جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,992 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خورد.
بغض بدی نشست تو گلوم. چشم‌هام انگار که منتظر یه تنلنگر بوده باشن تا پر بشن، پر شدن.
چی دید تو نگاهم رو نمی‌دونم اما کنار تخت نشست‌ و اون دستم رو گرفت. دلم نمی‌خواست ضعیف بودنم رو ببینه چشم‌هام‌ رو بستم. قطره اشکی لجوجانه سره خود و رو گونم چکید. خودمم از این همه ضعفم لجم گرفته بود ولی مگه چندبار تاحالا توعمرم سعی کرده بودن صورتم‌ رو با اسید بسوزنن و نتونسته بودن؟!
ترس‌و حراسِ بدی تو تنم بود. مگه با کی چیکار کردم من که تاوان و تقاصش اینه؟!
اب نداشته گلوم‌ رو قورت دادم بلکه بغضه لعنتیم هم باهاش بره پایین که نشد و نرفت. با صدای در پلکم لرزید اما بازشون نکردم.
انگشت‌های مردونه‌ای که به قصد پاک کردن اشک‌های چکیده شده رو صورتم نشست، تبه تنم رو زیاد کرد. چشم‌هام‌ رو باز کردم، آراد با نگاه به خون نشسته نگاهم می‌کرد. نیم خیز شدم تو جام که کمکم کرد صاف بشینم. زبونم تو دهنم نمی‌چرخید. لال شده بودم از شوک اون حادثه‌ی لعنتی.
دست‌هام که دوباره اسیره دست‌هاش شد بغضم شکست، نمی‌دونم چرا ولی دلم می‌خواست نازم بده یکی. تو بغلش که فرو رفتم هق‌هقم بلند شد. بی‌حرف روی موها و پشته کمرم‌ رو نوازش می‌کرد. زبون من اما هنوز نمی‌چرخید تو دهنم که بگم از اون لحظه که چی شد، که چه ترسی رو تجربه کردم، که بگم اگر چندثانیه در رو دیرتر بسته بودم صورت من بود که به‌جای شیشه ذوب شده بود.
اون اما خودش انگار که از همه چیز خبر داشته باشه من‌ رو اروم می‌کرد. رخوت عجیبی تو بغلش تو تنم نشسته بود که دلم نمی‌خواست جدا شم ازش. نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که شرم کم‌کم خودش و نشونم داد و من‌ رو کشید کنار.
رد اشک‌هام‌ رو نوازش کرد و با یه لحن خیلی اروم و مهربونی که ازش دور بود گفت:
- زودتر از چیزی که فکر کنی تقاص پس میده. اما باید قبلش بهم کمک کنی تا این روند و تندتر کنم باید باهام حرف بزنی و موبه‌مو، همه چی‌رو واسم تعریف کنی.
صورتم و قاب گرفت‌ و ادامه داد:
- می‌دونم حالت رو روال نیست، می‌دونم نابسامانی اما منم نمی‌تونم اون عوضی‌ رو به حال خودش رها کنم که ازاد و اسوده واسه خودش ول بچرخه تو شهر و بگه دمم گرم که زهره چشم گرفتم هیچ‌کَس هم نتونست دستش بهم برسه. حرف بزن ترنم می‌دونم سخته واست نمی‌خوام اذیتت کنم اما بگو تا حاله اون عوضی‌رو جا بیارم.
اروم شده بودم اما یاداوری اون حادثه واسم کم چیزی نبود چه برسه به این‌که به زبون بیارمش. سکوت و چشم‌های لرزونم رو که دید دست‌هاش شل شد و افتاد کنارم. ازش جاش بلند شد و چند قدم عصبی تو اتاق زد. چنگی تو موهاش زد و یه نفس عمیق‌ و خشن کشید.
گردن و صورتش قرمز شده بود. دست به کمر روبه‌رم ایستاد و چشم‌هاش‌ رو با حرص بست و چند ثانیه رو هم فشار داد.
مشخص بود صبرش لبریزه و داره خودش‌ رو کنترل می‌کنه، حرصش از من نبود، از اون‌هایی بود که من‌ رو به این حال انداخته بودن. اروم نشست کنارم و گفت:
- امشب خوب استراحت کن، دکتر بهت ارامبخش زده تا چند دقیقه دیگه هم بی‌هوش میشی اما صبح که بیدار شدی بعد یه دوش مفصل که گرفتی و صبحونه خوردی منتظرم که بیایی و همه چی‌ رو تعریف کنی. وقت واسه از دست دادن نداریم ترنم. اگر می‌خوای اون عوضی جزای کارش‌ رو ببینه باید حرف بزنی باشه؟!
سرم رو به معنی باشه تکون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دادم.
خیالش راحت شد، نفسِ اسوده‌ای کشید. با دست راستش شالی که دور گردنم پیچیده شده بود رو باز و مانتوم رو از تنم خارج کرد. اون دستش‌ رو گذاشت رو سرشونم و مجبورم کرد دراز بکشم. مقاومتی نکردم، در اصل نایی نداشتم واسش.
دراز کشیدم، پتو رو کشید روم. سمت مخالفش چرخیدم و چشم‌هام‌ رو بستم. چسبیده به گوشم پچ زد:
- هرچی بود، هرچی شد، هرچی دیدی، خوب یا بد، شاد یا غم‌انگیز فرقی نمی‌کنه... .
نفس عمیقی کشید که حس کردم عطره موهام‌ رو داره می‌بلعه، نفس داغش‌ رو تو گوشم رها کرد که از حرارتش سوختم، ادامه داد:
- همه‌ش مال امروز بود. باشه؟ نذار غبار غمش روی دلت بشینه واسه فردا. نذار بشه یه مانع واسه خوشحالی و لبخند‌های دندون نمای روزهای دیگه‌ات. باشه ترنم؟
چیزی از حرف‌هاش نمی‌فهمیدم تو اون لحظه چون آرامبخشی که بهم زده بودن داشت کارش رو می‌کرد. تو واپسین لحظه‌های هوشیاری بودم که حس کردم بوسه‌ی گرمی رو شقیقم نشست اما مطمئن نبودم ازش، چون این‌کار از آرادی که تنها فرد حاضر تو اتاق بود زیادی بعید بود... .
***
نوری که از لای پرده تو اتاق می‌پیچید مستقیم تو تخم چشمم بود، غلطی زدم و چشم‌هام‌ رو باز کردم، پلک که زدم تموم صحنه‌های دیروز و دیشب جلو چشمم ظاهر شد. تو جام نشستم و سرم‌ رو بین دست‌هام گرفتم. قوی باش ترنم، این اولین تاوان این راه بود اما دیدی که خدا باهات بود دیدی که تنهات نذاشت و مراقبت کرد ازت. مطمئن باش از این‌جا به بعدش هم تو رو ول نمی‌کنه به حال خودت. من خدار و نادیده گرفتم خیلی جاها تو زندگیم اما خدا نکرد این‌کار رو، نادیده‌م نگرفت و حواسش بهم بود، رنجم داد اما نذاشت اسیبی بهم برسه.
انگار که یاداوری وجود خدا کار ساز بود واسم که نیرو تو پاهام تزریق کرد و وادارم کرد که بلند شم.
رفتم سمته حموم و با آبه داغ یه دوش گرفتم. مطمئنن سردار و شاپور الان این‌جان و منتظر گذاشتنشون کاره درستی نبود، بعد هم دلم نمی‌خواست بفهمن من یه دختره ضعیفیم که به این آسونی‌ها جا می‌زنم، چیزه آسونی هم نبود اما مهم الانه که سالم و سلامت این‌جام.
واسه فکر کردن به اتفاقی که نیوفتاده وقت ندارم من ممنونم از خدا که مراقبم بود اما نمی‌تونم هم زانوی غم بغل کنم و خونه نشین و گوشه نشین کنم خودم رو واسه اتفاقی که نیوفتاد. تنها راه حلش این بود که دیگه اون روی خودم‌ رو نشون بدم، حواسم رو بیشتر جمع ادم‌های اطرافم کنم.
لباس‌های نخی و گشاد راحتی دودی رنگی تن کردم. شال مشکیم رو هم سرم کردم و باهمون موهای خیس رفتم پایین. ارایش نکردم و نباید هم می‌کردم، اولا نه دل‌ و دماغش‌ رو داشتم نه نباید اون‌قدر ضایع رفتار می‌کردم.
نمیگم نمی‌ترسم اتفاقاً همین الان هم دل بیرون رفتن از خونه رو ندارم اما چاره‌ای هم نیست... .
تو سالن نشیمن همه جمع بودن و حرف می‌زدن. آراد پشت به من، رو به پنجره ایستاده بود و سیگار می‌کشید...
شاپور:
- تا ترنم حرف نزنه نمیشه این اتفاق رو گردن کسی انداخت.
سردار:
- بهتره اشتباه نکنی آراد. اتفاقی نیوفتاده که حالا هم... .
آراد چرخی زد و عصبی گفت:
- اتفاقی نیوفتاده؟ دیگه می‌خواستی چی بشه؟ حتماً باید صورتش رو میسو... .
نگاهش که به من افتاد سکوت کرد. رد نگاهش رو بقیه گرفتن و رسیدن به من... .
سلام زیر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
لبی دادم و رفتم سمتشون... رو مبل تک نفره نشستم و مشغول بازی با شالم شدم. سکوت مرگبار رو من شکستم:
- حدود یک هفته بود وقتی از خونه می‌رفتم بیرون یه شاسی بلند مشکی رو میدیم که سایه‌ به‌ سایه دنبالم میاد. اما مشکوک نمی‌شدم بهش چون پلاکش‌ رو چک نمی‌کردم، خوب یعنی فکر نمی‌کردم کسی بخواد من‌ رو تعقیب کنه.
آراد:
- چرا به من چیزی نگفتی؟
- گفتم که فکر می‌کردم اتفاقیه و چیزه مهمی نیست. ته دلم شک و شبهه بود اما نه اون‌قدر که فکرم‌ رو درگیره خودش کنه یا وادارم کنه باهات درمیون بذارم.
مکثی کردم و آب دهنم‌ رو قورت دادم:
- دیروز با شادی...
صدام بدجور گرفت با سرفه زورکی و مصلحتی صافش کردم، شادی یه لیوان آب از پارچ ریخت و دستم دادم. با لبخند ازش تشکر کردم‌ و لیوان‌ رو ازش گرفتم. یه قلوپ خوردم ازش که معدم تیر کشید، به رو خودم نیاوردم و ادامه دادم:
- از شرکت که زدیم بیرون، بازهم اون شاسی بلند نظرم‌ رو جلب کرد، بی‌اعتنای کردم اما با حرفه شادی که گفت: (صبح تا حالا این شاسی بلند مشکیه دنبالمونه) شکم به یقین تبدیل شد. بی‌اینکه جلب توجه کنم و تغییر تو سرعت و مسیرم بدم شماره پلاکش‌ رو حفظ کردم و واسه آراد فرستادم، اما نتش خاموش بود. زنگش زدم در دسترس نبود. رسیدیم به مقصد و رفتیم اون‌جایی که می‌خواستیم. اون تو اون‌قدر هیجان زده شدم که یادم رفت به کل جریان اون ماشینِ مشکوک رو و زنگ زدن به اراد رو.
از اون‌جا که زدیم بیرون شادی اول سوار شد. ماشین‌ رو که دور زدم... .
چشم‌هام‌ رو بستم. انگار که صحنه‌ها دوباره داشت جلو چشم‌هام زنده می‌شد. به هر روشی که بود صدام‌ رو دوباره پیدا کردم و ادامه دادم:
- اتفاقی نگاهم افتاد به موتوری که با نهایت سرعت، کلاه کاسکت به سر و دستکش به دست سمت من می‌روند. نمی‌دونم چرا اما اون لحظه مغزم بهم دستور داد که فقط بپرم تو ماشین. با اخرین سرعت خودم‌ رو پرت کردم تو ماشین. هنوز در رو کامل نبسته بودم که موتوری با شتاب از کناره ماشین گذشت و محتوای بطری توی دستش‌ رو خالی کرد رو پنجره.
درد اور بود واسم توصیفه این اتفاق اما چاره‌ای نداشتم. باهر جون کندنی بود گفتم. انگار حالم‌ رو می‌دونستن که سکوت کردن و سوالی نپرسیدن.
آراد:
- دوربین‌های اون خیابون‌ رو چک کردم. هیچ ردی ازش نیست درست توی یکی از خیابون‌ها که دوربین نداره غیبش می‌زنه ظاهراً از فرعی‌ها پیچیده.
سردار:
- فیلم کله اون خیابون‌ها رو جور می‌کنم واست.
آراد پوزخندی زد و گفت:
- این‌کار رو خودمم می‌تونستم انجام بدم اما دلیلی نمی‌بینم وقتم‌ رو الکی تلف کنم.
شاپور:
- آراد داری تند میری.
اراد لحن‌ و صداش‌ رو کنترل می‌کرد اما عصبانیت و حرص رو می‌شد از چشم‌هاش خوند:
- اتفاقاً تا حالا شل گرفتم و آروم رفتم که چنین جرعتی پیدا کرده.
رو به سردار ادامه داد:
- گفته بودم قول نمیدم دفعه بدی بشینم یه جا و بسپرمش به تو... .
ابرویی بالا انداخت و ادامه داد:
- نگفته بودم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
سردار بی‌حرف نگاهش کرد، نگاهی با شاپور رد و بدل کردن و به حرف اومد:
- چیکار میخوای بکنی؟
آراد نخِ سیگاری از باکسش بیرون کشید، گذاشت گوشه‌ی لبش با فندک طلاییش روشن کرد و پک محکمی ازش گرفت:
- قبول کرده بودی که ازادم بذاری واسه هرکاری.
سردار:
- چیکار میخوای کنی؟
آراد:
- واسه آراد افت شان داره کمتر از کاری که کرده رو باهاش بکنم.
سردار از لحن محکم و کوبنده‌ش راه‌چاره‌ای نداشت، فقط سعی می‌کرد یه راهی پیدا کنه که آرومش کنه اما همه می‌دونستیم دیره واسه این‌کار.
جمشید زده بود و الان باید منتظر میموند تا بخوره.
شاپور:
- آراد... .
آراد وسط حرفش پرید و گفت:
- ازم نخوایین که این‌بار هم سکوت کنم. من اتمام حجت کرده بودم باهاتون دفعه قبل. نمی‌شینم که فکر کنه جایی خبریه. ولش نمی‌کنم که بگه باخودش چه زرنگم زدم هیچ گوهی هم نخوردن. ولش نمی‌کنم این‌دفعه من. هیچ‌جوره تو کتم نمیره که می‌خواست چنین کاری کنه با ترنم. تو اون ماجرا اگر کسی مقصر باشه منم، نه ترنم. زورش به من نمی‌رسه گفت ضعیف کشی کنم اون‌ها هم ککشون نمی‌گزه و ولم می‌کنن اما نمی‌دونه این خبرها نیست. اتفاقاً اگر خودم‌ رو زده بود احتمال داشت تو مجازاتش یه تخفیفی بدم اما نمی‌تونم و نمی‌شینم بخواد خراشی رو زنم بندازه.
واژه‌ی "زنم" رو جوری تلفظ کرد که خودم‌ هم یه لحظه فکر کردم واقعاً زنشم، ته دلم وسه اون میم مالکیت تهش یه جوری شد؛ یه جور ضعف... .
سردار:
- این دشمنی و انتقام‌گیری شما زیادی داره طولانی میشه.
آراد:
- من شروع کننده‌ش نبودم.
شاپور:
- نبودی اما ول کن هم نیستی.
مثل این‌که این‌جا هیچ‌کَس دلش به حاله من نسوخته و تنها آراده که به فکر منه. از این توجهش به خودم خوشم اومد. نگاه قدردانم‌ رو بهش دوخته بودم اما اون نگاهم نمی‌کرد.
آراد:
- می‌دونی چیه؟ اون دوران بزن دَر رو خیلی وقته تموم شده، این‌جا بزنی می‌خوری، بدم می‌خوری، مخصوصاً این‌که اگر بخوای شاهرگ آراد رو بزنی. به قول معروف اون ممه رو لولو برد. محاله بگذرم ازش.
می‌دونم شاهرگ‌ رو الکی گفت اما ته دلم خود به خود قنج رفت، هر زنی هر چه‌قدرم که شجاع‌ و محکم باشه، تو زندگیش به چنین مردی نیاز داره که بگه بهش شاهرگ، ازش حمایت کنه و تو سختی‌ها کنارش باشه... .
شاپور جوره خاصی نگاهم کرد، انگار که می‌خواست صداقت و راستی حرف‌های آراد رو تو رفتار من تشخیص بده. محکم زل زدم تو چشم‌هاش. نمی‌خواستم حتی شده به اندازه‌ی سرسوزنی لذت پیروزیم رو تحت شعاع این ترس قرار بدم، میگم پیروزی واسه این‌که کم چیزی نیست آراد تو روی سردار و شاپور بایسته و از کسی طرفداری کنه، بگه قصد زدن شاهرگش رو داشتن و الان اعلام جنگ‌ و خون‌خواهی کنه واسش. می‌گم ترس واسه این‌که قطعاً چنین فردی زندگیش نه اسونه مِن‌ بعد نه راحت... بی هیچ انعطافی نگاهش می‌کردم، بالاخره کم اورد و نگاهش رو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دوباره دوخت به آراد.
سردار از جاش بلند شد، دوقدم راست رفت و راهه رفته رو برگشت، نزدیک‌تر شد به آراد و تو چشم‌هاش زل زد:
- مختاری هر کاری کنی. پشتتم!
آراد بی‌حرف سرش‌ رو تکون داد و سردار عقب گرد کرد و رفت. پشت سرش شاپور هم رفت.
"دو روز بعد از زبون آراد"
بد رو نِرو بود این پسره‌ی یک‌لاقبا‌. راحت‌تر از چیزی که فکر می‌کردم فهمیدم اون کسی که دستور این کار رو صادر کرده بود جمشید نه بلکه پسرش بوده، و حالا وقت تاوان پس دادنش رسیده بود. دیشب سردار، جمشید رو راهی لهستان و همه‌ی راه‌های ارتباطیش رو با ایران هم قطع کرده بود. نمی‌دونست شازده‌اش الان تو چنگال من گیره و قراره چه بلایی سرش بیاد. هرچند که می‌فهمید هم فایده‌ای نداشت. پسرش‌ رو ولی خودم رفتم سراغش. کت بسته الان جلومه و منتظره تا تاوان پس بده.
با صدای‌ نکره‌ش خط انداخت رو افکارم:
- چیه اون دوست دختر نازنازیت ترسیده بود حسابی نه؟ حیف و صد حیف که نشد و نتونستم چهره‌ی سوختش‌ رو ببینم اخ که چه‌قدر لذت بخش می‌شد واسم اگر اون تو خودش، پیچیدناش رو از زور درد میدیم اما خب همون قیافه‌ی ترسیده‌ش هم کافی بود.
با یادآوری اون چهره‌ی بهت زده و ترسیده‌ش که به دره ماشین دوخته بود، چشم‌هام‌ رو با حرص بستم، درده بدی تو جونم می‌پیچید ناخواسته وقتی چشم‌های اشکیش رو می‌دیدم. دلیلی نداشت بخوام تقاص پس بگیرم از این حیون اما بابد عبرت می‌شد واسه همه که فکر نکنند آراد پَخمَه‌است و هرکی از راه برسه بخواد یه ضربه بهم بزنه... .
چشم‌هایی که مطمئن بودم به خون نشسته رو باز کردم و دوختم تو چشم‌هاش. ترس رو می‌شد تو نگاهش دید اما زبونش زیادی درازه بعد از اون همه کتکی که خورده نا نداشت حرف بزنه، اما به هر جون کندنی بود هیزم می‌ریخت رو آتیش و نمی‌دونست شعله‌ش خودش‌ رو می‌سوزنه نه‌ من‌ رو. مچه دستش‌ و شکسته بود، دنده‌هاش هم احتمالاً چندتاییش خورده شده بود که بد نفس می‌کشید، کله صورتش داغون بود و دندون‌های جلوش هم که کلاً به عبارتی تو دهنش خورد شده بود.
برای اولین باری بود که یه نفر رو این‌جوری می‌زدم اما هنوز حرص داشتم ازش با دندون‌های قفل شده غریدم:
- داری زیادی زبون می‌ریزی و نمی‌دونی با جونت نباید بازی کنی. دست من واسه ادب کردنت خیلی بازه واسه سرجا نشوندت بازتر. حلال شدن خونت‌ رو وقتی تایید کردی که غلط اضافه کردی و دست گذاشتی رو نقطه ضعف من. گفته بودم راحت نمی‌گذرم ازت. منتهی سکوت کردم و گذاشتم به حاله خودت بچرخی که به موقعش بشونمت سره‌جات... .
از رو صندلی بلند شدم. دستکش‌ها رو از دست یکی از نگهبان‌ها گرفتم و دستم کردم. قوطی اسید رو هم از اون یکیشون گرفتم نزدیکش که شدم و قوطی رو جلو چشم‌هاش آوردم رسماً لال شد. فکر نمی‌کرد چنین کاری کنم باهاش.
صندلیم رو، رو به‌ روش گذاشتم اما به پشت، روش نشست و دست‌هام‌ رو از پشتی صندلی قفل کردم تو هم، قوطی هم تو دستم بود. نگاه ترسیدش همچنان به قوطیه تو دستم بود:
- من آدم بی‌انصافی نیستم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
می‌دونی، چشم در برابر چشم یا قانون مقابله به مِثل، اصلیه که تو اون به فردی که مجروح کرده یا خسارت زده‌ به همون میزان و مقدار، آسیب زده می‌شه یا دربرداشت‌های متعادل‌تر، قربانی؛ به میزان ارزش آسیب‌دیدگی و برای جبران، خسارت میگیره این قانون از قوانین قدیمی بشریه و من از خودم در نمیارم و مواردی مثل قصاص، خون‌بها و انتقام هم تو همین راستا انجام میشه. حالا تکلیفه تو چیه؟ هوم؟ خودت چی فکر می‌کنی؟
یکی از ابروهام‌ رو بالا انداختم‌ و سرم‌ رو سوالی تکون دادم. حرف نمی‌زد. خودم ادامه دادم:
- بذار من بگم، خب تو قصدت اسید پاشی بود دیگه! الان احتمالاً به این فکر می‌کنی که جریمه‌ی کارت‌ رو بدی و خودت‌ رو نجات بدی مگه‌ نه؟!
آب دهنش‌ رو که چه عرض کنم خونابه‌های تو دهنش‌ رو قورت داد و زل زد بهم.
- خب باید بهت بگم که ترنم از نظره مالی چیزی کم نداره، به عبارتی غنیه، ساده‌تر بگم که بفهمی این‌که نیازی به جریمه‌ی تو نداره. پس تکلیف چیه؟
قیافش دیدنی بود. من همین‌ رو می‌خواستم همین ترسه تو چشم‌هاش‌ رو همین التماس و خواهشه تو نگاهش‌رو. اما راضیم نمی‌کرد. بیشتر می‌خواستم، زجر کشیدنش‌ رو می‌خواستم. از جام جوری بلند شدم که صندلی جلوم واژگون شد و صدای بدی داد. بی توجه بهش نزدیک شدم و دره قوطی رو باز کردم. دست و پاهاش محکم بسته شده بود.
به یکی از نگهبان‌ها اشاره کردم، از پشت بهش نزدیک شد و موهاش‌ رو تو چنگش گرفت ک سرش رو تکون نده:
- تکلیفت و یا بهتر بگم مجازتت اینه... .
مایع قوطی رو ذره ذره رو زخم‌های صورتش ریختم.
صدای فریادش گوشه آسمون رو کر کرده بود ولی من نمی‌شنیدم. آرومم می‌کرد این‌کار. از نظر اخلاقی درست نبود اما نمی‌شد ساده بگذرم از ترسه اون چشم‌های معصوم که شاهرگ معرفیش کرده بودم. نبود، شاهرگ نبود اما درد داشت چشم‌های اشکیش رو دیدن. خودمم نمی‌دونم چرا گفتم شاهرگ اما ته دلم یه چیزی فریاد می‌زد که (شاهرگته، نباشه هم میشه) و من هیچ مخالفتی نمی‌کردم با این موضوع.
قوطی که خالی شد از دستم رهاش کردم، نگهبان هم اون رو ول کرد. از درد و سوزش به خودش می‌پیچید و نعره می‌زد. بی این‌که ازش فاصله بگیرم گفتم:
- چی گفته بودی؟ بذار فکر کنم، اهان... .
با لحن خشنی ادامه دادم:
- گفته بودی (حیف و صد حیف که نشد و نتونستم چهره‌ی سوختش‌ رو ببینم اخ که چه‌قدر لذت بخش می‌شد واسم اگر اون تو خودش پیچیدن‌هاش رو از زور درد می‌دیدم اما خب همون قیافه‌ی ترسیده‌ش هم کافی بود) الان اونه که از دیدن چهره‌ی سوخته‌ی تو نهایت لذت‌ رو می‌بره.
به دوربین پست سرم اشاره کردم و حرفم رو کامل کردم:
- نگاه؛ از اول تا اخر زجر کشیدنت رو ضبط کردم واسش حالا یه دستی تکون بده واسش که بفهمه حالت خوبه. عه نوچ اصلاً حواسم نبود که دست‌هات بستن. باشه حالا اشکال نداره مهم نیستی اون‌قدر... .
صدای ناله هاش دیگه رو مخم بود دوربین‌ رو برداشتم و از اونجا زدم بیرون، آرامش داشتم؛ امشب بالاخره راحت و آسوده می‌خوابم من. سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت شرکت. پس فردا فستیوال بود و من همه‌ی کارها رو سپرده بودم به شروین. می‌دونم به بهترین شکل ممکن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
همه چیز رو حل می‌کنه اما خب حضور و نظارتم مهمه.
دلم می‌خواد این فیلم‌ رو برم نشونش بدم اما نمی‌کنم این‌کار رو. خیالش‌ رو راحت می‌کنم از این‌که تاوان پس داد اما نمی‌ذارم این خوی وحشی من‌ رو ببینه که فراری بشه ازم. حالا که من این‌جوری دارم گم می‌شم تو سبزیه جنگل چشم‌هاش غرقش می‌کنم تو سیاهی و تاریکی شبه چشم‌هام.
آتو دسته بشری نمی‌دم، هیچ‌کَس هم مستثنا نیست از این قاعله، حتی کسی که شاهرگ بخواد بشه.
ماشین‌ رو تو پارکینگ شرکت پارک کردم و راهه اتاقم‌ رو درپیش گرفتم. با کشیده شدن دستگیره و باز شدن در اتاقم شاپور رو روی صندلیم دیدم.
یکی از ابروهام بالا پرید:
- تو کجا، این‌جا کجا؟
کامل وارد شدم و در رو پشت سرم بستم.
از رو صندلیم بلند شد و اومد روی مبل‌ها نشست، اشاره کرد جلوش بشینم.
بی‌حرف رو به روش نشستم. به چشم‌هاش که نه، چشمش زل زدم:
- خیره ایشالا چیزی شده؟
طعنه‌ی کلامم پوزخندی گوشه‌ی لبم نشوند.
مضطرب بود اما نه خیلی:
- خیر و شرش رو تو باید بگی.
ریلکس تکیه دادم به پشتی مبل، پا روی پا انداختم و از جیب کتم سیگاری بیرون کشیدم، با فندک محبوبم اتیشش زدم، کام عمیقی ازش گرفتم. دودش‌ رو نگه داشتم وقتی ریه‌م شروع کرد بسوزه دادم بیرون. شاپور عادت داشت به این ریلکس بودن من:
- خیره خیره نه ضرر دادیم نه مصدوم. واضح بگم نه چک زدم نه چونه آرمان‌ رو اوردم تو سوله.
شاپور:
- مسخره بازی درنیار بگو بینم سیرتا پیازش‌ رو.
دمی از سیگارم گرفتم:
- جمشید حسابی واسه شازده‌ش آدم گذاشته بود.
شاپور:
- چه‌طور؟ مگه حمله کردی به خونش؟
- حمله که نمیشه اسمش‌ رو گذاشت. کمتر از ده دقیقه تار و مار کردم همه‌ رو.
- مسلح بودن؟
- چی فکر می‌کنی خودت؟
- اسیب دیدن افرادت؟
- دونفرشون تیر خوردن فقط اما نه از ناحیه خطرناک.
- اون‌ها رو چیکار کردی؟
- اون‌هایی که زیادی سنگش‌ رو به سی*ن*ه می‌زدن، خب همون سنگ خورد تو سرشون و ریغه رحمت‌ رو سرکشیدن. مابقیم که تسلیم شدن زهره چشم گرفتیم و ردشون کردیم برن. اما چندتایشون بد زخمی بودن، فکر نمی‌کنم زنده مونده باشن.
- پس حسابی گرد و خاک کردین سره گیر انداختنش.
- اون که واسه یه لحظه‌ش بود.
- اون مرتیکه حسام‌ رو چیکار کردین؟ گفته بودی داره کج میره، اگه با جمشید در ارتباط باشه و بفهمه چی شده بد میشه واسمون.
حسام نفوذیم تو دار و دسته‌ی جمشید بود، که این اواخر طمع بد گرفته بودش و اخبار کج‌ رویش به گوشم خورده بود، وقتی هم که گیره‌ش انداختم فهمیدم می‌دونسته ارمان می‌خواسته این‌کارو کنه و چیزی بهم نگفته، واسه همین کلکش رو کندم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شاپور:
- اصلاً با آرمان چیکار کردی؟
- حسابش‌ رو گذاشتم کفِ دستش.
از جا بلند شدم، کامپیوترم‌ رو روشن کردم و مموری رو توش گذاشتم. فیلم‌ رو پلی کردم، صفحه دسک‌تاپ‌ رو برگردوندم سمتش و گفتم:
- قانونه چشم در برابر چشم‌رو روش پیاده کردم... .
با اخم‌های توهم زل زد به صفحه و با دقت همه چیز‌ رو دید. فیلم که تموم شد دکمه پاور و زدم و صفحه رو برگردوندم سره جاش.
- کشته بودیش بهتر نبود؟ پیچیده کردی داستان‌ رو که.
- اینه دق می‌خواستم بشه واسه پدره پدرسگش. می‌خوام هربار که پسرش‌ رو می‌بینه یادش بیوفته در افتادن با آراد یعنی چی. می‌خوام یادش بمونه یه مَن ماست چه‌قدر کره داره. می‌خوام اون مرتیک هول‌ رو دیگه از این به‌ بعد هرکی دید ازش فرار کنه. هردفعه خودش‌ رو تو اینه نگاه کنه، حالش از خودش به هم بخوره. هیچ‌کَس هم حاضر نشه بره پیشش حتی شده واسه پول.
- این مرتیکه حسام پولکیه یه چیز بیشتر بهش بده گم کنه خودش و یه مدت از ایران، اگر بره پیش سردار و بگه نفوذیه آرادم دودمانمون‌ رو به باد داده
خودم‌ رو رها کردم رو صندلیم، خودکارم‌ رو از رو میز برداشتم، پاهام‌ رو بالا اوردم و رو می‌زم گذاشتم، خودکار رو تو هوا چرخوندم:
- نترس، هیچ‌کاری نمی‌تونه بکنه.
- خفه‌شو آراد. فکر کردی بیخیال می‌شه؟ وقتی ببینه از هر دو طرف بی‌بهره مونده یه حرکتی می‌زنه. با جمشید که سخت می‌تونه ارتباط بگیره. آرمان هم که چند روز دیگه کادو پیچ شده باید بره وَر دست باباش. ببینه از ماهم ابی واسش گرم نمیشه میره پیش سردار. تا نگه ما فرستادیمش ول کن نیس، تازه سردارم می‌خواست بدونه حسام کیه!
- حالا سردار بگرده پیدا کنه.
- واسش کاری نداره، شک کنه شهر و زیر و رو می‌کنه یه روزه پیداش می‌کنه
ریلکس چشم دوختم به خودکار. دورانی تو دستم تکونش میدادم. انگار نه انگار چیزی شده بود:
- اگه تونست پیداش کنه خوب.
- آراد مسخرگی رو بذار کنار.
نگاهش کردم اما خیلی کوتاه. دوباره مشغول شدم
- یه شیتیله چرب و چیلِ اضافه بهش بده میگم خودش‌ رو گم‌ و‌ گور کنه.
- محو شده
- این‌جوری به درد نمی‌خوره، قشنگ گوشش‌ رو بکش و یه گوشمالی حسابی بهش بده بفهمه کجا چه خبره بعد راهیش کن. بفرستش یه وَری که وَرش نخوره به ما حالا حالاها
- میدونستم رَدی مَدیه، طمعکارم که شده بود، دیروز فهمیدم می‌دونسته جریان اسیدپاشی‌ رو از قبل و چیزی نگفته بود بهمون. فهمیدم زیادی نترسه، ترسیدم کار دستمون بده، کار رو دادم دستش. حالا اگه سردار اون دنیا آدم داره بفرسته پیداش کنه. گردن منم از مو نازک‌تر دربرابرش.
متعجب گفت:
- مرد؟
- دادم کشتنش!
- نمی‌کردی از این کار‌ها! کله خر شدی آراد. هوای این‌ دختر بد گرفتت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
"از زبون ترنم"
جلوی میز آرایش حوله به تن و حوله به سر نشستم. خیره شدم تو اینه به خودم، صورتم هنوز رنگ و رو نداشت اما بهتر بودم یک‌هفته از اون روز کذایی می‌گذره، تو طول این یک هفته من حتی نرفتم تو حیاط. شجاع نشون می‌دادم خودم‌ رو اما فقط خدا می‌دونست تو دلم چه غوغایی به پا شده. آراد بهم گفته بود که جمشید تو این کار دستی نداشته و پسرش؛ آرمان بوده که این‌کار رو کرده. نگفت چیکارش کرد و چه‌جوری انتقام گرفت اما گفت خیالم راحت باشه و از چیزی نترسم. حرصش یه شبه خوابیده بود. چشم‌هاش دیگه سرخ نبودن و آرامش عجیبی داشت، آرامشی که ناشی از انتقامی بود که گرفته بود. هم خوشحال بودم از این‌که اون عوضی به جزای کارش رسیده و هم ناراحت. قسم خورده بودم تو این راه به کسی رحم نکنم و موقعش که رسید خودمم بزنم و بکشم و پام‌ رو بذارم رو خونی که ریختم اما تهش دلم راضی نبود. دیدی خیلی مدعی یه چیزی هستی حتی انجامش هم میدی اما باهاش موافق نیسیتی؟! دقیقاً الان همین حس و دارم... .
امشب توی شرکت مهمونیه و از همه‌ی شرکت‌ها نماینده هاشون حضور دارن، رونمایی دارن از کالکشن‌های تابستونیشون. امسال البته به گفته‌ی آراد یه مقدار دیره شده واسه رونمایی. مشتاقم طرح‌هایی که آراد ازشون حرف میزد رو زودتر ببینم، توی این مدت واقعاً زحمت‌هاش رو دیده بودم، خودش طرح نمی‌زد اما ایده‌ها از خودش بود و پیاده کردنشون روی کاغذ با تیم طراحی خفنی که داشت.
یه حسی بهم میگه امسال هم برنده، صبوریه و اول میشه. مهمونی اون‌جا رسمی بود یعنی خب خبری از رقص‌ و شراب‌ و این جور چیزها‌ نبود و همین خیالم رو راحت می‌کرد که بابت پوشیدن لباس دردسری ندارم. امشب من به عنوان حسابدار شرکت آراد نه، بلکه به عنوان نامزدش کنارش می‌ایستم. امیداورم مشکلی پیش نیاد فقط و همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه. موهام‌ رو با شسوار خشک کردم و بالای سرم دم اسبی محکم بستم. چشم‌هام وحشی و درنده‌تر از همیشه نشون می‌داد خودش‌ رو با این حجم از تنفری که توش موج میزد، تنفری که خودم‌ هم نمی‌دونم اخرش دامنه کی‌ رو می‌گیره، خودم‌ رو یا بقیه رو؟! با سرخاب و سفیداب به اصطلاح رنگ و لعابی به رخسارم دادم. امشب نباید کسی از درد، درون من با خبر می‌شد. آرایشم که تموم شد رفتم سمت تخت.
جالب باشه شاید براتون یه موضوعی اون هم این‌که لباس‌های امشبم رو آراد خریده. یه کم خنده داره واسم! این‌که آراد با اون قد و هیکل و ابهت و اخم‌های همیشه توهم‌ش واسه من لباس انتخاب کرده باشه. تنها کسی که از حاله درون من بی‌این‌که چیزی بگم باخبره آراده‌.
می‌دونه می‌ترسم از بیرون رفتن، به روم نمیاره و با حرکت‌های ساده مثل همین خریدن لباس دل‌گرمی بهم میده. کت و از کاورش بیرون کشیدم. کت‌و شلوار کرمی رنگ ساده اما مجلل و شیک. خوب می‌دونه چی انتخاب کنه که هم من راضی باشم هم در شان خانوم آراد بودن باشه.
دور سر شونه هام و پنج سانت بالا تر لبه‌ی استین‌هام زنجیرهای ده سانتی آویز بود، تنها تزئینش همین بود و بلندیش تا وسط‌های رونم میرسید.
شلواره دم پاش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خیلی خوش دوخت بود.
زیری مشکی رنگی پوشیدم، شلوارش رو پام کردم و کت رو تن کردم. جلوی کت دوتا جیب هم کار شده بود، یه دکمه هم بیشتر نداشت، بستمش. خوشگل بود واقعاً. در عجبم آراد سایزه من‌ رو از کجا بلده. اصلاً این لباس‌ها رو از کجا می‌خره.
وا اخه اینم سواله من میپرسم؟ آراد با کلی مزون و شرکت در ارتباطه و کلی دوست‌و رفیق داره تو عرصه‌ی مد و پوشاک. روسری ساتن مشکی رنگه قواره بلند رو جوری روی سرم بستم که فقط یکی از سرشونه‌هام‌ پیدا باشه. موهام بلند شده بود و از پشت میزد بیرون، باید برم دوباره رنگ موهام‌ رو درست کنم، مِش خیلی بهم می‌اومد.
کفش‌های پاشنه بلند سوزنی مشکیه براقم‌ رو پا کردم. خدا به خیر کنه، نیوفتم پاهام قلم بشه با این کفش‌ها فقط. کیف ست کفش‌هام‌ رو برداشتم‌ و گوشی و کارت‌ و مابقی وسایل مورد نیازم‌ رو ریختم توش.
در اخر با ادکلن دوش گرفتم و از اتاق زدم بیرون. چون امروز آراد و شروین خیلی کار داشتن قرار بر این شد که اون‌ها توی شرکت بمونن و همون‌جا حاضر بشن و من‌ و شادی باهم بهشون ملحق شیم. خب دلم شور می‌زد و می‌ترسیدم دوباره بریم بیرون‌ و اتفاق بدی بیوفته، همش می‌ترسیدم اون عوضی بیاد و کاره نیمه تمومش رو تموم کنه... .
شادی دم دره ماشینی که آراد گفته بود باهاش بیاییم ایستاده بود. یه جوره عجیبی به اطرافش زل زده بود و نگاه می‌کرد که انگار دفعه اولشه این‌جا اومده.
از دور که دیدم چند لحظه ماتش برد بعد سوته بلند و بالایی زد:
- اوو لالا ببین ترَی چه کرده
چشم غره رفتم بهش و گفتم:
- مرگ و تَری.
جدیداً منو تَری یا تَره صدا می‌زد منم لجم می‌گرفت ازش.
- خیلی بیشعور شدی ترنم. اشغال من گفتم حالا یه چیزه ساده می‌پوشی خیلی خوشگل شدی که تو.
پشت چشمی واسش نازک کردم‌ و قری به سر و گردنم دادم که خنده‌ی جفتمون رفت هوا. اون از ته دل و من برای حفظ ظاهر می‌خندیدم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت شرکت. تا خود شرکت شادی وراجی می‌کرد که چیکار کنم و چیکار نکنم، که چه‌قدر خوشگل شدم و آراد امشب راحت ازم نمی‌گذره. می‌گفت قطعاً بچه‌اش امشب خواهر یا برادر دار میشه. آهان راستی جواب ازمایش بارداریش مثبت در اومد اما من به دلیل حاله روحی بدی که داشتم نتونستم خوشحالیم رو اون‌جور که باید نشون بدم. اون هم درک کرد من‌ رو و ناراحت نشد ازم، البته حال خودش هم خیلی خوب نبود اما... .
درکمال ادب و معرفت گفت تا من حالم خوب نشه به شروین نمیگه چون می‌خواد سوپرایزش کنه و به کمک من احتیاج داره. اصرار کردم بگه ولی گفت می‌خواد با این خبر و جشنی که می‌گیره همه رو خوشحال کنه نه فقط دله خودش و شوهرش رو. با این‌که شر و شیطون بود اما دلش به وسعت یه دریا بود. محبت‌هاش تو این چند روز واسم مثل یه خواهر بود.
گلی خانوم و بقیه‌ی دخترها هم لطف زیادی بهم داشتن و من رو یه لحظه به حاله خودم رها نمی‌کردن اما نمی‌دونم چرا دله من فقط با حضور آراد بود که آروم می‌گرفت و حس امنیت بهش سرازیر می‌شد. دلیلش رو نمی‌دونستم و حدس می‌زدم واسه این‌که هر دفعه توی این مدت مشکلی واسم پیش اومده این آراد بوده که به دادم رسیده و شده فرشته‌ی نجاتم. موقعی که از اسب افتادم، لحظه‌ای که
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین