جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,305 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- نگام کن!
سرم رو بیش‌تر تو یقم فرو بردم که با حرص و خشم چونم رو گرفت و بالا آورد:
- من رو ببین ترنم. با اعصاب من بازی نکن هرچی ناز کردی بسه دیگه. یک هفته‌ است من رو تو کشور غریب بی‌خبر از خودت گذاشتی. محبت کردم فایده نداشت، منطقی حرف زدم فایده نداشت تهدید کردم باز هم فایده نداشت، دل شیر داری تو مگه؟ اصلاً اهمیت میدی به من تو؟ نترس شدی تو خیلی که من باید سراغت رو از یکی دیگه بگیرم. اون ماس‌ماسک رو از لج من خاموش کردی یک هفته، آره؟ بعد می‌دونی از چی لجم می‌گیره؟ می‌دونی از چی متنفرم؟ می‌دونی تنفرم از چیه؟ از این‌که لج کنی می‌خوامت، لج نکنی می‌خوامت، بخوای می‌خوامت، نخوای می‌خوامت.
لبخندم داشت کش می‌آمد که با فشاری که به پهلوم آورد دوباره اخم کردم.
- کمر بسته بودم به نابود کردنت، زور جمع کرده بودم تو مشت‌هام واسه شکنجت اما الان چی؟ الان میل به نوازش دارن. الان دندون‌هایی که از حرص و زور سابیده شدن رو هم، داشتن خورد می‌شدن حکم می‌کنن ببوسمت. آمده بودم عربده بزنم که کر کنم گوش‌هات رو که دل نمیده به حرف‌های من؛ اما الان دارم نفس ‌نفس می‌زنم، به قصده جونت رو گرفتن آمده بودم اما دارم جون می‌دم واست. دلم می‌خواست یه جوری بترسونمت یه‌جوری زهره چشم بگیرم از توی چشم سفید که اول طوفان بزنه به جنگلت بعد بارون بیاد تو جنگلت اما الان حس می‌کنم اگه نم شبنم رو روی برگ‌های درخت‌هات ببینم، آتیش می‌گیرم و آتیش می‌زنم دنیا رو.
منظورش از جنگل، چشم‌هام بود. خو گرفته بودم دیگه من به این مدل نام‌گزاری‌هاش و از این محبت‌های خشونت‌باره وحشیش. کل وجودم صداش می‌کرد پس خیلی گستاخانه برای این‌که بیش‌تر جریش کنم تا برسم به خواسته‌ام گفتم:
- چی‌کار کردم مگه من؟
- هیس تو حرف نزن، تک‌تک گناهات رو نوشتم، مجازاتش هم واست تعیین کردم.
فشار دستش هرلحظه بیش‌تر میشد و من لذت می‌بردم از دردی که می‌کشیدم:
- زورگو نشو، بی‌رحمی کنی به من! مرحمتت کو؟
- بی‌رحمی‌هام رو ندیدی اتفاقاً، همه‌ی این‌ها مرحمت بوده تا حالا.
دیگه تحمل فشار دستش رو نداشتم برای همین یه‌کم به عقب هلش دادم و گفتم:
- پهلوم رو کبود کردی آراد. یه کم دیگه به این مرحمتت ادامه بدی، خوشی می‌زنه زیر دلم، می‌زنم زیره گریه.
دستش رو برنداشت ولی فشارش کم‌کم، کم شد و از بین رفت و به‌جاش نوازش دستش روی همون نقطه شروع شد:
- تو جرات داری گریه کنی؟ هوم!
هنوزم از این رفتارهای ضد و نقیض داره. چشم‌هاش یه چیز میگن، زبونش یه چیز و دست‌هاش یه چیزه دیگه! خون‌سرد و حق به جانب نگاهش کردم که گفت:
- تو گریه کن ببین آتیشت می‌زنم یا نه!
- بزن خلاصم کن، زنده به گورم کن اصلاً.
- عجله نکن زنده زنده آتیشت می‌زنم بعدشم هم یه گور دو طبقه می‌کنم اول تو رو بعدم خودم رو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- هیچ‌کاری نمی‌تونی بکنی.
- الان هیچ‌کاری رو نشونت میدم.
پشت بند این حرفش حمله‌ور شد بهم و من لذت برم از این حمله‌ی ناگهانیش. خندم گرفت. خوب هم رو یاد گرفته بودیم.
- حالا نشونت میدم، یه کم دیگه نوبت به منم می‌رسه که بخندم.
درصورت عادی باید واقعاً ازش می‌ترسیدم چون کاملاً جدی بود ولی قهقه زدم.
***
با‌قیافه‌ی درهم خودش رو عقب کشید و گفت:
- امروز چندمه مگه؟
بلند شدم، لباسم رو برداشتم و پوشیدم.
- چرا یادم نبود من؟ چندمته؟!
- دوم
- هووو حالا من باید تا پنج روزه دیگه صبر کنم یعنی؟
- به من ربطی نداره، مشکل خودته. می‌خواستی من رو ول نکنی بری.
- تاکی ما باید تقاص این سفر رو پس بدیم اون‌وقت؟ منظورم اینه تا کی این رو می‌خوای بهونه کنی سره هرجریانی که ما با تو داریم؟
شاکی و اخمو گفتم:
- آراد واقعاً که! تو من رو ول کردی رفتی تازه الان طلبکاری و میگی بهونه میاری؟ اصلاً معلومه دلت واسه من تنگ نشده‌.
خواستم برم که کشیدم، خواستم ممانعت کنم که نشوندم، حالا از پشت تو بغلش بود. دست‌هاش رو مثل پیچک دورم پیچید. تقلا کردم و اون برای مهار کردنم زبری ریشش رو کشید رو گونم:
- مشکل داری تو با من؟ نه! حلش کن خوب با من. دلم تنگ نشده بود واست چون تنگ بود، تنگ هست چون تو رو می‌خواست، تو دو می‌خواد هی تو رو، هی تو رو باز تو رو، دوباره و صدباره تو رو. اون‌قدر می‌خوامت که حس می‌کنم با داشتنت هم ندارمت. زهرت رو بریز، زهره نداشتنت رو، بکش من رو چون دختری که می‌کشه من رو تویی! بلا می‌خوای بیاری سرم بیار اما بدون، بعد تموم جون و روح و تنت رو منِ آراد؛ منِ آرادِ عاشقِ تو تسخیر می‌کنه. فهمیدی؟ حالا این پنج روز هم می‌گذره، بعد می‌خوام بدونم چه‌جوری می‌خوای از دستم فرار کنی، بعد می‌خوام بدونم کیه که وجودش رو داشته باشه بیاد تو رو از من بگیره و کیه که بخواد بیاد از تو در مقابل من محافظت کنه.می‌دَرمت ترنم. تنت رو چرب کن واسه پنج روز دیگه.
کل تنم یخ کرد!
- یه جوری حرف نزن انگار یه حیون کثیفی.
آراد اصلاً و ابداً این مدلی که می‌گفت نبود‌‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
محبت‌هاش خشونت‌آمیز هستند ولی مدام حواسش به من و من خودم هم غرق لذت می‌شدم ولی این مدل حرف زدنش درباره‌ی خودش من رو یاد اتفاقات بد گذشته می‌نداخت. گونم که داغ شد سرم رو کج کردم و نگاهش کردم. از تو نگاهم حرفم رو خوند و گفت:
- تو چه‌جوری جرات می‌کنی وقتی تو بغل منی به اتفاقات گذشته فکر کنی؟ هوم!
- ...
- دیره ولی می‌خوام واست یه شعری بخونم
- چه شعری؟
دوباره لباهاش رو چسبوند به گوشم و با اون صدای مردونه‌اش نجوا کرد:
- شاعر میگه
《به نام خدای عشق و عاشقی
شیشه‌ی قلبم در دست توست
آیینه‌ی عمرم در نگاه توست
عاشقی را جز تو نمی‌توان جست
مستی را جز تو نمی‌توان رست
چشمان زمردین در نگاه توست
محو نگاه چشمانم در چشمان توست
من همانم که گویی دیوانه‌ی مسـ*ـت
تو چه دانی که عشقم دیوانه‌ی توست
عشقت به کنار، وجودم دیوانه‌ی توست
کجا روم از سرمستی عشقِ چشمان تو
این چنین عاشق گشته‌ام به چشمانِ زیبای تو
قرص ماه نتواند درخشان‌تر از روی تو
برف بود تار، زِ روی تو
خرما کنم رنگین زِ موی تو
ابر کِشَم بَر، ابروی تو
شیرین تر از قند بُوَد پوی تو
نمی‌توان کرد وصف روی تو
امید، امید است کنی عاشقم
کی رسد آن‌روز شَوی عاشقم
قلبم طاقت درد ندارد بیش از این
عاشق گشته‌ام بر تو ای مَهجَبین
خداکند باشم، آن‌روز که گویی عاشقم
عاشق گشته‌ام بر تو ای سرورم
آن روز بوَد روز مردن من
از مستی به عاشقی مردن من
عشقم، گر کردم جسارت در این چند بیت
ببخش تو بر من ای جوان‌مهر
عاشقم، مدارا کن با من
سخت است عاشقی بیا همراه من
به پهنای بال آسمان، به چشم شرف شمس
به مهتابی مهتاب، تا ابد دوستت خواهم داشت》
اون‌قدر قشنگ خوند که دلم می خواست دوباره و صدباره بخونه. آرامشی که ذره ذره توی وجودم می‌ریخت حد نداشت و عشقی که همه‌ی من رو تسخیر می‌کرد ناگفتی بود.
نمی‌دونم چرا ولی اون منِ کرمو فعال شد:
- شاعرش کی هست حالا؟
نفسش رو تو گوشم رها کرد و عقب کشید. به پشتی تخت تکیه زد و من رو رها کرد. کمی تو جام چرخیدم که ببینمش.
- کامران مهراور
- چرا دیر حالا؟
- چون تو دیگه عاشقم شدی رفت.
متعجب با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم. نگاه خبیثش لحن جدیش رو برد زیره سوال. فهمیدم، فهمیده هدفم چیه و از قصد این‌جور گفته واسه همین مشتی زدم به بازوش و گفتم:
- بدجنس.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
منفجر شد از خنده و من برای هزارمین بار تو دلم دعا کردم اگر قراره بمیرم آخرین صحنه‌ای که می‌بینم همین خنده‌ش باشه.
- تو می‌خوای من رو سیاه کنی بچه؟ خجالت نمی‌کشی؟ شوهرت داره شعر عاشقانه می‌خونه واست بعد تو میگی شاعرش کیه؟ یه دستت درد نکنه عشقم هم که بلد نیستی.
خندیدم، دیگه نمی‌شد و نمی‌‌تونستم جدیداً سربه‌سرش بذارم چون خیلی سریع می‌فهمید.
- آراد حواست هست شعر حفظ کردی؟
تره‌ی موی سرتقم رو پشتت گوشم روند و گفت:
- منِ خام رو رام خودت کردی دیگه! اسیرم کردی، به قل و زنجیر کشیدی این قلب رو، دیگه یه شعر خوندن که چیزی نیست!
کیلو کیلو قند تو دلم آب می‌کردن وقتی این‌جور می‌گفت. دستی که روی گونم بود رو گرفتم و بوس کردم. چشمش که به دستم افتاد اخم کرد و یهو دستم رو گرفت و کشید، ترسیده پریدم بالا. برزخی نگاهش رو بین دست و چشم‌‌هام رد و بدل کرد و گفت:
- دستت چی شده؟
متعجب دستم رو نگاه کردم، زخم سوختگی رو که دیدم تازه فهمیدم عصبانیتش از چیه
- آها! این رو میگی؟ هیچی پری‌روز خواستم دیس رو از فر دربیارم حواسم نبود بدون دستگیره برش داشتم سوخت.
چپ‌چپ نگام کرد، جای زخم رو بوسید و گفت:
- من نگفتم مگه تو نرو کلاً تو آشپزخونه؟
- چیزی نشده آخه که.
- هرروز بیام خونه ببینم یه دستت رو بریدی یه دستت رو سوزندی که نمی‌شه! اوقاتم تلخ می‌شه، زهر می‌شم، می‌چزونمت.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- آها پس بگو. الکی بهونه نیار و راحت بگو نمی‌خوام‌ نازت رو بکشم. این همه صغری کبری چیدن نداره که.
- کم نازت دادم مگه تا حالا؟
- ما که چیزی ندیدم.
- چیزی ندیدی و چند دقیقه پیش تو نبوی که توو بغلم، وقتی گوش‌هات داشت نفس‌هام رو می‌شنید، چشم‌هات داشت دست‌های چفت شدمون رو می‌دید، دماغت داشت عطر تلخ تنم رو عمیق بو می‌کشید و دست‌هات اسیر دست‌هام بود و داشت نوازش می‌شد، شل نشده بودی؟ ها؟! تو نبودی اون که از خود بی‌خود شده بود؟
خوب دوباره تونست من رو خلع صلاح کنه با اون زبونش.
کلم رو خاروندم و گفتم:
- امم چیزه، من خیلی خوابم میاد. بخوابیم؟
با چشم‌های ریز شده‌اش سرش رو تهدیدوار تکون داد و گفت:
- بخوابیم.
با نیش شل شده کنارش به پشت دراز کشیدم. عاشق این بودم که از پشت من رو بین دست و پاهاش قفل کنه. اون هم عاشق این بود کل موهام تو صورتش پخش باشه، می‌گفت دوست دارم عطر موهات رو نفس بکشم. توی همون حالت چیزی طول نکشید که جفتمون به خواب رفتیم.
چیا که نشد توی این دوماه و خورده‌ای. اگه بخوام از اولش بگم، می‌شه داستانمون با عمو. به سختی تونستم راضیش کنم که بذاره پیش آراد بمونم، کلی شرط و شروط گذاشت واسم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کلی اطلاعات جدید به‌دست آوردم تونستیم یکی از سردسته‌های این گروه رو منحل کنیم کاملا‌‌‌ً. البته نمی‌دونستیم که این‌هاهم توی این باندن. وقتی به گوش آراد رسید که یک گروه داره بازار کوک رو می‌گیره دستش به پیشنهاد من و به درخواست عمو اون هارو لو دادیم؛ اما بعداً فهمیدیم که این‌ها هم برای افعی کار می‌کردن. شاپور فهمید کار ما بوده و چیزی نگفت اتفاقاً موافق بود با این‌ کار ولی افعی حسابی شاکی بود از این ماجرا البته نمی‌دونست کاره ما بوده وگرنه که کارمون با کرام‌الکاتبین بود. ارتباط‌ها زیاد شده بود و چندباری آراد باهاش تماس تصویری گرفته بود و بحث سره همین محموله‌ها و روند کار بود اما خوب از همین مباحث، کلی اطلاعات ما تونستیم کسب کنیم. دوبار بارگیری داشتیم؛ اما توی هیچ‌کدوم من دخالتی نداشتم چون آراد نمی‌ذاشت و توی همه‌ی این مدت فقط یک چیز عذابم می‌داد، اون هم این بود که با هر بار ملاقاتم با عمو، پرونده‌ی شوهرم رو سنگین‌تر می‌کردم و حکمش رو قطعی‌تر. حتی یک لحظه هم نمی‌تونستم تصور کنم بعد از این ماجراها چی میشه و قراره چه بلایی به سر آراد بیاد، قلبم تیر می‌کشید و چشمه‌ی اشکم می‌جوشید‌‌‌. وقتی به چشم‌هاش زل می‌زدم گریم می‌گرفت و حالم بد میشد و اون می‌فهمید، می‌پرسید و من فقط سکوت می‌کردم و این خودش بدتر آراد رو مشکوک‌تر می‌کرد. رابطمون راستی با میثم هم خیلی خوبه، هنوز تست دی‌ان‌ای ازش نگرفتیم ولی من قطع به یقین دارم که اون خودشه، دیگه اهمیتی برام نداره البته الان اون، چون من فقط یک چیز اذیتم می‌کنه و اون هم پرونده‌ی سنگین شده‌ی آراده. کلی مدرک و سند برعلیه‌ش هست و من چند روزیه که فقط یک چیز روی مخم رژه میره، مغزم رو مثل کرم می‌خوره و مثل خوره افتاده تو جونم، اون هم نابود کردن اون مدارکه. این کار سخت و نشدنیه؛ اما از ته دلم می‌خوام انجامش بدم. دیگه از این اواخر اگه بخوام بگم تغییر در روند کار و سیستم افعی بود که اون هم آشنا کردن همه‌ی افراد باندها باهم بود‌‌‌ و این‌کار توی همین سفره ناگهانی آراد به دبی انجام شد. با همه‌ی سران آشنا شدن که یه موقع اون داستان پیش نیاد‌ و کسی خودی رو نزنه، دلیل این قهر من هم همین سفر بود. هرکاری کردم آراد من رو نبرد البته افعی همه رو تنها خواسته بود و نمی‌شد منم برم ولی هرچه‌قدرهم تلاش کردم که من رو فقط با خودش ببره دبی، نبرد. می‌دونستم نمیشه و دستور از بالاعه ولی آراد این رو به من نمی‌گفت و منم برای این‌که سه نشه قیافه گرفته بودم. البته دلمم خیلی براش تنگ شده بود تو این چند وقته.
( از زبون آراد)
سرم در معرض انفجار بود. با انگشت شصت و سبابه‌ام چشم‌هام رو مالیدم و عکس بعدی رو هم رد کردم. این همه حماقت از من بعید بود، چه‌جوری پلیس تا بیخ گوشم آمده بود و من نفهمیده بودم؟ لعنت کنه خدا من رو. چی‌کار کردم من؟
- این حجم از غفلت از تو بعید بود آراد!
باکس سیگارم رو برداشتم و یه نخ ازش بیرون کشیدم. شروین سریع فندکش رو آورد جلو، سرم رو خم کردم و سیگارم رو آتیش زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
پک عمیقی بهش زدم و تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم دوختم به درب.
- آراد من نمی‌فهمم واقعاً چه‌جوری میشه که پلیس تا زیرنبضت میاد و تو نمی‌فهمی؟ موندم تو با چه عقلی عاشق این دختر شدی‌! مدارکش رو مگه چک نکردی؟
باصدای دورگه جوابش رو دادم:
- همه چی رو بررسی کردیم، شناسنامه‌ش، حتی پاسپورتش هم چک کردیم هیچ مشکلی نداشت. دانشگاهی هم که توش درس خونده بود رو بررسی کردیم، حتی لیست ریز نمرات دروسش رو هم در آوردن بچه‌ها، مشکلی نبود که!
- با یه استعلام درست و حسابی هم مشخص میشد، مدارک دانشگاهش و همه چیزش درسته ولی این‌ها رو اگر ببری پیش یه جعل اسنادی ماهر می‌فهمه جریان از چه قراره. این بابایی که من باهاش رفیقم می‌گفت با اصلش مو نمی‌زنه. می‌گفت این‌ها رو سازمان اطلاعات خودش درست می‌کنه واسه این‌جور افراد، واسه نیروهای مخفیش همه چیز فراهمه. حتی آراد اون خونه‌ای هم که توش زندگی می‌کرد از خوده سازمانه، از لابی‌منش تا نگهابانش همه از خوده ادم‌های سازمانن. اصلاً کی استعلام مدارک این دختره رو واست گرفت؟ کی این رو آورد تو دم و دستگاه تو؟
مغزم یهو شروع کرد به پردازش اطلاعات. حرف‌های گذشته و اتفات رخ داده، با شوک نگاهش کردم و اون ادامه داد:
- متین! خدا می‌دونه چندنفر دیگه رو هم همین‌جوری آورده و تو خبر نداری از هویت اصلیشون، خدا می‌دونه خوده ترنم چندنفر رو آورده توی کار.
آب دهنم رو با درد قورت دادم و سعی کردم اروم باشم.
- آراد اگر با این روند پیش بری همه چیز رو نابود می‌کنی تو. بازی میثم رو راه انداختی، تست دی‌ان‌ای هم که مثبته. ترنم دختر عموته از قضا پلیس هم هست، هیچ‌کاریش هم نمی‌تونی بکنی، هم زنته هم پاره‌ی تن پدرت.
با امدن اسم( پدر ) چهره‌م درهم شد. ای خدا این چه دردیه داری تو جون من می‌ریزی؟ دنیا شروع کرد دور سرم بچرخه.
- ببین تو باید خیلی‌‌.. .
سرم رو گذاشتم روی میز و چشم‌هام رو بستم. این سرگیجه چیه دیگه؟
- خوبی داداش؟ چیزی شد؟
- شروین برو بیرون می‌خوام تنها باشم.
- خوبی؟
- نگران نباش می‌خوام فقط تنها باشم.
بی هیچ حرف دیگه‌ای عقب گرد کرد قبل از خروج کاملش بی‌این‌که سرم رو بلند کنم گفتم:
- می‌خوام همه چیز رو درباره‌ی اون پسره متین بفهمی. کی بوده؟ چی‌کاره‌است و صنمش با ترنم چیه؟ اصلاً صنمی داشته یا نه؟ کی و چه‌جوری آوردش این‌جا؟ موبه‌مو همه چیز رو شروین می‌فهمی.
- حله داداش.
درب رو پشت سرش بست و رفت. ای خدا این حجم از حجوم خبرهای یهویی برام غیرقابل باوره. نشدنیه، نمیشه! من چندین و چندسال دنبالشون گشتم و نبودن چه‌طور میشه که حالا اون‌ها این‌قدر به من نزدیک شده باشن؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اصلاً خوده ترنم خبر داره؟ می‌دونه؟ نه محال بدونه چون اگه می‌دونست این‌قدر به میثم دروغین واکنش نشون نمی‌داد. هنوز هم نگاه پرغمش به رهام رو وقتی می‌بینم آتیش می‌گیرم. بابا چی؟ بابام می‌دونه؟ محال ندونه و اگر می‌دونه پس چرا داره با علم طنابه دار رو واسه من می‌بافه؟ اصلاً باورم نمی‌شد. فکر می کردم تَوَهمه؛ اما الان این تست دی‌ان‌ای گواه بر همه چیز هست. ترنم افخم دختری عموی منِ میثم افخم که حتی از اسمم فراریم. امروز بعد از بیست و دو سال بالاخره تونستم چندتا از عکس‌های بابام رو ببینم، امروز بعد از بیست و دو سال بالاخره دوتا از اعضای خانواده‌ام رو پیدا کردم. یکی دختر عموم و دیگری پدرم. آخرین کسی که من تو خانواده دیدم همین ترنم بود و اولینشون هم باز همین ترنم بود! خدا فیلم کردی ما رو؟ چه زندگیه؟! کلیشه‌ی بهتر از این پیدا نکردی تو داستان زندگی ما پیاده‌اش کنی؟ تا این‌جای ماجرا قاعدتاً هیچ مشکلی نیست، درد منم این نیست! درد من پلیس بودن ترنمه، ترنم بابرنامه ریزی وارد این باند و حتی وارد زندگی من شد، چه بسا با برنامه‌ریزی هم وارد قلب من شد. چه‌جوری تونست؟ چه‌جوری تونست از حصارهای تیغی قلبم عبور کنه؟ نقش بازی می‌کرد واسه من یعنی؟ اون همه طنازی و عشوه باهدفِ به دام انداختن من بود؟ نکنه هنوزم‌‌‌... . نکنه هنوزم داره برای من فیلم میاد؟ نکنه دلش با من نیست و... . نه بابا! محالِ قبول کرده باشه چنین چیزی رو؛ اما این ملاقات‌هاشون پس چی؟ اگر نمی‌دونست که نمیشد یعنی بابا حاضر شده بگذره از دختر برادرش تا برسه به اهداف کاریش؟ یا بابا خبر از ازدواج ما نداره؟ نمی‌شه، هیچ‌کدوم این‌ها نمی‌شه. تنها راهش این‌که بابا بدونه ترنم با من ازدواج کرده باشه و برخلاف همه‌ی مشکلاتی که ممکنه برای دختر برادرش پیش بیاد کوتاه آمده باشه و کوتاه آمدنش هم فقط در مقابل یک چیزه، اون‌هم عشق ترنم به من، یا شاید هم تنفرش به من.
ترنم شاید از من متنفره، نه تنها از من که از همه‌ی ما متنفره، افعی، سردار، شاپور و من و در راس اون‌ها شاپوری که من رو ازشون گرفت و منی که شده‌بودم تنها ک.سِ با ارزش شاپور‌؛ اما یعنی شاپور هم از این قضیه بی‌خبره؟ مگه میشه؟ اون همیشه من رو با جون اون‌ها تهدید می‌کرد پس یعنی خبر داره ازشون. خوب پس اگر خبر داره الان ترنم این‌جا چی‌کار داره؟
جوابش یک چیزه؛ بلوف! شاپور بلوف زده و این‌ همه سال من رو با یک چیز پوشالی تحت کنترل خودش گرفته‌. لعنت کنه خدا منه بی‌خبر از همه جا رو. حرص همه وجودم رو فرا گرفته، دلم می‌خواد سرم رو بزنم تو دیوار، دلم می‌خواد دل و روده‌ی خودم رو بکشم بیرون، دلم می‌خواد مغزم رو با یک تفنگ نشونه برم. همه این‌ها به‌کنار و این‌که ترنم واقعاً من رو دوست داره یا نه یا این‌که هنوز داره نقش بازی می‌کنه یا نه یک طرف. خوره؛ مثل خوره‌است. داره تک‌تک سلول های تنم رو می‌خوره و من اگر نفهمم نمی‌تونم تحمل کنم. یا باید یک بلایی به سر اون بیارم که نمی‌تونم یا باید یه بلایی سره خودم بیارم که بازهم نمی‌تونم. عمراً من اون رو تو این دنیا تنها بذارم، محال ولش کنم. حالا که تا این‌جا بازی کرده با من و بازی رو چرخونده، منم بلدم چی‌کار کنم. از این‌جا به بعدش با من، از حالا به بعد من بازی رو هدایت می‌کنم. من مهره‌هام رو مستقر می‌کنم و توی یک حرکت ناگهانی کیش و ماتت می‌کنم، دختر عمو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دروغگوی کوچولوم من همه‌ی پیش‌بینی‌هات رو بهم می‌ریزم و درست سربزنگاه از این بازی که راه انداختی حذفت می‌کنم ولی فقط از این بازی، از دلم نه! من نه تو رو ول می‌کنم و نه می‌ذارم ولم کنی. کم حرفیه بیای من رو عاشق کنی بعد بخوای من رو دور بزنی؟ مگه می‌ذارم من؟ مگه میشه اصلاً؟ جراتش رو داری؟
از جام بلند شدم و کتم رو چنگ زدم، باید می‌رفتم ببینم تو خونه‌م زیر گوشم چه‌خبره. باید به شروین بگم تک‌تک آدم‌های اطرافم رو چک کنه، باید بفهمم این کوچولو دیگه تا کجاها پیش رفته و دیگه رو کیا سلطه پیدا کرده. من رو که غلام حلقه به گوشش کرده، اعتماد شاپور روهم که چه‌قدر خوب جلب کرده. راستی که واقعاً این دختر چه‌قدر نامحسوس به ما نزدیک شد و هیچ‌کدوم نفهمیدیم. پشت رل نشستم و ماشین رو روشن کردم، باید می‌فهمیدم کجا چه‌خبره! هنوز اطلاعات من کامل نیست، من بیش‌تر باید بدونم. به محض روشن شدن ماشین صدای الیاس توی ماشین پخش شد:
İnanmak, inanmak istiyorum sana
می‌خواهم که تو را باور کنم، باور کنم
Anlatsana her şeyi baştan
همه چیز را از اول تعریف کن
Bir daha çok sevsen de gitmelisin
اگر زمانی هم مرا خیلی دوست داشتی، اکنون رفتنی هستی
Öyle mi? Bence sen yalancının birisin
این‌طوره؟ تو در فکر من یک دروغ‌گو هستی
Çok sevsen de gitmelisin
اگر زیاد هم دوستم داشته باشی، باز هم رفتنی هستی
Öyle mi? Bence sen yalancının birisin
این‌طوره؟ تو در فکر من یک درو‌غ‌گو هستی
Söylesene sevdam
عشقم، بگو
Bu nasıl, bu nasıl veda?
این چه نوع خداحافظی‌ای است؟
Bu nasıl yalan?
این چه نوع دروغی است؟
Sen kaçıncı yalancı, ömrümden çalan
تو یک دروغ‌گوی دیگر هستی، زندگی و عمرم را از من گرفتی.
بیا این هم از وضع اهنگ‌های یهویی ما. حق‌گو شدن چه‌قدر خواننده‌ها! بخندم یا گریه کنم به احوال خودم؟ خوشم باشه یا ناراحت؟ راستش رو بگم ناراحت نیستم، از این‌که پلیس بالاخره یک راهی پیدا کرد تا نفوذ پیدا کنه بین ما ناراحت نیستم، چیزی که قلبم رو نشونه گرفته فعلاً، تنها ترنمه، ترنمه و منِ مشکوک به حسش به من. از خیلی وقت پیش حسم بهم می‌گفت این دختر عمومه و مطمئن هم بودم، ولی الان این سوزش قلبم دیوانه واره. وای که اگر بفهمم دوستم نداره، وای که اگر بفهمم من رو نمی‌خواد و نقش بازی کرده... .
***
- گلی!
گلی سراسیمه از آشپزخونه آمد بیرون و گفت:
- سلام پسرم... خسته نباشی.
سری واسش تکون دادم:
- ترنم کجاست؟
- تو حیاط بود، داشت با لوسی بازی می‌کر‌د‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اخم‌هام رو کشیدم توهم:
- ندیدمش!
- رفته احتمالاً حیاط پشتی.
سری تکون دادم و راه آمده رو برگشتم. وقت‌هایی که نیستش جلو چشمم عصبی می‌شم، خوشم نمیاد سراغش رو از کسی بگیرم. زنِ منه چه معنی میده که از یکی دیگه بپرسم زنم کو؟! پیچ ساختمان رو که پیچیدم از دور دیدم که داره میدوه و لوسی هم پشت سرش. سرگرمیش همین حیون شده، صبح تا شب رو با این حیون می‌گذرونه، شب تا صبحم که... . لبحند شیطانیِ رو لبم میل به نشستن داشت ولی جلوش رو گرفتم. تا من رو دید، نفس نفس زنون آمد سمتم. لوسی تازه متوجه حضورم شد و اون هم دوید. به محض رسیدنش بهم دوتا دست‌هاش رو آورد بالا و گذاشت رو سینم. خم شدم تا بشینه و مشغول نوازش سرش شدم.
- سلام.
بی توجه بهش به نوازش لوسی ادامه دادم، یه کم که گذشت بلند شدم و خیره نگاهش کردم. این چشم‌ها؛ چشم‌های اون دختر بچه نیست حتی این چشم‌ها، چشم‌های اون ترنم پارسال هم نیست. بهم نزدیک شد و فاصله‌ها رو از بین برد، دید بدون هیچ انعطاف و حرکتی ایستادم متعجب عقب کشید و نگاهم کرد.
- خوبی آرادم؟
سرم رو کج کردم و گفتم:
- حواست بهم نیست.
لبخندی زد و بازی با کلمات و زبون‌ریزی رو شروع کرد:
- حواسم بهت هست.
- نیست دِ میگم!
- هست.
تای ابروم رو بالا انداختم و سوالی گفتم:
- هست؟
- هست!
- کمه. بیش‌تر باید حواست جمع من باشه. می‌خوام اونی باشم که از لباس تنت بهت نزدیک‌تر میشه، می‌خوام بودی باشی که همیشه هست.
- هستم من تا تهش.
با یه حرکت ناگهانی و خشم زیرپوستی کمرش رو چنگ زدم و چسبوندمش به خودم:
- بیش‌تر باید باشی تو باید تا ابد و یک روز با من باشی .
- تا ابدو یک روز باهاتم.
لذتی که تو جونم می‌ریخت غیرقابل توصیف بود. چشم‌هام در نوسان بود بین چشم‌هاش، دلم می‌خواست صداقت رو از تو نگاهش بخونم. بود، یه چیزی بود که من به شکل صداقت می‌دیدم. دلم می‌گفت این صداقته اما عقلم می‌گفت نه! این بازیه، این حُقشه‌!
نگران گفت:
- آرادم خوبی؟
افکار مزاحم رو پس زدم. فعلاً نباید بویی از این‌که من فهمیدم چه‌کاره‌است ببره پس برگشتم به همون آراد چندساعت پیش:
- من باید یه خونه کوچیک بخرم فایده نداره این‌جور.
چشم‌هاش رو اول درشت کرد و یه اخم ظریف رو پیشونیش نشوند و بعد سریع اون اخم محو شد، این یعنی تعجب کرده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
این اواخر چههقدر ما تعجب می‌کنیم.
- چرا؟
وقتش بود دوباره شوک بهش بدم، یه تلنگر کوچیک هم واسش کافیه که بفمهمه من یه چیزیم هست:
- تو مگه زن من نیستی؟
نیشش شل شد و گفت:
- معلومه که زنتم، من همسرِ عزیزتم.
حرص توی تنم پیچید، دندون‌هام رو، روی هم سابیدم و سعی کردم آروم باشم. چه قشنگ تو صورتم می‌کوبید که من می‌خوامش.
- پس چرا من باید سراغ زنم رو هربار از یکی دیگه بگیرم؟ ترنم خوش ندارم وقتی میام جلو چشمم نباشی. اصلاً تو شوهر داری بلد نیستی، زن باید حواسش به رفت و آمد شوهرش باشه. مثلاً تو الان باید جلوی در منتظرم می‌بودی و وقتی هم می‌رسیدم پیشوازم می‌آمدی و من رو به یه سلام خاص مهموم می‌کردی.
- رفت و آمدهای تو که مشخص نیست من از کی بشینم منتظر تو که بیای؟
نه، نه نکن ترنم! با این حرف‌هات خوره‌ی شک رو تو قلب و عقل من ننداز.
- واسه همین میگم باید یه خونه کوچیک‌تر بخرم دیگه، این‌جوری تو در هرصورت از رفت و آمد من باخبر میشی، منم از رفت و آمد تو.
قورت دادن آب دهنش و چشم دزدینش یعنی این‌که می‌دونه من فهمیدم یک‌جایی یه خبری هست... .
- البته همین حالاش هم من از ریز کارهایی که می‌کنی و کردی و می‌خوای بکنی باخبرم منتها میگم که، تو بلد نیستی شوهر داری رو.
پریدن رنگ از رخساره‌ش رو نظاره کردم و دلم براش نسوخت.
- منظورت چیه؟ من مگه چی‌کار کردم؟
اخم‌هام رو از هم باز کردم و لبخند مصلحتی زدم:
- همین‌جوری میگم. منظورم اینه حواست رو جمعم کن. تو مال منیا، یعنی چی من هرشب باید از گلی بپرسم ترنم کجاست؟
انگار آروم شده بود چون لبش به حلالی از لبخند کش آمد، موهاش رو پشت گوشش روندم. نگاهم رو بین همه‌ی اجزای صورتش این‌بار به چرخش در آوردم.
- ترنم تو مال منی می‌فهمی؟ حواست رو شش دنگ بده من، من خوشم میاد تو بیست‌چاری من رو زیرنظرت بگیری. وقتی من ثانیه به ثانیه‌م با تو و به تو خلاصه میشه تو نمی‌تونی کم بذاری برا من، اگه کم بذاری اون‌وقت من حساس می‌شم، حساس بشم عصبی می‌شم، عصبی بشم دیونه می‌شم اون وقت نمی‌تونی از خودت در مقابل من محافظت کنی. تو مال منی!
- این‌قدر نگو مالِ من مالِ من، من اموالت نیستم. صاحب هم نمی‌خوام.
چشم‌هام‌ رو ریز و سرم رو کج کردم. مثل این‌که به مذاقش خوش میاد این محبت‌های تهدیدی و خشونت‌آمیز‌.
- عاشق چی؟ هوم!
گره اخم‌هام رو کورتر کردم و ادامه دادم:
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین