- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
خورد.
بغض بدی نشست تو گلوم. چشمهام انگار که منتظر یه تنلنگر بوده باشن تا پر بشن، پر شدن.
چی دید تو نگاهم رو نمیدونم اما کنار تخت نشست و اون دستم رو گرفت. دلم نمیخواست ضعیف بودنم رو ببینه چشمهام رو بستم. قطره اشکی لجوجانه سره خود و رو گونم چکید. خودمم از این همه ضعفم لجم گرفته بود ولی مگه چندبار تاحالا توعمرم سعی کرده بودن صورتم رو با اسید بسوزنن و نتونسته بودن؟!
ترسو حراسِ بدی تو تنم بود. مگه با کی چیکار کردم من که تاوان و تقاصش اینه؟!
اب نداشته گلوم رو قورت دادم بلکه بغضه لعنتیم هم باهاش بره پایین که نشد و نرفت. با صدای در پلکم لرزید اما بازشون نکردم.
انگشتهای مردونهای که به قصد پاک کردن اشکهای چکیده شده رو صورتم نشست، تبه تنم رو زیاد کرد. چشمهام رو باز کردم، آراد با نگاه به خون نشسته نگاهم میکرد. نیم خیز شدم تو جام که کمکم کرد صاف بشینم. زبونم تو دهنم نمیچرخید. لال شده بودم از شوک اون حادثهی لعنتی.
دستهام که دوباره اسیره دستهاش شد بغضم شکست، نمیدونم چرا ولی دلم میخواست نازم بده یکی. تو بغلش که فرو رفتم هقهقم بلند شد. بیحرف روی موها و پشته کمرم رو نوازش میکرد. زبون من اما هنوز نمیچرخید تو دهنم که بگم از اون لحظه که چی شد، که چه ترسی رو تجربه کردم، که بگم اگر چندثانیه در رو دیرتر بسته بودم صورت من بود که بهجای شیشه ذوب شده بود.
اون اما خودش انگار که از همه چیز خبر داشته باشه من رو اروم میکرد. رخوت عجیبی تو بغلش تو تنم نشسته بود که دلم نمیخواست جدا شم ازش. نمیدونم چهقدر گذشت که شرم کمکم خودش و نشونم داد و من رو کشید کنار.
رد اشکهام رو نوازش کرد و با یه لحن خیلی اروم و مهربونی که ازش دور بود گفت:
- زودتر از چیزی که فکر کنی تقاص پس میده. اما باید قبلش بهم کمک کنی تا این روند و تندتر کنم باید باهام حرف بزنی و موبهمو، همه چیرو واسم تعریف کنی.
صورتم و قاب گرفت و ادامه داد:
- میدونم حالت رو روال نیست، میدونم نابسامانی اما منم نمیتونم اون عوضی رو به حال خودش رها کنم که ازاد و اسوده واسه خودش ول بچرخه تو شهر و بگه دمم گرم که زهره چشم گرفتم هیچکَس هم نتونست دستش بهم برسه. حرف بزن ترنم میدونم سخته واست نمیخوام اذیتت کنم اما بگو تا حاله اون عوضیرو جا بیارم.
اروم شده بودم اما یاداوری اون حادثه واسم کم چیزی نبود چه برسه به اینکه به زبون بیارمش. سکوت و چشمهای لرزونم رو که دید دستهاش شل شد و افتاد کنارم. ازش جاش بلند شد و چند قدم عصبی تو اتاق زد. چنگی تو موهاش زد و یه نفس عمیق و خشن کشید.
گردن و صورتش قرمز شده بود. دست به کمر روبهرم ایستاد و چشمهاش رو با حرص بست و چند ثانیه رو هم فشار داد.
مشخص بود صبرش لبریزه و داره خودش رو کنترل میکنه، حرصش از من نبود، از اونهایی بود که من رو به این حال انداخته بودن. اروم نشست کنارم و گفت:
- امشب خوب استراحت کن، دکتر بهت ارامبخش زده تا چند دقیقه دیگه هم بیهوش میشی اما صبح که بیدار شدی بعد یه دوش مفصل که گرفتی و صبحونه خوردی منتظرم که بیایی و همه چی رو تعریف کنی. وقت واسه از دست دادن نداریم ترنم. اگر میخوای اون عوضی جزای کارش رو ببینه باید حرف بزنی باشه؟!
سرم رو به معنی باشه تکون
بغض بدی نشست تو گلوم. چشمهام انگار که منتظر یه تنلنگر بوده باشن تا پر بشن، پر شدن.
چی دید تو نگاهم رو نمیدونم اما کنار تخت نشست و اون دستم رو گرفت. دلم نمیخواست ضعیف بودنم رو ببینه چشمهام رو بستم. قطره اشکی لجوجانه سره خود و رو گونم چکید. خودمم از این همه ضعفم لجم گرفته بود ولی مگه چندبار تاحالا توعمرم سعی کرده بودن صورتم رو با اسید بسوزنن و نتونسته بودن؟!
ترسو حراسِ بدی تو تنم بود. مگه با کی چیکار کردم من که تاوان و تقاصش اینه؟!
اب نداشته گلوم رو قورت دادم بلکه بغضه لعنتیم هم باهاش بره پایین که نشد و نرفت. با صدای در پلکم لرزید اما بازشون نکردم.
انگشتهای مردونهای که به قصد پاک کردن اشکهای چکیده شده رو صورتم نشست، تبه تنم رو زیاد کرد. چشمهام رو باز کردم، آراد با نگاه به خون نشسته نگاهم میکرد. نیم خیز شدم تو جام که کمکم کرد صاف بشینم. زبونم تو دهنم نمیچرخید. لال شده بودم از شوک اون حادثهی لعنتی.
دستهام که دوباره اسیره دستهاش شد بغضم شکست، نمیدونم چرا ولی دلم میخواست نازم بده یکی. تو بغلش که فرو رفتم هقهقم بلند شد. بیحرف روی موها و پشته کمرم رو نوازش میکرد. زبون من اما هنوز نمیچرخید تو دهنم که بگم از اون لحظه که چی شد، که چه ترسی رو تجربه کردم، که بگم اگر چندثانیه در رو دیرتر بسته بودم صورت من بود که بهجای شیشه ذوب شده بود.
اون اما خودش انگار که از همه چیز خبر داشته باشه من رو اروم میکرد. رخوت عجیبی تو بغلش تو تنم نشسته بود که دلم نمیخواست جدا شم ازش. نمیدونم چهقدر گذشت که شرم کمکم خودش و نشونم داد و من رو کشید کنار.
رد اشکهام رو نوازش کرد و با یه لحن خیلی اروم و مهربونی که ازش دور بود گفت:
- زودتر از چیزی که فکر کنی تقاص پس میده. اما باید قبلش بهم کمک کنی تا این روند و تندتر کنم باید باهام حرف بزنی و موبهمو، همه چیرو واسم تعریف کنی.
صورتم و قاب گرفت و ادامه داد:
- میدونم حالت رو روال نیست، میدونم نابسامانی اما منم نمیتونم اون عوضی رو به حال خودش رها کنم که ازاد و اسوده واسه خودش ول بچرخه تو شهر و بگه دمم گرم که زهره چشم گرفتم هیچکَس هم نتونست دستش بهم برسه. حرف بزن ترنم میدونم سخته واست نمیخوام اذیتت کنم اما بگو تا حاله اون عوضیرو جا بیارم.
اروم شده بودم اما یاداوری اون حادثه واسم کم چیزی نبود چه برسه به اینکه به زبون بیارمش. سکوت و چشمهای لرزونم رو که دید دستهاش شل شد و افتاد کنارم. ازش جاش بلند شد و چند قدم عصبی تو اتاق زد. چنگی تو موهاش زد و یه نفس عمیق و خشن کشید.
گردن و صورتش قرمز شده بود. دست به کمر روبهرم ایستاد و چشمهاش رو با حرص بست و چند ثانیه رو هم فشار داد.
مشخص بود صبرش لبریزه و داره خودش رو کنترل میکنه، حرصش از من نبود، از اونهایی بود که من رو به این حال انداخته بودن. اروم نشست کنارم و گفت:
- امشب خوب استراحت کن، دکتر بهت ارامبخش زده تا چند دقیقه دیگه هم بیهوش میشی اما صبح که بیدار شدی بعد یه دوش مفصل که گرفتی و صبحونه خوردی منتظرم که بیایی و همه چی رو تعریف کنی. وقت واسه از دست دادن نداریم ترنم. اگر میخوای اون عوضی جزای کارش رو ببینه باید حرف بزنی باشه؟!
سرم رو به معنی باشه تکون
آخرین ویرایش توسط مدیر: