جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,282 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
گفت بهشون مکان و زمان مهمونی رو بگو و اون‌ها درعوض کاری به‌کار تو نداشته باشند، در اصل یِر به‌ یِر شدیم و دیگه همکاری بین ما نیست. عمو و سردار شکری هم که از خدا خواسته قبول کردن و این شد که دیگه من نیازی به جریمه و مجازات شدن هم ندارم. فعلاً می‌مونه این مهونی کوفتی که فردا شب توش دخل همشون میاد و بالاخره بعد از یک‌سال و خورده‌ای من نفس آسوده‌ای می‌کشم از دستشون. البته کاره اسونی نیست و امیدوارم پلیس بتونه بدون خون‌ و خونریزی این‌کار رو بکنه.
- اگه از این آهنگ‌ها خوشت نمیاد خودت وصل شو اهنگ بذار.
توی رابطه‌ی ما، یه قانونی هست اون هم این‌که وقتی قهر کردیم نباید باهم حرف نزنیم، کلاً حرف نزدن و رفتن به یه اتاق دیگه و از این‌ حرف‌ها نیست. سنگ هم از آسمون بباره باید جواب طرف مقابلت رو بدی و این قانون‌ها رو هم آرادخان وضع می‌کنه:
- برام مهم نیست هرچی می‌خوای بذار
- اوف ترنم بسمه دیگه بابا خسته شدم بخدا. هی من یه چیز بگم تو بزنی زیر ذوقم، هزار بار که عذرخواهی کردم من. به پات بیافتم تا بگذری خانومم؟ این‌قدر که یه چیز‌ رو کش نمیدن.
پوزخندی زدم و گفتم:
- آها! یه چیز دیگه؟! آره اصلاً چیزی نبود که، کاری نکردی تو با من که، انگار نه انگار هنوز رد کبودی‌ها رو تنمه.
زیر لبی جوری که بشنوه ادامه دادم:
- مثل یه برده با من رفتار کرده تازه میگه چیزی که نبوده.
هشدارگونه گفت:
- هی ترنم، مراقب حرف‌هایی که می‌زنی باش. صبر منم حدی داره‌ها، چرت‌وپرت نگو. مثل یه برده با من رفتار کرد یعنی چی؟!
نگاه اخم‌دارش رو بین من و جاده‌ی روبه‌روش رد و بدل می‌کرد.
- دروغ میگم مگه؟ یادت رفته اون شبت‌ رو؟
- حالا چون من یک‌بار کنترل نکردم از قصد خودم‌ رو شدم حیوونی که هیچی حالیش نیس؟
- بحث سر این نیست، روشی که در پیش گرفتی درست نبود.
شالم رو کنار زدم و رد کوچولوی کبودی که هنوز می‌دونستم رو گردنمه رو نشونش دادم. البته اون که داشت رانندگیش رو می‌کرد؛ ولی می‌دونست چی‌ رو دارم نشون میدم:
- ببین که یادآور بشه واست دسته گل‌هات رو.
نیم نگاهی به گردنم انداخت و بعد دوباره حواسش رو داد به جلو:
- هزار بار گفتم کارم درست نبود خیلی هم پشیمونم و معذرت می‌خوام ازت. اون‌ها هم بد نیست، چون مهر و امضای منه روی تو و تن و بدنت.
با غیظ گفتم:
- خیلی پررویی بخدا آراد.
- مگه تو نمیگی همه‌ی اون‌کارها رو واسه تو کردم؟ مگه تو نمیگی دوستم داری و نمی‌خوای از دستم بدی؟
سکوت کردم که خودش ادامه داد:
- منم اون‌کار رو واسه این‌که تو رو کنار خودم نگه دارم کردم، ترنم عقلم قد نداد خوب چیکار می‌کردم؟
- این‌جوری می‌خواستی من رو نگه داری؟!
- منی که همیشه حواسم بود که یه‌ موقع کار از دستم در نره و یه بچه نیاد این وسط واسه این‌که تو رو نگه دارم پیش خودم راضی شدم به این موضوع.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- آها می‌خواستی بچمون این شکلی به دنیا بیاد؟
- غلط کردم من، خوب شد؟ مثل چی من اون شب رو هوا بود خودتم که بوی گندش رو می‌فهمیدی. ندیدی اون همه سیگاری که کشیده بودم رو؟! میگم چِت بودم ترنم بس‌که بهم فشار آورد کاری که باهام فکر می‌کردم، کردی. من از کجا می‌دونستم تویِ کله خر چه نقشه‌ای تو سرته؟
- پس بگو نمی‌خوای از من کلاً بچه‌دار شی و مجبور به این‌کار شدی.
- مگه می‌شه من نخوام از زنی که عاشقشم بچه‌دار شم؟! مگه می‌شه چنین چیزی رو که هیچ صفتی رو نمی‌تونم پشت‌بندش بیارم بس‌که توصیف‌ناپذیر و زیباست رو نخوام؟می‌شه من بچه‌ای که تو شکم تو رشد کنه رو، که از پوست و گوشت و استخون خودمه رو نخوام؟ میشه من بچه‌ی ما رو نخوام؟!
- پس چرا میگی همیشه حواست هست از دستت در نره؟ هوم!
- ترنم تو انگار خیلی دنیات فانتزیه‌ها! نمی‌بینی تو چه لجن‌زاری زندگی می‌کنیم؟ کم من دشمن دارم؟ یادت رفته بلاهایی که سرخودت آوردن رو؟ تو مگه همین حالا هم عوارض کاری که باهات کردن همراهت نیست؟ مگه تو همین حالاش هم پی‌تی‌اس‌دی (استرس پس از سانحه) نداری؟ پس چی میگی؟! نمیگم نمی‌تونم ازت محافظت کنم؛ اما میگم پدر شدن فرق داره، من نمی‌خوام این‌جوری پدری کنم، نمی‌خوام وقتی تا خر‌خره تو گند و کثافت گیرم صاحب یه‌ بچه بشم و اون بچه به من بگه بابا. از همه‌ی این‌ها هم که بگذریم اگه بفهمن بچه دارم دیگه ول کنم هستن؟ تو خودت بچه‌ای شش دنگ حواس من پیش توعه، می‌ذارمت خونه دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه که خدایی نکرده کاری باهات نکنن بعد یه بچه هم بیارم دلواپسیم بشه دوتا؟ همین حالاش هم حتی سردار بی‌خبره از این ازدواج بعد بیام بچه دار هم بکنم خودم‌ رو؟ فوقش تو رو میگم دوست‌ دخترمی و رسمیت نکردم، بچه رو کجای دلم بذارم؟ چه‌جوری اون رو توجیح کنم من واسه اون‌ها؟
- پس بگو قرار نیست هیچ وقت ما بچه دارشیم دیگه.
- قربونت برم مگه میشه؟! مگه من میگم هیچ‌وقت بچه دار نشیم؟ بذار درست بشه این داستان، بذار این مهمونی کوفتی تموم بشه، بذار ببینم عموت می‌خواد چه گلی بزنه به سر من بعد این داستان. اومد و من رو هم گرفتن و عموت به قولش عمل نکرد، حکم من، دختر اعدامه می‌فهمی؟ بچه بیارم بعد بمیرم؟ درسته این‌کار که هم تو رو هم یه بچه رو دربه‌در خودم کنم؟
از تفکر به این چیز‌ها قلبم به درد میومد. حق‌ داشت، واقعاً‌ نمی‌شد و نشد بود این موضوع.
- هستیِ من؟!
بدون این‌که نگاهش کنم فقط یه کم سرم رو متمایل کردم سمتش.
_خودت هم خوب می‌دونی دار و ندار این آدمی، وگرنه وقتی این‌جوری صدات می‌کردم برنمی‌گشتی سمتم.
از لحن‌گیرا و صدای مردونه‌ی جذابش که الان دنیایی از غم رو میشد تشخیص داد توش دم کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
می‌دونست باید از چه راهی وارد بشه؛ اما نمی‌دونست من یه کم سرلجبازی باهاش برداشتم.
- خانوم، ببخش من رو دیگه، بابا غلط کردم. بیا بزن تو گوش من، اصلاً با کمر بند، چماق و چوب هرچی که دوست داشتی بیا بزن له کن من‌ رو فقط روت‌ رو ازم نگیر به‌خدا دلم پر می‌کشه دست‌هات رو بگیرم. بس نیست این عذابی که به هردومون میدی؟
- چندبار گفتم بذار توضیح بدم و نذاشتی؟
خسته چشم‌هاش رو بست. عین این یک هفته ما همه‌ش همین مکالمه رو داشتیم و در آخر آراد بود که توی این نقطه کم می‌آورد مثل الان و نمی‌دونست دیگه چی باید بگه، چون حق با من بود و راهی نداشت جز سکوت. البته خودم هم خسته شدما؛ اما نمی‌دونم چه‌جوری کوتاه بیام، نابود شه این غرور که بعضی موقع‌ها عجیب نمی‌شه ازش بگذریم. ولی خب این آراد هم باید بفهمه کارش چقدر زشت و به دور از انسانیت بود، یعنی چی که واسه نگه داشتنم می‌خواست با اون روش من رو پیش خودش نگه داره؟!
- دِ لامصب کم مونده بزنم زیر گریه تا بفهمی حالم چقدر بد بود و چقدر بده. نمی‌بینی عذابی که دارم می‌کشم رو؟ به دست و پات بیوفتم که ببخشیم؟ هوم!
غم صداش دل سنگ هم آب می‌کنه، اصلاً موقع‌هایی که ناراحته، عین یه بچه دوساله مظلوم میشه.
- با خشونت مگه چیزی هم درست شده تاحالا؟ مثل آدم حرف زدن قشنگ‌تر نیست؟
- بزن، بزن نیش بزن تو به‌ قلب من ببینم تا کجا می‌خوای پیش بری.
آروم شروع کرد به غر زدن:
- حالا هی بگو مثل آدم حرف زدن، آره دیگه آدم نبودم من که، آدم نیستم که، منِ خر و نفهم اگه اون روز اون‌قدر نخورده بودم که نباید این‌قدر از تو حرف می‌شنیدم.
واسه این‌که خندم رو نبینه صورتم رو چرخوندم سمت پنجره و دستم رو گرفتم جلوی دهنم، غر زدنش واسم جدید و خنده‌دار بود. وای که چقدر قیافه‌ش دیدنیه، تا حالا غر زدنش رو ندیده بودم. خیلی بچه‌گونه غر میزد، عین این پسر بچه‌ها که مثل مردها رفتار می‌کنن؛ اما وقتی ناراحت می‌شن حس بچگیشون رو نمی‌تونن کنترل کنن و در نتیجه دست به سی*ن*ه می‌شن و شروع می‌کنن به غرولند کردن که چرا چیزها باب میل من پیش نمی‌ره... .
- مگه جرات داشتی یک هفته خودت رو دریغ کنی از من؟! معلومه که نه. مگه تو می‌تونستی جلو ناز دادن‌های من کم نیاری؟! اصلاً مگه من می‌ذاشتم تو مانع من بشی؟! طوری نیست حالا بتازون ببینم خودت تا کی می‌تونی تحمل کنی، بالاخره کم میاری توهم. یعنی کاری می کنم که کم بیاری، از امشب دیگه بغلم نکن و این حرف‌ها نداریم. سفت می‌گیرمت تو بغلم ماچت هم می‌کنم می‌خوام بدونم کدوم احدی می‌تونه مانع من بشه.
متاسفانه دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیره خنده، منتهی آروم، شونه‌هام که شروع کرد بلرزه و من هی سعی می‌کردم صدام رو کنترل کنم اون متوجهم شد و فکر کرد دارم گریه می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- ترنم! گریه می‌کنی! چی گفتم مگه گلم؟ قلبم ببخیشد، باشه اصلاً من دستم بشکنه اگه بخوره به تو، باشه بغلت نمی‌کنم گریه نکن عزیزدلم.
هی دستش رو می‌ذاشت رو سرشونم تا برم گردونه و من مانع می‌شدم قطعاً اگر می‌دید دارم می‌خندم دیگه نمی‌شد این قهر رو طولانی‌تر کرد. حالا هی هم می‌خوام نخندم و نمی‌شه.
- خوشگلم گریه نکن چی گفتم مگه که این‌قدر ناراحتت کرد؟ حرف نزدم من که آخه. ببینمت؟
با ایستادن ماشین فهمیدم کارم تمومه، چون سریع و محکم دستم رو کشید و برم‌ گردوند.
- ببینمت! چی گفتم که ناراحَ‌... .
با دیدن قیافه‌ی سرخ از خنده‌م حرف تو دهنش ماسید و چشم‌هاش از تعجب گرد شد و من بمب خنده‌م تازه منفجر شد با دیدن این قیافه‌ی متعجبش. حین خندیدن گفتم:
- وای... وای... آرا... د... خدا نگم چیک... آی... آی دلم!
دست به سی*ن*ه تکیه داد به در و اخمو شد، حالا مگه این خنده هم بند میاد؟!
- آره بگو، راحت باش، بگو الهی بگم خدا بزنه از رو زمین نیست و نابودت نکنه که مایه خنده من باشی. بخند تو.
نه مثل این‌که هوا پَسه! خندم رو قورت دادم و صاف نشستم یا به اصطلاحی خودم رو جمع‌وجور کردم:
- اِهم چیزه! بریم دیگه دیر شد.
- خجالت نمی‌کشی تو؟
به چشم‌هاش که نگاه می‌کردم حرص رو به راحتی می‌تونستم توش بخونم البته الان یه کم خوشحالی هم توش بود.
- نه به من بگو خجالت می‌کشی یا نمی‌کشی؟
چیزی نگفتم و فقط با لب‌های غنچه شده نگاهش کردم. تکیه‌ش رو از درب گرفت، همون‌جور که کج نشسته بود جلوتر اومد و یکی از دست‌هاش رو حلقه کرد دور فرمون:
- معلومه که خجالت نمی‌کشی، وگرنه این‌قدر پر‌رو، پررو زل نمی‌زدی به من لب‌هات رو واسم غنچه کنی با این‌که می‌دونی دارم جون میدم.
سریع لب‌هام رو صاف کردم، من این‌کار رو واسه این‌که نخندم کردم و اون الان معنی دیگه‌ای ازش برداشت کرده.
- خوشت اومد نه؟! یک هفته‌ست نشستی اون بالا و داری من رو تو آتیشت، سوختن رو تماشا می‌کنی و لذت می‌بری.‌ ها! دارم برات کوچولو، الان که وسط جاده‌ایم و کاری نمی‌تونم بکنم؛ اما می‌رسیم ویلا که، بعد من می‌مونم و تو، بعد من می‌دونم و تو، حالا صبر کن.
- هیچ‌کاری نمی‌تونی بکنی.
حین استارت زدن گفت:
- حالا وقتی رسیدیم ویلا می‌بینیم می‌تونم کاری بکنم یا نمی‌تونم.
خوب بهتره دیگه چیزی نگم که آشتی کنیم چون کشیدن بیش‌تر این موضوع اصلاً قشنگ نیست. البته این هم بگم من آدمی نیستم که از هر اشتباهی ساده بگذرما چون واقعاً پشیمونیش رو دیدم، می‌دیدم تو این یک هفته چقدر خودش عذاب می‌کشه بخشیدمش. وگرنه که حرف رو همه خیلی می‌زنن، تو عمل مشخص میشه دلت چی میگه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
با چنان اخم‌هایی رانندگی می‌کرد که نگو و نپرس! دیدم جو خیلی سنگین شد، منم که کرم درونم فعال، دست دراز کردم کابل aux رو بردارم و یه آهنگ بذارم.
- بذار یه آهنگ بذارم خیلی سکوت شد.
کابل رو از دستم کشید و گذاشت رو پاش.
- نه بذار تو سکوت بمونیم و به‌کارهای زشتت فکر کنی.
- چطوره برم صندلی پشت بشینم و تو سکوت به کارهای زشتم فکر کنم؟ یا اصلاً می‌خوای کتت رو من بگیرم بینمون که مثلاً این یه قسمت از ماشین حکم اتاقم رو داشته باشه، بعد تو بگو برو تو قسمت شخصی خودتت بشین و به کارهات فکر کن. ها! نظرته؟
خوب از این قیافه‌ی عبوس پیداست که از دره مسخره‌بازی وارد شدن هم فایده‌ای نداره
تهدیدوار سرش رو تکون داد و گفت:
- بریزی هم فایده نداره.
متعجب پرسیدم:
- چی‌ رو بریزم؟!
- زبون عزیزم، زبون. فایده نداره، روم اثری نداره.
- اها یعنی میگی حرف نزنم؟ بعد تو همونی نیستی که چند دقیقه پیش واسه کم حرف زدن من شکایت می‌کرد؟
- اون زبون درازت رو بالاخره یه روز می‌برم که دیگه نتونی نفس آرادت رو این‌جوری ببری
- اوه! آرادت رو کجای دلم بذارم مغرورخان؟!
با انگشتش ضربه‌‌ای به تخته‌ سینم زد و گفت:
- درست وسط همین‌جا.
نه مثل این‌که به‌ این راحتی‌ها نمیشه آرومش کنم، پس بهتره دل بدم به دلش چون کار خودم سخت‌تر میشه.
***
خسته و رسته نشستم لب تخت اول مسیر خوب بودا، بعدش خوردیم به ترافیک. تازه آراد هم که دیگه حرف نمی‌زد بدتر من حوصلم سر می‌رفت، با این‌که خیلی هم خوابم میومد نتونستم بخوابم. مانتوم به تنم چسبیده بود از عرق، درش آوردم و رفتم سمت چمدونم. کل لباس‌هام رو ریختم بیرون و در نهایت یه ساحلی نخیِ صورتی رنگ با گل‌های رنگی‌رنگی از بینشون برداشتم. وای که چه چیز‌ه خوبیه این لباس، حوصله حموم کردن و دوش گرفتن هم نداشتم. آراد هم که هنوز نیومده پس چه بهتره بگیرم بخوابم. پتو رو پس زدم و دارز کشیدم رو تخت، به‌به چه هوایی داره ولی این‌جا! البته منظورم هوای اتاقِ که به لطف اسپیلت فوق‌العاده خنک و مطبوعه. غلتی تو جام زدم، کلم رو یه کم خاروندم و چشم‌هام رو بستم. دوباره چرخیدم و طاق‌باز خوابیدم. نوچ! فایده نداره با این بدن چسبناک خوابم نمیبره باید یه دوش بگیرم. جَلدی از تخت پریدم پایین و رفتنم تو حمام آب سرد رو باز کردم و کل تنم رو گرفتم زیرش، صبح حموم بودم؛ اما این ترافیک بد چیزی بود. کارم که تموم شد آب رو بستم تازه یادم افتاد که حوله نیاوردم. ای بابا آراد هم که بالا نیومد و پایین مشغول احوال پرسی با طیبه خانوم شد. راستی خوبه دختر افاده‌ایش نبود، چی بود اسمش؟ آها رویا! چه دعوایی کردم باهاش. وای ترنم کف حموم ایستادی به چه چیزها‌یی فکر می‌کنی. آخه این‌جوری برم بیرون؟ نمیشه که. نه بابا چرت میگی چرا، آخه کسی که نمیاد تو اتاق جز آراد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اتفاقاً ببینه خیلی هم خوب میشه. به‌هرحال چندوقت هم هست خبری نبوده، کلاً کارمون بدون هیچ حرف و بحثی حل میشه. اومدم برم بیرون که صدای درب حموم متعجبم کرد
- کارت تموم نشده مگه؟! چیکار می‌کنی دو ساعته اون تو ترنم؟!
آراد بود. اَه نقشه‌ها و پلن‌های شومم همه‌ش نقش بر آب شد که!
- آراد یادم رفت حولم رو بیارم. میدی بهم؟!
درب باز و دست آراد اومد تو.
- بیا بگیر.
هوو! نگاه عجب آدمیه‌ها می‌خواد من منت‌کشی کنم، حتی سرش هم نمیاره داخل.
- بگیر پس دستم درد گرفت.
حوله رو ازش گرفتم و در رو بستم، صبر کن حالا بهت میگم. حوصله خشک کردن موهام‌ رو نداشتم فقط با حوله آبشون رو گرفتم، همون ساحلی رو هم تنم کردم و رفتم بیرون. نگاهش کن! اعلی‌ حضرت رو تخت لم داده و خوابیده. دست مرد جماعت نباید آتو داد. حالا اون شده طلبکار و من شدم بدهکار، آره؟! محال کم بیارم حالا که این‌جور شد. حتی سرش‌ هم نمیاره بالا یه نظر ببینه من رو. بچه پر‌رو! بیخیال، رفتم و رو تخت دراز کشیدم. پشتم رو بهش کردم و پتو رو هم تا گردنم کشیدم بالا، چشم‌هام رو بستم و سعی کردم بخوام. تا چندثانیه دیگه قطعاً خودش کم میاره و میاد سمتم. از الان شروع میشه شمارش یک... دو... سه... نه من می‌تونم نه اون. هفت... هشت... هیچ‌کدوم تحمل دوری از هم رو نداریم، نه اون می‌تونه نیاد سمت من و پونزده... شونزده... نه من می‌تونم دست رد بزنم به سی*ن*ه‌اش. بیست... با پیچیده شدن دست‌هاش دور تنم و فرو رفتن سرش تو موهام لبخند روی لبم نقش بست، حلقه‌ی دستش رو تنگ‌تر کرد و من‌ رو به خودش نزدیک‌تر کرد.
- هزار بار گفتم وقتی من طلبکارم نباید جوری رفتار کنی که انگار من بدهکارم.
دستم رو گذاشتم رو دستش و گفتم:
- طلب قبلی من چی میشه اون موقع؟!
- چون دختر بدی بودی طلبی باقی نمی‌مونه.
- بی‌انصافی نکن.
- بی‌انصافی‌هام رو ندیدی! قرار باشه بی‌انصاف باشم الان این‌جوری دست‌هام مثل پیچک دور کمر ظریفت پیچ نخورده بود.
- چیکار می‌کردی پس؟
- منم مثل تو پشتم رو می‌کردم بهت و می‌خوابیدم بعد این تو بودی که میومدی سراغ من.
- آراد امروز تو اعتماد بنفست خیلی بالاعه‌ها.
- که اعتماد بنفسم بالاعه! آره؟ بعد می‌خوام بدونم کی بود تو حموم داشت واسه شوهرش نقشه‌های شوم می‌کشید؟
همیشه‌ی خدا این تیز بودنش من رو متحیر می‌کنه. گاهی میگم نکنه می‌تونه ذهن من‌ رو بخونه!
- چه نقشه‌ی شومی؟ چرا از خودت حرف درمیاری آراد؟!
- که من از خودم حرف درمیارم، آره؟ این تو نبودی که می‌خواستی من‌ رو اغفال کنی بکشونیم پیش خودت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
با چشم‌های گشاد شده و لبی که به دندون گرفته بودم که خندم رو لو نده تکونی به خودم دادم و برگشتم سمتش. حلقه‌ی دستش رو که شل کرد، روی شکم سمت اون دراز کشیدم:
- یک‌باره می‌خوای بگی قصد دست درازی بهت رو داشتم؟
- والا از تو و اون نقشه‌های شیطانیت چیزی من سر درنمیارم.
چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- که نقشه‌های شیطانی دیگه، آره؟
مشخص بود اون‌هم خنده‌اش گرفت واسه همین گفتم:
- یَک نقشه‌ی شیطانی من بهت نشون بدم.
تا اومد بفهمه چی میگم و قصدم چیه با یه حرکت خیلی سریع دست‌هاش رو گرفتم و نشستم رو شکمش و شروع کردم به قلقلک دادنش اولش مقاومت کرد؛ اما در نهایت سد مقاومتش شکست و بین خنده گفت:
- باشه بابا غلط کردم، نقشه‌های شوم رو من می‌کشم نه تو.
رهاش کردم. اون‌قدر دلم واسه خندیدن‌هاش تنگ شده بود که خدا می‌دونه، این چند وقت همه‌ش بحث بوده و جنگ اعصاب، دلتنگ عطر تن و آغوش مردونه‌اش بودم. نگاهم که روش طولانی شد، یه کم تو جاش جابه‌جا شد و صاف نشست. موهایی که تو صورتم ریخته بود رو با انگشتش روند پشت گوشم و گفت:
- من‌ رو چه به تو آخه؟ هوم! دست‌هام به حرف‌هام گوش نمیدن، سرخود شدن، می‌دونی چرا؟ چون وقتی کنارمی،‌ تو بغلمی دلم جنگ می‌خواد از اون جنگ‌هایی که به قصد سرزمین گشایی آغاز میشه، دلم می‌خواد تاروپودت رو فتح کنم، میشم یه حاکم زورگو؛ اما قدرتمند که تو هر جنگی پیروز میدونه. اصلاً من رو به این حرف‌ها چه؟ نرم کردی منِ سنگِ سفت و سخت‌ رو حواست هست؟ چطور تونستی از منِ دژ نفوذناپذیر عبور کنی؟ ها! کی تو مگه؟!
با لبخندی که ناشی از عشقم بهش بود گفتم:
- من دل آرادم.
چشم‌هاش رو ریز کرد و حکم کرد:
- پس راه بیا باهاش، دل بده بهش، بهش برس.
صورتش رو قاب گرفتم و با یه دنیا دلتنگی اولین قدم واسه رفع یه دلتنگی بزرگِ یک هفته‌ای که به اندازه چند سال طول کشیده بود رو برداشتم. تشنه بودیم ولی اصلاً عجله‌ای واسه سیراب کردن خودمون نداشتیم چون می‌دونستیم وقت زیاد هست. نفس که کم آوردم طبق عادتم لباسش رو تو مشتم فشردم و اون خیلی زود فهمید دردم، بی‌نفسیه پس ولم کرد و عقب کشید. چشم‌های سرخش خبر از انقلاب درونش می‌داد؛ اما برخلاف چشم‌هاش که دلتنگی رو فریاد میزد اخمو گفت:
- از زن‌هایی که وسط دعوایی که مقصرن از هوششون استفاده می‌کنن خوشم نمیاد.
- اما من از مردهایی که وسط دعوایی که مقصرن از هوششون استفاده می‌کنن خوشم میاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
جنگ و جدل رو دوست داری تو؟ من ترجیح میدم حتی وسط جنگ جهانی هم، بغلم بگیرن و ختم کنن یه قائله رو.
چشم‌هاش خندید؛ اما اخم‌هاش کورتر شد:
- این‌جوری فقط صورت مسئله رو پاک می‌کنی، مسئله بر قوت خود باقیست چه بسا پرنگ‌تر و بزرگ‌تر هم میشه، درست بشو هم نیست.
- مسئله وقتی درست بشو نیست که عصبی با یه هفت تیر طرف رو نشونه بری و با خشم بگی این مسئله رو حل کن؛ اما وقتی آرومی میشه هزار بار حتی مسئله رو نوشت و حلش کرد.
- یواشکی کار کردن‌های تو کار‌ دستمون داد. این‌که همه چی طبق برنامه‌های از پیش تعیین شده‌ی تو پیش میره و من خبری از اون برنامه‌ها ندارم کفریم می‌کنه. اگه لطف کنی و من‌ رو در جریان اهدافت بذاری خیلی خوب میشه، باور کن.
- تند نرو، مقصر من نبودم. اگه گارد نمی‌گرفتی و اجازه حرف زدن بهم می‌دادی واضح همه چیز رو می‌گفتم.
- من مشکلم دقیقاً با تو،‌ توی همین نقطه شروع میشه. تو می‌خوای من رو در جریان اتفاقی که افتاده بذاری و من می‌خوام من رو در جریانِ اتفاقی که قراره اتفاق بیوفته بذاری.
الان باید تو خوشحال‌ترین حالت ممکنم می‌بودم؛ اما نبودم. ته دلم همه‌ش یه چیزی اذیتم می‌کرد، دلم شور میزد و دلیل این شور زدنِ رو نمی‌فهمیدم.
خیره به صورت مردونه‌اش دستم رو بالا آوردم و گونه‌ی زبرش رو نوازش کردم. لبخندی زد، دستم رو گرفت و کفش رو بوسید. با این کارش، چیزی از درون به دلم چنگ زد و حالم رو بدتر کرد. انگار غم ناشناخته‌ی دلم به چشم‌هام، هم سرایت کرده بود چون دیگه بحث رو کش نداد و گفت:
- دوست دارم.
در جوابش فقط یه لبخند کم جون زدم
- چی دل کوچولوت رو اذیت می‌کنه؟
صورتم رو تو سینش فرو بردم و دم عمیقی گرفتم از عطر تلخش که هم تا مرز جنون می‌کشوند من رو، هم مثل یه آرام‌بخش با دُز خیلی قوی برام عمل می‌کرد. دست‌هاش رو سریعاً بالا آورد و شروع کرد به نوازش کمرم
- چیزی نیس.
- بگو ببینم!
- عه مگه بچه‌م که هی میگی چی شده، چت شده، چرا شده؟!
- ترّنم!
یعنی عاشق این تلفظ با تشدید (ر) ترنمش‌ام که فقط وقتی حرصی میشه میگه.
- بگو بینم چی اذیتت می‌کنه؟
- چرا هی میگی بگم این‌ رو؟ چه دردی ازت دوا می‌کنه؟
- نیاز دارم بشنوم این‌ رو، درک کن پس این‌ رو تو من.
با تعجب صاف نشستم و گفتم:
- وا! چه حرف‌ها می‌ز‌نیا آراد. یعنی چی نیاز دارم؟
- نیاز دارم خب دیگه.
- نیاز داری بشنوی نیاز دارم بهت؟ ببینم سادیسمی، چیزی داری تو؟
- تو فکر کن یه مریض سادیسمی‌ام اصلاً. حاضری این مریض رو درمون کنی یا، نه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تخس ابرو انداختم بالا و با نیش باز گفتم:
- یا نه!
- ظالم.
- آخه چی می‌شه مثلاً اگه بدونی که من فلان کار رو به تنهایی نمی‌تونم انجامش بدم و به تو محتاجم؟ یا مثلاً فلان چیز ناراحتم می‌کنه و نمی‌تونم حذفش کنم یا حالا هرچی!
- خیلی چیزا.
- مثلاً؟
- مثلاً این‌که می‌فهمم حس‌هامون متقابله و این من نیستم که مثل روانی‌ها، روانیه توام و به تو گیرم‌.
- چه فایده‌ای داره اون‌وقت؟
- من و تو نداریم ترنم، من و تو یکی هستیم حتی ماهم نیستیم، یکی هستیم. پس احتیاج و نیاز تو، احتیاج و نیاز منم هست، درد و رنج تو، درد و رنج منم هست، خوشی و سلامتی تو، خوشی و سلامتی منم هست. نمی‌گم تو فقط بگو این نیازهات‌ رو، منم به موقعش‌ اگه حس کردم جایی به تنهایی نمی‌تونم ادامه بدم با تو دردم رو درمیون می‌ذارم و تو باید بهم کمک کنی که اون نیاز رو رفع کنم و اون درد رو درمون، پس دیگه این‌قدر نگو نمیگم. من و تو خیلی باید باهم حرف بزنیم، خیلی باید مشورت کنیم، باید از تک‌تک لحظه‌های هم خبر داشته باشیم. من و تو چون یکیم اَزَمون، از هم سوال می‌پرسن، مثلاً وقتی قهر بودی مومنی می‌پرسید (ترنم خانم خوبه؟) من نمی‌دونستم تو خوبی یا بدی واسه همین الکی می‌گفتم (خوبه)
- چرا چیزی نمی‌دونستی؟
- چون نمی‌دونستم داری لذت می‌بری از زجری که بهم میدی یا هنوز ناراحتی ازم برای کاری که باهات کردم. حالا خوب بودی یا بد؟!
توی چنین موارد مهمی اصلاً نمی‌شد حواسش رو پرت کرد، چون دقیقاً مثل الان بحث رو جوری می‌پیچوند که برت گردونه سر خونه‌ی اول و تا بهش نمی‌گفتی چی شده ول کن نبود و من الان دلم نمی‌خواست ناراحتش کنم.
- بی‌خودی نشین نقشه بچین که چه‌جوری حواسش رو پرت کنم چون موفق نمی‌شی، این رو خودت هم می‌دونی.
بعد که میگم ذهن می‌خونه بگید نه!
تک خندی زدم و گفتم:
- بد! ولی دلیلش اون چیزی نیست که تو میگی. بد بود حالم چون حالِ بدت رو دوست نداشتم ببینم، بعدش هم از این‌که نگذاشته بودی حرف بزنم و توضیح بدم برات از دستت عاصی بودم.
- خوب حالا بگو ببینم چی دل کوچولوت رو اذیت می‌کنه؟
- می‌دونی از دست خودم عاصیم وقتی با هزارتا دلیل و منطق باهام حرف می‌زنی که از قضا همشون هم درستن، سرزنش می‌کنم خودم رو واسه بعضی از کارهام که تو مجبور میشی سرزنشم کنی. با خودم میگم دختره‌ی بی‌فکر اگه دست عمو برسه بهت با این‌کاری که کردی هم خودت رو، هم آراد رو باهم غرق می کنی که! بعد از اون‌طرف میگم با مدارکی که دستشون بود هم در هرصورت آراد رو می‌گرفتن پس خوب کاری کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
می‌دونی من از این‌که تو رو ناراحت می‌کنم ناراحت می‌شم، چون دلم این‌ رو نمی‌خواد. از این‌که درست و غلط رو نمی‌دونم لجم می‌گیره، عاصیم از این احساس معلق بودن رو هوا، بدم میاد من از این روند زندگی که داریم. جفتمون لحظات سختی رو پشت‌ سر گذاشتیم و من ترسم از آینده‌ست، افسوس گذشته رو نمی‌خورم بابت اتفاق‌هاش؛ اما به شدت از آینده‌ای که در انتظارمونه می‌ترسم. نمی‌دونم چیکار کنم آراد، لطفاً تو خودت راه درست رو نشونم بده.
دست انداخت پشت گردنم و کشیدم تو بغلش و سرم رو گذاشت رو سی*ن*ه‌ی ستبرش
- بیا این‌جا ببینم! راه درست این‌جاعه. تو در هر صورت، هر راهی که میری باید ختم بشی به من، اصلاً تو کلاً بخوای نخوای ختم میشی به من. الان هم این‌‌جا یه نفس تازه کن و بذار نفس منم تازه شه، نفسم! درست میشه همه چیز این‌قدر فکر نکن به این چیزا.
ته دلم یه‌کم آروم شد، غمه رفت ولی اون اضطرابِ نه. صدای اون هم ناراحت میزد. بذار یه‌کم از این حالت غمگین خودمون رو دور کنم.
تکونی به خودم دادم و غر زدم:
- ولم کن دیگه، بابا کمرم درد گرفت. میشه مگه این‌جوری بغل کردن؟
- ول نمی‌کنم. بعدم بچه‌ پررو... .
کتفم رو گرفت و صاف نشوندم و ادامه داد:
- تو اومدی رو شکم من نشستی، تموم دل و روده‌ام اون موقع‌ تا حالا داره وزنت رو تحمل می‌کنه که جمع کنم این کاسه‌کوزه‌ی غم و قهر رو، دل درد گرفتم بعد الان میگی میشه مگه این‌جوری بغل کردن؟
- میگی چیکار کنم الان این‌جوی؟
- ماچم کن.
تخس ابرو انداختم بالا، خندم رو کنترل کردم و گفتم:
- نوچ! تو ماچم کن.
طلبکارانه گفت:
- مثل این‌که تو بودی که هیزم ریختی رو خرمن آتیش من، پس خودت هم باید آب رو آتیش تنم بشی.
بد نبود حالا که همه چیز درست شد و تنش‌ها از بین رفت و آروم شدیم یه‌کم از هوشم به‌قول خودش استفاده کنم.
لب پایینیم رو به دندون گرفتم و شیطون نگاهی بهش انداختم، بعد دوباره خیره شدم به چشم‌هاش.
- یادت رفته مگه گوله آتیشم؟ بدتر می‌کنم این خرمن آتیشت رو که!
- گوله آتیش شاید باشی، بدتر شعله‌ورترم کنی؛ اما همیشه تهش آب بوده دیگه. کار ماهم که به این زودی‌ها تموم نمی‌شه، میشه؟
دیگه نتونستم خندم رو کنترل کنم و خندیدم؛ اما خنده‌ واسه یه ثانیه بود چون درصدم ثانیه جامون برعکس شد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین