جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جدال با زندگی] اثر «مژگان سلاجقه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مژگان سلاجقه با نام [جدال با زندگی] اثر «مژگان سلاجقه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,626 بازدید, 38 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جدال با زندگی] اثر «مژگان سلاجقه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مژگان سلاجقه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
Negar_۲۰۲۲۰۹۱۴_۱۳۵۷۵۱.png نام رمان: جدال با زندگی
نام نویسنده: مژگان سلاجقه
عضوگپ نظارت (3)S.O.W
ژانر : عاشقانه، طنز ،کلکی، اجتماعی
خلاصه: همه ی ما روزها و اتفاقاتی را پشت سر گذاشتیم که هرگز فکر نمی کردیم از پس آن ها بر بیاییم ، اما بر آمدیم و بعد از آن تبدیل به آدم های تازه ای شدیم...
ترانه دختری است که عاشقانه روزبه را دوست دارد اما بعد از تغییر رفتارهای روزبه یک روز متوجه حسادت های زنانه نفس ، تنها دوست صمیمی اش می شود و می فهمد او با روزبه در ارتباط است.
جدایی از روزبه شروع زندگی جدید ترانه است.روزها و اتفاقاتی که چشم ترانه را به روی زندگی باز کرد و از آن دختر ساده یک عاشق قوی و واقعی ساخت...
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
مقدمه

الان که فکر می کنم می بینم یک روزهایی از زندگی بود که به خودم می گفتم همه چیز تموم شد اینجا دیگه آخرشه و بعد از این دیگه طاقت نمیارم....
خیلی اتفاقات تلخ برام پیش اومد جوری که اون لحظه فکر می کردم بزرگتر از غم الانم دیگه نیست و نمیاد
ولی هم بود و هم اومد...
روزهای تلخ و تیره گذشت و روزهای تازه تری اومد...
غصه ها گذشت و شادی های دیگه جاش رو گرفت...
شاید از اون روزها خیلی گذشته...
اما حالا که رو صندلی نشستم و به بخار چای ام خیره شدم از ته دل باور دارم که زندگی محل گذره
غم و شادی برای همه هست و بزرگتر از ناراحتی من هم وجود داره....
می دونم دنیا گرده و زندگی کوتاه
می دونم که فقط باید از زندگی لذت برد ، صبور بود و طاقت آورد.
و فقط بعد از اونه که صبر ، اعجاز خودش رو به ما نشون میده و روزهای خوب پدیدار می شود.
هیچ غصه ای ما رو نمیکشه و فقط مارو قوی تر میکنه
الهی که ورق قصه ی زندگی تون به خوشی نوشته شده باشه
نویسنده

پارت1
آروم سرمو از لای در اتاق بیرون بردم که مطمئن بشم همه تو چرت بعد از نهار هستن و متوجه خروجم از خونه نمیشن آروم به سمت در می رفتم که از گوشه چشم بلند شدن مامان و دیدم ، سریع گوشی مو جلوی دهنم گرفتم و گفتم

- نفس جان باشه عزیزم چرا گریه میکنی؟ من دارم راه میوفتم تا نهایت نیم ساعت دیگه میرسم پیشت... باشه حالا گریه نکن اومدم خدافظ.

مامان سریع پرسید

- کجا به سلامتی؟

- ای وای مامان ببخشید بیدارت کردم؟ شرمنده..... والا دارم میرم پیش نفس. مشکلی براش پیش اومده از اون سمتم یک سره میرم دانشگاه تا غروب کلاس دارم.

- حالا این چه مشکلیه که حتما باید حضوری بری پیشش؟

نمایشی زدم رو گونه ام و لب مو گاز گرفتم و گفتم

- خدا مرگم بده حاج خانم راز کسی و که فاش نمیکنن... از شما بعیده خدا قهرش می گیره

مامانم زد زیر خنده و گفت بیا برو آتیش به جون گرفته برو انقدر شیطونی نکن اصلا نخواستم توضیح بدی تو فقط این یک ذره ایمان منو به باد نده.

دوتایی آروم خندیدیم ، از دور براش بوس فرستادم و سریع خارج شدم تا درو بستم نفس راحتی کشیدم و ته دلم بخاطر دروغی که به مامان گفته بودم عذاب وجدان داشتم آخه ما باهم از این پنهون کاریا نداشتیم که ... البته جز در مورد روزبه که خط قرمز مامان اینا بود.

با شنیدن ویبره گوشیم و دیدن اسم روزبه لبخند گشادی زدم و همه چی از ذهنم بیرون رفت گوشی و برداشتم و آروم گفتم

- گوشی گوشی ......

با استرس از تو راه پله سوئیت بالا رو که متعلق به داداشم بود نگاه کردم و مطمئن شدم درش بسته است.

خونه ی ما ویلایی بود از تو خیابون در و که باز میکردیم اول وارد پارکینگ میشدیم ، پله هایی که سمت پایین میرفت میخورد به سوئیت و انباری مون که حالا توش مستاجر نشته بود و پله های روبه روی در هم میخورد به پشت بام . تو اولین پاگرد خونه خودمون بود و پاگرد بعدی یه واحد نقلی بود که متعلق به داداشم بود و بعدم پشت بام ، به حیاطم از بالکن داخل خونمون راه داشت.
سریع وارد کوچه شدم و راه افتادم سره خیابون ، بعد از اینکه یکم از در فاصله گرفتم گوشی و گذاشتم روی گوشم و گفتم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت2

- وای روزبه نمیدونی بخاطر تو چقدر استرس کشیدم. چرا وقتی بیرون بودم قرار نذاشتی ؟ پیر شدم بابا تا اومدم بیرون.

- علیک سلام ترانه خانوم ...گفتم که کارم خیلی مهمه باید باهم حرف بزنیم..

- روزبه خب بگو چیشده عزیز دلم ؟ من میمیرم و زنده میشم تا برسم پیش تو که....

- نمیتونم .... بیا حرف میزنیم حالا (نفس شو کلافه بیرون داد و گفت ) سوار ماشین شدی؟ کی میرسی سفره خانه ؟

- نه تازه رسیدم سره خیابون منتظر ماشینم الان سوار میشم میام

- باشه منتظرم.

و بدون خدافظی گوشی و قطع کرد....

نمیدونم چرا یهو دلم شور افتاده بود سوار ماشین شدم و ناخودآگاه همه ی رابطه ام با روزبه اومد جلوی چشمم و باعث شد دوباره مرورشون کنم.

روزبه یه پسر بود با قد متوسط چشم های قهوه ای و ریش های همیشه بلند ، در کل هیچ چیز خاصی وجود نداشت که بتونم بگم روزبه زیبا بود .
از طرفی وضع مالی خوبی نداشت و رابطه اش با خانواده اش هم افتضاح بود .
اما نمیدونم چیشد که با وجود همه دروغ ها و زبون بازیاش یهو اینجوری درگیرش شدم و حالا نزدیک 3 سال بود که باهاش دوست بودم.

روزبه پسر بدی نبود ولی برای کار کردن و پول درآوردن تنبل بود ، درسته که خیلی وقت ها متوجه دروغایی که بهم میگفت می شدم اما همیشه ته دلم مطمئن بودم که عاشقمه و همه ی تلاش مو میکردم که هر جور هست سختی ها و مشکلاتش رو از روی دوشش بر دارم.

چیزی که برام مهم بود این بود که ما باهم خیلی خوب بودیم و کنار هم آروم بودیم. من هم فکر می کردم چی بهتر و بالا تر از این؟

یهو به خودم اومدم دیدم نزدیک سفره خانه ام سریع کرایه رو دادم و به راننده گفتم

- مرسی آقا بعد از اون نیسان من پیاده میشم.

از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل که یهو صدای یکی باعث شد تا مرز سکته برم

- خانوم ظرفیت پره

دور و برو نگاه کردم و دیدم کسی و نمیبینم اومدم برم داخل دیدم دوباره با همون صدای مسخره گفت

- عجبا نمیشنوفی خانوم؟ میگم پره

یهو از زیر دخل دیدم شاپور با نیش باز اومد بیرون و گفت.

- اوا ترانه جون تویی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 3

گفتم

- زهره مار و ترانه جون تویی ... سکته کردم شاپور ، این چه اخلاف مزخرفیه که همیشه باید دلقک بازی دربیاری یکم سنگین باش بتونیم زنت بدیم آخه .... ( دست به کمر زدم و با اخم تصنعی گفتم ) پس ظرفیت برای ماام پره دیگه آره؟

باخنده گفت

- نه خانم ظرفیت برای همه ی خانوم های خوشگل و خوش اندام خالیه. توکه میدونی من دلم دریاست شماام که هم از همه سری و هم تاج سره

خندیدم و با مشت کوبیدم تو بازوش و با حالت انزجار گفتم

- خاک تو سرت کنن حالم و بهم زدی ..... تروخدا من و قاطی اون دوست دخترای پلشت و عملیت نکن از خودم بدم میاد من رفیقتم

دست گذاشت پشت کمرم و بردم سمت داخل و با لبخند گفت

- رفیق تو خودت میدونی فرق ات با بقیه زمین تا آسمونه. پس چرت و پرت نگو و خودت و با هیچکس مقایسه نکن

به تخت ته سالن اشاره کرد و با لحن جدی گفت

- روزبه خیلی وقته اومده نشسته اونجا .... (یکم مکث کرد و با حرص گفت) چشه امروز ترانه؟ کم زشت بود ؟ با این قیافه ای که به خودش گرفته زشت ترم شده

از حرفش خندم گرفت آخه شاپور و روزبه از همون اول هم باهم مشکل داشتن.
شاپور اوایل همش بهم میگفت این پسره در حد تو نیست و هزار جور ایراد می بست بهش بعدم که دید من یه گوشم دره یه گوشم دروازه و هر بار با قاطعیت بهش میگم روزبه رو دوست دارم و انتخابم و کردم گفت : (من که پشت تو رو خالی نمیکنم ولی از من به تو یادگاری این پسره نه جنسش جنسه نه ذاتش خالصه امیدوارم یه روز که دیر شد نفهمی. ) خلاصه که بین این دوتا همیشه بحث و جنجال بود که من میذاشتمش رو حساب حسادت و غیرت.

همزمان که داشتم فکر میکردم لب هامو جمع کردم که متوجه خنده ام نشه و با اخم مصنوعی بهش گفتم

- آی...آقا پسر ما باهم صحبت هامونو کرده بودیما....قرارمون این نبود

دو تا دستشو به نشونه تسلیم آورد بالا و برگشت سمت دخل و گفت

- خیلی خب بابا....(زیر لب گفت) عشق کور کرده دختره ی خنگو

داد زدم

- آی شاپور دارم میشنوما
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 4

جا خورد و هول گوشیشو دستش گرفت و گفت

- نه اوکیه حله با تلفن بودم با تو نیستم.... (بعدم تو گوشی با حالت مسخره ای گفت) الو... الو.... صدا نمیاد
با خنده رفتم سمت تخت و دیدم شاپور راست گفته قیافه روزبه مثل همیشه نبود. در حالی که داشتم کفش هامو در میاوردم و می نشستم رو تخت گفتم

- سلام

متوجه که نشد بلندتر گفتم

- عمو عاشقی....؟ کجایی تو ؟ سلام کردیما

نگام کرد و هول کرده با اخم گفت

- سلام دختر حواسم نبود چقدر طول کشید تا بیای....

- والا طول نکشید تو عجله داری کم طاقت شدی .... ( نا مطمئن نگاش کردم و گفتم ) چته روزبه؟ چیشده؟

- باز که با این شاپور گرم گرفته بودی.

انگشت اشاره مو تهدید وار اوردم بالا که نذاشت حرف بزنم و ادامه داد

- خیلی خب .... بله شما رفیقید و من نباید کار به کار تون داشته باشم.

- چته ؟ صبح که تو دانشگاه اینجوری نبودی چیشد یهو؟

روزبه ترم دوم کارشناسی بود و منم ترم آخر کاردانی اون مهندسی برق میخوند و من مهندسی کامپیوتر

سرشو بالا آورد و گفت

- امروز از دانشگاه انصراف دادم.

یه لحظه فکر کردم یک پارچ آب یخ ریختن روی سرم...... آخه هر دوتامون میدونستیم تحصیلات روزبه تنها شانسی بود که بابای من به ازدواج من و روزبه رضایت بده
با چشمایی که از تعجب گرد شده بود گفتم

- چی؟ شوخی میکنی؟ یعنی چی؟ اصلا برای چی؟

- حوصله ندارم توضیح بدم..... فقط عجله ای کشوندمت اینجا که ازت خداحافظی کنم

- یعنی چی حوصله ندارم توضیح بدم مگه الکیه روزبه؟ خداحافظی کنی؟ برای چی؟

- آره الکیه حوصله ندارم ....اصلا دلم خواست انصراف بدم (با مکث گفت) دارم میرم یه سفر کاری؟

با پوزخند گفتم

- تو توی حالت عادی کار نمیکنی... حالا نزدیک امتحان ها میخوای بری سفر کاری؟ اصلا چه کاری که من ازش بی خبرم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 5

صداشو برد بالا و با عصبانیت گفت

- کی گفته تو باید همه چیز منو بدونی؟ کی؟ هان؟ چرا انقدر منو تحقیر میکنی و اعصابمو بهم میریزی؟ آره دارم کار میکنم و می‌خوام برم سفر کاری

همینجوری که شوکه شده بودم از صدای بلندش به زور زیر لب گفتم

-صداتو بیار پایین زشته مردم نگاه میکنن

کفری دست کشید تو موهاش و یکم این پا و اون پا کرد بعدم کیفشو برداشت و گفت

- خداحافظ ترانه..... من دو ساعت دیگه پروازمه

بلند شد بره سمت در نگاش کردم و با بغض گفتم

- روزبه پس من چی ؟ من چی میشم؟ حق ندارم بدونم قصه چیه کجا میری؟ حداقل به حرمت سه سالی که کنارت گذشت بگو چه خبره؟ منو تو بی خبری نذار...

با مکث نگام کرد و با صدای خفه ای گفت

- به حرمت همون سه سال اومدم خداحافظی

بعدم با سرعت سمت در رفت

همون لحظه شاپور اومد کنارم و یه لیوان آب داد دستم بی‌اختیار گفتم

- بخدا نمیدونم چش بود ما دیروز باهم جاده چالوس بودیم گفتیم خندیدیم همه چی خوب بود... صبح دانشگاه دیدمش رو به راه بود....

شاپور وسط حرفم پرید و گفت

- ببین نمی‌خوام نگرانت کنم ولی من به این جریان مشکوکم پاشو بریم دنبالش

وقتی دید من حرکت نمیکنم زد به دستم و بلند تر گفت

-پاشو دیگه

بدون جون بلند شدم و رفتم سمت شاپور و از سفره خانه اومدیم بیرون. شاپور که دید گیج وایسادم دوید و در سمت من و باز گرد و گفت

- بشین ترانه‌.....ترانه بشین تو ماشین تا گمش نکردیم.

سوار شدم و خودشم سریع اومد سوار شد ماشین و روشن کرد و با سرعت راه افتاد سمت تاکسی که روزبه سوارش شده بود.

انگار تنم فقط یک جسم بود که از زندگی خالی شده بود نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده.... درک وقایع چند دقیقه قبل برام مشکل بود.
فقط تو دلم خدارو التماس میکردم که همه چیز دقیقا همونی باشه که روزبه گفت.... هیچ چیز پنهون نباشه... هیچ چیز جا نیوفتاده باشه... شاپور با سرعت دنبال تاکسی بود که گمش نکنه از طرفی ام با گوشه چشم حواسش به من بود که لرز نشسته بود تو تنم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 6

- ترانه خوبی؟ چرا داری میلرزی؟ آخه وسط گرمای اردیبهشت چطوری سردته؟

شاپور که دید نای حرف زدن ندارم شیشه هارو داد بالا و بخاری ماشین و روشن کرد و تنظیمش کرد رو گرمایش.

- بابا الان اتفاقی افتاده مگه؟ روزبه فقط چند روز باهات خدافظی کرد که بره سفر .... (سعی کرد با همون حالت شوخ همیشگیش بگه ) خوشبین باش بالاخره بخاطر دوست داشتن توام که شده تن داد به کار. دانشگاهشم یکاری میکنیم... بالاخره خدا بزرگه...

نه زبونم تو دهنم می چرخید و نه حوصله ام داشتم ازش بپرسم تو از کجا همه ی ماجرا رو میدونی ؟
در همین حین تاکسی راهنما زد و کنار خیابون نگه داشت. روزبه پیاده شد و همینطور که مشغول صحبت با تلفن بود رفت سمت گل فروشی و از تو سطل چندتا گل برداست و حساب کرد همون لحظه یه ۲۰۶ سفید براش بوق زد که روزبه با خنده تلفن و قطع کرد و رفت سمت ماشین

دنیا رو سرم خراب شد حالت تهوع گرفته بودم و تو دلم هی میگفتم خدایا نره نره .... سوار اون ماشین نشه ....سوار هر ماشینی شد عیبی نداره فقط سوار اون نه...‌روزبه نه.... ولی سوار شد .... دقیقا سوار همون ماشینی شد که نباید... مگه چندتا 206 سفید داریم تو این شهر که راننده اش ....

یهو با حالت هیستریکی داد زدم

- شاپور برو

شاپور گیج نگاهم کرد و گفت

- ترانه کجا برم؟ بذار ببینم این بی پدر چه غلطی داره می‌کنه ....

عصبی با مشت زدم تو سرم و با جیغ گفتم

- شاپور برو برو..... فقط برو.... نمی‌خوام ببینم نمی‌خوام باور کنم.... امکان نداره شاپور مگه نه؟ (با عجر نگاهش کردم و گفتم) فقط برو

شاپور که حال منو دید دستپاچه گفت

- باشه.... باشه..... آروم باش فقط بگو کجا برم؟

- برو سفره خونه

شاپور نگاهی بهم انداخت و بی حرف ماشین و روشن کرد و رفت سمت سفره خانه

توی تنم هیچ حسی نبود نمی‌فهمیدم خوشحالم ، ناراحتم ، اصلا حالم چیه.... فقط میگفتم دروغه... اشتباهه.... امکان نداره..... به خودم که اومدم دیدم ماشین وایساده و شاپور درو برام باز کرده که پیاده شم. وسایل مو برداشتم و رفتم داخل سفره خانه حمید شاگرد شاپور پشت دخل بود و با دیدنم لبخند گنده ای زد و گفت

- بهههه چاکر آبجی ترانه ام هستیم خوش اومدی... (یه نگاه به دور و بر انداخت و ادامه داد ) تنهایی؟ روزبه کجاست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 7

شاپور همون لحظه از در اومد تو و با شنیدن حرف حمید غرید و گفت

- خفه شو حمید

حمید با تعجب ساکت شد و آروم گفت

- آبجی چیزی میخوای بیارم برات؟

بی توجه به شاپور نگاه کردم و گفتم

- گیتارت اینجاست؟

- آره تو سوئیت گذاشتمش

- یکم بهم قرض میدیش؟

شاپور به نشونه ی تائید چشم هاشو بازو بست کرد و رفت که گیتار و بیاره

من هم رفتم و ته سفره خونه روی یکی از تخت های طبقه بالا نشستم و پاهامو آویزون کردم
شاپور اومد وبدون حرف گیتارشو داد دستم انگار اونم میدونست که انقدری حالم بده که نخوام با هیچ ک.س حرف بزنم حتی خودش .
گیتار تو دستم که جا گرفت بی اختیار از گوشه چشمم یه قطره اشک ریخت پایین و شروع کردم به زدن..... اولش بی حواس میزدم اما به خودم که اومدم دیدم دارم یه آهنگ و زمزمه میکنم حواسم که جمع شد یکم جون گرفتم و یکبار دیگه با تمرکز شروع کردم به زدن آهنگ و باهاش خوندم.

(اولاش همه چی فرق داشت؛ واسه من همیشه وقت داشت

اولاش منو که میدید دلش میریخت! چشاش برق داشت

اولاش یه جوره دیگه بود؛ شبیهشم چشام ندیده بود

اولاش یه قلب رنگی داشت؛ آخریا حتی رنگ صورتش پریده بود

یهو همه چی بد شد؛ قلبش عین سنگ شد

سرد سرد سرد شد، مثل کوه یخ شد

رفت ازم رد شد باهام بد شد؛همه چی بد شد قلبش عین سنگ شد

سرد سرد سرد شد مثل کوه یخ شد؛ رفت ازم رد شد باهام بد شد

مثل روز بود، ولی شب شد! مثل رود بود، ولی سد شد

شبیه من بود سر و ساده؛ سر چی انقد عوض شد؟

میبینم دیگه مث قبل نیست؛ مثِ قبل عاشق من نیست

میدیدم دیگه توی دنیاش، سر سوزن جای من نیست

رفت ازم رد شد باهام بد شد؛همه چی بد شد قلبش عین سنگ شد

سرد سرد سرد شد مثل کوه یخ شد؛ رفت ازم رد شد باهام بد شد

مثل روز بود، ولی شب شد! مثل رود بود، ولی سد شد

شبیه من بود سر و ساده؛ سر چی انقد عوض شد؟

میبینم دیگه مث قبل نیست؛ مثِ قبل عاشق من نیست

میدیدم دیگه توی دنیاش، سر سوزن جای من نیست

حامیم - اولاش)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 8

آهنگ که تموم شد صدای دست زدن چند نفر از گوشه کنار سالن به گوشم رسید انگار تازه داشت یادم میومد چیشده و کم کم باورم میشد چه خبر شده
یهو عین برق گرفته ها وسایلمو برداشتم و از تخت پریدم پایین و بی خداحافظی از سالن اومدم بیرون

شاپور از تو مطبخ منو دید و همینطور که اسممو صدا میکرد دنبالم دویید بیرون
من اما برای اولین تاکسی دست تکون دادم و بعد از گرفتن دربست پریدم تو تاکسی

بعد از این که یکم نفسم جا اومد میخواستم ساعت و ببینم اما متوجه شدم انقد بی برنامه اومدم بیرون که گوشیم خاموش شده.
ساعت مچی مو از جیب کیفم درآوردم و بستم به مچ دستم ، دیدم تا شروع اولین کلاسم نیم ساعت مونده.... خوب بود می‌رسیدم

کرایه رو حساب کردم وجلوی دانشگاه پیاده شدم از حراست رد شدم و رفتم تو حیاط همزمان با من نفس هم رسید و سریع دویید سمتم و گفت

- سلام عشقم... چه زود اومدی؟ چطوری؟

نگاهش کردم و با خوشرویی گفتم

- سلام عزیزم اومده بودم بیرون دیگه کارم تموم شد مستقیم اومدم دانشگاه

- کار خوبی کردی در عوض من بیشتر می‌بینمت

از تو کیفش یه آدامس میوه ای در آورد و گفت

- آدامس میزنی؟

- نه عزیزم میوه ای دوست ندارم... بریم تو کلاس بشینیم تا استاد بیاد؟

سرشو تکون داد و بعد دستش رو انداخت دور بازوم و راه افتادیم سمت کلاس.
نفس صمیمی ترین دوست من بود چندسالی بود باهم دوست شده بودیم و از همه چیز همدیگه خبر داشتیم و همه جا با هم بودیم.
به کلاس که رسیدیم هیچ ک.س نبود نفس کیف شو گذاشت رو میز و گفت

- ترانه من برم تا دستشویی بیام ، چیزی نمی خوای از بوفه بگیرم؟

-نه ممنون

از کلاس که خارج شد سریع کیفشو کشیدم سمت خودم و درشو باز کردم که چشمم افتاد به عروسک جا سوئیچی روزبه . پوزخند زدم و یادم افتاد که این اولین هدیه ای بود که به روزبه داده بودم. نگاهم به در کلاس افتاد دیدم کلید روشه دوییدم و درو قفل کردم
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین