جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,728 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
سنگین انجام میده باید قوای جسمی بالای داشته باشه که اون هم با خوردن غذاهای گیاهی
نمیشه تامین کرد.
آراد اخم کرد رو میز خم شد و گفت:
- یادم نمیاد بهت گفته باشم بوکس کار میکنم.
ای وای گاف دادم که... راست می‌گفت اصلاً تا حالا ما درمورد ورزش حرف نزده بودیم و من از متین شنیده بودم که بوکس کار میکرد... با این حال دست و پام رو گم نکردم و سعی کردم جمعش کنم.
- همین‌جوری حدس زدم که البته کاره سختی هم نیس. حالا ببینم واقعا بوکس کار میکنی؟
مشکوک بهم نگاه کرد و گفت:
- اره بوکس کار میکنم.
خداروشکر همون موقع گارسون با غذاها امد و شروع کرد میز رو بچینه منم از خدا خواسته سکوت کردم... همیشگی آراد چلو گوشت بود.
گارسون که رفت خندیدم و گفتم:
- این بود غذای گیاهی که می‌گفتی دیگه... .
بی‌حرف چنگال و قاشق رو برداشت و شروع کرد منم شروع کردم. جو سنگینی رو درست می‌کرد وقتی این‌طوری رفتار می‌کرد. دراصل تا خودش بحثی رو باز نمی‌کرد من جرات نمی‌کردم حرف بزنم. نمی‌دونستم چه‌جوری حرفه سردار رو بکشم وسط و این اذیتم میکرد، باقاشق و چنگال بازی می‌کردم که صداش‌رو شنیدم... سرم‌ رو بلند کردم و نگاهش کردم
- بگو چیزی که می‌خوای بگی یا بپرسی رو
سوالی نگاهش کردم که گفت:
- وقتی زیادی به یه چیز ور میری... .
به قاشق و چنگال توی دستم اشاره‌ای کرد و ادامه داد:
- یعنی می‌خوای یه چیز بگی اما نمی‌تونی
خب این‌جور که پیداست اون بیشتر از من رو، من شناخت داره. قاشق و چنگال رو رها کردم، دل رو زدم به دریا و گفتم:
- بهم قول دادی درمورد سَردا... .
وسط حرفم پرید و گفت:
- جریان سردار رو بذار برای فردا. الان و کلاً امروز زمانش نیست.
- فردا؟
- فردا می‌ریم باشگاه اسب‌سواری اون‌جا حرف می‌زنیم.
- باشگاه اسب سواری؟
- اره
- کدوم باشگاه؟
- خودم میام دنبالت.‌ بینم بلدی اسب سواری یا نه؟
- کم و بیش خیلی ماهر نیستم... .
دوباره مشغول غذا خوردن شدم.
- خب همون هم خوبه... اخرین بار کی سوار اسب شدی؟
- فکر کنم تابستون بود. حالا چرا اون‌جا قراره حرف بزنیم؟
- دلیل خاصی نداره. فردا تو شرکت کاری نداریم، می‌ریم اون‌جا هم حرف می‌زنیم هم من به کارم می‌رسم
- دقیقا توی باشگاه چه کاری می‌تونی داشته باشی؟
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- جز خلاف... .
- خلافی درکار نیست‌. فقط دلم می‌خواد برم یه سر به پسرم بزنم.
اخم‌هام رو توهم کشیدم و پرسیدم:
- پسرت؟
- اره. پسرم یاغی.
- اسبت پسرته؟
- نه پس. یه پسر دارم که تو اسطبل نگهش می‌دارم‌.
خندیدم و گفتم:
- اخه بهت نمیاد حیوون‌ها رو دوست داشته باشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- من فقط با پسرم یاغی و دخترم لوسی میونم خوبه
- لوسی همون سگ از نژاد ژرمن شپرد نیست که تو خونت نگهش می‌داری؟
- همونه
- به اون گندبک میگی لوسی؟
- چیکار به هیکلش داری!
- کاری ندارم اما اون یه سگ نگهبانه واسش کسر شانه بهش میگی" دخترم لوسی"
- اون فقط توی زمانی که تهدیدی حس کنه عصبی و خطرناک میشه درغیره این‌صورت تو شرایط نرمال توی خونه یه سگ آروم و دوست داشتنیه.
- هر چه‌قدر هم که اروم باشه باز خوی وحشی گری رو داره.
- اولاً لوسی تربیت شده‌اس، از وقتی به‌دنیا امد تا حالا که پنج سالشه دارمش و بهترین مربی‌ها اموزشش دادن و الان با یک سگ پلیس هیچ فرقی نداره، یعنی می دونه کجا باید از صاحبش محافظت کنه دوماً اگر اون خوی وحشی که تو میگی رو نداشته باشه اسیب میبینه. کلا هرکس باید خوی وحشی گری رو داشته باشه، انسان و غیر انسان هم نداره.
- چرا اون‌وقت؟
- چون درغیر این‌صورت تنها کسی که ضرر میکنه خودشه. می‌دونی به لوسی چی میگم وقت‌هایی که قراره تنهاش بذارم؟
- چی میگی؟
- میگم هرکی اذیتت کرد رو جر بده، رحم نکن.
- اره خب یه جورایی درست میگی. توی این دوره زمونه هرکی نزنه، می‌خوره.
- پس قبول داری که باید وحشی بود.
- صدرصد... .
هم من و هم آراد غذامون رو خورده بودیم و سیر شده بودیم دیگه... کمی از نوشابم رو خوردم و گفتم:
- اما خوشم امد ازت.
اخم‌هاش رو توهم کشید، سرش رو به معنی چرا تکون داد
- خوب بلد بودی حواسم رو پرت کنی و بحث رو بکشونی به یه جا دیگه
تک خندی زد و گفت:
- نه بابا همش فالبداهه اومد.
یکی از ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
- همش دیگه؟
- به جون تو همش.
- چرا از جون من مایه میذاری... عجبا!
یهو جدی شد و اخم‌هاش رو توهم کشید... منم متقابلا جدی شدم.
- خیلی خب مسخره بازی بسه. اگه غذات رو خوردی پاشو تا بریم.
کیفم رو برداشتم و از رستوران زدیم بیرون تو مسیر رستوران به شرکت هیچ حرفی نزدیم وقتی رسیدیم به شرکت بی‌حرف هرکدوممون رفتیم تو اتاق‌هامون و مشغول کار شدیم. منم تقریباً چیزهایی که باید می‌گفتم تو جلسه رو حفظ کرده بودم اما بازهم یه دوره دیگه مرورش کردم... .
توکلی:
- آراد خان من فکر همه‌جاش رو کردم اگه طبق این برنامه پیش بریم باور کنید توی سه سال خیلی پیشرفت می‌کنیم. باور کنید بردن اون مناقصه خیلی به نفعمون میشه. من کلی تحقیق کردم.
اوف حرف‌های توکلی که یکی از شرکای بدجنس و ابزیره‌‌کاه شرکت بود دیگه داشت تکراری و خسته کننده میشد.
به قول
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خودش فکره همه جارو کرده اما فکر همه‌جای جیب خودش رو نه شرکت و بقیه‌ی سهامدارها... .
وسط اراجیفش پریدم و گفتم:
- اقای توکلی شما همه‌ی فرمایشاتتون متین و صحیح هستن. سه سال اولش سود زیادی نمی‌کنیم اما بعدش کارها خوب پیش میره و اوکی میشه.
توکلی:
- خب این رو به آرادخان بگو که قبول نمی‌کنه. شما حسابدار شرکتی و سر از حساب و کتاب درمیاری شما بگو که چه‌قدر بردن این مناقصِ سود اوره.
نگاهی به آراد انداختم و گفتم:
- اتفاقاً برعکس... .
باگفتن این حرفم اخم‌های توکلی توهم رفت و حواس همه‌ی حضار به من جلب شد. اون موقع تا حالا توکلی رو منبر بود و هر چیزی رو که به نفعش بود می‌گفت اما حالا نوبت من بود.
نگاهم رو از توکلی گرفتم و بین همه چرخوندم و گفتم:
- اقای توکلی حرفشون ناقصه. ایشون میگن تو سه سال کلی پیشرفت می‌کنیم اما باید بهتون بگم این‌طور نیست.
توکلی وسط حرفم پرید و باعصبانیت گفت:
-عه یعنی چی که حرف‌هام ناقصه و اینطور نیست...
رو به آراد ادامه داد:
- یعنی من دروغگوام یا تجربه ندارم؟! آراد خان نمی‌خوایید یه چیز به این حسابدارتون بگین؟
آراد:
- شما اون موقع تاحالا گفتنی‌ها رو گفتین.
کج روی صندلیش لم داد و دستش رو به دسته‌ی صندلی تکیه داد و با همون دستش به من اشاره کرد:
- اما الان بهتره یه کم هم به حرف‌های خانوم افخم گوش کنیم.
لبخندی بهش زدم، سرم رو تکون دادم ادامه دادم:
- همون‌طور که گفتم اینجور که اقای توکلی میگن درست نیست
توکلی 《لا‌ اله الا اللهی》 زیر لب گفت و سرش رو تکون داد... .
بدون کوچکترین توجهی ادامه دادم:
- اگر خیلی واضح بگم ما توی سه سال هیچ درامدی کسب نمی‌کنیم و فقط باید هزینه بدیم اون هم نه هزینه‌‌ی کم بلکه هزینه‌های خیلی هنگفت بعد از سه سال، کار می‌اوفته رو قلتک و سودآور میشه برامون اما سودش زیاد نیست و جبران هزینه‌هایی که کردیم رو نمی‌تونه بکنه‌.
توکلی:
- عه نزن این حرف رو دختر جبران می‌کنه‌
- چند لحظه به من فرصت بدین... .
از جام بلند شدم و رفتم لپ‌تاپم رو به سیستم اتاق کنفرانس وصل کردم. همون‌جور که داشتم فایل مورد نظرم‌ رو باز می‌کردم گفتم:
- می‌کنه اما اگر روند صعودیش رو متوسط بگیریم تقریباً دو سال فقط جبران هزینه‌هامون میشه و باز هم سودی نداره.
فایل رو باز کردم‌‌ و دوباره سرجام نشستم و گفتم:
- همون‌طور که مشاهده می‌کنید من روند پیشرفت این سرمایه گذاری رو متوسط رو به بالا بدون اینکه مشکلی پیش بیاد و مجبور به پرداخت خسارتی باشیم درنظر گرفتم. طبق این نمودار ظرف دو سال هزینه‌ای که کردیم رو جبران می.کنیم.
خانم محبی:
- خب بازار بالا پایین داره این‌ها رو هم درنظر گرفتی؟
- راستش رو بخوایین نه! نه این‌که کلا درنظر نگرفته باشم، یه چیزهایی رو لحاظ کردم اما خب الان توی یه شرایطی هستیم که هر روز قیمت‌ها نوسان داره برای همین خیلی دقیق نتونستم محاسبات رو انجام بدم.
آراد:
- و همین بسه واسه شرکت نکردن توی این مناقصه.
توکلی:
- نه آراد خان اینطوری نیس. ایشون روند پیشرفت رو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
متوسط درنظر گرفتن. مگه میشه شما وارد کاری بشید و روند کارش متوسط باشه؟ بعدم همون‌جور که گفتن محاسبات دقیق نیست
آراد:
- اولاً که محاسبات رو برای تورم خانم افخم گفتن دقیق نیست. دوماً من اگر کاری کنم پیشرفتش قطعیه. این درست! اما واسه این پیشرفت کم تاوان ندادم و خسارت زیادی بهم وارد شده... خانم افخم خسارت‌های ممکنه رو هم درنظر نگرفتن.
توکلی:
- اخه چه مشکلی؟ چه خسارتی؟!
اقای مهربین که یکی دیگه از شرکای شرکت بود گفت:
- توکلی چی میگی تو! همین پنج ماه پیش بود که انبار ریسندگیمون اتیش گرفت و همه‌ی نخ و پارچه و دستگاه‌ها سوخت بعد میگی چه خسارتی؟!
توکلی:
- اون اتفاق بود.
خانم محبی:
- خودتون جواب خودتون رو دادین. هر چیزی امکان داره اتفاق بیوفته. درضمن از کجا معلوم که اصلا روند این کار این‌طور که خانم افخم میگن پیش بره؟ ایشون خییلی خوش‌بینانه این نمودار رو تنظیم کردن، نه تورم رو در نظر گرفتن نه هزینه‌های غیرمنتظره ‌رو‌... ‌.
توکلی:
- اما باور کنید هم روند این کار خیلی بهتره هم هیچ اتفاقی نمی‌افته.
اراد:
- تضمینی میدی که روند کار بهتر از اینه؟
توکلی:
- آراد خان این یه شرکت خصوصیه و همیشه هم شرکت‌های خصوصی درامد زیاد تری دارن نسبت به شرکت‌های دولتی. درسته که مالیات میدن اما بازهم سودش چند برابره‌... تا بوده هم همین بوده
- خیلی خب‌ باشه اقای توکلی برفرض که هیچ اتفاقی نیوفته و کارها زودتر رو قلتک بی‌اوفته. واسه اون پنج سال نه واسه اون سه سالی که فقط باید هزینه بدیم چی می‌گید؟ نظرتون رو بگین لطفا تا بدونیم... اهان راستی تاجایی که من می‌دونم این شرکت ماهان گستر مطعلق به خواهر زادتونه. درسته؟
همه از این گفته‌ام شوک شدن مهربین باتعجب پرسید:
- اقای توکلی! خانم افخم درست میگن؟ واقعا ماهان گستر مطعلق به خواهر زادتونه؟
توکلی حسابی دستپاچه شده بود، مداخله کردم و اخرین ضربه‌‌ی کاریم رو زدم:
- اقای مهربین این مهم نیست من می‌خواستم به اقای توکلی بگم که با خواهر زادشون صحبت کنن و بگن که کلا مناقصه رو بدن به ما و اگر میشه اون‌ها یه اسپانسر پیدا کنن واسه هزینه‌های اولیه یا قراردادی تنظیم کنیم که اون‌ها هم بخشی از هزینه‌ها رو بدن. یعنی یه جورهایی بشیم سهامدار شرکتشون و شریک بشیم.
توکلی خیلی سریع گفت:
- نه نمیشه قبول نمی‌کنن.
یکی از ابروهام رو بالاانداختم و گفتم:
- مگه در این باره باهاشون صحبت کردین؟
تازه فهمید چه گافی داده... من‌من‌کنان گفت:
-‌امم چیزه ‌نه یعنی اره‌... می‌دونین اون‌ها هدفشون این که این امتیاز رو در اختیار یکی بذارن اما هزینه ها رو قبول نمی‌کنن و فقط تو سود شریک میشن.
آراد:
- و این یعنی یک کلاهبرداریه به تمام معنا.
توکلی:
-نه آرادخان چه کلاهبرداری! پسر خواهر بنده‌ است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
می‌شناسمش، بچه‌ی خوبیه باور کنید ضرر نمی‌کنید با بردن و به دست اوردن این مناقصه.
محبی:
- والا شما دو سال پیش هم یه شرکت رو خیلی بهش اعتماد داشتین، حالا نمی‌خوام اسم بیارم اما اگر به گفته‌ی شما عمل می‌کردیم الان عاقبتمون میشد شرکت محفوظ که همه‌ی سهامدارهاش ورشکسته شدن.
توکلی:
- نه اون فرق داشت این اشناعه.
اقای منصوری که از اون موقع تاحالا سکوت کرده بود و قبلش با حرف‌های توکلی موافق بود بالاخره به حرف امد:
- توکلی جان پسر خواهرت چرا مناقصه رو کلاً به ما نمیده؟ به قول خانم افخم اصلا کلاً مناقصه‌ای بررگزار نکنه و بیاد مستقیم باما قرارداد ببنده‌ این‌جوری به نفع ماست.
توکلی:
- نمیشه. شرکت دولتیِ و برگزاریِ مناقصه باخودش نیست.
آخ آخ توکلی داری گند می‌زنی و می.ری جلو. خودم رو کنترل کردم که پقی نزنم زیر خنده
خانم انصاری هم به حرف امد بالاخره:
- شما که چند دقیقه پیش گفتین که شرکت خصوصیه؟
توکلی:
- نه یعنی نیمه خصوصیه.
انصاری:
- ای‌بابا شماهم که حرف‌هاتون هی عوض میشه
مهربین:
- منصوری درست میگه‌ توکلی با پسر خواهرت حرف بزن بیاد با ما قرارداد ببنده و اصلا از دادن امتیاز صرف نظر کنه. یه جورهای بیاد شریکمون بشه‌.
توکلی:
- خوب این‌جوری اون‌ها قبول نمی‌کنند چون به نفعشون نیست‌.
محبی با خنده و شوک گفت:
- چی؟ به نفعش نیست؟ ما توی بازار حرف اول رو می‌زنیم و اگر می‌خواییم این مناقصه رو ببریم صرفاً فقط برای این‌که میدون رو واسه حریف خالی نکنیم. هر شرکتی از خداشِ که ما بریم و جزوی از سهامدارهاش بشیم بعد این میگه به نفع من نیست؟
توکلی:
- من باهاش حرف می‌زنم اما همون‌طور که گفتم قبول نمی‌کنه‌. البته آرادخان باید حرف آخر رو بزنه... .
رو به آراد ادامه داد:
- شما چی امر می‌کنید آراد خان؟
آراد:
- حرفم همونه که اول گفتم. توی مناقصه شرکت نمی‌کنم درضمن حاضر هم نیستم با این فرد قراردادی ببندم‌.
خانم محبی:
- آراد خان درست میگه قرارداد بستن با این فرد دقیقاً انداختن خودمون توی چاله‌ست.
توکلی:
- چه چاله‌ای اخه خانم محبی؟
انصاری که مشخص بود دیگه حوصلش سر رفته کلافه گفت:
- ای‌ بابا توکلی تو حرفت رو اون موقع تا حالا هزار بار تغییر دادی. بدون هیچ دلیل و مدرکی هم که میگی همش سوده بردن این مناقصه. خودت بودی شک نمی‌کردی؟
آراد:
- به نظرم ختم این جلسه رو اعلام کنیم که بیشتر از این آبروی بعضی‌ها نره‌... .
خودش اولین نفری بود که از جاش بلند شد و رفت. توکلی رو کارد میزدی خونش درنمی‌اومد. مردک با خواهر‌ زاده‌ش دست به یکی کردن که شرکت و سهامدارهاش رو دور بزنن و بعدش حاجی حاجی مکه، فکر می‌کنه خیلی زرنگِ. هیچ ک.س نمی‌تونه آراد رو بپیچونه... .
بعد از اتمام جلسه تصمیم گرفتم برم خونه‌ی متین باید هرطور
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شده از دلش دربیارم. وسایلم رو جمع کردم و بعد از طی کردن طبقه‌ی سوم تا پارکینگ سوار ماشینم شدم اول باید ماشین رو می‌بردم خونه چون چی‌پی‌اس بهش وصل بود و نمی‌شد باهاش برم خونه‌ی متین... .
بعداز پارک ماشین تو پارکینگ اسنپ گرفتم دم راه یه باکس گل خوشگل هم خریدم به عنوان کادوی معذرت خواهی. قبلا گفته بودم که جای من و متین عوض شده؟ من واسه اون بیشتر کادو می‌خرم و همیشه منم که پیش قدم می‌شم واسه آشتی کنون.
بعد از اینکه پول اسنپ رو دادم پیاده شدم و آیفون رو زدم که درب ورودی با صدای تیکی باز شد.
وارد شدم و سوار اسانسور شدم و دکمه‌ی طبقه‌ی مورد نظر رو فشردم... .
خدایا خواهش می‌کنم این چند روز آراد واسه من بِپا نذاشته باشه که گند بخوره به همه چی. درغیر این صورت من باید چه توضیحی بدم درمورد این‌که رفتم خونه‌ی متین و بدتر از اون دسته گل توی دستم چی میگه؟!
از آسانسور بیرون امدم، درب واحد متین باز بود داخل رفتم و همینطور که کفش‌هام رو درمی‌اوردم
صداش زدم:
- متین جان!
جوابی نشنیدم اما صدای تلوزیون میومد. وارد سالن پذیرایی که شدم دیدم بله مثل همیشه خونه ترکیده بود و متین رو مبل لم داده و داره فیفا بازی میکنه.
- شوهر جان
- ... .
- همسرم نمی‌خوای بیای استقبالم؟
- دارم بازی میکنم.
- بله دیدم خونه رو هم که زدی نابود کردی.
- ... .
- مگه این خانمه که میومد این‌جا تمیز کاری نیومده؟
- ... .
خب طبق معمول حواسش هست که باهم قهریم و الان باید ناز کنه و من ناز بکشم... .
پالتو و روسریم رو در اوردم، رفتم کنارش نشستم و زل زدم به صفحه‌ی تلوزیون بدون هیچ تغییری توی حالت نشستن ویا صورتش همچنان غرق در بازیش بود و انگار منی وجود نداشت براش... .
بازیش که تموم شد کنترل رو برداشتم و تلوزیون رو خاموش کردم که دادش رفت هوا اما تجربه نشون میداد اگه موقع بازی کردنش این‌کا رو بکنم صد برابر بیشتر عصبی میشه... .
- عه چیکار کردی ترنم!
خیلی ریلکس گفتم:
- باید باهم حرف بزنیم.
- من با تو هیچ حرفی ندارم... .
دستش رو سمتم دراز کرد کنترل رو بگیره اما کنترل رو پشتم قایم کردم.
اخم‌هاش رو کشید تو هم جدی و البته با تن صدای بالا گفت:
- بده من اون بی‌صاحاب رو.
- به حرف‌هام گوش کن بعد هرچقدر دوست داشتی بشین فیفا بازی کن... .
کوتاه امد، دست به سی*ن*ه، به دسته‌ی مبل تکیه زد و گفت:
- می شنوم.
- این‌طوری نمی‌تونم حرف بزنم... .
واقعاً هم اگه یکی این‌جوری طلبکارانه نگاه‌ت کنه نمی‌تونی منظورت رو برسونی و کلمات رو اونجور که دلت می‌خواد کنار هم بچینی
- لا اله الا الله... میگی چیکار کنم؟ اگه‌حرفی داری بزن اگه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نداری هم ما رو به خیر و تو رو به سلامت.
- دستت درد نکنه دیگه داری من رو از خونت بیرون میکنی؟
- ترنم حرف بزن... .
بی حرف تو چشم‌هاش زل زدم که نگاهش رو ازم گرفت موبایلش رو برداشت و گفت:
- وقتی خواستی حرف بزنی صدام کن... .
اومد از جاش بلند بشه و بره که دستش رو کشیدم و مانع شدم که بره وقتی نشست منتظر نگاهم کرد که ازجام بلند شدم و باکس گلی که روی اپن گذاشته بودم رو اوردم و روی میز پراز اشغال روبرومون گذاشتم.
- این چیه؟
باید اول جو رو اروم می‌کردم چون داشت متشنج میشد و این اصلا خوب نبود... سعی کردم از درِ طنز وارد شَم:
-‌ برگه سبزیت تحفه درویش.
بی‌هیچ حرف و انعطافی نگاهم کرد... نیشم رو جمع کردم و جدی گفتم:
- واسه عذر خواهی. می‌دونم خیلی تند رفتم... امدم عذر خواهی کنم که اشتی کنیم
- ... .
- متین می‌دونم از دستم خیلی عصبی و ناراحتی اما توهم به من حق بده.
- ههه اومدی این‌جا که حرف‌های تکراری بزنی؟
- نه نیومدم که به قول خودت حرف‌های تکراری بزنم امدم دلیل یکی از ترس‌هام رو بهت بگم و ازت توقع دارم که توهم گوش کنی و درکم کنی.
اخم‌هاش رو توهم کشید و گفت:
- خب بگو بینم بهونه‌ی جدیدت چیه. بهت گفته باشما تایم زیادی داشتی باید یه داستان خوب سرهم کنی.
دلم گرفت بهتره بگم شکست، با درد چشم‌هام رو بستم و سعی کردم اروم باشم تا بتونم رابطه‌م رو کنترل کنم. مگه نمی‌گن تو رابطه همیشه باید کوتاه امد؟ همیشه باید از یه سری چیزها بگذری تا مشکلات حل بشه، منم باید همین کارو کنم باید سکوت و صبر کنم... .
نفس عمیقی کشیدم، چشم‌هام رو باز کردم و گفتم:
- اول قول بده از اول تا تاخر حرف‌هام رو گوش کنی و وسطش نپری و به سوال‌هام جواب بدی.
- بگو بینم چی ‌‌می‌خوای بگی؟
- متین از خانوادت خبری شد؟ قرار بود عید بیان تا جشن عقد بگیریم... .
اخم‌هاش رو بیشتر توهم کشید و گفت:
- مشکل ما چه ربطی به خانواده‌ی من داره؟
- اگه ربط نداشت که بحثش رو نمی‌کشیدم وسط. جواب داره یا نداره سوالم؟
- داره. باهاشون صحبت کردم میگن قطعی نیست اومدنمون. ظاهراً بابا عید کار داره و اگه ردیف شد میان.
- اومدنشون قطعی نیست و کار دارن یا من رو به عنوان عروسشون قبول ندارن؟
- چی میگی ترنم؟
- حرف دلم رو. متین هفت ماهه نامزدیم توی این هفت ماه شاید سه بار هم من باخانوادت حرف نزدم.
- تَرَنُ...
وسط حرفش پریدم:
- گوش کن متین بذار کامل حرف‌هام رو بگم بعد قضاوتم کن، بعد بگو بهونه میارم و اسمون ریسمون به هم می‌بافم... .
بغضی که داشت با سماجت تمام جا خوش می‌کرد توی گلوم رو با سرفه پسش زدم و سعی کردم کنترل احساساتم رو دست بگیرم:
- تقریباً بیشتر از یک سال میشه من و تو باهم تو رابطه‌ایم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
و الان هفت ماهه که خانوادهامون در جریانن. گفتی قصدت جدیه و پا پیش گذاشتی اما خانوادت جلو نیومدن و مخالفت کردن و گفتن زوده واسه ازدواج به پیشنهاد بابا و عمو نامزد کردیم که خانوادت من ‌رو بیشتر بشناسن اما چون مامانت توی تایم نامزدیمون مریض بود نتونستن بیان این‌جا و منم حرفی نزدم. قرار بود پاییز بیان گفتی کار پیش امد و زمستون میان. زمستون شد گفتی مشکل ایجاد شد و عید میان الان هم که میگی اومدنشون قطعی نیست. متین اینا به کنار‌ اصلاً همه‌ی این‌ها درست و من قبول دارم که مشکل پیش اومده و نشده که بیان حالا به هر دلیلی اما توی این مدت حتی یک‌بار هم با من تماس و یا چت نداشتن. متین خانواده‌ی تو هنوز من رو به عنوان عروس قبول ندارن و نمی‌کنن. حتی من رو قشنگ هم باهاشون اشنا نکردی، یعنی دراصل اون‌ها نمی‌خوان که بامن اشنا بشن. تو اگه به جای من بودی وقتی می‌دیدی خانواده‌ی نامزدت با وجود تو مخالفن دست و دلت نمی‌لرزید وقتی دست طرف رو می‌گرفتی؟ هزار جور فکر و خیال نمی‌اومد تو سرت که اگه من‌ رو قبول نکنن چی؟ اگه راضی نشدن چی؟
- ترنم خانوادم هیچ مشکلی با ما ندارن و اگه هم داشته باشن راضیشون می‌کنم.
- متین من آدمی نیستم که بگم بین من و خانوادت یکی رو انتخاب کن اصلاً هم دوست ندارم که توی چنین شرایطی گیر کنیم اما؛ جواب تو واسه این سوال چیه؟ اگه خانوادت راضی نشدن به بودن من و تو با هم چیکار میکنی؟
- چنین اتفاقی نمی‌اوفته، بعدم رابطه ما چه ربطی داره به راضی بودن خانواده‌هامون؟ ما اگه بخوایم هیچ‌کَس و هیچ‌چیز نمی‌تونه مانع ما بشه
- ببین متین هر دختری با ارزش‌ترین چیزی که داره همونه‌ کاری به سلیقه و افکار و اعتقادات دیگران ندارم و برام هم مهم نیست اما من دختری نیستم که هر روز با یه نفر باشم. خودتم خوب می‌دونی که تو اولین و آخرین کسی بودی و هستی که توی زندگی من وارد شد. متین من دوست دارم اولین رابطه‌م با کسی باشه که مطمئنم از بودنش، مطمئنم از این‌که هیچ‌وقت مشکلی پیش نمیاد وهمیشه باهمیم... دوست دارم اولین رابطه‌م با کسی باشه که عاشقشم و عاشقمه مهم‌تر از اون این‌که اون رابطه تا بی‌نهایت پابرجا نه این‌که همون اولِ کاری پایه‌های اصلیش شل باشه... می‌ترسم متین، می‌ترسم از این‌که خانوادت ازهم جدامون کنن البته اشتباه نکن همون‌جور که گفتم ترسی از رابطه ندارم ترسم از یه چیزه دیگه است یه حسی که نمی‌تونم توصیف کنم برات، یه چیز وجودیه کلاً... .
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- حرف‌هام همین‌قدر بود متین جان حالا تو جواب سوال‌هام رو بده و آرومم کن.
- باورم نمیشه این‌ها رو تو داری میگی.
باتعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد:
- تو این‌جوری من رو شناختی؟ فکر می‌کنی ادمی‌ام که اگه کاری کردم پاش نمونم و بزنم زیره همه چی، چرا که خانوادم راضی نیستن؟
سکوت کردم گذاشتم اون این بار حرف بزنه، بلکه دلِ منم گرم شد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دستش رو جلو اورد و گذاشت رو صورتم، با انگشت شصتش گونم رو نوازش کرد و گفت:
- ترنم... عزیزم... من تورو دوست دارم درسته که خانوادم خیلی با این وصلت موافق نیستن اما این دلیل نمیشه من بزنم زیرِ همه چی و بگذرم از کسی که دوستش دارم.
دو تا دست‌هام رو تو دستش گرفت و ادامه داد:
- می‌دونم اگه منم به جای تو بودم همین فکرها سراغم می‌اومد و اذیتم می‌کرد اما؛ قرار نیست که ما جا بزنیم... اره درسته شاید حالا حالاها خانوادم نیان این‌جا و راضی نشن که باهات آشنا بشن و بیشتر بشناسنت اما وقتی ببین داستانِ من و تو جدیه و بیخیال نمی‌شیم کوتاه میان.
- یعنی میگی صبر کنیم ببینیم اون‌ها کی موافقت می‌کنن؟
- ترنم جان اون‌ها خانواده‌ی منن. اون‌ها رو خیلی دوست دارم و نمی‌تونم دلشون رو بشکنم. فعلاً اوضاع جوری نیست که بخوام تو روشون بایستم و درمورد این موضوع باهاشون دعوا کنم بعدم تو هم هنوز آمادگی ازدواج رو نداری‌.
سوالی نگاهش کردم که گفت:
- تو درحال حاضر درگیر ماموریتی اون هم نه یک ماموریت ساده... .
با یادآوری چیزی که تموم مدت داشتم ازش فرار می‌کردم همه دنیا انگار رو سرم خراب شد.
سکوت کردم البته بهتره بگم حرفی واسه گفتن نداشتم.
- ببین ترنم تو مشکلت این چیزها نیست. مشکل تو روحی روانیه.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- خجالت نکش راحت باش یهو بگو روانیم دیگه.
خندید و پیشونیم رو بوسید:
- نه قربونت برم من این رو نمیگم. تو خودت هم می‌دونی که این ترسِ که سراغت امده و یَقَت رو چسبیده. پیش روان‌پزشک هم رفتی اما جوابی ندیدی. می‌دونی چرا؟
چیزی نگفتم اجازه دادم اون نظرش رو بگه...
- چون اقدامی نکردی. ببین هرکسی از هر چیز و هر کَس که بترسه برای این‌که ترسش بریزه باید با اون رو به‌ رو بشه... فرقی نداره که چقدر از اون می‌ترسه و یا ممکنه این رو به‌ رویی بهش اسیب بزنه... اگه واقعاً می‌خواد نجات پیدا کنه باید مواجه بشه با ترسش... تو هم باید همین‌ کار رو کنی. عزیزم تو برای این‌که از این ترس مزخرف نجات پیدا کنی حتی یک‌بار هم تلاش نکردی... می‌خوای با حرف زدن مشکل رو حل کنی البته اشتباه هم نمی‌کنی اما از یه جایی به بعد باید باهاش رو به‌ رو بشی یا نه؟ باید ببینی این حرف‌ها به جایی رسوندتت یا نه؟ خودت می‌دونی که من چقدر دوستت دارم و هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذارم پس بهم اعتماد کن، سعی کن واسه حل این مشکل... منم کمکت می‌کنم اما؛ باهمه‌ی این حرف‌ها یادت هم نره که منم صبر و طاقتی دارم. ترنم من مردم نیاز دارم به خیلی چیزها که تو که زنمی براوردشون کنی... .
باز حرف نیاز وسط اومد و دل من بهم پیچید. دست خودم نبود از مردهای هول حالم بهم می‌خوره البته که متین هول نبود و می‌خواست من رو بدست بیاره و از این موضوع خبری نداشت اما من نمی‌تونستم کنار بیام با این یه مورد برای همین موضوع رو سریع عوض کردم:
- پس بیا به هم قول بدیم
- چه قولی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دست‌هاش رو تو دستم گرفتم و خیره به چشم‌هاش گفتم:
-‌تو سعی کن خانوادت رو راضی کنی که بیان و با من آشنا بشن منم قول میدم تا اون موقع مشکلم رو حل کنم.
- اما این اسمش شرطه نه قول
- متین فقط نمی‌شه من واسه بهتر شدن این رابطه بجنگم توهم باید یه حرکتی بزنی یا نه!
عصبی گفت:
- یعنی میگی من تا حالا واسه این رابطه هیچ تلاشی نکردم و فقط این تو بودی که به فکر رابطمون بودی؟
باگفتن این جمله از زبونش به این فکر کردم که کجا کوتاه امد که مشکل حل بشه کجا جنگ رو شروع نکرد کجا امد واسه آشتی کنون و کجا سعی کرد دل من رو به دست بیاره زمانی که ناراحت بودم و خیلی چیزهای دیگه اما هرچی فکر کردم به جوابی نرسیدم... برخلاف افکارم گفتم:
- نه نمی‌گم که تلاشی نکردی اما؛ میگم تو هم من رو درک کن و بهم کمک کن تا با هم این رابطه رو پیش ببریم... متین خودت هم خوب میدونی که من پدرم اجازه نمیده نامزدیمون خیلی طولانی بشه و یا من و به پسری که خانوادش با ازدواجش مخالفن نمیده، من ترسم از این‌ها ست برا همین هم میگم این مشکل رو حل کن.
رو ازم گرفت و صاف نشست:
- خوبه ظاهراً یه چیزی هم بدهکار شدیم...
دیگه داشت اشکم درمی‌اومد... نمی‌فهمیدم چرا هربار حرف از این‌که متین باید یه کاری واسه پیش بردن این رابطه بکنه قهر میکرد. دیگه واقعاً عرصه واسم تنگ شده بود. از جام بلند شدم و گفتم:
- من اومدم این‌جا تا حرف دلم رو بهت بگم و ازت عذرخواهی کنم و بخوام که این قهر رو تموم کنیم و این کار روهم کردم اما ظاهراً تو این رو نمی‌خوای و هربار یه بهونه میاری... تو به من میگی اَدا درمیارم اما خودت هم همین‌جوری.
رفتم سمت لباس‌هام که بپوشم و برم اما یهو دستم از عقب کشیده شد.
بَرَم گردوند و با نیش شل شده گفت:
- قهر نکن حالا .
- ههه کی به کی میگه قهر نکن.
نیشش شل‌تر هم شد:
- خیلی خب باشه هردومون تلاشمون رو می‌کنیم. اما اگه یکی نتونست کاری کنه اون یکیمون نباید جا بزنه.
- نامرد اونیِ که بتونه کاری کنه و بگه نشد و نتونستم
- باشه قبول
یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- قول دادیم.
- قول.
چیزی نگفتم بهش دیگه... .
دست‌هاش رو دورم حلقه کرد... خودش رو بهم چسبوند که دست‌هام رو بالا اوردم و رو سینش گذاشتم و نامحسوس خودم رو عقب کشیدم... سرش رو کج کرد و خیره به چشم‌هام گفت:
- آشتی؟
- من قهر نبودم.
چه عجب این‌بار ناز نکرد و خودش پیش قدم شد.
- پس عمم داشت میرفت لباس‌هاش رو بپوشه که بره؟
لبخند زدم اما سریع جلوش رو گرفتم و یه اخم ساختگی رو پیشونیم نشوندم
- خب ترنم خانم من خریدار نازت هم هستم حالا بگو ببینم شام چی میل داری؟
درحال حاضر مگه من ناز کردم که میگه نازت هم میخرم؟ اصلاً
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین