده‌هام زنگ می‌زنه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین