جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,265 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بدون فوت وقت بهش تنه زدم و از کنارش رد شدم، مانعم نشد و من‌ هم قدم‌های بلند برداشتم سمت خونه که صداش متوقفم کرد.
- کنجکاو نیستی بدونی این‌جا چیکار می‌کنم وقتی کسی جز من این‌جا نیست؟
برنگشتم؛ ولی همون‌جا ایستادم، جداً بقیه کجا بودن و آراد چجوری اومده بود داخل؟
تردیدم رو که دید ادامه داد:
- کنجکاو نیستی بدونی چرا وقتی همه می‌دونن داری برمی‌گردی نیستن خونه؟ کنجکاو نیستی بدونی چرا و چه کاری واسه عموت پیش اومد که بعد از کلی رانندگی و خستگی حاضر شد بره اول اون‌جا اون‌ رو حل کنه و تو رو تنها با لندیگراف بفرسته این‌جا؟!
ترسیده از این‌که بلایی سر خانواده‌م اومده باشه برگشتم؛ اما حرفی نزدم.
- نگران نباش کسی چیزیش نشده.
اخم‌هام رو بیشتر کشیدم تو هم تا حرفش رو کامل کنه و همین کار رو هم کرد.
- اون‌ها به‌ خاطره من و تو این‌کار رو کردن، همه می‌دونن من زنده‌م ترنم.
یه لنگه از ابروهام پرید بالا و پوزخندی بهش زدم. معلوم نیس چجوری خانواده‌م رو راضی به این‌کار کرده، البته خیلی هم جوابش سخت نیست، آراد با سر و زبونی که داره همه رو بدون استثناء خام خودش می‌کنه؛ ولی موندم عمو چطور راضی به این‌کار شده.
- کنجکاو نیستی بدونی چجوری تونستم خانواد‌ه‌ت رو راضی کنم؟
خدا می‌دونه که خیلی دلم می‌خواد بدونم جریان چیه و چجوری تونسته همه رو راضی کنه که چنین ظلمی رو بکنن در حق من، اون هم نه یک روز و دو روز بلکه چهل روز‌.
- من و تو خیلی حرف داریم ترنم، باید به من گوش کنی باید بذاری حرف بزنم و تک‌تک اتفاق‌هایی که افتاده تو این چندماه رو برات تعریف کنم.
- خیلی دور از حدس نیست، احتمالاً با عمو معامله کردی که کاری به کارت نداشته باشه و در عوض اطلاعات بهش بدی، به خانواده‌م هم از هویت اصلیت گفتی و گفتی که شغل شریفت چیه؛ ولی ابراز پشیمونی کردی و مخشون رو زدی که با این‌کارت همه فکر می‌کنن مُردی و دیگه پلیس کاری به کارت نداره و این‌جوری می‌تونی یک عمر با من خوش و خرم زندگی کنی.
- بابات هم این‌قدر مرد آروم و بی‌زبون که چنین چیزی رو قبول کنه، عموت هم این‌قدر مشتی که بگه (باشه گل پسر بیا برو نقش مرده‌ها رو بازی کن منم به مافوق‌هام میگم مرد.)
- هرچیزی از تو برمیاد، معلوم نیست چجوری رفتی زبون ریختی که راضی به این‌کار شدن.
فاصله‌ها رو کم کرد و نزدیکم ایستاد. صاف و محکم‌تر ایستادم و نگاهش کردم که گفت:
- میگم کلی حرف داریم و باید گوش کنی... .
- منم گفتم نمی‌خوام حرف‌هات رو بشنوم. برو بیرون از خونه‌ی ما اصلاً نمی‌خوام ببینمت زوره مگه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- تو نمی‌تونی من رو بیرون کنی.
با این حرفش زدم زیر خنده و گفتم:
- اتفاقاً خیلی خوب می‌تونم تو رو بیرون کنم، اگه بگم نمی‌خوام باهات دیگه زندگی کنم اگه بگم می‌خوام طلاق بگیرم، هرچند که هنوز هم ما ازدواجمون درست تو شناسنامه‌ی من ثبت نشده به راحتی می‌تونم همه رو جلوت به صف کنم تا مانعت شن که دیگه حتی من رو ببینی.
- همه پشت منن.
- تو فکر کنم یه چیز کشیدی اومدی این‌جا، ببینم تو این یک‌ ماه شیشه‌ای شدی؟ نه تو شیشه‌ای نمی‌شی. تو، تو کار کوک بودی احتمالاً از اون جنس‌های نابت زدی.
-‌ من خیلی‌ هم به هوشم، نه چیزی خوردم و نه چیزی زدم.
- می‌دونی؟ اصلاً برام مهم نیستی، هرکاری می‌خوای بکنی بکن. اصلاً با بابام بشو رفیق جینگ با عموم بشو رفیق گرمابه و گلستان با مامانم بشو مادر و پسر فقط دست از سرم بردار و جلوم ظاهر نشو. همین!
عقب گرد کردم و راه افتادم برم، زانوهام به سختی یاریم می‌کردن؛ اما همه توانم رو جمع کردم که بتونم به راهم ادامه بدم.
- من میثمم ترنم.
سرجام میخکوب شدم. مغزم برای یک لحظه از کار افتاد؛ اما دوباره شروع کرد به پردازش اطلاعات. برگشتم و گفتم:
- دروغ قشنگی نیست و امیدوارم با این دروغ عموم رو گول نزده باشی چون من خیلی وقت پیش میثم واقعی رو پیدا کردم.
- میثم واقعی رو از روی خال کف دستش پیدا کردی؟ حواست به جای این سوختی کف دست من نبود؟
دستش رو آورد بالا و نگاه کردم، جای سوختی سیگار کف دستش رو دیدم.
- میگن آدم دروغ‌گو فراموش‌کار هم میشه ها، ازت که پرسیده بودم این، جای چیه گفته بودی با سیگار سوخته.
- دروع نگفتم؛ اما نگفتم هم که چجوری سوخته.
راست می‌گفت، نگفته بود.
- همون اوایلی که پیش شاپور بودم و ناآرومی می‌کردم، یه روز که بساط منقل و تریاکش رو به‌ راه کرد و خوب کشید واسه اذیت کردنش شروع کردم به داد و بی‌داد، هرچی زده بود پرید حسابی شاکی شد از دست و دنبالم کرد، وقتی هم که گرفتم تا خوردم کتکم زد، بعدش‌هم با سیگارش کف دستم رو سوزوند، البته سیگار رو دقیقاً گذاشت رو خالم.
- چرند داری میگی.
- اون آدمی که تو فکر می‌کنی میثمه، رفیقِ منه. اسمش رهام میردامادیان، هم پدر داره هم مادر، جای لیرز کف دستش هم الکیه، اصلاً کلاً من اون‌ رو وارد بازی کردم، من بهش گفتم نقش میثم افخم رو بازی کن همه‌ی حرف‌ها و رفتارهاش اَدا بود واسه این‌که شک‌هام رو به یقین بدل کنم. ترنم من از همون اول حس می‌کردم که تو؛ ترنم دختر عموی منی؛ ولی اون‌قدر ماجرا تو ماجرا شد و اون‌قدر ما درگیر کارهای دیگه شدیم که من کلاً یادم رفت، تا این‌که وقتی تو ویلای لواسون بودیم، حالت که بد بود و تو خواب و بیداری گفتی (میثم) از اون‌جا فکر وارد کردن میثم تقلبی افتاد تو سرم. بعد از ازدواجمون هم که رفت و اومد‌های مشکوکت ذهنم رو بیشتر درگیر کرد، شک‌هام بیشتر شد و با یه پرس‌وجو فهمیدم با پلیس در ارتباطی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
آزمایش دی‌ان‌ای گرفتم از خودم و اون مرد تا مطمئن‌تر بشم و فهمیدم اون، بابامه. چون از قبل حدسش رو می‌زدم که تو با بابام در ارتباط باشی زیاد متعجب نشدم. بعدش فهمیدم تو خودت هم پلیسی یعنی اون‌ هم شروین فهمید و بماند من چقدر زجر کشیدم سر این ماجراها. ترنم می‌دونم بد کاری کردم، می‌دونم بازیت دادم؛ ولی مجبور بودم. من همون روز‌های اول رفتم پیش عموت، که بابای خودم باشه و باهاش حرف زدم. خودم رو معرفی کردم و کلی مدرک بهش علیه خودم دادم؛ ولی در آخر هم جواب آزمایش‌ دی‌ان‌ای خودم و خودش رو نشونش دادم. باور نمی‌کرد؛ ولی وقتی تک‌تک خاطرات بچگیم رو که یادم بود براش گفتم باورم کرد، خواسته‌ی من بود که از تو این داستان رو پنهون کنیم چون نمی‌دونستم بابا می‌خواد چه تصمیمی بگیره، اگر من رو تسلیم قانون می‌کرد محال بود بذارم تو و مامان و بقیه از هویت من با خبر بشین چون دلم نمی‌خواست از پشت میله‌های زندون گریه‌های مامانم رو ببینم، تا این‌که... .
وسط حرفش پریدم و جیغ زدم:
- دروغ‌گو... د‌روغ میگی... من مطمئنم که تو دروغ میگی.
به سمتش حمله‌ور شدم، محکم تخت سی*ن*ه‌ش کوبیدم که قدمی رفت عقب، بلندتر داد زدم:
- داری بلوف می‌زنی، داری چرت و پرت تحویل من میدی.
ضربه‌ی دیگه‌ای از جانب من و پا پس کشیدن دیگری از جانب او:
- فقط واسه این‌که دلم رو به‌ دست بیاری داری این‌ها رو سر هم می‌کنی، نمی‌دونی این راهش نیست نمی‌دونی راهی نیست، تموم شد.
باز هم به عقب هلش دادم و داد زدم:
- تموم شد هرچی بین من و تو بود. من و تو هیچ نسبتی نداریم من مطمئنم تو میثم نیستی، تو آرادی و هیچ ربطی به میثم نداری حتی نمی‌تونی داشته باشی. فهمیدی؟!
درمونده نگاهم کرد و گفت:
- ترنم من خیلی متاسفم، متاسفم که سرنوشتمون این‌طوری بهم گره خورده بود من واقعاً دلم نمی‌خواست این‌جوری بشه.
- هیچ‌طوری نیست، هیچ‌جوری نیستیم من و تو جز رابطه‌ی زن و شوهری هیچ نسبت فامیلی با هم نداریم، تو پسر عموی من نیستی.
- چه‌خبره این‌جا!
با صدای خش‌دار و پیرِ، پیرمردی برگشتم و بابابزرگ رو پشت‌سرم دیدم. مامان‌بزرگ، زن‌عمو و مامانم هم بودن. عمه و شوهر عمه و حتی بچه‌هاشون. همه تو خونه بودن و درب‌ رو باز نمی‌کردن؟! شاید آیفون خراب بوده‌
به سمت بابا بزرگ قدمی برداشتم و گفتم:
- بابا بزرگ این‌ رو از... .
صبر کن ببینم چرا این‌ها از وجود آراد تعجب نکردن؟ نکنه می‌دونستن زنده‌ست و به من چیزی نگفتن؟ به همشون نگاه کردم، تو نگاه همه یه چیز مشترک وجود داشت، اون‌هم... .
بابابزرگ:
- دخترم یه‌ کم آروم باش ظاهراً میثم همه‌ چیز رو برات توضیح داده، می‌دونم برات باورش سخته؛ ولی به این فکر کن که تو بالاخره بعد از کلی تلاش تونستی دست میثم رو بذاری تو دست خانواده‌ش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تو تونستی دل زن‌عموت رو خوش کنی، تونستی خوشی رو به این خونه برگردونی قربونت برم ما همه ممنون‌دار توییم.
دنیا دور سرم شروع به چرخیدن کرد و حقیقت مثل پتکی روی سرم ضربه زد، ضربه‌ش هم کاری بود چون ضعف زانوهام به اوج خودش رسید و طی یک ثانیه پخش زمین شدم و دیگه چیزی نفهمیدم... .
***
با درد فجیعی تو ناحیه سرم لای پلکم رو باز کردم؛ اما اون‌قدر نا نداشتم که باز نگهشون دارم، دوباره چشم‌هام رو بستم. صحنه‌ها شروع کرد جلوم پلی‌بک بشن و صداها تو گوشم اکو. مغزم هول یک کلمه و یا بهتر بگم یک شخص می‌چرخید (میثم) غیرممکنه که آراد همون میثم باشه، من احمق چطور نفهمیدم این‌ رو؟! چطور حتی یک درصد هم احتمال ندادم اون پسری که شاپور بزرگش کرده به اسم (آراد) همون میثم ما بوده باشه؟ چرا منی که این‌قدر با این‌ها قاطی شدم، موضوع به این سادگی رو نفهمیدم خدا؟ تو جام نیم‌خیز شدم و نشستم، نگاهی به دور و اطراف انداختم، توی اتاقم، تو خونه‌ی عمو بودم، درصورت عادی اگه این‌جا از خواب پا می‌شدم خیلی خوشحال می‌شدم چون دلم واسه این‌جا خیلی تنگ شده بود؛ اما الان... . الان من به عنوان عروس عموم تو خونه‌ش خوابم، نه دخترش‌. پاهام رو از تخت آویزون کردم و به سختی از جام بلند شدم، مانتوم تنم نبود و این یعنی یکی اون رو درآورده چون لحظه آخر من با لباس بیرونی‌هام از حال رفتم. گلوم خشک‌خشک بود و دلم می‌خواست دریا رو سر بکشم. رفتم سمت درب و بازش کردم. صداها رو که شنیدم سرجام ایستادم و بیرون نرفتم.
بابا: میثم‌جان خودت می‌دونی؛ ولی ترنم به این سادگی‌ها کوتاه بیا نیست.
عمو ناصر: والا با اون داد و بی‌دادی هم که راه انداخته بود من میگم محالِ دیگه تو روت نگاه کنه
عمه سمیه: ناصر تو دل بچه رو خالی نکن درست میشه همه چی عمه جون.
مسعود: کار، کاره درستی نبود نباید از این راه وارد می‌شدیم بابا. ای کاش فقط من رو ببخشه دلم نمی‌خواد ترنم با من قهر کنه. تو راه به هزار زور و کلی تلاش تونستم راضیش کنم باهام حرف بزنه و درد و دل کنه تازه منم تحت‌تاثیر حرف‌هاش یه‌ سری چرت و پرت گفتم الان اگه بیاد ازم سوال کنه نمی‌دونم جوابش رو چی بدم.
مامان بالاخره به حرف اومد: ترنم اگه قید یه‌ چیز رو بزنه دیگه تمومه. کارت میثم‌جان خیلی سخته فقط امیدوارم بتونی کاری کنی که ببخشتت.
زن عمو نرگس (زن ناصر): والا کاری هم که کردی خدایی کم کاری نبوده و قابل بخشش نیست. قشنگ اگه می‌گفتی، آقاجون من همون پسر عموتم که دنبالشی این‌قدر گره نمی‌خورد تو کارتون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
زن‌عمو لیلا (زن مسعود): اصلاً من خودم باهاش حرف می‌زنم، ترنم دختر عاقلیه و سنجیده کاری رو انجام میده، وقتی هممون باورمون شده بود میثم مرده اون بود که امید داشت و می‌گفت میثم زنده‌ست و اون‌ بود که تلاش کرد میثم رو به ما برگردونه، حالا هم به این راحتی‌ها پا پس نمی‌کشه. محالِ از چیزی که واسه بدست آوردنش این‌قدر زحمت کشیده و خون دل خورده پا پس بکشه.
بابابزرگ: من خودم باهاش حرف می‌زنم.
گوشمون به صدای آرادخان بالاخره منور شد.
آراد: از همتون فقط یه خواهش دارم اون‌ هم این‌که اجازه بدین من خودم این موضوع رو حل کنم دلم نمی‌خواد حس کنه شما همه تو جبهه‌ی من هستید و اون رو تنها گذاشتید، می‌دونم کارم درست نبود و باید تو این چهل روز بهش می‌گفتم؛ اما این چندوقت من حتی وقت سر خاروندن هم نداشتم، جدای از این‌که تازه باید کارهام رو مخفی هم انجام می‌دادم که کسی از هویتم با خبر نشه. اگه می‌خواستم ترنم رو وارد بازی کنم نمی‌شد و قطعاً خراب میشد همه‌ چیز چون نه می‌تونستم شش دنگ حواسم و بیست‌ و چهار ساعت روزم رو در اختیارش بذارم و نه چیزی! به صلاح بود فکر کنه مردم. البته یه کم با معادلاتم یکی درنیومد فکر می‌کردم، یعنی من و بابا فکر می‌کردیم اگه بفهمه من زنده‌م خوشحال میشه؛ اما... .
دیگه طاقت نیاوردم و از اتاق پریدم بیرون، نگاه‌ مات برده‌ی همشون رو اعصابم خط انداخت. این‌که حتی مامان و بابام هم طرفدار اون بودن خیلی واسم سنگین تموم شده بود.
رو کردم بهشون و گفتم:
- اول از همه واسه این‌که کسی ناراحت نشه انگشت اشاره‌ام رو سمت شما می‌گیرم، شمایی که پدر و مادر منید. خبر دارین من تو این چهل روز چی بهم گذشت و الان این‌جوری دارین از آراد دفاع می‌کنید؟ اوه ببخشید آراد نه، میثم درسته. من اون‌قدر احمقم که به گفتن (آراد) عادت کردم. من ساده رو بگو چقدر غصه خوردم و عمو رو بد نام کردم از این‌که نمی‌ذاره شما بیایین پیشم نگو شما خودتون نمی‌خواستین بیایین، البته خوب، کار درست رو شما کردین چون من بالا سر قبری گریه می‌کردم که مرده توش نبود.
آراد: ترنم جان هیچی تو این... .
نذاشتم حرفش‌ رو کامل کنه، با جدیتی که معلوم نبود از کجا نشات می‌گیره غریدم:
- تو یکی ساکت شو من باهات حرفی ندارم.
روبه‌ مامان بابا ادامه دادم:
- همه از دوری میثم ناراحت بودن و وقتی رسیدن بهش خوشحال شدن قبول. حق هم دارن؛ ولی از شما انتظار چنین کاری رو نداشتم. مامان ته دلت نگفتی دختر من چی؟ بابا واسه من نگران نشدی نگفتی دخترم تو شهر غریب چیکار می‌کنه؟
نگاه درمونده‌شون لجم رو درمی‌آورد.
بابا خواست چیزی بگه که دستم رو به نشون سکوت بالا آوردم و رو ازشون گرفتم.
مامان غمگین گفت:
- ترنم مامان... .
- مامان لطفاً چیزی نگو‌.
رو به عمو ادامه دادم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- عمو چی می‌گفتی تو چند ساعت پیش؟ حرف‌هایی که زدی جیگرم رو سوزوند؛ اما بعدش شد یه پارچ آب روش. ازت توقع هرکاری رو داشتم جز این. وقتی من فکر می‌کردم شوهرم مرده تو خوشحال بودی حتی من از این بابت هم خیلی دل‌خور نشدم، شدم؛ ولی دیدی که بالاخره وا دادم و باهات هم‌کلام شدم. گفتم بالاخره وظیفه‌ش بوده و مجبور به این‌ کار بوده. درثانی تو مرگش هم که تقصیری نداره؛ اما الان این رو هیچ‌ رقمه نمی‌تونم هضم کنم. مخصوصاً مکالمه‌ی آخرمون، حرف‌هات در مورد مرگ و زندگی و از دست دادن عزیزامون. عمو ما که دیگه تو راه بودیم چیزی نمی‌شد اگه به من می‌گفتی جریان از چه قراره. باشه می‌خواستین خودش بهم بگه که کیه قبول؛ اما اگه می‌گفتین آراد زنده‌ست فکر نمی‌کنم اتفاقی می‌افتاد.
عمو مسعود: دخترم من خودمم... .
به عمو هم اجازه ندادم حرف بزنه:
- من دختر شما نیستم، ذاتاً پسرتون هم که دیگه پیشتونه و اصلاً نیازی به من ندارین.
شوک شد. ناباورانه بهم نگاه انداخت، خواست چیزی بگه که رو گرفتم ازش و چرخیدم سمت بابابزرگ.
- ماشالا به غیرتت حاجی، ماشالا به این همه تعصبی که رو من داشتی. واسه هیچ‌ کدوم از کارهام ازت اجازه نگرفتم بابابزرگ؛ اما این کاری هم که شما با من کردین ته نامردی بود. قصدم بی‌احترامی نیس ناراحت نشین از دستم؛ اما می‌خوام بگم این‌قدر که همتون دردتون میثم بود یک‌بار شد بگین پس ترنم چی؟ پس اون دختر بدبخت چی؟ چیکار می‌کنه تو اون تهران درندشت؟ سنی ازتون گذشته شما بابابزرگ به قول قدیمی‌ها (این موها رو تو آسیاب سفید نکردین) بقیه جوون و نادون بودن، بقیه شوق رسیدن به میثمشون، چشمشون رو کور و گوششون رو کر کرده بود شما هم کور و کر بودین که متوجه اتفاقات دور و برتون نشدین؟!
بابابزرگ: دخترم ببخش ما رو هممون به قول خودت شوق رسیدن به آراد چشممون رو کور و گوشمون رو کر کرده بود. بیشتر من باید حواسم به تو می‌بود عزیزکم.
- می‌دونی بابابزرگ از کجا می‌سوزم؟ من تو همه‌ی این‌سال‌ها خودم رو مقصر این داستان می‌دونستم، توی همه‌ی این سال‌ها، شب‌ها کابوس دیدم و عذاب کشیدم. چرا؟! چون هر کی از میثم می‌پرسید می‌گفتین (ترنم رو برده بود پارک که دزدینش) و من هر بار آرزو کردم ای کاش ترنمی وجود نداشت تا اون اتفاق نحس نمی‌افتاد یا اگر هم می‌افتاد اسم من نمی‌اومد وسط.
این‌بار زن‌عمو لیلا رو هدف گرفتم. پوزخندی بهش زدم، غم عجیبی نشست تو وجودم؛ اما حرف دلم رو زدم:
- دلم می‌دونی زن‌عمو از چی می‌سوزه؟ من مادر خودم رو هربار نادیده گرفتم و اومدم پیش تو. درد و دل‌هام رو به تو گفتم، غصه و شادیم رو با تو تقسیم کردم، حسادت می‌کرد؛ اما لب‌ از لب باز نمی‌کرد که دلت نشکنه‌. این حق مادرم بود که خانوم شدن من رو ببینه؛ اما من این حق رو ازش گرفتم و حالا این هم حقش نبود که شما در امانتش این‌جوری خ*یانت کنید. کاری به این‌که اشتباه کرده ندارم؛ اما تو هم کارت درست نبود‌. من رابطه‌ی مادر دختریم رو با تو ساختم؛ اما حالا از اعماق وجودم هم پشیمونم هم می‌سوزم، حس می‌کنم اگه این‌کار رو نکرده بودم الان مامانم این‌قدر نسبت به من بی‌تفاوت نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
میگن هرکار هم کنی هیچ‌ک.س مادر خوده آدم نمی‌شه‌ ها، امشب تو این رو به من ثابت کردی. با حرفی که زدی من رو نادیده گرفتی. می‌دونی زن‌عمو ناراحت نشو از دست من؛ ولی خیلی خودخواهی، فقط به فکر خودت و پسرتی و این همین چند دقیقه پیش به من ثابت شد. که من دختر عاقلیم و سنجیده رفتار می‌کنم آره؟ چرا بنظرتون؟ چون هربار که چیزی گفتین سکوت کردم و گفتم (داغ‌دارن و نوه‌ی ارشدشونه) گفتم میثم از همه عزیزتر بوده و حالا که رفته داغش سخت، پس بذار چیزی نگم، بذار دل بدم به دلشون بدتر خون به دلشون نکنم؛ اما حواسم نبود هربار دارم خودم رو کوچیک‌تر می‌کنم، هربار دارم خودم رو کمرنگ‌تر می‌کنم پیش شما، تو چشم شما‌.
زن‌عمو لیلا: قربونت برم من منظورم اون چیزی که تو برداشت کردی نبود من فقط... .
- زن‌عمو نخواه درست کن که بدتر میشه.
نیم‌چرخی زدم و نگاهم رو بین همشون چرخوندم. ناراحت بودن؛ ولی نه به اندازه‌ی من، دلشون باحرف‌هام شکسته بود؛ اما نه به اندازه‌ی شکستگی دل من. نگاهم رو بین همشون چرخوندم و گفتم:
- همتون فقط و فقط به فکر میثم بودین و حتی هستین. الان که من بی‌هوش رو اون تخت افتاده بودم یک کدومتون بالا سر من نبودین؛ اما خوب بلدین دور میثم جونتون رو بگیرین. از چیزی که لجم می‌گیره می‌دونید چیه؟! این‌که من در کنار اون همه خشم و کینه با کلی انگیزه پا گذاشتم تو اون راه کوفتی که بعدها خودم دست میثم رو بذارم تو دست عمو، خودم دستش رو بگیرم بیارم تو این خونه سرم رو بالا بگیرم و بگم (بیایید این‌ هم از میثم‌تون) اون موقع گریه‌های از سر شوق زن‌عمو رو ببینم، نم‌ اشک مادربزرگ رو از دلتنگی ببینم و نگاه پرافتخار مامان بابام رو؛ اما چیکار کردین شما؟ همه زندگی من رو نابود کردین با کاری که کردین.
بازوم اسیر دست آراد شد، خثمانه خودم رو عقب کشیدم، تو چشم‌هاش براق شدم و با نفرت گفتم:
- به هیچ وجه سعی نکن به من نزدیک بشی. اصلاً حتی دنبالم نیا.
رو کردم به بابا و گفتم:
- اگه هنوز من رو به عنوان دخترت دوست داری، اگه هنوز یه‌ کم رو من غیرت داری نذار این تو خونه‌ت، بیاد دنبالم. به خداوندی خدا قسم اگه دیدم اومده تو خونمون می‌ذارم میرم از این‌جا جوری هم میرم که دیگه حتی سایم هم پیدا نکنید.
با قدم‌های بلند از اون‌جا زدم بیرون و راه خونه‌ی خودمون رو در پیش گرفتم، صداش رو می‌شنیدم که اسمم رو صدا میزد حتی صدای قدم‌های تندش رو هم می‌شنیدم؛ اما اهمیتی ندادم. خداروشکر درب واحدمون قفل نبود، وارد شدم و سریع درب روبستم.
- ترنم؟ ترنم باز کردن این در رو. بذار حرف بزنیم توضیح میدم برات قربون شکلت برم.
چشم‌هام از شدت اشک می‌سوخت، بغضی رو که اون موقع تا حالا به زور جلوش رو گرفته بودم رو دیگه نتونستم مهارش کنم و شکست. دستم رو جلو دهنم گذاشتم و دویدم سمت اتاقم. پشت درب اتاقم نشستم، زانوهام رو بغل گرفتم و به عزای عضله‌ی بدون جون، توی سینم نشستم و از ته دل واسه حال و روزی که داشتم زار زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
(یک هفته بعد)
- مامان دورت بگرده ببین این بچه پشت در هلاک شد خوب برو بذار حرف بزنه ببین چی میگه.
بی‌اهمیت رژ روی لبم رو پررنگ کردم و گفتم:
- هلاک کنه، کمشه. اصلاً واسم مهم نیست. هر خاکی می‌خواد سرش کنه.
- دلت میاد؟
بدون رو‌در‌وایسی گفتم:
- معلومه که دلم میاد. هرچی به سرش اومده کمشه.
دل از آینه کندم و رفتم سمت کمد لبا‌س‌هام، دستم که رفت سمت مانتوم نگاه متعجب شده مامان رو حس کردم. هوا به شدت گرم بود برای همین یه مانتوی نخی سفید ساده بیرون کشیدم و تن زدم. بی‌تفاوت نسبت به شوکی که داشتم به مامان وارد می‌کردم شالم رو هم برداشتم و روی سرم انداختم و از اتاقم زدم بیرون، مامان هم پشت سرم راه افتاد.
- چه عجب تو بعد از یک هفته دلت اومد بری بیرون از این غار. حالا کجا می‌خوای بری؟
از جواب دادن طفره رفتم:
- اَه مامان سرم رفت برو بهش بگو خوابید تا این‌قدر نزنه به این درب.
مامان چپکی نگاهم کرد؛ اما زودی مهربون شد و گفت:
- قربونت برم تو که داری میری بیرون خوب بذار ببینتت دو کلوم باهات حرف بزنه چی میشه مگه؟!
دیگه کفرم بالا اومد. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم، صدای تق‌تق درب، اون‌ هم بدون وقفه مغزم رو داشت سوراخ می‌کرد. با عصبانیتی که سعی می‌کردم سر مامانم خالی نکنم گفتم:
- مامان کم‌کم شروع کردی به طرفداری کردن از اون‌ پسره‌ ها. ولم کنید تو رو خدا بابا. بخدا اگه بخواد با این روند پیش بره می‌ذارم میرم از این‌جا.
مامان درمونده نگاهم کرد و گفت:
- چی میشه باهات حرف بزنه؟
- چی میشه اگه به خواسته‌ی من احترام بذاره و بفهمه که نمی‌خوام باهاش حرف بزنم؟ این بشر حرف کلاً حالیش نیس‌، اصلاً باید برم به بابابزرگ بگم تو خونه راهش نده دیگه.
مامان چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- چیکار کنم من از دست این زبون تو؟ بسکه اون‌ روز بازی درآوردی کاری کردی پسره‌ی بی‌چاره رو از خونه‌ بیرون کنه عموت، شرط گذاشته تا دل ترنم رو به‌ دست نیاری نمی‌ذارم برگردی، لیلا رو هم تو با این‌کارت آواره کردی تو این سن و سال. کاری کردی از خونه‌ی شوهرش بذاره بره پیش پسرش. بنده خدا حتی نطق باز نمی‌کنه گله کنه از شوهرش بگه ( بعد این همه سال دوری و درد حالا که به پسرت رسیدی چرا بیرونش می‌کنی؟) تازه هر روز هم که میاد منت کشی تو رو می‌کنه که باهاش آشتی کنی. زن پنجاه ساله رو تو به چه‌کارها که وا نداشتی، بی‌چاره جرعت نداره جلو تو از پسرش یه کلمه حرف بزنه. فقط میاد میگه (با من آشتی کن و من رو ببخش واسه کاری که کردم و حرفی که زدم) عموت هم که همین‌جور. باز خدا رحم کرد یه کوچولو حیا تو، تو گذاشته بود که کوتاه اومدی و با بابابزرگت آشتی کردی، پیره‌مرد بی‌چاره رو تو این سن چقدر شرمنده کردی تو آخه دختر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نفسی گرفت و ادامه داد:
- مرد به اون بزرگی روش نمی‌شد سرش رو
بیاره بالا پیش بابات‌. رو حرف تو هم که دیگه کسی جرعت نمی‌کنه حرف بزنه. تا یه چیز میگن میگی (می‌ذارم میرم می‌ذارم میرم) ولی خوب بلد بودی همه رو بکشونی تو جبهه‌ی خودت. کم‌کم با همه کم‌ و بیش آشتی کردی و خودت رو به مراد دلت رسوندی. اون از عموت اون هم از بابابزرگت که طرف تو رو گرفته میگه... .
ادامه‌ی حرفش رو خورد و من رو کنجکاو کرد. چشم‌هام رو ریز کردم، یکی از ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:
- بابابزرگ چی گفته؟
حرصی رو ازم گرفت و گفت:
- هیچی نگفته. پاشو... پاشو برو بیرون بلکه یه هوایی بخوره به اون سر و کلت سر عقل بیایی کمتر همه‌ رو زا به راه خودت کنی چشم سفید خانوم.
این تکه کلام‌های مامان هیچ‌وقت عوض نمی‌شد. هیچ‌وقت با من مثل دخترش برخورد نکرد، همیشه مثل یه رفیق بود برام و چی از این بهتر؟! از شوخی‌هایی که باهام می‌کرد بگیر، تا مدل حرف زدنش و نصیحت‌ کردن‌هاش همه و همه‌ش مادر دختری نبود، بلکه دوستانه بود. دلش به اندازه‌ی یه دریا بود و همین باعث میشد هرگز نه من از اون و نه اون از من رو برگردونیم.
- مامان! بابابزرگ چی گفته؟
- چیزی نگفته میگم. پاشو برو بیرون پس.
خواست از جاش بلند بشه که مانعش شدم، جلوش ایستادم. از چشم‌های دودو زنش مشخص بود داره یه چیزی رو ازم مخفی می‌کنه.
- اِه دختر مگه نمیگی برم بگم خوابی تا بره؟ بذار برم دیگه .
ناچار برای این‌که موقع خارج شدن از خونه باهاش روبه‌رو نشم کنار کشیدم تا مامان بره. تو نقطه‌ی کور خونه ایستادم که وقتی درب رو مامان باز می‌کنه نبینتم.
مامان:‌ میثم جان!
میثم: سلام زن‌عمو به خدا شرمندم این‌طوری هی درب می‌زنم من هر روز.
مامان: خوابیده قربونت برم، می‌ذاری یه کم استراحت کنه؟
میثم: اوف، شرمندم من. روز و شب رو از من گرفته؛ ولی دلم نمیاد خوابش یه کم بهم بریزه، باشه. چشم دیگه نمی‌زنم؛ اما ای کاش میشد من ببینمش.
مامان: چی بگم والا پسرم، نمی‌خواد ببینتت.
میثم: زن‌عمو اون نمی‌خواد درست، شما اجازه بده من بیام داخل، یکی دو ساعت من رو باهاش تنها بذارید من خودم می‌دونم چجوری دلش رو به دست بیارم، رامش کنم.
شنیدن صداش بعد از یک هفته یه حس متفاوتی رو بهم تزریق می‌کرد، دلتنگی و دوست داشتن نبود، تنفر و دل‌زدگی هم نبود. یه چیز کاملاً متفاوت و جدید که تا حالا زندگیش نکرده بودم.
مامان: نه میثم جان، لطفاً من و دخترم رو مقابل هم قرار نده‌.
میثم: من درستش می‌کنم میگم‌.
مامان: درست می‌کنی؛ ولی رابطه‌ی خودتون رو. بعد میاد سر تو جون من می‌کنه که چرا پشت سر من نبودی و چرا همه طرفداری اون رو می‌کنید و چرا فلان کردی چرا بهمان کردی. خودت که می‌دونی چقدر این اواخر رو تو و واکنش ما نسبت به تو حساس شده. بذار خودش تصمیم بگیره، راضی که شد بیا باهاش حرف بزن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
میثم: تا اون موقع پیر من رو درمیاره می‌دونم، داره انتقام می‌گیره از منِ گناهکارِ بی‌گناه تو این ماجرا.
مامان: بدکاری کردی میثم جان قبول کن.
میثم: لعنت به من و کار بدم. دِ نمی‌ذاره حرف هم بزنم من‌. باشه برم من تا بابا نیومده ببینم چه خاکی باید بریزم تو سرم، فعلاً.
مامان: به‌سلامت عزیزم.
وقتی صدای بسته شدن درب رو شنیدم با خیال راحت اومدم و نشستم رو مبل، الان وقتش بود بپرسم ببینم بابابزرگ چی گفته.
- خدا بگم چیکارت نکنه دختر، من رو به چه‌کارها وا میداری. تو این سن مجبورم می‌کنی به پسره دروغ بگم.
بی‌توجه به نق‌‌نق‌هاش گفتم:
- نگفتی؟!
متعجب نگاهم کرد که گفتم:
- بابابزرگ چی گفته؟
دستپاچه شدنش رو به وضوح دیدم، متاسفانه یا خوشبختانه مامان اصلاً نمی‌تونست چیزی رو مخفی نگه داره و سریع سوتی می‌داد.
- مامان میگم بابابزرگ چی گفته؟
- چیزی نگفته تو هم مثل ضبط صوت هی این رو تکرار می‌کنی.
- مامان میرم از خودش می‌پرسما.
- برو بپرس. تند برو اصلاً واینستا.
خندم گرفت، وقت‌هایی که حرصش رو در‌‌می‌آوردم اینجوری باهام حرف میزد و از اصطلاحات خاص خودش، خیلی استفاده می‌کرد. البته می‌دونستم که جدی نیست.
- باشه خودت می‌دونی، من دارم میرم پیش بابا‌بزرگ هم قضیه این رو بگم که دیگه راهش نده تو خونه هم، هم این‌که بهش بگم چی گفته.
بلند شدم؛ اما دو قدم نرفته بودم که گفت:
- خیلی خب باشه وایسا نمی‌خواد بری پیش بابابزرگت اشک تمساح بریزی اون پسره رو بیش‌تر از این از خانواده‌ش دور کنی.
غمگین برگشتم و نگاهش کردم، صورت درهم رفته‌م رو که دید از گفته‌ش پشیمون شد. با ناراحتی ولو شدم رو مبل. آه سوزنده‌ی که از اعماق وجودم می‌اومد بیرون دست خودم نبود. هرچی سعی می‌کردم آروم باشم نمی‌شد، هربار یکی ناخواسته خنجر میزد به قلبم.
مامان کنارم نشست، دست انداخت دور شونه‌م و کشیدم تو بغلش.
- تو که این‌قدر لوس نبودی با دو تا شوخی من دل‌خور شی مامانم.
راست می‌گفت، همون‌طور که گفتم من و مامان تو تنهایی‌هامون مثل دوتا رفیق باهم حرف می‌زدیم.
- باشه معذرت می‌خوام گلم، می‌دونم هنوز دلت خونه از دستش، می‌دونم کاری که کرده کم نبوده دیدی که من خیلی بهش رو ندادم؛ اما دورت بگردم هر روز که می‌گذره تو حالت خوب که نمی‌شه هیچ، تازه بدتر هم میشه. خودت سعی می‌کنی خودت رو شاد و خوب جلوه بدی؛ ولی من می‌‌فهمم من مادرتم، حس می‌کنم. درسته خیلی بهت نزدیک نبودم؛ اما اشتباه نمی‌کنه این حس مادری دورت بگردم که.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین