جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,274 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تو شاه نشین قلب منی، میشه اصلاً مقایسه کرد این دو رو باهم؟ هوم؟!
حرفی نزدم که محکم فشردم به سی*ن*ه‌ش‌ و غرید:
- میشه مقایسه کرد؟
- نه.
- خوبه که فهمیدی.
یه کم ازش فاصله گرفتم و جوری نشستم که ببینمش. اون‌هم رهام کرد و تکیه داد به دسته‌ی مبل‌.
- حالا چرا این موضوع رو پیش کشیدی؟ چه ربطی به فیلمی که می‌دیدی داشت؟
موهای تو صورتم رو پشت گوشم روند و خیره به چشم‌هام گفت:
-اولاً که من نمی‌دونستم اون فیلم موضوعش چیه و چجوریه، دوماً اون فیلم رو گذاشتم که باهم ببینیم منتهی خانوم خانوما هوس آشپزی و کیک‌پزی زد به سرت رفتی کیک درسته کنی من‌ رو تنها گذاشتی تو ظهر روز جمعه، یادمم نمیره تقاصش رو آخر شب ازت می‌گیرم و تنبیهت هم می‌کنم، سوماً خودت که دیدی! من همون دقیقه‌های اول فیلم خوابم برد، وقتی بیدار شدم دیدم چه صحنه‌ای رو داره پخش می‌کنه گفتم تو که به هیچ نحوی روبه‌ صراط مستقیم نمیاری بذار این راه‌ هم امتحان کنم ببینم سر عقل میای یا نه؛ ولی وقتی واکنش تندت رو دیدم فهمیدم تو مغز کوچولوت چی می‌گذره و حدسیاتم درباره‌ی گذشته‌م هم درست از آب دراومد این شد که تصمیم گرفتم بگم همه چی رو.
لب‌هام رو غنچه کردم، سرم رو انداختم پایین و سعی کردم ریشه‌ی ناخنم‌ رو بگیرم؛ اما نمی‌شد. با دستش دستم رو گرفت و گفت:
- ‌ول کن دستت رو. من نمی‌فهمم تو چرا هر وقت می‌خوای یه چیز بگی؛ ولی روت نمی‌شه به یه چیز وَر میری. حرفت رو بزن ترنم.
سرم رو بالا آوردم و مردد نگاهش کردم. نمی‌دونستم حرفی که می‌خوام بزنم درسته یا نه؛ ولی به زبون آوردمش:
- تو گفتی چیزی بلد نیستی. منظورت این بود که من نمی‌تونم تو رو راضی کنم؟
اخم کرد و گفت:
-من کی گفتم چیزی بلد نیستی؟ من گفتم به پای اون‌ها نمی‌رسی، نباید هم برسی.
اخم‌هاش رو وحشتناک کشید توهم، بازوهام رو گرفت و کشیدم سمت خودش و ادامه داد:
- من نمی‌خوام زنم مثل یه آدم نادرست رفتار کنه.
- ولی تو قبلاً بهم گفته بودی دریدگی رو دوست داری حتی بهم تبریک هم گفته بودی.
به‌یک‌باره انگار بنزین بریزن رو آتیشش، گر گرفت و عصبی‌تر شد، چشم‌هاش رو حرصی بست، دندون‌هاش‌ رو کشید روهم و غرید:
- چی میگی تو ترنم؟ من کی گفتم مثل یه آدم بد واسم رفتار کن؟ فرق داره این‌ها احمق‌جون! فرق داره دردت به‌ سرم می‌فهمی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
حرفم اصلاً درست نبود. وای که دلم می‌خواد آب‌ بشم برم تو زمین. چی میگم من؟! درمونده نالیدم:
- اما تو خودت... .
عصبی پرید وسط حرفم و گفت:
- خودم گفتم درست؛ اما نگفتم زن عزیزم واسه من بشو مثل یه... لا اله الا الله. دِ من اگه یکی مثل اون‌ها رو می‌خواستم که می‌رفتم با یکی از اون‌ها ازدواج می‌کردم، دردم چی بود که بیام تو رو بگیرم؟ مریضم من؟! من اگه اون‌حرف‌ رو زدم واسه خاطر این بود که خجالتت رو بذاری ‌کنار و بفهمی من و تو دیگه زن و شوهریم. بعد که میگم بذار روشنت کنم که فکر بی‌خود نکنی ناراحت میشی و گریه می‌کنی، ببین از یه حرف من چه برداشتی کرده بودی و چیا میگی. معلوم نیست چه پلن‌های مزخرفی رو تو سرت چیده بودی واسه من و گذشته‌م. فکر کنم من بعد از هر مکالمه‌م با تو باید بشینم توضیح بدم واست که منظورم از فلان کلمه و بهمان جمله اون نبودا! این بود. داستان ما داریم با تو هربار نکنه؟
- اه خیلی خوب باشه کشش نده، سرزنشم نکن. بعدش هم نخواه دست پیش رو بگیر که پس نیوفتی. هنوزم ازت شاکیم دلم می‌خواد مو به کلت نذارم. بچه‌ پر‌رو نشسته از تجربیاتش با دوست‌دختر‌های رنگ و وارنگش واسه من میگه بعد من‌ رو سرزنش می‌کنه.
بلند شدم برم که طلبکارانه گفت:
- کجا؟
- میرم ببینم این کیکه چی شد نسوزه.
- تازه بیست دقیقه‌اس تو اومدی پخت مگه که بخواد بسوزه؟
- جدی؟
- آره حواسم به ساعت بود، بعدم بشین هنوز حرفم تموم نشده.
تهدیدوار گفتم:
- ببین اگه بخوای باز... .
دستم رو گرفت و کشید، بین حرفم پرید و گفت:
- نخیر نمی‌خوام در اون‌ مورد حرفی بزنم چون دیگه حرفی نمونده، واسه فیلم می‌خوام حرف بزنم باهات.
- بگو ببینم چی دیگه می‌خوای بگی!
چپ‌چپ نگاهی بهم انداخت و گفت:
- دیدن این‌جور فیلم‌ها چرا اذیتت می‌کنه؟!
اخم‌هام رو کشیدم توهم و گفتم:
- جواب دادم سوالت رو.
- این‌که تنهایی هم بشینی ببینی اذیتت می‌کنه؟ رو راست بگو چون مهمه و می‌خوام به یه نتیجه قشنگ برسیم.
چشم ازش دزدیم که گفت:
- تو چشم‌هام نگاه کن.
نگاهش کردم و گفتم:
- نه.
- یعنی حتی حس‌های زنونه‌ات رو هم بیدار نمی‌کنه؟
مستاصل و درمونده بهش نگاه کردم که گفت:
- جواب بده میگم.
- مریضی، چیزی هستی تو آراد؟ آخه کی از زنش می‌پرسه اگه فیلم ناجور ببینی حالت بد میشه یا نه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- البته من به این واضحی و صراحت نگفتم این حرف رو؛ اما انگار تو شفاف‌تر حرف رو می‌زنی و این‌که اگه لازم باشه هرمرد عاقلی می‌پرسه. حالا طفره نرو و جواب من رو بده.
حرصی نگاهش کردم و گفتم:
- خوب آره.
- و آیا لذتی که با منی بهت دست میده؟
با چشم‌های گشاد شده گفتم:
- وا معلومه که نه آراد.
- خودت جواب خودت رو دادی. ببین اگه دنیا دنیا فیلم بذارن و تو مجبور به دیدنش بشی اگه هزار تا آدم بیاد و بره تو باز چشمت دنباله یکیه... .
استفهامی پرسید:
- و اون یه نفر کیه؟!
با نیش شل گفتم:
- تو.
- آفرین! خوشگلم می‌خوام بگم منم مثل توام. اگه شب تا صبح بشینم هزار‌ تا فیلم‌‌ بی‌خود ببینم و صبح‌ تا شب هزار تا زن جلوم عشوه‌ بیان من ککم هم نمی‌گزه چون من فقط با دیدن توعه که تب تنم میره رو هزار و با بودنِ توعه که تخلیه میشه اون همه هیجان درونم.
- تو البته غلط می‌کنی شب‌ تا صبح فیلم خاک‌برسری ببینی و هزار تا زن جلوت عشوه شتری بیان.
- توهم غلط می‌کنی بدون من ‌بی‌قرار شی و در لحظه من نباشم که آرومت کنم. موجود نری هم که خوب ذاتاً جرئت نمی‌کنه نزدیک تو بیاد پس من خیالم از اون بابت راحته؛ اما در مورد دومی حواست رو جمع کنی که خل میشم تو این یه مورد کار میدم دستت، اصلاً حالا که تو این یه‌مورد اتفاق نظر داریم بیا تا بهم قول بدیم بدون هم فیلم نبینیم.
با چشم‌های ریز شده برخلاف این‌که خندم گرفته بود گفتم:
- که خیالت راحته، ها؟! به‌ خدا آراد پامیشم موهات رو می‌کنم، با این ناخون‌هام صورتت رو جوری خش‌خشی می‌کنم که خون بچکه، وسایل ورزشیت رو می‌ندازم دور و هر روز مجبورت می‌کنم کلی غذای چرب بخوری که چاق‌ و کچل‌ و زشت شی هیچکی نتونه نگاهت کنه ها!
- اوهوع! چه کری هم می‌خونه مادمازل.
- که کری می‌خونم ها؟ حالا بهت میگم.
خواستم حمله کنم بهش که با یه حرکت مهارم کرد، توی تور بازوهاش گیرم انداخت و شکارم کرد. لباسش رو تو دستم چنگ زدم واسه این‌که ولم کنه؛ اما نکرد برخلاف همیشه و ادامه داد. وقتی نفس کم آوردم و دیدم همچنان به کارش داره ادامه میده با مشتی که به سی*ن*ه‌‌ش کوبیدم بالاخره راضی شد و ولم کرد.
ترسیده به اطراف نگاهی انداختم که گفت:
- الان نفست کم اومد بیبی. اون موقع که چنگ می‌نداختی به لباسم جا داشتی هنوز واسه همراهیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
من اگه ندونم زنم چند ثانیه می‌تونه نفسش رو حبس کنه، مرد نیستم.
- آراد زشته.
یقه‌م رو تو مشتش گرفت، کشیدم سمت خودش و گفت:
- غلط کرده زشت باشه. چی زشته؟ ها!
- وقت‌هایی که مثل این معلم‌ها میشی نصیحتم می‌کنی با دلیل و منطق باهام حرف می‌زنی... .
- خب؟!
- ازت خوشم نمیاد.
اخم‌هاش رو کشید توهم که ادامه دادم:
- بلکه صدبرابر عشقت وجودم رو پر می‌کنه.
با این حرفم ستاره‌ی شب چشم‌هاش درخشید و لبش، به هلالی از لبخند کش اومد.
- این‌که من هروقت و هرجا باشم به تو دسترسی دارم قشنگ‌ترین بخش این ماجراست.
نگاهی به لباس تنم انداخت و گفت:
- تو باز رفتی لبا‌س‌های من‌ رو پوشیدی؟
خندیدم و گفتم:
- دوست دارم.
- کی رو؟!
- لباس‌ها رو.
با یه‌تای ابروی بالا پریده گفت:
- لباس‌های کی‌ رو؟
- تو رو.
- پس من‌ رو دوست داری نه لبا‌س‌هام‌ رو.
- تو رو هم دوست دارم.
- نه دیگه اشتباه گفتی، باید بگی فقط من‌ رو دوست داری این‌که میگی (تو رو هم دوست دارم) یعنی با من و درکنار من کسای دیگه‌ای هم دوست داری.
- خب دارم دیگه.
- که داری؟ هوم!
یکی از لبا‌س‌های استین بلند مشکیش رو پوشیده بودم. خدایی خیلی لذت داره لباس دوست‌ پسر، شوهر و یا حتی داداشت رو بپوشی، اصلاً کلاً لباس مردونه خیلی خوبه.
یکی از دست‌هاش رو گذاشت رو پام که خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
- خیلی حسودی به خدا آراد.
- اولین باری که یکی از لباس‌هام رو پوشیدی رو یادته؟!
اخم‌کردم و فکر کردم، یادم نمی‌اومد دفعه‌ اول کی بود که لباسش رو پوشیدم! لابد بعد از عقدمون بوده دیگه... .
- به مغز فندوقیت فشار نیار چون یاد نمیاد.
- لابد بعد از عقدمون بوده دیگه.
- نخیرم.
- پس کی بود؟
- اصفهان بودیم، مهمونیه شاپور.
یهو همه چیز یادم افتاد و مثل یه فیلم چند ثانیه‌ای از جلو چشم‌هام رد شد:
- آهان آره، یادم اومد.
- از همون وقت‌ها من تو رو می‌خواستم؛ اما هی سرکوب می‌کردم خواستنت رو چون فکر می‌کردم شهوتی بیش نیست، نمی‌دونستم این‌جوری یه زمانی گرفتارت میشم. البته خوب شد هم اون‌زمان‌ها به دستت نیاوردم چون قدرت رو نمی‌دونستم.
- چرا قدرم رو نمی‌دونستی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- اولاً که اگه توی اون بازه‌ی زمانی با هم وارد رابطه می‌شدیم قطعاً الان این‌جا پیشم نبودی چون تفکرم نسبت بهت اصلاً این‌جوری نبود چون فرقی نداشتی اون‌وقت با بقیه. این‌که هی سر دووندیم و هی ماجرا داشتیم با هم ما رو بهم‌ نزدیک‌تر و عاشق‌تر کرد. دوماً همون‌طور که همه میگن هرچی رو راحت و ساده به دست بیاری، راحت و ساده هم از دست میدی. من به انداره خودم سختی کشیدم واسه بدست آوردن تو، پس به این راحتی‌ها ول نمی‌کنم تو رو.
لبخندی از ته دلم بهش زدم، نگاه عاشق پیشه‌ش چنان قندی رو تو دلم آب می‌کرد که. اصلاً‌ ته دلم یه‌جوره خاصی مالش می‌رفت. ووی ننه‌!
- دِ لامصب این‌جوری نگاهم می‌کنی که درسته قورتت میدم.
یه‌کم شیطونی کردن و دلبری کردن الان بد نیست به‌نظرم، برای همین گفتم:
- نپرم تو گلوت یه‌موقع؟
- نه نترس، بلدم چجوری زیر دندون بجومت که نپری تو گلوم.
- من ناشی بودم که.
دلم می‌خواست یه‌کم اذیتش کنم؛ ولی ظاهراً دستم رو خوند، چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- کدوم ناشی می‌تونه شیره‌ی مردی مثل من رو بکشه؟ ها؟! دِ خوبه با یک‌بار دوبار کارت حل نمی‌شه، من اگه یه قدم بردارم که تو با سر می‌دوی تو بغل من و تا تن خیس از عرق و بی‌هوش شده‌م رو نبینی ول نمی‌کنی، تازه آخرش هم باید به زور تو بغلم حبست کنم و با هزار ناز و نوازش خوابت کنم، خودمم که دیگه غش می‌کنم از خستگی. بعد حالا من ناشیم یا تو؟
حرکت ناگهانیش آه از نهادم بلند کرد. دستم رو جلو دهنم گرفتم که صدام درنیاد، داشتم شل می‌شدم؛ اما این جا جاش نبود، گفتم:
- باشه آراد یهو یکی میاد این‌جا زشته‌.
- جهنم که میاد. زنمه می‌خوامش، به اون چه؟ اصلاً می‌خوام بدونم کی جرئت داره وقتی من با تو خلوت کردم مزاحممون بشه.
- خانوم کیک پخته شد، از فر درآوردم خودم مابقی کارهاش رو بکنم یا این‌که خودتون می‌خواین درست کنید؟
شش‌متر تو جام پریدم، آراد دستش رو نامحسوس عقب کشید و به پشت‌ سرم نگاه کرد.
صدای زهره بود، که اومده بود این جا، با نگاه وحشیش داشت دختره‌ی بی‌چاره رو پودر می‌کرد. سریع از جام بلند شدم، لبم رو واسه این‌که نخندم گاز گرفتم و گفتم:
- نه دارم میام خودم درستش می‌کنم.
نگاه درنده‌ش قفل من شد؛ ولی نمی‌تونست جلو زهره کاری کنه. تخس یه‌ لنگه از ابروهام رو تندتند بالا انداختم و رفتم تو آشپزخونه. وای که الان دلش می‌خواد سر از تن همه جدا کنه و در آخر برسه به من و غرولند کنه (تو نمی‌دونی من وقتی می‌خوامت، فرار کنی ازم وحشی‌تر میشم بدتر می‌درمت؟!)
منم که کلاً عاشق اینم که دریده‌ شم توسطش، ای بابا چی دارم میگم.
- زهره میدی به من کاکائوها رو؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- بله، بفرمایین.
سس کاکائویی که فکر کنم مینا درست کرده بود رو ریختم رو کیک. با توت‌ فرنگی و یه چند‌تا تکه شکلات تخته‌ای تزئینش کردم و گذاشتمش تو یخچال، تا بعداً بخوریمش.
- دخترا من دارم میرم.
زهره: آره تند برو وگرنه آقا میاد سر از تن من جدا می‌کنه.
مینا: چیشده مگه؟
زهره خواست حرفی بزنه که با چشم‌ غره‌ی من در دم ساکت شد.
- چیزی نشده، شما به‌کارتون برسید.
عقب‌ گرد کردم و از آشپزخونه زدم بیرون. درسته با دخترا خیلی خوبم و باهم صمیمیم؛ اما اصلاً و ابداً دلم نمی‌خواد بهشون رو بدم که درمورد روابط من و شوهرم نظر بدن و یا کلاً حرف بزنن. چه معنی میده اصلاً؟‌ من حتی به شادی هم چنین اجازه‌ای نمی‌دم، گاهی شوخی می‌کنیم در این باب؛ اما نه من و نه اون درباره جزئیات و این‌که چه زمانی چیکار می‌کنیم حرفی نمی‌زنیم و درستش هم همینه. حالا بعضی‌ها واسشون مهم نیست؛ اما من برام مهمه، مخصوصاً هم که آراد خیلی رو این قضیه حساسه. این‌که می‌گفت (جهنم که بیاد و زنمه و می‌خوامش و...) الکی بود، چون اصولاً خودش حواسش هست و هرکاری رو هرجا نمی‌کنه. امروزم از بس که اذیتش کردم، یه‌حرکتی زد وگرنه تا حالا اصلاً تو سالن که رفت و آمد توش زیاده کاری نکرده بود. حتی‌ یک‌بار در‌ این‌ باره بهم هشدار هم داده، با شادی که مسخره‌بازی درمی‌آوردیم. گفت (نمیگم رابطه‌ت رو با شادی محدود کن؛ اما میگم حواست باشه شوخی‌هایی که می‌کنید به همسرهاتون نکشه که اصلاً چیز قشنگی نیست، در ثانی من اصلاً دلم نمی‌خواد کسی جز من و تو از روند زندگیمون خبری داشته باشه و تصوری از اون داشته باشه. هیچ‌ک.س به‌ غیر از من و تو نباید بفهمه ما چجوری ناآروم هم می‌شیم، چجوری به اوج می‌رسیم و غرق لذت از هم میشم و چجوری آروم می‌شیم.) و این شد که این حرفش آویزه‌ی گوش من شد، اصلاً دلم نمی‌خواست توی چنین مواردی سربه‌سرش بذارم و اذیتش کنم چون واقعاً تو این یک مورد حساس بود و دوست نداشتم دست رو نقطه‌ ضعفش بذارم.
درب اتاق رو باز کردم و وارد شدم، روبه‌روی پنجره‌های سرتاسری اتاقمون ایستاده بود و سیگار می‌کشید. می‌دونستم ناآرومه؛ اما الان وقت آروم کردنش نبود.
- چیکار داشتی به دختره‌ی بیچاره‌؟
برگشت و اخمو نگاهم کرد:
- کی رو میگی؟
- مینا رو میگم. بدبخت رو بدجور واسه این‌که من رو خانم صدا کنه ترسونده‌ بودی.
سیگارش رو تو جا سیگاری خاموش کرد و رو کاناپه نشست:
- حقش بود. باید تو رو خانم صدا کنه.
کنارش نشستم و گفتم:
- من این‌جوری راحت‌ نیستم، دوست دارم که اسمم رو صدا بزنن، اون‌جوری حس می‌کنم صدسالمه یا مامان‌ بزرگ یه خانواده‌ی بزرگم.
- اما من دوست دارم همه تو رو با عنوان خانمِ این خونه صدات کنن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- من رو به عنوان خانوم این خونه می‌شناسن، این‌که صدام کنن مهم نیست واسم. من خوب بلدم کی و چه‌ موقع چه‌ کاری رو که در شانمه انجام بدم و چه موقع پرهیز کنم از کاری که جایگاه تو رو می‌کشونه پایین.
اخم‌هاش رفت توهم، ادامه دادم:
- نگران نباش درس‌هام رو خوب بلدم، حواسم هست که احترام گذاشتن به تو و حرف‌های تو در اصل و در درجه‌ی اول احترام گذاشتن به خودمه. ما زن‌ و شوهریم، من اگر تو جمع پشت تو دربیام، اگر به حرف تو گوش کنم، اگر وقتی نیستی از تو تعریف کنم، به نفع من تموم میشه چون تو وقتی بعد تو یک موقعیت یه چیز میگی همه جدیت می‌گیرن و میگن (ایول خوش‌ به‌ حال زنش، راست میگه و چقدر کارش درسته) و چی بهتر از این‌که شوهرت توی اجتماع و خانواده از اعتبار خوبی‌ برخوردار باشه؛ اما اگر من تو جمع هردفعه نسبت به تو و خواسته‌هات اهمیتی ندم، وقتی نیستی بگم حالا که نیست راحتم پس بیایین فلان کار رو کنیم، هیچ‌ک.س حرف تو رو بعد باور نمی‌کنه، احترام بهت نمی‌ذارن میگن (برو بابا این زنش هم حرف‌هاش رو قبول نداره، اون که زنشه تو جمع بهش احترام نمی‌ذاره ما که دیگه حق داریم) و چقدر بده که چنین حقی رو به خودشون میدن. تازه چرخ هم که همیشه‌ یه‌جور نمی‌چرخه، آخر سر کارما می‌زنه به کمر من، تو یه موقعیت مشابه، همین بلا رو به‌ سر من میارن میگن (برو بابا تو که شوهرت فلانه پس لابد تو هم بهمانی) کلاً هیچ‌کدوممون رو جدی نمی‌گیرن. ربطی به من تنها هم نداره ها! این‌کار رو دقیقاً اگر تو با من بکنی هم همین‌هایی که گفتم میشه. بعد من وقتی می‌بینم تو، توی هر موقعیت به من احترام می‌ذاری و چقدر حواست به من هست، دلم می‌خواد مثل توباشم. منم مثل تو، شوهرم رو تو چشم همه بلند و عزیز کنم؛ اما من که زورگو نیستم، پشت‌ سرت هم کاری نمی‌کنم، منتهی تو با این‌کارهات یه موقع‌هایی من‌ رو مجبور می‌کنی که بعضی از حرف‌هات رو نقص کنم، پس لطفا نکن. بذار همه ما رو به عنوان یه زوج همه‌ چیز تموم بشناسن، بذار وقتی دست تو دست هم یه‌ جایی میریم بگن ( نگاه، ببین چقدر هوا‌ی هم رو دارن و چقدر به‌ هم میان) بگن (حقا که مردی مثل آراد زنی مثل ترنم رو می‌خواست و مردی مثل آراد شایسته زنی مثل ترنم بود) بذار توی تصمیم‌هات منم نظرم رو بگم، اگر بد گفتم، اگر دلیل‌هام مثل الان خوب نبود، هرچی خواستی بگو.
خیلی جدی نگاهم می‌کرد، ظاهراً حرف‌هام تاثیر خودش رو گذاشته بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
- خیلی خب باشه، تو این یک مورد کوتاه میام و اجازه میدم اون‌جور که تو دوست داری بقیه صدات کنن.
لبخندی بهش زدم. تازه یادم افتاد اصلاً چیکارش داشتم:
- اهان راستی می‌خواستم یه چیز بگم منتهی هی حرف‌ تو حرف اومد نشد، می‌خوام زنگ بزنم بابام این‌ها حرف بزنیم.
تعجبش رو که دیدم ادامه دادم:
- پری‌شب قبل از این‌که بیای خونه کلی باهاشون حرف زدم و همه چی رو واسشون توضیح دادم.
- خب! چیشد، چی گفتن؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- مامان که گفت تو این یه مورد اصلاً حلالم
نمی‌کنه، گفت دروغ پشت دروغ دارم بهشون میگم و اصلاً این کارم قابل بخشش نیست. بابام هم گفت خیلی چشم سفید و کله‌ خر شدم، گفت یا پا میشی میای خونه یا این‌که دیگه تو رو به عنوان فرزند قبولت ندارم.
چشم بستم و آه عمیقی از ته دلم کشیدم. موهام رو پشت گوشم روند و گفت:
- درستش می‌کنیم نگران نباش.
- تماس رو قطع کردن اون‌موقع، از همه‌جا هم بلاکم کردن و جواب تلفن خونه رو هم نمی‌دادن. منم ناچار‌‌ زنگ زدم عمو همه چی‌ رو گفتم خواهش کردم اوضاع رو درست کنه اولش قبول نمی‌کرد؛ اما بعد دیگه گفت باشه.
- عموت که می‌خواد سر به تن من نباشه چی شد رضایت داد پا درمیونی کنه رابطه من‌ رو با خانواد‌ه‌ات درست کنه؟
- با کلی خواهش و التماس قبول کرد که با بابا این‌ها حرف بزنه.
- خب چیشد؟ حرف زده حالا؟
- صبح زنگ زد گفت بابات کوتاه اومده خواسته زنگ بزنیم که حرف بزنیم و متقاعدشون کنیم. خلاصه یه کم باید تلاش کنیم بلکه آروم شن.
- پس تلفنم رو بیار زنگ بزنیم.
تعجب کردم و پرسیدم:
- استرس نگرفتی یعنی الان؟
- نه، خلم مگه استرس بگیرم آخه؟ می‌خوام با پدرزن و مادرزن عزیزم آشنا شم. غیر از اینه مگه؟!
نالیدم:
- آراد اگر برخوردشون بد باشه چی؟
- نترس بد به دلت راه نده مطمئناً درک می‌کنن و می‌فهمن چقدر هم‌ رو دوست داریم و عاشق همیم.
خم شدم و موبایلش‌ رو برداشتم، شماره‌ی بابا‌ رو زدم؛ اما تماس‌ رو برقرار نکردم:
- اگه نتونیم متقاعد کنیم بابا رو چی؟ میگه باید پاشیم بریم کیش، الان تو این شرایط و این مهمونی که در پیش داریم چجوری پاشیم بریم کیش؟
- من حلش می‌کنم تو نگران نباش.
- چجوری می‌خوای حلش کنی؟
- شما اجازه بده من تنهایی با پدرزن عزیز دو کلوم حرف مردونه بزنم و صحبت کنیم، غرولند کنه، شاخ و شونه بکشه تهدیدم بکنه بعدش با مادرجان هم حرف بزنم مثل دخترش نمی‌دونم غرغرو هست یا نه؛ ولی اگه هست غرهاش‌ رو بزنه، من به جون بخرم گله کنه، من شرمنده بشم بعد خودم شروع کنم حرف بزنم سنگ‌هام‌ رو باهاشون وا بکنم درست کنم اوضاع رو، بعد بیام چهارتایی باهم حرف بزنیم.
استرسی که داشتم مانع میشد که لذت ببرم از این حرف‌های قشنگی که میزد. حتی تصورش هم برام باورنکردنی بود که بابا و آراد باهم مردونه حرف بزنن و یا آراد مامان رو (مادرجان) خطاب کنه. مستاصل و درمونده نگاهش می‌کردم که گفت:
- برم؟
- نمی‌شه همین‌جا حرف بزنید؟
- نه گلم.
- چرا؟
- چون می‌دونم اولش تلخیش زیاده اذیت میشی دلت می‌شکنه منم که طاقت گریه‌هات رو ندارم بدتر گره می‌ندازم تو این کلاف درهم پیچیده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بذار درست کنم خودم، همه چی که گل و بلبل شد، شیرین مثل طعم عسل شد میام پیشت.
خندیدم، پیشونیم رو بوسید و رفت. آراد بلده چجوری درست کنه اوضاع رو، همیشه که همین بوده و کنترل و مدیریتش حرف نداشته و امیدوارم الان هم بتونه این داستان رو درست کنه وگرنه خیلی بد میشه اگر بابا رضایت نده، نه میشه نرم کیش و نه میشه برم، اصلاً اوضاعی میشه دیدنی. تازه واسه عقد رسمیمون هم به مشکل برمی‌خوریم چون‌که اسم آراد تو شناسنامه‌ی اصلی من نرفته. اون یه شناسنامه تقلبیه که من توی اون بازه از زمان نمی‌تونستم چیزی ازش بگم و وقتی همه‌ چی رو شد، قرار بر این شد که بعداً بریم درستش کنیم؛ ولی خوب اون‌جوری به رضایت پدر نیاز بود که پدر من حتی روحش هم خبر نداشت از این ازدواج و الان باید درست بشه این روابط، در ثانی تا قیام قیامت هم که من نمی‌تونستم ازدواجم رو مخفی کنم و یا نرم پیش خانواده‌م همین دو‌ سال هم اندازه دو قرن طول کشید واسه من. به‌ هرحال می‌فهمیدن و دلم می‌خواست رابطشون با آراد هم خوب باشه. هرچند که کدوم پدری حاضره دخترش رو به خلافکاری مثل آراد بده، حالا هر چقدر هم من بگم آراد بی‌گناهه توی این ماجرا که درست بشو نیست. حرفم رو قبول نمی‌کنن که، میگن (عشق چشم‌هات رو کور کرده و نمی‌فهمی داری چیکار می‌کنی) تازه داستان متین هم که از اون‌طرف، بابا وقتی ماجرای متین رو فهمید گفت (من از همون اول هم به این پسره مشکوک بودم و رضا نبودم؛ ولی چون تو و عموت می‌گفتین حرفتون رو باور کردم؛ اما مشخص بود آدم تو نیست) و هزار حرف دیگه که اصلاً دلم نمی‌خواد بهشون فکر کنم حتی، چون‌ حماقت‌ها و خریت‌هایی که کردم رو می‌زنه تو فرق سرم و لجم می‌گیره از خودم. بعدم من قول دادم همه‌ چیز رو درباره‌ی متین فراموش کنم و این بخشی از اونه. برای هزارمین بارم طول و عرض اتاق رو طی کردم و دوباره رفتم پشت پنجره. همون موقع دیدم که آراد تلفن رو قطع کرد و اومد به سمت ساختمان. بالاخره بعد از نیم‌ ساعت حرف‌هاشون تموم شد نمی‌دونم چی گفتن؛ ولی امیدوارم همه چیز درست شده باشه.
گوشه‌ی ناخونم رو به دندون گرفتم، زل زدم به در و شروع کردم به ثانیه‌ شماری تا آراد بیاد. درب که باز شد با هیجان دویدم سمتش و گفتم:
- چیشد؟!
از قیافه‌ی خنثی‌ آراد نمی‌شد چیزی رو فهمید. آروم رفت سمت کاناپه و خودش رو روش ولو کرد. از استرس دارم می‌میرم، بعد آقا چقدر ریلکسه‌ها. کنارش نشستم و حرصی گفتم:
- آراد باتوام، میگم چیشد؟ بابام چی گفت؟
- چته دختر! آروم باش همه چی حل شد.
چشم‌هام اندازه دوتا نعلبکی گشاد شد. ناباور دستم رو گذاشتم رو دهنم و بریده بریده گفتم:
- در... درست... درست شد؟
- آره گلم. حل کردم گفتم از پسش برمیاییم که... .
با لرزیدن گوشی تو دستش، صفحه‌ش رو آورد بالا و گفت:
- بفرما! باور نداری بگیر با خانواده‌ات حرف بزن.
با هیجان گوشی رو از دستش گرفتم، تماس تصویری بود، آیکون سبز رو کشیدم و چهره مامان و بابا تو یه قاب جلو چشم‌هام ظاهر شد
مامان:
- سلام گل دخترم، خوبی مامان؟
متعجب به آراد نگاهی انداختم که شونه‌هاش رو بالا انداخت و لبخندی نثارم کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بابا:
- دخترم! خوبی بابا؟
مامان:
- دخترم حالت خوبه مادر؟ دلم خیلی واست تنگ شده. از الان لحظه شماری می‌کنم که ببینمتون.
بابا:
- کی بشه دست تو دست شوهرت پاشین بیایین این‌جا حضوری هم‌ رو ببینیم و از نزدیک سلام‌ و احوال پرسی کنیم.
مامان:
- فرهاد فکر کنم صدامون رو ندارن که چیزی نمی‌گن.
حرف‌هاشون مدام شوک بهم می‌داد و همین شد که حتی یادم رفت سلام کنم. آراد زودتر از من دست به کار شد:
- نه مامان شیرین صدا هست.
بابا:
- دخترم تلفن رو جوری بگیر آراد هم تو تصویر باشه خب.
آراد دستم رو گرفتم و همون‌جور که بابا گفت گوشی رو طوری گرفت که خودش هم تو قاب باشه. بالاخره به خودم اومدم و زبون باز کردم:
- سلام. دل منم واسه دیدنتون پر می‌زنه... .
با همه حرف زدیم، با مامان‌بزرگ و بابابزرگ، با عمو ناصر و زن و بچه‌ش با عمه سمیه و شوهر و بچه‌هاش. زن‌عمو لیلا که خدا می‌دونه چقدر خوشحال شد از این‌که ازدواج کردم و کلی تبریک گفت. آراد با یه لبخند روی لبش نظارگر بود و خیلی مردونه با همه صحبت می‌کرد و ابراز خوشحالی می‌کرد از آشنایی باهاشون. حس می‌کردم یه‌ کم ناراحته و یه‌ چیزی اذیتش می‌کنه و سعی در مخفی کردن این حس داره البته شاید هم من اشتباه می‌کنم و اگر هم ناراحته دلیلش عدم حضور خانواده‌ی خودشه... .
( بازگشت به زمان حال)
با چشم اطراف رو از نظر گذروندم، همه تقریباً اومده بودن، مهمونیه فوق‌العاده شلوغی بود. همه‌ی افرادی که برای افعی کار می‌کردن تو این جمع حاضر بودن. افعی یا همون گیتی شهسوار با خیال راحت بدون نقاب بین جمع راه می‌رفت و با مهمون‌هاش احوال‌پرسی می‌کرد. تو دلم به تک‌تکشون پوزخندی زدم، تا چند ساعت دیگه همشون به درک واصل میشن. ساعتم رو چک کردم، پس آراد کجاست؟! چرا هنوز نیومده، اوف. دوباره به درب نگاهی انداختم بلکه، ورودش رو ببینم؛ اما نه. یک‌ ساعته من اومدم پس این‌ها کجا موندن؟!
بازوهام رو بغل کردم و چرخیدم، که همون موقع با شاپور روبه‌رو شدم. متعجب گفتم:
- سلام.
شاپور:
- سلام آراد کو پس؟
چشم‌هام گشادتر از این نمی‌شد.
- آراد مگه با شما نبود؟
- بود؛ ولی سریع‌تر از ما راه افتاد.
انگار ته دلم رو یکی بهش چنگ انداخت. ضربان قلبم رفت رو هزار و یک‌عان چشم‌هام سیاهی رفت. قبل از این‌که پخش زمین بشم کتفم رو شاپور گرفت.
- خوبی دختر؟ چی شدی یهو!
سعی کردم خون‌سردیم رو حفظ کنم:
- آراد کو؟
- نگران نباش احتمالاً یه‌ جا با یکی گرم صحبت شده. زنگش می‌زنم حالا. بیا‌بیا بشین تا پس نیفتادی، چیزیت بشه آراد من‌ رو زنده نمی‌ذاره.
هدایتم کرد سمت میز و صندلی‌ها، نشستم و سریع موبایلم رو درآوردم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین